📌 #کشاورزان_قهرمان
ریسمان سفید اراده
بخش اول
پیشنهاد وسوسه کننده بعد از دو روزِ سخت کاری رسید بهم.
دیدار با کاشف یکی از رقمهای معروف برنج گیلان، آقای علی کاظمی. خستگی یک روز کاری بهم نهیب میزد که از خیر این دیدار بگذرم و در هوای بارانی تابستان بروم روی جای گرم و نرمم استراحت کنم اما چیزی پس ذهنم جرقه میزد که شاید دیگر از این فرصتها قسمتم نشود.
روی ذخیره انرژی بدنم حساب کردم و بلهی همراهی را دادم. از فومن گذشتیم و جلوی یک خانه روستایی از ماشین پیاده شدیم.
به محض گذشتن از در فلزی بزرگ، حیاط ساده و گلی مرا پرت کرد به بچگی و خانه مادربزرگم. از همان حیاطها که مرغ و اردک یک خط علف روی زمین باقی نمیگذارند و پی در پی دنبال شکار حشره و کرم خاک را اینور و آنور میکنند. پشت ردیف حصار درختان حیاط، مزرعه برنج دلربایی میکرد.
با دعوت گرم زنانِ خانه چند پله را بالا رفتیم و وارد شدیم. علی کاظمی کنار تخت روی صندلی زرد رنگ پلاستیکی نشسته بود و انتظار میهمانها را میکشید. با اینکه بلند شدن برایش خوب نبود اما ادب نهادینه شده در وجودش هر بار او را نیمخیز میکرد و با کلی تعارف باید او را مینشاندیم. پروتز لگنش پیِ افتادن شکسته بود و آقای کاظمی بدون بیمه تکمیلی توانایی نداشت تا در بیمارستان خصوصی شهر عمل شود.
آن روز چند مسئول استانی مهمان همان خانه ساده شدند و مثل ما روی فرش پا جفت کردند و نشستند. بدون هیچ نارضایتیای در چهره. از اولین دقایق که ناراحتی آقای کاظمی را شنیدند، موبایل در آوردند و پیگیر کارش شدند. از بین کسانی که پشت خط بودند فقط دکتر آشوبی را شناختم. رئیس علوم پزشکی گیلان که به آقای مسئول قول حل کردن مسئله را داد.
علی کاظمی دلش آینه بود و با هر محبتی اشکش جاری میشد. بیراه هم نبود انتظار داشته باشد از مسئولین که گره افتاده به زندگیاش را چاره کنند، که بتواند باز هم قدم بزند در مزرعه و کشاورزیای که به او ارث رسیده بود و هیچ وقت بازنشستگی نداشت، ادامه دهد.
بعد از چند تماس خیال میهمانان که از بابت جور شدن برنامه عمل آقای کاظمی راحت شد نشستند پای صحبتش. مسئول دیگری سر صحبت را باز کرد که: چه برنجی هست این برنج کاظمی. آنقدر شیرین که میشود خالی هم خوردش.
ذوق ریز آقای کاظمی و خنده شیرین محجوبش نشان میداد چقدر کیف کرده از این تعریف. حق هم داشت چندین سال زحمت کشید تا برنج علی کاظمی بیاید روی سفره مردم. از همان روزی که...
ادامه دارد...
سرمست درگاهی
جمعه | ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #کشاورزان_قهرمان
ریسمان سفید اراده
بخش دوم
از همان روزی که اواخر دهه شصت در میانه چهل سالگی رفت سر مزرعه تا به خوشههای نیمه رسیده سر بزند. ردیف خوشههای برنج بینام در تمام مزرعه پهن شده بود که چهار خوشه متفاوت چشم علی کاظمی را گرفت. خم شد و با دقت نگاهشان کرد. شکل ریشه، دانهها و قدشان فرق میکرد با برنجهای مرسوم آن موقع که بینام، خزر و صدری بودند. علی کاظمی میتوانست همانجا بی تفاوت بگذرد و بقیه مزرعه را چک کند اما چیزی از درون مانعش شد. شاید تصویر چند سال بعد خودش را دید که در جلسه با استاندار نشسته و از او تجلیل میکنند. شاید هم شیرینی برنجِ هنوز نچشیده را زیر دندانش حس کرد. هر چه که بود علی کاظمی فهمید باید این چهار خوشه را نشانه گذاری کند. یک سنگ سیاه گذاشت روی بوته. کمی که دور شد برگشت. خیالش راحت نبود. میدانست خوشهها که قد بکشند سنگ را میاندازند زمین و گم میشوند بین بوتههای دیگر. دست کرد در جیبش و ریسمان سفیدی را کشید بیرون و بست دور خوشهها. برنجها که رسیدند آن چهار خوشه را برید و رفت به سمت خانه. در راه مرد سنداری ایستاد کنارش: این چیه داری؟
جواب داد که: برنج.
برایش سوال شد: کجا میخوای ببری؟
گفت: خانه.
سوال مرد ادامه پیدا کرد: چیکار کنی؟
-میخوام ببرم تخم جو بگیرم بکارم.
مرد سندار لبش را کش داد و گفت: تو ایران همینطوری پنج، شش میلیون بی عقل داریم.
علی کاظمی اما همتش را جزم کرد که ۲۴۰ دانه برنج به دست آمده را برای سال بعد بکارد. دانهها را ریخت در شیشه مربا و درش را بست. فروردین ماه و وقت خزانه گیری، دانهها را آب زد و وقتی تیغ در آورد ریخت در خزانه تا سبز شود.
سال اول ۷ بوته نصیبش شد. سال دوم شد ۷۲ بوته و سال بعدتر جایگاه یک قفیز. تا هفت سال خزانه گرفت و کاشت و دانه برداشت کرد و دوباره خزانه گرفت تا نشای برنج تازه کشف شده یک هکتار مزرعه را پر کرد.
اولین بار که زهرا خانم، همسرش، برنج را پخت، بوی خوشش تا حیاط رسید و مشام علی کاظمی را قلقلک داد. طعم برنج ثابت کرد که تلاشهایش پوچ درنیامده. اولین مشتریاش هم از فومن بود. در کارخانه که ظاهر خوشگل و براق برنج سفید شده را دید، توجهش جلب شد و گفت: من یک کیسه میخوام میبرم اگر پخت نشد میارم. خیلی زود دوباره آمد پیشش. خوشش آمده بود از برنج و میخواست برای اقوامش در تهران بفرستد.
کم کم آوازه برنج علی کاظمی پیچید در روستای شکالگوراب بالا و اطراف. یک روز همان مرد سندار آمد خانهشان که از تخم جوی مشهور شده برای مزرعهاش بخرد. علی کاظمی ده کیلو کشید و داد دستش: آقا این همون چهار خوشه هست. دوباره لبهایش را کشید و تالشی گفت: خُبَه خُبَه. فکر میکرد علی کاظمی دارد سرش را گول میمالد.
چند سال بعد، در جلسه با استاندار، علی کاظمی نشست کنار یوسف هاشمیزاده. مردی از روستای چاپارخانه خمام که چهار سال بعد از او چند خوشه توجهش را جلب کرد و شده بود کاشف برنج هاشمی. و این فقط بخشی از حکایت برنجهایی است که بهرنج و اراده کشاورز میآیند سر سفره مردم ایران زمین.
پایان.
سرمست درگاهی
جمعه | ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا