••ببخشــید بابــټ ڪمڪارے دیشــب🍃
سھ تاپارټ جبــرانے گذاشــتہ شد عــزیزاݩ
#حسیـنجانم ...!
دردمندم،
دلشڪستہام
واحساسمیڪنمڪہ
جز‹تــو›و‹راهتـو›
داروییدیگـر
تسڪینبخـشِ
قلبسوزانمنیست...! :)💔"
#ارباببطلبنوکربیتابترا✋🏼
#ابکےمنَفراقِالحُسین🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#حسیـنجانم ...! دردمندم، دلشڪستہام واحساسمیڪنمڪہ جز‹تــو›و‹راهتـو› داروییدیگـر تسڪینبخـشِ ق
[🌙]
#صبحمراباسلامبہتواربابمشروعݦےڪنم🙂✋🏼
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ
وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ
عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ
وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#ڪربلانصیبتۅنـ♥️🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•⛅️🍃•
"گشتمبههرڪجاڪهڪنم
وصفاینڪلام،
تفسیرعشــقنامِحسݩگشت
والسلام:)💚"
#السلامعلیڪیاحسنبنعلـے🌱
#دوشنبہهاۍامامحسنے✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•⛅️🍃• "گشتمبههرڪجاڪهڪنم وصفاینڪلام، تفسیرعشــقنامِحسݩگشت والسلام:)💚" #السلامعلیڪیاحسن
🌻••
تاابدنوڪرپابسٺوغلامحسنـم
منحسینـےشدهدسٺامامحسـنم..😌💚
#امامحسنۍام
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
العالم کله محضرالله ..
فلا تعصوا الله فی محضره
عالم محضر خداست
در محضر خدا #گناه نکنید :)✨🤍
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me •
اللّهُمَّیَسِّرلَنابُلوغَمانَتَمَنّی...
خدایا
آسانکنبرایما
رسیدن
بهآنچهآرزومندیم...✨🍃♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me •
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری عتاب کردم:" مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این وهابی ها یکی می دونی؟!!! یعنی خیال می کنی منم مثل نوریه فکر می کنم؟!!!" و شاید این سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که اینچنین به دهانم چشم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک وهابی افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه می گرفت، قاطعانه اعلام کردم:" من اگه با تو سرِ عزاداری و سینه زنی محرم و صفر بحث می کنم، برای اینه که اعتقاد دارم این عزاداری ها سودی نداره. من میگم به جای این همه گریه و زاری، از راه و روش اون امام پیروی کنید! من حتی روز عاشورا که می رسه از اینکه امام حسین (ع) و بچه هاش اونجوری کشته شدن، دلم می سوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن و شادی می دونه! نوریه میگه شیعه ها کافرن، چون برای امام حسین (ع) عزاداری می کنن! میگه شیعه ها مشرک هستن، چون میرن زیارت امام حسین (ع)!اینا اصلاً شیعه رو مسلمون نمی دونن، ولی من به عنوان یه دختر سُنی، با یه مرد شیعه ازدواج کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونواده ام، نه هیچ اهل سنتی، شیعه رو کافر نمی دونه! من با تو بحث می کنم تا اختلافات مذهبیمون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو ریشه کَن کنن!" و او همان طور که سرش پایین بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد:" پس فاتحه مون خونده اس!" و شاید می خواست صورت غمزده ام را به خنده ای باز کند که خندید و با شوخ طبعی ادامه داد:" اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون دنیا!" و این بار نه از روی شیطنت که از عصبانیتی که در چشمانش می غلطید، خنده تلخی کرد و باز می خواست دل مرا آرام کند که با نگاه مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی مؤمنانه پاسخ داد:" الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!" و بعد در آیینه چشمانش، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با احساسی عمیق، اوج محبت پدرانه اش را به نمایش گذاشت:" تو فقط به حوریه فکر کن!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۵
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
ساعتی می شد که تکیه به دیوار سیمانی و رنگ آمیزی شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانش آموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس می زدم که امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمی دانستم باید چقدر اینجا منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد نسبتاً سردی به تنم تازیانه می زد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست.
فضای شهر از گرد و غبار تیره شده و لایه سیاه و سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود.
با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به دیوار فشار می دادم تا دردش آرام بگیرد. چند بار موبایلم را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد مزاحم کارش شوم که بلاخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشه ای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد. نگاهش که به من افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید:" تو با این وضعیت برای چی اومدی اینجا الهه جان؟" چادرم را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم:" می خواستم باهات حرف بزنم." پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همان طور که سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش در می آورد، جواب داد:" خُب زنگ می زدی بیام خونه." و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر آن طرف تر پارک شده بود، برویم و پرسید:" حالا چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟" یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان بخورد و همچنان که با قدم های سنگینم به دنبالش می رفتم، پاسخ دادم:" چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود." ولی در سر و صدای خزیدن باد لای شاخه های درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض درِ ماشین را باز کرد تا سوار شوم. در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود، کشید و باز پرسید:" چیزی شده الهه جان؟" و من با گفتن "نه." سرم را پایین انداختم که نمی دانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم. به نیم رخ صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید:" چی شده الهه؟" سرم را بالا آوردم، لبخندی زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم:" چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!" و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریده ام می دید که با ناراحتی اعتراض کرد:" یه زنگ می زدی من می اومدم خونه با هم حرف می زدیم. بی خودی برای چی این همه راه اومدی تا اینجا؟" و من بلافاصله پاسخ دادم:" نمی خواستم نوریه چیزی متوجه شه. می خواستم یه جا تنهایی باهات حرف بزنم." و فهمید دردهای دلم از کجا آب می خورد که نفس بلندی کشید و پرسید:ر خیلی تو اون خونه عذاب میکشی؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی بوی غم می داد تا خودش جواب سؤالش را بدهد:" خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، راحت تر بودی!" بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید:" حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟" و دل آرام و قلب صبور مجید در سینه ام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم:" مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!" دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به درد دلم گوش کُند که بغض کردم وگفتم:" عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگی اش شده نوریه!" و هر چند می ترسیدم اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده های مانده در دلم را پنهان کنم که با غصه ادامه دادم:" بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه." نگاه متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید:" بابا کلید خونه رو داده دست اونا؟!!!" و این تازه اول قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پاک کردم و با غیظی که در صدایم پیدا بود، جواب دادم:" کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگی اش رو داده دست نوریه و خونواده اش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونه ام و بلند بلند با خودشون حرف میزدن..." از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم:" عبدالله! نمی دونی درمورد بابا چجوری حرف میزدن! نمی دونی چقدر به بابا بد و بیراه می گفتن و مسخره اش می کردن که اختیار همه زندگی اش رو داده به اونا!" صورت سبزه عبدالله از شدت عصبانیت کبود شده و فقط نگاهم می کرد که از تأسف زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم:" عبدالله! نوریه گزارش همه ما رو به برادرهاش میده! نوریه تو اون خونه داره جاسوسی می کنه! اونا از همه چیزِ ما خبر دارن! برادرهاش براش کتاب های تبلیغ وهابیت میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمی دونم چه نقشه ای دارن..." دستش را روی فرمان گذاشته و می دیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار غیظ و غضب انگشتانش چروک شده که بغضم را فرو خوردم و گفتم:" عبدالله! نوریه و خونواده اش همه زندگی بابا رو از چنگش درمیارن!" که به سمتم صورت چرخاند و دستش به نوریه نمی رسید که کوه خشمش را بر سرِ من خراب کرد:" میگی چی کار کنم؟!!! فکر می کنی من نمی فهمم داره چه بلایی سرِ بابا میاد؟!!!" سپس به عمق چشمان غمزده و نمناکم خیره شد و با مهربانی برادرانه اش، عذر فریادش را خواست:" الهه جان! قربونت برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره وسط نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایه گذاری، همه محصول خرما رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
#سلام_اربابم♥️✋
✨ صبح هر روز
فقط از تو
حرم خواسته ام
✨ بیا کاری کن...
اربابم حسین جان【ع】
#صبحتون_کربلاییــــــــــ「🌱」
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•⛅️🌻•
گفتیمبیاولیدلیتنگنشد
برهیچلبینامتوآهنگنشد
صدبارشدهوزیرفرهنگعوض
صدحیفڪهانتظارفرهنگنشد..!
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ🌱
#سهشنبههاۍمهدوے✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me •
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•⛅️🌻• گفتیمبیاولیدلیتنگنشد برهیچلبینامتوآهنگنشد صدبارشدهوزیرفرهنگعوض صدحیفڪهانتظا
.
.
🧡🌼••
شاهبیټغـزلخلقټعاݪمبرگرد
عݪٺخلقمـنوعاݪموآدمبرگرد..
#اللھمعجللولیڪالفرج..🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me •
•🌱•
رفیقشہید،شہیدتمےڪنہ!
حتےممڪنہانقدرشہیدانہزندگےڪنہ . . .
ڪھوقتشہادتخودششہیدمےشے!
درستمثلحاجقاسموابومہدے
همینقدرعاشق!
همینقدرشہیدانہ:)
|#حاج_قاسم|
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
.. #سخنی_درست..👌🏻🥰 #بحث_دوم..😍 #سوال..°↓ .🌙. چرا با اینکهخداعادله؛بینمخلوقاتشفرقگذاشتهوا
..
