eitaa logo
رصدخانه 🔭
143 دنبال‌کننده
146 عکس
11 ویدیو
0 فایل
ما من شیء تراه عینک إلّا و فیه موعظة ... اینجا خلقی به رصد زندگی خود مشغولند. تا به حال ستاره صید کرده ای؟ ☄ ارتباط با ادمین،تبادل و ارسال متون تولیدی: @Ahmad_84
مشاهده در ایتا
دانلود
رصدخانه 🔭
✓ دو از سه - زوجت موکلتی مینا موکلی میثم فی المدة المعلومة علی المهر المعلوم قبلت التزویج لموکلی میث
✓ سه از سه با صدای اذان سر بلند کرد درک درستی از موقعیتش نداشت سمت نمازخانه پارک رفت و وضو گرفت به سختی نمازش را خواند کل مسیر پارک تا خانه را تخته گاز رفت به خودش که آمد روی تختش افتاده بود دیگر توان حرکت نداشت احساس می‌کرد از درون می‌سوزد مهری خانم چندباری سراغش آمد ولی هربار اوضاع را طبیعی جلوه داد مینا هم حال خوبی نداشت از وقتی برگشته بود توی اتاقش بود چندباری به میثم زنگ زد اما موبایلش خاموش بود یک روز به همین شکل گذشت مهری خانم که حال بد میثم را دید با انسی خانم تماس گرفت و ماجرا را تعریف کرد انسی خانم هم که وضع غیرطبیعی مینا را دیده بود سمت اتاقش رفت و در زد - مینا بیا بیرون کارت دارم + میشه همونجا بگی؟ - نه درو باز کن + بفرمایید - مینا می‌دونی میثم از دیروز حالش بده؟ + نه! تو از کجا می‌دونی؟ - مادرش زنگ زد چه کار کردی با این بچه؟ + به من چه ربطی داره؟ - مینا! منو چی فرض کردی؟ بگو ببینم + یه شرطی داره - بگو! + نه نصیحتم کن نه به کسی بگو و الا تا عمر دارم قهر میکنم باهات - باشه مادر + بهش گفتم سرطان دارم - آخه واسه چی؟! + میخواستم ببینم منو واسه من بودنم میخواد یا واسه زن بودنم خواستم ببینم عشقی که ازش دم میزنه واقعیه یا فقط هوسه چقدر خوب شد که فهمیدم فهمیدم که تموم شده نسل مردای عاشق الان مردا فقط دنبال هوا و هوسن دیگه خیلی وقته که عشق یه دروغه برای گول زدن ما زنا - اینجوری نگو دختر داری خیلی تند می‌ری + مامان، دوستم زهرا رو که می‌شناسی همونکه چند وقت پیش ام اس گرفت نامزدش از وقتی فهمید ولش کرد مامان خواهش می‌کنم بذار تنها باشم الانم حالم خوبه تازه خوشحالم که قبل اینکه دیر بشه شناختمش || میثم به سختی از روی تخت بلند شد موبایلش را به شارژ زد و روشنش کرد با انبوه تماس‌های مینا مواجه شد ولی توان زنگ زدن نداشت ناچار پیام داد: - سلام الان نمی‌تونم زنگ بزنم فردا ساعت یازده همون پارک باش باید ببینمت || از یک ربع به یازده روی نیمکت نشسته بود اما هر چقدر صبر کرد میثم را ندید حالا نیم ساعتی می‌شد که منتظر است به خودش نیشخند زد که چه امید بی اساسی داشته کلافه از روی نیمکت بلند شد و از پارک بیرون آمد وسط خیابان جمعیتی را دید که دور چیزی جمع شده‌بودند حدس زد تصادف باشد با خودش گفت: کاش این میثم می‌رفت زیر ماشین ولی زود پشیمان شد کمی دلشوره گرفت به بهانه کنجکاوی سمت جمعیت رفت سعی کرد خودش را به وسط حلقه برساند اما جمعیت زیاد بود شلوار کرمی میثم را که دید سرگیجه گرفت به زحمت جلوتر آمد و توانست پیراهن سرمه‌ای و بعد هم صورتش را ببیند مردم که حالش را دیدند راه را باز کردند بی‌تعادل سمت جنازه رفت خودش را روی سینه میثم انداخت عالم دور سرش می‌گشت جیغ می‌زد و صورتش را چنگ می‌انداخت نگاهش از موهای به هم ریخته میثم گذشت از ریش‌های جو گندمی‌اش که حالا به قرمزی می‌زد عبور کرد و روی دستش قفل شد حلقه طلایی رنگی بین مشتش بود با دست لرزان مشت میثم را باز کرد نگین زبرجد برق می‌زد ✓ پایان
هوای شهر پر از گرد و خاک است ریه ها خاکی‌اند چشم ها گل‌آلودند به گلویت انگار که گل خشک شده چسبیده است هرجا را که نگاه میکنی لایه‌های غبار را می‌بینی شهر غبار آلود است من می‌گویم: کربلا هم این ایام این چنین بوده و تو می‌گویی: از کجا همچین حرفی میزنی؟ در روایات و مقاتل دیده‌ای یا شعر مداحی چیزی را شنیده‌ای؟ اصلا حرف جدیدی نزدی! خب معلوم است دیگر صحرا همیشه آبستن گرد و خاک است و کلا عراق کشوری خاک‌آلود شاهدمان هم هوای اربعین است و من می‌گویم: نه منظور من اصلا این گرد و خاک نیست گرد و خاکی که می‌گویم به مراتب غلیظ‌تر و شدیدتر است اما جنسش فرق می‌کند گرد و خاکی از جنس دنیا طلبی غبار وقتی دورت را بگیرد فقط می‌توانی جلوی چشمت را ببینی و دور دست ها محو و تار می‌شوند مثل اینکه بخواهد برایت روی سوژه‌ای فوکوس کند در کربلا غبار دنیا طلبی لشکریان را تنگ در آغوش گرفته و بود وعده‌های یزید را به رخشان می‌کشید چنانکه عکاسی ماهر بخواهد از ذبح عظیم پرتره بگیرد وقتی غبار روی قتل حسین (ع) فوکوس کرد هر چه در پس آن بود فلو شد خدا از یادها رفت پیغمبر فراموش شد و وعدۀ عذاب دیگر تأثیری نداشت تا جایی که خطبه‌های امام هم نمی‌توانست لایه‌های غبار را بشکافد بر قلب کوفیان فرود آید اینجا بود که فرمود: « مُلِئَتْ بُطُونُكُمْ مِنَ الْحَرام» غبار به حدی غلیظ شده بود که عمر بن سعدی که شأن امام را از عمق جان می‌دانست تیغ به روی ولی الله کشید و بر شمع هدایت دست برد یزیدیان می‌خواستند نور هدی را خاموش کنند تا غبار، عالم را بگیرد و کسی از آنچه در پس آن می‎گذرد آگاه نگردد اما خواهد آمد روزی که چراغ هدایت به آسمان رود و خورشید شود و از پس ابرهای غبار عالم را روشن کند و سعادت برویاند «وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُون» 🆔@rasadkhaneh
اکبر که به میدان شد و تکبیر کشید قلب پسر فاطمه هم تیر کشید عباس به لشکر زد و اصغر برگشت اینگونه فناء را به تصویر کشید 🆔@rasadkhaneh
می‌ریخت ز آسمان به صحرا آتش لب‌ها چو کویر و بین دل‌ها آتش بر چادر درختران آقا آتش شد ارث نوادگان زهرا آتش 🆔@rasadkhaneh
رصدخانه 🔭
#چالش_روزانه(روز دهم) : چند سطری درباره‌ی صاحب عزا حضرت زهرا سلام الله علیها بنویسید. #نامدار : شب
لحظه‌ای تا که استراحت کرد تیری آمد به او جسارت کرد آسمان بر زمین گرم افتاد کاروان نیت اسارت کرد 🆔@rasadkhaneh
ده شب به سر رسید ولی روضه‌خوان بمان بالا گرفته روضۀ این خاندان بمان آغاز روضه‌های زنانه از امشب است تا مجلس یزید در این کاروان بمان 🆔@rasadkhaneh
اگر زندگی‌مان را رساله عملیه کنند توضیح المسائل‌ها خیلی تفاوت خواهند کرد 🆔@rasadkhaneh
آقا خاک بر سر ما تعارف که نداریم حالا به نسبت در صدرش خاک بر سر من امروز بین الحرمینم فردا تو ایتا/تو اینستا/تو گوگل امروز هیئتم فردا دارم فلان غلطو میکنم دارم تبلیغ دین میکنم دارم دم از انقلاب میزنم نمازم دیر میشه نماز صبحم قضا میشه هزارتا غلط میکنم فرداش توبه حالا اگه فردا نبود چی؟ اگه نشد توبه کنم چی؟ همین پیارسال فکر کنم بود رفیق عزیزم که حافظ قرآن بود، مشکل کلیه داشت خیلی نرم و کلاسیک رفت از این دنیا قبلش میگفت فلانی مگه من چقدر جا تو این دنیا میگرفتم ولی رفت کی فکرشو میکرد رفتم دیدم پروف گروه بچه‌ها شده عکس فلانی اول فکر کردم داداش یا باباشه ولی خودش بود حالا اصلا گناه به کنار خیلیام مثبت‌تر از منم از گناه که بگذریم عدم اولویت که چه عرض کنم ول‌گردیه میگن کارهای خوب قاتل کارهای عالین ما که کلا دنبال لغویجاتیم یکی تو ایتا وله یکی تو اینستا یکی تو تلگرام یکی تو فیلم یکی تو دور و دور هععی باید به خودمون بیایم باید بفهمیم قبل اینکه دیر بشه پ.ن: طبیعتا این متن تأثیر خاصی نداره کما اینکه خود نویسنده صدبار این محتوا تو ذهنش دور زده اما فردا که چه عرض کنم ساعاتی بعد همون آش و همون کاسه ✍ 🆔@rasadkhaneh
آه در سینه شکست مرگ می‌دادت دست تو رها بال زدی تو رها بال زدی تو که می‌خندیدی و همه گریانیم قلب‌ها مثل کویر و ترک پشت ترک که غم دوست کمر می‌شکند ✍ 🆔@rasadkhaneh
بسم الله درب دل باز شد و شعر آغاز شد و مانده این شاعر بیچاره چه در کار کند آه از عمق جگر ناله‌ای زار کند؟ یا که مانند زنان شیونش پنجه به افلاک کشد دست بر خاک کشد اشک‌هایش بچکد روی زمین قطره‌هایی خونین مثل شمعی که به دامان دارد شعله‌ای از آتش و به هرقطره بریزد جانش؟؟ گفت شاعر اما وقت ما محدودست چون گلی در صحرا که شکوفا شدنش علت بودن اوست ما در این عالم خاک بی هدف نامده‌ایم به جهان آمده‌ایم که پر و بال بسازیم و به پرواز در آییم و به افلاک سر دست بساییم و نه در خاک به امید دل پاک نشینیم و فراغت بگزینیم و ز دنیا ازین مزرعه عالم عقبا فقط لذت مستانه بچینیم ازین رو تو ای شاعر مغموم ز جا خیز و به پا خیز و یک قصه بیامیز نه از عمق خیالات که ما تشنه پندیم بگو بار ببندیم که فرصت شده کوتاه و شده مظهر اسراف تلف کردن این عمر به اندازه یک آه بگو بسم الله تو مردد بودی در پی منبع نور در محلی نزدیک یا که بر قله کوهی آن دور تو به دنبال نمی قطره‌ای آب ز دریای وجود پی به پی میگشتی و در آخر دیدی شعله طور که از گنبد مسجد سر زد تکه‌ای نور که بر کل جهان می ارزد سوی نور آمدی و قدمت اول راه اندکی می لرزید تو جلوتر رفتی و صدایی ز بلندای همان کوه آمد که بیا بالاتر و دلت محکم شد قدمت محکم شد مثل یک پاره فولاد که سرما دیده قدم از پشت قدم می‌زدی و گام به گام می‌شدی محکم تر چون که در دامنه کوه بلند کارها را دیدی بارها را دیدی و کمر خم کردی زیر این سنگ بزرگ سنگی از جنس طلا! یا که حتی الماس یا حسینی (ع) گفتی و به یاری دو دست عباس (ع) دست بردی و علم را به بلندای قدت بلکه قدری هم از آن بالاتر به دل باد سپردی و هوا تیره شد و فتنه ها آمد و باز تو علی رغم تمنای جهان بهر بلعیدن امثال تو محکم ماندی و رجزها خواندی و صدامان زدی و دورهم جمع شدیم و تو گفتی رفقا برهید از دنیا خسته‌ایم! خسته از ماحصل سستی‌ها حلقه‌ای شد تشکیل دور تا دور امام مثل واحد زدن هیئت‌ها و تو همواره ز ما هیئتی تر بودی و پس از یک شب هیئت تو رها بال زدی شعر من ناقص شد و کمی قبل تر از نقطه اوج ناگهان نقطه پایان افتاد و چکید اشک من از گونه به روی کاغذ پخش شد جوهر من باز یک نام به تصویر آمد نام ارباب «حسین»! ✍ + 🆔@rasadkhaneh
بسم الله چند وقت پیش برایم فحش زمان دار گذاشت که باید متن بنویسی و حاصلش شد متنی که از هیچ برآمده بود و حالا، حس میکنم شاید فحش یا فحش بیابان پشت سرم باشد پس می‌نویسم مثل آن دفعه جانی که شنبه مثل نان خشکی‌ها بابهانه و بی‌بهانه بچه‌ها را تگ می کرد که: متن خشک خریداریم!! فردایش روح در قبضه ملک الموت داشت و توسط حضرت عزرائیل تگ شد که: «نَحْنُ قَدَّرْنَا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ وَمَا نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ» و امیدواریم که ملائکه الهی هم تگش کنند که: «سَلامٌ عَلَيْكُمْ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» و حالا ما چه کنیم؟ بالا و پایین کنیم و خاطراتش را بیابیم و ریپ بزنیم و دو، سه تا ایموجی گریه و یکی، دوتا قلب سیاه یا شکسته بگذاریم زیرش؟ یا بگوییم بی‌تو چگونه زندگی کنیم؟ حال و روز ما را بعد خودت می‌بینی؟ تو را بخدا برگرد! تحمل دوری‌ات را نداریم! برای تو زود بود! و از این حرف ها؟ حال آن که می دانیم او از تگ‌رس ما خارج شده! یا آنکه یک دیگر را تگ کنیم که فلانی: چقدر خوب بود و چه صفات خوبی داشت و دیگر مادر گیتی چو او فرزند نزاییده و این ها؟ یا اینکه فاز شاعرانه بگیریم و در رثای رفیق بسراییم و بسوزیم و با بغض تایپ کنیم و در گروه‌ها سند کنیم و اشک بخریم؟ یا اینکه دپ شویم و به سان اموات متحرک راه برویم و به اقل مقدار ممکن به محرک‌های محیطی واکنش نشان بدهیم و حداکثر واکنش مان حرکت سر با نگاهی محو در افق باشد یا اینکه خشک و کرخت یک گوشه بنشینیم، فاز افسرده بگیریم و غم بخوریم و به دیوار رو به رو خیره شویم و به هرچیزی فکر کنیم؟ یا اینکه برای آسیب ندیدن زندگی(مثلا علمی)مان ماجرا را به کتفین مبارک بگیریم و دو، سه قطره اشک بریزیم و سه، چهار مرتبه فاتحه بخوانیم و برگردیم به زندگی عادی خودمان و باز شب‌ها دور هم بنشینیم و بی‌خیال گعده بگیریم یا اینکه نه؛ ابتدا کمی اشک بریزیم تا خالی شویم و بعد از جا برخیزیم و همین طور که فاتحه می‌خوانیم قلم و کاغذش را برداریم و برگردیم سر کلاس‌مان و اگر می‌توانیم به قدر وسع به اندازه یک و اِن دهم یا صدم نفر درس بخوانیم و کار کنیم و شاید بتوان گفت: ما را تگ کرده است که: «كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ» و هربار که عکسش را (خصوصا دم در مدرسه و در حجله‌اش) می‌بینیم اعلانش برای‌مان می‌آید شاید بپرسید خاطراتش چه؟ خاطراتش را چه کنیم؟ خاطرات و صفاتش را زیر خاک سرد فراموشی دفن کنیم؟ یا که به یاد بیاوریم و باهرکدام سیل اشک بباریم؟ می‌گویم هیچ کدام! خاطراتش را به یاد آورید دوباره تکرارشان کنید و سعی کنید خودتان قهرمانش شوید صفات جذابش را هم به جان بسپارید و سعی کنید تکرارشان کنید و به هرمناسبتی فاتحه و صلواتی بفرستید و مرحوم انشاءالله مغفور را هم تگ بفرمایید! ✍ 🆔@rasadkhaneh
با خوابیدن و خواب ماندن و خواب دیدن و خواب انگاشتن هیچ چیزی عوض نمی‌شود البته نه اینکه واقعا هیچ چیزی عوض نشوند نه! خیلی چیزها عوض می‌شوند و خیلی اتفاقات رخ می‌دهند مثل همان چیزهایی که می‌خواهیم خوابشان ببینیم یا از ترسشان بخوابیم باید برخیزیم... گمان نکنیم که خواب بودن فقط به چشم بر هم نهادن است نه! وقتی جهان‌مان عوض می‌شود و ما هم‌چنان خیره خیره عالم را می‌نگریم یقین بدانیم که خوابیم خوابی عمیق که بیدار شدن از آن به سادگی تنظیم هشدار گوشی نیست وقتی همه چیز عوض می‌شود و ما همان "ما"ی مدت‌ها قبلیم داریم قدم قدم به انقراض‌مان نزدیک‌تر می‌شویم چرا که شرط بقاء تکامل و سازش است باید عوض شویم... فقط ما خواب نیستیم جهان را خواب گرفته خواب‌های خوب، رؤیاهای شیرین، خواب‌های تلخ، کابوس‌های وحشت‌ناک خواب‌هایی دور، خواب‌هایی نزدیک خواب‌هایی محو و تار، خواب‌هایی واضح و شفاف خواب‌هایی که واقعی‌اند خواب‌هایی که لمس‌شان می‌کنیم خواب‌هایی که خیلی خیلی سنگین‌اند آن‌قدر سنگین که فقط با "مرگ" از سرمان می‌پرند اما نه! این تنها راه بیداری نیست راه دیگری هم هست خداوند حکیم برای بیداری‌ما هشدار هایی تنظیم کرده؛ هشدارهایی که زمان‌شان معلوم نیست؛ هشدارهایی که گاهی خیلی خیلی هزینه‌بر هستند ولی مشکلی وجود دارد و آن این است که این هشدارها فقط مدت کوتاهی صدا دارند و بعد خواب دوباره هجوم‌ش را با سرعت آغاز می‌کند و تنها راه یادآوری زنگ صدای هشدار الهی‌ست ذکر مرگ باید به یاد بیاوریم... رسول الله فرموده‌اند: «النَّاسِ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا» و باز فرموده‌اند: «مُوتُوا قَبْلَ أنْ تَمُوتُوا» یعنی "انتبهوا قبل أن تموتوا و تنتبهوا" آگاه شوید قبل از آن که بمیرید و آگاه شوید باید متنبه شویم؛ باید متنبه بمانیم... ✍ 🆔@rasadkhaneh
چند روز قبل از آن یک‌شنبه داشتم به مرگ فکر می‌کردم به اینکه ما چند درصد احتمال مرگ می‌دهیم به اینکه وقتی می‌خواهیم برای زندگی‌مان برنامه ریزی کنیم چقدر مرگ را در نظر می‌گیریم؟ تا به حال چند بار وقتی که به رؤیاهایمان می‌اندیشیدیم و لبخندی محو روی صورتمان ظاهر می‌شد یاد مرگ آمده و لبخندمان را جمع کرده؟ یا چند بار وقتی به مشکلات آینده فکر کردیم و غصه خوردیم، احتمال مرگ معادلاتمان را به هم ریخته؟ نتیجه افکارم مفید نبود! با خودم گفتم درست است که ممکن است بمیریم اما احتمالش خیلی خیلی کم است ما انشاءالله حالا حالاها فرصت داریم اگر هم زد و مردیم خب مردیم دیگر! شنبه ظهر بود حسین متنی در گروه نویسندگی گذاشت میخواست زیارت‌های ما را نقد کند خیلی لذت بردم چون دغدغه‌ام شده بود به کسی اشاره می‌کرد که داخل ضریح امام رضا (ع) رفته و به جای زیارت عکس و فیلم می‌گیرد می‌گفت که قصد نتیجه گیری مستقیم نداشته اما به نظرم کمی صریح گفته بود شنبه شب بود شام شهادت امام رضا (ع) هیئت بودم حاج آقای قربانی (همان مداح شب قدرهای رشد) "وقتی که بندای کفنو میبندن" میخواند خیلی از مرگ و این‌ها خواند خسته شدم گفتم این قدرهم دیگر لازم نیست و البته همان موقع هم در ذهنم می‌گذشت نام آدم‌هایی که محرم بعد را ندیدند احساس میکنم این خاصیت مرگ است که نمی‌گذارد به خودت نزدیکش ببینی یکشنبه بعد از نماز مغرب بود یکی از دوستان پیام داد که "محمد حسین خانجانی چی شده؟" من هم گفتم که هیچ اکانتش را هم چک کردم و دیدم آخرین بازدیدش اخیرا است ادامه داستان نیازی به گفتن ندارد... وارد مدرس می‌شوم جای قبلی‌ام می‌نشینم صندلی یکی مانده به استاد، کنار صندلی حسین بچه‌های مطهری یکی یکی می‌آیند صادقی پکر است همه را بغل می‌کند و روی صندلیش می‌نشیند و سعی می‌کند با گوشیش مشغول شود فلاح می‌‌آید کنارم محمد حسین می‌نشیند جای محمد حسین، او هم توی خودش است حاج آقا تفتی هم می‌رسد البته با کمی تاخیر یکی یکی با بچه‌ها دست می‌دهد و کلاسش را شروع می‌کند مثل روزهای گذشته، فقط با این تفاوت که قبای مشکی بر تن دارد و ابتدای کلاس از مرگ برایمان می‌گوید ‌سعی می‌کند همه چیز را عادی جلوه دهد اما واضح است که میان قلبش چه می‌گذرد... می‌دانم که او هم دوست دارد بنشیند و بگوید و بگرید اما مسئولیتی سنگین بر دوش دارد مسئولیتی که شاید حالا سنگین‌تر هم شده کلاس تمام می‌شود مثل همیشه استاد بعدی منتظر است همراه حاج آقا از کلاس بیرون می‌روم طبق عادت هرروز کنارمیز وسط راه‌رو می‌ایستیم لیست را روی میز می‌گذارد و حضور و غیاب می‌کند قبلا وقتی که به اسمم می‌رسید می‌گفت "غایب" و بعد تیک می‌زد اما چند روزیست هنگام حضور و غیاب ساکت است و وقتی به اسم حسین می‌رسد نه "غایب" می‌گوید و نه "غ" می‌گذارد تنها بی‌صدا از رویش عبور می‌کند و نه من نه او به روی خودمان نمی‌آوریم که چه اتفاقی رخ داده گروه "طهارت استاد تفتی(سلّمه الله)" را باز میکنم اعضا را نگاه میکنم دو تا از پروفایل‌ها سیاه است هفته قبل هم چندتاییش عکس محمد حسین بود پایین تر میروم آخرین عضو یک اکانت بدون پروفایل است که جلویش یک ستارۀ آبی دارد سیوش کرده‌ام "خانجانی حسین" الان که دارم برایتان می‌نویسم زیرش نوشته است "آخرین بازدید در این ماه" شاید عجیب باشد اما از متنم نتیجه گیری نمی‌کنم این‌طوری صریح گویی هم نکرده‌ام یک حرف بس است! ✍ 🆔@rasadkhaneh
بوی عطر بهار می‌آید مژده ای دل که یار می‌آید ماه مجلس طلوع خواهد کرد شعر اینجا به کار می‌آید شب چه تاریک و شب چه طولانی قلب‌ها تیره و بیابانی ناگهان یک شهاب نور افکند شام تاریک شد چراغانی آسمان‌ها شلوغ و درهم شد وقت میلاد اسم اعظم شد علت خلق آسمان و زمین پسری از تبار آدم شد آذرخشی ز آسمان آمد منجی آخر الزمان آمد کاخ کسری شکوه قیصر رفت مرغ رحمت به آشیان آمد پسر عبد مطلب پدرش کعبه حاجی شده‌ست دور سرش روی دستان مادرش خورشید مرکز ثقل آسمان پسرش پسری نیک از تباری پاک تکه‌ای نور بین عالم خاک بازتابی ز چهره‌اش خورشید اثر گوشه چشم او افلاک صورتش بدر و سیرتش چو نسیم مظهر ذکر یا رئوف و رحیم کلماتش عصای موسایی هم صفی است و هم مسیح و کلیم خاک از روی دختران برداشت پرده از چشم مردمان برداشت نور ایمان به قلب‌ها تابید مانع از راه آسمان برداشت رحمت الواسعه است بین کویر اهل مکه به برق چشمش اسیر قرشی زاده هاشمی چهره کعبه بر خیز جاء نعم الامیر یا محمد (ص) حبیب رب البیت أنت تعطی لکل بیت بیت نطلب منک خیر ما عندک فاکفنی یا رسول عن "یا لیت" 🆔@rasadkhaneh
بغض می کنم نه فقط من بلکه هرکه حال مناسبی داشته باشد و این‌ مصیبت‌ها را ببیند متاثر خواهد شد اما آیا با تاثر ما چیزی عوض می‌شود؟ مگر دنیا نقاشی است که قطرات اشک ما تصویر سقوط بمب‌ها را به هم بریزد؟ شاید، شاید اگر بغض‌های ما جای این‌که اشک شوند بغض شوند چیزی در این عالم تغییر کند شاید اگر قدرتمندان جهان جای اشک تمساح ریختن قدری بغض داشتند می‌توانستند این گرگ زنجیر دریده را مهار کنند شاید اگر وجدان‌های پاک که در سراسر عالم به درد آمدند بغض به استکبار بکارند بشود بعدها پایان ظلم را درو کرد شاید دست ما به سر کودکان مظلوم فلسطینی نرسد اما شاید بتوانیم آرامش را به کودکانی که خواهند آمد هدیه کنیم. ✍ 🆔@rasadkhaneh
با بچه‌ها اردو رفته‌ایم کنار آتش نشسته‌ام و میخواهم برای خانجانی بنویسم نه ببخشید فکر کن شب بخوابی و صبح بلند شوی که بروی اردو بروی اردو که انرژی بگیری برای درس خواندن فکر کن به هر زحمتی خودت را رسانده باشی به اردو و همه را هم پیگیری کرده باشی که بیایند فکر کن بروی تنقلات بخری که با رفقا دور هم بخورید و لذتش را ببرید فکر کن نیت کنی تنی به آب بزنی فکر کن تمام شود، همه چیز، همه چیز این دنیا تمام شود آن‌چه تمام هم و غمت بوده به آنی دود شود فکر کن چشم بازکنی و جای در و دیوار خانه‌تان نتیجه اعمالت را ببینی ترسناک است نه؟ شاید برای شما ترسناک نباشد ولی برای چون منی ترسناک است فکر کن عذاب حسرت را بچشی! تک تک کارهایی که می‌توانستی بکنی ولی حواله‌شان کردی همه رژه بروند جلوی چشمانت و وقتی یک ذکر دیگر آرزوی‌مان می‌شود یعنی چه حسرت‌های بزرگ‌تری در انتظارمان است می‌خواهم مثل خودش نتیجه‌گیری کنم می‌خواهم صریح حرف بزنم آقاجان برادر من اصلا چرا شما؟ ای خود من نمی‌خواهی بیدار شوی؟ فکر کرده‌ای که هر لحظه‌ای حتی همین لحظه که دارم تایپ می‌کنم و شما مخاطب عزیز داری می‌خوانی ممکن است ملک الموت بیاید و ندای الرحیل سر دهد پس ای عزیز آماده باش همان‌طور که برای سفر‌هایت چندان می‌بندی همان‌طور که وقت سفر حواست به شارژ گوشیت است حواست به حال دلت باشد جناب حافظ می‌فرماید: «مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها» و انگار که حسین این شعر را حفظ بود... ✍ 🆔@rasadkhaneh
شاعرانش وصف ابرو می‌کنند یک جهانش مدح بازو می‌کنند عاشقانش مست ذات او شدند خوشهٔ انگور را بو می‌کنند آسمان‌ها ذاکر اوصاف او غرق در حیرت هیاهو می‌کنند اهل علم و معرفت در خواب‌ها پشت دربش آب و جارو می‌کنند منطقی‌ها تا به اسمش می‌رسند لا جرم چون باد هوهو می‌کنند ✍ 🆔@rasadkhaneh
سَمِعتُ لِاُمِّیَ الزَّهْرا مُصاباً و أشْهَدُ أنَّ ما لَهْ مِنْ نَظیری (شنیدم برای مادرم زهرا (س) مصیبتی) (و شهادت می‌دهم. که برای آن نمونه‌ای نیست) أ تَدْری کَیْفَ مِسْمارٌ یَشُقُّ إذا حَرَقَتْ قُماشاً مِنْ حَریری؟ (آیا می‌دانی چگونه مسماری پاره می‌کند) (زمانی که آتش بگیرد پارچه حریری را؟) سَمِعْتُم ضَرْبَ زَهْرٍ بالسیاطِ؟ أ کانَ الحورُ بالحَرقَةْ جَدیری؟ (شنیده‌اید زدن گلی را به وسیله تازیانه‌ها؟) (آیا حور سزاوار سوختن است؟) رَأیْتُمْ ضَرْبَ زوجٍ بالطریقِ وَ یَنْظُرُ زَوْجُها خَیرُ الأمیری؟ (دیده‌اید زدن همسری را در راه) (در حالی نگاه می‌کند همسرش که بهترین رهبران است) وَ کَیْفَ یَکُونُ قالِعُ بابِ خَیْبَرْ عَلیٰ عُنُقِهْ حِبالٌ کَالأسیری؟ (چگونه می‌شود جدا کننده در خیبر) (بر گردنش طناب‌هایی باشد مانند اسیر) فَلَعْنَةُ رَبِّنا نَزَلَتْ بِکَفٍّ أباحَ لِنَفْسِهِ قَمَراً مُنیری (پس لعنت پروردگار ما نازل شود به دستی) (که مجاز دانست برای خودش ماه تابانی را) فَقولوا کَیْفَ یَخْسِفُ دونَ لَطمٍ بِیَومٍ وَجهُ بَدرٍ مُسْتَنیری؟ (پس بگویید چگونه در خسوف می‌شود بدون سیلی‌ای) (در یک روز صورت ماه کاملی که نورانی بود) ✍ 🆔@rasadkhaneh
