eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
253 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 تسبیح به دست، اشک در چشم سجاده‌نشین شده بودم به نام خدایی که مژده داد بر صبر کنندگان ایستاده بودم در موکبی که به اسم چایخانه امام رضا (ع) زده بودیم، مجری برنامه شماره‌ها را اعلام می‌کرد و من قبل از اینکه شماره‌ای اعلام کند، یا امام رضایی می‌گفتم و مشغول می‌شدم آخرین شماره را که قرعه کشی کردند، اثری از نامم نبود. از دلم گذشت من را هم دعوت می‌کند، اما طریق و راهش را نمی‌دانم. بارها و بارها برایم پیش آمده که خواسته‌ام زیارت بروم، پول نداشته‌ام اما جوری دعوت شده‌ام که خودم هم باورم نشده است و بعدش هم گفته‌ام به دوستانم که ببینید ما به جیب‌هایمان نگاه می‌کنیم، در حالی‌که آنها با جود و کرم و احسانشان به ما زندگی می‌دهند. ۴ روز از آن روز گذشت و دیگر آرزویم را فراموش کرده بودم. عصر بود گوشی‌ام را برداشتم باز کردم، چرا همه نوشته‌اند: «امن یجیب ....؟» چه شده است؟! اولین گروه را که باز می‌کنم یا ابالفضل، یا خدا... و از آن ساعت دلهره و اضطراب و گریه و التماس و یا رضا رضا... شب شد خبری نشد، تسبیح به دست، اشک در چشم سجاده‌نشین شده بودم و دست‌هایم را بالا می‌آوردم و دعا می‌کردم. به انتها که می‌خواستم برسانم آرزویم را، یکی در درونم می‌گفت «هیس! من خودم بلدم... اینها طلب شهادت کرده‌اند. روزگاری برای من مجاهدت کرده‌اند و خودم می‌دانم چگونه مزدشان را بدهم» و با دلی شکسته به خدا می‌گفتم: «خدایا می‌دانم که تو بهترین خیرها را به سمتشان می‌فرستی.» اما باز هم دلم راضی نمی‌شد و برای سلامتی‌شان دعا می‌کردم. در ذهن خودم داستان برایشان می‌نوشتم، الآن خانواده‌های محلی رفته‌اند به کمکشان و آنها را به خانه برده‌اند. اما چون آنجا ایرانسل و همراه اول خط نمی‌دهد، نمی‌توانند به ما اطلاع دهند. یا شاید هم دور هم در یک گوشه جنگل نشسته‌اند و منتظر کمک هستند. عجب یلدایی شده است امشب، چرا تمام نمی‌شود، چرا خواب به چشمانمان نمی‌آید؟ چرا همه خبرها شبیه هم است؟ چرا هیچ‌کس خبر تازه‌ای ندارد که جان بدهد به کالبدهای از دست رفته ما؟ به هر سختی بود شب را به صبح رساندیم، هوا روشن شده و مثل اینکه خبری شده است؟ آری شما را یافته‌اند، دلهره‌هایمان بیشتر شد، اما امیدوار چشم به قاب گوشی‌ها و تلویزیون دوخته‌ایم. یکی می‌گوید: «سوخته‌اند و صدای شکستن قلب ما به تمام جهان می‌رسد». یکی می‌گوید چهار نفر سوخته‌اند و باز امید می‌دود در قلبمان که پس بقیه زنده‌اند. اما نه، تلویزیون آماده است که قرآن پخش کند و علامت مشکی که بر گوشه صفحه تلویزیون می‌نشیند قلب‌هایمان یخ می‌زند و اشک‌هایمان بدون آنکه اجازه‌ای از این قلب یخ‌زده بگیرند، بی اختیار شروع به بارش می‌کنند، چقدر سخت است و چقدر سخت است، آنچنان گریه می‌کنم که دیگر رمقی در بدنم نیست. ما از این سوختن‌ها باز هم دیده‌ایم. ما روز ۱۳ دی ۹۸ ساعت ۱:۲۰ در فرودگاه بغداد با تمام وجود با آن یار نازنین سوختیم، سوختیم و قد کشیدیم و سبز شدیم و باز هم... ما برای تشییع سردار هم تا کرمان آمدیم، پس الآن هم وقت رفتن است؛ قم، تهران و مشهد همراهیت کردیم و مثل روزهای انتخابات تنهایت نگذاشتیم. و امروز در حرم امن آن امام مهربان روبه‌روی ضریح مطهرش دست بر سینه می‌گویم: «فدایت شوم آقای مهربان، ممنونم که دعوتم کردی». هر چند من فقط از دلم گذشته بود که من چطور به پابوسش بروم در حالی‌که الآن اصلا شرایطش را ندارم...‌‌ اعظم چیری | از استان پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 می‌خواهم که چراغ راه زندگی ام باشی به نام خدای شهیدان که فرمود: شهید، بی مرگ است. باید درباره‌ات بیشتر بدانم تا بتوانم بر این صفحه نگارش چیزی را حک کنم که بیانگر احساسم به تو باشد. گروه‌ها و خبرگزاری‌ها را لحظه به لحظه جستجو می‌کنم تا شاید نشانی بیشتری از تو دریافت کنم. می‌دانم که باور می‌کنی لحظه‌ای که خبر شهادت تو و همسرت را در یکی از کانال‌ها دیدم روی فامیلت لحظه‌ای مکث کردم، کرباسی! چقدر این فامیل به همشهری‌های من نزدیک است اما بعد از مدتی مکث و عمیق ناراحت شدن از شهادت یک خانواده دیگر به دست رژیم منحوس، می‌روم پی ادامه زندگیم. ساعت ۱۰ شب یکی از گروه‌ها را باز کردم و پیام‌های تسلیت را دیدم. حسم چقدر درست گفته بود که تو همشهری منی، هر چند من به این حس‌ها، حس نمی‌گویم به طور عمیق باور دارم که خودِ خودِ شهید یک پای ماجراست. حالا اولین شهیده زن ایرانی راه قدس مایه افتخار شهر من شده است. تا نیمه‌های شب با فکر و خیالت کلنجار می‌روم. و به سختی خوابم می‌برد. به محض اینکه چشم باز می‌کنم می‌خواهم بیشتر از تو بدانم. سراغ تمام خبرها می‌روم تا شاید نشانی روشن‌تری از تو بیابم. مادری عجم با پنج فرزند ۱۸ تا ۲ ساله، دانشمند و نخبه، مقاوم و صبور و جسور، پای کار امام زمانش ایستاده و حاضر نشده است در زمانی که خیلی‌ها به فکر آسایش خود و فرزندانشان هستند میدان را خالی کند، گفته است مگر خون من از خون لبنانی‌ها رنگین‌تر است، در میدان می‌مانم تا شهید شوم. حس گنگ و مبهمی این چند روز سراغم آمده است: تاجی که تو بر سر همه زنان ایرانی گذاشته ای و باعث شده‌ای منِ زنِ مسلمانِ شیعه در این چند روز ارزشم را بیشتر بدانم و نهیبی که مدام بر خود می‌زنم من کجای واقعه ظهور آن یارِ جان ایستاده‌ام؟ من هنوز با تو حرف‌ها دارم. هنوز مانده است تا بشناسمت، من به معجزه شهادت تو محتاجم. من باید لایه لایه زندگی ات را بشکافم و تو را با همه وجود در زندگی‌ام بپذیرم. یقین دارم که با جاودانگی‌ات میخواهی ما را چراغِ راه باشی یقین دارم که در عصر روشنفکران متحجرِ زن، زندگی، آزادی، تو می‌خواهی راه درست آزادگی و زندگانی را به ما یاد دهی. از امروز باید فانوس به دست به دنبال تو بگردم تا ظهور کنی و بروز دهی همه جلوه‌های یک زنِ شجاعِ مسلمانِ شیعه را در همه ابعاد زندگی‌ام، باشد که دعای خیرت و لبخند عاشقانه‌ات بدرقه راه همه زنان این سرزمین گردد. باز هم از تو می‌نویسم فعلا این بضاعت کم را بپذیر... اعظم چیری سه‌شنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا