eitaa logo
رمان های نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
10.6هزار دنبال‌کننده
320 عکس
952 ویدیو
3 فایل
۱.دختر باران کد ثبت وزارت ارشاد:#137745 ۲.با عشق: ثبت وزارت ارشاد:#178569 ویراستاررمان :L.shojaei ادمین فروش: @saye_khorshid تعرفه تبلیغات: @dokhtaretutfarangi گــــــزارش کــــانال حـــــــرام شـــــــرعی 🔥🔥🔥🔥🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا دختری از جنس ابر و باران ،دل نازک پر از عشق و معرفت                       🌹 دختر باران🌹 وقتی به گذشته نگاه می کنم می بینم چقدر زود گذشت؛تا الان چه خوشی ها که کوتاه بود و چه ناخوشی هایی که به کمک خدا از سر گذروندم.فقط خدا من رو ببخشه که برای آرامش خودم چه کارها که نکردم. با صدای گریه و جیغ نازنین زهرا و داد علی به خودم اومدم که می گفت:موهام رو ول کن تا موهات رو ول کنم. کتاب رو زمین گذاشتم و همین طور که به سمت اتاق بچه ها می رفتم ،با خنده گفتم : علی جان مامان موهای آبجی رو نکش تا وارد اتاق شدم صدای داد علی بلند شد _ماماااااااااان آجی مدادم رو شکوند و نازنین زهرا سریع به پاهای من چسبید و با گریه گفت: ماماااااان داداش سر سارا رو کند. کلافه به هر دو نگاه کردم و گفتم: با من تا یک ساعت صحبت نمی کنید و با عصبانیت از اتاق بیرون اومدم و به سمت پذیرایی رفتم،به ساعت نگاه کردم باز هم محمدجواد دیر کرده بود و من مثل همیشه نگرانی هام شروع شد. گوشی تلفن رو برداشتم و شماره ی محمد جواد رو گرفتم؛ مثل همیشه با اولین بوق آزاد به خاطر دلواپسی های من که می دونست چقدر عذاب آور هستند سریع گوشی رو برداشت - سلام خانم خانم ها،چطوری اَیال؟! _عزیزم کجایی؟! نگران شدم - دارم میام خانم یک ربع دیگه خونه ام _منتظرتم نازنینم،مراقب خودت باش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 شانزده سال پیش *وای مریم خسته شدم خب یک مانتو خریدن این همه راه رفتن نمی خواد همون مشکی خوب بود. _ مامان بگذار همه جا رو بگردیم عجله نکن، اون رو نشون کردم اگر از اون قشنگتر نبود بر می گردیم . مامان کلافه روش رو سفت تر گرفت و گفت: هر سال عید همین بساط رو باهات دارم بچه کارهام مونده. _مامان بگذار بی عجله خرید کنم فقط مانتوم مونده. مامان با شوخی سرش رو طرف حرم امام زاده صالح کرد و گفت: آقا دورت بگردم یک بدبختی پیدا بشه بیاد من رو از دست این نجات بده تا برگشت طرف من گفت: وای خاک به سرم،مریم دختر عمو!!!!! حالا من هی نگاه می کردم و با چشم دنبال دختر عمویی که مامان می گفت می گشتم و با تعجب یکی از فامیلامون که نسبت دوری با ما داشت رو شناختم و به رسم همیشه تا دیدم پسری همراهش هست سرم رو پایین انداختم و با مامان به طرفشون رفتیم. به قول مامان، دختر عمو هم با لبخند به سمتمون اومد و به رسم عادت که فقط به خانم ها سلام می کردم، به دختر عمو هم سلام کردم و باز منتظر موندم تا این پسری که همراه دختر عمو بود به من سلام کنه و چه صدای گیرایی داشت؛ به مامانم سلام کرد و سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم. با کمی مکث به من سلام کرد،کمی چادرم را جلو کشیدم و آرام جواب سلام دادم. باز به دنیای نق خودم رفتم تو دلم گفتم: _واه واه چه کفش های سیاه براقی ،چه شلوار سفیدی هم پوشیده،خاک بر سرت مریم اگه الان تو شلوارت سفید بود، پاچه شلوارت الان کثیف بود وجدان: هووووووو چته بسه بابا از کی تا حالا تو از یک پسر تعریف می کنی؟! _وجدان جان از کفش و پاچه شلوارش تعریف کردم نه از خودش 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🌹دختر باران 🌹 با صدای خداحافظی به قول مامان، دختر عمو و پسرش به خودم اومدم. مامان با خنده و شوخی گفت: *مریم خاک تو اون سرت با این اخلاقت هیچ کس نمی گیرت، آخر می‌مونی ور دل خودم نه یک ‌دونه ای خرج زیاد نداره،خمره می گیرم ترشی می اندازمت. من که اصلا نفهمیدم مامان چی گفت، چون همش یکی توی قلبم می گفت این شوهر تو هست. به مامان با حالت گُنگ نگاه کردم و گفتم: مامان دختر عموت یک روز میاد خواستگاری من واسه پسرش. مامان لیلا نگاهی به من انداخت. *آره بشین تا بیاد پسرش فوق لیسانس داره میاد تو رو بگیره؟! اعتماد به نفست رو، سالی پنج تا تجدیدی نیاری اصلا اون سال به تو مزه نمی کنه،ببین سیزده سالت بود اومد خواستگاری پسر بزرگش که اون بابات فکر کرد تو چه دُرِّ نایابی هستی اصلا راهشون نداد وگرنه الان باید با شوهرت مانتو می خریدی نه من بدبخت، جا این حرف ها گم شو مانتوت رو بخر از پا افتادم. مامان فکر کرد شوخی می کنم ولی تا موقع برگشتن به خونه همش یکی می گفت: این شوهرته. تا خونه فکرم درگیر بود اصلا نفهمیدم چی شد و چه طور خونه اومدیم وقتی رسیدیم خونه فهمیدم که چه بلایی سرم اومده. هر گونه کپی حرام است و پیگرد قانونی و الهی دارد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 مانتو رو پوشیدم و جلوی آینه ایستادم. وااااای،خدایا این چرا این قدر بلنده؟! بابا صادق با محبت گفت: *به به، دختر بابا چه مانتو قشنگ و بلندی ولی من با دیدن خودم داخل آینه اشک توی چشم هام حلقه زد،من با شلوار دمپا اونم آبی چرک این مانتو بلند رو می پوشیدم؟شکل دلقک ها می‌شم که! ولی به من می‌گن‌ مریم صالحی نه برگ چغندر ، از هر انگشتم یک هنر می باره لبخند خبیثی به بابا صادق کرد ولی متوجه نشد. *خانم بیا ببین مریم مثل فرشته ها شده. _بابا جان کدوم فرشته سیاه بلند می پوشه مامان لیلا از توی آشپزخونه جواب داد: فرشته ی عذاب جهنم . خودش و بابا صادق شروع کردند به خندیدن ولی من هنوز داشتم به این فکر می کردم که نقشه ی خودم رو چطور عملی کنم، چون احتیاج به خونه ی خالی بود تا بشه اجراش کرد. هر گونه کپی حرام است و پیگرد قانونی و الهی دارد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 با صدای مامان که گفت: _ مریم بیا سفره بندازیم از افکار خبیثم بیرون اومدم، کمک کردم و سفره انداخته شد و تخم مرغ های آبپز توی بشقاب خودنمایی می کرد.بابا بنده خدا شروع کرد غذا خوردن اما من نگاهی به تخم مرغ آبپز کردم که چطور با اون همه بو از گلوم پایین بره؟! مامان با تشر گفت: _بخور دیگه جمع کنیم، می‌خوام بخوابم اینقدر راه رفتم خسته شدم. _بو می‌ده سیرم. مامان گوشه ی لب هاش رو بالا داد * به طبس خودم می خورم. بابا هم به این حرف مادر خندید؛ با تأسف سری تکون دادم که یک لحظه پوست رون پام سوخت ،چشم هام از تعجب گرد شد. مامان از پام نیشگون گرفته بود؟! چرا؟! همون موقع مامان جواب نگاه پر از سؤالم رو داد. * تقصیر توئه دیگه مانتوش رو تو خریدی تخم مرغش رو من باید بخورم بابا با صدای بلند شروع کرد خندیدن، لبم رو کج کردم و گفتم: من برم نمازم رو بخونم. مامان با ناراحتی سر تکون داد: برو بخون با این نماز خوندنت، از اذان یک ساعت گذشته _به جاش سر خدا خلوت وقت بیشتر واسه من می گذاره *آره فردا کارنامت رو هم می‌دن،می‌خوام قاب بگیرم بزنم به دیوار بابا با خنده گفت: لیلا اینقدر بچه رو اذیت نکن،خدا رو شکر تنش سلامت هست حالا تجدیدی میاره اشکال نداره این کار هر روزشون بود که به من و نمره هام می خندیدند، ولی نمی دونم چرا درس که می خوندم هیچی متوجه نمی‌شدم؛ یک حالت گنگی و منگی بهم دست می داد. نمازم رو خوندم و خوابیدم،ولی مگه فکر اون مانتوی بلند ولم می کرد؟ آخر نفهمیدم بابا و مامان چرا اصرار دارند که من مانتوی بلند بپوشم،آخه مثل رختخواب می‌شم! هر گونه کپی حرام است و پیگرد قانونی و الهی دارد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 صبح با صدای مامان که می گفت مریم بلند شو نمازت رو بخون از خواب بیدار شدم،نمازم رو خوندم،ولی دیگه مگه خوابم می رفت! فکری به ذهنم رسید،بلند شدم مانتو رو به همراه یک قیچی برداشتم و کوتاه کردم. اینقدر خوشحال شدم، ولی خوشحالیم دوامی نداشت؛ چون مانتو رو زیاد کوتاه کرده بودم و اومده بود یک سانت از زانوم بالاتر، توی دوخت که می رفت می شد دو سانت، پوفی کشیدم و به خودم گفتم فدا سرم،هر چی کوتاه تر قشنگ‌تر هم هست من که چادر سرمه چه ایرادی داره؟! باز مانتو رو سر جاش گذاشتم و دراز کشیدم؛ دعا می کردم خونه خالی بشه تا من راحت پایین مانتو رو بدوزم و خدا انگار کنار دلم نشسته بود عمه صبح زنگ زد که بابا و مامان برن خونشون که کار واجب داره. مامان همون طور که جیغ می کشید گفت: مریم در رو روی کسی باز نمی‌کنی‌ ها ،ببین هر کسی اومد بگو مامانم در رو قفل کرده رفته. _مامان بچه نیستم که باشه *اصلا حاضر شو تو هم بیا دیگه! _مامان من کجا بیام؟! کار دارم هر گونه کپی برداری حرام است و نویسنده به هیچ عنوان راضی نیست. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 *نیام ببینم خونه رو نیست و نابود کردی هااااااا ! مریم پدرت رو در میارم بابا صادق با ناراحتی گفت: به باباش چی کار داری ؟بیا بریم! در خانه بسته و قفل شد و من نفس آسوده ای کشیدم. مانتو رو از کمد دیواری برداشتم و چرخ خیاطی مامان رو آماده کردم،چرخ خیاطی کهنه ای که برای جهیزیه مامان بود،سیاه و نقش های طلایی، کفی چوبی و یک دسته برای چرخوندن و دوختن کار مانتو تموم شد و حدسم درست بود زیادی کوتاه شده بود اما من پشیمون نبودم چون از نظر من هر چی کوتاه تر قشنگ‌تر. یاد کارنامه میان ترم افتادم صورتم داغ شد،من نمی دونم چرا کارنامه ها رو قبل از عید میدن خب بگذار بعد از عید که عید آدم کوفتش نشه. خواستم از خودم هنر نشان بدم تا بابا کیف کنه و مامان خوشحال بشه. کانال ما در ایتا @betterdietdrkermany آدرس گروه چت ما https://eitaa.com/joinchat/2728198332Ce343cb388f
🌹دختر باران🌹 پس یک ظرف برداشتم و برنج خیس کردم تا باقالی‌پلو درست کنم. این اولین آشپزی من بود و دلم می‌خواست بهترین بشه. قابلمه رو تا نیمه آب کردم و باقالی‌ها رو داخلش ریختم تا بپزه. به تقلید از مامان، وقتی باقالی‌ها پخته شد، برنج رو هم داخل قابلمه ریختم و مرغ رو هم آماده کردم. برنج و باقالی رو آبکشی کردم و شویدها رو باهاش مخلوط کردم، ولی بوی این شویدها یه جوری بود. برنج رو دم کردم و منتظر موندم تا بابا و مامان بیان. بوی غذا کل خونه رو گرفته بود، ولی چرا بوش با بوی شوید باقالی‌های مامان فرق می‌کرد؟ مامان و بابا اومدن و من سلام کردم. بابا نگاهی به قابلمه‌های روی گاز کرد و گفت: *آفرین دخترم، خانم دخترم غذا درست کرده! آروم در گوش بابا گفتم: بابایی، ولی نمی‌دونم چرا این بویی هست؟ بابا با محبت به من نگاه کرد و گفت: *عزیزم، مهم اینه که تو تلاش کردی غذا درست کنی و این خیلی خوبه. بابا معلم بود و همیشه سعی می‌کرد با من طبق قوانین رفتار کنه، اما مامان نه؛ به قول خودش شیوه‌ی تربیتی مامان‌های قدیم بهترین بودند. مامان چادرش رو درآورد و با حرص برگه‌ی کوچکی روی اپن گذاشت و با بغض و عصبانیت گفت: بفرمایید ارسطوی عالم کارنامتون. * لیلا جان، بچه رو ول کن، مهم تلاشی هست که کرده. بیا ببین غذاش چه بویی توی آشپزخونه راه انداخته. * آره، درس نمی‌خونه، حداقل کار یاد بگیره شوهرش بدم. بابا با ناراحتی گفت "لا اله الا الله" و کنار سفره نشست. خورشت رو کشیدم و توی سفره گذاشتم. بابا تکه‌ای از گوشت مرغ رو خورد و گفت: *آفرین بابا، خورشتت عالی شده. مامان با تعجب از اتاق بیرون اومد، کنار سفره نشست و تکه‌ای از مرغ رو خورد. *نه بابا، یه گ... ولی با نگاه بابا صادق سکوت کرد و ادامه نداد. با اعتماد به نفس پلو باقالی رو هم کشیدم که عطر عجیبی کل خونه رو برداشت . هرگونه کپی برداری حرام است 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 کانال ما در ایتا @betterdietdrkermany آدرس گروه چت ما https://eitaa.com/joinchat/2728198332Ce343cb388f