eitaa logo
اشعار اهل‌بیت علیهم‌السلام
205 دنبال‌کننده
11 عکس
2 ویدیو
0 فایل
ا ﷽ ا اگر شعر خوبی روزیتون شد و ازش خوشتون اومد به این شناسه بفرستید: @abes80
مشاهده در ایتا
دانلود
هشتگ موضوعات •●○●• بروزرسانی میشود •●○●• مولودی سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها مدح سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه مرثیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه مناجات سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه زبان حال سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه ز راهِ آمده از خانۀ خدا برگرد اگر خودم به تو گفتم بیا، نیا برگرد  تو را به حیدر کرّار بگذر از کوفه برای خاطر خیرالنّسا بیا برگرد برای قامت اکبر، دو تا عبا بردار که جا نمی­‌شود این تن به یک عبا، برگرد  خدا به خیر کند، شمر چکمه پوشیده در انتظار تو اِستاده بی­‌حیا، برگرد  گرفته چوب به دستش یزید و منتظر است که بر لبت بزند ضربه با عصا، برگرد  اگر به کوفه بیایی، رباب می‌­بیند که می‌رود سر طفلش به نیزه‌­ها، برگرد @poem1401
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سنگ اگر خوردم نرفتم سمت احسان دگر بسته شد دستم ولی نگرفت دامان دگر من همان غیر از تو غیری نیست در من غیر تو پس پریشان تو هستم نِی پریشان دگر صبح محشر عاشق از حسرت گریبان می درد غیر تو باشد اگر پاره گریبان دگر جان اگر دادم به پایش بر سرم منت گذار خاندان ما بدهکار است دو جان دگر مسلم آن روزی که از رویت جدا شد مرده بود تازه از تیغ شهادت یافتم جان دگر هیچ مردی مثل من در کوفه سرگردان نشد جز من حیران تنها نیست حیران دگر بی نصیبند از من و آغوش من طفلان من پیکرم افتاد اما دست طفلان دگر از دهان افتاد دندانم ولی ناراضی ام کاش چوب خیزران می خورد دندان دگر @poem1401
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها آه، بدجور مرا کوفه به هم ریخت حسین همه ی شهر به یکباره سرم ریخت حسین باورم نیست که آواره شدم در این شهر نیست پنهان ز تو، بیچاره شدم در این شهر تو نبودی که ببینی چه شبی سر کردم تا سحر گریه به تنهایی حیدر کردم باورم نیست که آواره‌ی صحرا شده ای باورم نیست که تو یکه و تنها شده ای کاش اینجا نرسی، کوفه پر از نیرنگ است کوچه هاشان همگی مثل مدینه تنگ است رفته از کف همه تاب و توانم چه کنم نامه دادم که بیا، دل نگرانم چه کنم نگرانم نکند زینبت اینجا برسد تو نباشی و خودش بی کس و تنها برسد چقدَر نقشه شوم است که در سر دارند نکند دخترکان معجر نو بر دارند وعده زیور و خلخال به هم می دادند وعده غارت گودال به هم می دادند نگرانم چه کنم، پیرهنت را بردار آه آقای غریبم کفنت را بردار چند تا مشک پر از آب بیاور حتما آه لب تشنه شدم، آب ندادند به من کوفه در فکر اسیرند چه بد خواهد شد خیزران دست بگیرند چه بد خواهد شد کوفه از قهقه ی حرمله ها سرمست است کمر قتلِ غریبانه ی مهمان بسته است @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه باور نمی کردم گذرها را ببندند من را که می بینند درها را ببندند خورشید بودم زیر نور ماه رفتم جان خودت تا صبح خیلی راه رفتم در شهر کوفه کوچه گردی کم نکردم این چند شب یک خواب راحت هم نکردم من شیر بودم کوفه در زنجیرم انداخت این کوچه های تنگ آخر گیرم انداخت امروز جان دادم اگر، جانت سلامت دندان من افتاد، دندانت سلامت حالا که می آیی کفن بردار حتما ای یوسف من پیرهن بردار حتما حالا که می آیی ستاره کم بیاور با دخترانت گوشواره کم بیاور حیرانم اما هیچکس حیران من نیست باور کن اینجایی که دیدم جای زن نیست اینجا برای خیزران لب را نیاری آقا خدا ناکرده زینب را نیاری اصلا ببین گل ها توان خار دارند؟ پرده نشینان طاقت بازار دارند؟ من راضی ام انگشتر من را بگیرند وقت کنیزی دختر من را بگیرند اینجا برای نعل پا دارند آنقدر کنج تنور خانه جا دارند آنقدر مهر و وفا که نه جفا دارند، اما اینجا کفن نه بوریا دارند اما باید مسیر تو چرا اینجا بیفتد حیف از سر تو نیست زیر پا بیفتد @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه ای کاش نامه ام را از یار می نوشتم در لحظه فراق از دیدار می نوشتم حالا که با رقیه در راه این دیاری ای کاش از خرابه از خار می نوشتم رونق گرفته کار نیزه فروش کوفه باید برایت از این بازار می نوشتم افتاده پیکر من بر زیر پای طفلان می شد، برایت از این آزار می نوشتم آتش درست کردند روی سرت بریزند ای کاش از در و از دیوار می نوشتم کوفه مرا به یاد شهر مدینه انداخت جای قناره باید مسمار می نوشتم @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه چاووش غم سروده لبم در عزای تو نوشیده جرعه ی عطشی از بلای تو دندان من شکسته ثناگوی تو شده مرثیه خوان ماتم تشت طلای تو گفتم شراره وار بگوش تنورها نانش حرام، هر که نسوزد برای تو در پیشواز حنجر تو ذبح می شوم نالایقم که جان بدهم در منای تو از تیغ کُند، آرزویم را سوال کن! میخواستم که جان بسپارم به جای تو بر بام عرش پا ننهم جز به این امید نقاشی ام کنند مگر زیر پای تو شاید هزار مرتبه، شاید که بیشتر کشته مرا مصیبت و دلشوره های تو دلواپسم که جان بدهی زیر آفتاب گرمای رمل ها بشود متکای تو روزی عصا به حرمت تو حمله می کند ای آنکه عرش تکیه زند بر عصای تو زلف تو را که شانه کند؟ پنجه‌های باد؟ در دست کیست حرمت زلف رهای تو؟! پیراهن عفیف تو را گرگ می درد بعدش حریرخون تو، گردد قبای تو آغوش شهر کوفه که مهمان نواز نیست آغوش گرم وا بکند بوریای تو @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه روی بامِ قتلگاهش؛ کفترِ نامه‌برت خواهشش این است، برگردی به شهر مادرت کاش می‌شد نامه‌ام آتش بگیرد بین راه یا نه؛ پیکم گم شود؛ اصلا نیاید محضرت نامه‌های خطّ کوفی را نخوان؛ آتش بزن کاش می‌شد حرف‌هاشان را نمی‌شد باورت سر به سر با مردم این شهر نگذار و برو نقشه‌ها دارند در سر؛ کارها هم با سرت دلخوشی‌های ربابت را ببین و رحم کن زودتر برگرد، تا زنده بماند اصغرت مردمِ شهر علی، نامِ علی را دشمن‌اند رحم کن بر قدّ و بالای علیِ اکبرت مشک‌هایت را حسابی پُر کن اینجا آب نیست تا مبادا آبروی حضرت آب آورت ... پنجه‌های گرگ‌ها را شانه دیدم؛ رحم کن گنگ می‌گویم؛ زبانم لال؛ موی دخترت ... چشم‌های مردم این شهر، خیلی بی‌حیاست وای، می‌ترسم بیفتد بر نگاه خواهرت لااقل خونم، سرم، دفع بلا می‌کرد کاش از تو و اهل و عیالت، از تمام لشکرت @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها این بی مرامان اهل نیرنگ اند اینجا هم کوچه هم پس کوچه ها تنگ اند اینجا زن هایشان هم خبره ی جنگ اند اینجا اطفالشان هم در پی سنگ اند اینجا بر شانه ی دیوار کوچه تکیه کردم خیلی برای دخترانت گریه کردم هم زجر ها بسیار و هم آزار بسیار هم دست ها سنگین و هم دیوار بسیار حرف النگو هم سر بازار بسیار حالا به فکر زینبم بسیار بسیار پرده نشینان را نیاور اصلا اینجا من که بریدم ، وای بر حال زن اینجا تنها شدم که شعله ها بر جانم افتاد طوفان به جان دیده ی گریانم افتاد آشفتم و شور از سر و سامانم افتاد در سنگ باران هایشان دندانم افتاد چشمان خود را زیر فوج سنگ بستم من بیشتر در فکر داماد تو هستم حتی اگر اسلام هم نامش بلند است اینجا صدای کفر اسلامش بلند است وقتی هنوزم بر تو دشنامش بلند است خوردم زمین زآن خانه که بامش بلند است تکرار میگردد همین روضه کنارت بی دست میافتد زمین از اسب یارت تار و دف و تنبور و چنگ و ساز دارند خیلی علاقه بر کف و آواز دارند اینجا هزاران روضه سر باز دارند جان تو و اکبر، زنان مقراض دارند عزم سفر داری اگر، فکر عبا کن آقا جوانان را همین حالا صدا کن در این مسیری که می آیی ولوله هست حرفی ز بیعت نیست اما هلهله هست از اینکه با اصغر میایی هم گله هست اینجا مسلمان نیست اما حرمله هست صد تکه خواهد شد به سنگ، آیینه ی تو حلقوم اصغر، چشم سقا، سینه ی تو وای از جدال زجر و گیسوی رقیه وقتی که ناراحت رود سوی رقیه وای از تب شلاق و بازوی رقیه وای از شب تاریک و پهلوی رقیه بر شانه ی عباس باشد... تا نیفتد آقا زبانم لال زیر پا نیفتد @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه همراه خود نیاور ای شاه زیور آلات اینها به خانواده دادند قول سوغات شب تا سحر نشستم زانو بغل گرفتم اى واى از این خيالات اى واى از این خيالات کوفه میا حسین جان... کوفه وفا ندارد... میسوخت نامه ی من از سوز این عبارات هجده هزار نامه... هجده هزار نیزه... تفریط پشت تفریط افراط پشت افراط نامسلمین کوفه با مسلمت چه کردند خوب است تازه اینجا... وای از بلاد شامات ای وای از زنی که در ازدحام باشد من رد شدم خلاصه از کوچه با مکافات با عفت رباب و حجب و حیای زینب دارند کوچه ها و بازارها منافات با دست بسته وقتی افتادم از بلندی گفتم‌ عزیز زهرا قربان قد و بالات برعکس از قناره... ، عکس مرا کشیدند طفلان شهر کوفه در دفتر مجازات باشد قرار بعدی دروازه ی همین شهر آنجا که راس ما با هم میکند ملاقات @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه کوفه را با تو حسین جان، سر و پیمانی نیست هرچه گشتم به خدا صحبت مهمانی نیست به خدا نامه نوشتم به حضورت نرسید آن چه مانده ست مرا غیر پشیمانی نیست کارم این است که تا صبح فقط در بزنم غربتی سخت تر از بی سر و سامانی نیست جگرم تشنه ی آب و لبِ من تشنه ی توست بین کوفه به خدا مثل من عطشانی نیست من از این وجه شباهت به خودم میبالم قابل سنگ زدن هر لب و دندانی نیست من رویِ بام چرا؟ تو لبِ گودال چرا؟ دلِ من راضی از این شیوه یِ قربانی نیست موی من را دم دروازه به میخی بستند همچو زلفم به خدا زلف پریشانی نیست زرهم رفت ولی پیرهنم دست نخورد روزیِ مسلمت انگار که عریانی نیست کاش میشد لبِ گودال نبیند زینب بر بدن پیرُهَن یوسفِ کنعانی نیست سوخت عمامه ام امروز ولی دور و برم دختر سوخته ی شام غریبانی نیست هرچه شد باز زن و بچه کنارم نَبُوَد که عبور از وسط شهر به آسانی نیست دستِ سنگین، دلِ بی رحم، صفات اینهاست کارشان جز زدن سنگ به پیشانی نیست دخترم را بغلش کن به کنیزی نرود چه بگویم که در این شهر مسلمانی نیست @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه هیچکس مثل من اینگونه گرفتار نشد با شکوه آمده و بی کس و بی یار نشد حال و روز منِ آواره تماشا دارد تکیه گاهم بجز این گوشۀ دیوار نشد روزه دارم من و لب تشنه و سر گردانم بین این شهر کسی بانیِ افطار نشد دست بر دست زنم دل نِگرام چه کنم مثل من هیچ سَفیری خجل از یار نشد خواستم تا برسانم به تو پیغام، میا پسر فاطمه، شرمنده ام انگار، نشد گر زنی سینه سپر کرده برایم صد شکر سینه اش سوخته از داغیِ مسمار نشد اهل این شهر همه سنگ زن و سر شکنند میهمانی سرِ سالم سوی دَربار نشد وای اگر که هدفی روی بلندی باشد دیده ای نیست که با لختۀ خون تار نشد به سر نیزه پریشان شده مویم، اما خواهرم در پی ام آوارۀ بازار نشد پیکر بی سرم از پا به سر دار زدند این بلا بر سر من آمد و تکرار نشد @poem_ahl