راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
قدرت فرزندان حیدر کرار روایت مائده صادقی | خراسان شمالی
📌 #عملیات_انتقام
قدرت فرزندان حیدر کرار
وقتی رژیم کودککش، شهید سیدحسن نصرالله را به شهادت رساند بسیار ناراحت بودم. شب را تا صبح نخوابیدیم. از شنیدن خبر موشکباران اسرائیل، غافلگیر شدم ولی این قدرتنمایی زیبا و در لحظه بود. وقتی کلیپ و ویدیوهایی که در فضای مجازی منتشر شده بود را میدیدم که چگونه آسمان اسرائیل با موشکهای سپاه، ستاره باران شده و تک تک شلیکها تیری به قلب اسرائیل است خوشحال میشدم و برای تک تک موشکها ذکر شکرالله و اللهم عجل لولیک الفرج را با تسبیح به دستم زمزمه میکردم.
صبری که داشتیم بسیار قشنگ و نتیجه بخش بود. اسرائیل تصور میکرد که اقداماتش بیپاسخ میماند اما حمله با پهباد و موشکهای عظیم و سرعت بسیار بالایشان اسرائیل را فلج کرد.
با انجام وعدهی صادق ۲، ویدئوهای جالبی را در فضای مجازی میدیدم. از اینکه امشب کودکان غزه شب راحتی دارند خدا را شکر میکردم.
ما توانستیم با توکل بر خدا انتقام شهدای مقاومت را بگیریم. سیدجان داغ شما سرد نمیشود واقعا در این شادی جایت خالی است.
سیدجان آسوده بخواب که اگر اسرائیل اینبار دست از پا خطا کند، حملات ما شیر بچههای خیبرشکن، چندین برابر میشود، اهداف نقطه زن ما محکم و پر قدرتتر از وعدهی صادق ۱ و ۲ خواهد بود. سیدجان چه خندهدار بود افسانهی گنبد آهنینی که به آبکش آهنین تبدیل شد.
چه زیبا بود این شب به یادماندنی، طوری که تمام عسلهای دنیا هم نمیتواند این شب عید را به کام اسرائیلیها تا ابد شیرین کند.
دیشب حرف قشنگ پدر موشکی ایران شهید طهرانی مقدم به ذهنم تداعی شد که میگفت: روی سنگ قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی است که میخواست اسرائیل را نابود کند...
خدا را شکر که امشب جهانیان، شاهد تنها بخش کوچکی از قدرت فرزندان حیدر کرار بودند...
مائده صادقی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
حلقه ازدواج
پای میز اهدای کمک به جبهه مقاومت مردم زیادی از زن و مرد و کوچک و بزرگ جمع شده بودند و همه در تلاش بودند که جزو اولینهای صفه کمک به جبهه مقاومت باشند. باورم نمیشد از این همه از خودگذشتگی ...
کنار میز اهدا بیصبرانه منتظر و دنبال سوژههای ناب میگشتم.
گوش و چشمم به صدای بلندگوی حاجی بود که اهداییها را اعلام میکرد، در آن شلوغی چشمانم مانند عقاب فقط پی اهدا کنندگان بود.
دختر جوانی که دهه ۸۰ میآمد نظرم را جلب کرد، با چشمانم تعقیبش کردم که ببینم چه چیزی اهدا میکند. با چهره معصوم و نورانیاش، شاید ۱۷ سال بیشتر سن نداشت، قدش نسبتا کوتاه بود، مدام بین جمعیت گمش میکردم، که صدای بلندگوی یکباره نظرم را جلب کرد؛
- تازه عروسی که حلقه ازدواج شو اهدا کرد، براش بلند صلوات بفرستید...
چشمانم گرد شد، دنبال اهدا کننده گشتم که پیدایش کنم، آن دخترک را فراموش کردم و سخت به دنبال اهدا کننده حلقه بودم،
بین جمعیت رفتم و پرسان پرسان دخترک تازه عروس را پیدا کردم، پشت به من بود. دخترک سریع خود را از دل جمعیت کَند که برود، از پشت سر، گوشه چادرش را گرفتم:
- یه لحظه وایستا عزیزم کارت دارم،
به سمت صدایم برگشت، در اوج ناباوری همان دختر جوانی بود که چشمانم در تعقیبش بود، کناری کشیدمش، گفتم: شما حلقه ازدواج دادی؟
- بله،
برام میگی چرا این کارو کردی، انگیزت چی بوده؟
- مصاحبه نمیکنم، باید برم.
- تو کارت خیلی قشنگ و عجیب بوده، نمیذارم بدون مصاحبه بری.
اصرار داشت که حرف نمیزنم ولی وقتی از روایتهایی که باید گفته بشود، برایش توضیح دادم کمی متقاعد شد،
دخترک تازه عروس چهره خندان و زیبایی داشت و مدام لبخند میزد، به سوالاتم با متانت خاصی جواب داد:
- تازه عروسم، هنوز مراسم نگرفتیم، چند روزی میشه عقد کردیم، فقط دو تیکه طلا دارم، حلقه و نشان که حلقه رو که خیلی دوست داشتم تقدیم جبهه مقاومت کردم که در راه نابودی اسرائیل خرج بشه...
- مگه میشه آدم از حلقه ازدواجش دل بکنه؟
به آسونی دل کندم، به آسونی، شوهرم هم راضی به این کار بود.
مبهوت این قصهاش بودم، ولی او برای دختران غزه و لبنان پیامی داشت: خوشحالم که دختران لبنان و غزه مقاوم و شجاع هستند، ازشون تشکر میکنم که پای کشورشون وایستادن و دفاع میکنن ...
حلقه من، هدیه بسیار ناقابلی به اونهاست ...
حکیمه وقاری
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
امتحان خوب
انتهای مصلی، روبروی تریبون نمازجمعه
جملهای از رهبر انقلاب، روی بنر نظرم را جلب کرد
«در دوران امتحانهای دشوار و بزرگ، شهر شیروان از جمله مناطقی است که امتحان خوبی داده است و نام نیکی از خود به یادگار گذاشته است ۹۱/۷/۲۴»
آن سالی که رهبر انقلاب به خراسان شمالی سفر کردند، این جمله را میگفتند، منِ دهه شصتی که خاطرهای از جنگ هشت ساله و وقایع بعد جنگ نداشتم، تصوری از امتحان خوب مردم شیروان هم در ذهن نداشتم...
ولی امروز، وقتی این حجم از همدلی و ایثار مردم شیروان دیدم، متوجه شدم به حق این جمله بیان شده و به حق در اینجا نصب شده...
بعد از اقامه نماز جمعه موج مردمی که به سمت جایگاه انتهای مصلی میآمدند بیشتر و بیشتر شد
عدهای راهنمایی کردند و مردم رل به صف کردند تا نظم به هم نریزد.
دقیقا یاد روزهای پرشور انتخابات میافتادم که در صفهای طولانی مردممان منتظر میشدند تا نوبتشان برسد...
برای ثبت این همه ایثار و این حجم از محبت و همدلی نیاز به عکاسهای بیشتری داشتیم
شاید اگر خبرگزاریهای دنیا میدانستند در شهرهای کوچک و بزرگ ایران دارد چه کار بزرگی توسط همین مردم رقم میخورد، برای ساعتی دست میکشیدند از مخابره خبرهای کنسرت کشور مصر و جشنهای عربستان
و سرازیر میشدند به این نقطههای ریز اما تعیینکننده در مقاومت...
امروز روز تصمیمهای بزرگ مردمی بود که در اوج قیمتهای جهانی طلا و دلار و... فشارهای اقتصادی حاصل از تحریم، تصمیمهای بزرگ میگرفتند
نو عروسی، حلقه ازدواج هدیه میکند به جبهه مقاومت
مهتا، دختربچهی ۷ساله، هدیه تولدش را برای کودکان جنگ زده میدهد، گمنامی سرویس طلا میبخشد، زنبورداری عسلهای خودش را به نفع جبهه مقاومت به فروش میگذارد
شیروان پیروز امتحانهای دشوار امروز است...
سارا رحیمی
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
دهه نودیهای مقاومت
یه گوشه از مصلی آقایی کمک کرد و دوچرخه را روی دستش بالا برد و گذاشت در جایگاه.
صاحب دوچرخه، این بزرگمرد کوچک بود
وقتی ازش سوال پرسیدند چرا از دوچرخهات گذشتی ...؟!
دیگر چیزی نشنیدم، تمام وجودم چشم شد و به تماشای حلقههای اشکی نشست که در چشمانش نقش بسته بود و سرش را پایین میگرفت تا این چشمههای زلال، حال دلش را جار نزند...
با خودم فکر کردم احتمالا با همین دوچرخه آمده نماز جمعه، این اجتماع و کمکهای مردمی را که دیده تحت تاثیرشان قرار گرفته و در لحظه تصمیم گرفته دوچرخهاش را هدیه کند.
ولی دیدم همراه خودش سند دوچرخهاش را هم آورده، متوجه شدم به این کار فکر کرده و به این راه اعتقاد دارد...
این چشمها چقدر برایم آشناست...
یادم آمد...
مستندهایی که هشت سال دفاع مقدس میساختند،
مرحمت بالازاده، بهنام محمدی و...
چهل سال از آن روزها میگذرد ولی هنوز این قد و قوارهها دارند حماسه آفرین میشوند...
سارا رحیمی
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
کهف گمنامی
خانم قوامی از فعالان فرهنگی شهر شیروان نزدیک شد، با لبخند بسته رو باز کرد، گفت: این سرویس طلا با چند واسطه به ما رسیده تا نام و نشانی از اهدا کنندهاش نداشته باشیم. ارزش این هدیه معادل ۳۰۰میلیون تومنه، تنها برای ما یه دست نوشته باقی گذاشتهاند که براتون میخونم...
«سرویس طلای خودم رو به نیابت از شهدای گمنام بدون نامی از خودم تقدیم جبهه مقاومت میکنم هرچند که در برابر جان زنان، مردان و کودکان فلسطینی و لبنانی که سپر بلای کل جهان مخصوصا ایرانیها شدهاند بسیار ناچیز است اما چند امید دارم
- تیری باشد بر قلبهای سنگ صهیونیستها
- به فرمان رهبرم لبیک گفته باشم
- شرمنده شهدای حافظ اسلام از آغاز تا الان نباشم
- اسبابی باشد برای عاقبت بخیری
والسلام علیکم و رحمه الله»
به یاد روایت شهید آوینی افتادم، چقدر زیبا توصیف میکرد احوال گمنامان سرنوشتساز دنیا را...
«تقدیر حقیقی جهان در کف مردانی است که پروای نام ندارند، آنان از گمنامی خویش کهفی ساختهاند و در آن پناه گرفتهاند.»
سارا رحیمی
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
از که بگویم؟!
راوی امروز قرار است لبیکهای مردم به مقام معظم رهبری را روایت کند:
هوا بسیار سرد و استخوان سوز بود.
تمام مسیر بجنورد تا شیروان را داشتم به آنجا فکر میکردم. از وقتی که وارد مصلی شهر شیروان شدم، شاهد لحظاتی بودم که مردم مصمم از آنچه که دوست داشتند به راحتی میگذشتند و به جبهه مقاومت تقدیم میکردند؛
از که بگویم؟!
از آن جوانانی که از حلقه ازدواج خود گذشتند،
از آن کودکانی که قلکهای خود را بخشیدند،
یا از آنهایی که دوچرخههای خود را تقدیم کردند،
یا از خانمی که سرویس طلا به ارزش ۳۰۰ میلیون خود را بخشید،
یا از کودکی که هدیه تولد خود را برای جبهه مقاومت آورده بود،
یا مادری که همانجا در کنارم النگوهایش را با انبر از دستش در آورد و به جبهه مقاومت تقدیم کرد...
امروز مردم پرشور شهر شیروان حماسه دیگری رقم زدند و هر کس در حد توان از داراییهای خود گذشت و با تمام وجود آن را به جبهه مقاومت تقدیم کرد...
و من مات و مبهوت این از خودگذشتگیها...
فاطمه دوستزاده
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
همه فدای اسلام
کناری نشسته بودم و فقط به مردم نگاه میکردم، دو نفر خانم با دو بغچه که معلوم بود سنگین است با زحمت خود را به انتهای مصلا میرساندند، دو بار خواستم بلند شوم کمکشان کنم ولی خجالت کشیدم و نگاهم را به زمین انداختم، اما تمام حواسم بهشان بود. از من که گذشتند، با چشمانم تعقیبشان کردم که داخل بغچهشان چه میتواند باشد؟!
روی میزی، بغچه را باز کردند و محتویات آن را خالی کردند. هر چه خودم را عقب و جلو کردم نتوانستم چیزی ببینم،
حس کنجکاویام آرام و قرار نداشت و خبر از سوژهی جدیدی میداد. یا علی گفتم و سراغشان رفتم،
حدود ۲۰ فتیر روی میز پهن بود و در اندازههای کوچک ریزشان میکردند و در نایلون میچیدند. تا رسیدم، یکی از خانمها نایلون فتیر را برداشت و به سمت میز اهدا رفت، نفر دوم هم داشت بغچه را جمع میکرد که برود، دستش را گرفتم و سلام و خداقوت گفتم.
سریع چادرش را جلو کشید و مرتب کرد، گفت: فتیر میخوای دخترم؟
گفتم: نه حاج خانم! داستان این فتیرها چیه؟
- برای غزه ست، هر چی بدیم بازم کمه...
ناخودآگاه چشمانش پر از اشک شد، گوشه چادرش را به دندان گرفت و با صدای لرزان گفت: دلم خونه، وقتی اخبار رو میبینیم دلم خون میشه برای بچههای غزه و لبنان،
دستان پُر ترک و خستهاش میلرزید و صدای لرزانش بیشتر دلم را چنگ میزد: من امروز نتونستم بخوابم، از ساعت ۴ صبح بلند شدم، ۲۰ تا فتیر درست کردم، دیروز هم ۲۰ تا دیگه درست کرده بودم، ولی هنوز هم کمه، خدا به من ۳ تا پسر و ۲ تا دختر داده، اینها هم فدای اسلام میکنم، خودم و همسرم هم هستیم...
حرفهایش از ته دل بود، یاد مادران دفاع مقدس افتادم که نه تنها مالشان که فرزندانشان و همسرشان را هم فدای انقلاب و اسلام میکردند،
خجالت میکشیدم به چشمان پر اشکش نگاه کنم، به حرفهایش غبطه میخوردم که میگفت: شرمنده بچههای لبنانم، توانم فقط همین هست، میدونم کمه...
بغض گلویش را گرفته و رها نمیکرد، اما او ادامه داد: به مادران لبنان و غزه چیزی ندارم که بگم، جز اینکه تسلیت میگویم. فرزندان آنها مانند فرزندان خودم هستند،
آنها مانند خواهر و برادرانم هستند،
انگار چشمانش زودتر از زبانش با دلم حرف میزد، چقدر قشنگ گفت: اگر اونها نبودند و مقاومت نمیکردند، ما هم الان زیر پای دشمن بودیم، اونها سپر و نگهبان ما هستند... اگر اونها نباشند ما زیر لگد دشمن پایمال میشیم، ۴ تا بچهام، من و همسرم ۶ تا میشیم، همه فدای اسلام و جبهه مقاومت...
و این جمله آخرش پیامی بود به آنهایی که دم میزنند که چرا به مردم نیازمند خودت کمک نمیکنی و به جبهه مقاومت کمک میرسانی...
حکیمه وقاری
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
بیارزشترین چیز
نگاهم که به نگاهش افتاد، محوش شدم، به سمتش رفتم،
"فاطمه زینب"!
اسمش مثل خودش قشنگ بود و زیبایی اسمش، متانت و حیای خاصی به او داده بود.
کنار فرشته، یکی از فعالان شیروان ایستاده بود، جعبه کوچک کادویی مشکی خال خالی دستش بود، منتظر بود که تحویلش دهد، اما فرشته، همزمان هم با تلفن صحبت میکرد و هم با چشمانش با چند نفر که اطرافش حلقه زده بودند...
سر صحبت را باز کردم، جعبه را باز کرد؛ دستبند طلای یکی از دوستانش بود که به نیابتش برای اهدا آورده بود.
از سوالم خجالت کشیدم که چرا پرسیدم: چطور دوستت توانسته از طلایش که شاید برایش خاطره و ارزشمند باشد، دل بِکَند!
ولی او با لبخند تحقیرآمیزی به زر و زیور دنیا گفت:
- وقتی اونجا (لبنان و غزه) یه عده جوون، مادراشون دارن ازشون دل میکنن، طلا کمترین و بیارزشترین چیزیه که اینجا میشه ازش دل کَند...
واقعا این نوجوانهای دهه هشتادی یا بقولی نسل زِد، موقع صحبت، عجیباند و عجیب اندر عجیب حرف میزنند، ادامه داد:
- ای کاش زبانهای خارجی را مسلط بودم تا برای جهانیان، مقاومت فلسطین و لبنان را روایت میکردم...
حکیمه وقاری
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
سنگ فیروزه
سرویس طلایی که با سنگ فیروزه زیبایی تزیین شده بود، را دستش گرفته بود و به سمت میز اهدا میرفت، خواست تحویلش دهد که حاجآقایی با بلند کردن دستش، داد زد: خانمها برای اینکه شلوغ نشه، و طلاهاتون گم نشه تو شلوغی، لطفا تو صف وایستید...
در همان لحظه با جابهجایی خانمها، صف مرتبی تشکیل شد. آن خانم فیروزه به دست، آرام آرام به انتهای صف کشیده شد، به طوری که در کنار هم قرار گرفتیم. چشمانم از سنگ فیرزوه طلایش که لای برگه کاغذ نوشته شدهای گذاشته بود، برق زد، نتوانستم چیزی نپرسم: حاج خانم! میخواین این سرویس قشنگ رو اهدا کنید؟
- کوچکترین کاریه که باعث رضایت رهبرمون و لبخند امام زمانمون تو زندگیمون میشه.
- چی تو برگه نوشتید؟
خطاب به امام زمان و رهبرمون نوشتم،
همین جمله را که گفت خواست برود که گفتم یک سوال دیگه! پیامتون به مادران لبنان و غزه چیه؟
برای پیروزیشون دعا میکنم. انشاءالله خداوند بهشون صبر بده، ماشاالله آنقدر ایمان قوی دارن که ما وقتی اونها رو نگاه میکنیم از خودمون خجالت میکشیم. ایمان واقعی رو اونها دارن. ما باید از اونها یاد بگیریم. انشاالله خداوند همچین ایمان قوی رو در دلهای همه زنان سرزمین ما بگذاره که بتونیم راهشون رو ادامه بدیم...
لبه چادر را که میان لبانش بود با دستش گرفت مرتب کرد. با یک قدم جابهجایی، آرام خودش را به داخل صف کشاند، لبخندی زد و به نشانه اتمام گفتگو، خداقوتی گفت و خداحافظی کرد...
حکیمه وقاری
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا