eitaa logo
اشعار اهل‌بیت علیهم‌السلام
271 دنبال‌کننده
11 عکس
2 ویدیو
0 فایل
🔰اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکُمْ یٰا اَهْلَ بَیْتِ النُّبُوَّةِ 💠 اگر شعر خوبی روزیتون شد و ازش خوشتون اومد بفرستید: @abes80
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه گریه برای کاروان هم قیمت جان است هر وقت گریه میکنیم آزار میبینیم ای روی نی رفته جمالت را نگیر از ما پس یک کمی پایین بیا، ما تار میبینیم سنگ از در و دیوار شهر شام میبارد تا کی مصیبت از در و دیوار میبینیم ما که نمیدیدیم رنگ کوچه را حتی حالا چقدر این روزها بازار میبینیم روی سر ما رد پای سنگ میبینی روی سر تو رد پای خار میبینیم میزد مرا، انگار نه انگار میبینی میزد تو را، انگار نه انگار میبینیم از روی نی افتادی و بر روی نی رفتی از این به بعد این صحنه را بسیار میبینیم جای تو راحت نیست روی نیزه، میدانیم صدبار میمیریم ما، هر بار میبینیم @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه گذار ساعتی، ای خصم بدمنِش! به مَنَش کز آب دیده کنم چاره، زخم‌های تنش بده اجازه بَرَم سوی سایه، پیکر او که آفتاب نسوزد، جراحت بدنش در آتشم من از این غم که از عطش، دم مرگ بلند، جای نَفَس بود، دود از دهنش به کهنه پیرهنی کرد او قناعت و آه! که بعد مرگ، برون آورند از بدنش به بوی پیرهنی قانعم ز یوسف خویش ولی نه یوسفم اینک بود، نه پیرهنش طمع بریدم از او، آن زمان، من ناکام که دوخت سوزن پیکان، به هم لب و دهنش مراست آرزوی گفت‌وگوی او امّا ز نوک نی شنوم، بعد از این مگر سخنش اگر به تربت «جودی» گذر کنی روزی عجب مدار، اگر نافه آید از کفنش @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی‌ماند به میدان می‌روی و حرف چندانی نمی‌ماند پیاده شو رقیه را بغل کن این دم آخر به تو بدجور وابسته است می دانی... نمی ماند امان از اشک بی موقع تو را واضح نمیبینم مجالی غیر از این دیدار پایانی نمی ماند چه با حسرت رباب آن سو به تو خیره شده، بنگر که عشقِ عاشق و معشوق، پنهانی نمی ماند برایت گریه خواهم کرد آنگونه که بعد از این سخن از یوسف و یعقوب و کنعانی نمی ماند تو تنها نیستی، اذنم دهی شمشیر میگیرم که با جنگاوری ام مرد میدانی نمی ماند اگر رخصت دهی گودال را جارو کنم با پلک که بعد از رفتنت از گریه مژگانی نمی ماند بمان پیشم مرا با رفتنت از من نگیر "ای من" به جان گفتم بدون یار میمانی؟! نمی ماند عزیز فاطمیات حرم! دورت بگردم من سرت خاکی شود، در خیمه سامانی نمی ماند تنت می‌ماند اینجا روی خاک و فکر سر هستم که چیزی از تو در این راه طولانی نمی ماند به غیر از پیش من پیش کسی قرآن نخوان لطفا وگرنه که برایت هیچ دندانی نمی ماند @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه زینب چو دید بر سر نی راس شاه را بر نُه فلک نمود روان پیک آه را از خاک و خون به نوک سنان دید منخسف آن رخ که کرده بود خجل مهر و ماه را گفتا به ناله‌ای که نمودی به عهد مهد روشن ز روی خویشتن عرش اله را جای تو بود بر سر دوش نبی چرا کردی سر سنان سنان جایگاه را شرط وفا نبود که تنها گذاشتی در دست اهل ظلم من بی‌پناه را آن ظلم‌ها که کرد پشیمان نمی‌کند ابن زیاد سنگدل دین تباه را سجاد غل به گردن و مسرور ابن‌سعد بین تا کجا رسانده فلک اشتباه را چون بر سر تو دسترسم نیست می‌کنم از بهر چاره بر سر خود خاک راه را آن یک به کعب می زندم دیگری به سنک آخر گناه چیست من بی‌گناه را از بعد خویش بی‌کسی من نظاره کن یک تن چسان شکستم من یک سپاه را بر باد داده خرمن صبرم جفای شمر آری چسان تحمل کوهست کاه را نه طاقتی که بر سر نی بنگرم سرت نی صبر کز رخ تو بپوشم نگاه را از گریه گر سفید شود چشم من چه سود نتوان نمود چاره بخت سیاه را محنت ز بس کشیدم و دیدم که برده است از یاد من مقدمه عز و جاه را از من گذشت ای سر پر خون مکن دریغ ز اطفال خویش مرحمت گاهگاه را «صامت» ز بس نموده محن جا به ملک تن ترسم اجل بهم زند این دستگاه را @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیهم سلام‌الله‌علیه تن من را به هوای تو شدن ریخته اند علی و فاطمه در این دو بدن ریخته اند جلوه ی واحده را بین دو تن ریخته اند این حسینی ست که در غالب من ریخته اند ما دو تا آینه ی روبروی یکدگریم محو خویشیم اگر محو روی یکدگریم ای به قربان تو و پیکر تو پیکرها ای به قربان موی خاکی تو معجرها امر کن تا که بیفتند بپایت سرها آه، در گریه نبینند تو را خواهرها از چه یا فاطمه یا فاطمه بر لب داری مگر از یاد تو رفته است که زینب داری حاضرم دست به گیسو بزنم، رد نکنی خیمه را با مژه جارو بزنم، رد نکنی حرف از سینه و پهلو بزنم، رد نکنی شد که یک بار به تو رو بزنم، رد نکنی؟ تن تو گر که بیفتد تن من می افتد تو اگر جان بدهی گردن من می افتد دلم آشفته و حیران شد و... حرفی نزدم نوبت رفتن یاران شد و... حرفی نزدم اکبرت راهی میدان شد و... حرفی نزدم در حرم تشنه فراوان شد و... حرفی نزدم بگذار این پسران نیز به دردی بخورند این دو تا شیر جوان نیز به دردی بخورند نذر خون جگرت باد، جگر داشتنم سپرسینه ی تو "سینه سپر" داشتنم خاک پای پسران تو پسر داشتنم سر به زیرم مکن ای شاه به سر داشتنم سر که زیر قدم یار نباشد سر نیست خواهری که به فدایت نشود خواهر نیست راضی ام این دو گلم پرپر تو برگردند به حرم بر روی بال و پر تو برگردند له شده مثل علی اکبر تو برگردند ...دست خالی اگر از محضر تو برگردند دستمال پدرم را به سرم می بندم وسط معرکه چادر، کمرم می بندم تو گرفتاری و من از تو گرفتارترم تو خریداری و من از تو خریدارترم من که از نرگس چشمان تو بیمارترم بخدا از همه غیر از تو جگردار ترم امتحان کن که ببینی چقدر حساسم بخداوند قسم شیرتر از عباسم بگذارم بروی، باز شود حنجر تو؟ یا به دست لبه ای کند بیفتد سر تو جان انگشت تو افتد پی انگشتر تو می شود جان خودت گفت به من خواهر تو؟ طاقتم نیست ببینم جگرت می ریزد ذره ذره به روی نیزه سرت می ریزد @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها ای جان من به نیزه اعدا چه میکنی؟ آغوش ماست جای تو، آنجا چه میکنی؟ میمیرم از برای تو ای همنشین دل باری بپرس بی کس و بی ما چه میکنی؟ دیشب همه به فکر تو بودم ندا رسید او پیش مادر است، تو تنها چه میکنی؟ ای ماه من که دوش به زهرا رسیده ای با من بگو که با غم زهرا چه میکنی؟ @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها ای یک جهان برادر وی نور هر دو دیده چون حال زار خواهر چشم فلک ندیده بی محمل و عماری بی آشنا و یاری سر گرد هر دیاری خاتون داغدیده خورشید برج عصمت شد در حجاب ظلمت پشت سپهر حشمت از بار غم خمیده دردانه بانوی دهر بی پرده شهرۀ شهر دوران چه کرده از قهر با ناز پروریده! ای لالۀ دل ما ای شمع محفل ما بر نی مقابل ما سر بر فلک کشیده بنگر بحال اطفال در دست خصم پامال چون مرغ بی پر و بال کز آشیان پریده یکدسته دلشکسته بندش بدست بسته یک حلقه زار و خسته خارش بپا خلیده گردون شود نگون سر دیوانه عقل رهبر لیلی اسیر و اکبر در خاک و خون تپیده دست سکینه بر دل پای رباب در گل کافتاده در مقابل اصغر گلو دریده بر بسته دست تقدیر بیمار را بزنجیر عنقاء قاف و نخجیر هرگز کسی شنیده آهش زند زبانه روزانه و شبانه از ساغر زمانه زهر الم چشیده رفتم بکام دشمن در بزم عام دشمن داد از کلام دشمن خون از دلم چکیده کردند مجلس آرا ناموس کبریا را صاحبدلان خدا را دل از کفم رمیده گر مو بمو بمویم آرام دل نجویم از آنچه شد نگویم با آن سر بریده زان لعل عیسوی دم حاشا اگر زنم دم کز جان و دل دمادم ختم رسل مکیده @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها چرا مادر نماز خویش را بنشسته می خواند؟! ز فضّه راز آن پرسیدم و گویا نمی داند! نفَس از سینه اش آید به سختی، گشته معلومم که بیش از چند روزی پیش ما، مادر نمی ماند! به جان من، تو لب بگشا مرا پاسخ بده فضّه! که دیده مادری از دختر خود رو بپوشاند؟! الهی! مادرم بهر علی جان داد، لطفی کن که جای او، اجل جان مرا یکباره بستاند! به چشم نیمْ باز خود، نگاهم می کند گاهی کند از چهره تا اشک غمم را پاک و نتواند! دلم سوزد بر او، امّا نمی گریم کنار او مبادا گریه من، بیشتر او را بگریاند! کنار بسترش تا صبحدم او را دعا کردم که بنشیند، مرا هم در کنار خویش بنشاند بسی آزار از همسایگانش دید و، می بینم دعا درباره همسایگانش بر زبان راند! چه در برزخ، چه در محشر، چه در جنّت، چه در دوزخ به غیر از وصف او، «میثم» نمی خواند @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها از روی نیزه بر من غمگین نظاره‌ای حرفی، کنایه‌ای، سخنی یا اشاره‌ای پلکی بزن که حال حرم روبه‌راه نیست کافی است بزم سوختگان را شراره‌ای سوسو بزن به سوی من ای سوی دیده ام در آسمان به جز تو ندارم ستاره‌ای دستم نمی رسد به سر نیزه‌ات اگر در دست زینب است گریبان پاره‌ای یک قتلگاه رفتی و صد قتلگاه من… گشتم به هر دیار حسین دوباره‌ای چشمم کبود گشت و جدا از سرت نشد از بحر بر کنار نگردد کناره‌ای با هر تکان نیزه تکان می خورد سرت جانا به گوش نیزه مگر گوشواره‌ای پیشانی ات شکست که پیشانی ام شکست آیینه بی خبر نشود از نظاره‌ای جایش به روی صورت من درد می گرفت میخورد تا که بر رخ تو سنگ خاره‌ای بی پوشیه به پیش نگاه حرامیان جز آستین پاره نداریم چاره‌ای @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه باورت می شد ببینی خواهرت را یک زمان دست بسته، مو پریشان، مو کنان، مویه کنان باورت می شد ببینی دختر خورشید را کوچه کوچه در کنار سایه ی نامحرمان نه لبی مانده برای تو نه جای سالمی من که گفتم این همه بالای نی قرآن نخوان چه عجب! طشتی برای این سرت آورده اند ای سر منزل به منزل، ای سر یحیی نشان تا همین که چشم تو افتاده بر چشمان ما چشم ما افتاده بر لبهای زیر خیزران ای تمامی غرور من فدای غیرتت لطف کن این مرد شامی را از این مجلس بران این قدر قرآن مخوان این چوب ها نامحرمند شب بیا ویرانه هرچه خواستی قرآن بخوان @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه از آن شکوه به زیر آمدم؛ خمیدم من کنار پیکر تو، ناسزا شنیدم من برای جرعه‌ی آبی که تشنه جان ندهی کنار مادرمان دشت را دویدم من تنت حصاری صد تیر و تیغ و نیزه شده خلاصه هرچه که کردم، تورا ندیدم من آهای یوسف مدفون زیر دشنه و سنگ! برای دیدن تو، دست خود بریدم من برای بوسه‌ی آخر، برای عرض ادب چقدر نیزه ز جسمت برون کشیدم من @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها دستم گرفت و مثل پدر تا حرم کشید گفتم سلام، دست به روی سرم کشید با گوشهٔ عباش به چشم ترم کشید نازِ مرا رئوف تر از مادرم کشید تلخم ولی شبیه عسل می کند مرا مثل همیشه زود بغل می کند مرا آقای مهربان به دلم تا نگاه کرد گمراه را به سوی حرم سر به راه کرد آلوده را مسافر این بارگاه کرد رحمی به حال دربه‌دری بی پناه کرد دلشوره های من همگی برطرف شده حالم شبیه حال گدای نجف شده افتاده سوی ما نظر مرتضی علی سلطان مان شده پسر مرتضی علی کهف الوراست زیرِ پرِ مرتضی علی با آبروست کلب در مرتضی علی سلطان کرم به روی کرم می کند حراج دیدم شفا گرفتنِ بیمارِ لاعلاج دل‌مرده ام، مسیح منی ثامن الحجج بر سینه دست رد نزنی ثامن الحجج کردی محال را شدنی ثامن الحجج مثل علی ابالحسنی ثامن الحجج بیمار آمدم که مداوا کنی مرا مانند طفل گمشده پیدا کنی مرا با بندگی به طعم عبادات می رسم از خاک بوسی ات به سماوات می رسم با گریه تا به اوج مقامات می رسم آخر شبی به فیض ملاقات می رسم دستور داده ای که بدانند عالمین راهِ رسیدنِ به خدا گریه بر حسین عیداست، در مدینه ولی غم به پا کنید زینب مسافر است برایش دعا کنید سادات با ادب همگی کوچه واکنید او را به گریه راهی کرببلا کنید ام البنین بیا که عقیله مسافر است در پای ناقه با ادب عباس حاضر است این کاروان رسید به گودال قتلگاه زینب به سر زنان وسط این‌همه سپاه با چادرِ لگد شده تنها و بی پناه می کرد سر بریدن آقای خود نگاه او پای بوسه‌ای ز گلو تازیانه خورد تا دست زیر آن بدن پاره پاره برد فریاد زد حسین چرا نا مرتبی شک دارم ای عزیز، تو سالار زینبی؟! از چه هلال هلال چنان ماه، در شبی شُخمَت زدند با کف هر نعل مرکبی رنگ تنت عوض شده در زیر آفتاب همرنگ پیکر تو شده صورت رباب @poem_ahl