در سالن مدرسهی علمیهای قدم میزدم. یک جورایی برایم عادت شده بود که به هرطلبهای که میرسیدم سلام کنم.
به نفر اول رسیدم ؛ سلام کردم، صدای تلفظ سینی آمد و از کنارم رد شد. باخودم گفتم شاید حالش خوب نیست خب پیش میآید دیگر همه گاهی حال و حوصله ندارند، مشکلات زیاد است.
نفر بعدی از راه رسیده نرسیده در سلام پیش دستی کردم. اینبار دستم را هم به نشانهی احترام روی سینهام گذاشتم. جز نگاه سرد و اخمآلودی چیز دیگری حوالهام نکرد. با خودم گفتم شاید من نشنیدهام. شاید اصلا اول او سلام کرد. شاید اصلا نشنید سلامم را؛ دفعهی بعد بلندتر سلام میکنم.
نفر بعدی اما سریعتر راه میرفت. آب دهانم را قورت دادم و صدایم را بلند کردم: سلام علیکم حاجآقا! سلام علیکمی گفته نگفته رد شد. سرد شدم..
نمیفهمیدم چرا انقدر همه عجله دارند. به کجا میخواهند بروند؟ مگر چه چیزی را دارند از دست میدهند؟ چه چیزی برایشان ارزشمندتر از انتقال حال خوب به دیگران است؟ مگر چیزی جز این میماند؟
چرا نمیفهمند که زندگی مسیر است نه انتهای یک مسیر..
این سوالات و چندین سوال دیگر پشت توجیههای سلام نکردن طلبهها به من قایم شد..
#خاطره_نویسی
#خان
#رصد_خلاق
May 11
امروز سومین روز است. طریق مشایه و بعد از دوسال دوری افتخار خدمت توی این راه... هرشب باخودم خاطرات رو مرور میکردم که مبادا بعد از سفر از ذهنم پاک شوند. همیشه موقع خواب با اون حجم خستگی این صدا داخل ذهنم طنین انداز بود: هله بیکم یازوار ابوسجاد؛ جمله ای که هر روز مقابل موکب فریادش میزدم...
ولی دلم راضی نبود! روی خاکش راه میرفتم ، نسیم عطرش لحظه به لحظه بیشتر میشد، اما از این که هر روز سیل جمعیتی را میدیدم که به سویش سرازیر است قلبم به تنگ می آمد. هنوز خیلی باقی مانده تا شب موعود، حدودا سه روز و نصفی!
نمیتوانستم صبر کنم، دل تو دلم نبود تا اینکه فکری به سرم زد و تصمیمی گرفتم. سخت بود ولی ارزشش رو داشت! گرمای طاقت فرسای عراق و کار شبانه روزی همه را از پا انداخته بود. نیمه شب از موکب زدم بیرون... تنها و خسته والبته کمی حال جسمی ام بهم ریخته بود؛ نگاهی به سرو وضعم کردم! چاره ای نداشتم.به هیچکدام فکر نمی کردم ! عزم خودم رو جزم کرده بودم که حتما امشب ببینمش؛ از نزدیک! این تمام چیزی بود که میخواستم.
راه طولانی بود و من فقط تا صبح وقت داشتم. زمان کمی بود...
_ کربلا کربلا کربلا .
کربلا مجانا ،مجانا...
در چشم بهم زدنی پشت وانت پر شد. هوا بهتر شده بود.
از خستگی چشمانم بازو بسته میشد و سرم پایین می افتاد؛ ولی با توقف ناگهانی خواب از سرم پرید.نفهمیدم چطور گذشت. آخر راه بود ... باید مسیری را پیاده طی میکردیم ، تقریبا سه کیلومتر. ساعت ۲:۳۰ بامداد ومن همچنان با شوقی بیشتر از قبل درحال پیاده روی.
تقریبا رسیده بودم. میگفتند گنبد از این فاصله پیداس اما من چیزی نمیدیدم. هوا گردو خاک عجیبی گرفته بود.
نمیدانم چرا ولی هرچه نزدیک تر میشدم خستگی هایم کم تر میشد، پاهایم توانی دوباره گرفته بودند وتپش قلبم را حس میکردم.
فکرهایی به سرم میزد! بعد از اینهمه مدت... وقتی دیدمش چه بگویم! گلایه کنم یامعذرت خواهی! یعنی این همه مدت او مرا فراموش کرده بود.. اصلا !امکان ندارد. شاید مصلحتی درکار است، او حتما بهتر از من میداند...
درهمین فکرها بودم که عده دست به سینه توجهم را جلب کردند.
روح از جسمم پر کشید! دقیقا روبه رویم بود...
ومن حیرت زده!
بغض....
اشک..
وصدایی که درگوشم میگفت: ادخلوها بسلام آمنین.
#به_افق_اربعین
#محمد_جواد_میرزایی
#خاطره_نویسی
#رصد_خلاق
رصدخانه🔭
رصدخانه 🔭
#چالش_روزانه در مورد ۲ عکس بالا چند خطی بنویسید
✍🏻ایستاده ایم پای کار حسین...💔
همین...
#ارسالی_مخاطب
#شفیعی
#چالش_روزانه
🆔https://eitaa.com/rasadkhaneh
داریم با حسین حسین پیر می شویم
خشنود از این جوانیِ از دست داده ایم
همین...
#ارسالی_مخاطب
#محمد_معین_طاهری
#چالش_روزانه
🆔@rasadkhaneh
عشق حسین دریای متلاطمیست که پیر و جوان و کودک و زن و مرد نمیشناسد.
💔این حسین کیست که همه عالم دیوانه اوست
این چه شمعی است که جان ها همه پروانه ی اوست
#سیدرضاموسویبابائی
#چالش_روزانه
🆔@rasadkhaneh
گر به زیر ناودان کعبه هم باشم ولی
معتقد هستم که باشم زیر پرچم بهتر است
#محمدجواد_متین
#چالش_روزانه
🆔@rasadkhaneh
آفریدند تو را تا که مسیحی باشی
همه چون خادم دربار و تو آقا باشی
#ارسالی_مخاطب
#عرفان_ابراهیمی
#چالش_روزانه
🆔@rasadkhaneh
بی بی بتول
پارت 1
هوا رو به گرم شدن بود، بهار بود امّا آفتاب گرم صورتت را می سوزاند و باعث جمع شدن چشم هایت میشد.
در روستا آرامش بر قرار بود، آرامشی که شاید برای شهر نشینانی مثل من از نان شب هم واجب تر بود، درختان سر سبز در میان باد های بهاری به رقص در آمده بودندو کلاغ ها پر گشوده و پرواز می کردند.
گَه گاهی در جاده باریک وسط درختان صدای موتوری می آمد و به اندازه خودش آرامش و صدای پرندگان در حال آواز را قطع می کرد.
چشمانت را که ریز میکردی در انتهای درختان بودند آدم های کثیری که کنار هم خوابیده بودند جمعیتشان زیاد بود اما نمی دانم چرا همیشه ساکت بودند، شاید بخاطر این بود که مردگان نمی توانند صحبت کنند.
این منظره ایی بود که وقتی در بالکن خانه ایستاده بودم به چشم می خورد.
قلقلکِ باد بهاری بر روی صورتم باعث میشد از این تماشا لذت ببرم و مشتاقانه به استقبالش بروم.
صدای مادر را شنیدم که هوس کرده بود از مادربزرگ پیرش سر بزند.
بی بی؛ ما به او می گفتیم بی بی.
مادر مرا برای همراهی فراخواند و من هم راهی شدم، از پله های تازه سیمان کرده خانه یکی پس از دیگری پایین آمدم و به سمت در روانه شدم.
درِ کرم قهوایی خانه را گشودم اولین منظره ایی که به چشم میخورد دیوار بلند و کاه گلی آقا مسلم بود.
