ترامپ دیروز پشت شیشه
ضدگلوله سخنرانی کرده..
پ.ن:
انتقام در درون خانه خودشان
به زودی وعده #سردارقاآنی :))
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمگرفته....
#پیشنهاد_دانلود
#ویژه_شب_جمعه
#پنجشنبه_های_امام_حسینی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
نسلمافقطیهچیزایےاز👥
چهاردهخرداد⁶⁸شنیدهبود؛
تا،اینکهسیزدهدے⁹⁸روبه
چشمدید💔
ڪپےباذڪرصلواتآزاد
🕊{@moharam_98
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
+💚🌱 -انگار دیگہ تمومہ،میبارھ اشڪ نم نم صفر خدانگهـدار،خداحافـظ محرم♥️•° تآزه عآدٺ ڪردھ بودم،شبآ برات
-بآزم روزشمآری
³⁶⁵روز دیگہ...!💔^^
منتظر میمونیم'':)!
-امـامحسیـݧ﴿؏﴾
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_یکم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
در این یک هفته همیشه دور سفره شلوغ و غیبت مادر کمتر به چشمم می آمد و حالا سفره سه نفره مان به قدری سرد و بی روح بود که اشکم را سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی مادر عذاب نمی کشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را می خورد. من که نتوانستم لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی می کردم و عبدالله هم که جز چند لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، چربی غذا را از سبیلش پا ک کرد و با تشکر کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای تلویزیون روی یکی از مبل ها تکیه زد. سفره را جمع کردم و برای شستن ظرف ها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مِهر برادری اش با من صحبت کرده و به غمخواری دل تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید:" امروز حالت بهتر بود الهه جان؟" صورتش غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم می داد و باز می خواست از من دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریه های این چند روزم، خش داشت، به گفتن "خدا رو شکر! اکتفا کردم که پرسید:" از مجید خبر داری؟" از سؤال بی مقدمه اش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم:" چطور مگه؟" در برابر چشمان پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته پاسخ داد:" شبی که داشتم می اومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه." از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت:" الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون همسرته و خودتم می دونی چقدر دوسِت داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم می خواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو می پرسید و سفارش می کرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و منم هر دفعه بهش می گفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره." سپس مکثی کرد و در برابر چشمانم که از شنیدن بی قراری های مجید، قدری قرار گرفته بود، با لبخندی ادامه داد:" امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز صبرش تموم شده و اومده با خودت حرف زده..."
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_دوم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم:" ولی من درو باز نکردم، چون هنوز نمی خوام ببینمش!" و او با متانت جواب داد:" اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه. می گفت بدجوری گریه می کردی، نگران حالت بود."سرم را پایین انداختم تا بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینه ای که در دلم بود، سخت دلتنگ محبت هایش شده بودم که عبدالله به صورتم خیره شد و پرسید:" چند روزه به صورت مجید نگاه نکردی؟" و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید:" اصلاً دیدی تو همین یه هفته چقدر پیر شده؟دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟" و اینبار اشکی که پای مژگانم نشست نه از غم دوری مادر که از غصه رنج هایی بود که مجید در این مدت کشیده و با شکیبایی همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد:" الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال پیر شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمی تونه این همه بی محلی های تو رو تحمل کنه!" اشکی را که تا زیر چانه ام رسیده بود، با سر انگشتم پاک کردم و با صدایی که از پشت پرده های بغض به سختی می گذشت، سر به شکایت نهادم:" عبدالله! مجید با من بد کرد، مجید با من کاری کرد که من هنوز نمی تونم باور کنم مامان رفته. می گفت اگه به اهل بیت متوسل بشی، مامان حتماً خوب میشه. می گفت امکان نداره امام حسن (ع) دست رد به سینه ات بزنه..." که هجوم گریه اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم:" من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد!" عبدالله که از دیدن چشمان سرخم، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و کلافه جواب داد:" خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا بیخودی به خودت امید می دادی؟ تو که خودت می دیدی حال مامان داره هر روز بدتر میشه! تو که خودت می دونستی سرطان مامان چقدر پیشرفت کرده، چرا انقدر خودتو عذاب می دادی؟" به یاد روزهای سختی که بر دل من و مادر گذشت، کاسه چشمانم از گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم:" مجید به من دروغ گفت!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_سوم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
عبدالله اشکی را که در چشمانش جمع شده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و با مهربانی پاسخ شکوه هایم را داد:" الهه جان! مجید به تو دروغ نگفته. اون به یه سری مسائل اعتقاد داشته و خیال می کرده دعاهایی که می کنه جواب میده. اون فقط می خواسته کاری رو که بلده به تو هم یاد بده. الهه! قبول کن که مجید هیچ قصد بدی نداشته و فقط می خواسته کمکت کنه." سپس لبخندی زد و با لحنی لبریز آرامش ادامه داد:" خُب اگه اون اشتباه می کرده و به یه چیزهایی اعتقاد داشته که واقعاً درست نبوده، تو باید راهنماییش کنی نه اینکه ازش متنفر باشی." با هر دو دست پرده اشک را از صورتم کنار زدم که عبدالله لبخندی زد و با امیدی که در صدایش پیدا بود، گفت:" خدا رو چه دیدی؟ شاید همین موضوع باعث شه که مجید بفهمه همه عقایدی که داره درست نیس و مجبور شه بیشتر در مورد اعتقادات شیعه فکر کنه. تو می تونی از همین فرصت استفاده کنی و به جای این که باهاش قهر کنی و حرف نزنی، کمکش کنی تا راه درست رو پیدا کنه!" و حالا عبدالله حرف هایی می زد که احساس می کردم می تواند مرهم زخم های قلبم شود و گوشه ای از دردهای دلم را التیام بخشد که با صدایی آهسته پرسید:" می خوای با بابا صحبت کنم که از حرفی که زده کوتاه بیاد و تو قبل از چهلم بری خونه ات؟" و چون سکوتم را دید، خیال کرد دلم نرم شده که مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد:" الهه! به خدا مامان راضی نیس تو این کارو بکنی! تو که یادته مامان چقدر مجید رو دوست داشت! باور کن مجید داره خیلی زجر می کشه! الهه جان! قبول کن هر کاری کرده، تو این یه هفته به اندازه کافی تاوان پس داده!" و نمی دانست دریای عشق من به مجید آنقدر زلال و بی کران بوده که حالا آتش نفرتش به این زودی ها در سینه ام خاموش نشود که باز هم در مقابل اصرارهای خیرخواهانه اش مقاومت کردم و با لحن سرد و بی روحم پاسخ دادم:" عبدالله! هنوز نمی تونم مجید رو ببخشم!" و چقدر تحمل این خشم و کینه، سخت بود که من هنوز عاشق مجید بودم و همین احساس عمیقم بود که جراحت قلبم را کاری تر می کرد و التیامش را سخت تر که از کسی زخم خورده بودم که روزی داروی شفابخش تمام دردهایم بود.
☆ ☆ ☆
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🍃••
•<اینحسینکیستڪه
عالمهمهدیوانهاوست
اینچِهشمعیایسْتکِه
جانهاهمهپروانهیاوست>•
#بانوایدلنشینسرداردلها🎙
#شبجمعهحرمتآرزوست
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
°•♥️•°
وحـُسیـنشـد...
همہیزندگیما...✨💚
#دههفاطمیھ
#شبجمہاستهوایتنکنممیمیرم📿
#استوری
#حسینجانم♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🏴
بطلبشبایجمعهنوکرترو
حرمیکهمیدهبویمادرترو...
#شبزیارتیارباببیکفن
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°| 🕊🌻♥️ °|
یھ
"اربعین"🕌
نیام حرم
بھ جونِ تو می میرم 💔
#استوری | 📲
#شبجمعسهوایتنکنممیمیرم
#حسینجانم♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
01:20بهوقتبغداد(:
وتوچهمیدانی
ازحالآنلحظهکهتصویرچشمانش
روبهرویتمجسممیشود...
تومیمانی
وچشمانیحریصکهحاضرند
تاابدازحلاوتچشماناوپرشوند:)))
#حاج_قاسم ♡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
شباۍجمعہ؛
دیگہفقطبوۍڪربلانمیدھ...
بوۍفرودگاھِبغدادممیدھ(":💔🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمآنقدربرایتتنگشده..
ڪہازتنگۍشکستہ(':
وهرآنعڪسحرمت🕌
پاروۍشڪستہهاۍدلممیگذارد
وشیشہشکستہهاۍدلمراپودرمیڪند!
وباهرثانیہنفسڪشیدندوراز#تو
پودرشیشہهاۍاحساسدلمدرآسمانقلبم
بہپروازدرمۍآیند(":💔😭
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
@porofail_me
3.25M
مناجاتحضرت
امیرالمونینعلیعلیهالسلام✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°• یابنالحسن ڪجایۍ؟!💔
#استوری | #Story 🎞
#مھدیرسولۍ 🎤
#اللھمعجللولیڪالفرج 🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
ای آمدنت مبدا تاریخ تغزل ...
تاخیر تو برهم زده تنظیم زمان را
#جمعههایامامزمانے
#اللھمعجللولیڪالفرج
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
یڪجرعہمعرفت🌱
اگـر طوری دیگران را نقد ڪنید و
از خود برانید که به خاطـر رفتار شما
از حق دور شوند و برنگردند
گنـاه این انحراف و رفتـارھایِ..؛
بعـدی شـان بر گردن شماست...!!
#آیتالله_مصباح_یزدی❣
[ @porofail_me ] 🚜🎈
|••🦋••|
بزرگےمیگفت:
این شب ها و روزها خوراکِ دلتنگیِ...
خوشبحال اونایی که دلتنگ امامِ زمانِشون میشن:)💔
#دلٺنگے
#جمعہ
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_چهارم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
روی دو زانو روی قالیچه سرخ اتاق نشسته و همان طور که نگاهم به نقش گل های زرد و سفید خوابیده در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم انگشتان مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه گریه می کردم و او همان طور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونه ام را دست می کشید، دلداری ام می داد و به غمخواری قلب غمزده ام، با کلماتی شیرین نازم را می کشید.
کلماتی که حلاوت ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظه ای که تابش تیز آفتاب از گوشه پنجره به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از آغوش مادر نازنینم بیرون کشید. خواب می دیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم خیس بود و همچنان گرمای محبت دست مادر را روی صورتم احساس می کردم. چند هفته ای می شد که مادرم را ندیده و ترانه های مادری اش را نشنیده بودم و فقط خدا می دانست که چقدر دلم به بهانه حس حضورش بی قراری می کرد. حالا در خماری خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشان تر از همیشه، بی تاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره کاسه صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه می زدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه فرصت خوبی برای فریاد همه دلتنگی هایم بود. روبروی قاب عکس مادر نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل می کردم، قرار نمی گرفتم و دلم بیشتر بهانه اش را می گرفت. قاب عکس شیشه ای را از مقابل آیینه برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله می زدم. حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی تسلایم بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بی خبر بودم که با جراحتی که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بی اختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ نوازشِ نگاهش آرامم می کرد و همین گناهش بس که در تلخ ترین لحظات زندگی ام که سخت به همراهی اش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل غمدیده ام، داغی ماندگار نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_پنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن کسی نبودم و خیال این که مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، لرزه ای به دلم انداخت. قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای اشک را از صورتم پاک می کردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد. ولی مجید که کلید داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به ذهنم رسید شاید می خواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از دیدارش بگریزم. احساس این که در همین لحظاتی که من محتاج حضورش بودم، دل او هم بی قرار من شده و به دیدنم آمده، شوری شیرین در دل شکسته و افسرده ام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد. هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش تلخ بود، ولی مجال شنیدن صدایش، گرچه به چند کلمه ابراز احساس دلتنگی های عاشقانه ی او و سکوت پُر ناز من باشد، به قدری به خیالم رؤیایی آمد که دلم را راضی کردم و پرسیدم:" کیه؟" و سکوت و صدای آهسته آواز پرندگان، تنها چیزی بود که شنیدم. می دانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دلِ من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر، آنقدر هوای حضور مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشه اش پیش می رفتم. چادر سورمه ای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن غمخوار غم هایم در سینه بی قراری می کرد، از اتاق بیرون رفتم. با هر گامی که به سمت در حیاط پیش می رفتم، خاطره شب های امامزاده، توسل ها و گریه های بی نتیجه و وعده های دروغ مجید پیش چشمانم جان می گرفت و پای رفتنم را پس می کشید، ولی باز هم خاطرش در این لحظات بی کسی و غریبی آنقدر عزیز بود که سرانجام به امید تماشای نگاه دلتنگ و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و پُر احساسش، هیبت چند مرد غریبه مقابلم قد کشید. قامت نگاهم که به انتظار دیدار یار، روی نوک پای مژگانم بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده شرم و حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_ششم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
چهار مرد غریبه که به نسبت قد بلند و درشت اندام بودند و از نگاه خیره و بی پروایشان، احساس خوبی نداشتم که بلاخره یکی شان شروع کرد:" حاجی عبدالرحمن؟" حلقه چادرم را دور صورتم محکم تر کردم و در برابر سؤال کوتاهش، پاسخ دادم:" خونه نیس."
و او با مکثی کوتاه گفت:" اومدیم برای عرض تسلیت." و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد:" ما از شرکای تجاری اش هستیم." و دیگری با حالتی متملقانه پشتش را گرفت:" ببخشید دیر اومدیم! برای کاری رفته بودیم قطر، تازه از دوحه برگشتیم."
با شنیدن نام دوحه متوجه شدم که همان شرکای تازه پدر هستند و با احساس ناخوشایندی که از قبل نسبت به آن ها داشتم، به تشکرِ سردی پاسخ شان را دادم که اشاره ای به داخل حیاط کرد و بی ادبانه پیشنهاد داد:" پس ما بیایم داخل تا حاجی برگرده؟" از این همه گستاخی اش عصبانی شدم و باز خودم را کنترل کردم که با صدایی گرفته پاسخش را دادم:" شما برید نخلستون، اونجا هستن." که در خانه تنها بودم و حضورشان حتی پشت در هم آزارم می داد، چه رسد به داخل خانه که جوان ترین شان به صورتم خیره شد و با لبخندی مشمئز کننده پرسید:" شما دخترش هستی؟" از لحن نفرت انگیزش، خشم در صورتم دوید و او آنقدر وقیح بود که باز هم کوتاه نیامد و با حالتی صمیمی ادامه داد:" می خواستم فوت مادرت رو تسلیت بگم." در برابر این همه وقاحتش نمی دانستم چه کنم که با گفتن" ممنون!" در را بستم و همانجا ایستادم تا صدای استارت و به حرکت در آمدن اتومبیل شان را شنیدم. خیالم که از رفتنشان راحت شد، چادرم را از سرم برداشتم و در عوض باز در حجله غمِ غربت و تنهایی فرو رفتم که به تمنای دیدار همسرم، روی عقده دلم پا نهاده و حالا به جای آغوش محرم مرد زندگی ام، نگاه دریده نامحرمان نصیب دل تنگم شده بود. بار دیگر تمام وجودم در هم شکست که همانجا پشت در روی زمین نشسته و باز گریه های بی کسی ام را از سر گرفتم. چه خوش خیال بودم که گمان می کردم احساس مجید پشت دیوار دلم به انتظار نشسته و به هر نغمه دلتنگی ام، خانه قلبم را دقّ الباب می کند و نمی دانستم پشت هجوم هق هق گریه های غریبی ام، هیچ کسی حضور ندارد و حتماً حالا در پالایشگاه مشغول کار خودش بود و یادی هم از الهه مصیبت زده اش نمی کرد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
#سلاماربابحسینمـ🍃
بيخودازخويشم
ودوࢪازتوکسےنيستمرا،
بهتواےعشقازايـنفـاصلھےدوࢪسلامـ✋🏼
#گوشهنشینغمدوریازکربلا💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
••┈┈••❥•💞•❥••┈┈••
•
سلامآقاےمن♡
آقاجانتمامسالھایـےکھ درسخواندیم :
•
~💎| دبیر شیمےبه ما نگفت کھ اگر
عشقو ایمان و معرفٺ ؛باهمترکیبشوند
شرایط" #ظـھور " ټۅ مھیا مےشود!
•
~🔮| دبیر زیستنگفتکھ این...
صداے تپش قلب نیست ؛
صداے بـےقرارےِدل براے'مـھدیست'
•
~🧬| دبیر ادبیاتازعشقمجنونبہ
لیلے ,از غیرت فرهاد بہ شیرین گفٺ
اما از عشقِشیعہ بہ "مـھدے" ؛
از غیرتـش بہ "زهـرا {س} "نگفټ!
•
~⏰| دبیرتاریخنگفتکھ امامِمان
امسال ؛ سال چندمِغُربتش اسټ؟!
نگفت،غربتِاهل بیتعلے(؏) از کِے
شروع شد و تا کے ادامہ دارد !
•
~⏳| دبیر دینے، فقطگفتکھ . .
'' انتظارفرج '' از بھتریناعمالاسٺ
اما نگفت کھ انتظار فرج یعنـے
گـُناه نکنیم ؛ یعنے" گـناھ نکردن "
از بھترین اعمال است !
•
~🧿| دبیر عربـے بہ ما یاد داد کھ
"مـھدۍ " اسم خاصے اسٺ کھ...
تنویـ ـن پذیر است !
اما نگفٺ کھ '' #مـھدے ''؛خاص ترین
اسم اسٺ! کھ تمامِغربتو تنھایـے را
پذیــ ـرا شدھ اسٺ!♥️
•
#اللهمعجلالولیڪالفرج↻🤍|
|~ #حدیث_عشق ~|🌱
•♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me