eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
639 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @shahidegomnamemaktabehajqasem ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
دو رفیق ؛ دو شهیــ🕊ـــد... همه جا شده بودن به باهم بودن☺ تو اگه از هم جداشونم مےکردن آخرش ناخواسته و تصادفے دوباره برمےگشتن پیش هم😍 خبر علے رو که اوردن، مادر محمد هم دو دستے تو سرش میزد و مےگفت: "بچم"😭 اول همه فکر میکردن علے رو هم مثل بچش میدونه بخاطر همین داره اینجورے گریه مےکنه😔 بهش گفتن مادر تو الان باید قوے باشے، تو هنوز زانوهات محکمه تو باید مادر علے رو دل دارے بدے😢 همونجورے که هاے هاے اشک میریخت گفت : "زانوهاے محکمم کجا بود؟! اگه علے شده مطمئنم محمد منم شده اونا محاله از هم جدا بشن😞 عهد بستن اخه مادر ... عهد بستن بدون هم پیش نرن😭💔 مامور سپاهے که خبر اورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمے که روے پاکت بعدے شده بود خیره مونده بود ....
♦️هر دو «سردارزاده» بودند و هم‌ دانشگاهی. درسشون که تموم شد، شدند دست تقدیر هم کرد👥 در جبهه‌های سوریه، برای دفاع از حریم اهل بیت. ♦️آخه هر دو، عاشق❤️ سینه چاک بودند. ↼یکی‌شون شد؛ تیپ سیدالشهدا ↼یکی‌شونم تیپ سیدالشهدا✅ ♦️القصه؛ زودتر شهید شد🕊 اونم چه ...! فرمانده هرچی که تو روضه‌ها خونده و شنیده بود حالا به چشم می‌دید😔 یه پتو آورد و شروع کرد به گلی که پرپر شده🌷 بود. ♦️تخریبچی شو تو بغل گرفت💞 و گفت: ای بی‌معرفت! و منو با خودت نبردی؟ اما تخریبچی بی‌معرفت نبود. سه روز🗓 بعد اومد سراغ فرمانده. دستش رو گرفت و پر‌کشیدند🕊 تا خود خدا. همون‌جایی که (ع) ساکن بود. ♦️خلاصه قصه شون هم شد: ⇜عشــ💖ـقِ سیدالشهدا ⇜ سیدالشهدا ⇜محضر (حاج عمار) فرمانده تیپ سیدالشهدا
یا رب الحُسَین..◾️ به قلم خواهر بزرگوار شهیدمحمدرضادهقان #محرم هم رسید🏴 این بار سفرت خیلی طولانی شده آقاپسر! سال نودوچهار تنها محرم و هیات های تهران به دلت ماند، میدانم.. چیذر و ریحانه..مادر اما لحظه به لحظه در مزار شهدای چیذر به یادت بود💔گاه آهی میکشید و می گفت همه این جوانها شبیه محمدرضای من هستند،پس چرا محمدِ من بین آنها نیست😭 اشک چشمش را با پر شال عزای تو پاک میکرد، همان شالی که همسفرتشد... سفرکرده‌ی عزیزتر از جانم! امسال جایت بین سینه زنهای چیذر و ریحانه خالی ست، دلم برای هروله کردنت تنگ شده😔، برای دیدن قدوبالایت درحال سینه زنی اربابم...🏴 یادم هست می گفت بعضی هیات ها شهید پرورند.وقتی به او می گفتیم:در این هوای سرد، با موتور چرا راه دور می روی؟میگفت: میرم هیاتی که شهید پروره‼️ نَفَس شهید توی هیات باشه، یه چیز دیگه ست، آقارسول میرفت هیات ریحانه، چیذر هم پر از شهیده، شاید منم مثل آقارسول عاقبت بخیر شدم و زیبا رفتم🕊 هم زیبا رفت، هم عاقبت بخیر شد، هم مثل آقارسول شد. حالا پاره قلب من در چیذر آرام گرفته.💔 کاش می دانستم آن زمان که سر و سینه ات آشنا شد با تیر دشمنِ #سیدالشهدا(ع)، چه دیدی؟ سر بر دامن چه کسی گذاشتی😔؟ نمی دانم اگر آن لحظه را می دیدم، زنده می ماندم؟؟پس عمه سادات چه کشید وقتی همه چیز را دید؟حقا که درست گفتی: #غم_شما_از_غم_ام_المصائب_کوچکتر_است💔 من بعد از تو،تاخت اسب بر بدن را ندیدم، بی حرمتی و تازیانه و سیلی ندیدم، وای از دل عمه سادات..😭 آهسته تر برو..بذار منم باهات بیام..حسین دیگه نمی کِشه..پاهام که پابه پات بیام.. @raviannoorshohada
#بخشی_از_وصیتنامه(شهید حسن غفاری) 🍃بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃   یا ایتها النفس المطمئنه، ارجعی الی ربک رضیه مرضیه، فادخلی فی عبادی، و ادخلی جنتی     آری❗️این است وعده الهی، بازگشت همه به سوی اوست. 🔺خدای من در این لحظه که من تمام حرف‌هایم را به روی کاغذ می‌آورم. تنها فقط خودت می‌دانی که چه #شور و غوغایی برای #رسیدن به #تو در دلم موج می‌زند. ▪️دیگر هیچ‌چیز در این دنیا مرا #آرام نمی‌کند جز رسیدن به سوی تو و خشنودی تو. 🔸تازه معنی فزت و رب الکعبه را که از زبان مولا و امام اول خود جاری شده را درک می‌کنم. در این دنیای ناچیز که دشمن زبون، شمشیر را برعلیه شیعیان از رو بسته، دیگر آرام و قرار ندارم. 🔹خدای من❗️ تو از #دل بنده‌هایت آگاه و باخبری، چگونه می‌توانم ساکت نشسته و زندگی‌ام را ادامه دهم. در حالی که #جگر مولایم #امام_زمان (عج) خون است. ▪️خدای من! دوستانم یک به یک می‌روند من راست، راست برای خود می‌گردم آرامش و قرار ندارم. 🔻خدای من! دیگران شاید فکر کنند من شهادت را برای بهشت می‌خواهم، ولی نه!  ♦️ای معبود من❗️ در این لحظه، مکان و زمان از تو می‌خواهم اگر جان بی‌ارزش مرا قبول نمودی و بعد از پاک نمودت من خواستی مرا در بهشت خود جای‌دهی، از تو خواهش و تمنا دارم به جای بهشت که شاید آرزوی همه باشد به من نوکری، غلامی آقا #سیدالشهدا (ع) را بدهی. 🍃چرا که تنها چیزی که مرا آرامم می‌کند، #نوکری و #خادمی و خدمتگزاری به سالار شهیدان، اباعبدالله الحسین (ع) می‌باشد... @raviannoorshohada
📜فرازی از فداکار و مهربانم آن‌قدر در حق من لطف، گذشت و ایثار کردی و آن‌قدر از خواسته‌های به‌حق خود گذشتی♥️ که تنها جمله‌ای که در برابر این‌همه سختی‌هایی که متحمل شدی می‌توانم بگویم آن است که ... ✍بار سنگین زندگی و فرزندان به دوش شما بود، سختی‌های تنهایی💔 و غربت و ... را تحمل کردی تا من در تحصیل و درس خواندن📚 اذیت نشوم، مرا و برایم طلب مغفرت کن. ✍مرا در دفن کنید تا در پناه بی‌بی فاطمه معصومه (س) که سال‌ها "جیره‌خوارش" بوده باشم مقداری تربت (ع) و مقداری از تربت شلمچه شهدای بزرگ همراهم بگذارید🌹 شاید مشمول آن‌ها شوم، همچنین دستمال مشکی اشکم که خدا قبول کند در روضه‌هایم همراهم بوده آن را هم همراه بگذارید. 🌹شهید_محمدحسن_دهقانی 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/raviannoorshohada
‏یکی از لذت‌های 🥀 زیارت دسته‌جمعی ❤️ در شب‌های جمعه‌ست!🍃 💟هنیألکم... http://eitaa.com/raviannoorshohada
💢 🌹 💠 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام (علیه‌السلام) می‌روند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت. 💠 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک می‌پاشید. نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که می‌دانستیم دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیه‌السلام) هستیم. 💠 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس می‌کردیم صاحبی جز (روحی‌فداه) نداریم. شیخ مصطفی با همان عمامه‌ای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به (علیه‌السلام) می‌گفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما می‌کردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با (علیهم‌السلام) هستیم و از شون دفاع می‌کنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!» 💠 گریه جمعیت به‌وضوح شنیده می‌شد و او بر فراز منبر برایمان می‌سرود :«جایی از اینجا به نزدیک‌تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیه‌السلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خون‌مون از این شهر دفاع می‌کنیم!» شور و حال حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر می‌کرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرمانده‌ها وارد شد، با خیانت همین خائنین و رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.» 💠 اخبار شیخ مصطفی، باید دل‌مان را خالی می‌کرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیه‌السلام) بودیم که قلب‌مان قرص بود و او همچنان می‌گفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل (علیه‌السلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدسات‌مون رو تخریب می‌کنه، سر مردها رو می‌بُره و زن‌ها رو به اسارت می‌بَره! حالا باید بین و یکی رو انتخاب کنیم!» و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق بود که از چشمه چشم‌ها می‌جوشید و عهد نانوشته‌ای که با اشک مردم مُهر می‌شد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. 💠 شیخ مصطفی هم گریه‌اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ می‌کرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! می‌دونید که بعد از اشغال عراق، دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپی‌جی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.» مردم با هر وسیله‌ای اعلام آمادگی می‌کردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید شهر می‌شد و حالا دلش پیش من و جسمش ده‌ها کیلومتر دورتر جا مانده بود. 💠 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راه‌ها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمی‌رسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیره‌بندی کنیم تا بتونیم در شرایط دووم بیاریم.» صحبت‌های شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد. عدنان بود که با شماره‌ای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب عزا شده! قسم می‌خورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمی‌ذاریم! همه دخترای آمرلی ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»... ادامه دارد ... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------