eitaa logo
اشعار اهل‌بیت علیهم‌السلام
271 دنبال‌کننده
11 عکس
2 ویدیو
0 فایل
🔰اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکُمْ یٰا اَهْلَ بَیْتِ النُّبُوَّةِ 💠 اگر شعر خوبی روزیتون شد و ازش خوشتون اومد بفرستید: @abes80
مشاهده در ایتا
دانلود
#⃣ هشتگ موضوعات •●○●• بروزرسانی میشود •●○●• 🔰 مناجات عزّوجلّ سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه 🔰 مولودی سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها 🔰 مدح سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه 🔰 مرثیه صلّی‌الله‌علیه‌وآله سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه 🔰 زبان حال سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها 🔰 أعلام سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه 🔰 اماکن 🔰 ایام سلام‌الله‌علیه 🔰 قالب
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها آتش اگرچه صبح عطش پا گرفته بود تازه غروب ، معركه بالا گرفته بود هم خون حق ز حنجر توحيد ميچكيد هم اشك چشم مادر خورشيد ميچكيد از سنگ كينه سينه آيينه چاك بود قرآن ورق ورق شده بر روي خاك بود پروردگار صبر ، شكوهي شكسته داشت حتي اميد ، تكيه به كوهي شكسته داشت وحشت ، صداي هلهله ، آتش و بوي خون اينجا دوروي سكه يكي بود ، روي خون آغشته ميشد آهِ گلويي به خون تير پايان كار بود و كمانها بدون تير بارِ گناهِ گرده شمشيرهاي كند زخمِ عميق خورده شمشيرهاي كند خوناب اشك ديده به لبهاي تشنه داد صورت‌به‌خاك‌وخون زد وگردن به دشنه‌داد صوم و صلات و حج و جهادش تمام شد با سر به ني نشست وَ ركن قيام شد با اينكه عرصه مقتل دلهاي تنگ بود اما به چشم حضرت زينب قشنگ بود گرد و غبار و دود كه كم كم فرونشست روح‌الحجاب آمد و پاي گلو نشست پرسيد اي هويت من گُم شدي چرا؟ آب حيات ، خاك تيمم شدي چرا؟ تسبيح پاره پاره بر خاك ريخته رگهاي خشك حنجرت از هم گسيخته اين سينه شرحه شرحه داغ چه ضربه ايست؟ اين زخم تيغ نيست بگو از چه حربه ايست؟ در طيِّ راه عشق به معراج رفته اي يا كه غنيمتي و به تاراج رفته اي؟ اي واي با بهشت مجسّم چه كرده اند گويا كه گرگها به تنت حمله كرده اند مُردم بيا و نور تجلّي به من بده دستم بگير و باز تسلّي به من بده در اين مجال اندك پيش از اسيري ام برخيز تا دوباره در آغوش گيري ام اي خاتم شكسته ام انگشترت چه شد ؟ پيوست گوشواره خونين كوچه شد؟ شمشيرو نيزه و سپرت را كه برده است ؟ دير آمدم بگو كه سرت را كه برده است ؟ اي غرق خون كه مقتل اشكم مزار توست خاكستر تنور كه چشم انتظار توست ؟ با خون جبيره كن كه سرشكم روان شده حي علي الصلاه عزيزم اذان شده طوفان خون و آه و شراره بهم ببين نا محرمان اشك مرا در حرم ببين حقِّ نماز غيرت چشمت أدا شده روي عدو به اهل خيام تو وا شده آتش زدند نام و نشان قبيله را بردند ساز و برگ يلان قبيله را برخيز و حال اهل حرم را نظاره كن ما جان به لب شديم خودت فكر چاره كن اينها به روي دختركان تيغ ميكشند دارند مادران حرم جيغ ميكشند خنجر شكسته ها و سپرهاي لِه شده از ترس سمِّ اسب ، جگر هاي لِه شده طرح هجوم سرزده و گوشواره ها راه فرار غلغله و گوش پاره ها سوز حجاز آتش و تحرير سوختن صبر مصيبت دل و تقدير سوختن قدّم خميده درد به غايت رسيده است غصّه بريده غم به نهايت رسيده است پروانه‌هاي شعله‌ور از تازيانه ها گل چهره هاي سرخ ز دست بهانه ها دارند مثل شمع عزا پير ميشوند آماده اسارت زنجير ميشوند يا أيُّهاالإمام كمك كن به خواهرت دستي بكش به روي دلم جان مادرت اي خاطرات كودك بيچاره دلم شيرازه بند مصحف صد پاره دلم جان رقيه داغ مرا بيشتر نكن با ساربان و شمر مرا همسفر نكن بي تو خزانم و به شكوفه نميرسم با من بيا وگرنه به كوفه نميرسم @poem_ahl
روز عاشوراست کربلا غوغاست کربلا آن روز غوغا بود عشق، تنها بود! آتشِ سوز و عطش بر دشت می‌بارید در هجوم بادهای سرخ بوته‌های خار می‌لرزید از عَرَق پیشانی خورشید، تر می‌شد دم به دم بر ریگ‌های داغ سایه‌ها کوتاه‌تر می‌شد سایه‌ها را اندک اندک ریگ‌های تشنه می‌نوشید زیر سوز آتش خورشید آهن و فولاد می‌جوشید دشت، غرق خنجر و دشنه کودکان، در خیمه‌ها تشنه آسمان غمگین، زمین خونین هر طرف افتاده در میدان: اسب‌های زخمی و بی‌زین نیزه و زوبین شور محشر بود نوبتِ یک یار دیگر بود خطی از مرز افق تا دشت می‌آمد خط سرخی در میان هر دو لشکر بود آن طرف، انبوه دشمن غرق در فولاد و آهن بود این طرف، منظومهٔ خورشیدِ روشن بود این طرف، هفتاد سیّاره بر مدار روشن منظومه می‌چرخید دشمنان، بسیار دوستان، اندک این طرف، کم بود و تنها بود این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود شور محشر بود نوبت یک یار دیگر بود باز میدان از خودش پرسید: «نوبت جولانِ اسب کیست؟» دشت، ساکت بود از میان آسمانِ خیمه‌های دوست ناگهان رعدی گران برخاست این صدای اوست! این صدای آشنای اوست! این صدا از ماست! این صدای زادهٔ زهراست «هست آیا یاوری ما را؟» باد با خود این صدا را برد و صدای او به سقف آسمان‌ها خورد باز هم برگشت: «هست آیا یاوری ما را؟» انعکاس این صدا تا دورترها رفت تا دلِ فردا و آن‌سوتر ز فردا رفت دشت، ساکت گشت ناگهان هنگامه شد در دشت باز هم سیّاره‌ای دیگر از مدار روشنِ منظومه بیرون جَست کودکی از خیمه بیرون جَست کودکی شورِ خدا در سر با صدایی گرم و روشن گفت: «اینک من، یاوری دیگر» آسمان، مات و زمین، حیران چشم‌ها از یکدگر پرسان: «کودک و میدان؟» کار کودک خنده و بازی‌ست! در دل این کودک اما شوق جانبازی‌ست! از گلوی خستهٔ خورشید باز در دشت آن صدای آشنا پیچید گفت: «تو فرزند آن مردی که لَختی پیش خون او در قلب میدان ریخت! هدیه از سوی شما کافی است!» کودک ما گفت: «پای من در جستجوی جای پای اوست! راه را باید به پایان برد!» پچ پچی در آسمان پیچید: «کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟! این زبان آتشین از کیست؟ او چه سودایی به سر دارد؟» و صدای آشنا پرسید: «آی کودک، مادرت آیا خبر دارد؟» کودک ما گرم پاسخ داد: «مادرم با دست‌های خود بر کمر، شمشیر پیکار مرا بسته است!» از زبانش آتشی در سینه‌ها افتاد چشم‌ها، آیینه‌هایی در میان آب عکسِ یک کودک مثل تصویری شکسته در دلِ آیینه‌ها افتاد بعد از آن چیزی نمی‌دیدم خون ز چشمان زمین جوشید چشم‌های آسمان را هم اشک همچون پرده‌ای پوشید من پس از آن لحظه‌ها، تنها کودکی دیدم در میان گرد و خاک دشت هر طرف می‌گشت می‌خروشید و رَجَز می‌خواند: «این منم، تیر شهابی روشن و شب‌سوز! بر سپاه تیرگی پیروز! سرورم خورشید، خورشید جهان‌افروز! برقِ تیغ آبدار من آتشی در خرمن دشمن» خواند و آن‌گه سوی دشمن راند هر یک از مردان به میدان بلا می‌رفت در رجزها چیزی از نام و نشان می‌گفت چیزی از ایل و تبار و دودمان می‌گفت او خودش را ذره‌ای می‌دید از خورشید او خودش را در وجود آن صدای آشنا می‌دید او خدا را در طنینِ آن صدا می‌دید! گفت و همچون شیر مردان رفت و زمین و آسمان دیدند: کودکی تنها به میدان رفت تاکنون در هر کجا پیران، کودکان را درس می‌دادند اینک این کودک، در دل میدان به پیران درس می‌آموخت چشم‌هایش را به آن سوی سپاهِ تیرگی می‌دوخت سینه‌اش از تشنگی می‌سوخت چشم او هر سو که می‌چرخید در نگاهش جنگلی از نیزه می‌رویید کودکی لب تشنه سوی دشمنان می‌رفت با خودش تیغی ز برقِ آسمان می‌برد کودکی تنها که تیغش بر زمین می‌خورد کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد! در زمین کربلا با گام‌های کودکانه دانهٔ مردانگی می‌کاشت گرچه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت! کودک ما در میان صحنه تنها بود آسمان، غرق تماشا بود ابرها را آسمان از پیشِ چشمِ خویش پس می‌زد و زمین از خستگی در زیر پای او نفس می‌زد آسمان بر طبل می‌کوبید کودکی تنها به سوی دشمنان می‌راند می‌خروشید و رجز می‌خواند دستهٔ شمشیر را در دست می‌چرخاند در دل گرد و غبارِ دشت می‌چرخید برق تیغش پارهٔ خورشید! شیههٔ اسبان به اوج آسمان می‌رفت و چکاچاکِ بلند تیغ‌ها در دشت می‌پیچید کودک ما، با دل صد مرد تیغ را ناگه فرود آورد! و سواران را، ز روی زین بر زمین انداخت لرزه‌ای در قلب‌های آهنین انداخت من نمی‌دانم چه شد دیگر بس که میدان خاک بر سر زد بعد از آن چیزی نمی‌دیدم در میان گرد و خاک دشت مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد پردهٔ هفت‌آسمان افتاد دشت، پرخون شد عرش، گلگون شد عشق، زد فریاد