#سخنی_درست..🍃👌🏻
#بحث_سوم..🤩
دوسوال؛دوجواب..😉♦️
#سوال°•° ↓
..🌸.. چراخدا انسانراطوریخلقنکردکهاصلاگناهنکند؟!
کهنیازیبمجازاتوعذابنیزنباشد!؟
#جواب ^^ ↓
..🚦.. امامصادق:
اگراینچنینبود.. هیچگاهکارخوب،مستحقپاداشنبود
زیراکارهایخوبِانسان،اختیارینبود!👌🏻
#سوال...! ↓
..💌.. چرا خداکافررا آفرید؟!(کهبعدبخادمجازاتشکنه😐)!!
#جواب•| ↓
..🕊.. علامهطباطبایی(ره)درالمیزانمیفرمایند:
خداکافرنیافرید! اوهرکهراآفریدغرضاولیوذاتیاشاین بودهکهبسعادتانسانیتبرسد،،
بههمهعقلوارادهدادهتاراههدایترابیابند وبهخدابرسندنهشیطان!!!
..
حالاگرعدهایبهاختیارخود؛خودرادرشرایطگناهقراردادهوکافرشدند وازسعادتهدایتِخدامحرومشدند؛
آیااینمحرومیتوعلتکافرشدنآنهارابه خدا بایدنسبتداد؟!!
📱..منبع :↓
توحیدمفضل،ص۱۵۴
المیزان،ج۸،ص۵۶
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
خدایاتوخودمیدانی؛
دردنیاتمام
شرفوهویتم
ودرعالمبرزخومحشرنیز
شرفمخدمتبه
نوکرانامامحسینعلیهالسلاماست.
#آیتاللهضیاءآبادی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~🕊
#روایت_عشق^'💜'^
⚘میگفت:" دوست دارم مفقودالاثر باشم، این آرزوی قلبی من است.آخر در مقابل خانواده هایی که جوانانشان به شهادت رسیدند، ولی نشانی از آنان نیست، شرمنده ام".
⚘در روستای خودشان چند جوان شهید مفقودالجسد بودند، واقعا احساس شرمندگی میکرد.
میگفت:" آرزو دارم حتی اثری از بدن من به شما نرسد".
⚘در نامه ای که برای دخترش، بنت الهدی فرستاد، نوشته بود:" دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعه ای از بدنم هم به تو نرسد، تو مانند رقیه امام حسین(ع) هستی، آن خانم لااقل سر پدرش به دستش رسید، ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما، نمی رسد".
⚘یکی از رزمندگان که از جبهه برگشته بود تعریف می کرد، که از او شنیده:" دوست دارم مفقودالاثر بمیرم، اگر شهادت نصیب من شود، دوست دارم مفقودالاثر باشم چون قبر حضرت زهرا(س)هم ناشناخته مانده است".
#شهید_محمود_کاوه♥️🕊
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
میشہبراۍحالِیڪۍدعاڪنید!؟
همینچنددقیقہقبلیہخبربسیار
بسیاربسیاربدبھشدادن...
حالشاصلاخوبنیست(":
لطفڪنیدنفرۍیہ#حمد
بخونید!؟لطفاوالتماسا🙏🏻
اجرتونباحضرتالزهراسلاماللہعلیھا❣
مرد گرفتارے پیش امامحسن(ع) آمد.
امام(ع) فورے آماده شد و براے حل مشڪل، با آن مرد راهے شد.
بین راه به امامحسین(ع) رسیدند کہ نماز مےخواند. امامحسن(ع) فرمودند:
"چطور از برادرم غفلت ڪردے و پیش او نرفتے؟"
مرد پاسخ داد: "مےخواستم بروم اما شنیدم معتڪف شده است، براے همین مزاحمشان نشدم."
امامحسن(ع) فرمودند: "اگر توفیق پیدا مےڪرد نیاز تو را برآورده ڪند، برایش بهتر از یڪ ماه اعتڪاف بود."🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
♥️🦋•• #رزقشبانمون🌙🌱 چهخـوباسټوقتـےانسانفهمید فریبخوردهوبیراههرفته، ازهمانجابرگرددوج
♥️🍃••
#رزقشبانهمون🌙🌱
دعابڪنولےاگراجابتنشدباخدا
دعوانڪن،
میانهاتبااوبهمنخوردچونتوجاهلے
واوعالموخبیر.
وقتےبهخدابگوییخدایامنغیرتو
ڪسۍراندارمخداغیوراست
وخواستهاترااجابتمیڪند..
اگرمیخواهیددعایتانگیراشود
دوستانوهمسایگانواهلمملڪتتانرا
جلوبیندازیدواولبرای
آنهادعاڪنید.
