eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
یه کاری کن لایق ترور شدن باشی!!! یکاری کن علت نگرانی دشمن بشی!!!
دلنوشته شهید یکماه پیش از شهادت!!!💔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در‌حمله‌ی‌مایک‌اثرازدیو‌نماند یک‌خانه‌ی‌سالم‌به‌تل‌آویونماند... ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
هدایت شده از - دارُالحُسِین -
وامروزبه‌روایتۍ " یتیم‌میشیم (:💔 '
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت‌حضرت‌زهراسلام‌اللہ ( بہ روایت ۴۵ روز ) ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت‌حضرت‌زهراسلام‌اللہ ( بہ روایت ۴۵ روز ) ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت‌حضرت‌زهراسلام‌اللہ ( بہ روایت ۴۵ روز ) ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
📽سلام بر حاج قاسم...♥️ #شهید_محسن_فخري_زاده #انتقام_سخت #ترور ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━
اصلارسم‌حیدرۍهاوسلیمانے‌هاست... قبل‌ا‌زفاطمیہ‌‌ کنارحضرت‌مادر‌بودن...💔✨ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... دلم می خواست خودش از احساسش برایم بگوید نه این که من بخواهم، پس پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم:" حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر می کردی؟" سرش را پایین انداخت و با نغمه ای نجیبانه پاسخ داد:" آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمی تونستم قبل از تموم شدن ماه صفر کار بکنم." تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو ماه محرم و صفر رعایت می کنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم:" خب مگه گناه داره تو ماه محرم و صفر خواستگاری بری؟" لبخندی بر چهره اش نقش بست و جواب داد:" نه! گناه که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم!" برای لحظاتی احساس کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد:" بخاطر امام حسین (ع) صبر کردم و با خودشم معامله کردم که تو رو برام نگه داره!" از شنیدن کلام آخرش، دلگیر شدم. خاندان پیامبر برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط شایسته انسان های زنده و البته خداست، در مورد کسی که قرن ها پیش از دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز می آمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد:"الهه جان! دستپختت حرف نداره! عالیه!" ولی من نمی توانستم به این سادگی ناراحتی ام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بی رنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین مشغول غذا خوردن شدم. ★ ★ ★ عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بی رحمانه رژه می رفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سخت تر می کرد. یک ماهی از ازدواج مان می گذشت و اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمی آمد. مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آن ها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه این که نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمی توانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. بی حوصله دور اتاق می چرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم می کردم. گاهی به بالکن می رفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه می کردم. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ... اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزرده ام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق بر میگشتم و بع بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن می کردم، هرچند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کننده ای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم. هرچه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم:" سلام مجید!" و صدای مهربانش در گوشم نشست:" سلام الهه جان! خوبی؟" ناراحتی ام را فرو خوردم و پاسخ دادم:" ممنونم! خوبم!" و او آهسته زمزمه کرد:" الهه جان!شرمندم که امشب اینجوری شد!" نمی توانستم غم دوری اش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهی اش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و بی قراری اش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش می کردم. شنیدن نغمه ای که انعکاس حرف های دل خودم بود، آرامم می کرد، گرچه همین پیوند قلب هایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژه ای که در پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهایی خانه ی بدون مجید فرو رفتم. برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیه اش برای چشمان بی خوابم به اندازه یک عمر می گذشت. چراغ ها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرجایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بی قرارم نمی گرفت. نمی دانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بی قراری ام چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلک هایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه بر می گردد. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... برخاستم و وضو گرفتمو حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شعمدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سر سجاده ام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت. سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع می کرد که چادرم را سر کردم و به تماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه می داد. آفتاب مثل این که از خواب بیدار شده باشد،صورت نورانی اش را با ناز از بستر دریا بلند می کرد و درخشش گیسوان طلایی اش از لابلای شاخه های نخل ها به خانه سرک می کشید. هرچه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاه انتظار آمدن مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمی کردم نبودش در خانه این همه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پر شورش را داشت! ساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نرده های بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خنده اش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید:" مگه تو خواب نداری؟!!!" و خودش پاسخ داد:" آهان! منتظر مجیدی!" لبم را گزیدم و گفتم:" یواش! مامان اینا بیدار میشن!" با شیطنت خندید و گفت:" دیشب تنهایی خوش گذشت؟" سری تکان دادم و با گفتن" خداروشکر!" تنهایی ام را پنهان کردم که از جواب صبورانه ام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت:" پس به مجید بگم از این به بعد کلا شیفت شب باشه! خوبه؟" و در حالی که سعی می کرد صدای خنده اش بلند نشود،با دست خداحافظی کرد و رفت. دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چالی دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃 (عج)♥️
یہ‌سلام‌خوشگل‌بدیم‌‌بہ‌عزیز‌دل‌زهرا🌱 ✋🏻🌸 سلام‌مولای‌من🙃! سلام‌دورت‌بگردم(: سلام‌منجی‌عالم‌🌏! سلام‌ماه‌پنهان🌙! سلامعزیز‌دل‌زهرا♥️ سلام‌‌گل‌پسر‌نرجس‌خاتون✨ سلاموارث‌ذوالفقار😌 سلام‌مهربونم🕊 سلام‌صاحب‌قلبم💕 ، جونم‌فدای‌جونتون🌱 🖐🏻 صبح‌تون‌به‌خیر‌دلیل‌زندگی‌من💚🌱 ! •🌱•[] •🌱•[] ╭♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
✋ سلام من بہ تو آقاے بےنظیر خودم سلام و عرض ادب ایهاالامیر خودم اگر چہ دورم از آن مضجعٺ ولے قلباً سلام مےڪنمٺ صبحِ دلپذیر خودم 💓 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
[💔] شھادٺ‌اوراتبریك‌ وفقداݩ‌اوراتسلیت‌مۍگویم(:🌱🖤 •سیدعلۍخامنہ‌ای✨ دعواسَرِسربندیافاطمه‌سلام‌الله‌علیها‌بود😭💔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این‌رابرسانید بہ‌گو‌ش‌آنهایےکہ‌دم‌ازمذاکره‌میزنند... لبخند‌بہ‌جاسوس‌هم‌درمرام ‌انقلابےهانیست... چہ‌رسد‌بہ‌مذاکره‌با‌تروریسم‼️✌️🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#صلےالله‌علیڪ‌‌یااباعبدالله✋ سلام من بہ تو آقاے بےنظیر خودم سلام و عرض ادب ایهاالامیر خودم اگر چہ
•○ میان‌این‌هَیاهو،بِه‌یادِتوآرامَم""♥️🌱 " السلام‌علیڪ‌یابن‌امیر‌المؤمنین "✋🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
سر خم می سلامت شکند اگر سبویی:))) ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
𝑮𝒐𝒅 𝒘𝒊𝒍𝒍 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒆𝒂𝒗𝒆 𝒚𝒐𝒖 𝒂𝒍𝒐𝒏𝒆 ; 𝒕𝒓𝒖𝒔𝒕 𝒉𝒊𝒎 𝒘𝒊𝒕𝒉 𝒂𝒍𝒍 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒊𝒈𝒉𝒕 :) • خداهیچوقٺ‌ٺنھات‌نمیذارھ، باٺمام‌وجودٺ‌بھش‌اعٺمادڪن! 🌱 🦋 @Porofail_me 🌊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『💙͜͡🌿』 🎞 •|° حال‌وهوای دلمونو کربلایی‌کنیم... جسممون‌نمیتونه‌بره‌ کربلا ولی که میتونه....:) 🕊💔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... آوای آواز پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید را آورد. مثل این که مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همان طور که من مشتاق رسیدنش چشم به در دوخته بودم. با دیدنم، صورتش به خنده ای دلگشا باز شد و سعی می کرد با حرکت لب هایش چیزی بگوید و من نمی فهمیدم چه می گوید که سراسیمه به اتاق بازگشته و به استقبالش به سمت در رفتم، ولی او زودتر از من پله ها را طی کرده و پشت در رسیده بود. در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غم های دوری و تنهایی ام را از یاد بردم. چشمان کشیده و جذابش زیر پرده ای از خواب و خستگی خمیازه می کشید، اما می خواست با خوش رویی و خوش زبانی پنهانش کند که فقط به رویم می خندید و با لحنی گرم و عاشقانه به فدایم می رفت. خواستم برایش چای بریزم که مانعم شد و گفت:" قربون دستت الهه جان! چایی نمی خوام! زود آماده شو برین بیرون!" با تعجب پرسیدم:" مگه صبحونه نمی خوری؟" کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد:" چرا عزیزم! می خورم! برای همین میگم زود آماده شو بریم! میخوام امروز صبحونه رو لب دریا بخوریم." نگاهی به آشپزخانه کردم و پرسیدم:" خب چی آماده کنم؟" که خندید و گفت:" این همه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟" و من تازه متوجه طرح زیبا و رویایی صبحگاهی اش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض کردم، چادرم را برداشتم و با هم از اتاق خارج شدیم. همچنان که از پله ها پایین می رفتیم، چادرم را هم سر کردم و بی سر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچین پاورچین، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانه بیرون آمدیم. در طول کوچه شانه به شانه هم می رفتیم که نگاهم کرد و گفت:" الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم!" لبخندی زدم و او با لحنی رنجیده ادامه داد:" دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومد بهش گفتم بابا من دیگه متاهلم! به ارواح خاک امواتت برای من شیفت شب نذار!" از حرفش خندیدم و با زیرکی پاسخ دادم:" اتفاقا بگو حتما بعضی شب ها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... بلکه بر احساس دلتنگی خودم سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد:" بخدا من همینجوری هم قدر تو رو می دونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!" و صدای خنده شاد و شیرین مان سکوت صبحگاهی محله را شکست. به قدری غرق دریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورت مان دست کشید و سخاوتمندانه سلام کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را می درید و خلوت صبح ساحل را پر می کرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه آن سوی بلوار ساحلی رفت. احساس می کردم خلیج فارس هم ملیح تر از هر زمان دیگری به رویم لبخند می زند و حس خوش زندگی را به یادم می آورد. انگار دریا هم با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای دیگر موج می زد. با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی بی نظیر دریا شده بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر دادم:" مجید جان! آش بندری خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟" کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد:" بله! تو این چند ماه چند بار صابون غذاهای بندری به تنم خورده!" سپس همچنان که با قاشق آش را هم می زد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد:" دیگه هرچی سخت باشه، از تحمل دوری تو که سخت تر نیس!" به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب، روشن تر از همیشه به نظر می آمد و البته عاشق تر! متوجه نگاه خیره ام شد که خندید و گفت:" باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هرکاری بکنم ولی دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!" از لحن درمانده اش خندیدم و به روی خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم می خواست که همچون او می توانستم بی پروا از احساساتم بگویم، از دلتنگی ها و بی قراری های دیشب، از اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این غرور زنانه ام بود که زبانم را بند می زد و تنها مشتاق شنیدن بود! به خانه که رسیدیم، صدای آب و شست و شوی حیاط می آمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... سلام کردیم و او با اخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد:" علیک سلام! نمی گید من دلم شور می افته! نمی گید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!" در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد:" صبح اومدن بالا ببینم الهه چطوره، دیدم خونه نیس! هرچی هم زنگ می زدم هیچ کدوم جواب نمی دادید! دلم هزار راه رفت!" تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشته ام که مجید خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت:" شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود." به سمتش رفتم،رویش زا بوسیدم و با خوشرویی عذرخواهی کردم:" ببخشید مامان! یواش رفتیم که بیدار نشید!" از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض کرد:" از خواب بیدار می شدم بهتر بود! همین که از خواب بیدار شدم گفتم دیشب تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم خدایا چی شده؟ این دختر کجا رفته؟" شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم که مجید چند قدمی جلو آمد و گفت:" تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم بیرون! فکر نمی کردم انقدر نگران بشید!" سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی ادامه داد:" مامان شما برید، بقیه حیاط رو من می شورم." مادر خواست تعارف کند که مجید دست به کار شد و من دست مادر را گرفتم و گفتم:" حالا بیاید بریم بالا یه چایی بخوریم!" سری جنباند و گفت:" نه مادرجون! الآن ابراهیم زنگ زده داره میاد این جا، تو بیا بریم." به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و همراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم:" مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟" و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد:" چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش زنگ زد و کلی غر زد! از دست بابات خیلی شاکی بود! گفت میام تعریف می کنم." سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد:" این پدر و پسر رو که میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر می مونن!" تصور این که ابراهیم بخواهد مقابل مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم می کرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و نمی توانستم به هیچ بهانه ای بخواهم که به اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته بود که ابراهیم آمد. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
`(:🌿![••وخدایۍڪہ‌در‌این‌نزدیکیست لاۍاین‌شب‌بو‌ها، پاۍ‌آن‌کاجِ‌بلند(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃 (عج)♥️