اون موقعهایی که
حتی خودتون واسه خودتون
غیـر قابلِ تحمل میشید
دقیقا هـمون موقع
خدا منتظرته
بری بشینی باهاش حرف بزنی ...
#یارب ♥️🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
✾͜͡🩸••
#درد_نوشټ !
میخندیدنــد
و با انگشت نشانـش میدادنـد :
یــلِ بــدر را ببینیــد!
ببینیـد چطور از پا افـتاده!!
هر چیز کوچکۍ او را . .
بھ گریھ مےانـدازد💔
آتش روشن میکننـد ؛
گریھ میکنـد . . .
میخ بھ چوب میکوبند ؛
گریھ میکنـد . . .
در مۍ بینـ ـ ـ ـد ؛
گریھ میکند . . .
یا حتۍ آن دیوار را..
یا مثــلا زنِ پا بہ ماه🥀
#خزان_نزدیک_است![🍁]
#سخنی_درست؛
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•|♥️|•
❞ #سخنیدرست❞
.
ازعمربنخطابنقلشدهکہگفت : منوابوبکروابوعبیدهوعدهاےدیگربودیم
کہپیامبراکرمصلواتاللہعلیہآلہوسلم
بر کتفِعــلےعــلیہالسلامزدندوفرمودند: ⊰🦚|°
.
اے علے تو اولینمومنیناز نظرایمان
واولین انها ازجهتاسلامآوردنهستے
و تو براے منبہ منزلہے هارون
براے موسےهستے. ⊰☔️|°
.
#نکتہ :آیاخداکسےکہ،درتمامنیکےها
اولیناست،فرو میگذارد ودیگران
رابرمیگزیند؟ ⊰🍓|°
.
منابعاهلسنت :شیخسلیمانقندوزے
حنفی،ینابیعالودهص239 .متقےهندے
درکنزالعمال،ج13ص۱۲۲و۱۲۳موسسہ
الرسالہبیروت ⊰🌸|°
.♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_هفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
حالا بیش از بیست روز می شد که مرا ندیده بود و چند روزی هم می شد که سراغی هم از من نگرفته و حتی عبدالله هم پیغامی از طرفش برایم نیاورده بود و لابد کم کم فراموشم می کرد و من چه ساده بودم که انتظار نگاه دلتنگش را پشت در می کشیدم. پشتم را به در تکیه داده که تکیه گاه دیگری نداشتم و دیگر نه از شدت گریه های بی مادری ام که از اندیشه هراس انگیز دیگری تنم به لرزه افتاده بود که بیم پیوستن خاطره الهه به فراموش خانه خیال مجید، دلم را بیشتر آتش می زد. می ترسیدم که همینطور روزهایم به دل مردگی بی اختیارم بگذرد و در گذر این فصل افسرده، همسرم برای همیشه از من بگذرد که گرچه هنوز وجودم از تلخی تنفرش خالی نشده بود، که گرچه هنوز نمی خواستم با آهنگ صدایش هم کلام شوم، که گرچه هنوز نمی توانستم قدم به خانه اش بگذارم ولی حتی نمی توانستم تصور کنم که ذره ای از احساسش نسبت به من کم شود که اگر چنین می شد و من در پس مصیبت مرگ مادرم، همسر مهربانم را هم از دست می دادم، دیگر چه کسی می خواست خاطره لبخند زندگی را به خاطرم بیاورد؟ کف دستم را روی زمین داغ و خاک آلود حیاط گذاشته و به بهانه تمرین روزهای بی کسی ام، به دستان سُستم تکیه کرده و تن خسته ام را از زمین کَندم و با قدم هایی بی رمق خودم را به اتاق کشاندم. باید به این روزهای تنهایی خو می کردم و با این رکودی که به بازار عشق مجید افتاده بود، باید می پذیرفتم که دیگر قلب او هم برای من نیست، همان طور که تن مادر از دستم رفت.
ساعتی به غروب آفتاب مانده بود که عبدالله به خانه بازگشت. چند عدد نانی را که از نانوایی سر کوچه گرفته بود، روی اُپن آشپزخانه گذاشت و با نگاهی گذرا به صورت شکسته ام، از حالم با خبر شد که با ناراحتی پرسید:" الهه! باز گریه می کردی؟" برای جمع کردن نان های داغ، سفره را باز کردم و با سکوت سنگینم نشان دادم که دختر تنها و بی کسی مثل من، سهمی جز گریه ندارد که مقابلم ایستاد و با مهربانی برادرانه اش پیشنهاد داد:" الهه جان! میای با هم بریم بیرون؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_هشتم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
سفره را پیچیده و داخل کابینت گذاشتم و خوب فهمید حوصله گردش و تفریح ندارم که باز اصرار کرد:" الهه جان! چند وقته از خونه بیرون نرفتی؟ اصلاً من دوست دارم که یخورده با هم قدم بزنیم." سپس به چشمان بی رنگم خیره شد و التماس کرد:" الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش می کنم بیا یه سر بریم ساحل." و حالت صدایش آنقدر پُر مهر و محبت بود که نتوانستم مقاومت کنم و با همه بی حوصلگی، پذیرفتم که همراهیاش کنم. پیاده روی مسیر خانه تا ساحل، فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و ناگزیرم کند که برایش از دلتنگی هایم بگویم و به خیال خودش دلم را سبک کند و نمی دانست که حجم سنگین غمِ مانده بر قلبم، به این سادگیها از بین نمیرود. طول خیابان منتهی به ساحل را با قدم هایی کوتاه طی می کردیم و من برایش از خوابی که دیده بودم می گفتم که اشک در چشمانش نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت:" خوش بحالت! منم خیلی دلم میخواد خواب مامانو ببینم. ولی تا حالا ندیدم." سپس به نیم رخ صورت غرق اندوهم، نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سؤالش را می دانست، پرسید:" دلت برای مامان خیلی تنگ شده؟" و بدون آنکه معطل جواب من شود، به افق بالای سر خلیج فارس چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد:" من که دلم خیلی براش تنگ شده!" از آهنگ آکنده به اندوه صدایش، پرده چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفسهای خیسم به سمتم رو گرداند. با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی مکث کرد و بعد مثل این که نتواند احساس عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد:" پس میدونی دلتنگی چقدر سخته!" از اشاره مبهمش، جا خوردم که خودش با لحنی نرمتر ادامه داد:" الهه! میدونی دل مجید چقدر برات تنگ شده؟ تو اصلاً می دونی داری با مجید چی کار می کنی؟" و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بیتوجهی این چند روزش در دلم جان گرفت و بیاعتنا به خبری که عبدالله از حالش میداد، پوزخندی نشانش دادم و گفتم:" اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی از من می گرفت..."
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_نهم
🌸🍃🌺🍃🌸
......
که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد:" الهه! تو که از هیچی خبر نداری، چرا قضاوت می کنی؟ گوشی ات که خاموشه، تلفن خونه رو که جواب نمیدی، شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمی ذاری، مبادا چشمت به چشم مجید بیفته! بابا هم که جواب سلام مجید رو نمیده، چه برسه به اینکه اجازه بده بیاد تو خونه!" و بعد مثل اینکه نگاه مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفته باشد، نفس بلندی کشید و گفت:" مجید هر روز با من تماس می گیره. هر روز اول صبح زنگ می زنه و حال تو رو از من می پرسه. حتی چند بار اومده مدرسه و مفصل باهام حرف زده." و در برابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح عاشقی های مجید به وجد آمده بود، لبخندی زد و ادامه داد:" الهه! باور کن که مجید تو این مدت حتی یه لحظه هم فراموشت نکرده! هر شب آخر شب از همون طبقه بالا اس ام اس میده و ازم می پرسه که الهه چطوره؟ حالش بهتره؟ آروم شده؟ خوابش برده؟" سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته اعتراف کرد:" اگه من این چند روزه بهت چیزی نگفتم، بخاطر اینه که هر بار که اسم مجید رو میارم، حالت بدتر میشه. ولی تا کِی می خوای مجید رو طرد کنی؟ تا کِی می خوای با این رفتار سردت عذابش بدی؟ خواهر من! باور کن مجید اگه حالش بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!" و حالا نرمی ماسه های زیر قدم هایمان، آوای آرام امواج خلیج فارس و رایحه آشنای دریا هم به ماجرای شیدایی مجید اضافه شده و بعد از روزها حالم را خوش می کرد که نگاهم کرد و گفت:" همین بعدازظهری بهم زنگ زده بود. حالش اصلاً خوب نبود. به روی خودش نمی اُورد، ولی از صداش معلوم بود که خیلی به هم ریخته!" از تصور حال خراب مجیدم، دلم لرزید و پایم از ادامه راه سُست شد که به اولین نیمکتی که رسیدم، نشستم و عبدالله همانطور که رو به من، پشت به دریا ایستاده بود، مثل اینکه پژواک پریشانی مجید در گوشش تداعی شده باشد، خیره نگاهم کرد و گفت:ر خیلی نگران حالت شده بود. هر چی می گفتم الهه حالش خوبه، قبول نمی کرد. می خواست هرجوری شده باهات حرف بزنه، می خواست خودش از حالت با خبر بشه..." و تازه متوجه احساس غریبی شدم که با نفسی که میان سینه ام بند آمده بود، پرسیدم:" مجید چه ساعتی بهت زنگ زد؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
میخـــوایدرسبخونیبدونتنبلی؟!
هیزیرلببگو
-وارزقنــیاجْتهـــادالمجْتهــدین...
#جهــادعلمــے
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حضرت_زهرا_س💔
#استورے
با این غم پُر حاشیہ خو میگیرم
مجبورم اگر ڪہ از تو رو میگیرم
یڪ گوشہ حسن بہ حال من مےگرید
تا با ڪمڪ فضہ وضو میگیرم...😔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
01:20بهوقتبغداد(: وتوچهمیدانی ازحالآنلحظهکهتصویرچشمانش روبهرویتمجسممیشود... تو
گاهۍتمامجمعیتشـھر،
همانیڪنفرۍاستکہنیست💔:)
#حاجۍدلتنگتیم!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
هدایت شده از راجعون
[[••,,,!
.
هـرچھ گشتـیم
نبـود اهل دلے ڪھ بـدانـد غـمما🚶🏾♂..!!
[[ @ʀᴀᴊᴇᴜɴ ¦راجعوـنـ ]]
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_۲۰۰
🌺🍃🌸🍃🌺
......
در برابر سؤال ناگهانی ام، فکری کرد و با تعجب پاسخ داد:" حدود ساعت سه. چطور مگه؟" و چطور می توانستم باور کنم درست در همان لحظاتی که من در کنج غربت خانه، از مصیبت مرگ مادر و اوج تنهایی ام ضجه می زدم و از
منتهای بی کسی به در و دیوار خانه پناه می بردم، دل او هم بی قرارِ حال آشفته ام، پَر پَر می زده و بی تاب الهه اش شده بوده که دیگر در هاله ای از هیجانی شیرین حرف های عبدالله را می شنیدم:" هر چی می گفتم به الهه یه مدت مهلت بده، دیگه زیر بار نمی رفت. می گفت دیگه نمی تونه تحمل کنه و باید هر جوری شده تو رو ببینه!" نگاهم را از پهلوی عبدالله به پهنه دریا دوخته و خیالم پیش مجید بود و همان طور که چشمم به درخشش سطح صیقلی آب زیر تابش آفتاب بود، از هجوم احساس دلتنگی ام برای مجید، قلبم به درد آمد و تصویر زیبای ساحل خلیج فارس، پیش نگاهم مات شد تا بفهمم که چشمانم به هوای مجید، هوای باریدن کرده که عبدالله خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! مجید اومده تو رو ببینه!" باورم نمی شد چه می گوید که لبخندی زد و در برابر چشمان متحیرم، ادامه داد:" ازم خواست بیارمت اینجا تا باهات حرف بزنه!" و با اشاره نگاهش، ناگزیرم کرد که سرم را بچرخانم و ببینم با چند متر فاصله، مجید پشت نیمکت ایستاده و فقط نگاهم می کند و همان نگاه غریبانه و عاشقانه اش بود که قلبم را به آتش کشید و عبدالله خواهش کرد:" الهه! اجازه بده باهات حرف بزنه!" همان طور که محو قامت غمزده و شانه های شکسته اش بودم، دیدم که قدم های بی رمقش را روی ماسه های ساحل می کشد و به سمتم می آید که دیگر نتوانستم تحمل کنم، به سمت عبدالله برگشتم و به قد ایستادم که عبدالله التماسم کرد:" الهه! باهاش حرف بزن!" و تنها خدا می دانست که چه غم غریبی به سینه ام چنگ انداخته که نمی دانستم پس از هفته ها باید چه بگویم و از کدام سرِ قصه، ماجرای دلتنگی ام را شرح دهم! نه می خواستم بار دیگر به تازیانه های گلایه و شِکوه عذابش دهم و نه می توانستم از دلم که برایش سخت تنگ شده بود، چیزی بگویم و باز میان برزخی از عشق و کینه حیران شدم که بی اعتنا به اصرار های عبدالله برای ماندن، راهم را کج کردم و.......
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_۲۰۱
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
و از کنار مجید که دیگر به چند قدمی ام رسیده بود، گذشتم و چقدر این گذشتن سخت بود که پس از روزها بار دیگر گرمای عشقش را از نزدیک احساس می کردم و شنیدم که با حرارتی عاشقانه صدایم زد:" الهه..." ای کاش می توانستم لحظه ای کنارش بمانم و برایش بگویم که تا لحظه ای که خبر مرگ مادر را شنیدم، کتاب مفاتیح از دستانم جدا نشد و مادرم چه راحت از من جدا شد و این همان جراحت عمیقی بود که بر دلم مانده و اجازه نمی داد که حتی در این لحظات پاک عاشقی، پاسخ نفس های بریده و جان بر لب آمده اش را بدهم. دستش را به سمتم دراز کرد تا مانع رفتنم شود و من برای لمس احساسش هنوز آماده نبودم که گوشه چادرم را از میان انگشتانش کشیدم و با قدم هایی لرزان که چندان هم مشتاق رفتن نبودند، از معرکه عشقش گریختم که عبدالله خودش را به کنارم رساند، دستم را کشید و آهسته تشر زد:" الهه! همینجا تمومش کن! بسه دیگه!" ردّ نگاهم از چهره منتظر عبدالله عبور کرد و به صورت در هم شکسته مجید ختم شد و دیدم سرخی چشمانش که در برابر بارش اشک هایش مردانه مقاومت می کرد، چقدر شبیه سینه خلیج فارس در این لحظات دلتنگ غروب شده و باز هم دلِ سنگ از مصیبتم، پیش نگاه دریایی اش زانو نزد و همچون همیشه حرف قلبم را خواند و فهمید که هنوز توان همراهی اش را ندارم که قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس
کشید و با سکوت ساده و صادقانه اش، رخصت رفتن داد که گویی به همین مقدار قلبش قدری قرار گرفته و آتشی که ساعاتی پیش از پس فاصله ای طولانی و در پی ناله های بی کسی ام به جانش افتاده بود، خاکستر شده و آرام گرفته بود که دیگر تقاضای ماندن نکرد و من چه سخت از نگاه زیبایش دل کَندم و رفتم.
☆ ☆ ☆
سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته کلامش را لحظه ای از دست بدهد، یک فنجان برداشت و همچنان به تعریف پُر شور و هیجانش برای عبدالله ادامه می داد:" می گفت تا الان بیست درصد برج تکمیل شده و تا یه سال دیگه آماده میشه."
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_۲۰۲
🌺🍃🌸🍃🌺
......
سپس چشمان گود رفته اش از شادی درخشید و با لحنی پیروزمندانه ادامه داد:" هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله می زدم که چندرغاز سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز هیچی نشده کلی سود کردم و پولم چند برابر شده! می گفت وقتی برج تکمیل شه، سرمایه ام ده برابر میشه!می گفت الان پول تو قطر ریخته، فقط باید زرنگ باشی و عُرضه داشته باشی جمع کنی!" و در مقابل سکوت سنگین من و عبدالله، سری جنباند و با صدایی گرفته گفت:" خدا بیامرزه مادرتون رو! بیخودی چقدر حرص می خورد. حالا کجاس که ببینه چه معامله پُر سودی کردم!" از اینکه با این حالت از مادر یاد کرد، دلم شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد و در جواب سرمستی پدر که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کِیف آمده بود، چیزی نگفت. فنجان های خالی را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرف های پدر را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان غمگین و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل این که هرگز مادرم در زندگیاش نبوده باشد، هر روز سرِ حال تر از روز گذشته به خانه می آمد. فنجان ها را شستم و به بهانه استراحت به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسرده ام افتاد.
هنوز سیاهی پای چشمانم از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پاک نشده بود که اندوه از دست دادن مادر به این سادگی ها از دلم رفتنی نبود. همانجا کنار دیوار روی زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرائت قرآن برای هدیه به روح مادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی ام، کلام خدا بود و دلجویی های عبدالله و چقدر جای مجید در این روزهای بی کسی ام خالی بود که گرچه آتش کینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به درازا می کشید، همراهی دوباره اش برایم سخت تر می شد. من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم تلاش کرده بودم که او را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی یافتم و او به بهانه شفای مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک شیعه دست به دعا و توسل زده و به دامن پیشوایان تشیع دست نیاز دراز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم مانده و آزارم می داد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
هدایت شده از MESBAHYAZDI.IR
چراغ راه.pdf
2.93M
📌 #چراغ_راه | وصیتنامه حضرت آیت الله مصباح یزدی که لحظاتی دیگر در مراسم بزرگداشت هفتمین روز ارتحال ایشان قرائت خواهد شد.
🏴 @mesbahyazdi_ir
•🕌🍃•
صبحگاهانڪہخیالٺبہسـرممۍآید
دسٺبـرسینہدلــمسمٺحـرممۍآید
بعـدهرذڪرسلامۍڪہبہتومیگویم
عطـرسیباسٺڪہازدوروبرممۍآید..♥️
#صلےاݪلہعلیڪیااباعبداللہ🌱
#صباحڪمحسینۍ✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#دلنوشتهزینبحاجقاسمـ💔
میبینیباباجان؛
اساطیرشاهنامهدارندسرکمیکشند
تاتوراببینند.
عرفایادوارتاریخبساطحجرهمعرفت
برچیدهاندتاپایدرستوبنشینند.
پهلوانانبازوبهبازویپوریاسرفرودآوردهاند
پیشمرامتو.
مادراندارندقصهتورابرایبچههایشان
میگویندکهمگردرگذرتاریخنامتوکمرنگنشود.
میبینی؛
دشنمانتسربهآسمانگرفتهاندتامگر
نگاهشانبهاوجنگاهتوبرسد.
شبپرستانراراهیبهخورشیدنیست
#حکایتےازدلِتنگـ✋🏼🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
💕🌊••↶
•📚📌• #ڪلـامبزرگان✎
|🌌| مرحومآیتالله
میرزاعبدالڪریمحقشناس(ره)•↶
📬💌↓شخصیبهبندهگفت:
آقا! هرچہمیخواهمڪہفلانڪار
رانڪنمیاآدمخوبیباشم،نمیتوانم•🤷🏻♂•!
بندهدرجوابگفتم:
آنحجابهاےقبلےهنوزمرتفعنشده
است•🔥•
بایدریشہیگناهرابڪنی!•🥀•
حضرتفرمود:
اگرگناهےڪࢪدےوریشہاشرا درنیاوردے
آنگناهبهتوجرأتمےدهدڪہبهگناهڪردن
ادامہدهے..•🍂•
میلبهمعصیتپیدامیڪند
طبیعتثانویبرایاودرستمیشود
اصلاًغیرتشتغییرمےڪند..•❗️•
➖➖➖🌧➖➖➖
➖➖➖☔️➖➖➖
📬💌↓مرحومعلامہطباطبایے•↶
ڪاریمہمترازخودسازےنداریم
مااَبددرپیشداریم
هستیمڪہهستیم...🌿
♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•|♥|•
#چادرانہ
بانو |
این چادر تا برسد دست تو ،
هم از ڪوچہهای مدینہ گذشتہ ،
هم از ڪربلا ،
هم از بازار شام ،
هم از میادین جنگ 🏹|
چادر وصیتنامہ شھداست بر تن تو
چادرت را در آغوش بگیر و بگو برایت از خاطراتش بگوید 🖤:)
همہ را از نزدیڪ...
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_۲۰۳
🌸🍃🌺🍃🌸
......
ولی در هر حال دوره چهل روزه هم تمام شده و دیگر نمی توانستم به بهانه خط و نشان های پدر هم که شده از دیدارش بگریزم.
چند آیه ای خوانده بودم که کسی به در اتاق زد و آهسته در را گشود. عبدالله با لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و آهسته خبر داد:" الهه! مجید اومده!" با شنیدن نام مجید، قلبم به لرزه افتاد و شاید عبدالله تلاطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت:" می دونی از صبح چند بار اومده دمِ در و بابا اجازه نداده؟ حالا که بابا راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!"
چین به پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم:" عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الان آمادگی شو ندارم..." که به میان حرفم آمد و قاطعانه نصیحت کرد:" الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟" سپس قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه ای مکث کردم و آهسته گفتم:" تو برو، من الان میام." و او با گفتن "منتظرم!" از اتاق بیرون رفت. حالا می خواستم پس از چهل روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمی دانستم چه آشوبی در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کرده ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب می دانستم صورتم طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ زندگی نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت اندوهگین، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش ظاهر شوم. با گام هایی سست و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، نگاهم برای نشستن درچشمانش بی قراری کرد و بی آن که بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار سال ها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همان طور که نگاه تشنه اش به صورت پژمرده ام مانده بود، با صدایی که نغمه غم انگیزش را به خوبی حس می کردم، با مهربانی سلام کرد. روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقدر آهسته دادم که به گمانم نشنید.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_۲۰۴
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و هیچ نمی گفت که عبدالله رو به مجید کرد:" خیلی خوش اومدی مجید جان!"
مجید به لبخند بی رنگی جواب مهربانی عبدالله را داد و پدر مثل این که از خوش برخوردی عبدالله خوشش نیامده باشد، خودش با لحنی پُر غیظ و غضب آغاز کرد:" اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو خواستگاری کردی، قول دادی دخترم رو راحت بذاری تا هر جوری می خواد اعمال مذهبی اش رو انجام بده، ولی به قولت وفا نکردی و الهه رو اذیت کردی!" نگاهم به مجید افتاد که ساکت سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمی زد که انگار دیگر رمقی برایش نمانده بود و در عوض پدر مقتدرانه ادامه می داد:" خیال نکن این چهل روز در حَقِت ظلم کردم نذاشتم الهه رو ببینی! نه من ظلم نکردم! اولاً این خود الهه بود که نمی خواست تو رو ببینه، ثانیاً من به عنوان باباش صالح می دونستم که یه مدت از تو دور باشه تا آروم بگیره! حالا هم اگه قول میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سرِ خونه زندگی اش. البته نه مثل اوندفعه که امروز قول بدی و فردا بزنی زیرش!" مجید سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان غمزده ام نگاهی کرد تا اوج وفاداری اش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی آهسته پاسخ پدر را داد:" قول میدم." و دیگر چیزی نگفت. عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا آماده رفتن شوم. سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن ساک کوچک وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش دلتنگی می کرد و پایم برای رفتن پیش نمی رفت که هنوز خورشید عشقش که چهل روز می شد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین قلبم نتابیده بود. وسایل شخصی ام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در پاشنه در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش می رفتم با چشمانی که جز سایه غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم می کرد و پلکی هم نمی زد. نزدیکش که رسیدم، با مهربانی ساکم را از دستم گرفت و زیر لب زمزمه کرد:" باورم نمیشه داری دوباره باهام میای!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_۲۰۵
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد در این مدت چه کشیده که در صفحه پیشانی اش خط افتاده و میان موهای مشکی اش، تارهای سفید پیدا شده بود. خطوط صورتش همه در هم شکسته و چشمانش همچون گذشته نمی درخشید. در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چهل روز بود که از این پله ها بالا نرفته و چقدر مشتاق دیدن کلبه عاشقانه مان بودم. هر دو با قدم هایی خسته پله ها را بالا می رفتیم و هیچ نمی گفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان سنگین بود که به کلامی سبک نمی شد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش دلم گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و اتاق را جارو زده بود، ولی احساس می کردم مدت هاست روح زندگی در این خانه مرده است. تن خسته ام را روی مبل اتاق پذیرایی رها کردم و نگاه سردم را به گل های فرش دوختم که مجید پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمی توانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از آزردگی پاک شده و نه دلم تاب دیدن صورت غمزده اش را داشت که آهنگ محزون صدایش در گوشم نشست:" الهه جان! شرمندم!" و همین یک کلمه کافی بود تا مردمک چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و چقدر چشمش به چشم من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم.
نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من می چکد و با صدایی که زیر بارش اشک هایش نَم زده بود، همچنان می گفت:" الهه! دلم خیلی برات تنگ شده بود! الهه! چهل روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه روز نمی تونستم دوری تو رو تحمل کنم..."
دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانه ای که چه زود به کاممان تلخ شد و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به شکایت گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگی ام بود:" مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید آرومم می کردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم می خواست پیشِت زار بزنم و برات درد دل کنم، کنارم نبودی! شب هایی که هیچ کس نمی تونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
هدایت شده از ᬉداࢪاݪقرار
رفقآ مدد برسونید...❤️
میگن از هر دستۍ بدۍ
از همون دست میگیرۍ...👉
اجرتون رو #مآدرمون حضرت زهرا سݪآماݪݪہ بده...
•••
اگر میخواهید بدانید یك انسان
چقدر ارزش دارد..
ببینید بـه چه چیزی عشق میورزد
توجهتان بـه هرچه باشد قیمتتان همان است :)♥️
#علامهجعفری
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#خاطره
استاد ادبیاتِ دورانِ دبیرستانمون
خیلی قشنگ حرف میزدند.. :))
اصلاً انگار با تمامِ وجود با تمامِ عشق درس میدادند و حرف میزدند..
بیشتر وقتِ کلاس صرفه صحبتهاشون میشد تا درس؛ البته از نظر من حرفهاشون هم واسه خودش درسی بود.. :)
یه بار میگفتن:
قرار گرفتن هیچ آدمی سر راهمان
بیهوده نیست..
حتما حکمتیست!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فَقَط ۵ روز مانده
تا یَتیم شُدن شیعه
#استوری
#ایامفاطمیه
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me