#حاجاسماعیلدولابی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
↯■○□●
۲۰:۰۰
یاامامرضاسلام♥️🤚🏻
ساعتبہوقتِ#امامرضا❣
دلمبہمھر#طُ
صدپارهبادو
هرپارههزارذرهو
هرذرهدرهواۍ#طُ باد♥️🌱
صدآرزوبہگرددلمدرطوافبود
ازحیرتِجمال#طُ بۍآرزوشدم(":
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
اللہاڪبر✊🇮🇷
اللہاڪبر✊🏻🇮🇷
اللہاڪبر✊🏼🇮🇷
اللہاڪبر✊🏽🇮🇷
اللہاڪبر✊🏾🇮🇷
اللہاڪبر✊🏿🇮🇷
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
که عبدالله به میان حرفم آمد و هشدار داد:" اشتباه می کنی الهه! تو فقط داری خودت رو عذاب میدی! اگه نوریه زیر پای بابا بشینه تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!" سپس اتومبیل را روشن کرد و همانطور که با احتیاط از پارک بیرون می آمد، سری جنباند و با لحنی افسرده ادامه داد:" اون خونه زمانی خوب بود که مامان زنده بود و هر روز همه مون دور هم جمع می شدیم. نه حالا که ابراهیم و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و من اصلاً پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که اصلاً یادی از ما نمی کنه. اینم از حال و روز تو!" و همین جملات تلخ، آنچنان طعم غم را در مذاق جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک نسبتاً کم شده و دانه های درشت رگبار باران، شیشه ماشین را حسابی گل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا می کردم زودتر به خانه برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم:" عبدالله! من این همه راه رو تا مدرسه اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این چاه بیفته!" و او آنقدر از بازگشت پدر ناامید بود که با لحن سرد و خشکش آب پاکی را روی دستم ریخت:" الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمی شدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم می دونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایده ای نداره! بابا حاضره همه زندگی اش رو بده، ولی نوریه رو از دست نده! پس تو هم بی خودی خودت رو اذیت نکن!" و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، با مهربانی نگاهم کرد و گفت:" راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و می خواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو داشبورد." از اینکه برادرم برایم هدیه ای خریده، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه در دلم دوید و درِ داشبورد را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین نوزادی، مقابل چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد:" مجید گفت بچه تون دختره، خُب منم که چیزی به عقلم نمی رسید، گفتم یه چیزی براش خریده باشم!" با نگاه خواهرانه ام از محبت برادرانه اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که نگاهم کرد و گفت:" الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام پیشت! به مجید هم سلام برسون!" و با خداحافظی پُر مهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد و من خسته از تلاش بیهوده ای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید اسارت نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
ساعت هنوز به هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکی اش از وزش شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورمه ای رنگش بر اثر بارش باران و خاک پیچیده در هوا، از لکه های گل پُر شده بود و با همه خستگی، باز به رویم می خندید. پا کت میوهه ای تازه و هوس انگیزی را که خریده بود، کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و دلچسبش حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه گلی را پنهان کرده است. دستانش درگیر پاکت های میوه بود و به ناچار شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش قطرات باران را از روی گلبرگ های سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم:" تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟" از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او هم شیطنت کرد:" اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل خرزهره!!!!" و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش کافی بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی لبریز شود.
☆ ☆ ☆
پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال ۱۳۹۲ ،با رایحه مطبوع و دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان خوش کند. هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از این ها را داشت که هنوز روی ماه حوریه را ندیده، برایش جان می دادم.
هنوز ماه پنجم بارداری ام به پایان نرسیده، اتاق خواب کوچک و رنگارنگ دخترم تقریباً کامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشه ای از اتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسک های قد و نیم قد بود. قالیچه ای با طرح شخصیت های کارتونی کف اتاق کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیت های سنگین دکتر زنان و سونوگرافی های مختلف، ولی باز از خرید اسباب نوزادی چیزی کم نمی گذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس می کردم، می خرید که می خواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات سیسمونی کمتر احساس کنم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•🌤✨•
ڪسیقدمبهحرمبۍمددنخواهدزد
بدونواسطہدمازخدانخواهدزد
گداۍڪوۍرضاشوڪهآنامامرئوف
بهسینهاحدیدستردنخوادزد..♥️
#السݪامعلیڪیاعلےبنموسۍالرضا🍃
#چهارشنبہهاۍرضوے💫
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
راستیرفیقاینومیدونستیکه↓
🍃 ـاَحَبَاللهُمَناَحَبَّحُسَینا♥️
یعنی:
خدابهمقداریمارادوستداره
کهمااِمامحسینعلیهالسلام
رودوستداریمـ(:"
چهقدردوستشداریرفیق؟🙂🖐🏼
#کلعمرکمالحسینی؛)
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
نشانهـیبزرگواریِآدمی،
اشتیاقبهـوطناست!♥️🇮🇷'
-امیرالمومنین''؏''
#حدیث_روز
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهیادتونم(":
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me