eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
372 دنبال‌کننده
171 عکس
21 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان موضوع:عاشقانه کنیزی با سینی به دست وارد اتاق شد یک سینی را مقابل توبه گذاشت میان سینی خربزه ی برش داده شده بود توبه بدون‌نگاه کردن به خربزه فقط طرف مقابل را نگاه میکرد کنیز برش دیگر خربزه را مقابل اعظم که گوشه ی اتاق نشسته بود نهاد اعظم لبخندی به روی کنیز زد لیلا کنار اعظم نشسته بود و سخنی‌نمیگفت کنیزک سینی را جلو یک زن پا به سن گذاشته برد زن بااشاره ی دست به کنیزک فهماند که برای او پذیرایی نگذارد کنیزک از اتاق خارج شد زن از چهره اش عصبانیت دیده میشد ولی سعی میکرد خودش را صبور نشان دهد با تاملی گفت:ببین جناب توبه این حرف هایی است که شما میگویی دیگران چه حرفی میگویند؟ توبه ابروهایش درهم کشیده بود با جدیت گفت:شما دراین مدت با دخترتان لیلا دراین باره صحبت کرده اید؟ _لازم به صحبت کردن نیست من میشناسم لیلا گفته بود به دیدن شما می آید و اکنون هم از شایعه به او گفتم او نیز همین سخنان شما را گفت توبه نمیتوانست عصبانیتش را کنترل کند دستش را کمی روی زانویش فشار دادوگفت:پس الان مشکل کارچیست؟من نیز خطایی نکردم لیلا هم حرف من را میزند. اعظم بادست به توبه اشاره کرد توبه ساکت شد اعظم نگاهی به مادرلیلا کرد وگفت:ببین راحله من وتو سابقه ی رفاقت چندین وچندساله داریم اینکه برای این دو شایعه ساخته اند واضح است ولی اینکه تو سرسختی برایم قابل حل نیست مادر لیلا کمی سکوت کرد‌وگفت:نمیخاستم بگویم حالا که اصرار اعظم هست میگویم پدر لیلا همیشه هرکاری میخواهد انجام دهد ازدربار میپرسد قبلا درباره ی این وصلت با وزیران درمیان گذاشته بود آنها رای اورا زده بودند حالا بااین اتفاق بهترین بهانه است لیلا چشمانش گرد شد و با عصبانیت گفت:مادر!زندگی من است و پدر از وزرا میپرسد؟ _چه کنم دخترم پدرت را میشناسی لحظاتی به سکوت گذشت ناگهان مادر لیلا نگاه توبه‌کرد وگفت:پیشنهادمیکنم برای آنکه اوضاع آرام شود مدتی شما دونفر هیچ همدیگر را نبینید نه نامه ای و نه پیغامی بگذارید پدر لیلا دلش ارام شود این صحبتی بود که خودش داشته خود او گفته تا مدتها اینها با یکدیگر صحبتی نکنند تا مردم بیش ازاین اسم این دونفر را نگویند وقتی بایکدیگر دیده‌نشوند بهتراست اعظم سخن مادر لیلا را قطع کرد وگفت:تاکی؟ تا چه زمانی اینها از یکدیگر دور باشند؟ _نمیدانم‌اعظم فقط میدانم خیلی طول نمیکشد یک ماه چهل روز دوری بهتراست از نرسیدن اعظم با لبخند سرش را تکان داد توبه که دلش آرام نبود به لیلا چشم دوخته و با صدای آرام گفت:تو‌نمیخواهی با من سخنی بگویی لیلا؟ لیلا نگاهش را از توبه گرفت و به گلیم پهن شده روی زمین‌چشم دوخت _لیلا؟نمیخواهی حرفی بزنی دلم آرام شود؟ اعظم و مادر لیلا به این دو نگاه میکردند توبه با خجالت گفت:بخواهی جوابم ندهی من خواهم مرد لیلا اخم هایش را درهم کشید چون هیچ گاه دوست نداشت توبه از مرگ صحبت کند توبه که این اخلاق لیلا را میدانست گفت:باشد حرفی نیست‌ قول میدهم به همین زودی از نبودنت... لیلا سخن توبه را قطع کرد وگفت:بس کن توبه!من به تو گفته بودم به خانه ات نیایم و تو سماجت کردی حالا که این‌چنین شده تا وقتی این سخن ورد زبانها باشد باتو سخنی ندارم تا درس عبرتی برایت شود اعظم سرش را برای توبه تکان داد توبه از جا برخاست و گفت:بزودی به این خانه‌خواهم آمد اما با شیخ ابوالحسن و برای همیشه به لیلا خواهم رسید هنوز لیلا ومادرش در تعجب حرف توبه بودند که توبه از بین شال کمرش انگشتر کوچکی درآورد و جلو لیلا نهاد بدون آنکه سخنی بگوید از خانه خارج شد اعظم نیز دنبال توبه بیرون رفت به میدان صلیب که رسیدند مکرم و خالد باچهره ی پوشیده از دورمراقب توبه بودند عبدالله کمی نزدیک تر ایستاده بود و خنجری دردست داشت توبه غوطه ور درافکار بود اعظم به جای خودش ایستاد توبه که دید اعظم‌نمی آید برگشت و به سمت اعظم نزدیک شد اعظم گفت:لیلا سخنی برایت داشت چشمان توبه بازشد و گفت:چه سخنی؟ _لیلا گفت بااین اتفاقات رخ داده شک ندارم کسی از دشمنانت قصد دارد تورا دربین مردم تخریب کند _خوب دیگر چه گفت؟ _گفت اگر میخواهی به وصال برسیم افرادت را مهیا کن از تمام شهر پرس وجو کنند‌کدام شخصی چنین نقشه ای کشیده توبه بااین پیغام لیلا به وجد آمد وگفت: بسیار خوب به لیلا بگو شک نکن که من آن شخص را پیدا خواهم کرد هرکس مانع راه ماشود نابودش میکنم. اعظم دیگر سخنی نگفت و نقاب به صورتش بست‌توبه هم به سمت افرادش رفت عبدالله پرسید:شیری یا روباه؟ _عده ای هستند میخواهندشیرنباشم اما لیلا میخواهد من شیرباشم وشیر بمانم. سپس آنها بر اسب ها نشسته‌واز آنجا دور شدند. به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه خالد از دور دست با الاغی به سمت مخفی گاه می آمد طباخ که خالد را دید به سمت خیمه ی توبه نزدیک شد پرده ی خیمه را کنارزد صدای خروپف توبه می آمد طباخ آهسته‌گفت:ارباب! توبه غرق خواب بود طباخ نزدیک شد و شانه ی توبه راتکان داد توبه‌چشمانش رابازکرد و با عصبانیت گفت:چه شده؟ _ارباب خالد آمده؟ _خوب بیاید بگو‌بیاید ببینم کدام قبرستان‌بوده _هنوز نرسیده بایک الاغ به اینجا نزدیک‌میشود توبه روی تخت نشست وگفت:الاغ؟ پس اسبش کجاست؟ توبه بلافاصله لنگان‌ لنگان از خیمه خارج شد دستش را سایه بان‌چشمانش کرد که نور آفتاب اذیتش نکند خالد را دید که چندقدمی تا مخفی‌گاه دارد توبه سخنی‌نگفت تا خالد نزدیک شد همه جمع شده بودند خالد از مرکب پیاده شد گوشه ی چشمش کبود بود و دستش هم پارچه پیچیده بود توبه نگاه عمیقی به خالد کرد وگفت:چه شده؟ _ارباب تصدقت شوم دیشب چندنفر به من حمله‌ورشدند توبه که چندروز قبل از آن مورد حمله واقع شده بود جلو رفت ویقه ی خالد راگرفت گفت:آنها راشناختی؟ _نه ارباب تا آمدم به خودم بیایم آنها چندضربه زدند من که میدانستم اگر بمانم من را مجبور میکنند جای تورا بگویم گریختم توبه یقه ی خالد را رهاکرد خالد آهسته گفت:اسبم را هم همانجا گذاشتم توبه به سمت خیمه راه افتاد ابراهیم گفت:اینگونه‌نمیشود توبه تو جانت در خطر است باید بیش از این مخفی شوی توبه بدون‌توجه لنگان لنگان به سمت خیمه رفت خالد به ابراهیم نگاه کرد وگفت:شک ندارم این چندنفری که دیشب به من حمله‌ورشدند همان هایی بودند‌که مخفیانه سنگ به پای توبه زدند _حالا چرا ازدیشب الان آمدی؟ _نمیخواستم کسی من را تعقیب کند ابراهیم گفت:بااین اوصاف باید هرچه زودتر بگریزیم خالد به خیمه ی توبه‌نگاه کردوگفت:خدابخیرکندابراهیم خبری دارم که گفتنش به قیمت جانم تمام میشود _بگو چه خبری؟ خالد به سمت خیمه ی توبه راه افتاد‌وگفت:بگذار خبرش را تادیر نشده اول به توبه بگویم. خالد پرده ی خیمه ی توبه را کنارزد توبه روی کبودی ساق پایش را ماساژ میداد خالد آهسته‌گوشه ای ایستاد _چه سخنی داری که اینگونه نگاه‌میکنی؟ _ارباب همیشه قوی‌بوده وهستی و همیشه میتوانی از پس‌مشکلات برآیی درست است؟ توبه با تعجب نگاه خالد کرد وگفت:منظورت چیست جان بکن سخن بگو _عذرتقصیر ارباب دیشب وقتی احوال لیلا را از اعظم پرسیدم خبری گفت که امیدوارم صحت نداشته باشد توبه از جا برخاست خالد با ترس به گوشه ای رفت و گفت:میگویم تورا به خدا میگویم _زودبگو‌ _اعظم گفت چند شب پیش برای لیلا خواستگار آمده _اینکه تازگی ندارد بی عقل لیلا همیشه خواستگار داشته _شرمنده ارباب بعداز آن‌ماجرا دیگر لیلا خواستگاری نداشته حالا اعظم میگفت این‌خواستگار که آمده‌همه ی اهل خانه اورا قبول کرده اند خود لیلا نیز بی میل به این وصلت نبوده چهره ی توبه سرخ شده بود اما سعی در تحمل داشت با ناراحتی گفت:نفهمیدی کدام بی پدر به طلب لیلا رفته؟ خالد سر پایین انداخت توبه دوباره یقه ی خالد را گرفت وگفت:سر پایین نینداز برای من بگو هرچه میدانی! _جسارت است نمیخواستم من چنین خبری بدهم ولی اعظم گفت خواستگار پسر حاکم بوده _پسر حاکم؟محال است لیلا موافق این‌وصلت باشد توبه‌کمی فکر کرد وگفت:اعظم چه گفت؟ _اعظم‌میگفت لیلا موافق است توبه به سمت خنجرش‌که در انتهای خیمه آویزان بود دوید خنجرش کشید وفریاد زد:نهههه محال است بگذارم چنین اتفاقی رخ دهد لیلای من با هیچ مردی هم صحبت نخواهدشد خالد که عصبانیت توبه را دید از خیمه بیرون پرید ناگهان صدای شکسته شدن ستون‌ چوبی وسط خیمه شنیده شد وخیمه ی توبه‌افتاد همه به سمت خیمه‌دویدند توبه‌با خنجر گوشه ی خیمه را پاره کرد وبیرون‌ آمد وصدازد:اسبم...اسبم را زین کنید تا اسب زین‌شود توبه دستش پشت کمر قلاب کرده بود و قدم میزد خالد اززیر چادر خیمه‌دستار توبه راپیداکرد وگفت:بیا بدون دستار نرو توبه دستارراگرفت‌وبرسر بست ابراهیم صدا زد:میخواهی همه باهم به شهربرویم _نه‌میخواهم‌تنهابروم‌ببینم‌چه کسی در پی من است ابراهیم‌ به خالد اشاره کرد وگفت:برو و شمشیرش را پیدا کن _گشتم‌شمشیرش پیدانشد ابراهیم به داخل خیمه رفت و شمشیرش را برای توبه‌ آورد مکرم اسب زین شده را می‌آورد که توبه جلو دوید‌وافسار اسب را گرفت و‌سوارشد بدون آنکه سخنی بگوید پایش را به‌شکم اسب زد اسب حرکت‌ کردولحظاتی‌بعد فقط گرد‌وغباری از رفتن توبه باقی مانده‌بود. صدای سم اسبی شنیده میشد که به سرعت می آمد مردی که با گاری در کنارمیدان صلیب هیزم میفروخت به انتهای کوچه نگاه‌کرد اسب سواری دید که باسرعت می آید تمام سعیش دور‌کردن گاری بود توبه که رسید از کنارگاری رد شد مرد صدا زد:هوی مرد چه خبرشده مگر اینجا میدان جنگ است؟
توبه انگار نه مرد را دیده و نه صدایش را شنیده بود سرش را خم کرد‌و همانطور سوار براسب وارد کوچه ی انگور شد جلو خانه ی پدر لیلا ایستاد و از اسب پیاده شد دستش را به درکوبید اما منصرف شد از آنکه واردخانه شود افسار اسب را کشید و با سرعت از کوچه ی انگور خارج شد در آخرین لحظات صدای غلام خانه شنیده میشد که میگفت:چه کسی در میزد؟آهای دیوانه شده اید دق الباب میکنید و میگریزید؟ توبه از میدان صلیب گذشت ودر خانه ی حسن بن مسعود ایستاد کمی اطراف را نگاه کرد پیرزنی از آنجا عبور میکرد توبه جلوش را گرفت و‌گفت:ضعیفه دودرهم به تو میدهم درب این خانه رابزن هرکه بیرون آمدبگو بااعظم کاردارم پیرزن باعصبانیت‌نگاه کرد وگفت: برو پسر من حوصله ی دردسر ندارم پیرزن به راهش ادامه دادزن جوانی جلو آمد وگفت:چه میخواهی مرد بگو من برایت مهیاسازم توبه گفت:دودرهم میدهم فقط درب این خانه را بزن و بگو اعظم بیاید هنگامی که اعظم آمد بگو توبه باتو کاردارد زن کمی به چهره ی توبه خیره شد توبه سرش را تکان داد وگفت:هان؟ماتت برده؟ _دوست داشتم توبه بن حمیر راببینم شعرهای شما آواز کنیزک های خوش صدای شب های عیش ونوش اشراف شده جناب توبه توبه لبخند تلخی زد وگفت:فی الحال خودم مانندکلماتی شده ام که شاعر آنها را به هر بیت ووزنی که بخواهد میکشاند زن با تعجب گفت:چه شده جناب توبه؟ توبه باعصبانیت گفت:درب این خانه را میزنی یا به دیگری رو بزنم؟ زن به سمت درب دوید وگفت:نه الساعه به دستور شما گوش فرامیدهم لحظاتی گذشت کودکی درب خانه را باز کرد زن به او گفت:تو درایندخانه اعظم میشناسی؟ _اعظم مادرم هست با مادرم چه کاری داری؟ زن لبخندی به کودک زد وگفت:برو بگو مادرت بیاید کودک به داخل خانه رفت لحظه ای بعد اعظم بیرون آمد توبه همان نزدیک ایستاده بود زن به توبه اشاره کرد‌وگفت:این آقا باشما کاری دارد اعظم تا توبه را دید کمی چادرش را محکم گرفت و به سمت توبه راه افتاد زن جلو تر از اعظم به توبه رسید توبه دودرهم به او داد زن یک درهم را دردست خود توبه گذاشت وگفت:همین یک درهم راهم یادگاری میستانم و با یک لبخند از آنجا دورشد اعظم تا رسید به زن اشاره کردوگفت:این زن که بود توبه؟ گمان میکردم محرم اسرارت من هستم _او یک ناشناس بود که فقط میخاست درب خانه ات رابزند _عجب توبه باز باعصبانیت گفت:بس کن اعظم میخواهم باتوسخن بگویم اعظم به اطراف نگاه کرد وگفت:اینجا وسط میدان صلیب آن هم بین این جمعیت؟ _چه کنم فقط میخواهم سخن بگویم _بسیارخوب برو همان کوچه ی کنار مسجد آنجا کسی رفت وآمد نمیکند اینجا کافیست کسی به حاکم بگوید من را دیده است دیگر زندگی برایم سخت میشود توبه به سمت مسجد راه افتاد اعظم دنبالش می آمد تا به کوچه رسیدند توبه بلافاصله گفت:چه شده اعظم؟چرا یک خبر از لیلا نمیگویی؟ لال شده ای؟ اعظم با ترس گفت:مگر خالد به تو سخنی نگفت؟ _گفت آنچه باید میگفت گفت مگر قرارنبود ما کمی دورباشیم تا پدرلیلاراضی شود؟ _من هنوز لیلا را ندیده ام توبه بگذار او را ببینم سعی میکنم بااو صحبت کنم بالاخره او را منصرف خواهم کرد توبه انگشتش را زیر دندان فشار داد وگفت:منصرف دیگر چه صیغه ایست اعظم؟لیلایی که من میشناسم به شدت از حاکم‌وفرزندحاکم بی زار است حالا تو میگویی منصرف؟ چشمان اعظم پرازاشک شد توبه متوجه پریشان بودن اعظم گردیده ولی فقط نگاهش کرد اعظم با صدای لرزان گفت:نمیدانم برادرم نمیدانم از طرفی دلم میگوید بمان و سماجت کن شاید لیلا بااین تمایل به پسر حاکم میخواهد تورا حساس کند تا دیگر دوری را کناربگذاری و بازبه خواستگاری بروی توبه وسط حرف اعظم پرید وگفت:آخر منکه صدهابارهم در پی او می روم اعظم دستش را بالاآورد و گفت:بگذار صحبتم تمام شود بعد تو بگو توبه ساکت شد ومنتظر ادامه ی سخن اعظم ماند اعظم ادامه داد:ازطرفی هم میگویم شاید واقعا لیلا میخواهد پسر حاکم را بپذیرد _چرا چنین فکر میکنی؟ اعظم سرش را تکان دادوگفت:بگویم قول میدهی عصبانی نشوی؟ غضب درچشمان توبه دیده میشد دندان هایش رابه هم کشید وگفت:چه میخواهی بگویی؟ _بعدازآن شایعه دیگر همه ی شهر بدِشمادونفرگفتند،مطمئن باش باوجود جمال وکمالی که لیلا دارد دیگر هیچ مرداصل ونسب داری در پی لیلا نخواهدآمد و باآن مخالفت های شدید پدر وبرادرانش و بهتربگویم الان تمام قبیله اش مخالف توشده اند لیلا حتی فکر وصلت باتوراهم باید کناربگذارد ،دراین موقعیت حاکم زاده به خواستگاری اش آمده خودت راجای اوبگذار اگر جواب مثبت ندهد دیوانگی کرده. توبه چند قدم به سمت مسجدبرداشت سپس برگشت و به اعظم نگاه کردوگفت:نه نمیگذارم... نه نمیشود کسی به لیلا برسد تا من زنده ام نمیشود توبه دوان دوان باپایی که درداذیتش میکرد از آن کوچه گذشت به قلم @rahimiseyed
😭😭😭😭😭😭 @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه مجلس مثل همیشه شلوغ بود شعرای زن ومردی که از شهر واطراف آمده بودند ابوسعیددر صدر مجلس نشسته بود و به چهره های متمایز شعرا لبخندمیزد کنیزی گندمگون با قامتی کشیده کنار ابوسعید نشسته بود و سیب سبزرنگی را برای ابوسعیدپوست میکند باقی کنیزکان وغلامان سرگرم پذیرایی بودند مدتها بود ابوسعید شعرا را دعوت نکرده بود حالا بعداز مدتها چه تشریفاتی شده بود محمودشاعر انصاری که روزگاری کاتب دربار مروان بود قصیده اش که درمدح جنگ آوری های انصار گفته بود میخواند همه سر تکان میدادند شعر که تمام شد همه برای او کف زدند ابوسعید پشت دست به سبیلش کشید و سپس ریش بلندش را مرتب کرد و با لبخندگفت:مرحبا انصاری مرحبا شعرهایت من را به یاددوران جنگ های زمان جوانی ام انداخت ابوسعید مکثی کرد وگفت:چقدر دلم برای رفیق صمیمی ات فرزدق تنگ شده فی الواقع فرزدق شاعر جایش دراین مجالس خالیست مردی دستش را بالاآورد وگفت:جناب ابوسعید اجازه میدهید من هم شعرم را بخوانم؟ ابوسعید کمی باتعجب نگاه کرد وگفت:بله البته جناب عباس بخوان جوان شاعر جوان نگاهی به سمتی که زنهانشسته بودند کرد وگفت:این شعررامیخواهم به آسیه دختر کعب تقدیم کنم ایشان قراراست چندروز دیگر به عقد من درآیند همه ی شاعران لب به تحسین گشودند عباس شاعر شروع به خواندن کرد: اولین باری که چشمانت دیدم دلم لرزید... ابوسعید سرپایین انداخت و یادشعرهای عاشقانه ی توبه افتاد سرش را دور داد توبه را ندید به کنیزش گفت:توبه از جلو درب که با من سلام علیک کرد داخل نیامد؟ کنیز نگاهی به حضار کرد وگفت:چرا داخل آمد اما اینکه کجا نشسته او را نمیبینم ابوسعید اشاره ای به کنیز کرد کنیزک بین جمعیت آمد تا توبه را پیداکند اما بین جمعیت توبه‌ راندید خواست به سمت ابوسعید برگردد که چشمش به مردی افتاد پشت درب نشسته و روی کرسی نشسته نبود جلو رفت و باکمال تعجب متوجه شد آن مرد توبه است توبه سربین زانوهایش گرفته بود وآهسته باخودش صحبت میکرد کنیزک روبروی توبه نشست ولی توبه متوجه او نشد و بانفس کشیدنش باخودش تکلم میکرد آنقدر آهسته که کسی نمیدانست چه میگوید کنیزک با چهره ی پریشان برخواست و به کنارابوسعید رفت و کنارابوسعید نشست _چه شد اورایافتی؟ _آری جلو درب نشسته و باخودش حرف میزند _باخودش؟چه‌میگوید؟ _تانزدیکش نشوی نمیشنوی من روبرویش نشستم دیدم میگوید:نمیتوانند نمیگذارم تا من هستم نمیشود... نمیشود نه هرگز از من جدانخواهدشد ابوسعید کمی درفکر فرورفت و سپس با دوانگشت چندتارریش زیر لبش را گرفت وگفت:به نظرت به پیشش بروم؟ _نه صدایش کن تا شعربخواند اینگونه رشته ی افکارش پاره خواهد شد ابوسعید سر بالاآورد وبه جمع شاعران نگاه کرد کنیزک به جلو در نگاه کرد وآهسته گفت:هنوز لیلا هست توبه اینقدر پریشان شده اگر لیلا را ازدست بدهد توبه حتما دق میکند تا کنون همچین دلباختگی ندیده بودم دراین موقع همه ی شاعران برای شاعر جوان کف زدند ابوسعید هم لبخندمصنوعی زد وگفت:بسیارعالی جناب شاعر لذت بردم شاعربه جایش نشست ابوسعیداز جابرخاست و گفت:من میخواهم شاعر ماهر وصاحب ابیات زیبا که تمام اشعارش درشهر ورد زبان همه ی دلباختگان و شعر شب رقاصه ها ورندان میباشد برایمان چندبیتی بخواند همه ی شاعران نگاه همدیگر کردند عده ای با چشم وابرو از طرف مقابل میپرسیدند که مقصود ابوسعید چه کسی است؟ ابوسعید کمی روی سر انگشتانش ایستاد و انتهای مجلس را نگاه کرد سپس گفت:جناب توبه شما زینت مجالس ماهستید چندبیتی ما را مزین کنید توبه سرش پایین افتاده بود واصلا متوجه سخنان ابوسعید نشده بود یکی از شاعرانی که نزدیک توبه بود صدایش زد:توبه؟... آقای توبه؟ توبه دست از روی پیشانی اش برداشت وباعجله نگاه شاعرکرد وگفت:ها بله چه شده؟خبر جدیدی شده؟ چندنفر از شاعران به حال توبه لبخندمعناداری زدند ابوسعید دوباره صدایش کرد:آهای پسر حمیر با شما هستم نمیخواهی برایمان شعری بخوانی؟ توبه از جا برخاست و به میز چوبی مقابلش تکیه کرد نگاهی به جمع شاعران کرد وگفت:من جدیدا شعری نگفته ام من را ازخواندن شعرمعاف کنیدجناب ابوسعید. چهره ی ابوسعید درهم کشیده شد اصلا توقع چنین جوابی نداشت ابومنصورنادم یکی از شاعران درباری که همیشه دوست داشت اشعارتوبه را بکوبد باتمسخر گفت:شعرنگفته اید جناب توبه؟یعنی چه؟شما چطور شاعری هستید که شعر تازه نگفته اید اصلا سوال من اینجاست که وقتی شعرتازه ای ندارید چرا به این بزم آمدید و عیشمان را کور کردید همه ی شاعران از ذوق افتادند آقا توبه غضبناک نگاه ابومنصور کرد و باخشونت گفت:شعری نگفته ام که نگفته ام چه شده چون شعر نگفته ام میخواهی مرا بکشی؟میخواهی گردنم بزنی؟
رنگ از چهره ی ابومنصور پرید ابوسعید باسرعت به توبه نزدیک شد و دستش برشانه ی توبه گذاشت و با یک لبخندگفت:برادرم توبه،جناب شاعر قصد شوخ طبعی و خندیدن حضار داشتند توبه به ابوسعید نگاه‌کرد ابوسعید سری برای توبه تکان داد وگفت:من خواهشمندم جناب توبه بن حمیر فی البداهه برایمان شعری بخوانند توبه کمی تامل کرد وسپس فریاد زد: زنده و مرده فرقی ندارد وقتی دیگراز یادها رفته باشیم ای دنیا ما را هیچ‌گاه از چشم مینداز ما با هم گفتیم وپیمان بستیم گفتیم آنقدر باهم بمانیم تا دست اجل ماراازیکدیگر جداکند آه ای اجل در آمدنت دیر کردی دیرکردی و ما سخن از فراق گفتیم اشک در چشمان ابوسعید حلقه زد و دوست داشت توبه نیز بیشتر درد دلش را باشعر بگوید توبه سرش را پایین انداخت چندبارشعری که میخاست بگوید رازیر لب زمزمه کرد بین خواندن ونخواندن شعرش متحیر مانده بود سرش را بالاآورد دید حضار همه منتظر شنیدن شعرش هستند با صدایی که نه بلندبود ونه آهسته گفت: «ولو أن لیلی الاخیلیه سلمت  علی ودونی تربة وصفایح لسلمت تسلیم البشاشة أوزقا الیها صدی من جانب القبر صائح»۱ اگر لیلای اخلیه بر من سلام کند وبر روی من خاکها وسنگها باشد یا خود به شادمانی بر او سلام کنم یا صدا از سوی قبر من فریاد کندوبه سوی او پر گیرد. خود توبه نیز صبرش را از دست داد واشکش جاری شد ابوسعیدباگوشه ی دستار اشک چشمانش را پاک کرد توبه که دوست نداشت بیش ازاین اشک هایش دیده شود بدون هیچ‌ صحبتی از مجلس خارج شد شاعران هردوسه نفر آهسته با هم مشغول حرف زدن شدند ابوسعید به غلامان اشاره کرد وگفت:سفره ی طعام پهن کنید خود ابوسعید به کنار کنیزک آمد کنیزک گفت:چه شعر جانسوزی خواند ابوسعید به سمت شاعرانی که زن بودند نگاه‌کرد وگفت:بیچاره توبه نمیدانست لیلا این طرف نشسته‌و شعرهایش را میشنود. ۱:این ابیات عربی مشهور ترین شعر توبه بن حمیر در فراق لیلا بنت عبدالله اخیلی میباشد. به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه هنوز سر شب بود بازار معمولا ساعتی بعداز غروب شلوغ ترین وقت خودش را داشت آن هم بازارمصری ها که جواهرات و پارچه فروشی ها آنجا جمع بودند همه ی افرادی که قدم دراین بازار سرپوشیده میگذاشتند از اشراف و اشراف زادگان بودند طاهر نباش از انتهای کوچه بیرون آمد کلیدی رابین شال کمرش پنهان کرد توبه بعداز چند لحظه از کوچه بیرون آمد وگفت:این خانه بااین موقعیت را خودم خریدارم طاهر اینقدر عجله درفروشش نداشته باش _نه توبه یکی از تجار مدائنی میخواهد این خانه را با قیمت بیشتری بخرد من هم هرچه با صاحب خانه میگویم صبرندارد تاتو خانه برا بخری برای تو که فرقی نداردهرزمان قصدداشتی زن بستانی بگو خانه ای مثل همین برایت پیدا کنم تو هنوز که قصد ازدواج نداری _چرا قصد ازدواج نداشته باشم؟ طاهر کمی به اطراف نگاه کرد وگفت:نمیدانم توبه نیازی به توضیح نیست توبه مچ دست طاهر را گرفت وفشار داد و گفت:حرفت را بزن تا دهانت را پر ازخون نکردم طاهر گفت:توبه! دوست قدیمی من هنور نفهمیده ای یا نمیخواهی بفهمی که آن ماجرای قبلی تمام شده؟مرا ببخش توبه اما برای ازدواج باید فکر دیگر کسی به سرت بیاوری دختر عبدالله مرددیگری را قبول کرده توبه غضبناک به طاهر نگاه کرد وگفت:نمیگذارم چنین اتفاقی بیفتد هیچ کس طاهر هیچ کس نمیتواند مانع رسیدن من به دخترعبدالله شود طاهر به زور مچ دستش را از بین دست توبه جدا کرد وگفت:آرام باش مرد دنیا که به آخر نرسیده آنقدر باقدرت صحبت میکنی انگار نعوذبالله خدا هم نمیتواند مانع تو شود طاهر بدون آنکه خداحافظی کند از توبه دور شد توبه در فکر فرو رفته بود کمی سبیلش را پیج دادو‌صدازد:هه!مگر من مرده باشم که کسی به لیلا نزدیک شود اصلا همه ی این حرف ها به کنار لیلا دلباخته ی من است او بداند میخواهند اورا ازمن جداکنند دق می کند طاهر برگشت و نگاهی کرد ولی بدون تکلم دستش تکان داد ورفت توبه‌متوجه چندرهگذری شد که ایستاده بودند وبه حرفش گوش میدادند صورتش رابرگرداند و به درب خانه ای که با لیلا درآنجابود نگاه کرد با سرعت قدم برداشت کوچه ها را یکی بعداز دیگری پشت سرمیگذاشت او به سمت میدان صلیب نزدیک میشد انقدر در فکر بود که رهگذران را نمیدید به گمان که قصد داشت لیلا را ببیند اگر لیلا را ببیند کار تمام است اصلا چرا زودتر چنین کاری نمیکرد نزدیک میدان صلیب سرعت راه رفتنش را کم کرد به لباس هایش نگاه کرد دستی برروی دشداشه ی بلندش کشید و مرتب کرد به سمت دکانی رفت تا در آینه خودش را ببیند هنوز به دکان نرسیده بود که پسربچه ای از پشت سر دست توبه را گرفت وگفت:آقا اقا توبه‌ برگشت وپسر را دید دستش بین شال کمر برد تا درهمی به آن پسر بچه ای که درحال گدایی بود بدهد اما دید پسر نامه ای در دست دارد پسر بچه به چشمان توبه خیره شد وگفت:آقا این نامه را یک نفر داد به شما برسانم توبه نامه را گرفت و گفت:چه کسی بود؟ پسربه اطراف نگاه کرد وگفت:همینجا بود ،نمیدانم انگار غیب شده توبه با دیدن نامه آرامش خاصی پیدا کرد شک نداشت این نامه از لیلا میباشد لیلا هربار دلتنگ میشدو قصد دیدار با توبه را داشت پسر بچه یا کنیزکی را میفرستاد و نامه ای به توبه میرساندند و قراری میگذاشت توبه زیر لب شعری خواند وگفت:دردهایم تمام شد و غمم کم شد و چشمانم نور پیدا کرد مگر نام تو چیست که اینهمه دوای دردهاست نفس عمیقی کشید وبالبخندگره روی نامه را باز کرد به گوشه ای رفت و ایستاد بی معطلی شروع به خواندن کرد اما هر چه بیشتر نامه را نگاه میکرد چهره اش برافروخته ترمیشد انگار درست ندیده باشد دوباره شروع به خواندن کرد ونامه را زیر لب زمزمه میکرد:ای توبه بن حمیر نمیدانیم که تو با خود چه اندیشیده ای که باوجود حاکم وپسر حاکم که حاضرند تمام زندگی خواهرمان را از طلابسازند باز تو موی دماغ شده و در همه جا سراغ او را میگیری خواهرمادیگر بیشتر ازاین نمیتواند وجود تورا تحمل کند فی الحال به خاطر جوان بودنت برتو رحم میکنیم ولی اگر باز متوجه شویم میخواهی سراغ خانه ی ما بیایی خونت را خواهیم ریخت. توبه بلافاصله به اطراف نگاه کرد پسر بچه را ندید سرش را دور داد فقط انتهای بازار نزدیک میدان چندین مرد صورت بسته بودند واو‌را نگاه میکردند توبه نامه را جلو صورتش گرفت دودستش را بالا آورد و به اندازه ی چشم به هم زدنی نامه را پاره کرد و روی زمین ریخت مردان کمی با دلهره نگاه میکردند‌توبه دست به قبضه ی خنجری که به شال کمربسته بود گرفت و آن را از غلاف بیرون آورد کمی دور زد،مردم بازار که‌اورا دیدند همه با صدا وفریاد فاصله گرفتند
توبه به سمت آن چندمرد صورت پوشیده دوید آنها نیز به سرعت از آن مکان دور شدند توبه تا ابتدای کوچه ی زرقان دنبال آنها دوید وقتی که به آنها نرسید صدا زد:هر حیوانی که این نامه را نوشته اگر مرد است بیاید رو در رو توبه را تهدید به مرگ کند. پیرمرد بازاری جلو آمد با ترس بازوی توبه را فشار داد توبه برگشت وبه پیرمرد نگاه کرد ودوباره صدا زد:مادرنزاییده کسی من را تهدید کند من توبه بن حُمَیِّر هستم پیرمرد آهسته گفت:فرزندم فریاد نزن آنان آنقدر ترسیده بودند که تورا ندیده گریختند مرد توبه نفس نفس زنان انتهای کوچه را نگاه میکرد پیرمرد دوباره گفت:پسرم! توبه به چهره ی پیرمرد نگاه کرد وگفت: من نمیدانم که هستی و از کجا سرراه من سبز شده ای پدر ولی از تو میپرسم اینها میخواهند با تهدید من را از رسیدن به معشوقه ام جدا کنند تو بگو چه کنم؟ پیرمرد کمی توبه را نگاه کرد وگفت:اگر اینها جرات داشتند باتو رو در رو شوند پس از تهدید نمی گریختند پس شک نداشته باش که بااین ترس ودلهره هامیخواهند زمینت بزنند تو اگر تلاش کنی به معشوقه ات خواهی رسید. توبه کمی بااین حرف آرام شده بود دستش را ازبین دستان پیرمرد درآورد و به سمت دکان ابومحمد به راه افتاد تاافسار اسبش را از جلو دکان بازکرده وبه مخفی گاه برود. به قلم @rahimiseyed
رفقای خودم نماز یکشنبه های ذی قعده یادتون نره برامن هم a2یادتون نره @rahimiseyed
منت برمن بگذارید برای دوست خوبم وموذن مسجدمان که مردی بسیار صدیق ومومن بودند نماز لیلة الدفن بخوانید وَابعَث ثَوَابَها الی قبرِ مهدی ابن حسنعلی روح‌همه ی اسیران خاک شاد امشب مهمان سیدالشهدا علیه السلام @rahimiseyed
رمان موضوع: عاشقانه خالد داخل خیمه بود و دنبال وسیله ای میگشت از همان داخل خیمه با صدای بلند صحبت میکرد تا توبه سخنانش را بشنود:من هم همچین بخواهی نخواهی بدم نیامد که به سمت روستای شوهرسابقش بروم و باغ ها وزمین هایش را برای اعظم تصاحب کنم بعداز چند لحظه با ظرفی پر از نخود آب پز شده و کاسه ای نمک مایع و دو قاشق چوبی و کاسه ی سفالی بیرون آمد،لبخندی به لب داشت و‌گفت:حقیقتش را بخواهی اعظم الان غیر از من کسی را ندارد توبه کنار آتش نشسته بود صورتش برگرداند و نگاهی به خالد کرد خالد قدم به سمت توبه برداشت و گفت:دیوانه شده ای ارباب؟آتش روشن کرده ای که هرکس از اینجا بگذرد نور آتش را ببیند و مخفی گاهت را به حاکم بگوید نزدیک توبه رسید و دوباره گفت:آن هم همین امشب که ما تنهاییم وافرادت همه پی زندگیشان رفته اند آتش روشن کرده ای توبه به اطراف نگاه‌کرد وگفت:جراتش را داشتند تاکنون حمله کرده بودند خالد ظرف نخود را مقابل توبه گذاشت کاسه ای را برای خودش پر از نخود کرد و روی تنه ی درختی روبروی توبه نشست با تعجب کمی به آتش چشم دوخت و گفت:اصلاسوال من اینجاست که در این هوای گرم آتش برای چه میخواهی برادر؟ توبه همانطور که به آتش نگاه میکرد آهسته گفت:آتش برایم زیباست یک چوب زیبا و تراشیده بی صدا بدون خبردارشدن اطرافیان میسوزد زبانه میکشد خاکستر میشود و هیچ میشود خالد نمیخاست توبه به افکار غمگینش فرو برود برای همین با خنده گفت:های ارباب درجمع شاعران نیستی منم خالد منکه از این جملات نمیفهمم سوختن وزبانه کشیدن دیگر چه معنایی میدهد توبه سرش بالا آورد وگفت:تو این حرف ها را نمیدانی؟هرکس نشناسد منکه میدانم زمانی کاتب درباری بودی و سری بین سرها داشتی خالد آب های داخل کاسه راسرکشید وگفت:خودت میگویی کاتب کاتب باشاعرفرق دارد اصلا این دلبستگی ها نمیدانم وسوختن معنایی ندارد منکه دنبال کسی نبودم همین تو بس از اعظم گفتی اکنون در دلم جای دارد توبه بین کلام خالد آمد وگفت:آری تو به اعظم دلباختی واعظم هم آنقدر دلباخته ی تو است که روز به روز این عشق دوطرفه میشود و شیرین تر خالد متوجه کنایه ی توبه شد رنگ ازچهره اش پرید و با ناراحتی گفت:تورا به خدا ارباب قصد من کنایه زدن نبود نمیخاستم خاطرت تلخ شود توبه سرش تکان داد وبه تاریکی های دور دست نگاه کرد و گفت:صادقانه گفتی خالد؛کسی سوختن میداند چیست که یک طرفه بسوزد از فراقش از نداشتنش از سردشدنش دیگر باید با این وضع کناربیایم که لیلا اگر هم به من برسد ولی دیگر مانند قبل من را دوست ندارد خالد خم شد وکاسه پر ازنخود آب پز شده راازروی زمین برداشت و به دست توبه داد و‌گفت:بخور تصدقت شوم مدتی هست چندان غذای درست وحسابی نخورده ای امشب باهمین نخودهاقوت بگیر فردا یک آب گوشت درست وحسابی میخوریم توبه قاشق پرازنخود را دردهان ریخت خالد به پشت سرش نگاه کرد و گفت:بیچاره طباخ بعد از شش سال دست زن وبچه اش را گرفت و به روستای پدری اش سفر کرد تا استراحتی کرده باشد فکر نکنم بااین حساب حالاحالاها بیاید. توبه قاشق را کنارگذاشت و با ولع کاسه ی شورنخودراسرکشید خالد به حرکات توبه چشم دوخته بود پس از لحظاتی به داخل خیمه رفت وبادوهندوانه ی کوچک آمد باخنجر کمرش یک هندوانه را دو تکه کرد وگفت:بیا ،اگر هنوز اشتها داری این هندوانه را هم بخوریم توبه کاسه را روی زمین گذاشت و نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت خالد پس از لحظاتی سکوت را شکست وگفت:گاهی به حالت غبطه میخورم توبه. اندکی گذشت توبه سرش بالاآورد و به خالد خیره ماند خالد کلاه نمدی ازسرش برداشت وگفت:غبطه میخورم برای اینکه دست خیلی ها را گرفتی و بزرگشان کردی همین عبدالله بارها گفته که توبزرگش کردی _آری درست میگویدیعنی چاره ای نبود جز آنکه بزرگش کنم توبه چوبی از روی زمین برداشت و با زانو آن راشکست و گفت:یعنی کسی را نداشتیم من مجبور بودم عبدالله رابزرگ کنم عبدالله من را بزرگ کند دو پسر بچه بودیم که هیچ کس را نداشت _عبدالله را میگویی چاره نبود مسلم را چه میگویی از مسلم هم شنیدم که وقتی سنی نداشته تو او را به مخفی گاه آوردی تا بی سروسامان نباشد باآنکه مسلم خیلی از تو کوچک تر نیست خالد لبخندی زد وگفت:مکرم را یادت رفته توبه خنده ی تلخی کرد وگفت:یادت هست وقتی شمشیر میدید از ترس گریه میکرد؟حالا ببین چه تک تیراندازی شده _آری وقتی دربازار برده فروشان اورادیدی گفتی بچه ی هشت نه ساله را چه به بردگی برده فروش گفت این پسر هم پدرش هم مادرش بر اثربیماری فوت شده اند تااین را گفت مکرم راخریدی،من یادم هست آنقدر کوچک بود که شب ها گاها تشکچه اش را نجس میکرد صبحش من بدبخت را میفرستادی تا تشکچه ها را بشورم
صدای خنده ی توبه بلندشد وگفت:چه شده خالد درهم ودینارمیخواهی که از من تعریف میکنی؟ _نه ارباب تعریف چیست من فقط مهربان بودنت را به یادت می آورم چون یادم نرفته که وقتی من را خریدی متوجه شدی سواددارم بعد فهمیدی من کاتب درباربوده ام دیگر به چشم برده نگاهم نکردی _این ها را برای چه میگویی؟ _میگویم تا خوبی هایت را بدانی و یادت نرود هرکس از تو جداشد به شدت ضررکرده توبه به دلهره از جا پرید و گفت:خبری شده؟ خالد هم با ترس از جا برخاست وبه اطراف نگاه کرد توبه دستی به شانه ی خالد زدوگفت:من از تو میپرسم چرا اطراف را نگاه میکنی من میپرسم از لیلا خبری شده؟ _ها لیلا را میگویی نه خبری نشده اعظم که خبری نگفته توبه صورت درهم کشید و‌گفت:چندین بارشده برایش نامه نوشتم اما هیچ جوابی از او نیامده خالد روی تنه ی چوب نشست وگفت:چندروزی دندان روی جگر بگذار مرد بعداز جایزه گذاشتن حاکم الان همه ی شهر چشم‌وگوش شده اند تا تورا پیداکنند فعلا نمیتوانی راحت به شهر رفت وآمدکنی چندصباحی که بگذرد توبه کمی در فکر فرورفت و سپس بی توجه به سمت خیمه اش راه افتاد نرسیده به خیمه برگشت و به خالد نگاه کرد وگفت:آتش راخاموش کن خالد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد وگفت:تو بخواب نگران نباش من بیدارم توبه همانطور که واردخیمه میشد با بی حوصلگی گفت:توهم بخواب اگر کسی حمله ور هم شود دونفر آدم کاری ازدستمان بر نمی آید این جمله را گفت و روی تختش درازکشید. به قلم: @rahimiseyed
فرقی نداره...شاید تو با خیلی چیزا مخالف باشی شاید انتقاد داشته باشی اصلا به هرجناحی باشی ...سیاسی و دینی و عقلی رو بذار کنار خودت انسانی اگه از گم شدن چند انسان در یک منطقه ی سرد باوجود حیوانات درنده خوشحالی میکنی انسانیت یادت رفته...دعاکنیم @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز سلام به خاطر اتفاقات رخ داده وشهادت ریاست محترم جمهور چندروزی رمان گذاشته نشد امروز ان شاءالله ادامشو مینویسم دوستانتون رو به کانال دعوت کنید تا از خوندن مطالب،این رمان ورمانای بعدی بی بهره نمونند یا علی
رمان موضوع:عاشقانه نزدیک چاشت بود و هوای صحراهای این اطراف گرم شده بود جز برکه ی مخفی گاه توبه که به دلیل بودن سایه های درختان خرما و نیز وزش باد از روی آب برکه هوای مطبوعی داشت هیچ کس در برکه دیده نمیشد دوسه نفری در خیمه ها غرق خواب بودند عبدالله همانطور که روی تخت درازکشیده بود هرازگاهی مینشست پرده ی خیمه را کنارمیزد و به دور دست نگاه میکرد اینباروقتی پرده ی خیمه را کنارزد متوجه گردوخاکی شد که نشان از یک یا چنداسب سواردارد باعجله شمشیرش که به ستون خیمه آویزان بود را برداشت و از خیمه خارج شد گرد وخاک بیشتر شده بود کمی که نزدیک شد عبدالله دلهره و اضطرابش کم شد خالد دستاری به چهره بسته بود و با اسبش به تاخت می آمد نزدیک که شد از اسب پیاده شد چهره اش را باز کرد ریش بلندش پر از خاک شده بود با د‌وانگشت چشمانش را تمیز کرد عبدالله جلورفت و پرسید:چه با عجله می آمدی خالد خبری شده؟ _آری خبر خوب لیلا بعداز مدتها نامه ای برای توبه نوشته عبدالله چشمانش بازشد وگفت:خداکند که این نامه توبه را خوشحال کند خالد سرش را تکان داد و به کنار برکه رفت صورتش را شستشو داد و بی معطلی واردخیمه ی توبه شد عبدالله نیزدنبال او آمد توبه روی تخت غرق درخواب بود شال سیاه رنگی را روی صورتش کشیده بود هرروز کارش همین بود پارچه ای را مرطوب میکرد و روی صورتش میکشید آنقدر خوابش طولانی میشد که اثری از نم و رطوبت روی پارچه نمیماند خالد کنار تخت نشست دستش را روی شانه ی توبه گذاشت هنوز سخنی نگفته بود که توبه با دلهره چشمانش را باز کرد وبلافاصله نشست خالد باترس کمی عقب رفت وگفت:چه شد ارباب منم خالد چرا ترسیدی؟ توبه به خالد و عبدالله نگاهی کرد و سپس نفس عمیقی کشید پیشانی اش خیس عرق شده بود به گلیم روی زمین چشم دوخته بود عبدالله جلو آمدوگفت:خواب میدیدی که اینهمه ترسیدی؟ توبه سرش را تکان داد و گفت:خواب ترسناکی بود خالد وعبدالله ساکت مانده بودند و به او نگاه میکردند توبه با دستمال پیشانی اش را پاک کرد وگفت:خواب دیدم یک جایی مانند یک خانه بود من آنجا پنهان شده بودم لیلا با یک جمعیتی به آنجا آمده و پشت بام این خانه ایستاده بود اشک میریخت و من را صدا میزد آن جمعیت نیز به او میخندیدند. عبدالله لبخندی زد وگفت:تمام شد؟ _آری تمام شد _اینکه خواب بدی نیست این یعنی لیلا هنوز دلش با توبوده و به کمک های تو احتیاج دارد خالد شانه بالاانداخت و گفت:شاید این خواب به تو میفهماند دیگر زمان دست روی دست گذاشتن تمام شده وباید برای رسیدن به معشوقه ات تلاش کنی توبه به چهره ی آن دو نگاهی کرد و مانند سپند روی آتش از جا پرید و دستارش از گوشه ی خیمه برداشت تا برسربگذارد خالد صدا زد:های ارباب عجله نکن امروز درشهربودم پسربچه ای نامه ای به من داد وگفت این نامه را لیلا برای توبه نوشته توبه لبخندی به لب آورد وگفت:نامه کجاست؟ خالد از بین شال کمر نامه ی کوچکی را درآورد و به دست توبه داد توبه به گره محرمانه ی روی نامه نگاه کرد و آن را بازکرد و شروع به خواندن کرد: این نامه را لیلا دختر عبدالله اخیلی برای محبوب قلبش توبه فرزند حمیر مینویسد اما ای دوست من دلم برای دیدارت پرمیکشد و مشتاق دیدارت هستم از آن جهت که تو چند صباحی است به شهر نیامده ای از تو میخواهم اگر نامه ام به تو رسید امروز قبل از صلاة ظهر در کنار کوچه ی انگور باشی.والسلام توبه نامه را جمع کرد وگفت:چرا در کنار کوچه ی انگور؟ عبدالله خنده کنان گفت:پس بالاخره نامه ای از معشوقه گرفتی توبه توبه بالبخندنامه را روی سینه اش چسبانید و آهی کشید لحظاتی گذشت خالد جلو آمد و گفت:می خواهی چه کنی؟ توبه با عجله از خیمه بیرون رفت وگفت:تاصلاة ظهر خیلی مانده؟ _آری هنوز چاشت هم نشده توبه سرش را تکان داد وگفت:بسیارخوب بگو اسبم را زین کنند. عبدالله از داخل خیمه پیراهن بلند سفیدرنگی را بیرون آورد وگفت:توبه! بعداز مدتهالیلا میخواهدتورا ببیند تو با همان لباسی که دیشب خوابیده ای میخواهی به دیدنش بروی؟ توبه نگاهی به پیراهن کرد و آن را گرفت و به داخل خیمه رفت خالد با اسب زین شده به جلوخیمه آمد توبه دستش بر گردن اسب نهادو بلافاصله سوارشد عبدالله دست توبه راگرفت وگفت:خوشحالم بعداز مدتها مسرور شده ای امیدوارم اینباردیگر برای خطبه ی عقدت خبرمان کنی توبه لبخندی به لب آورد لبخندی که بین آن انبوه ریش و سبیل چندان دیده نمیشد اما چشمانش پر بود از شوق دیداری که با دلهره و خجالت همراه بود پایش را به شکم اسب کوبید و اسب با سرعت حرکت کرد. توبه به تاخت خودش را به شهر رساند و بدون معطلی درب خانه اعظم ایستاد از دور کوچه ی انگور رانگاه کرد کسی دیده نمیشد توبه درب خانه ی اعظم را کوبید پس از لحظاتی خود اعظم بیرون آمد و با تعجب گفت:توبه!اینجا چه میکنی برادر؟
توبه به کوچه ی انگور اشاره کرد وگفت:امروز بالیلا قراری دارم _عجب پس لیلای ما هنوز دل در گرو توبه دارد توبه با غرور به کوچه نگاه میکرد اعظم ادامه داد:البته اگر تورا دوست نداشت هیچ گاه بعداز آن ماجرای خانه دیگر هیچ سخنی با تو نمیگفت توبه با تندی نگاه اعظم کرد وگفت:تو هم مانند این مردم گمان میکنی در خانه اتفاقی افتاده؟ _نه ولی همان باعث شد پدر لیلا هیچ گاه اجازه ندهد لیلا به فکر ازدواج باتوباشد توبه با حسرت به زمین چشم دوخت و آهسته گفت:تو میدانی که آنجا کسی نبود من میتوانستم لحظاتی با او باشم اما هیچ گاه فکر همچین کاری را هم نکردم اعظم همانطور که به میدان نگاه میکرد گفت: میدانی علتش چه بود؟ _نه نمیدانم _تو بس در دلت عشق لیلا را داری هیچ گاه پا روی عشقت نگذاشتی و به عشقت احترام گذاشتی توبه سر پایین انداخت و به فکر فرورفت ناگهان چند اسب سوار مقابل کوچه انگور ایستادند توبه سرش را بالاآورد و به آنها نگاه میکرد اعظم گفت:آنها را میشناسی؟ _نه اینها که هستند واینجا چه میخواهند؟ _این ها آن سه نفر اولی که رفتند برادر های لیلا و دو نفر بعدی پسر عموی های او هستند توبه چندلحظه به آنها نگاه کرد و بعد به اعظم گفت:اینکه گفتی به عشقت احترام گذاشتی را خیلی دوست داشتم انگار این صحبت از دل من بود اعظم با لبخند به توبه نگاه کرد توبه پرسید:تو چه کردی آیا با خالد به نتیجه ای رسیدی؟ _تا نتیجه از نظر تو چه باشد؟ _نتیجه یعنی ازدواج یعنی اینکه بتوانید نقشه ای بکشید از دست این مردی که اموالت را نگه داشته بگریزی اعظم چند قدم به جلو رفت و به خانه ی پدرلیلا نگاه کرد توبه هم به همان مکان نگاه میکرد که متوجه شدند دختری درحال دویدن از انتهای کوچه است اعظم چند قدم جلو رفت و با تعجب گفت:اینکه لیلای خودمان است اما چرا اینهمه آشفته چرا چادر ونقاب ندارد؟ توبه به سمت کوچه انگور دوید لیلا نفس نفس زنان می آمد و دائما پشت سرش را نگاه میکرد یک شال خاکستری رنگ روی سرش کشیده بود و تمام موهای بلندش از زیر شال دیده میشد توبه با تعجب ایستاده بود ونگاه میکرد لیلا نزدیک شد و با دلهره گفت:توبه تو آمده ای؟برگرد و در مخفی گاهت پنهان شو _لیلای من این چه چهره ای است چرا موهایت را نپوشانده ای؟ لیلا به پشت سر نگاه کرد و گفت:وقت تنگ است توبه آنقدر جانت برایم مهم بود که نتوانستم چادر به سرکنم ونقاب بپیچم _جانم؟مگر چه شده؟ _نمیتوانم توبه نمیتوانم بگویم چه شده؟ اعظم نزدیک شد و با چشم به لیلا اشاره کرد منظورش این بود چرا با سر برهنه جلو توبه آمده سپس گفت:چه شده خواهرم چرا اینگونه پریشانی؟ چشمان لیلا پر ازاشک شد و گفت:چه میخواهی بشودپشت بام بودم شنیدم برادرانم و‌پسرعموهایم صحبت از کشتن میکنند _کشتن؟کشتن چه کسی؟ لیلا سرش پایین انداخت و گفت:زبانم لال میخواهند توبه را بکشند توبه حرف لیلا را قطع کردوگفت:آخر خود تو نامه نوشته بودی لیلا؟ _نامه؟ توبه نامه را از بین شال کمرش درآورد وگفت:آری نامه لیلا بدون آنکه نامه را بخواند گفت:نه من هیچ نامه ای ننوشتم نه اصلا دراین چندروز نامه ای ننوشتم این یک توطئه بوده توبه میخواهند به تو صدمه برسانند توبه به اطراف نگاه کرد و سپس چشم به موهای پیچ خورده ی لیلا دوخت و بالبخندگفت:چرا اینگونه آمدی؟ _نگرانت شدم توبه تورا به خدا ازاینجا برو توبه دستش را جلو آورد شال را برسر لیلا کشید وگفت:تا من زنده ام دوست ندارم این موها را دیگران ببینند لیلا لیلا با چشمان پراز اشک نگاهی به نگاه های توبه کرد و‌زیر لب گفت:برو توبه هرچه بمانی بیشتر جانت درخطر است جانم،فدایت شوم ازاین محله دور شو تورا به جان لیلا برو ناگهان چند نفر صورت پوشیده از خانه ی پدرلیلا درآمدند اعظم صدا زد: توبه بگریز، گمان کنم آمدند تا با توبجنگند توبه دستش را روی قبضه ی خنجر گذاشت اعظم صدا زد: توبه! سپس با چشم به لیلا اشاره کرد توبه متوجه شد نباید روی برادرهای لیلا تیزی بکشد لیلا همانطور که به سمت درب خانه میرفت صدا زد:فرار کن جان من نگران من نباش توبه براسب نشست و با سرعت از آن محله دور شد جلو دکان ابومحمد از اسب پیاده شد نقاب از چهره باز کرد و باعصبانیت قدم برمیداشت ابومحمد از دکان خارج شدوصدا زد:پسر حمیر چه با آمدنت تمام محله را گرد وغبار گرفت توبه هنوز خواست وارد دکان شود که تیری از پشت بام به ساق پای توبه اصابت کرد و توبه برزمین افتاد... به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه عبدالله به ابراهیم نگاه کرد وگفت:چاره چیست باارزش باشد ونباشد مجبوریم بفروشیم.سپس دستش را بین شال کمرش برد خنجری درآورد و طناب روی بار الاغ را پاره کرد ابراهیم بار روی الاغ را برداشت و گفت:باارزش وبی ارزش بودن را نمیگویم میگویم توبه بیدارشود ببیند ما بدون اذن او راهزنی کرده ایم دلگیر نشود عبدالله گره روی پارچه را بازکرد چشمش به پارچه های سرخ رنگی افتاد که برای تجارت به شام میرفت با چشم به پارچه هااشاره کرد وگفت:اتفاقا برعکس اگر توبه ببیند دراین چندروز خوردیم وخوابیدیم اوقاتمان را تلخ میکند ابراهیم لبخندی زد وگفت:عجب پارچه هایی عبدالله،اینها قراربوده مورد پسند دخترکان شامی باشد حالا دست من وتو افتاده.منکه سهم خودم را برای زنم خواهم برد. _هان آری بد نگفتی بدون شک خوشحال خواهندشد _تو‌نمیخواهی پدر شوی؟ صدای قهقهه ی عبدالله بلندشد وگفت:چرا خدا بخواهد چندماه دیگر پدرخواهم شد اگر پسر باشد نامش را به یاد پدرم حمیر میگذارم _آنقدر به توبه علاقه داری گمان کردم نامش را توبه میگذاری! به گمان که عبدالله تازه از چیزی یادش آمده باشد خنده روی لبش خشک شد چشمانش به شدت محزون گردید و آهی کشید آهسته زیر لب گفت:ای وای برادرم توبه اگر میدانست چه شده دوست داشت مانند چندروز پیش همیشه در بیهوشی به سر ببرد خالد از داخل مستراح خارج شد و به پیش عبدالله آمد هردو با هم آهسته سخنی گفتند و به خیمه ی توبه نگاه کردند.منذر که یک طبیب درباری بود از خیمه ی توبه خارج شد همه به سمتش رفتند منذر به عبدالله نگاه کرد وگفت:خداراشکر خیلی بهترشده آن تیر زهرآلود چیزی نمانده بود توبه را نابود کند خیلی هم توبه قدرتمند بود که اثرات آن زهر بیهوشی و گیج بودن بود حالا فقط از آن تیر جای زخمی مانده که آن هم رو به بهبود است _میتواند راه برود؟ _آری آری بدون شک راه رفتن برایش آسان است ولی من پایش را بسته ام که هرچه کمترراه برود عفونت ساق پایش کمتر است طبیب چند قدمی به سمت اسبش رفت و سپس برگشت و دست برشانه ی عبدالله نهادوگفت: تو که یادت نرفته من یک اسیر بی سروپا بودم و اگر توبه من را خریداری نکرده بود معلوم نیست اکنون در اصطبل کدام اربابی بودم بزرگواری برادرت بود که من آزادباشم و به طبابتم مشغول شوم عبدالله سرش را تکان داد ولبخند تلخی به لب آورد طبیب ادامه داد:دیگر به آمدن من احتیاجی نیست شما اگر کاری داشتیدخبرم کنید طبیب این را گفت وبرمرکب سوارشد و دور شد عبدالله واردخیمه ی توبه شد توبه روی تخت نشسته بود و از داخل یک جعبه چنددانه مرواریدقیمتی را پیدامیکردتا یک تسبیح زیبابسازد، عبدالله بدون مقدمه گفت:طبیب گفت پایت باید تکان‌نخورد والا هنوز امکان دارد روی زخم بازشود و درمانش طول بکشد توبه دراین چندروز گوشت صورتش آب شده وچهره اش تغییرکرده بود همانطور که دانه های مروارید را پیدامیکرد حوصله اش سررفته بود با بی اعتنایی دانه های مروارید را داخل جعبه ریخت و جعبه را رهاکرد تمام جواهرات و سنگ های داخل جعبه روی زمین ریخت خالد و عبدالله با دلهره به یکدیگر نگاه کردند توبه به جواهرات اشاره کرد و گفت:دیگر هیچ کدام ازاینها حالم را خوب نمیکنند همه ی اینها را هدیه میدهم به کسی که نامه ای ازمن به لیلا برساند و نامه ی اورا برایم بیاورد عبدالله دوباره به خالدنگاه کرد و مقابل توبه نشست و گفت:مگر چه نامه ای نوشته ای؟ _هنوز ننوشتم ولی میخواهم بنویسم من رضایت پدرت را میگیرم ولی تو مهیای یک سفرباش _سفر؟ _آری سفر میخواهم تمام تلاشم را بکنم رضایت پدرش را بستانم آن وقت به پیش شیخ ابوالحسن رفته و عقدبخوانم بدون اینکه کسی بفهمد سپس براسب سوارشویم و ازاینجا دور شویم تا دست کسی به مانرسد. ابراهیم پرده ی خیمه راکنارزد و واردشد توبه نگاهی به بیرون خیمه کرد وگفت:ابراهیم تو میتوانی خدمتی به من کنی؟ هنوز ابراهیم سخنی نگفته بود که عبدالله گفت:توبه!الان وقت فرستادن نامه نیست. توبه با تعجب نگاه عبدالله کرد عبدالله ازجا بلند شد و فاصله گرفت و با خونسردی گفت:من ماندم تو اینهمه جذبه داری و کسی دربین شاعران مانند تو شهرت ندارد،اینهمه دختر زیبارو دراین شهر وشهرهای دیگر دلباخته ی تو اند تو چرا باوجود این مشکلات باز اصرارداری به کسی برسی که هم شان تو نیست؟ چهره ی توبه سرخ شد عبدالله ادامه داد تو لب تر کن من با صفیه تمام شهررا زیر رو میکنم کسی پیداکنم که هم شان توباشد _تو غلط میکنی که برای من کسی پیداکنی مانند آدم حرف بزن ببینم چه شده عبدالله با چشم به خالد اشاره کرد خالد آهسته گفت:ارباب اینگونه بی تابی کردن درشان تو نیست فدایت شوم توبه سخت ترازاینها را گذرانده
ناگهان توبه فریادزد:یه نفر جرات کند بگوید چه خبر شده همه ساکت سر به زیر انداختندتوبه با عصبانیت و صدایی که کمی با بغض همراه شده بود فریادزد:باشما هستم اگر حرف نزنیدزبانتان را خودم خواهم برید یک نفر حرف بزند برای لیلا اتفاقی افتاده؟ عبدالله گفت:برای لیلا نه، ولی تو باید فکر رسیدن به لیلا رافراموش کنی چشمان توبه نشان میداد که دلش میخواهد با صدای بلندگریه کند همانطور بی صحبت به عبدالله نگاه‌میکرد عبدالله آمد از خیمه خارج شود آهسته گفت:امشب جشن عقدکنانش هست. توبه به بیرون خیمه نگاه میکرد ولی معلوم بود چشمانش جایی را نمیبیند فقط آهسته گفت:خالد نمیخواهم کسی واردخیمه ام شود خالد سر تکان داد و باابراهیم از خیمه خارج شدند توبه تا غروب آفتاب در خیمه تنها بود هرازگاهی عبدالله از گوشه ی چادر نگاه داخل خیمه میکرد توبه سرش را روی تختش نهاده بود تاریکی بعداز غروب که دامن گیر صحراشد توبه از خیمه خارج شد همه ی دوستانش از جا برخواسته و به سمت توبه آمدند توبه نگاه هیچ کس نکرد فقط با جدیت گفت:اسبم را زین کنید _ارباب کجا میخواهی بروی؟طبیب گفته پایت را خیلی تکان ندهی _گفتم اسبم را زین کنید همین پا باعث شد نتوانم به شهر بروم و دیگران پیروز شوندحالا میخواهم ... بغض جلو گلویش را گرفت.عبدالله گفت:میخواهی به شهر بروی که چه شود؟ توبه بدون هیچ صحبتی با پای پیاده لنگان لنگان به سمت شهر راه افتاد عبدالله فریادزد:بمان برادر باپای پیاده نرو اسبت را می آوریم. توبه بدون هیچ اعتنایی با پای پیاده آنقدر دور شد که دیگر تاریکی مانع دیده شدنش گردید عبدالله دنبال او دوید نزدیک که شد توبه درحال راه رفتن پرسید:تو مطمئنی امشب میخواهند خطبه بخوانند؟ عبدالله سر پایین انداخت وگفت:آری اعظم به خالد گفته بود _چرا زودتر نگفتی؟ _زودتر بشنوی که چه شود توبه فریاد زد:خون به پا میکردم خالد افسار اسب توبه را گرفته و به کنارتوبه آورد توبه آمد سوار اسب شود عبدالله دست توبه را گرفت وگفت:تورا به خاک پدر و مادرمان میخواهی خون به پا کنی؟ توبه به لباس هایش اشاره کرد وگفت:میبینی نه خنجری دارم نه شمشیری _پس چرا میخواهی به شهر بروی؟تو به شهر بروی اوضاع فرق نخواهدکرد خالد دست عبدالله را گرفت عبدالله ساکت شد توبه سواراسبش شد خالد آهسته گفت:میخواهی ماهم بیاییم؟ _نه هیچ کس دنبالم نیاید توبه با عصبانیت تازیانه را از زین اسب دراورد وچندضربه به پشت اسب کوبید حیوان زبان بسته با سرعت حرکت کرد کمی از آنجا دور شد برگشت و جلو خیمه اش ایستاد عبدالله گفت:شک ندارم میخواهد شمشیر بردارد خالد و عبدالله به سمت توبه دویدند عبدالله صدا زد:چه شده؟ توبه کمی اطراف را نگاه کرد چشمانش پر از اشک بود با ناراحتی گفت:اگر آنچه گفتید درست باشد پس اینجا جای امنی برای ماندن نیست چون دوبار من درنامه ها مکانم را به لیلا گفته ام _نه ارباب اینگونه که فکرمیکنی نیست _فکر کنم یا نکنم اکنون اینجا جای ماندن نیست همین الان خیمه وخرگاه جمع کنید به مکان دیگری بروید وعده ی ما فردا صبح جلو خانه ی سلیمان به آنجا بیایید و مکان جدیدمان را به من بگویید این را گفت و دوباره باسرعت از مخفی گاه دور شد به قلم @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 امروز ۲۳ ذی القعده روزی بسیار شریف، روز مخصوص زیارتی امام رضا علیه‌السلام و زیارت آن حضرت از دور و نزدیک سنت است. ♦️در هر زمان و مکانی که هستیم باید فرصت را برای زیارت امام رئوف غنیمت شماریم ❇️صلوات خاصه امام رضا علیه‌السلام : اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرْتَضَی الاِْمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلی مَنْ فَوْقَ الاَْرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّری الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلوةً کَثیرَةً تآمَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیآئِکَ؛  ▪️خدایا درود فرست بر علی بن موسی الرضا آن امام پسندیده با تقوای پاک و حجت تو بر هر که روی زمین و هر که در زیر زمین است آن راستگوی شهید درودی بسیار و تام و تمام و پاکیزه و پیوسته و پی درپی ‌‌‌‌💌الَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج
رمان موضوع:عاشقانه از ورودی شهر صدای آواز وشادی شنیده میشد آن شب جلو دربار پربود از گداهایی که منتظر فرصت گرفتن درهم ودینار از دست درباریان بودند تمام بازار پرشدع بود از غلامانی که درحال توزیع کیک های خوش طعم بودند جلودربار غوغا بود بس آتش کرده‌بودندتاریکی شب معنایی نداشت ناگهان کسی فریادزد:کناربروید مهمل و کجاوه ی عروس دربار می آید همه قدبلندی میکردند تا مهمل عروس را ببینند با زحمت یک مهمل از بین جمعیت گذشت و جلو دربار ایستاد عبدالله پدر لیلا جلو آمد با چشمانی که اشک شوق از آن جاری بود دست لیلا را گرفت برادرهای لیلا و زن های درباری دور مهمل را گرفتند لیلا با کمک پدرش از مهمل پیاده شد مانند همیشه زیبا بود و قد بلند و پرجذبه،وقتی پایش راروی زمین گذاشت از زیر نقاب سفید رنگی که به چهره بسته بود نگاهی به اطراف کرد چندین بار مردان را نگاه کرد و با ناز و کرشمه به راه افتاد جمعیت کف میزدند وشادی میکردند ولیلا دختر عبدالله بااین ترتیب وارد دربار شد از میان یک کوچه ی تاریک شیخ ابوالحسن با فرزندش و چندین نفردرحال عبور بودند تا به درباررسیده و خطبه ی عقد بخوانند هنوز به انتهای کوچه نرسیده توقفی کرد و شلوغی جمعیت را نگاه میکرد چندقدمی برداشت و به مردی که کنارکوچه نشسته بود سلام کرد مرد هیچ اعتنایی به سلام شیخ ابوالحسن نکرد شیخ به راهش ادامه داد و توقف معناداری کرد و برگشت به آن مرد نگاه کرد انگار دیدن این مرد ضربه ای بود که بر فرق سر ابوالحسن زده باشند با وقار به مرد نزدیک شد و روبروی او نشست دستش را زیرچانه ی مرد برد وبا پریشانی گفت: ای وای برمن،تو توبه بن حمیر نیستی؟ توبه سر به زیرانداخت و دوباره اشک های بی امانش بر گونه اش جاری شد و بین محاسنش پنهان گردید. شیخ ابوالحسن برگشت و به شلوغی جلو دربار نگاه کرد دوباره به چهره ی توبه خیره شد وگفت:این چه حالیست توبه؟گفته بودند با یک تیرزهرآگین از پادرآمده ای انگار دیدن توبه بااین حال دوراهی بود که برای شیخ ابوالحسن ایجادشده بود توبه با صدایی گرفته وآرام گفت:میروی خطبه ی عقد دخترعبدالله رابخوانی؟ شیخ ابوالحسن آهی کشید وسرش را به نشانه ی تایید تکان داد توبه نتوانست جلوخودش را بگیرد اینبار صدای گریه اش شنیده شد سرش را روی زانویش نهاد وگفت:بارها درصحبت هایم به همین عروس امشب گفته بودم به پیش شیخ ابوالحسن میرویم تا خطبه ی مارابخواند حالا خطبه اش را میخواهی بخوانی؟ شیخ ابوالحسن لحظاتی را به سکوت گذراند سپس سرش را تکان داد وگفت:لعنت خدا بردل سیاه شیطان بعد به چند نفری که همراهش بودند نگاه کرد وگفت: یک نفر برود به دربار بگوید من برای خطبه خوانی نخواهم رفت یکی از همراهان با تعجب گفت:نخواهید رفت؟اینگونه برای شما بدخواهدشد _خدا بزرگ است من نمیروم توبه پارچه ی آستین شیخ را گرفت وگفت:تو بروی یا نروی امشب آنها این عقد را انجام خواهندداد شیخ ابوالحسن از جایش برخاست و گفت:میدانم ولی نمیخواهم من چنین کاری کنم این را گفت و سپس به سمت تاریکی کوچه برگشت توبه دوباره اشک های چشمش سرازیرشد دیگر شلوغی های جلو درباردرحال کم شدن بود و همه به داخل صحن دربار میرفتند توبه هم دستش به دیوار گرفت و بلندشد کمی از تاریکی کوچه فاصله گرفت و مستقیم چشم به دربار دوخته بود ناگهان کسی دستش را برشانه ی توبه نهاد و گفت:تو توبه نیستی؟ توبه برگشت تا ببیند چه کسی صدایش میزند ناگهان یک ضربه ی مشت محکمی به صورت توبه برخورد کرد ازشدت ضربه توبه به عقب رفت و بی اختیار برزمین افتاد هنوز خواست از جابلندشود چند مرد قوی هیکل برسرش ریختند و دستانش راازپشت بستند دونفر از آنها زیر بازوی توبه را گرفتند و اورا بلندکردند توبه فقط متوجه شد این ها شرطه ها وسربازهای حکومتی هستند که از فرصت غفلت توبه استفاده کرده بودند باورش نمیشد توبه ای که سالهاتوانسته بود از دست شرطه ها بگریزد حالا درکنار دربار مورد حمله ی آنها واقع شود یک نفر شمشیرش را از غلاف بیرون آورد باپهنای شمشیر به کمر توبه ضربه ای آهسته ای زد وگفت:حرکت کن پسر نمیر توبه به روبرو نگاهی کرد و با صلابت قدم برداشت یکی از سربازان حکومتی باخنده گفت:میتوانی درراه شهادتینت را هم بخوانی چون هیچ کس از این راهی که میروی برنگشته صدای خنده ی یکی دوسرباز بلندشد توبه با غرور نگاه غضبناکی به آنها کرد سرباز پشت سر دوباره پهنای شمشیر را به کمر توبه زد وگفت: اینگونه به سربازانم نگاه نکن ملعون،چشمانت را کور خواهم کرد تا حسرت نگاه کردن بردلت بماند،چشمان کثیفش را ببندید یکی از سربازان جلو آمد و با تکه پارچه ای چشمان توبه را بست
پس از لحظاتی پیاده روی درب چوبی باز شد.دست یکی از سربازان سرتوبه را خم کرد و گفت:داخل شو توبه با چشمان بسته دوسرباز اورا کشان کشان از سرازیری به داخل یک سیه چال بردند دستی جلو آمد و شال بسته به چشمان توبه را بازکرد توبه چشمش به یک سرباز حکومتی قدبلند افتاد سرباز بی مقدمه گفت:به خانه ی جدیدت و البته آخرین مکانی که ازاین دنیا درزندگی میبینی خوش آمدی توبه! توبه سرش را گرداند و به جمع سربازان نگاه کرد سرباز قدبلند گفت:آهای دوستان توبه خسته ی راه است هان نه یادم رفته بود توبه محزون از دست دادن لیلی است از او پذیرایی کنید با گفتن این جمله جمع سربازان بود که با مشت ولگد به جان توبه افتادند توبه فقط فریاد میزد اگر جراتش را دارید دستم را بازکنید اما اصابت یک ضربه به دهان توبه خون جلو تکلم کردنش را گرفت سربازان کنار رفتند همان مرد قدبلندجلو آمد وکنار توبه که روی زمین افتاده بود نشست وگفت:آهای پسرحمیر یک سوال دارم میدانی اکنون لیلای تو عروس خانه ی دیگری است؟لیلا کجاست توبه؟فکر کن و بگو لیلاااکجاست؟ صدای قهقه ی سربازان حکومتی فضای سیاه چال را پرکرده بود اینها یکی پس از دیگری سیاه چال را ترک کردند توبه نگاهی به بسته شدن درب سیاه چاله کرد و سپس با بی رمقی همانطور که به شکم افتاده بود صورتش را روی خاک نامطبوع سیاه چاله نهاد. به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه شب از نیمه گذشته و به سحر چیزی نمانده بود مکرم باصورت پوشیده از داخل یک آب انبار بیرون آمد اطراف را نگاه کرد و به سمت خانه ی سلیمان رفت جلو خانه ی سلیمان عبدالله دستانش را پشت کمرش قلاب کرده و قدم میزد خالد از جابرخاست و به سمت مکرم آمد با دیدن مکرم خالد بدون آنکه سخنی بگوید دوباره برگشت وبه دیوار خانه ی سلیمان تکیه داد مکرم آهسته گفت:حتی آب انبارهای این مسیر را هم گشتم خبری از او نبود عبدالله با ناراحتی گفت:دوباره به سمت میدان صلیب و کوچه ی انگور‌هم سرزدی؟ ابوفتاح پیرمرد داخل خانه ی سلیمان که از دوستان توبه‌بود از زیر چهارچوب درب چوبی گذشت یک ظرف پر از عناب خشک شده در دست داشت همانطور که می آمد گفت:توبه مگر دیوانه شده که شب ها برود میدان صلیب بنشیند شما بیهوده دراین مکان ها دنبالش میگردید خالد بی رمق وخسته روی زمین نشست و پایش رادراز کرد وگفت:من دیگر هیچ نمیدانم همه جا را گشتیم از همه ی دوستانش سراغش را گرفتیم نیست که نیست اصلا انگار توبه ای به دنیا نیامده _جسارت است، از درباریان سراغش را نگرفته اید؟گرچه توبه زیر نظر بوده ولی کسی از دربار باشما کاری ندارد _به دربار هم سر زدیم حتی به یک شرطه چنددینار دادیم تا از داخل زندان دربار خبری بیاورداما در هیچ جای دربار خبری از توبه نبود ابوفتاح روی زمین نشست وگفت:پس بااین حساب اگر دراین هفت هشت روز پیدایش نکردید.ناگهان عبدالله باعصبانیت میان سخن ابوفتاح پرید وگفت:آهای ابوفتاح اگر چاره ای داری بگو نمیخواهم به آنچه تو فکر میکنی من هم فکر کنم ابوفتاح بادهان باز نگاه عبدالله کرد وگفت:باشد من سکوت میکنم عبدالله نگاهی به خالدکرد وگفت:برویم درجایی مخفی شویم خالد ومکرم وعبدالله سوار اسب شدند تا بروند عبدالله با اسب به کنارابوفتاح آمدو از بین شال کمرش کیسه ی سکه ای را جداکرد و به دست ابوفتاح داد وگفت:بیا ابوفتاح این درهم ها از آن تو توبه شاید امروز وفردا بیاید او را نگه دار تا ما برسیم ابوفتاح سرش به نشانه ی تایید تکان داد. آن سه نفر از آنجا در پی یک مخفی گاه رفتند. ##### داخل یک سیاه چاله ی نمناک توبه شال کمرش را به روی صورتش کشیده بود و سعی داشت تا بخوابد اما دردشدید ساق پایش خوابش را برایش زهر میکرد به ناچار دستش را بالاآورد و شال را ازصورتش برداشت صورتش سیاه شده و چشم وابرویش کبود شده بود چند بار نفس عمیق کشید ازداخل ظرفی که کنارش بود تکه نان جوینی خشک شده برداشت و آن را با دندانش شکست و آن را خورد صدای چندچکمه به گوشش رسید که چندنفر از پلکان سیاه چاله پایین می آمدند توبه با چشم نیمه بازش به سمت درب نگاه کرد مانند همیشه سربازان حکومتی بودند دو تااز سربازان آمدند و ریسمان ضخیمی به دستان توبه بستند توبه با غضب به آنها نگاه کرد یکی از سربازان گفت:غضبناک نگاه میکنی توبه ما فقط ماموریم فرمان حاکم راانجام دهیم ناگهان پارچه ای به چشمان توبه بسته شد صدای یک سرباز آمد:اینجا دیگر خیمه ی اشرافی خودت نیست توبه که دستور دستور توباشد اینجا هرچه دستور ارباب باشد همان میشود مانند هرروز سربازان به توبه حمله ورشدند و بعداز چندضربه توبه روی زمین افتادیکی از سربازان چکمه اش را روی کمر توبه نهاد و شروع کرد به شلاق زدن، توبه درمیان شلاق خوردن ها تاجایی که میتوانست لبهایش را روی هم میفشرد تا فریادی نزند ضربات شلاق که طولانی شد صدایی آمد:کافیست بس است ما توبه را زنده میخواهیم توبه چشمانش بسته بود ولی گوش هایش میشنید احساس کرد مردی درباری کنار او ایستاده،مرد کنار توبه نشست و گفت:به به جناب توبه بن حمیر خوشحالیم از دیدن شما جناب توبه دوتا از سربازان توبه رانشاندند مرد هم ایستاد و قدم زنان گفت:چقدر دوست داشتم اکنون چشمانت باز میبود توبه و من را میدیدی رو در رو به تو میگفتم چقدر لذت داشت وقتی در اولین شب بازگشتم از سفر خبر گرفتن تورا شنیدم عیش سفرم کامل شد پسر حمیر ولی میدانی چرا چشمانت را بستیم؟ توبه همانطور که چشمانش بسته بود گردنش را کشیده و سینه ستبر کرده به سخنان مرد گوش میکرد مرد درباری ادامه داد:من آدم منصفی هستم توبه دوست ندارم تو ناگهان تاریکی وندیدن اذیتت کند فقط خواستم کم کم با نداشتن چشم عادت کنی آخر امروز وفرداست چشمانت کورشود. مرد قهقه کنان از سیاه چاله خارج شد پشت سرش سربازان که یکی پس از دیگری رفتند سربازی که به توبه شلاق زده بود جلو آمد و پارچه را از صورت توبه پایین کشید توبه سرتاپای سرباز را نگاهی کرد سرباز هم چشم در چشم توبه کمی به چهره اش خیره ماند سرباز با خنجر ریسمان بسته به دست توبه را پاره کرد و خواست از سیاه چال خارج شود توبه با صدایی پرابهت وخش دار گفت:حیف از جوانی تو سرباز