🔰فقط کمی دیرتر
(داستان دنبالهدار، بخش سوم)
☘همانطور که داشت دست چپش را میبرد بهطرف صورت سعید، گفت: «چی شده؟!... بابات؟!»؛ ولی قبل از اینکه صورت او را لمس کند، سعید دستش را بهآرامی، ولی با حالتی پر از نفرت پس زد و صورتش را برگرداند و گفت: «به تو مربوط نیست نامرد». بعد هم شیر آب را بست و راه افتاد سمت درِ وضوخانه؛ مهران هم رفت دنبالش. از پلههای وضوخانه که بالا میرفتند، یکی دو بار صدایش کرد؛ ولی فایدهای نداشت. وقتی رسیدند بالا، سعید بهجای اینکه بهطرف پلههای جلوی درِ ورودی مسجد برود، راهش را کج کرد و رفت سمت شهرک. مهران گفت: «مگه مسجد نمیآی؟». مکثی کرد و این بار با صدای بلندتر و با کمی عصبانیت گفت: «اگه نمیخواستی بیای مسجد، اصلاً برای چی اومدی تا اینجا؟!» سعید چیزی نگفت؛ حتی نگفت: به تو مربوط نیست. آرام و بیرمق داشت دور میشد.
☘مهران برگشت و بهطرف پلههای ورودی مسجد رفت. هفتتا پله بیشتر نبود، ولی انگار هرچه بالا میرفت، تمام نمیشدند. پاهایش جان نداشت، مثل پیرمردهای مسجد شده بود که چون نای بالا رفتن از پلهها را نداشتند، پشت سر معمار ناله و نفرین میکردند. احساس میکرد در همین پانزدهسالگی بهاندازهٔ همهٔ آنها پیر شده است. به حیاط مسجد که رسید، صدای مکبر را شنید که داشت برای نماز عشا «قد قامت الصلوة» میگفت. دو نفر از داخل حیاط دویدند تا به نماز برسند. صدای پای دو سه نفر هم از پشت سر میآمد که داشتند با عجله از پلهها بالا میآمدند تا خودشان را به تکبیرةالاحرام برسانند. ولی انگار مهران عجلهای برای رسیدن به نماز نداشت.
☘کفشهایش را جلوی جاکفشی درآورد و وارد مسجد شد. طبق عادت همیشهاش، توی جامُهری دنبال دو تا مهر تربت تمیز گشت؛ ولی برخلاف همیشه، نرفت تا در صف اول بایستد. آرام از کنار صفهای نماز رد شد و خودش را به صف آخر رساند. صدای مکبر بلند شد: «الله اکبر، رکوع». دستهایش را بالا برد تا تکبیرةالاحرام بگوید که مکبر گفت: «یا الله». این را برای او گفت تا بتواند به رکوع برسد، ولی حواسش خیلی پرتتر از این بود که بخواهد نماز بخواند. با شنیدن «سمع الله لمن حمده»، نشست. حالش دست خودش نبود. همانطور که روی زمین نشسته بود، خودش را عقب عقب بهطرف دیوار کشاند و تکیه داد. زانوهایش را بالا آورد و جمع کرد توی سینهاش و دستهایش را انداخت روی زانوهایش؛ طوری که مچهایش آویزان شد. به این فکر کرد که چرا اینطور شد.
☘به خودش که آمد، دید محمدجواد، پسر خادم مسجد، خم شده جلویش تا استکان چای را بردارد. چای را گذاشته بودند جلویش، ولی او متوجه نشده بود. حاجآقا رسولی روی پلهٔ اول منبر نشسته بود و داشت حرف میزد. حتی حال نداشت گوش کند که دربارۀ چه موضوعی حرف میزند. از جایش که بلند شد، پایش خورد به دو تا مهر تربتی که با خودش آورده بود. خم شد و آنها را برداشت و بهطرف درِ مسجد راه افتاد. از در که بیرون رفت، ایستاد جلوی جاکفشی تا کفشهایش را بردارد. یکی دو دقیقهای داشت دنبال کفشهایش میگشت که ناگهان چشمش افتاد به آنها که روی زمین بودند.
☘هنوز به وسط حیاط مسجد نرسیده بود که چشمش افتاد به سمت چپ خودش، گوشهٔ حیاط؛ آقا رضا و حاج مسعود جلوی درِ دفتر پایگاه ایستاده بودند و داشتند باهم حرف میزدند. طوری که مثلاً حواسش نبوده و آنها را ندیده است، حرکت کرد بهطرف پلهها. هنوز از پلهٔ اول پایین نرفته بود که از سمتِ آقا رضا و حاج مسعود صدایی شبیه کلمهٔ «مهران» شنید. احساس کرد دارند دربارهٔ آنها و ماجرای امروز عصر حرف میزنند. ولی آقا رضا قول داده بود. حتی فکرش هم ناراحتش میکرد. با سرعت از پلهها پایین رفت و راه افتاد سمت خانه.
(ادامه دارد...)
#داستان_عاشقانه
#داستان_تربیتی
#محبت_افراطی
#وابستگی_عاطفی
#فقط_کمی_دیرتر
#داستان_دنبالهدار
#بخش_سوم
#مرتضی_رجائی
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
⭕️ آقا وضعیت سراسری #قطعی_برق طوریه که آدم حدس قوی میزنه یکی از دخترهای مظلوم یکی از وزرا، یه بار عمده #موتور_برق وارد کرده، قراره بفروشن به خلق الله.😁
👤 مرتضی رجائی
@TWTenghelabi
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
☘میگفت بعد پیاده شدن از قطار، یک تاکسی بین شهری گرفتیم برای شهرستان. ما دو نفر عقب نشستیم و یک پسر جوان هم جلو.
☘به پلیس راه که رسیدیم، راننده پیاده شد تا دفترچهاش را نشان بدهد. همین که رفت، جوان هم پیاده شد. حواسم نبود کجا رفت و چهکار کرد. فقط دیدم همین که راننده آمد، او هم سوار شد.
☘حدود نیم ساعت بعد، یک جای دیگر توقف کردیم. این بار راننده رفت تا یک بسته را از صندوق عقب در بیاورد و به یک مغازهدار بدهد. جوان دوباره پیاده شد.
☘این بار برایم سؤال شد که چرا؟!
به خواهرم گفتم: "نمیدونم این بنده خدا چرا هی پیاده میشه؟"
گفت: "به نظرم چون ما دو تا خانم تو ماشین نشستیم، وقتی راننده پیاده میشه، معذبه. شاید هم برای راحتی ما پیاده میشه!"
+: "نه بابا، فکر نکنم!"
-: "چرا، جوونهای خوزستان خیلی بامعرفتن!"
☘نرسیده به مقصد، راننده برای بنزین زدن در پمپ بنزین توقف کرد و از ماشین پیاده شد. جوان دوباره پیاده شد و در همان مدت کوتاه بنزین زدن، همانجا کنار ماشین ایستاد.
☘این بار دیگر مطمئن شدم که علت پیاده شدن جوان، حیایش بود و اینکه چون به ما هم به چشم خواهر و ناموس خودش نگاه میکرد، دوست نداشت با بودن او در ماشین، ناراحت و معذب باشیم.
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
تربیت و حکمرانی
📌چند جمله کوتاه و این همه اثر؟!😲 🔥"ابوالدَّرْداء" مشغول فعالیتهای روزانهاش بود که یک نفر دوان دوا
وقتی صحبت از بلا میشود، بیشترمان یاد سیل و زلزله و آتشسوزی و سرقت و مانند اینها میافتیم؛ بدیهایی که از بیرونِ خودمان ممکن است به ما برسند.
برای در امان ماندن از شرّ همه انواع بدیها برنامهریزی میکنیم و حتی برای آن، دست به دعا میبریم، جز برای دور ماندن از شرّ یک دشمن درونی.
بیشترمان #نفوذ را جدی نمیگیریم، در حالیکه در بسیاری از دعاها اولین محور درخواست بنده از پروردگار، در امان ماندن از شرّ نفس است؛ مثل همین دعا که اگر کسی هر صبح و شام بخواند، از انواع بلا و بدی دور میماند:
اَللَّهُمَّ اِنّي اَعُوذُبِكَ مِنْ شَرِّ نَفْسي
📌چرا این همه استغفار؟!
☘حتی اگر کمی اهل انس با منابعی مثل مفاتیح الجنان یا دیگر کتابهای اعمال و اذکار باشیم، روایتهای مختلف و متنوع مربوط به تأکید بر استغفار فراوان به چشممان خورده است.
☘بسیاری از علما و بزرگان هم بوده و هستند که در دستورالعملهای سلوکی خود، به تداوم بر استغفار سفارش میکنند و آن را کلید گشایش همه رزقها، مخصوصاً رزق معنوی میدانند.
☘اما راستی، این همه تأکید برای چیست؟ و اساساً این همه استغفار، از کدام گناهان؟ شاید کسی پیدا شود که در دلش یا به زبان بگوید: من که مراقب همه رفتارهایم هستم و هیچ گناه و خطای فاحشی که آن را به یاد داشته باشم، از من سر نزده است؛ من دیگر چرا باید این همه استغفار کنم؟
☘اگر شما هم اینطور فکر میکنید، از همین فکرتان استغفار کنید. استغفار فراوان ما فقط برای گناهان و خطاهایی نیست که خودمان از روی قصد مرتکب شدهایم، که خیلی از خطاها از ما سر زده که خودمان متوجه نشدهایم یا آن را به یاد نداریم.
☘گذشته از اینها، همین که ما خیال کنیم همه دستورات پروردگار را درست و کامل اطاعت کردهایم و کاملاً مطیع اوییم و هیچ حقی از او بر گردن ما نیست، خودش خطای اعتقادی بزرگی است که نیازمند استغفار است.
☘همیشه و در همه حال باید خود را بدهکار حضرت حق بدانیم و در برابر او احساس شرمساری کنیم و از او طلب آمرزش کنیم:
استغفر الله ربی و اتوب الیه...
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
من اگه باشم اینطور میگم:
☘وقتی کسی کاری برای ما میکنه، یا ما این کار رو وظیفهش میدونیم، یا از سرِ لطف و مهربانی او.
☘اگه اون کار رو وظیفهش بدونیم که برای قدردانی از او احساس وظیفه نمیکنیم و حتی اگه تشکر هم بکنیم، میذاریم به حساب ادب و لطف خودمون.
☘ولی وقتی اون کار رو لطف طرف مقابل به حساب میآریم، اگه جزو آدمهای مغرور و طلبکار نباشیم، در برابر او احساس بدهکاری میکنیم و دوست داریم یهطوری از خجالتش در بیاییم.
☘حالا اگه مهربانی او در حق ما خیلی زیاد باشه و ما هم خیلی او رو دوست داشته باشیم، دوست داریم یهطوری کشف کنیم که خودش چی دوست داره و اگه ما چهکار کنیم بیشتر خوشحال میشه.
☘تو این شرایط، اگه خودش به ما بگه: "من که هیچ توقعی ازت ندارم، ولی اگه میخوای کاری بکنی، فلان کار رو بکن"، ما خیلی خوشحال میشیم؛ چون زحمت ما رو کم کرده و خودش بهمون گفته چطور میتونیم به بهترین شکل ازش تشکر کنیم.
راستی، شما چطور جواب میدید به این سؤال؟!
#تربیت_دینی
#پرسشهای_اعتقادی_نوجوانان
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
📝جشن کرونایی نیمه شعبان در خانۀ یک طلبه (داستان کوتاه)
🧮۸۰۰ کلمه
📆 ۲۲ فروروین ۱۳۹۹
بسم الله
🔰سخنرانی تلویزیونی آقا که تمام شد، همگی صلوات فرستادیم.
فرشته آمد جلوی من نشست و گفت: «بابا، حالا که امسال نمیتونیم تو روز نیمه شعبان بریم تو جشن شرکت کنیم، بیا خودمون یه جشن برگزار کنیم. شما هم سخنرانی کن!»
محمدرضا خودش را انداخت توی بغلم و گفت: «آره بابا، منم مداحی محمود کریمی رو میخونم».
گفتم: «قبول، فقط اول محمدرضا مداحی کنه».
🔰چند دقیقه بعد فرشته گفت: «پذیرایی آماده است». بعد هم یک صندلی آورد و رویش یک پارچۀ سفید انداخت. محمدرضا رفت روی صندلی نشست و با یک بسم الله شروع کرد: «دل دل نکن ای دل، دست دست نکن ای پا...»
🔰همانطور که داشتیم دست میزدیم، به این فکر میکردم که چه حرفی بزنم تا هم بچهها متوجه بشوند و هم به درد خودم و مادر بچهها بخورد.
مداحی محمدرضا که تمام شد، صلوات فرستادیم. فرشته به عنوان مدیر برنامۀ جشن گفت: «حالا نوبت شماست».
🔰روی صندلی نشستم و شروع کردم:
«بسم الله الرحمن الرحیم. این روزا همهٔ ما منتظر یه مهمون هستیم، یه مهمون عزیز که قراره بعد از سالها دوری به جمع ما برگرده. کیه که ندونه مهمونی برای خودش آدابی داره؟ کسی که منتظر یه مهمون عزیزه، از مدتها قبل خودشو برای اومدن اون آماده می کنه تا وقتی که اومد، همه چیز اون طوری باشه که او دوست داره...»
ـ «مثل اون وقتی که ما منتظر دوقلوها بودیم و داشتیم خودمون رو آماده میکردیم!»
ـ «آره دخترم، یا مثل اون دفعه که مادرجون داشت از کربلا میاومد و داشتیم برای استقبال از خودش و پذیرایی از مهمونا آماده میشدیم.
حالا ما چکار باید بکنیم تا برای اومدن امام زمان آماده باشیم؟
امام باقر علیه السلام تو یکی از احادیثشون، یکی از این کارها رو به ما یاد دادن. ایشون فرمودن در زمان ظهور امام زمان، شیعیان اینقدر با هم مهربون میشن، که اگه یکیشون به پول نیاز داشته باشه، راحت دست میکنه تو جیب دوستش و پولی رو که لازم داره برمیداره؛ دوستشم از این کار ناراحت نمیشه...»
🔰این بار محمدرضا پرید توی حرفم و گفت: «ولی بابا، این کار که دزدیه! یعنی ما شیعیان باید از هم دزدی کنیم تا امام زمان بیاد؟!»
فرشته که داشت با سینی آب پرتقال از آشپزخانه بیرون میآمد، لبش را گزید و با دندان قروچه گفت: «هیسس، مثلاً سخنرانیه ها! آخه کی وسط سخنرانی سؤال میکنه؟»
ـ «عیبی نداره بابا جون، ما کلاً سخنرانی مون فرق میکنه. ببین، منم فقط یک عبا انداختم رو دوشم و به جای منبر رو صندلی نشستم».
فرشته همانطور که خم شده بود تا مادرش آب پرتقال بردارد، رو کرد به من و سری تکان داد و چشمکی زد که یعنی: «فهمیدم، چون محمدرضا بچه است، نمیخواهی ناراحتش کنی!»
فقط دو سال از محمدرضا بزرگتر است، ولی دختر است دیگر.
🔰میخواستم جواب محمدرضا را بدهم که فرشته آرام ـ طوری که مثلاً ما نشنویم ـ به مادرش گفت: «برای شما دو تا آب پرتقال آوردم؛ آخه سهم دوقلوها رو هم شما باید بخوری».
قند توی دلم آب شد، ولی به روی خودم نیاوردم و رو کردم به محمدرضا: «ببین پسرم، منظور امام باقر علیه السلام این نیست که شیعیان باید از هم دزدی کنن تا امام زمان تشریف بیارن. منظورشون اینه که مثلاً من و همسایهها اینقدر باید به هم نزدیک بشیم و همدیگه رو دوست داشته باشیم که اگه یکی از همسایهها به پول نیاز داشت، من حتی نباید اجازه بدم خودش بهم بگه، باید خودم بهش کمک کنم».
🔰محمدرضا آرام شده بود و داشت فکر میکرد. رو کردم به طرف فرشته و ادامه دادم:
«مثلاً دیدید وقتی دستهجمعی می ریم بیرون، موقع خرید که میشه و ما مردا میخواهیم پولش رو حساب کنیم، بیشتر وقتا عمو جواد حساب میکنه؟ همیشه هم میگه جیب من و شما نداره که!»
حاجخانم که تا اینجای سخنرانی را فقط گوش کرده بود، گلویی صاف کرد تا تواضعش را به رخ من بکشد که لطف کرده و با آن همه فضل، پای منبر من نشسته است: «مثلاً تو همین سخنرانی امروز، آقا دستور دادن حالا که ماه مبارک رمضان نزدیکه، هر کس که میتونه به فقرا و کسایی که به خاطر تعطیلی این روزا مشکل مالی پیدا کردن کمک کنه».
🔰محمدرضا با ناراحتی رو به مادرش کرد و گفت: «منم دوست دارم به دستور آقا سید علی عمل کنم».
ـ «خب عمل کن مامان جان، قلکت رو بیار بده بابا، ببره قرارگاه جهادی».
ـ «قلکم که خالیه. مگه یادت نیست؟ قبل عید دادیم قرارگاه برای خرید ماسک. تو این چند وقتم که شما خیلی به من پول نداید تا بندازم توش».
اشتیاق محمدرضا را که برای ایثار دیدم، گفتم: «عیبی نداره بابا جون، شما قلکت رو بیار، هرچقدر توش پول بود، دوبرابرش رو هم من میذارم روش از طرف شما می دم به قرارگاه».
چشمان محمدرضا برق زد. از جا کنده شد و دوید سمت اتاق...
#انتظار_حقیقی
#عصر_ظهور
#رزمایش_همدلی
#بازنشر
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
تربیت و حکمرانی
📝جشن کرونایی نیمه شعبان در خانۀ یک طلبه (داستان کوتاه) 🧮۸۰۰ کلمه 📆 ۲۲ فروروین ۱۳۹۹ بسم الله 🔰سخن
اتفاقی چشمم افتاد به این داستان کوتاه که چند ماه پیش نوشته و در همین کانال منتشر کرده بودم.
دیدم قشنگ است (حداقل برای خودم که قشنگ بود)، گفتم بازنشر کنم، شاید شما هم دوست داشتید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌حتماً شما هم میانبرنامههای #ایران_من را دیدهاید.
🔰نمیدانم برای تولید این یک دقیقه، چقدر هزینه کردهاند تا با تبلیغ معماری میدان نقش جهان اصفهان، احساس هویت ملی ما را برانگیزانند. ولی کاش برای نوشتن متن آن هم دقت بیشتری میکردند تا شیرینی زبان فارسی بیشتر به کاممان بنشیند و حالمان بهتر شود.
🔰از شما میپرسم؛ در جمله "خواندن و شنیدن این قصهها به ما میگوید صاحب چه معمارهای خلاق و باهوشی بودهایم..." اشکالی نمیبینید؟
مگر ما صاحب این معمارها بودهایم؟ بهتر نبود به جای آن گفته میشد: "چه معمارهای خلاق و باهوشی داشتهایم"؟
🔰از این حرفها که بگذریم، حتماً میدانید که سرمهندس معمارهای سازنده این بنای تاریخی، یک عالم دینی به نام #شیخ_بهایی است؟
🔰ضمناً پرچم مردم شریف #اصفهان ، مهد فرهنگ و هنر هم بالا.🇮🇷
#زبان_و_ادبیات_فارسی
#نویسندگی
#ویرایش
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
✅ ششمین #گراف
🔸 با حضور حجت الاسلام مهدیزاده
🔹 با موضوع: "نسبت فضای مجازی با گفتمان دینی"
❓آیا فضای مجازیِ محصول غرب, ذاتا بد است؟
🕗 پنجشنبه 25 دی ، ساعت 21:30
(لازم بذکر است این موضوع در قالب یک سلسه گفتگو, به تضارب آرا بین کارشناسان در این زمینه می پردازد.)
🔴 در گروه «مطالعات اسلامی فضای مجازی» منتظر حضورتان هستیم.🔽
https://eitaa.com/joinchat/848691226C9d880671d0
✔️ دفتر مطالعات اسلامی و ارتباطات حوزوی
@oisc_majazi
@teghtesadi
📌چگونه یک نویسنده رسمی شوم؟! (۱)
✍دوست جوانی که به تازگی وارد کارگاه مجازی نویسندگی تربیتی شده است، در خصوصی به من گفت: "خیلی علاقه دارم نویسنده شوم".
✍چیزهایی گفتم، از اینکه باید نوشتههای فاخر و متنوع بخوانی، درزمینه درستنویسی و سادهنویسی آموزش ببینی، و از همه مهمتر، باید زیاد بنویسی؛ خیلی زیاد.
✍پرسید: "اگر بخواهم نویسنده رسمی شوم، چهکار باید بکنم؟!"
راستش، برای نویسنده رسمی شدن، اول باید نویسنده غیر رسمی بود. بیشتر آنهایی که نویسنده رسمیاند، خودشان هم یادشان نیست نویسندگیشان کی رسمیت یافته است. پس بیایید از این حرف بزنیم که چگونه میتوان یک نویسنده غیر رسمی شد؟!
✍برای این منظور، پیش از هر چیز باید برای خودتان بنویسید؛ فقط برای خودتان.
با خودتان قرار بگذارید که تا مدتی، تنها خواننده نوشتههایتان خودتان باشید و خودتان.
✍البته در این مدت، مراقب دو آسیب باشید؛ چون در اینجا هم، مثل هر کار خوب دیگری، شیطان با وسوسههایش میخواهد جلوی رسیدن شما به هدف را بگیرد.
✍نخست آنکه فکر نکنید چون خواننده نوشتهتان فقط خودتانید، حق دارید هرطور که دوست دارید و بدون هیچ تلاش و رعایت هیچ قاعدهای بنویسید. خودتان، اولین خواننده نوشتهتانید؛ پس به اولین خوانندهتان احترام بگذارید، تا کمکم مشتری نوشتههایتان زیاد شود.
✍دوم آنکه، مراقب باشید خسته و دلزده نشوید. اینکه نوشتههایتان را کسی جز خودتان نمیخواند، خیلی طول نمیکشد؛ به شرط آنکه این دوره را جدی بگیرید و کمی حوصله کنید. پس حواستان باشد که نوشتن را کنار نگذارید تا زودتر به سطحی از کیفیت برسید که بتوانید وارد مرحله عرضه عمومی تولیدات قلمیتان شوید.
✍موفق باشید.
(این یادداشت ادامه دارد...)
#نویسندگی
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
📌خدا رحمتت کند #حاج_قاسم عزیز که حتی در میدان نویسندگی هم میتوان به شما استشهاد کرد!
☘ما معمولیها که توفیق رویای صادقه نداریم، خوابهایمان بازتاب افکار و رویدادهای روزانهمان است.
☘دیشب خواب دیدم در میانه گفتوگویی با یکی از دوستان، برای کاربرد نادرست چند واژه و تکرار آنها، به او تذکر دادم.
☘این اتفاق خیلی میافتد، مخصوصاً وقتهایی که مشغول برگزاری یک کارگاه نویسندگی میشوم. آخرینِ آن هم امروز بود که آن دوست عزیزی که اشکالش را گرفته بودم گفت: "آدم نمیتونه دو کلمه با تو حرف بزنه؛ همهش باید بترسیم الآن از کجای حرفهامون میخواهی غلط بگیری".
☘کمی بزرگنمایی کرد، ولی راستش این است که آری؛ اشکال میگیرم. اگر هم اشکال نگیرم، در درونم خودخوری میکنم.
☘القصه، دوستی که در خواب به او اشکال کرده بودم، در همان عالم رویا گفت: "تو هم وقت گیر آوردی؛ ما الآن وسط یه معرکه گیر کردیم و دنبال اینیم که زودتر به نتیجه برسیم، اون وقت تو به چند تا کلمه غلط یا خارجی اشکال میکنی".
☘بی درنگ به او گفتم: "معرکهای که ما توش گیر کردیم سختتره، یا میدان جنگ حاج قاسم تو سوریه؟"
گفت: "خب معلومه".
+ مگه نشنیدی که حضرت آقا درباره حاج قاسم گفت: او فرماندهی جنگاور و مسلط بر عرصه نظامی بود، اما در میدان جنگ نیز حدود شرعی را کاملاً رعایت میکرد، تا به هیچ کس ظلم و تعدی نشود؛ آنهم درحالی که خیلیها در عرصه نظامی اهل احتیاط و رعایت حدود شرعی نیستند (۱۸دی۹۸).
☘دوستم ساکت شده بود و گوش میداد. ادامه دادم: "حاج قاسم چون اهمیت و ارزشمندی حدود شرعی رو از عمق جان درک کرده بود، حاضر نبود حتی لحظهای ازشون کوتاه بیاد. ما هم اگه حرفهای آقا رو درباره زبان فارسی و حفظ و حراست از اون جدی بگیریم، در هیچ شرایطی از درستگویی و درستنویسی دست برنمیداریم".
☘بیدار که شدم، زیر لب گفتم: "روحت شاد حاج قاسم" و تصمیم گرفتم این خواب را بنویسم.
در این #شب_جمعه، شادی روح #سیدالشهدای_مقاومت و همرزمان شهیدش، مخصوصا شهید #ابومهدی_المهندس صلوات.
#نویسندگی
#درست_نویسی
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
ما که سوادمون قد نمیده یعنی چی که "استقلال اقتصادی نیازمند مراوده خارجی است"؟!🤔
همینقدر میدونیم ۸سال پیش که #روحانی ادعای "استقلال اقتصادی" نداشت و فقط میخواست اوضاع اقتصاد رو بهبود بده، با #مذاکره کشتی اقتصاد رو به گل نشوند؛
حالا #لاریجانی که داره با این شعار میاد چی میخواد بشه!
خدا خودش رحم کنه.
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Husayn
Husayn
Why is my heart❤ set on fire when I hear your name?!
حسین
حسین
چرا وقتی نام تو را میبرم، قلبم❤ آتش میگیرد؟!
(شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم)
پ.ن: این موزیک ویدئو، عرض ارادتی است از گروه وتر؛ گروهی از دوستان طلبه خارجیام که در ایران مشغول تحصیل و تبلیغ در حوزه بینالمللاند.
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡خواسته بدنش رو مثلا با ماژیک تتو کنه تا شبیه آدم های محبوبش بشه... .
☘️مراقب فرزندان خود باشیم، قبل از آن که از هجوم فرهنگها آسیب ببینند.
☘️امام صادق علیه السلام: بَادِرُوا أَوْلَادَكُمْ بِالْحَدِيثِ قَبْلَ أَنْ يَسْبِقَكُمْ إِلَيْهِمُ الْمُرْجِئَةُ.
#تربیت_کودک
#تربیت_دینی
برگرفته از کانال صریر قلم
📌چگونه یک نویسنده رسمی شوم؟! (۲)
ادامه از قبل
✍پیش از نویسنده رسمی شدن، باید یک نویسنده غیر رسمی باشیم و گام نخست در این راه، آن است که مدتی برای خودمان بنویسیم و خواننده نوشتههایمان، فقط خودمان باشیم.
✍پس از مدتی نوشتن برای خود، کمکم احساس میکنید که نوشتههای شما میتواند برای دیگران هم ارزشمند و لذتبخش باشد. زمان رسیدن به این مرحله به جدیت و تلاش شما، نوع و میزان تمرینهایتان، و البته تا اندازهای به ذوق و استعداد شخصیتان وابسته است.
✍برای اینکه مطمئن شوید این احساس، کاذب و برخاسته از شوق هرچه زودتر دیده شدن نبوده است، تعدادی از نوشتههایتان را به چند نفر که نظر کارشناسیشان را قبول دارید و به شما و رشدتان اهمیت میدهند، نشان دهید؛ مثلاً استاد نویسندگی یا دوستان اهل قلمتان. اگر آنها هم تأیید کردند که وقتش رسیده که نقاب از رخ نوشتههایتان بکشید، "بسم الله" را بگوئید و با توکل به خدا و متواضعانه شروع کنید.
✍امروزه و با گسترش فضای مجازی، امکان نشر نوشتهها و گرفتن بازخورد برای اصلاح و تقویت آنها کار چندان دشواری نیست. برای شروع میتوانید در یک گروه نویسندگی نسبتاً خلوت و کمجمعیت عضو شوید و نوشتههایتان را در آن به اشتراک بگذارید و از اعضا بخواهید که درباره آن نظر بدهند.
✍کمی که پیش رفتید و اعتماد به نفستان بیشتر شد، میتوانید در یک گروه بزرگتر و حرفهایتر عضو شوید. مثلاً جایی شبیه👈 کارگاه نویسندگی تربیتی.👉
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
✍در این مرحله، داشتن یک کانال شخصی و یا یک کانال چندنفره هم میتواند پیشنهاد خوبی باشد؛ به شرط آنکه حوصله و وقت لازم را برای اداره آن داشته باشید.
✍ البته شاید بهتر باشد برای راهاندازی کانال نویسندگی کمی بیشتر صبوری کنید. در یادداشت بعدی، کمی در این باره خواهم نوشت.
✍موفق باشید.
(این یادداشت ادامه دارد...)
#نویسندگی
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
📌 سه تا تخممرغ، صد تومَن!
(داستان کوتاه)
🥚پشت دخل نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا میکرد. زنی که یک بچه یکی دو ساله به بغل داشت، پرده پلاستیکی جلوی در را کنار زد و وارد شد؛ پشت سرش هم یک دختر چهار پنج ساله که داشت گره روسریاش را سفت میکرد. بینی دخترک از سرمای بیرون سرخ شده بود، ولی لباس گرم تنش نبود.
🥚زن جوان همانطور که بچهاش را در بغلش بالا میانداخت تا چادرش را مرتب کند، پرسید: "تخممرغ دونهای چنده؟!"
با آن هیکل ریزنقش و چهره کم سن و سال، بیشتر به یک دختر محصل یا فوقش یک تازهعروس میماند، و اگر خودش به دخترک که داشت به پفکهای توی قفسه دست میزد نمیگفت: "دست نزن مامان"، معلوم نمیشد که مادر آن دو طفل معصوم است.
🥚+ دونهای دوهزار و صد تومن.
همانطور که دستش را دراز میکرد تا کارتش را به او بدهد، گفت: "بیزحمت یه موجودی بگیرید، ببینید چقدر داره؟"
🥚کارت را گرفت و همانطور که داشت وارد دستگاه کارتخوان میکرد، نشانه یکی از نهادهای حمایتی را رویش دید. به روی خودش نیاورد، ولی دلش یکطوری شد.😔
🥚+رمز؟
- سیزده هفتاد و یک
داشت با خودش میگفت: احتمالاً سال تولدشه، که کاغذ از دستگاه بیرون آمد. خجالت کشید، ولی باید میگفت.
+ هفت هزار و هشتصد تومن.
- پس بیزحمت سه تا تخممرغ بدید.
🥚پلاستیک را برداشت و سه تا تخممرغ توی آن گذاشت. بعد هم آن را توی سینی ترازوی دیجیتال گذاشت تا زن راحتتر بتواند بردارد. زن جوان پلاستیک را برداشت و منتظر ماند، ولی او حواسش آنجا نبود. وقتی دید هنوز نرفته و دارد زیرچشمی او را نگاه میکند، یادش آمد که هنوز پول تخممرغها را از کارت کم نکرده است.
🥚کارت را از کف سینی ترازو برداشت و کشید توی دستگاه.
+ رمز؟!
- سیزده هفتاد و یک
نمیدانست واقعاً رمز را یادش رفته، یا میخواهد کمی زمان بخرد تا شاید فکری به ذهنش برسد. آخر حافظهاش خوب بود و معمولاً شمارهها را به این زودی فراموش نمیکرد.
🥚با خودش فکر کرد کاش میشد بگویم قیمت را اشتباه گفتهام و مثلاً تخممرغ دانهای هزار تومان است تا بتواند شش تا ببرد. ولی خودش هم فهمید که فکر خوبی نیست؛ زن جوان آبرودارتر از آن بود که بخواهد این دروغ را باور کند. باید فکری میکرد؛ زن با بچه به بغل منتظر بود.
🥚تصمیم گرفت پول تخممرغها را کم نکند؛ این کمترین کاری بود که در آن شب سرد زمستانی میتوانست برای او بکند. ولی نه؛ زن باهوشتر از آن نشان میداد که اگر صدای بوق از دستگاه بلند نمیشد، متوجه نشود او پول را کم نکرده است.
🥚با خودش گفت: فقط صد تومن کم میکنم، و شروع کرد به فشار دادن تکمههای دستگاه: یک، صفر...؛ اما یادش افتاد وقتی کاغذ رسید را به دست مشتریاش بدهد، متوجه میشود. "حالا چهکار کنم؟!" همه این فکرها در چند ثانیه به ذهنش میآمد و میرفت. کاری را شروع کرده بود که برای مراحل بعدش هیچ فکری نداشت. سپرده بود دست خدا. ناگهان فکر جدیدی...
🥚+ رسید که نمیخواهی؟!
خدا خدا میکرد که بگوید: "نه"؛ گفت.
لبخند بیجانی روی لبانش نشست؛ انگار بیشتر خیالش راحت شد که زن مچش را نمیگیرد که میخواسته به قاعده شش هزار و سیصد تومانِ ناقابل به او و دو طفل معصومش کمک کند.
🥚همانطور که داشت کارت را میگذاشت توی سینی ترازو، با خودش گفت: "معلومه که رسید نمیخواد! این که مث تو خنگ نیست؛ وقتی میدونه چیزی توی کارتش نیست از چی بترسه؟ اصلاً تو اگه کل ۷۸۰۰ تومن رو هم بکشی، چه فرقی میکنه براش؟!"
🥚به خودش که آمد، دید دخترک پشت سر مادرش دارد از پلههای مغازه پایین میرود و خودش را میاندازد توی بغل سرمای خیابان. از پشت دخل بلند شد تا پرده پلاستیکی را صاف کند، و سرش پر از فکر بود:
کاش بهش گفته بودم اگه چیزی لازم داره، ببره و بعداً پولشو بیاره!
کاش حداقل بهش گفته بودم پول اینا رو کم نکردم. اون که نمیدونه پولو کم نکردم و خیال میکنه دیگه تو کارتش پول نیست؛ حالا اگه فردا صبح چیزی لازم داشته باشه و بخواد بخره، بودن این پول توی این کارت به چه دردش میخوره، وقتی خودش ازش خبر نداره؟!
🥚از این جمله آخری خودش خیلی خجالت کشید؛😔 بودنِ کدوم پول؟! ۷۸۰۰ تومن، که تازه ۱۰۰ تومنش رو هم تو کارت کشیدی، شد پول؟! این زن جوون با اون دو تا بچه چهکار میتونه بکنه با این؟!
🥚برگشت که برود پشت دخل، چشمش افتاد به قفسه پفک که یکی از آنها از جایش بیرون آمده بود. دیگر حالش دست خودش نبود. دوست داشت داد بزند، ولی نتوانست. فقط اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد😢 و با بغض لرزانی زیر لب گفت: "حداقل یه پفک که میتونستی بدی به این بچه، بیعرضه ترسو!"
📢ایتام آل محمد را دریابیم...
#داستان_کوتاه
#مواسات
#فاطمیه
پ.ن: امام صادق (س) فرمود: تا قیامت هر ظلمی به محبان اهلبیت بشود، ظالم اول در حق محمد و آل محمد، در عقوبت آن شریک است.
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد
و آخر تابع له علی ذلک
✍ مرتضی رجائی
بیدارشدن امروزت رو شوخی نگیر
به آن عادت کرده ای؟
ولی ممکن بود هرگز بیدار نشوی
امروز را با امید زندگی کن...🌱
#حال_دلتون_خوب
(متن از یک دوست توئیتری است که از صفحهاش برداشتهام. با تشکر از ایشان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 این یک دقیقه فیلم را حتماً ببینید؛ شب بعد از حادثه یازده سپتامبر است در تهران...😲
🔰 هیچ وقت حواسمان به این جماعت و تربیت سیاسی آنها نبوده است و اینکه آنها قبله آمالشان تا چه حد آمریکا بوده و است.
🔰 همین ها بودند که چند سال بعد در آرزوی یکی شدن ارزش دلار آمریکا و تومانِ ایران و در هوسِ باز شدن درهای ینگه دنیا به روی خود، به یک دولت لیبرال رأی دادند.
#تربیت_سیاسی
#فقه_حکومتی
📢 کانال تربیت و حکومت:
🌐 eitaa.com/rajaaei
May 11
شنیدهاید که امام عسکری (سلاماللهعلیه) فرموده است: "نَحنُ حُجَجُ اللهِ عَلَی الخَلقِ و جَدَّتُنا فاطمة حُجَّةُ اللهِ علینا"؟ جای هیچ شکی نیست که از ساحت مقدس و ملکوتی حضرات معصومین به دور است که از روی تعارف یا تعصب، کلامی به زبان بیاورند؛ آنها امتداد "ما ینطق عن الهوی" در جایگاه وصایتاند و هیچ نمیگویند، مگر آنکه حقیقت باشد و مایه هدایت.
اما فاطمه (سلاماللهعلیها) چرا و چگونه حجت خدا بر ائمه معصومین (سلاماللهعلیهم) است؟ چقدر به این اندیشیدهایم که امامان ما که "ساسة العباد" و رهبران سیاسی امتاند، چرا مادرشان را الگو و حجت خدا بر خود میدانند؟ اصلاً میدانیم "حجت خدا" یعنی چه؟ یعنی کسی که فردای قیامت، خدا میتواند با قول و فعل او بر دیگری احتجاج کند.
فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) چه گفت و چه کرد که مایه احتجاج خدا با امامان معصوم شد؟ جز این است که در زمانه انزوای دین خدا بر روی زمین، از پا ننشست و برای احقاق حق الله و اقامه دین حق به پا خاست؟ آیا این جز یک فعل سیاسی هوشمندانه و شجاعانه بود؟ آیا این جز یک اقدام بهنگام و مقتدرانه بود؟
با این موضعگیری سیاسی صریح و ورود صدیقه کبری (سلاماللهعلیها) به میانه میدان دفاع از ولایت، آن هم در اوج تنهایی و انزوا، آیا دیگر بهانهای برای کوتاهی در حق امام و ولیّ سیاسی جامعه باقی میماند؟ آیا تربیت فاطمی چیزی جز تربیت سیاسی فرزندان برای حمایت و همراهی ولی تا پای جان است؟
#تربیت_دینی
#تربیت_سیاسی
#تربیت_فاطمی
#کنشگری_سیاسی
📢 کانال تربیت و حکومت:
🌐 eitaa.com/rajaaei
اگر قبر مادرمان در مدینه مخفی است،
مزار #فاطمه_معصومه را در قم داریم تا برای داغ مادر اشک بریزیم.
هرچند شایسته نیستم، از طرف همه شما محبان حضرت #فاطمه_زهرا و دوستان و همراهان عزیز، نائب الزیاره بودم.