سر که می گشودی همیشه حمید را میدیدی اما ایندفعه عجیب بود که نبود.
در کنار درِ آبی سفید و رنگ و رو رفته ی آقا مسلم سگی سیاه بر روی دستانش دراز کشیده بود و گویی جز خواب و بِر و بِر به من نگاه کردن کاری نداشت .
صبر کن ببینم.
خیلی وقت است خبری ازش نیست، اصلا نفهمیدم که سرنوشتش چه شد اما هرچه که هست دلم برایش تنگ شده.
کوچه ی خاکیِ کوچک ما همیشه ردی از جریان آب در وسط خود می دید که ایندفعه بخاطر باران روز گذشته گِل شده بود، از در خانه که بیرون می آمدی و سر میچرخاندی کوچه ایی نمور می دیدی با پیچ تندی که برای رسیدن به خانه ی بی بی بتول باید آن را میپیمودی.
با مادر راه افتادیم، از کوچه ی خاکی بالا رفتیم و وارد دالان چوبی شدیم که وقتی سقفش را نگاه میکردی تنه های تنومند درختان مانند چوب کبریت کنار خم ردیف شده بودند. خانه ی بیبی دور نبود و مسیر کوتاه بود. اما این کوچه ها و این خانه هرکدام داستان ها و منظره ها برای تعریف دارند مثلا آن سگِ بزرگ و سفیدی که همیشه در همین کوچه با زنجیر بسته شده بود، گویی همین دیروز بود که وقتی زنجیرش باز بود دنبال من کرد و پدر و سنگی بر سرش کوفت و سگ بیچاره از کرده خود پشیمان شد.
از دالان گذشتیم و به کوچه عجیب و غریبه خانه ی بیبی رسیدیم، که حیرت من از شیب زیاد این کوچه بود.
با دیدن درِ خانه ی بیبی در دلم احساس شادی کردم
تا چند لحظه دیگر شاهد برق چشمان پیرزن در کنج اتاق با صفای اومی شدم.
اصلا چگونه این عشق بوجود می آید، چگونه این دلتنگی پدید می آید که با دیدن در خانه ایی گاه لبخند به لبت می نشیند و گاهی اشک به چشمانت می دود.
بگذریم.
راستی اصلا چگونه بیبی این شیب را بالا می رفت.
نفس نفس زنان بالا می رفتیم و هر لحظه به دره خانه ی آبی رنگ بی بی نزدیک و نزدیک تر میشدیم و خوشحال از شوقِ دیدن روی بی بی.
#خویش
#علی_ابوالفضلی
#رصد_خلاق
🆔@rasadkhaneh
رصدخانه 🔭
آفریدند تو را تا که مسیحی باشی همه چون خادم دربار و تو آقا باشی #ارسالی_مخاطب #عرفان_ابراهیمی #چالش
بنویسید شدم پیر اباعبدالله
نوکری پیر، به تعبیر اباعبدالله
بنویسید که از کودکیام تا حالا
بودهام پای به زنجیر اباعبدالله
طفل جانم که چنین شیر شده در پیری
خورده در کودکیاش شیر اباعبدالله
شیر مهر پسر فاطمه را در کامم
در ازل ریخت علمگیر اباعبدالله
روز و شب در پی برپایی بزمش هستم
فکر و ذکرم شده درگیر اباعبدالله
سرنوشتم چو حبیب بن مظاهر انگار
گره خورده است به تقدیر اباعبدالله
به گمانم که شبی پای عَلَم میمیرم
چشم در چشم به تصویر اباعبدالله
آخرش روز دهم جان مرا میگیرد
روضۀ سخت و نفسگیر اباعبدالله
#ارسالی_مخاطب
#محمدعلی_کیایینژاد
#چالش_روزانه
🆔@rasadkhaneh
گفتند کارتان، همه گفتیم نوکریم
چون بار عشق را به سر شانه میبریم
ما را اگر چه بازی دنیا خراب کرد
اما به لطف روضهی ارباب بهتریم
#ارسالی_مخاطب
#محمدعلی_کیایینژاد
#چالش_روزانه
🆔@rasadkhaneh
#چالش_روزانه(روز دوم): ادامهی متن زیر رو توی چند خط تکمیل کنید.
محرم امسال هم شروع شد.این اولین روضهای بود که محرم امسال شرکت میکردم.درمیان روضه دلم شکست💔. حواسم به خودم پرت شد.با خودم شروع کردم به حرف زدن . . .
ارسال متنون@Ahmad_84
🆔@rasadkhaneh
May 11
محرم امسال هم شروع شد.❤️
این اولین روضهای بود که محرم امسال شرکت میکردم.درمیان روضه دلم شکست💔. حواسم به خودم پرت شد.با خودم شروع کردم به حرف زدن گفتم یعنی میشه امسال آقا اربعین بطلبه یعنی میشه عمری باشه تا یکبار دیگه اون ضریح با صفای شش گوش رو دوباره لمس کنم و بهشت برین رو حس کنم
آقا جان تو رو به مظلومیت دختر سه سالت امسال بطلب...
#محرم
#سیدرضاموسویبابائی
#چالش_روزانه
🆔@rasadkhaneh
محرم امسال هم شروع شد.این اولین روضهای بود که محرم امسال شرکت میکردم.درمیان روضه دلم شکست💔
حواسم به خودم پرت شد
با خودم شروع کردم به حرف زدن . . .
یک سال گذشت ...
چه زود ....
یادم به شعر شاعر افتاد که می گفت :
چشم برهم بزنی در دل صحرا مانده😭
🏴🏴🏴🏴🏴
#محرم
#محمدجواد_متین
#چالش_روزانه
🆔@rasadkhaneh
محرم امسال هم شروع شد.این اولین روضهای بود که محرم امسال شرکت میکردم.درمیان روضه دلم شکست💔. حواسم به خودم پرت شد.با خودم شروع کردم به حرف زدن که یکهو از خواب بیدار شدم.
#محرم
#سیدطه_موسوی
#چالش_روزانه
🆔@rasadkhaneh
محرم امسال هم شروع شد.این اولین روضهای بود که محرم امسال شرکت میکردم.درمیان روضه دلم شکست💔. حواسم به خودم پرت شد.با خودم شروع کردم به حرف زدن . . .
چرا همیشه روز اول روضه ی مسلم رو میخونن.
شاید دلیلش اینه که اونایی که مسلمو تنها گذاشتن به کربلا نرسیدن.
مسلم!اگر بودم کمکش میکردم یا کنار میکشیدم و به شهادت مظلومانش نگاه میکردم؟
یعنی من اگه بودم راضی میشدم به تنها گذاشتن مسلم ونرسیدن به کربلا؟؟
نه... من قبل از کربلا با مسلم شهید میشدم.
ازکجا معلوم؟ تو مثلا چه ویژگی ای داری که دلت بهش خوش باشه؟
من؟!
من هیچی نداشته باشم ،محبت اهلبیت رو که دارم!
مگه حر بخاطر محبت و احترامش به حضرت زهرا (حر )نشد؟
مادربزرگم خدا بیامرز تا آخر عمرش عاشق اهلبیت بود.بااسم رقیه اشکش مثل چشمه جاری میشد..
پدر بزرگم تا آخر انقلابی و پا کار نظام بود...
من اگه هیچی نداشته باشم غیرت بابابزرگ و عشق و محبت مادر بزرگ رو که به ارث بردم!
مسلم جانم!کاش بودم ....
الان که هستی!
امام زمان تو هم مسلم داره...
مسلم امام زمان رو تنها نذار!
نه،تنهاش نمیذارم
تا آخرش پای کارتم مسلم امام زمان!
#لبیکیاخامنهایلبیکیاحسیناست
#محرم
#سیدسلمان
#چالش_روزانه
#نامدار
🆔@rasadkhaneh