«یاٰ مُلَقِّنْ»
(روایت برادر عزیزم آقا هادی سعیدیفرد از شب نوزدهم رمضان)
قسمت ۱از۲
{عرض تبریک برای راهاندازی «کانال اختصاصی» و آرزوی توفیق...
کاش همه #راوی شویم...
شاید این اولین گام برای #جهاد_تبیین باشد
#باید_نوشت...
از دست بنده کار زیادی برنمیآید، جز اینکه قول دهم، اگر کانال هر #برادری راه افتاد، در همین کلبهخرابه کوچک به همین ۸۸۰نفر عضو وفادار معرفی کنم}
چندین سال میشود شبهای قدر برای من از یک فایل تصویری ۶دقیقه و ۱۱ثانیهای آغاز میشود.
همان فیلم شب #مبعث سال۹۱ در حرم امام رضا(ع)، همان جلسهای که #حاج_فیروز_زیرک_کار با همان لهجه شیرین، طوفان به پا میکند و بیتکلف شاهکار میثم ِاهلبیت، استاد #غلامرضا_سازگار را میخواند.
همان جلسهای که #حاج_منصورِ عبابهدوش و حاج #جواد_حیدریِ پراشک و #حاج_محمودِ ِمنقلبشده را محو تماشای صحبتِ عاشقانه و خودمانیِ #حاج_فیروز با رب بخشنده و امامِ مهربان خود کرده است.
«اینجا گناه بخشند
کوهی به کاه بخشند...»
ظاهراً عملی به اعمال #شب_قدر ما اضافه شده بود...
دیگر به نزدیک مسجد رسیده بودم، ماشین را دورتر از محل همیشگی پارک کردم و به سمت قرار روانه شدم...
سخنرانی شروع شده بود، مثل همیشه شلوغ، جای سوزنانداختن نبود و منِ جویای جا، کنجکاوانه و در نهایت سرعت به دنبال مکانی برای جلوس، ظاهراً بابِ رحمت از ابتدای امشب باز شده بود، یک محل استقرار مناسب به چشمم خورد، بیمعطلی مستقر شدم...
صحبت منبر از لحظاتی بود که لنگر آسمان و زمین، میهمان دختر مظلوم خود حضرت #ام_کلثوم بود، آن روایت معروف را میگفت که حضرت به نازدانهاش متذکر شد که چرا دو طعام در سفره علی!، یکی را از سفره بردار!
خواست تا نمک را بردارد، پدر فرمود شیر را بردار که شایستهتر است!
همین یک مثال دوخطی کاملاً کافی بود برای تفاوتِ بینهایت سال نوری ما با میزانالاعمال!
▫️▫️▫️
با شنیدن این روایت نمیدانم چرا یاد #الغارات افتادم و یاد ماجرای #خلخال_پای_زن_یهودی و بلافاصله غمِ #غزه مثل آوار بر دلم خراب شد!
هم خجالت میکشیدم از #علی که سنگش را به سینه میزنیم و هم تعجب میکردم از اینکه چرا ما هنوز زندهایم!
چهقدر دور شدیم از علی، نمیدانم!
ولی آنقدر فاصله گرفتهایم که میشنویم بیمارستان المعمدانی را بمباران میکنند،۳۳هزار نفر تا امروز کشته میشوند، به زنِ باردار جلوی چشم همسر و فرزندش تعدی میشود و... و ما هنوز زندهایم و کَکِمان هم نمیگزد...
گمان میکنم سنجه خوبی برای متراژ فاصله ما با علی، این شهید عدالت باشد...
سخنرانی را با این فکرها به پایان رساندم...
✍🏻 #هادی_سعیدی_فرد
با اندکی ویرایش و تغییر
@hadisaeedifardd
✍ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
هدایت شده از دلگویه
بهناماو
«بهانه تویی...»
نه اینکه عطر صابون وطنی را دوست نداشتهباشم، نه! صابون بهانه بود برای یک چیزی که وصل تو باشد، یک بهانهای که همراه اسمت بیاید و بشود سوغات...
زيتون! نه اینکه زیتون ندیده باشم، همسایههامان همه درخت زیتون داشتند، اما زیتون تو بهانه بود برای یادکردن از تو در وطنم...
نه اینکه ادویه نداشته باشیم، نه! زعتر بهانه بود که وقتی روی غذا مینشست، یاد تو بیاید گوشه ذهنمان. ذهن برود کنار بازار شام، تا برسد به #سیده_زینب.
ما عقیله میخوانیمش، خواهرجانِ اماممان را.
ما عروسکهای دخترانمان را از کنار مزار رقیه خاتون میخریدیم...
بهانهها زیاد بود برای دوستداشتنت...
بهانهها هنوز هم هست، اما غم بزرگی هی رژه میرود جلوی چشممان، هی بغضی میآید و راه نفس را...
بگذریم...
از بچگی برایم کشور «دوست و برادر» بودی، آنقدر که وقتی در فوتبال از شما میبردیم، ذوقکردنم نمیآمد!
انگار این فاصله و مسافت جغرافیایی تأثیری در رفاقتمان نداشت؛ ما در زمین تو، یادگاریهایی داریم که هنوز برنگشتهاند، خونهایی که هنوز خشک نشدهاند. اسم #خان_طومان که میآید چشمها رسوا میکنند ته دلمان را.
ما در تو تاریخ داریم، آنگاه که #تدمر را #پالمیرا میگفتیم.
در #حلب اما، روی دیوارهای قلعه، کلی یادگاری داریم به خط #فارسی.
رفاقتمان نه از جنس #عربیت بود و نه...
رفاقتمان بوی #برادری میداد...
▫️▫️▫️
غم تو غم ما بود وقتی که به اسم اسلام سر میبریدند.
غم تو غم ماست، همین حالا که به اسم اسلام سر میبرند...
من به خدا ایمان دارم و به معجزه و به مرادم که فرمود: «#سوریه به دست جوانان سوری فتح میشود.»
إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحًا مُبِينًا
همان لحظهای که وقت جاروکردن #تفالههای_اسرائیل است.
🖊فاطمه میریطایفهفرد
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye