_-_-_-_-_-_
دݪمیڪخلۅٺجآنآنہمےخواهد . . .
#پروفایل؛
#امامرضاجانم(:♥️🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
_-_-_-_-_-_ دݪمیڪخلۅٺجآنآنہمےخواهد . . . #پروفایل؛ #امامرضاجانم(:♥️🌿 ♡ (\(\ („• ֊ •„)
🌸🌱
"ومـــن
بہازایتـمامِ
روزهاییڪه
درحریـمٺنبـودهام
دلتنگم:)♥️"
#امامرضاۍدلم💕
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌻|•
اِنمَااَشکوبَثی وَحُزنِیاِلَیالله🍂
○●•منشڪایٺغــمواندوھخــودراپیشخــدامیبࢪم•●○
|🌱••🌱|→ @porofail_me
گاه گاهی...
با نگاهی
حال ما را خوب ڪن...
خلوت این قلب تنها را
ڪمی آشوب ڪن..
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هشتم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
از جا بلند شدم و با قدم هایی سریع به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم می دویدم تا زودتر از حضورش فرار کنم که صدایم کرد:" الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن..."
و جمله اش به آخر نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشه ای را پشت سرم بر هم کوبیدم. طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد اتاق که شدم در را پشت سرم قفل کردم و سراسیمه همه پنجره ها را بستم تا حتی طنین گام هایش را نشنوم. بعد از آن شب نخستین بار بود که صورتش را می دیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر چهره اش پیر و پژمرده شده است. سابقه نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً خبر داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از فرصت پیش آمده استفاده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بازگشته بود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در خانه احساس کردم. با سر انگشت به در زد و آهسته صدایم کرد:" الهه جان! میشه در رو باز کنی؟" چقدر دلم برای صدای مردانه اش تنگ شده بود، هر چند مصیبت مرگ مادر و حس غریب تنفری که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز دلتنگی نمی گذاشت که همه جانم از آتش نفرتش می سوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، مظلومانه تمنا کرد:" الهه جان! می خوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!" حس عجیبی بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به تپش افتاده و دیواره هایش از طوفان خشم و نفرت همچنان می لرزید. گوشه اتاق در خودم مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند:" الهه جان! من از همینجا باهات حرف می زنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!" سپس صدایش در بغضی غریبانه شکست و با کلماتی که بوی غم می داد، آغاز کرد:" الهه جان! اگه تا حالا دَووم اُوردم باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله قَسمم داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه دوستت دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این طاقت ندارم، بیشتر از این نمی تونم ازت دور باشم...."
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_نهم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
و شاید نفسش بند آمد که ساکت شد و پس از چند لحظه با نغمه نفس های نمناکش نجوا کرد:" الهه جان! این چند شبی که تو خونه نبودی، منو پیر کردی! صدای گریه هاتو از همونجا می شنیدم، می شنیدم چقدر تا صبح جیغ می زدی! الهه! بخدا این چند شب تا صبح نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من اشتباه کردم، من بهت خیلی بد کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده..." و لابد گریه های بی صدایم را نمی شنید که از سکوتی که در خانه سایه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید:" الهه جان! صدامو می شنوی؟" و آنقدر عاشقم بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از این که حرف هایش را می شنوم، ادامه دهد:" الهه! یادته بهت می گفتم چقدر دیدن گریه هات برام سخته؟ یادته می گفتم حتی برای یه لحظه طاقت ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریه هاتو تا صبح می شنوم! الهه! می دونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمیرخواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو امید داشتم حال مامان خوب شه...« و همین که نام مادر را شنیدم، شیشه اشک های آرامم شکست و صدای گریه ام به ضجه بلند شد و نمی دانم با دل مهربان مجیدم چه کرد که وحشتزده به در می کوبید و با صدایی که از نگرانی به رعشه افتاده بود، پشت سر هم صدایم میکرد:" الهه! الهه جان!" دیگر نمی فهمیدم چه می گوید و حالا اندوه از دست دادن مادر بود که دریای صبرم را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و مجید همچنان پشت در درِ بسته خانه، پَر پَر می زد:" الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان..." و هنوز با همه احساس بدی که در قلبم بود، دلم نیامد بیش از این شاهد زجر کشیدنش باشم و میان ناله های بی صبرانه ام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم:" مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمی خوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟" و همین جواب بی رحمانه ام کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی عاشقانه التماسم کند:" باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو خدا آروم باش!" و میان گریه های بی امانم، صدای قدم های خسته و شکسته اش را شنیدم که از پله ها بالا می رفت و حتماً حالا از همان طبقه بالا به شنیدن مویه های بی مادری ام می نشست و به قول خودش پا به پای چشمانم گریه می کرد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
چقدر برایم سخت بود که در اوج بی پناهی گریه هایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه پناه همه غم هایم بود و صبورانه به پای دردِ دل هایم می نشست. ای کاش دلم این همه از دستش گرفته نبود و می توانستم همه غصه هایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مهرش به آرامش برسم. چقدر به آهنگ آرامبخش صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و افسوس که قلب شکسته ام هنوز از تلخی تنفرش خالی نشده و دل رنجیده ام به این آسانی حاضر به بخشیدن گناه نابخشودنی اش نبود.
غروب آفتاب نزدیک می شد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن رنجورم را از جا کَندم و برای تدارک شام به آشپزخانه ای رفتم که هر گوشه اش خاطره مادرم را زنده می کرد و چاره ای نبود جز اینکه میان اشک های تلخم، غذا را تهیه کنم. دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن مادر می خواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرم تر از گذشته جواب سلامم را داد. با دیدن چشمان و وَرم کرده ام، اخم کرد و پرسید:" مجید اینجا بود؟" سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش قاطعانه جواب داد:" نمی خواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه."
سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی مشکوک پرسید:" باهاش حرف زدی؟"
سری جنباندم و زیر لب پاسخ دادم:" اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم." لبخند رضایت روی صورت پُر چین و چروکش نشست و گفت:" خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمی تونه هر غلطی دلش می خواد بکنه! تا چهلم محلش نذاری می فهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!" که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر غیظش را را نیمه تمام گذاشت.
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
ترامپ دیروز پشت شیشه
ضدگلوله سخنرانی کرده..
پ.ن:
انتقام در درون خانه خودشان
به زودی وعده #سردارقاآنی :))
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمگرفته....
#پیشنهاد_دانلود
#ویژه_شب_جمعه
#پنجشنبه_های_امام_حسینی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
نسلمافقطیهچیزایےاز👥
چهاردهخرداد⁶⁸شنیدهبود؛
تا،اینکهسیزدهدے⁹⁸روبه
چشمدید💔
ڪپےباذڪرصلواتآزاد
🕊{@moharam_98
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
+💚🌱 -انگار دیگہ تمومہ،میبارھ اشڪ نم نم صفر خدانگهـدار،خداحافـظ محرم♥️•° تآزه عآدٺ ڪردھ بودم،شبآ برات
-بآزم روزشمآری
³⁶⁵روز دیگہ...!💔^^
منتظر میمونیم'':)!
-امـامحسیـݧ﴿؏﴾
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_یکم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
در این یک هفته همیشه دور سفره شلوغ و غیبت مادر کمتر به چشمم می آمد و حالا سفره سه نفره مان به قدری سرد و بی روح بود که اشکم را سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی مادر عذاب نمی کشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را می خورد. من که نتوانستم لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی می کردم و عبدالله هم که جز چند لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، چربی غذا را از سبیلش پا ک کرد و با تشکر کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای تلویزیون روی یکی از مبل ها تکیه زد. سفره را جمع کردم و برای شستن ظرف ها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مِهر برادری اش با من صحبت کرده و به غمخواری دل تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید:" امروز حالت بهتر بود الهه جان؟" صورتش غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم می داد و باز می خواست از من دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریه های این چند روزم، خش داشت، به گفتن "خدا رو شکر! اکتفا کردم که پرسید:" از مجید خبر داری؟" از سؤال بی مقدمه اش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم:" چطور مگه؟" در برابر چشمان پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته پاسخ داد:" شبی که داشتم می اومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه." از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت:" الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون همسرته و خودتم می دونی چقدر دوسِت داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم می خواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو می پرسید و سفارش می کرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و منم هر دفعه بهش می گفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره." سپس مکثی کرد و در برابر چشمانم که از شنیدن بی قراری های مجید، قدری قرار گرفته بود، با لبخندی ادامه داد:" امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز صبرش تموم شده و اومده با خودت حرف زده..."
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_دوم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم:" ولی من درو باز نکردم، چون هنوز نمی خوام ببینمش!" و او با متانت جواب داد:" اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه. می گفت بدجوری گریه می کردی، نگران حالت بود."سرم را پایین انداختم تا بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینه ای که در دلم بود، سخت دلتنگ محبت هایش شده بودم که عبدالله به صورتم خیره شد و پرسید:" چند روزه به صورت مجید نگاه نکردی؟" و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید:" اصلاً دیدی تو همین یه هفته چقدر پیر شده؟دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟" و اینبار اشکی که پای مژگانم نشست نه از غم دوری مادر که از غصه رنج هایی بود که مجید در این مدت کشیده و با شکیبایی همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد:" الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال پیر شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمی تونه این همه بی محلی های تو رو تحمل کنه!" اشکی را که تا زیر چانه ام رسیده بود، با سر انگشتم پاک کردم و با صدایی که از پشت پرده های بغض به سختی می گذشت، سر به شکایت نهادم:" عبدالله! مجید با من بد کرد، مجید با من کاری کرد که من هنوز نمی تونم باور کنم مامان رفته. می گفت اگه به اهل بیت متوسل بشی، مامان حتماً خوب میشه. می گفت امکان نداره امام حسن (ع) دست رد به سینه ات بزنه..." که هجوم گریه اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم:" من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد!" عبدالله که از دیدن چشمان سرخم، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و کلافه جواب داد:" خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا بیخودی به خودت امید می دادی؟ تو که خودت می دیدی حال مامان داره هر روز بدتر میشه! تو که خودت می دونستی سرطان مامان چقدر پیشرفت کرده، چرا انقدر خودتو عذاب می دادی؟" به یاد روزهای سختی که بر دل من و مادر گذشت، کاسه چشمانم از گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم:" مجید به من دروغ گفت!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_سوم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
عبدالله اشکی را که در چشمانش جمع شده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و با مهربانی پاسخ شکوه هایم را داد:" الهه جان! مجید به تو دروغ نگفته. اون به یه سری مسائل اعتقاد داشته و خیال می کرده دعاهایی که می کنه جواب میده. اون فقط می خواسته کاری رو که بلده به تو هم یاد بده. الهه! قبول کن که مجید هیچ قصد بدی نداشته و فقط می خواسته کمکت کنه." سپس لبخندی زد و با لحنی لبریز آرامش ادامه داد:" خُب اگه اون اشتباه می کرده و به یه چیزهایی اعتقاد داشته که واقعاً درست نبوده، تو باید راهنماییش کنی نه اینکه ازش متنفر باشی." با هر دو دست پرده اشک را از صورتم کنار زدم که عبدالله لبخندی زد و با امیدی که در صدایش پیدا بود، گفت:" خدا رو چه دیدی؟ شاید همین موضوع باعث شه که مجید بفهمه همه عقایدی که داره درست نیس و مجبور شه بیشتر در مورد اعتقادات شیعه فکر کنه. تو می تونی از همین فرصت استفاده کنی و به جای این که باهاش قهر کنی و حرف نزنی، کمکش کنی تا راه درست رو پیدا کنه!" و حالا عبدالله حرف هایی می زد که احساس می کردم می تواند مرهم زخم های قلبم شود و گوشه ای از دردهای دلم را التیام بخشد که با صدایی آهسته پرسید:" می خوای با بابا صحبت کنم که از حرفی که زده کوتاه بیاد و تو قبل از چهلم بری خونه ات؟" و چون سکوتم را دید، خیال کرد دلم نرم شده که مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد:" الهه! به خدا مامان راضی نیس تو این کارو بکنی! تو که یادته مامان چقدر مجید رو دوست داشت! باور کن مجید داره خیلی زجر می کشه! الهه جان! قبول کن هر کاری کرده، تو این یه هفته به اندازه کافی تاوان پس داده!" و نمی دانست دریای عشق من به مجید آنقدر زلال و بی کران بوده که حالا آتش نفرتش به این زودی ها در سینه ام خاموش نشود که باز هم در مقابل اصرارهای خیرخواهانه اش مقاومت کردم و با لحن سرد و بی روحم پاسخ دادم:" عبدالله! هنوز نمی تونم مجید رو ببخشم!" و چقدر تحمل این خشم و کینه، سخت بود که من هنوز عاشق مجید بودم و همین احساس عمیقم بود که جراحت قلبم را کاری تر می کرد و التیامش را سخت تر که از کسی زخم خورده بودم که روزی داروی شفابخش تمام دردهایم بود.
☆ ☆ ☆
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🍃••
•<اینحسینکیستڪه
عالمهمهدیوانهاوست
اینچِهشمعیایسْتکِه
جانهاهمهپروانهیاوست>•
#بانوایدلنشینسرداردلها🎙
#شبجمعهحرمتآرزوست
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
°•♥️•°
وحـُسیـنشـد...
همہیزندگیما...✨💚
#دههفاطمیھ
#شبجمہاستهوایتنکنممیمیرم📿
#استوری
#حسینجانم♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🏴
بطلبشبایجمعهنوکرترو
حرمیکهمیدهبویمادرترو...
#شبزیارتیارباببیکفن
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°| 🕊🌻♥️ °|
یھ
"اربعین"🕌
نیام حرم
بھ جونِ تو می میرم 💔
#استوری | 📲
#شبجمعسهوایتنکنممیمیرم
#حسینجانم♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
01:20بهوقتبغداد(:
وتوچهمیدانی
ازحالآنلحظهکهتصویرچشمانش
روبهرویتمجسممیشود...
تومیمانی
وچشمانیحریصکهحاضرند
تاابدازحلاوتچشماناوپرشوند:)))
#حاج_قاسم ♡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
شباۍجمعہ؛
دیگہفقطبوۍڪربلانمیدھ...
بوۍفرودگاھِبغدادممیدھ(":💔🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمآنقدربرایتتنگشده..
ڪہازتنگۍشکستہ(':
وهرآنعڪسحرمت🕌
پاروۍشڪستہهاۍدلممیگذارد
وشیشہشکستہهاۍدلمراپودرمیڪند!
وباهرثانیہنفسڪشیدندوراز#تو
پودرشیشہهاۍاحساسدلمدرآسمانقلبم
بہپروازدرمۍآیند(":💔😭
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
@porofail_me
3.25M
مناجاتحضرت
امیرالمونینعلیعلیهالسلام✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me