نشست علمی: شیوه های نوین نشر حدیث در میان کودکان و نوجوانان
با تاکید بر کتاب "من امام رضا را دوست دارم"
🎤سخنران:
حجت الاسلام و المسلمین استاد حیدری ابهری
مولف یکصد کتاب در حوزه کودک و نوجوان
دبیر علمی:
حجت الاسلام والمسلمین دکتر احمد غلامعلی
⏰ زمان: شنبه21خرداد1401 ساعت 11روز ولادت امام رضا علیه السلام
حضوری و مجازی
ادرس: موسسه علمی فرهنگی دارالحدیث، طبقه دوم، سالن جلسات
لینک نشست: https://vc1.qhu.ac.ir/neshasteelmee
هدایت شده از تارینـــو (حال و حیاتی نو)
🧚♂️﷽🧚♂️
کودکانه، بزرگ باش:
بیکینهقهرکن.
زود آشتی کن.
خیلی راحت ببخش.
و بیادعا دیگران را دوستبدار.
✍️به قلم: مرضیه رمضانقاسم(رها)
#تلنگر
#بزرگی
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
هدایت شده از مرضیه رمضانقاسم
با هم بخندیم
➖ زن بعد از ازدواج با عصبانیت رو به شوهرش کرد و گفت: آخه مَرد چرا قبل از ازدواج بهم نگفتی اینقد فقیری؟!
➕ مرد در پاسخش گفت: من که همش بهت میگفتم: من تو دنیا غیر از تو هیچی ندارم؛ تو هم ذوق میکردی و میگفتی منم همینطور😂😂😂
#لبخند
➠@ramezan_ghasem110
هدایت شده از مرضیه رمضانقاسم
❁﷽❁
"مهمانهای خوانده"
- آخه مرد،با غصه خوردن که چیزی درست نمیشه
- چطور غصه نخورم،یه ماهِ صورتمو با سیلی سرخ نگه داشتم،نذاشتم اهل آبادی از قصیهی ورشکستهگیم بویی ببرن،همهی طلبکارا رو هم بهشون وعده دادم کارخونه رو که فروختیم بدهیشونو بدم،اونام مردونگی کردن، قبول کردن،اما ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه بالاخره همه میفهمن ورشکست شدم،بیشتر از این میسوزم که روز عید قربون که مردم با امید برا گرفتن گوشت نذری میان ناامید برمیگردن
- خوب این که ناراحتی نداره،اونم راه چاره داره،میریم سفر
- آخه زن همچی میگی میریم سفر که انگار سفر خرج نداره
- پس میگی چیکار کنیم،بشینیم مثل سوتهدلا با هم بنالیم؟نه به نظرم بهتره به مش کاظم قضیه رو مطرح کنیم تا گوش به گوش بچرخه
- حاج رسول صورتش سرخ شد، رگ گردنش زد بیرون و گفت:زن حسابی، یه وقت همچی کاری نکنیا،اینکه من کسی را خبردار نکردم برا این بود که یه شریک پیدا کنم تا طرحم را حمایت کنه و کارخونه رو دوباره سرپا کنم،حیف که این شریکای کم دل طرحم رو حمایت نکردند
یادش بخیر سالای قبل دو روز به عید قربون،چپ میرفتی و راس مییومدی، میگفتی:از صدای بعبع گوسفندا سرسام گرفتم
بدری خانم همسر حاج رسول که دیگر طاقتاش طاق شده بود دیگر نمیتوانست اشکهایش را مخفی کند، بلند شد سینی چای را مقابل حاج رسول گذاشت،چادرش را سر کرد تا برود امامزاده و یک دل سیر گریه کند، رفت تا در حیاط را باز کند،ماشین را بیرون ببردکه چشمش به یک صف گوسفند گرسنه،تشنه و هراسانِ بدون چوپان افتاد.بدری خانم پشت فرمان نشست تا استارت بزند که یکدفعه سیل گوسفند به داخل خانهی حاج رسول سرازیر شدند و زبان بستهها از شدت تشنگی خیز گرفتند به سمت حوض، صدای چالاپ چولوپ آب و بع بعهای حاکی از خوشحالیِ گوسفندان، حاج رسول را از داخل اتاق بیرون کشاند و با دیدن صحنه از تعجب داشت شاخ در میآورد واز بدری خانم پرسید اینا کجا بودن؟
- نمیدونم!
- زن ببین زبون بستهها چقدرم گرسنن، بهتره برم از مش غلام یه کم علوفه بگیرم بیارم
- بَه سلام حاج رسول،مثل اینکه امسال به ما سفارش گوسفند ندادی و به از ما بهترون سفارش دادی؟
- امسال قسمت نبود به شما سفارش گوسفند بدم حالا یک کم علوفه میخواستم.
- راستی همون دامداری که ازش هر سال برات ۲۰ تا گوسفند میخریدم امسال یک کامیون گوسفندش نزدیک روستامون چپ کرده و گوسفندای زبون بسته حیف و میل شدن،اما از بس پولش از پارو بالا میزنه ککشم نمیگزه اما پسرش هم تو اون کامیون بوده و الان حالش خیلی وخیمِ و توی کماست اما راننده خدا را شکر سالمِ
- حالا اگه میشه شمارهی این دامدار را بهم بده؟
- هان میخوای دیگه خودت مستقیم گوسفند بخری و سنار گیر ما نیاد؟
- نه مرد این حرفا نیست،شماره رو بده، بعدا برات توضیح میدم
مش غلام مثل اینکه جان به عزرائیل بدهد شماره را به حاج رسول داد و گفت:اینم شمارهی آقای اعتباریان.
حاج رسول شماره را گرفت و از مغازه دور شد.
- الو سلام آقای اعتباریان؟
- بله خودم هستم زود صحبتتونو بفرمائید منتظر یه تماس مهم از بیمارستان هستم.
- من حاج رسول هستم،۱۰ تا گوسفندای شما صحیح و سالماند و اومدن منزل ما، آدرس بدین برشونگردونم،در ضمن من هر سال برای عید قربان از طریق مش غلام از شما ۱۵تا گوسفند خریداری میکردم اما امسال ورشکست شدم، یعنی الان هنوز ورشکست نشدم یه طرح دارم اگه یه شریک خوب پیدا کنم و بهم اعتماد کنه وضع و روزم از قبل هم بهتر میشه...
حاج رسول انگار که یه سنگ صبور برای درد و دل پیدا کرده باشد که یکدفعه آقای اعتباریان گفت:ببخشید پشت خطی دارم از بیمارستانِ و گوشی را قطع کرد.
حاج رسول با خودش غُر و لُندی کرد و گفت:چرا اینقدر صغری، کبری چیدم و آدرس نگرفتم.که یکدفعه صدای گوشی او بلند شد.
- حاج رسول پسرم به هوش اومد به قلب رسولالله همون موقع که داشتی برام درد و دل میکردی با خدا عهد کردم اگه پسرم به هوش بیاد ۲۰ تا گوسفند بفرستم برات تا به فقرا بدی و خودم باهات در کارخونه شریک بشم، گفتی ۱۰ تا گوسفند با پای خودشون اومدن؟حالا میگم ۱۰تا گوسفند دیگه برات بفرستن مغازهی مش غلام،راستی فامیلت چیه؟
- مرادی
- آقای مرادی الان دستم به پسرم بنده یک هفتهی دیگه میام تا کارخونه رو ببینم یاعلی.
حاج رسول یکدفعه یاد گوسفندان گرسنه افتاد سریع خودش را به مغازهی مش غلام رساند.
- هان حاج رسول،کارگر آقای اعتباریان تماس گرفت،گفت الان برا حاج رسول مرادی ۱۰تا گوسفند میارم.کور شه اون کاسبکاری که مشتریشو نشناسه
حاج رسول علوفهها روکول گرفت وگفت:
- پول علوفهها وشیرینی خرید گوسفند را هر چی دوست داشتی بنویس به حساب
مش غلام خندیدو گفت:خدا از بزرگی کمت نکنه
✍️به قلم :خانم مرضیه رمضانقاسم(رها)
#داستانک
#عید_قربان
#گروه_تبلیغی_تارینو
🕰زنگ بیداری👇
https://eitaa.com/joinchat/2786918448C6bafa932ef
🌐نـشـسـتـــــ بــرخـــــط
🔅اتفاقـا حجابــــ محـدودیتــــ استــــ...
🎙 سرکار خانـم زهرا مارانے
فعال حوزه زن و خانواده
مسئول رسانه موسسه سفید بیان
🗓 دوشنبـــه ۲۰ تیــرماه ۱۴۰۱
🕘ساعتـــ ۲۱
📱لینک ورود به جلسه
👇👇👇👇👇
https://www.skyroom.online/ch/nasra1401/idea-114448/l/fa
مرکز فضـاے مجـازے
ناحیه بسیج امام صادق(ع)_اصفهان
10.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞نماهنگ |ویژه عید غدیر
🌀همخوانی عیدانه بسیار زیبا از نوجوانان دهه نودی
⚜عَلیّ وَلىُّ اللَّه⚜
📌کاری از:
💠گروه تواشیح نوجوانان تسنیم💠
⭕️در مدح حضرت امام علی علیه السلام
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🌐 aparat.com/v/QmVHA
📲مشاهده آثار گروه تسنیم:
🖥 @tasnim_esf
#عید_غدیر
#غدیر
هدایت شده از نویسندگان حوزوی
🔅 صدای مدیر کاروان
✍️ مرضیه رمضان قاسم
گنبد و گلدستههای امامین عسکریَین از دور همچون خورشید نورافشانی میکند و زائران با مشاهدهی آن صلوات میفرستند.
از اتوبوس پیاده که شدی شمارهی اتوبوس را حفظ میکنی، یا با گوشی موبایل از آن عکس میگیری و قدم در مسیر خانهی مولایت مینهی.
هنوز وارد کوچهی اصلی نشده، میبایست بار اضافی را تحویل امانات دهی و همچون پرستوی مهاجر سبکبال میشوی؛ در مسیر تجدید وضویی انجام میدهی و باز به راهت.
اکنون باید تفتیش شوی حال خودت نیز در وجودت گشتی بزن تا مبادا از ناخالصیهای باطنی چیزی همراهت باشد، به سلامت از این گذر نیز عبور میکنی، به ایستگاه وسائط نقلیهی حرم میرسی، اختیار با توست که بنشینی تا کریمانه تو را به حریم یار برسانند و یا عاشقانه تکبیر گویان، با طمانینه به مسیر عشق ادامه دهی و تو پیاده روی را برمیگزینی.
در این مسیر کام سالکان طریق عشق را با چای عراقی شیرین میکنند.
چای را مینوشی و با نوشیدن آن، گرمای عشق در وجودت صد چندان میشود؛ اکنون تشنه تر شدهای پس هرولهکنان میروی.
راه، راه معرفت است می خواهند امام شناس شوی پس میبایست بار دیگر خودت و کیف دستیات موشکافانه وارسی شوید زیرا ورود ابزار دنیایی در بهشت ممنوع است. باید خالی خالی، تهی از منیت و انانیت به محضر امامت حاضر شوی، از اینجا به بعد گنبد نمایان میشود، در برابر امامت سر تعظیم فرود میآوری و خاضعانه سلام میدهی.
یک پیچ به سمت حرم می خوری و با این پیچ، پیچیدگیهای افکارت یک آن، در هم میپیچد و ساده و بی غل و غش به نشان تواضع دست ادب بر سینه میگذاری و کمی سرت را خم میکنی و باز سلام میکنی اما اینبار خاضعانهتر، زیرا هیبت امام سراسر وجودت را قبضه کردهاست.
از صدای مدیر کاروان به خود میآیی آنگاه که میگوید: یه زیارت بکنید و نماز جماعت بعد هم برای صرف غذا به مضیف بروید و ساعت ... وعدهی ما همین جا.
پس از عهد با یاران باز به راهت ادامه میدهی، زیارت و نماز و طعام و باز به حرم بازمیگردی، زیارت جامعه میخوانی و اعتقاداتت را به امام عرضه میکنی و سپس نمازی و قدم در مسیر سرداب میگذاری هر چند به ظاهر قدمهایت رو به پائین است اما صعودی داری به سمت آسمان.
یک مرتبه از خاطرت میگذرد که اینجا خانهی امام عصر است و مکان غیبت امام پس مثل کودکی که وارد تا خانه میشود سراغ والد را میگیرد و در جای جای خانه دنبال او میگردد تو نیز به دنبال گلِ گمگشتهات میگردی و غرق در مناجات با پدر مهربانت میشوی، بناگاه صدایی تو را از عرش به فرش میآورد و نجوای تو با امام قطع میشود - مسافران کاروان زیارتی جوادالائمهی اصفهان حرکت کنند به سمت درب خروجی -
من نابــلدم ولی تو هــــــادی هستی
هادی که تویی بلد نبودن خوبست
شعر از اندیشه ی سبز
هادی تویی و گمشده در جادهها منم
چشمم به لطف توست که پیدا کنی مرا
شعر از نیّرۍ
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
هدایت شده از تارینـــو (حال و حیاتی نو)
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
مسجد یا حسینیه؟
- جناب دهدار آخه شما بگید مگه این روستا چقدر جمعیت داره که تازه اینقدر هزینهی مراسمات مذهبیشون بالاست، همین ماه رمضون امسال با اینکه بانییم داشتیم اما هنوز کلی بدهکاریم هنوز پول آشپز شبای احیا رو نتونستیم بدیم. تازه نمیدونم در جریانید که جَوونترا رفتند تو حسینیه و مسجد شده خونهی سالمندا؟
- چی بگم والا من که پارسال همهی تلاشمو کردم تا به این دو دستهگی خاتمه بِدم که بیفایده بود.
- حالا دوبل شدن هزینهها جهنم، تازگیا یه وجب آبادی تقسیم شده به مسجدیا و حسینیهاییا مثل طایفهی اوس و خزرج شدن. بدیش به اینه که خودم طرح ساخت حسینیه رو دادم چون مسجد تو ایام محرم و صفر که بچههای اهل آبادی از شهر میان کفاف این جمعیت رو نمیداد، اگه میدونستم ساخت حسینیه شر میشه اصلا پا پیش نمیذاشتم، اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم.
- اینقدر خودتونو سرزنش نکنید قصد شما خیر بوده، به نظرم هر وقت اختلاف شیعه و سنی حل شد، اختلاف مسجد و حسینیهی این آبادی هم مرتفع میشه
- سلام مش قدرت
- سلام پسرم
- مش قدرت! این کی بود که با این سرعت رد شد؟!
- محمد پسر آقای خاکسار، نوهی حج غضنفرِ بچهی خوبیه موذن مسجدمونِ
- خوب مائم کم کم بریم برا نماز جماعت.
- من که دست نماز دارم.
صدای اذان از ماذنهی مسجد بلند شد، به صدم ثانیه نخورد که اذان حسینیه نیز از رادیو پخش شد، هنوز مش قدرت و فرماندار کنار مَکینه در فکر راهکار حل اختلاف بودند که باز سر و کلهی محمد پیدا شد و نفس زنان پرسید:
- هان مش قدرت امروز حسینیهاین یا مسجد؟
- حسینیهم، الهی پیر شی پسر که اینقدر سر به سر من نذاری.
- نوهی حاج غضنفر بود؟ درست حدس زدم؟
- بله، این پسر خیلی با صفاس، موذن مسجدِ و برا نماز میره حسینیه و با هر دو دسته رفیقِ، منم یه روز میرم حسینیه نمازو یه روزم میرم مسجد، برا همین هر وقت منو ببینه سر به سرم میذاره.
- خوب پس مسیرمون از هم جدا شد چون من باید برم مسجد، بعدِ نمازم با هیات اُمنا جلسه داریم؛ فرمایشی ندارین؟
- جناب دهدار رفیق نیمهرا شدینا، مرحمت شما زیاد، فقط دعا کنید مُحرم امسال مردم آبادی از خر شیطون بیان پائینو مثل قبل همدل بشن.
روز عاشورا صدای نوای: از شامِ بلا شهيد آوردند؛ با شور وُ نوا، شهيد آوردند
سوی شهرِ ما، شهيد آوردند
از بلندگوی سیار روستا پخش شد و جمعیت همه تشییعکنان به سمت حسینیه رفتند تا طبق وصیت شهید مدافع حرم محمد خاکسار او را در حسینیه به خاک بسپارند. این اولین تجمع اهالی آبادی بعد از ساخت حسینیه بود و از آن پس در آن آبادی سه وعده نماز فقط در مسجد برگزار میشد و مراسمات مذهبی، در حسینیه.
✍️ به قلم : سرکارخانم مرضیه رمضانقاسم
#داستانک_محرم
#مسجد_یا_حسینیه
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