ما نمانیم و عکس‌ما ماند گردش روزگار برعکس است می‌بینید؟ عکس‌ها را می‌گویم حسین یا به قول شما محمد حسین نشسته و با تمرکز دارد درس می‌خواند نشسته‌ایم و داریم تصویر کم کیفیتش را می‌بینیم اما خودش را چه؟ محمد حسین به قول حامد عسگری درباره زلزله‌کشتگان بمی در صبح‌گاه مایل به ظهر یک‌شنبه بیست و ششم شهریور چهارصد و دو خاطره شد اما می‌دانید خاطره‌ها هر چقدر که طعم دارند (تلخ زهرماری یا شیرین حلوایی) اگر چه گرما و سرما دارند اگر چه غم و لرز و لب‌خند و دوپامین دارند اگر چه کم و بیش صورت دارند ولی رنگ ندارند نه این‌که بی‌رنگ بی‌رنگ باشند مثل آب و ارواح و فرشته‌ها اما رنگ‌شان جوهر سی‌کلاس‌های نیم است روی دست آدم که در لحظه یک انگشت محکم رویش کشیده شده و منتظر یک لکه آب است تا محو شد یا حتی مثل رسید که اولش تر و تازه است ولی چند وقت که به‌ش سر نزنی و مدتی بعد نگاهش کنی آینه شده جلوی چشمت مثل طومار قلعه یشم چه می‌بافم؟ ظاهرا اثرات همان آقای نویسنده است جانم بگوید برایتان که برادرها حالا که حسین رفته و برای ما عکس شده رهایش نکنیم در تاریک‌خانه ذهنمان درست است که از عالم ما انتقالی گرفته اما هنوز رفیق ماست هنوز حق دارد گردنمان مگر گاه‌گاه فاتحه‌ای و صلواتی و قرآنی زیارتی به نیابتش سختی دارد؟ از شیر موز خریدن هم راحت‌تر است هم بهتر حالا این‌ها به کنار خودمان هم سرمان را زیر نیندازیم و غرق استاد جزایری و منتظری و جناب ابن هشام و شهیدین نشویم (تازه در بهترین حالت) حواسمان باشد که هر لحظه ممکن است تایم رکوردر عمرمان ثابت شود و عکس‌هایمان با کیفیت‌تر و زنده‌تر از خودمان شوند (البته فی الظاهر) اما ما یا انقدر در اهداف و آرزوهامان محو شدیم و یا در کوچه پس کوچه رسیدن به هدف در روزمرگی‌ها گم شدیم که اصلا فراموش کرده‌ایم که این دنیا کیکی خوش رنگ بیش نیست و آنچه واقعیست جایی دیگر است و آنچه یقینی است مرگ چقدر ترسناک است این واژه مرگ تصور کن خداناباور باشی و بنا باشد یک روز یک ساعت یک لحظه که نمی‌دانی کی است و کجاست تمام شوی همه جا تاریک تاریک باشد یا نه سفید سفید اما تمام شدن هیچ‌کدام از این‌ها نیست بلکه هیچ است هیچ اما ما ما که خدا ناپرست نیستیم نعوذ بالله می‌دانیم که خدایی هست و جزایی و هر عملی را سزایی و عدالتی و البته شفاعت و مرحمتی حالا بیایید تصور کنیم در همان لحظه که قرار بود همه چیز هیچ شود اتفاقا همه چیز بیاید جلوی چشممان کرده‌هامان بیایند و شرمنده‌مان کنند و بدتر از آن حسرت نکرده‌هامان چه ساعت‌ها که تلف کرده‌ایم و چه دست‌ها که رها به مظلومین عالم که روزی یقه‌مان را -به عنوان نهاد مسئول حفظ شریعتی که موظف است عدالت بیافریند و سربازان آن منجی که قرار است زمین را پرکند از داد چنان که بی‌داد عالم را فرا گرفته- می‌گیرند اندیشیده‌ایم؟ به عکس‌ها به عکس آن‌هایی که تنها چند خط که حاوی شمایلشان است انقلاب می‌آفریند در دل‌ها نگاه کنید ببینید که برخی فی الظاهر مردگان بالظاهر از خیلی زندگان موثرترند یاد بگیریم طریق جاودانگی را و الا نه ما بمانیم و نه عکس‌‌ما روایتی هم بیاورم تبرکا از حاج آقای فرجی که می‌خواستم متن را برسانم به‌ش اما نشد مع الأسف قال امیرالمؤمنین: اَلْأَمَلُ يُنْسِي اَلْأَجَلَ ✍ 🆔@rasadkhaneh
سخنرانی وسط اتوبوس تمام شد صلوات و چند به به آمد و بعد یکی دو تا خانم از عقب اتوبوس گفتند «تموم شد؟ خیلی تاثیر گذار بود» من هم الحمدللهی گفتم و باز ضرورت وجود مبلغ خانم را احساس کردم فضا تقریبا ساکت بود و فقط یک آقایی که خدا را شکر کنار من بود شروع کرد به تمسخر و گفت من جمعه شش صبح رأی می‌دهم با کمی تلاش توانستم به حرف بگیرمش یک مقداری بد قلق بود و داشت از سنش مایه می‌گذاشت و بلند بلند حرف می‌زد کم کم فضای اتوبوس داغ شد از هر دو طیف چند نفری شروع به بحث کردند که متأسفانه بعضی از موافق‌ها اگر وسط حرف ما نمی‌آمدند و کلا حضور نداشتند بهتر بود😕 بحث رفت سمت اینکه سن ملاک فهم است یا نه که حاج آقای دلیلی اشاره کردند بحث با او را رها کنم من هم بلند شدم و رفتم بالای سر یک نو جوان که آمده بود وسط بحث ما و می‌گفت آن بنده خدا زمان جنگ را دیده و بیشتر از شما می‌فهمد خواستم بحث را با او پیش ببرم که خب دخالت‌های خارجی نگذاشتند برگشتم سر جای اولم و یک جوان دیگر را تور کردم بنده خدا می‌گفت من به هیچ‌کس اعتماد ندارم و همه ایرانی‌ها بدند وقتی هم سعی کردم متقاعدش کنم که افراد متفاوتند گفت امثال علی کریمی که دلسوز کشورند را بیرون می‌کنند (!) خواستم با ادله حداقلی یک راهی باز کنم که یک‌دفعه ورق برگشت و معلوم شد بنده خدا هم آقا را قبول دارد و هم طرفدار رئیسی و قالیباف بوده (!!) و صرفا به خاطر اینکه امید به اصلاح داشته و وضعیت بهتر نشده ناامیدست حرف‌هایش را شنیدم و تا جایی که می‌توانستم به افکارش جهت دادم یک آقایی هم آمد کنار آن پیرمرد نشست و به حرف گرفتش آن بنده خدا هم به محکمی اول بحث نبود و امیدوارم متقاعد شده باشد آخر کار هم اوایل پردیسان و وسط برف و سرما پیاده شدیم آخر وقت بود و دغدغه برگشتن داشتیم که یک پیرمرد مهربان با ماشین آمد و آدرس حرم پرسید و ما هم از خدا خواسته... خلاصه که ما هم خیلی از شکست می‌ترسیدیم اما ما مکلف به وظیفه‌ایم و وظیفه مشخص است «أن تقوموا لله مثنی و فردا» و انشاءالله که وقتی ما در حد وسعمان خدا را نصرت دهیم نصرت الهی هم نازل می‌شود و تلاش‌هایمان به ثمر می‌رسد ✍ 🆔@rasadkhaneh
رصدخانه 🔭
نوار اعلانم را پایین می‌کشم ردیف آخر یک گزینه جدید وجود دارد تپ می‌کنم رویش و با تصویر بالا مواجه می‌شوم "حالت فوکوس" این حالت فوکوس شیائومی و معادلش در هر برند و سیستم‌عاملی توهینی بزرگ است به بشریت اساسا انسان حیوان است اما مقید به نطق، به تفکر! در ادبیات مناطقه «متفکر» فصل انسان است؛ یعنی آنچه او را از دیگر حیوانات هم جنسش جدا می‌کند از نگاهی دیگر، انسان که اشرف مخلوقات است فارقش از ملک و چهارپا اختیارش است و ارزش اعمال او و به تبع ارزش خود او نیز به اعتبار همین اختیار و نحوه استفاده‌اش از آن است (أُولَٰئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ) پس انسان بدون فهم و اختیار اگر جبرا پیمبرگونه نیز بزید باز ارزشی نخواهد داشت چون رباتی که خم و راست شود و هوش مصنوعیش ذکر و دعا بسراید (كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارًا) حال ما بنی‌بشر که پدربزرگمان آورده‌استمان به این دیر خراب‌آباد که به انتخاب خود راهی بگزینیم و بذر حسنه بکاریم و قرب الهی درو کنیم (إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا) با دستان مبارک خود -و مختارا- خود را به جبر صفر و یک می‌سپاریم تا مباد شیطان بفریبدمان یا نفس اماره عنانمان را به کف بیاورد و به دره‌های ضلالت سوقمان دهد (وَمَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَوَاهُ بِغَيْرِ هُدًى مِنَ اللَّهِ) غافل که اگر بنا بود به جبر -بأی نحو کان- چو گل پاک بیاییم و پاک برویم نه قرآن سخن به لهو می‌آورد و نه آفریدگار قوه بی‌ثمر بر ما حمل می‌کرد (مشروط بر آنکه خدا را حکیم بدانیم که البته بعید می‌دانم کسی از دوستان اشعری مسلک باشد) پس ای انسان تو را چه شده که چون بعض چهارپایان و لوازمشان قلاده به دست دیگری که نه، به محصول دست دیگری دادی؟! برخیز مرد! برخیز! تو را برای بزرگ‌تر از این بازی‌ها ساخته‌اند (إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً) تا کی می‌خواهی به بهانه جبر زمانه و فریب شیطان و تحریک نفس از وعده‌ات سر بپیچی؟ (أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ) به همین سادگی می‌خواهی بار امانتت را زمین بگذاری؟ (إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ) اگر از مهر خیانتی که بر جبینت می‌نشیند و پیشانی سفیدت می‌کند در صحرای محشر ابا نداری از شرار قهر خدا بترس! ✍ 🆔@rasadkhaneh
رصدخانه 🔭
به مناسبت شش‌ماهگی درگذشت "مرحوم" خان‌جانی چند هفته‌ای از رفتن حسین گذشته بود که یکی از دوستانش مرا دید و تشکر کرد و گفت: فلانی من دیدم که هنگام دفنش چقدر گریه می‌کردی به او گفتم که متنی در این باره خواهم نوشت و توضیح خواهم داد؛ اما نشد. آن اوایل که وقتش نبود و بعد هم قلمم بر این موضوع نچرخید. نمی‌دانم شاید توانایی پرداختنش را نداشتم؛ ولی حالا کمی فرصت هست می‌خواستم بگویم: من هنگام دفنش گریه می‌کردم اما نه بلکه بیشتر برای امامِ حسین (ع)! به شکستن پدرش نگاه می‌کردم و روضه علی اکبر را تصویر می‌کردم؛ و الحق علی اکبری هم بود حسین ما... می‌خواستم بگویم: گریه کردن برای میت ارزش نیست! چرا هر که بیشتر گریه می‌کند قدر بیشتری می‌یابد؟ انگار که ضجه زدن سر قبر رفیق کلاس داشته باشد! و هر کس که آرام گوشه‌ای بایستد و رفتن رفیقش را تماشا کند باید برچسب نارفیقی و بی‌احساسی بخورد؟ می‌خواستم بگویم: مگر اشک ما به چه درد آن مرحوم می‌خورد که بخواهیم تلاش هم بکنیم برایش؟ چرا باید خاطرات مشترکمان را احضار کنیم و بر پایانشان اشک بریزیم؟ چرا به جای هدیه کردن ثواب گریه بر اباعبدالله (ع) اصرار بر لغو کنیم؟ البته نگفتم که مطلقا نباید گریه کرد! آری گریه گاهی لازم است برای آرامش لازم بگذریم شش ماه گذشته و چیزهای زیادی نوشته‌ایم از فسخ عزائم و حضور و غیاب کلاس و طهارت استاد تفتی و آخرین بازدیدت که مدت‌هاست به یک ماه پیش برمی‌گردد گرفته تا تگ کردنت و انتباه و یاد مرگ و عبرت و مسئولیت‌های ما حسین جان! ما داریم دست و پا می‌زنیم که فراموش نشوی؛ تلاش می‌کنیم که سهمت از زندگی ما بیش از ثواب جزوه‌ها و ختم قرآن‌ها باشد؛ سعی می‌کنیم بیاد داشته باشیم و به یادها بیاوریم که چه هزینه‌ای داده‌ایم و چه آورده‌ای بدهکاریم حسین رفتن ناگهانی‌ات به هم زد آرامش آغاز جدی سال تحصیلی را و بهانه تراشید برای کم‌کاری‌های ما حسین به قول رفیقت تو عزمی بودی که فسخ شدی و پس از تو چه بسا که عزیمت کردیم و شکست پشت شکست البته که تقصیر تو نیست! تو نقشت را تمام و کمال ادا کردی؛ و چه ادا کردنی... هر چه هست تقصیر از ماست؛ از کوچکی ما، از سستی ما، از ایمان ما بعد از رفتن تو بهتر دانستیم که هر آن ممکن است جناب عزرائیل، فجعةً نزول کرده و قبض کند ارواح ما را اما علم کجا و ایمان کجا؟ اینکه بدانی ممکن است دقیقا همان لحظه گناه، ملک الموت بانگ "الرحیل"ت در دهد چه تأثیری بر زندگیت دارد؟ کیست که نداند می‌میرد؟ کجا من آنگاه که گعده ظهرانه‌ام به طول انجامیده یاد فرصت نامعلومم افتاده‌ام و عزم قیام کرده‌ام؟ کجا احتمال داده‌ام که وقتی بی‌هدف اخبار را زیر و رو می‌کنم آخرین دانه‌های ساعت شنی عمرم بیفتند پایین و در یک لحظه تمام شود همه چیز؟ چرا انقدر آرامم؟ یعنی خودم را آماده پاسخ‌گویی در محضر خدا دیده‌ام؟! باز هم بگذریم تو رفتی و غریبانه آرام گرفتی در مضجع شاه سید علی ابن ابراهیم طلبۀ فاضلِ بسیجیِ مجاهد ما کجا جرئت انتساب به یکی از این صفات داریم؟ اگر روز قیامت رو در رو بشوی با ما و بگویی: «مگر رفتن من حجت را تمام نکرد بر شما؟ مگر یقین نکردید که زود دیر می‌شود؟ مگر نگفتند برایتان که "فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ"؟ مگر ندانستید که بار من هم بر دوشتان اضافه شده؟ چرا بعد از من به جای سنگینی بار، سنگینی غم آزارتان می‌داد؟» نمی‌دانم در جوابت چه بگویم محمد حسین شما می‌دانید؟! ✍ 🆔@rasadkhaneh
هدایت شده از مجمع الشعر عمّار
خدا که سفره افطار را مهیا کرد به دست با کرم مجتبی (ع) بفرما زد
دوازده ماه گذشت دوازده ماه از آن روز عجیب گذشت دوازده ماهِ مثل همیشه باتلاطم و رنگ رنگ سراسر فراز و نشیب و اتفافات روزمره دشواری داشت تلخی داشت شیرینی هم داشت ولی در کل عادی بود یعنی تفاوتی با سال قبلش نداشت منظورم واضح است نه؟ یعنی اگر آب سردِ سرد نمی‌ریخت بر سرمان و سراسر شوک نمی‌شدیم و نفحه عبرت به سراپایمان نمی‌وزید یعنی اگر ندای غیب نمی‌رسید که ببینید شما واقعاِ واقعاِ واقعا می‌میرید؛ اگر فریادی نمی‌رسید که ایها الناس ملک الموت چک سفید امضا خدمتتان نداده که تا هر وقت خسته شدید عمر کنید یعنی اگر مدت‌ها نقل نوشتجات ما مردن و یاد مرگ و آیات و روایات نبود همین‌طور زیست می‌کردیم که کردیم بی‌جهت نیست که می‌گویند ذکر مرگ طریق نجات است و چه عالی مقامی ما آدم‌ها اساسا دوست داریم از مفاهیمی که برایمان بوی تلخی و محدودیت دارد فرار کنیم و مشغول شویم به جزئیات متعدد اطرافمان به شور و شیرین‌هایی که فریم به فریم می‌گردند و نو می‌شوند تصور پایان تلخ است و سرکه نقد به چشمان محسوس بین ما شیرین‌تر از حلوای نسیه می‌نماید و چه نسخه‌ای دل‌رباتر از غفلت؟! فرفره‌وار دور خود می‌گردیم و به سرعت و تعادلمان می‌بالیم و محو جلوه‌های موهوم در گردش می‌شویم خسته‌تان نکنم؛ صرفا خواستم عرض کنم ما بر آن حال که بودیم هستیم انگار نه انگار که «خانی» آمده و «خانی» رفته به مناسبت سال‌گرد قمری بازتولد «مرحوم محمدحسین خان‌جانی» پ.ن: دیروز خبر رسید آشنایی دور که چندسالی هم کم از مرحوم داشت در یک تصادف همراه جمعی از خانواده به لقاءالله پیوسته شادی روح مرحوم و اموات منظور فاتحه‌ای و جهت شفای مریضان بالاخص مجروح حادثه حمد شفایی مرحمت فرمایید ✍ 🆔️ @rasadkhaneh