eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
631 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
همان سال من و فرزندانم برای زیارت به کربلا رفته بودیم در غروب روز اربعین در حرم ملکوتی علیه‌السلام در آن همه شلوغی یک لحظه خوابی عجیب به سراغ من آمد و خوابم برد🌹. و در آن لحظه حاج رضا را دیدم که گفت: خانم من به شهادتـــــ🌷🕊ــــــ رسیدم. از خواب پریدم حسی غریب و عجیب داشتم، مطمئن بودم که برای حاجی اتفاقی افتاده. فردای آن روز از کربلا برگشتیم و پسرم خبر شهادت حاجی را به من داد.😞  @raviannoorshohada
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 هروقت النگوهایم را می دید ناراحت می شد و می گفت:«خانم!اگر یه زن و دختر فقیری اینها را تو دستت ببینن و حسرت بخورن،جواب خدا را چی می دی؟این همه فقیر توی این جامعه هست.مگه خانم زینب کبری(س) النگو دستش می کرد...» شادی روح شهدا و سيدالشهداء .🌷 @raviannoorshohada
🔰 شهید علیرضا خاکپور از سرداران شهید «لشکر پنج نصر خراسان» از خطه گلستان، روستای پیرواش، متولد سال ۱۳۴۵، از خانواده ای روستائی و کشاورز، متاهل، وقتی «سمانه» تنها دخترش، «هشت ماهه» بود، در ششم اسفند سال «۱۳۶۵»در عملیات «کربلای پنج» مظلومانه شهید شد. 🔰 ؛ در دفترچه خاطراتش آورده است:👇👇👇 🔰منطقه ای چند بار بین ما و عراقی ها، توی شلمچه دست به دست شد. 🔰نشسته بودم جلوی سنگر که گنجشکی آمد، چند متری ام روی تل خاکی نشست. برُّ و بر نگاهم می کرد. به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود، گفتم: این گنجشک گرسنه است. بلند شدم چند دانه نان خشک شده را بردم یک متری اش، ریختم و برگشتم. نخورد. 🔰یکی از بچه ها سنگی به طرفش پرتاب کرد که، گنجشکک من، برو خمپاره می خوری ها، پرید. چرخی زد و دوباره برگشت، همان نقطه نشست. یکی دیگر از بچه ها سنگی دیگر برداشت، به طرفش پرتاب کرد. پرید و رفت، چند لحظه بعد، باز دوباره برگشت. همان نقطه نشست. 🔰پریدم داخل سنگر، گفتم: بچه ها سر نیزه، یکی بیلچه آورد، یکی با سر نیزه زدیم به زمین، چند لحظه بعد، پوتین خون گرفته ای، پیدا شد، بیشتر کندیم…. بعثی‌های ملعون، شهید مظلوم بسیجی را یک جا روی هم دفن کرده بودند.😢😢😢 @raviannoorshohada
ان شاءالله همه رهرو راه شهیدان باشیم یک‌ رزمنده، 🍀قابل توجه تک تک ما🍀 از شهید آوینی پرسیدند : شهدا چه ویژگی خاصی داشتند که به این رسیدند..؟ گفت: یکی را دیدم سه روز در هوای گرم در خط مقدم جبهه روزه گرفته بود هر چه از او سوال کردم برادر روزه مستحبی در این شرایط جائز نیست خودت را چرا اذیت میکنی جواب نداد... وقتی شهید شد دفترچه خاطراتش را ورق میزدم نوشته بود خب آقا مجید یک سیب اضافه خوردی جریمه میشوی سه روز روزه میگیری تا سرکش را مهار کرده باشی..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/raviannoorshohada
دیدم سمت راست "مزار امام(علیه السّلام)" یک عالمه قبره!! گفتن این مزار شهداست... ولی همه مثل شهدای گمنام، سنگهای کوچک و تاریک داشتند. بین قبور شهدا یک سنگ مزار با عظمت و پر نورررر بود، با عکس بزرگش! "شهید رسول خلیلی" بود... من شوکه شدم گفتم نه!! شهید تو "بهشت زهرای(سلام الله علیها)" تهرانن! رفتم سر مزارشون گفتن نه! (علیه السّلام) این شهید رو خیلی دوست داره، آورده پیش خودش... اونجا نمادینه! بعد اشاره کردن که حتما پیشش برو برو حاجاتت رو از ایشون بخواه (علیه السّلام) بهشون عنایت داره... ✨ بر اساس خواب یکی از ارادتمندان 🌹شهید_رسول_خلیلی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/raviannoorshohada
سید جعفر مرتضوی درچه ای یکی از دوستانش می گوید: ایشان روزی به جبهه رفته بود و خیلی زود برگشت ؛ وقتی علتش را پرسیدم، فرمودند که من را فرستادند در کردستان[ در میان پایگاه ها] چون در آنجا افراد تجمعی ندارند و امکان تبلیغ وجود نداشت من پیش خودم گفتم بگذار که لااقل سر سفره خودم غذایم را بخورم، یعنی راضی نبود جایی که امکان تبلیغ برایش وجود ندارد، از امکاناتی استفاده کند که مربوط به جبهه است برادر شهید می گوید: ... ما قطعه زمینی داشتیم که آن را کاشت و برداشت می کردیم که شهید هم گاهی که فرصت می کردند به ما کمک می کردند وقتی کارمان تمام شد هریک وسیله ای برداشتیم و به سمت خانه حرکت کردیم؛ من بیلی را به او دادم، گرفت و برد... من گفتم ممکن است خجالت بکشد که بیل را حمل می کند ولی ایشان برد؛ آخر او یک طلبه است ، خود را به او رساندم و خواستم بیل را از او بگیرم اما او نداد؛ گفتم ناراحت نمی شوی گفت ناراحتی ندارد کار بدی که نکرده ام ؛ این در حالی بود که بچه های هم ردیف او این کار را خفت و کوچکی برای خود می دیدند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/raviannoorshohada