eitaa logo
اشعار اهل‌بیت علیهم‌السلام
206 دنبال‌کننده
11 عکس
2 ویدیو
0 فایل
ا ﷽ ا اگر شعر خوبی روزیتون شد و ازش خوشتون اومد به این شناسه بفرستید: @abes80
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه گواهی می دهم بر ذات حق خواهِ علی تنها میسر می شود توحید، از راه علی تنها هر آنچه خیر از روز ازل نازل بر عالم شد تماماً بوده از خیرات درگاه علی تنها تمام صحبت و پندار اهل فضل این عالم ندارد فضل یک گفتار کوتاه علی تنها هم از تاریکی زندان و هم از چاه، یوسف را خلاصی داده نور چهره ی ماه علی تنها تمام عمر بر مردم تفاخر می کنم آری اگر یک دم شوم خاک قدمگاه علی تنها علی از قبل خلقت هم میان عرش، حاکم بود علی دست خدا در خَلق افلاک و عوالم بود خدا خود خواست حیدر با رسولش همنشین باشد قرین فاطمه باشد، امیرالمؤمنین باشد زمان وحی قرآن بر نبی از جانب خالق ثناگوی علیِ مرتضی، روح الامین باشد بهای حب او را میثم تمار می فهمد اراده کرده حق، حب علی معیار دین باشد به زیر باب خیبر بر تمام خلق ثابت شد علی دست خداوند جلی در آستین باشد بدون حب او هر طاعتی معصیت و فسق است اراده کرده خالق تا قیامت اینچنین باشد دل خود را به حبش با صفا و صیقلی کردند تمام انبیا سجده بر انوار علی کردند علی در معرکه بر پشت خود می بست جوشن؟ نه فرارش را مگر دیده است وقت جنگ، دشمن؟ نه اُحد دور نبی خالی شد و اصحابِ بی تقوا به فکر جان خود بودند اما سرور من نه مگر آن شب که طرح قتل احمد را عیان کردند کسی جز مرتضی جای نبی خوابید؟ اصلاً نه قسم بر منصب قنبر، محال است اینکه کس گوید علی یک جامه، بهتر از غلامش کرده بر تن، نه نه اینکه او فقط حق است بلکه حق ملاکش اوست نبی خوانده است حیدر را قَسیمُ النّارِ والجَنّة میان اعتقاد ما علی بالاترین اصل است ولای او پس از طه بلاشک و بلافصل است علی گفتن به شور و شوق می آورد طه را برای او فقط خوانده نبی "مَن کُنتُ مولا..." را نبی فرموده حب او چو آتش محو خواهد کرد چنان هیزم که می سوزد، گناهان و بدی ها را نبی فرموده در حیدر نظر کن چون که خواهی دید علوم آدم و ادراک نوح و زهد یحیا را نبی فرمود از قول امین وحی جبرائیل امیرالمؤمنین تنها سزاوار است زهرا را خلاصه کل جریان در عَلیٌ مِنّی اش پیداست سپس فرمود أنا مِنهُ که گوید سرّ اعلا را علی لایوصف است و تا ابد اینگونه خواهد بود وجود نازنینش برترین اعجاز احمد بود بزرگی چیست؟ یک عمری حقیر مرتضی بودن نمک گیر و بدهکار غدیر مرتضی بودن یقین دارم که برتر از تمامی عبادات است ثناگوی صفات بی نظیر مرتضی بودن امین اللهِ فی أرضه، سفیر الله فی خلقه سعادت چیست؟ تنها در مسیر مرتضی بودن چه رؤیای قشنگی، تحت ایوان نجف ماندن چه تعبیر بلندی، مستجیر مرتضی بودن به ابن ملجم ملعون هم از شیر یتیمان داد تفاوت می کند حتی اسیر مرتضی بودن علی وجه خداوند است و او از هر طرف پیداست فَأَیْنَمَا تُوَلُّوا... وجه آقای نجف پیداست فرار از جنگِ ترسوها لطیفه نیست اصلا نیست فراری لایق وصف خلیفه نیست اصلا نیست میان قوم و اجداد و تمام اهل و اولادم خدا را شکر از اهل سقیفه نیست اصلا نیست وظیفه گفتن از حق علی و از غدیر اوست هر آنچه غیر از این واجب، وظیفه نیست اصلا نیست چه احمق بود ملعونه، به جنگ مرتضی آمد حریف دلدلش هم آن ضعیفه نیست اصلا نیست به جز عشاق حیدر فاطمه ننوشته نامی را از اهل فسق نامی در صحیفه نیست اصلا نیست چه ها کرده، عطا کرده، برایم مادری کرده دعا فرموده زهرا تا دلم را حیدری کرده خدا نام علی را در تمام دهر گنجانده برای غیر از او خورشید خود را برنگردانده اگر سلمان و جُندب معرفت بر نور حق دارند علی از نور خود قدری به قلب آن دو تابانده چنان جان بر کف و مستانه از احمد حمایت کرد حدیث منزلت را در مقاماتش نبی خوانده ولی الله اعظم با دَم خود معجزه کرده اگر آتش، خلیل الله عالم را نسوزانده به غارت کردنِ عَمرو لعین در معرکه هرگز علی قلب و وجود خواهر او را نلرزانده شبیه مرتضی مرد و جوانمردی نمی بینم به جز حیدر به اهل درد، همدردی نمی بینم بخوان اوصاف حیدر را، خضوعش را، خشوعش را بخوان تفسیر خاتم بخشیِ بین رکوعش را به خاطر دارد آری جای جای مسجد کوفه نوای ذکر تسبیح و مناجات و دموعش را نداد از سهم بیت المال حتی سکه ای ناحق برادر هم ندید از حق عدولش را، رجوعش را اگر خورشید بالا رفت هر صبح و نمایان شد گرفت از گنبد شاه نجف اذن طلوعش را نپرس از ختم این دیوانگی از دوری صحنش بپرس از صاحب ایوان طلا راز شروعش را علی معیار حزب الله و تنها راه این حزب است صَدَق اللهِ بی نام علی بر پایه ی کذب است چنان شمعی که بر بال و پر پروانه ارزش داد علی بر ذات اعمال خداخواهانه ارزش داد نجف ویرانه ای دور از نگاه اهل معنا بود نفس های علی بر خاک این ویرانه ارزش داد مگر کعبه نبود اول پر از بت های رنگارنگ خلیل اللهیِ حیدر بر این بتخانه ارزش داد قدم های علی خیرِ فراوان داشت بر هرجا قدم های علی بر مسجد حنانه ارزش داد
ندارد ارزشی بی مرتضی پیمانه ی کوثر وجود ساقی کوثر بر این پیمانه ارزش داد به عشق دیدن رویش خراب و خانه بر دوشم من از دست کسی غیر از علی کوثر نمی نوشم تمام عرشیان دلتنگ رخسار علی هستند ملائک یک به یک مجنون و تبدار علی هستند نبی فرموده در معراج، دیدم با دو چشم خود تمام انبیا مشتاق دیدار علی هستند نزول "هل اتی" در شأن او اینگونه ثابت کرد کریمان دو عالم هم گرفتار علی هستند نه تنها شیعیان او، مخالف های آیینش نمک گیر سخن های گهربار علی هستند سلیمان را معلم بود، علی آن خضرِ موسی بود رسولان تا خود محشر، بدهکار علی هستند علی ذکر درختان و علی تسبیح امواج است علی مانند کعبه در میان اهل معراج است همان روزی رسانی که کرم، کار مدامش شد میان سفره، قرص نان خشکِ جو طعامش شد زمین از شرق تا غربش کمی از ملک این آقاست تمام عالم هستی، همان اول به نامش شد چنان ملجأ به موجودات عالم وقت غربت بود که حتی گرگ وحشیِ بیابان همکلامش شد تمام آیه های سابقون و حکمت و تطهیر به صوت حضرت جبریل، نازل در مقامش شد چه نیکو مطلعی کعبه شده زایشگه حیدر شهیدِ بین سجاده شدن حُسن ختامش شد علی باور شدن پایان گمراهی و هر شکی است علی تنها درِ شهر علوم احمد مکی است سفارش های پیغمبر فراموش و دگرگون شد غریبیِ علی بعد از سقیفه روز افزون شد بیان ظلم هایی که به او کردند در تاریخ شبیه حُسن هایش از توان وصف بیرون شد چه ها کردند با خیبرشکن، زانو بغل می کرد دل حیدر پس از احمد به داغ همسرش خون شد صدای ناله ی فضه خُذینی کشت مولا را علی خیره به دست غرق خون فضه خاتون شد اگرچه مرتضی در خاک غربت دفن شد اما حسینش بین تیر و نیزه و شمشیر مدفون شد حسینش را غریبانه به روی بوریا چیدند بنی هاشم کنار پیکرش چون ابر باریدند https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها طعم شیرین ذکر شور حسین! زینب! ای خواهر غیور حسین عالمه، صابره، عقیله تویی شاه بانوی این قبیله تویی قبله گاه امیر علقمه ای تو علیِ به شکل فاطمه ای نَفَس تو رقیه پرور بود خطبه هایت شبیه حیدر بود صاحب شوکت و وقار علی ای زبان تو ذوالفقار علی نور بر روی ناقه ای بانو! خودِ نهج البلاغه ای بانو! چادر توست خیمه ی توحید سایه ی معجر تو شد خورشید پای داغ تو نوح کم آورد ایستادی و کوه کم آورد باورم نیست روضه ها، هیهات! کوچه! بازار! عمه ی سادات! هیبت تو شکسته شد؟! هرگز دست های تو بسته شد؟! هرگز حرف مقتل دروغ بود اصلاً دور محمل شلوغ بود؟ اصلاً نظری سمت آفتاب نرفت عمه ام مجلس شراب نرفت @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه اگر که دیده‌ی خون‌بار من امان می‌داد کنار خاک تو، شرح دلم، زبان می‌داد تو بوده‌ای همه ره را و دیده‌‌ای که چسان دلم به بوته‌ی عشق تو، امتحان می‌داد رهین منّت اشکم که بر رُخم می‌ریخت گلِ خزان‌زده را آب، باغبان می‌داد به هر زمان که سراغ تو، دختر تو گرفت جواب طفل تو را با سِنان، سَنان می‌داد اگر عزیز تو نسپرده بود جان در شام کنار خاک تو چون می‌رسید، جان می‌داد نخواستم که بَرَد پی به طشت و چوب و لبت ولیک طفل تو بر من، تو را نشان می‌داد اگر که چاک گریبان من، زبان می‌داشت خبر ز سوختنِ مغزِ استخوان می‌داد چو دید دست‌رسی بر سرت مرا نبُوَد به جای من به لبت بوسه، خیز‌ران می‌داد https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیها گر چه از ضعف تن از جا، نتوان برخیزم «مژده‌ی وصل تو کو؟ کز سر جان برخیزم» دانه‌ی خال تو بس، بهر گرفتاری دل «طایر قدسم و از دام جهان برخیزم» کن قدم‌رنجه که چون خاک به ره بنْشینم «پیش‌تر ز آن ‌که چو گَردی ز میان برخیزم» گر شبی با منِ ویرانه‌نشین، بنْشینی «از سر خواجگی کون و مکان برخیزم» طفلم و آمده پیری به سُراغم، تو بیا «تا سحر‌گه ز کنار تو جوان برخیزم» سر، به افتاده ز پایی زدی، ای سر! وز شوق «کز سر جان و جهان، دست‌فشان برخیزم» اگر از دست شدم، پا به سر خاکم نِه «تا به بویت ز لحد، خنده‌زنان برخیزم» https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیها آن شب ز عمّه، طفل، سراغ پدر گرفت اختر ز ماهتاب، خبر از قمر گرفت هر روز، ناامید‌تر از روز پیش بود هر شب، بهانه بیش‌تر از پیش‌تر گرفت چشمش ز خواب، خالی و لبریزِ اشک بود وز‌ آب چشم او، دل هستی شرر گرفت تا روی زرد خویش کند سُرخ، پیش خصم یاری ز چشم خویش، به خون جگر گرفت هر گاه خواست، آن‌ سوی ویران رَوَد ز ضعف در بین ره، مدد ز یتیم دگر گرفت سر را چو دید و با خبر از سرگذشت شد ناچار، دست کوچک خود را به سر گرفت با دست بی‌رمق ز رُخش، خاک و خون زُدود وآن ‌گاه بوسه زآن لب خشکیده، برگرفت گفتا: مرا فراق تو و شرم عمّه کُشت کاین مرغ پرشکسته از او بال و پر گرفت بس حرف داشت لیک توان بیان نداشتو وز عمر کوتهش، سخن او، اثر گرفت https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها ای رفته بی‌خبر به سفر! از سفر بیا خواهی کسی خبر نشود، بی‌خبر بیا ای آفتاب! سایه مگیر از سرم، ببین دامن پُر از ستاره بُوَد، چون قمر بیا چشمم چنان دو پنجره‌ی انتظار شد تا باز مانده پنجره‌هایم، ز در بیا اشک است آب و دانه‌ی من، پاره‌های دل این جوجه می‌زند به قفس بال و پر، بیا از بس که سنگِ روی تو بر سینه‌ام زدم از سوزم آب شد، دل سنگ، ای پدر! بیا دانم که شه، گذار به ویران نمی‌کند امشب تو راه کج کن، از این ره‌گذر بیا بنْمای روی و جان مرا رونما بگیر مَپْسند خونِ جان به لَبی را هدر، بیا ایثار عمّه‌ بود، اگر زنده مانده‌ام او شد کمان ز بس که مرا شد سپر، بیا شوق رخ تو، پا نکشیده ز دل هنوز از پا فتاده‌ام، به سر من، به سر بیا https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه دل، ریش شد ز غم، به دلم نیشتر مزن آتش به خرمن من از این بیش‌تر مزن از داغِ خشکی لب او، چشم‌ها تر است دست تو خشک! آتش بر خشک و تر مزن این لب، هزار بار مرا بوسه داده است گر می‌زنی، برابر دختر دگر مزن ای چوب خیز‌ران! تو ادب کن، فرو میا خود را به جای بوسه‌ی «خیر ‌البشر» مزن دستت شکسته باد! که دندان او شکست ای سنگ‌دل! تو سنگ به دُرج گهر مزن من دست بر سر و تو به سر، چوب می‌‌زنی بر نخل آرزوی جهانی، تَبَر مزن از طشت هم به عمّه‌، پدر می‌کند نگاه بر خرمن وجود من و او شرر مزن دعوت از او کنم که به ویرانه سر زند ای مرغ روح! از قفس سینه پر مزن https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه تا ز چشمم، ماه روی خویش، پنهان می‌کنی آسمانِ دیده‌ام را اختر‌افشان می‌کنی تا شبِ گیسوی خود بر صبحِ رخ می‌افکنی جمع ما را هم‌چو موی خود، پریشان می‌کنی بر سرِ آیین و قرآن، جان ز کف دادیّ و باز بر سر نی با سرت، تفسیر قرآن می‌کنی بر نبیّ و معجز او، منکری دیدی مگر؟ کز سرت، «شقّ القمر» از نی، نمایان می‌کنی در کجا بودی شب دوشین؟ که می‌گفتم به خود ساعتی دل‌جویی از من، کنج زندان می‌کنی گر به نی، قرآن نخوانی، سنگ کم‌تر می‌زنند باز خوانی کهف و از ما رفع بُهتان می‌کنی از چه لب‌هایت پس از قرآن، نیامد روی هم؟ گوییا احوال‌پرسی از یتیمان می‌کنی من سرم بشکسته امّا سرشکسته نیستم با نگه تأییدم از صبر فراوان می‌کنی https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه نمی‌گویم ز نوک نیزه با خواهر، تکلّم کن نگاهت پاسخ من داد، بر طفلت ترحّم کن اگر چه غنچه‌ی بی‌آب، هرگز نشکفد امّا درِ فردوس را بگْشا، به روی من، تبسّم کن به چشم خارجی ما را تماشا می‌کند، کوفی به نیِ قرآن بخوان و رفع این سوء تفاهم کن اگر بهر نماز شُکر می‌خواهی وضو سازی ندارم آب با خاک سر زینب، تیمّم کن تو قلب عالم امکانی و آگاهی از قلبم به دریا با نگاه خود بگو، کم‌تر تلاطم کن نگه با اختیار و اشکِ من بی‌اختیار آید ز برج نی، نظر، ای ماه من! امشب به انجم کن اگر چه کاسه‌ی صبر مرا هم کرده‌ای لبریز ز بهر حفظ جان کودکت با او تکلّم کن https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه ای باغبان! تهاجم گلچین بیا ببین از داس‌ها به خاک، تن یاس‌ها ببین رأس حسین بر سر نی، تن به روی خاک «بسم ‌اللَّهی» که مانده ز قرآن، جدا ببین از بس که اشک ریخته از چشم هاجران زمزم پدید گشته؛ بیا و صفا ببین در این منا دگر نه ذبیحی است، نی خلیل اِحرام عشق بسته، «طَوافُ‌ النِّسا» ببین اذن طواف، گِرد تن او نمی‌دهند هشتاد و چار مُحرِم و یک کعبه را ببین بر من دلی که سوخت، دل خیمه بود و بس دل‌سوزی خیام ز قحط وفا، ببین یک روز در مدینه، اگر خانه‌ی تو سوخت دودش به کربلا ز دل خیمه‌ها ببین https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه بیش از ستاره، زخم و فلک در نظاره بود دامان آسمان ز غمش، پُر‌ ستاره بود لازم نبود آتش سوزان به خیمه‌ها دشتی ز سوز سینه‌ی زینب، شراره بود می‌خواست تا ببوسد و بر گیردش ز خاک قرآن او ورق‌ورق و پاره‌پاره بود یک خیمه نیم سوخته، شد جای صد اسیر چیزی که ره نداشت در آن خیمه، چاره بود در زیر پای اسب، دو کودک ز دست رفت چون کودکان پیاده و دشمن، سواره بود آزاد گشت آب، ولیکن هزار حیف! شد شیردار مادر و بی‌شیر‌خواره بود چشمی بر آن چه رفت به غارت، نداشت کس امّا دل رباب، پی گاهواره بود یک طفل با فرات، کمی حرف زد، و لیک نشنید کس که حرف زدن با اشاره بود یک رخ نمانده بود که لطمه نخورده بود در پشت ابر، چهره‌ی هر ماه‌‌پاره بود از دست‌ها مپرس که با گوش‌ها چه کرد از مشت‌ها بپرس که با گوشواره بود https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه خیام آشنا، از آتش بیگانه می‌سوزد کبوتر‌های بی‌بال حرم را لانه می‌سوزد چه غوغایی است در این دشت ماتم‌زا؟ نمی‌دانم که از شرحش دل دیوانه و فرزانه می‌سوزد مگر دشمن نمی‌داند که زد بر خیمه‌ها آتش؟ که در یک خیمه بیماری است، بی‌تابانه می‌سوزد سری بالای نی بینم، چو ماهی زیر ابر خون که از شوق وصال حضرت جانانه می‌سوزد رَوَد بر چرخ، دود از خیمه‌ها یا از دل زینب؟ که از بیداد و جور زاده‌ی مرجانه می‌سوزد غروبی آتشین می‌باشد و طفلی دَوَد هر سوی که خود چون شمع و دامن چون پر پروانه می‌سوزد یکی کو تا به یاری خیزد و بنْشاند آتش را؟ وگرنه پای تا سر، کودکی دردانه می‌سوزد دلِ سوزانِ طفلان را دگر حاجت به آتش نیست دلِ آتش‌، چرا یا رب! بر این دل‌ها نمی‌سوزد؟ https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه دید خود را در کنار نور و نار با خدا و با هوا، در گیرودار در حدیث نفْس بود و گفت‌وگوی نور و ظلمت می‌کشانْدش از دو سوی دید، بی‌پرواست نفْس و سرکش است در کمین خرمن او، آتش است گفت: از چه زار و دَروا مانده‌ای؟ کاروان، راهیّ و بر جا مانده‌ای گر چه خاری، رو به سوی باغ کن لاله باش و جست‌وجوی داغ کن از کریمان، جز کرامت کس ندید در گلستان ولا، کس خس ندید نیست این در، بسته، راهت می‌دهند دو جهان، با یک نگاهت می‌دهند گوهر خود را بجو تا دُر شوی خالی از خود شو که از او پُر شوی در دلش، غوغایی از خوف و رجا خوف، رفت و بر رجا بخشید، جا غرقه خود را دید و از بهر حیات دست و پا زد سوی کشتیّ نجات حر، سراپا لمعه‌ای از نور شد هم‌چو موسی، ره‌سپار طور شد آب بر رخ داشت، آتش در ضمیر روح او در اوج بود و سر به زیر گفت: ای روح شتاب و صبر من! وی به دستت، اختیار جبر من! ای غبارت، آبروی سلسبیل! خاک پایت، توتیای جبرئیل! من غبار روی دامان تواَم خود میَفشانم که مهمان تواَم من به سوی خُم، سبو آورده‌ام اشک، جای آبرو آورده‌ام رَسته‌ام از چاه و رو کرده به راه عذرخواهم، عذرخواهم، عذرخواه کوله‌باری از گناه آورده‌ام وز بساط شرم، آه آورده‌ام هم‌چو موجی گر به ساحل راندی‌ام شکر! ای دریا! سوی خود خواندی‌ام از برون گفتی: برو، رفتی خطا وز درون گفتی: خطا پوشم، بیا ای گل بی‌خار! من خار تواَم حرّم، امّا تا گرفتار تواَم اسم، دارم حر، مُسمّایم ببخش لفظ من بِستان و معنایم ببخش بر رخ بلبل، ره گلشن مبند من اگر بستم، تو راه من مبند آب می‌خواهم که من در آتشم سر به زیرم کرده نفْس سرکشم روز محشر، روسیه‌تر از شبم سر به زیرِ آستان زینبم پایه‌های عرش اگر لرزانده‌ام آیه‌ی «لا‌تَقنَطوا» را خوانده‌ام آبرویم، آبرودارا! بخر نزد زهرا، نام ننگم را مبر ای کریم! ای عادتت لطف و کرم! آمدم تا خوشه از خرمن برم گر بخوانی، تاج افلاکم به سر! ور برانی، وای من! خاکم به سر! ای به خاک مقدمت، چشمِ مُقام! خیمه‌ی تو، قبله‌ی «بیت‌الحرام»! مورِ این درگه، سلیمان‌خرگه است بی‌شما، گر خضر باشد، گم‌ره است زخم، از تیغ تو، بِه از مرهم است از کرم، یک نم ز سوی تو، یم است با کرم، آلوده‌ای را پاک کن چون گریبان، سینه‌ام را چاک کن «آتش است این بانگ نای و نیست، باد هر که این آتش ندارد، نیست باد!» هر چه گفتی، اختیارم داشتی نیشِ قهرت داشت، نوشِ آشتی ترک‌تازی کردنم را، پی زدی مَرکبم وامانده دیدی، هی زدی پیر، تو، می‌خواره، من، جامم بده من دعا دانم، تو دشنامم بده ای خروشان‌بحر لطف ایزدی! مست بودم، بر رخم سیلی زدی پاکی فطرت چو بودی رهبرش شک، یقین شد؛ باورش، شد یاورش اشک خجلت را به رخ، اصرار داشت با دل و جان، بر گناه، اقرار داشت قطره‌های اشک، کار سیل کرد کوه تمکین، بر عطوفت، میل کرد دید، او را سرفراز از آزمون پوست رفته، مغز افتاده برون دید حر، از پای تا سر، حر شده است سنگ، جُسته گوهر خود، دُر شده است حرّ ویران رفته، آباد آمده است نُوسواد عشق، اُستاد آمده است دید وقتِ دست‌گیری کردن است آن جوان را، گاهِ پیری کردن است گفت: سر بالا کن، ای مهمان ما! وِی به چشمت، سُرمه‌ی عرفان ما! ما پِی امداد تو برخاستیم گر تو پیوستی به ما، ما خواستیم عذر، کم‌تر جو که در این بارگاه عفو می‌گردد به دنبال گناه آب، از سرچشمه‌ی دل، گِل نبود جُرم تو از نفْس بود، از دل نبود خوب دادی امتحان، رد نیستی تو، بدی کردی، ولی بد نیستی با سلیمان، دوری از اهریمنی دی، تو بر من بودی، امشب با منی توبه را ما یاد آدم داده‌ایم ما برائت را به مریم داده‌ایم ما رهانیدیم یوسف را ز چاه ما مدد کردیم، شد دور از گناه هر عدم را، جود ما موجود کرد «بوالبشر» را نور ما مسجود کرد مرده را، ما خود مسیحا می‌کنیم درد را، عین مداوا می‌کنیم سربلندی، خصم دون، پستت گرفت خاک پای مادرم، دستت گرفت قطره بودی، وصل بر دریا شدی تو دگر تو نیستی؛ تو، ما شدی «هر کسی کاو دور مانْد از اصل خویش بازجوید، روزگار وصل خویش» من نه نفرین کردمت، گفتم دعات مادرِ نفْست نشاندم در عزات باطنِ آن، لطف و ظاهر، قهر بود نوش‌دارویی به جام زهر بود لاجَرَم، حر عاقبت بر خیر شد در حرم، ره جُست و دور از دیر شد گفت: ای کانِ کرم! دریای جود! در برِ جود تو، جود آرد سجود فیضِ چشمت، خواب را بیدار کرد سیلیِ تو، مست را هشیار کرد در صفا کن پاک، هم‌چون زمزمم مجرمم، مُحرم شدم، کن مَحرمم مَحرمم کن! در حرم، راهم بده روشنی از پرتوِ آهم بده حلقه از این ننگ، در گوشم مخواه سر، گران باری است، بر دوشم مخواه گر نریزی آب رحمت بر سرم آتش خجلت کند خاکسترم بار این عصیان ز بس سنگین بُوَد زندگی زین پس، مرا ننگین بُوَد دامن جان، کی شود زین لوث، پاک؟ تا نبینی جسم من بر خاک، چاک رخصتم ده، جُرم خود جبران کنم پای تا سر جان شوم، قربان کنم
دید شیری را نه وقت بستن است مرغ، در فکر قفس بشْکستن است دید خالی از خود است و پُر ز دوست مغز گشته است و نمی‌گنجد به پوست بس که می‌خواره به جام، ابرام کرد پیر هم اکرام را، اتمام کرد رود گشت و سوی دریا رفت، حر چون مصلّی بر مصلّا رفت، حر هم زمین دادش بشارت، هم زمان رو به قلب خصم، چون تیر از کمان چون ندای «اِرجِعی» بشْنیده بود پاک، نفْس مطمئن گردیده بود گفت: مس رفته، طلا برگشته‌ام نی طلا، بل کیمیا برگشته‌ام از درش، اکسیر اعظم یافتم یک نگه کرد و دو عالم یافتم پیش حُسن محض، بردم عیب را سرفرازی داد، سر در جیب را ای به پیشانیّ کوفی، داغ ننگ! پُشت بر آیینه و در مُشت، سنگ! مردمِ گم کرده راه مردمی! گم شده در وادی سردرگمی! ای گریزان، آبِ رو از جویتان! وی سیه، چون نامه‌هاتان، رویتان! ای همه بندیّ و بنده‌یْ زور و زر! چشم‌ها و گوش‌هاتان، کور و کر! ای ز اسلام شما، کافر، خجل! داغ، پیشانی ولی بی‌داغ، دل ای شما کافر‌دل و مُسلم‌نما! بر علی، قرآن به روی نیزه‌ها من نه باکم از هزاران لشکر است ترسم از مژگان و چشم اصغر است از میان خیمه‌های بوتراب یک صدا می‌آید آن هم: آب‌آب دست و خاک و تیغتان باید به سر آب، مَهر مادر و تشنه، پسر؟ ای شما بهر علی در چشم، خار! از وفا بی‌بهره، هم‌چون روزگار چشمه‌هاتان، اشک گشته بر حسین نخل‌هاتان شد سِنان‌ها با سُنین ای همه حقّ نمک نشناخته! دین عَلَم کرده، به قرآن تاخته! خود علی، یک دم نیاسود از شما در گلویش، استخوان بود از شما ای فریب از پای تا سر، چون سراب! از چه بر آب‌آفرین بستید آب؟ باغبان و باغ در بی‌آبی‌اند وز عطش، خورشیدها، مه‌تابی‌اند آن که زو دارد حیات، آب حیات داغ لب‌هایش به دل دارد، فرات بندبندش، پُرنوا هم‌چون نی است صد پرستوی مهاجر با وی است گر نه قرآن است، با قرآن که هست گر نه دل‌بند علی، مهمان که هست دید مست جام غفلت، سربه‌سر غافلانند و سراپا کور و کر راهیِ بی‌راهه، دید آن گم‌رهان تاخت چون شیر ژیان بر روبهان لاجَرَم، جام شهادت، نوش کرد جسم خود از زخم‌ها، گل‌پوش کرد دید چون تاجی به سر، پای امام یافت شعر عمر او، حُسن ختام تا سر بشْکسته‌اش در بر گرفت حر، سرافرازیّ خود از سر گرفت https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه آمدم تا جان کنم قربان تو پیش تو گردم بلا گردان تو در حرم دیدم که تنها مانده ام همرهان رفتند و من جا مانده ام رفتی و دیدم دل از کف داده ام خوش به دام عقل و عشق افتاده ام عقل، آن سو ، عشق، این سو می کشاند از دو سو، این می کشاند، آن می نشاند عقل گفتا، صبر کن – طفلی هنوز عشق گفتا، کن شتاب و خود بسوز عقل گفتا، هست یک صحرا عدو عشق گفتا، یک تنه مانده عمو عقل گفتا، روی کن سوی حرم عشق گفتا، هان نیفتی از قلم عقل گفتا، پای تو باشد به گِل عشق گفتا، از عاشقان باشی خجل عقل گفتا، نی زمان مستی است عشق گفتا، موسم بی دستی است عقل گفتا، باشدت سوزان جگر عشق گفتا، هست عمو تشنه تر عقل گفتا، هست یک صحرا عدو عشق گفتا، یک تنه مانده عمو راهی ام چون دید، عقل از پا نشست عشق، دست عقل را از پشت، بست بین وجودم عشق محض از مغز و پوست می زند فریاد جانم، دوست دوست خاطر افسرده ام را شاد کن طایر روح از قفس آزاد کن هم دهد آغوش تو، بوی پدر هم بود روی تو چون روی پدر بین ز عشقت سینه ی آکنده ام در بر قاسم مکن شرمنده ام من نخواهم تا به گردت پر زنم آمدم، آتش به جان یک سر زنم دوست دارم در رهت بی سر شوم آن قدر سوزم که خاکستر شوم هِل، که سوز عشق نابودم کند بعد خاکستر شدن دودم کند مُهر زن بر برگه جان بازی ام وای من گر از قلم اندازی ام هست، بعد از نیستی، هستی من شاهد عشق تو بی دستی من کوچکم اما دلی دارم بزرگ بچه شیرم باکی ام نبود ز گرگ گو شود دست من از پیکر جدا کی کنم، دامان عشقت را رها https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه چون عزیز مجتبی در خون تپید جام پر شهد شهادت سر کشید گرچه از بیداد، جان بودش به لب نام آن جان جهان بودش به لب شد روان عشق، سوی او روان تا دهد جان بر تن آن نیمه جان لیک هر سو روی کرد اورا ندید ساحل دریا را در آن دریا ندید بانگ زد کای سرو دلجوی حسن ای رخت یاد آور روی حسن خود برآ، از پشت ابر ای ماه من رخ نما ای یوسف در چاه من ای گل پرپر! به دست کیستی بوی تو آید، ولی خود نیستی ای میان عاشقان ضرب المثل مرگ شیرین تر به کامت از عسل می رسد بانگ تو، اما نارساست این ندارا، گو منادی در کجاست باشد از زخم فزون، بانگ تو، کم یا عسل آورده لب هایت به هم لاجرم، گم کرده ی خود را نیافت بوی گل بشنید و سوی گل شتافت دید بر گرد گل خود، خارها می دهندش خارها، آزارها دوست افتاده به چنگ دشمنان گرد خاتم، حلقه اهریمنان گرچه اورا جان شیرین بر لب است دور ماهش هاله ای از عقرب است گفت از گِرد گُلم دور، ای خسان گر ندارد باغبان، من باغبان با گل صد برگ گشته، کین چرا گرد یک گل این همه گلچین چرا اینکه بی حد زخم دارد ای سپه سیزده ساله است و ماه چهارده این بدن از برگ گل نازکتر است همچو اکبر، جان من این پیکر است گرچه می باشد جگر پاره ی حسن پاره جان من است این پاره تن نخل امیدم چرا بر می کَنید از تن بِسمِل چرا پر می کنید چشم چشم حق به ناگه زان میان صحنه ای دید و زد ش آتش به جان دید گلچینی، به بالین گلش در کفش بگرفته خونین کاکُلش گشت شیر شیرزه ی حبل المتین با خبر از قصد آن خصمی دین گفتی آمد بر دل چاکش، خدنگ دید اگر لختی کند آنجا درنگ می کند سر از تن آن مه جدا می شود از سوره، بسم الله جدا دست بر شمشیر برد و جنگ کرد عرصه را چون چشم دشمن تنگ کرد من نمی گویم دگر در آن نبرد اسب ها با پیکر قاسم چه کرد شیر- کرد آن گرگ ها را تار وو مار زام میان شد یوسف او آشکار با تکاپو بر سرش مرکب براند خویش را برگل نسیم آسا رساند خواست بیند خرمش امّا نشد آن نسیم آمد ولی گل وا نشد یافت آخر پیکر دردانه اش شمع آمد بر سر پروانه اش دید او را خاک و خون بستر شده نیست پروانه که خاکستر شده همچو بخت عاشقان رفته به خواب هرچه می خواند نمی آید جواب لاله با داغ دل خود خو گرفت و آن سر شوریده بر زانو گرفت گفت ای رویت مه و ابرو هلال وی به دست ظلم،جسمت پایمال نرگس چشمان خود را باز کن ای مسیحم- کشتی ام-اعجاز کن خوش به سر منزل رسیده بار تو کس ندارد گرمی بازار تو من کمانی،لیک چون تیر آمدم عذر من بپذیر اگر دیر آمدم لعل تو بی آب و خشک اما چه بیم آب رو داری تو ای درّ یتیم ای سوار نورس بی توش و تاب حسرت پای تو در چشم رکاب من که خود بنشاندمت بر پشت زین از چه گشتی نقش بر روی زمین من نگویم گفت و گو کن با عموی لب گشا یکبار و یک عمّو بگوی رشته مهر از عمو ببریده ای یا مه روی عمو را دیده ای؟ https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه مادر، نه طفل تشنه‌ی خود را به باب داد مهتاب را فلک، به کفِ آفتاب داد چون قحط آب، قحط وفا، قحط رحم دید چشمش به لعلِ خشکِ وی از اشک، آب داد بر طفل و بابِ او، چو جوابی نداد کس یک تیر، هر دو را به سه پهلو، جواب داد خون گلوی طفل نه، ایثار را ببین آن گُل نخورْد آب و به گلچین، گلاب داد هم عندلیب سوخت و هم باغبان که خصم آبی به گل نداد ولی گل به آب داد پرپر چو مُرغ می‌زد و تا پر نشسته، تیر امّا به خنده، باز تسلّای باب داد او خنده کرد و عالم از این خنده، گریه کرد نگْرفت آب و، آب به چشمِ سحاب داد اصغر به لای‌لای ندارد نیاز و تیر او را به خواب بُرد و به مهدِ تراب داد https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه هم چو روی طفل من بی رنگ و رو مهتاب نیست بخت من در خواب و چشم کودکم را خواب نیست گفتم از اشکم مگر ای غنچه نوشی آب لیک از تو معذورم که اشک من به جز خوناب نیست در حرم هر سمت باشد قبله اما بهر من غیر رویت قبله و جز ابرویت محراب نیست خیمه بیت الله و کعبه مهد و در طواف اهل حرم این طواف حج عشق است و جز این آداب نیست هفت بار آمد صفا و مروه هاجر آب جست من که ده ها بار در هر خیمه رفتم آب نیست قسمتی از راه را با هروله هاجر برفت من همه ره را دویدم کام تو سیراب نیست حج من اتمام شد برخیز احرامم بکن ای ذبیح خردسال اکنون که وقت خواب نیست https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیهم تشنگی شد آشکار و آب شد نایاب، آب تشنه‌لب هم کودک و هم مادر و هم باب، آب نوگلانِ باغ طاها از عطش پژمرده‌اند تا نخشکیده، کنید این باغ را شاداب، آب نیست آبی در حرم جُز آب چشم کودکان آفتاب روی هر مَه‌پاره شد مهتاب، آب حالِ اصغر، آب می‌گیرد ز چشم تشنگان نیست شیر و نیست آب و نیست او را خواب، آب ای فلک! از مهر از خورشید خود، گرمی ‌بکاه ابر را گو سایه افکن، تشنه را دریاب، آب کوفیان! از پای‌کوبی دست بردارید، اگر می‌رسد بر گوشِتان از خیمه، بانگ آب آب https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه از آتش عطش، جگرم شد کباب، آب هم‌ سوز تشنه‌کامی و هم آفتاب، آب ای آب! آبروی خود امروز، حفظ کن خود را رسان به تشنه‌لبان با شتاب، آب! ای ابر خشک دیده! ندیدی که اشک‌ریز از بعد اصغرش شده ذکر رباب، آب سقّای من کُجاست، ببیند؟ طلب کند دلبند بوتراب، به روی تراب، آب ای ذُوالجناح! رُو به حرم، گو به دخترم تا آخرین نفس پدرت گفت: آب، آب من آب آب می‌کنم و میزبان دون با سنگ و تیر و نیزه بگوید جواب، آب اظهار تشنگی است ولی کاخ ظلم را چون سیلِ ریشه‌کن کند از بُن خراب، آب https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه قحط آبست و صدف از رنگ گوهر شد خجل هم زمادر طفل و هم از طفل مادر شد خجل کافری از بس که زان مسلم نمایان دید دین سر به پیش افکند و در پیش پیمبر شد خجل هاجری زمزم پدید آورد و طفلش تشنه بود سعی بی حاصل شد و زمزم ز هاجر شد خجل با عمو می‌گفت طفلی تشنه کامم خود ولیک سرفرازم کن، رباب از روی اصغر شد خجل مشک خالی و دلی پر از امید آورده بود وز رخ بی‌آب و رنگش آب آور شد خجل سخت سقا بهر آب و آبرو کوشید، لیک عاقبت کوشش ز سعی آن فلک فر شد خجل مایه آن پایه همت گشت نومیدی ز آب وز لب خشکیده او دیده‌ تر شد خجل روح غیرت جان مردی ذات عشق اصل وفا هریک از آن ساقی در خون شناور شد خجل کام پور ساقی کوثر نشد تر از فرات وز رخ ساقی کوثر حوض کوثر شد خجل زآنطرف عباس از طفان خجل زین سو حسین آمد و دین آن فتوت از برادر شد خجل خواست برخیزد بپا بهر ادب دستی نبود و آن قیامت قامت از خاتون محشر شد خجل ریزش اشکت کند انسانیا اینسان سخن بی‌سخن، زین دُر فِشانی، درّ و گوهر شد خجل https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه بیا از خاک بردار و به دامانت، سرم بگذار به پیش چشم دشمن، پای بر چشم ترم بگذار اگر چشمم پُر از خون است و جایی بهر پایت نیست بیا چشم انتظارم، پا به چشم دیگرم بگذار مرا در کودکی مادر، بلا‌گردان تو گردانْد به پاداش خلوصش، منّتی بر مادرم بگذار به شُکر این ‌که گشتم کُشته‌ات بر سجده افتادم بیا و مُهرِ مِهرت بر نماز‌ آخرم بگذار سجودِ عشق، طولانی است، من سر بر نمی‌دارم اگر خواهی سر افرازم، بیا پا بر سرم بگذار عَلَم افتاده سویی، مشک سویی، دست‌ها سویی ز هم پاشیده شد، شیرازه‌‌ای بر دفترم بگذار به دوشِ خود، عَلَم‌آسا نهادم بارِ عشقت را پس از من، هم‌چو بار غم به دوش خواهرم بگذار بیا پروانه‌ی پروانه را، ای شمع! امضا کن سرافرازم کن و پا بر سر خاکسترم بگذار https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه ای مرتضی خصایل و احمد شمایلم! وی پیش دیده چیده شده! میوه‌ی دلم! بگْشای دیده و به دلم، راه غم ببند برق نگاه نیست ولی سوخت حاصلم دیگر پس از تو خیر نباشد به زندگی ای عمر من! به مرگم از این داغ، مایلم یا خیز و پیش من به نمازی دگر بایست یا لب گشای، بهر اذان در مقابلم تا آب دیده غرق نسازد مرا، ببین گشته کنار خشکی لب‌هات، ساحلم بر پیکرت که تیر نشانده؟ کمان منم کردی هلالی‌ام ز غم، ای ماه کاملم! دیگر نمی‌توانم، برخیزم از زمین با من چه کرده داغ؟ خُدا داند و دلم یک جرعه آب بهر تو، ای گُل! نداشتم اکنون ز آب دیده، ببین پای در گِلم https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه لباس رزم ندارد، هنوز جنگ، ندیده هنوز هیچ رکابی، ندیده پاش به دیده کلاهْ‌خُود به سر دارد از کُلاله و کاکل ز حُسن، روی حسن را پدید کرده، پدیده ز نوک هر مژه دارد به جان خصم، خدنگی دو ابروان خمیده، دو تا کمان کشیده ز عمر سرو ‌قدش، سیزده بهار گذشته به گَرد ماه رُخش، ماه چارده نرسیده ز روی خود، غزلِ نابِ آفتاب سروده ز موی خود، شب شعر و دو زلف او، دو قصیده دو گونه، مثل دو سیب و دو چشم، مثل دو نرگس به باغ سبز رُخش، تازه خطّ سبز دمیده چه شادی است به چشمش؟ هنوز وصل نجُسته هنوز یار ندیده، لبش عسل نچشیده حسین، پور حسن را جدا نمی‌کند از خود وداع یوسف و یعقوب دید، هر که شنیده زنان به خیمه گرفتند، دور مادر قاسم که رنگش از غم ماهش، چو ماهتاب، پریده https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250