📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۳
برسد به دست ابراهیم حاتمیکیا!
توی چند تا نوشتهی اخیر، بخشی از قصهی زندگیِ دکترهادی یاسین و پدر و پدربزرگش را نوشتهام و ضمن این چند خط میخواهم یک نقطه از فرامتنِ گفتگو با خانوادهی یاسین را بگویم.
شیخ کاظم یاسین، بخش زیادی از عمرش را گذاشته پای ثبت قصههای واقعی شهدای مقاومت. این روزها اگرچه پارکینسون دارد و رسما نشانههای جدی کهنسالی در وجودش دیده میشود اما فکرِ جوانی دارد؛ این را از مثالهاش و استدلالهاش میشود فهمید.
برای پیرمرد، وسطِ گفتگو، دوبار قلیان چاق کردند. پیرمرد سرِ قلیان را با دستهای لرزانش میگرفت و فقط میگذاشت بین لبهاش و همین؛ نفس نداشت که بکشد. نوهها هم جوری حرمتداری میکردند که انگار نه انگار؛ زغالها را الکی زیر و رو میکردند که قلیان قشنگ چاق شود.
بعدِ گفتگوی مفصلمان، شیخ همه کتابهاش را به من هدیه داد. گفت که نمیدانم میتوانی این آخریها را برسانی دست سیدالقائد یا نه؛ اما کاش "مثلث حدید" برسد دست ابراهیم حاتمیکیا؛ قصهی اولین گروهی که رفتند به جنگ اسرائیل؛ هستهی مرکزی حزبالله که تقریبا همهشان شهید شدند.
میگفت ابراهیم حاتمیکیا چند سال قبل آمده خانهاش. خواست که آن دیدار را یادش بیندازم و بگویم که چشم خیلیها به هنر اوست؛ نه فقط در ایران، بلکه توی خیلی از کشورهای دیگر. بگویم که او و هنرش، فقط مال ایران نیستند؛ بگویم که تا این شهدا، تا این روزها، تا مجاهدانِ خاموشِ این روزها فراموش نشدهاند، کسی باید آنها را به جهان بشناساند؛ و خب چه کسی بهتر از او.
خلاصه که آقای حاتمیکیا! پیام را رساندم؛ رسید؟
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۴
بخش اول
اسمش را که میپرسم میگوید "لَنا" و برای این که بهتر بفهمم اضافه میکند:"القدس لَنا!"
۵۶ ساله است و اهل یکی از روستاهای دور و برِ نبطیه. خاطرات کودکی و نوجوانی خانم لنا، با جنگ آمیخته است. ششهفتساله بوده که توی خانه از پدرش درباره سیدموسی میشنود. میشنود که سیدموسی، اعتصاب را در مسجدی در بیروت رها کرده و رفته دیرالاحمر که از کشتارِ مسیحیان جلوگیری کند. لنا میگوید احساس کردیم، سیدموسی، امامِ مسیحیهاست؛ خوشمان نیامد. طول کشید تا بزرگتر شدیم و فهمیدیم که سیدموسی چرا رفته سپر بلای مسیحیها شده. امام موسی را که ربودند؛ لنا یک دختر هشتساله بوده؛ یک دختر هشتساله که عذاب وجدان داشته از ذهنیتِ کودکانهاش درباره سیدموسی.
لنا، ۱۴ ساله بوده که اسرائیل تا بیروت را اشغال میکند؛ اولین تصاویر ذهنیاش از اسرائیل، تصویر اشغالگری است که آمده توی شهرهایشان.
پدرِ خانم لنا، مثل خودش معلم مدرسه بود. توی نبطیه، هنوز خیلیها او را میشناسند. پدر، پیش از این که امام خمینی را بشناسد؛ هواخواهِ جمال عبدالناصر بود و بعدش، دلدادهی امام شد. خود خانم لنا میگوید:"ماها قبلِ امام، نوجوان که بودیم حجاب نداشتیم. اولینبار عکس امام را توی روزنامهای دیدم که پدرم جایی از خانه مخفیش کرده بود؛ روزنامهی العهد. نمیشناختمش اما فهمیدم روزنامه عکس کسی را چاپ کرده که باید مخفیش کرد؛ از امام ترسیدم تا وقتی شناختمش و من هم مثل پدرم دلدادهاش شدم."
بحث اولِ توی خانه، فلسطین بود. لنا با فکرِ آزادی قدس و جنایتهای اسرائیل بزرگ شد. وقتی مثل پدرش، معلم مدرسه شد، همین فکرها را با خودش برد سر کلاس.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۴
بخش دوم
کتابهای رسمیِ مدرسهها، کتابهای عقیمی بود؛ و پر از اطلاعات غلط. نمیشد کنارش گذاشت؛ نمیگذاشتند. فکر لنا، همان سالهای اول تدریس، حول و حوشِ ۱۹۹۶، یعنی قبل از آزادسازیِ جنوب لبنان مشغول این شد که کتابها باید عوض شوند تا فکرها عوض شود. این فکر چطوری به ذهن لنا رسید؟ شعارِ "نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی" لنا را خیلی تحت تاثیر قرار داده بود: ما باید کتاب خودمان را داشته باشیم.
آن اوایل، خودش و یک معلم دیگر -هُدی- ماجرای جنگ جهانی و اشغال فلسطین و مسائل سیاسیمذهبی دیگر را سر کلاس به بچهها میگفت. در واقع، مسائلی که توی کتاب رسمیِ تاریخِ بچهها نوشته بودند را از زاویهی دیدِ درست به بچهها میگفت. بچهها خوششان میآمد از این بحثها.
لنا این فکر را همان موقعها با مسئولان مدارس المهدیِ وابسته به حزبالله در میان گذاشته بود. مسئولان المهدی میگفتند دولت لبنان با این کار مخالفت میکند و آوردن کتابِ جدید به مدرسه، خلاف هماهنگیهاست. مسئول بخش تاریخ و جغرافیِ مدارس البته با لنا همدل بود اما مدیر المهدی میگفت ما چطوری یک ساعت از عمر و وقت بچهها را توی مدرسهها بگیریم؟! این را درباره مهمترین ساعتِ درسی بچهها میگفت!
از اول ۲۰۰۰، لنا توی مدرسه، با بچهها درباره امام خمینی حرف میزد؛ اصلا یک کلاس را صرف همین حرفها میکرد. یک فصل کتاب جغرافی و تاریخ بچهها، به چین میپرداخت؛ لنا این درس را برای بچهها نمیگفت؛ به جاش درسِ "ایران" را جایگزین کرده بود؛ درباره صنایع ایران، مسائل سیاسی و الخ.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۴
بخش سوم
خانوادهها این درسها را دوست داشتند و فقط نقدشان این بود که چرا این درس، نمره ندارد؟
بچهها کلاس دینیِ رسمی را دوست نداشتند؛ لنا توی کلاسهاش، از آموزش رسمی فاصله گرفت و سرِ کلاس دینی چیزهایی میگفت که بچهها را جذب کند.
بعد جنگ ۳۳ روزه، اصرار لنا به المهدی برای چاپ کتاب درسی بیشتر شد. همزمان نوشتن پیشنویس یک کتاب تاریخیمذهبی برای مقطع نهم را هم شروع کرد. سرفصلهایی را هم که به نظرش باید در مقاطع مختلف تدریس میشد به المهدی ارائه کرد.
چند نفر از معلمها دور هم جمع شدند که کتاب را برای مقاطع دیگر هم تدوین کنند. اما مشکلی وجود داشت. معلمهای جوان، هنوز آنقدرها تجربه نداشتند و جنگ و مسائل سیاسیش را نچشیده بودند. سر همین، انگار اهمیت این موضوع هنوز برایشان جا نیفتاده بود.
لنا با المهدی هماهنگ کرد که چند تا جلسهی جمعی با معلمها داشته باشند و با هم حرف بزنند؛ به قصدِ نزدیکتر شدن ذهنها و قلبها.
کتاب برای دوره هفتم به بعد، تدوین و منتشر شد؛ اما فقط برای معلمها؛ این شرط المهدی بود. چون سیستم رسمی نباید کتاب را در مدرسه و دست بچهها میدید.
اسم کتابها را لنا پیشنهاد کرد: "راصد"
حالا یازده سال است که راصد در تمام مدارس المهدی در سراسر لبنان تدریس میشود. اول قرار بود کتابهای راصد فقط اسرائیل را هدف بگیرند اما بعد مباحث عقیدتی و آموزشهایی برای شناخت ایران و انقلاب اسلامی وارد راصد شد.
بچههای خانم لنا توی مدارس المهدی بالیدند و کتابهای راصد هم کمکشان کرد که مستحکم بمانند. خانم لنا میگوید خیلی از شهدای جنگ اخیر، فارغالتحصیلهای مدارس المهدیاند.
خانم لنا میگوید راصد یک نمونه بود؛ میشود به جای همه کتابهای رسمی، درسهایی تدوین کرد که به کار بچهها بیاید.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۲.mp3
24.84M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۲
شهیده کرباسی
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
یکشنبه | ۲۹ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۳.mp3
13.15M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۳
آیه
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
دوشنبه | ۳۰ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۴.mp3
19.56M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۴
من جاسوس بودم!
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش اول
پیشنوشت: این روایت، ماجرا ندارد؛ فقط چیزی از جنسِ "درک موقعیت" است؛ موقعیتی خطیر و وهمانگیز در یکی از مبارکترین خاکهای سرخِ جهان.
آن اوایل، یک روزِ کامل، نگاهم به جداریات بود؛ دیوارنوشتههای بیروت. کسی، جایی نزدیکِ قبر رفیق الحریری نوشته بود:"بمبهای فسفری برای جنوب، آتشبازی برای بیروت"
درست نفهمیدمش تا آن چند شبِ بیتوته در شقرا رسید؛ چند کیلومتریِ اراضی اشغالی. بله! چیزی که در بیروت اتفاق میافتد، در برابرِ اتفاقاتِ جنوب، آتشبازی است.
سوار موتور بودیم. هنوز ثلث راه را نرفته بودیم که جایی دور و برمان، صدای دو تا انفجارِ مهیب، شنیدیم. داشتم سرک میکشیدم که قارچِ کجوکولهی دودِ توی آسمان را ببینم که فرهاد گفت این یکی را ما زدیم؛ "ما"
توی بازارِ فلسطینیها در صور، کمی خرتوپرت خریدیم و چهار تا شاورما. دو تا از شاورماها، سهم بچههای جنوب بود. تا شاورماها آماده شود، چند دقیقهای زیر نیمچهسایبانِ کنار ساندویچی نشستیم. مردِ کاملسنی آمد و به عربی دست و پا شکسته بهمان فهماند که ایرانی است، که خانهاش جنوب بوده و حالا آواره شده. فکر میکرد لبنانی هستیم. سخت بود براش اما هرطور بود منظورش را فهماند که: میخواهید روی پیشانی موتورتان با خط خوش چیزی بنویسم؟(و پولی بگیرم)
فرصت سناریوی ذهنی ساختن نشد؛ افتادیم توی جاده. خرابیها از چند کیلومتریِ شقرا شدیدتر میشد. این فکرِ خام داشت توی سرم شکل میگرفت که چقدر حجم خرابیها بالاست! که فرهاد باز آمد وسط فکرم: نسبت این خرابیها، به خانههای سالم، مجموعا کم است؛ عمدهی خرابیها هم دو طرف جادهی اصلی است؛ زدنِ ویترین به قصد ارعاب.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش دوم
از روی سنگ و شیشهها رفتیم و موتور آخ نگفت. چندبار توی راه ایستادیم تا پهپادها بیخیالمان شوند. آخرین منزلگاهِ نزدیک شقرا، موتور را گذاشتیم توی یک پارکینگ و روی پلههای وسط باغچهای کنار راه نشستیم. اولینبار بود پهپادی که توی چلهی گذشته فقط صداش را شنیده بودیم، میدیدم. اینبار فقط سیما بود، بیصدا.
پهپاد، بیسروصدا، کمی توی آسمان چرخ خورد و بعد جنگندهها توی آسمان غریدند و صدای دو تا انفجارِ مهیب، پیچید توی آن کوه و کمرِ سرسبز. چند دقیقهی بعد، دوباره هواپیما و دوباره انفجارها...
منتظر محو شدن پهپاد توی آسمان ماندیم و دوباره زدیم به دل جاده.
به شقرا خوش آمدید!
شقرا، این روزها و شبها مثل لوکیشنِ فیلمهای آخرالزمانی است؛ منطقهای ظاهرا خالی از سکنه و وهمآلود که بمبها تک و توک، خانههای ویلاییش را ویران کردهاند.
انگار گردِ مرگ پاشیده بودند روی صورت شقرا. سکوت بود و این سکوت را فقط صدای جنگندهها و انفجارها میشکست.
کوچهپسکوچههای شقرا را بالا و پایین کردیم. اینجا "چه میجوییم؟ انسان!" آدمهای واقعی!
موتور را زیر سایهبان خانهای پنهان کردیم و درخت به درخت رفتیم تا خانهمان را پیدا کنیم. درختهای زیتون، شاخههای سبزِ صلح، دیوارِ دفاعیمان بودند در برابر پهپادها. به والذاریاتی از روی در و دیوارها و زیر درختها خودمان را رساندیم به خانهمان.
خانهی ما، یعنی خانهی مردم که درش باز است و ما میخواهیم تا شب نشده، آنجا پناه بگیریم.
تقدیر، چیز عجیبی است. اگر چند ماه قبل میگفتند که چندماه بعد، هزارها کیلومتر آنطرفتر از زمینمان، میهمانِ بیدعوتِ خانوادهای میشوم که خودشان نیستند، باورم نمیشد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش سوم
از ظاهر خانه برمیآمد که دو زوجِ جوان توی دو طبقهی این خانه ساکن بودهاند؛ با چند تا بچهی کمسنوسال. وسایل بازی بچهها، گهواره و تختهای بچگانه، یک اتاق مخصوصِ بچه که توش کلی لباس و کفش بچگانه بود و نقاشیها و مقواهایی که همهجا حتی روی لوستر خانه هم نصب شده بود، نشان میداد که توی این خانه، خوشبهحالِ بچهها بوده. زنانِ خانه هم گویا کدبانو بودهاند. بیستسیتا شیشهی ترشی و کلی گیاهِ خشکشدهی تر و تمیز، توی راهپله بود.
ساعتِ کنار در ورودی، روی یک ربع به نُه، ایستاده و شیشههای در و بعضی از پنجرههای ورودی خانه ریخته بود. ساعت را احتمالا موج یکی از انفجارهای نزدیک، از کار انداخته بود. درست توی قلب خانه، یک اتاقِ امن بود. اتاقِ امن، یعنی جایی که نشود از بیرون، تحرک آدمهای توش را تشخیص داد.
یخچالِ خانه هم به برق بود و آدمهایی که قبل ما، توی خانه پناه گرفته بودند، چیزهایی برای خوردن، توش جا گذاشته بودند.
فرهاد از زیر یکی از مبلها یک کلاش و چند تا نارنجک کشید بیرون. خودش قبلا اینها را گذاشته بود آنجا. اسلحه را با خودش برد و نارنجکها را گذاشت پیش من؛ برای لحظهی مبادا. رفت که دو تا از دوستانمان را پیدا کند و برگردد.
توی آن خانه، وسط آن لوکیشنِ آخرالزمانی، تنها ماندم. در و پنجرههایی که از قبل باز بوده را باز نگه داشته بودند که زیر رصد پهپادها، شکل ظاهری خانه تغییری نکند.
بادِ پاییزی هِی این درها را به هم میکوبید و چیزهای توی خانه را تکان میداد؛ عادتِ بدِ بادها!
اوهام، مثل قطرهی جوهری که توی لیوانِ آب میافتد، آرام اما پیشرونده، توی ذهنم منتشر میشد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش چهارم
فرهاد که رفت، روی یکی از مبلهای اتاقِ وسطِ خانه، دراز کشیدم. انفجارها پیدرپی زمین و خانه را میلرزاندند. تا هفتتاش را شمردم و خوابم برد.
تا فرهاد برگردد، نزدیک غروب شده بود. بچههایی که رفته بود پیشان، توی خانهشان نبودند؛ نگرانشان شدیم اما خب، شب کاری از دست کسی برنمیآمد.(روز هم!) دوربینهای حرارتی، همین ۳۷ درجه حرارتِ ناقابل را آلت قتاله میکنند.
تلویزیون را به لطف صفحاتِ خورشیدیِ روی سقف خانه، روشن کردیم. صوت محزونِ عربی داشت دعای کمیل میخواند: و من کادنی، فکده...
وقت نماز مُهر پیدا نکردیم؛ توی خانه، هم نشانههای شیعه بودن را میشد دید و هم نشانههای سنی بودن را.
شب را توی شبکههای خبری میچرخیدیم. وسط اخبار، همانجایی که یک سرباز، نزدیکِ ورودی صیدا نگهمان داشت که:"توی لاین مخالف، از آنطرفش بروید نه اینطرف" را داشت نشان میداد(با اصلِ توی لاین مخالف رفتنمان مشکلی نداشت!)
یک ماشین را دقیقا همانجا زده بودند و چند نفر شهید و مجروح شده بودند. زیرنویس الجزیره هی مینوشت که طی سه روز گذشته، ۴۷ نفر در غزه شهید شدهاند.
تصاویر، دردناک بودند. بدنهای بیجانِ زیر آوارمانده را توی تصاویر نشان میدادند. آدمیزاد خودش را میگذارد جای آن بدنها؛ که اگر این ساختمان را بزنند، من کجای این آوارها میمانم؟
شب، کش آمد؛ خیلی. ساعت نداشتیم. بدون ساعت، انگار زمان یک عنصرِ سیال است که هرقدر دلش بخواهد کوتاه و بلند میشود. شب، بالاخره رفت.
صبح، صدای چند ضربه به درِ ورودیِ پایین، بیدارمان کرد. کلاشهایمان را برداشتیم و آرام از پلهها رفتیم پایین. وسط راهپله، پنجرهای بود با چشماندازی محدود از شهر متروک. خبری نبود. دوستانمان را صدا زدیم، جوابی نیامد. از دور، صدای شلیک پیاپیِ اسلحه سبک میآمد. وسط آن تعلیق، هزار جور فکر و خیال میآید به سر آدمیزاد: نکند، اشغالگرها، وقتی ما خواب بودیم پیشرَوی کردهاند و این صداها، صدای درگیری زمینی است.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش پنجم
مغزِ لعنتی، گاهی آدم را کلافه میکند. یک عطر آدم را میبرد به خاطرهای دور، یک صدا، در ذهن، قصههای عجیب میسازد، یک تصویرِ ناقص، توی ذهن به سناریویی موحش تبدیل میشود و قسعلیهذا.
وسط این فکرها بودم که صدای نالهی کشدار یک مرد، زد زیرِ میزِ آن سکوت مطلق.
داشتیم خودمان را با "انشاءالله اشتباه شنیدیم" تسلی میدادیم که دوباره صدای ناله آمد و سهباره...
فرهاد رفت دنبال منشا صدا.
من دوباره توی خانه با صدای جنگندهها و انفجارها تنها ماندم.
تشخیص این که صداها، صدای انفجار است یا صدای شلیک خودی، گاهی دشوار بود. چند دقیقه بعد، یکی از موجهای انفجار، بیمحابا آمد توی خانه. رفتم پشت پنجرهی یکی از اتاقها که بیرون را نگاه کنم، موج انفجار دوم، شدیدتر خورد توی صورتم.
نیامدن فرهاد، طولانی شد. از ظهر گذشته بود که کسی صدام کرد. آمدم تا دم در اما کسی نبود. نیمساعتی معطل ماندم. دوباره تا دم در آمدم. از پشت پنجره بیرون را نگاه کردم. پشت نردههایی که از روش پریده بودیم و آمده بودیم زیر سقفِ جلوی خانه، کمی نان و چیپس گذاشته بودند و دو سه تا نوشابه و الخ. کسی نبود. آرام رفتم بیرون. صدای کسی آمد. به دو برگشتم توی خانه اما صدا بلندتر شد. فرهاد بود! کمی دورتر از خانه، زیر یکی از درختهای زیتون، نشسته بود. پهپادِ بالای سرش، نمیگذاشت بیاید تو؛ رفت و آمد، خانه را ناامنتر میکرد.
کمی دورتر از فرهاد زیر یکی از درختها نشستم تا شر پهپاد از سرمان کم شود. میگفت آن صدای ناله، صدای آواز خواندنِ ابوعلی بوده! دربارهاش مینویسم.
چند دقیقهی بعد با فرهاد رفتیم تو و هنوز لب به آن چیپس و نوشابه نزده، صدای مصطفی از پایین پلهها آمد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش ششم
مصطفی، دهدوازدهروزی اینجاها بوده. سهتایی رفتیم زیر سه تا درخت زیتون، با فاصله نشستیم. مصطفی داشت تعریف میکرد که این روزهایش چطور گذشته و من هنوز محو این لوکیشن آخرالزمانی بودم. انگار تا چشم کار میکرد، فقط ما بودیم. کجا؟ چند کیلومتریِ اراضی اشغالی. توی مسیرِ آمدن، جایی تابلو زده بودند، قدس: ۱۹۹ کیلومتر؛ و ما حالا بیش از هر زمان دیگری به قدس نزدیک بودیم.
مدتی را زیر درختها با مصطفی گپ زدیم. ابوعلی هم خودش را رساند. ابوعلی، شخصیتِ جالبی دارد. داشمشتی است و مردِ جنگ؛ یک مردِ جنگیِ خونسرد. ابوعلی، ماههاست که توی جنوب، دارد فعالیت میکند. پشت آن چهرهی جدیِ خشن، یک روحِ لطیفِ صیقلخورده هست. مصطفا میگفت، ابوعلی وسط این انفجارها، دلش حتی برای حیوانات هم میتپد. چند بار توی این روزهای شعلهور شدن جنگ، حیواناتِ گرفتار را نجات داده.
دیدن لاشهی سگی که چند روز قبل، نزدیک بوده بهش حمله کند، متاثرش میکند. یا چند روز قبل، سگِ هاری را که افتاده بود توی استخر خانهای و گرسنگی داشت میبُردش به سمت مرگ، نجات داده.
کارش توی حزب اداری بوده اما با وجود مخالفت فرماندهان، اصرار داشته که بیاید توی منطقه جنگی مستقر شود.
من اینجا فهمیدم که جنگ آدم را زمخت میکند و جهاد لطیف.
اینطوری است که توی پسزمینهی قارچِ دودِ سر به فلک کشیده، توجه ابوعلی را اسبی جلب میکند که لاغر شده.
ابوعلی نمیخواهد حالا شهید شود؛ آرزوش این است که درست کنار مسجدالاقصی، یک قهوهخانه بزند به عشق بچههای "تهرون"!
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش هفتم
حرفهایمان که تمام شد، من و فرهاد راه افتادیم توی شقرا، دنبال خانهی جدید. دزدانه از زیر درختها، چند متر چند متر جلو میرفتیم. خانههای شقرا، اغلب ویلاییاند و شیک. چند تا خانه را وارسی کردیم؛ جای ماندن نبود.
وقتی داشتیم دور و برِ درِ یکی از خانهها میگشتیم، صدای پای یک نفر که داشت توی پاگردِ پشت در، سریع قدم برمیداشت، به گوشم رسید. فرهاد گفت من سایهاش را پشت در دیدم. هرچه صدا زدیم، کسی جواب نداد. میدانستیم که به احتمال زیاد، کسی از بچههای حزبالله توی خانه است اما ما فقط شبحی، سایهای از مجاهد را دیدیم.
بعد حرب تموز -جنگِ ۳۳ روزه- یکی از نظامیهای صهیونیست گفته بود که ما داشتیم علیه اشباح میجنگیدیم. حالا دوباره اسرائیل دارد توی خط مقدم، با اشباح میجنگد. توی آن دشتها و از فاصلههای ظاهرا خالیِ میان خانهها، هر لحظه ممکن بود آتشی به سمت اسرائیل برود. مجاهدان به طور معمول دیده نمیشدند! ما همینطوری نمیدیدیمشان؛ فقط گهگاه، صدای عملیاتشان شنیده میشد و تمام. فرهاد و مصطفی، صبح دو نفر از مجاهدها را دیده بودند؛ با لباسهای معمولی. اینجا مجاهدان لباس رزم نمیپوشند. دو کلام حرف زده بودند و بعد، هرچه دنبالشان گشته بودند، انگار آب شده بودند و رفته بودند توی زمین!
یکیشان گفته بود ما از اول جنگ اینجا هستیم. از اول جنگ!
چهلپنجاهروز پوشیدگیِِ محض. جوان گفته بود بنا ندارد برگردد. خبر شهادت سید را همینجا شنیده بود و حالا میگفت بعد سید اصلا چرا برگردم؟ همینجا میمانم تا تکلیفِ ما و جنگ روشن شود. کدام عقیده میتواند درون این مقاتلانِ مجاهد را اینقدر مستحکم کند که روزهای طولانیِ ماندن در شرایط احتیاط، زیر آتشِ گاه به گاهِ دشمن را تاب بیاورند؟ و "تاب بیاورند" چه تعبیرِ نارسایی است. اینها مشتاقاند به ماندن. سوال این است که "این همه شور و اشتیاق از چیست؟"
این آدمها شکست نمیخورند. مصطفا میگوید این، تقابل قلبِ مجاهد است با آخرین ورژنِ تکنولوژیهای جنگی. و این، تنها راه ایستادن مقابل دشمن است. بله! از بد حادثه، دشمن صاحب بلامنازعِ آسمان است اما این مجاهدان، اوتادِ زمیناند. قلبِ این عارفانِ مسلح، مدتهاست که زمین را برای صاحبانشان حفظ کرده.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش هشتم
بچهها اینجا مجاهدی را دیدند که پانزده روز توی خرابهای به انتظارِ فرماندهاش نشسته. فرمانده گفته بود همینجا بمانید تا من برگردم. خدا میداند فرمانده شهید شده یا چه بلایی سرش آمده اما مجاهد، پانزده روز همانجا که فرماندهاش گفته، مانده. مصطفا میگفت صورت مجاهد سیاه شده بود و قلبش، حتما سپیدِ سپید.
این مجاهدان، چهل پنجاه روز است که مطلقا با عقبه، ارتباطی ندارند؛ دریغ از کوچکترین خبری که به خانوادههایشان بدهند. چهلپنجاه روز قطعِ ارتباطِ کامل. بیسیم؟ نقطهی ارتباط با بیسیم مستهدف است. عقبگرد؟ هرگز! جسمهای این آدمها لاغر شده اما قلبهایشان بزرگ، بزرگتر. دنیای واقعی، دنیای ذهن و ضمیر این آدمهاست؛ و کاش راهی به این دنیا داشتم.
القصه؛ شنیدن آن صدای پا و دیدن شبحِ مجاهد، پشت شیشههای درِ ورودی آن خانه، وهمانگیز بود اما فرصت ماندن در وهم را نداشتیم.
رفتیم چند خانه آنطرفتر. درِ یک خانهی دوبلکس باز بود. توی خانه همهچیز به هم ریخته بود؛ معلوم بود موجهای انفجار چندبار از خجالت خانه درآمدهاند. این خانواده، سرِ صبر خانهشان را ترک کرده بودند؛ چون هرچه میشده که ببرند را برده بودند. دو تا تشک و یک پتو و چند تا پارچهی بدل از پتو، دور و بر خانه پیدا کردیم. آفتاب داشت غروب میکرد. پردههای پنجرههای آشپزخانه را کشیدیم که کمترین نورِ ممکن از خانه برود بیرون. خانه، برق نداشت اما نورِ همان چراغقوهی ضعیفِ تهِ فندک هم میتوانست دردسرساز شود.
پشت درِ ورودی آشپزخانه صندلی گذاشتیم، جای خواب و نمازمان را درست کردیم و داشتیم روی یکی از تشکها مینشستیم که صدای یک سوتِ بلند به گوشمان خورد. فرهاد زودتر فهمید و سرش را بین متکا و پتو پناه داد. دو سه ثانیه بعدِ صدای سوت، یک انفجار مهیب رخ داد. هنوز توی شوک انفجار اول بودم که دوباره صدای سوت آمد. پناه گرفتم. انفجار دوم مهیبتر بود.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش نهم
موج انفجار جوری آمد توی خانه که هرچه را درست کرده بودیم، ریخت به هم. صدای سوت و انفجار آنقدر نزدیک بود که یک ثانیه قبل انفجار، گمان کردم که خانهی ما را زدهاند.
فرهاد میگفت اگر صدای هلیکوپتر آمد، باید مطلقا سکوت کنیم و حتی سایهمان روی پنجرهها نیفتد.
توی ظلمات، نماز خواندیم و دوباره دل سپردیم به جریان سیال زمان.
بعد غروب دو تا صدای انفجار متفاوت آمد. اینبار ما زده بودیم.
توی آن ظلمتِ مطلق، درست در لحظهای که آدمیزاد فکر میکند بیش از هر زمان دیگری به مرگ نزدیک است، که فکر میکند هیچ بعید نیست که صدای زوزهی بعدی موشکها، خانه را روی سرش آوار کند، خطاها میآیند جلوی چشم آدم.
به قول فرهاد، داشتم به کارهای بدم فکر میکردم؛ به کارهایی که میتوانستم بکنم و نکردم.
عقربههای ساعت را با بحثهای رگباری، هل دادیم تا دو سه ساعت از شب بگذرد و بخوابیم.
سرم را جایی توی آشپزخانهی خانوادهای که نمیشناختمشان، گذاشتم زمین. ذهنم پر از حرف شد. سرم را جایی روی زمین گذاشته بودم، که اطرافش، چند ده شهید، زیر آوار، روی زمین مانده بودند.
ماشین صحیه هرازچندی میآید توی منطقه و داد میزند که مجروحها را ببرد؛ اما مگر میتواند؟ نه امکان امدادرسانی هست و نه امکان آواربرداری. شاید توی همین لحظاتی که من چشمهام را به امید رسیدنِ خواب بسته بودم، مجاهدی مجروح داشت زیر خروارها آوار، آخرین نفسهاش را میکشید که خودش را برساند به دوستانِ شهیدش.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش دهم
چند ده شهید روی خاکاند و همین روضه، کافی است؛ العاقل یکفیهالاشاره. شهدای خط اول درگیری، اگر پیکرشان باقی بماند همانجا به خاک میسپارند به امانت؛ و این دهها شهید، تا ماهها بعد از جنگ، تا زمانی نامعلوم روی خاک میمانند.
مجاهدها چرا آن منطقهی پرخطر را رها نمیکنند؟ چرا میبینند دست و پاهای قطعشده در دهانِ حیواناتِ عابرِ خیابانهای متروک را اما پا پس نمیکشند؟ عقیده و جهاد. و یکیش همین که دوستانِ شهیدشان، توی منطقه ماندهاند و آنها عهد کردهاند که بمانند برای پایانِ این ماموریت. مرز بین ماندن و رفتن، اینجا لطیف است. و اصلا ماندن و رفتن، اینجا دارد یکی میشود. گفت "آن عهدِ باطنی، به رفتن میخواند..."
اسم جهادیِ یکی از مجاهدهایی که بچهها دیده بودندش، "ثائر" بود. از این نمادینتر نمیشود. ثائر یعنی خونخواه. ثائر جزو همان آدمهایی است که از اول جنگ، از جبهه جنوب، تکان نخورده. او و خیلی از نیروهای مثل او، جسمشان توی این چهل پنجاه روز نحیف شده.
ثائر چند تا کلمهی فارسی هم یاد گرفته: "خوشآمدید" و الخ.
این نسل، پای حرفهای امام و رهبری و سید رشد کردهاند. بعضیهایشان برای آموزش دیدن آمدهاند ایران و عشقِ ایراناند. دل بزرگترهاشان را چمران برده بود و دل جوانانِ مجاهد امروز را حاجقاسم؛ چه بسا به عشق حاجقاسم، به عشق فهمیدنِ حرفهاش، دلشان هوای یاد گرفتن زبان فارسی میکند.
همینجا بگویم که مجاهدان، قوای خودشان را در جنوب، علیالحساب، کافی میدانند و سرِ همین، فرماندهانشان خوش ندارند که نیرویی از بیرون به نیروهای معرکه اضافه شوند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش یازدهم
القصه؛ صبح از پشت خانه و پرچینها رفتیم سمت خانهی رفیقمان، مصطفی. وسط راه به هم رسیدیم و دوباره پای سه تا درخت زیتونِ دور از هم، نشستیم؛ اینطوری، احتمالِ مرگ/شهادت، برای هرکداممان یکسوم میشد. هرچند بعید میدیدیم که اسرائیل، حداقل الان، مهماتِ گران را خرجِ نفر کند.
ابوعلی هم دوباره آمد و پای یکی از درختها نشست. گپ زدیم. بچهها میگفتند دیشب، صدای آن دو تا انفجار مهیب، از سمت خانهی ما بوده؛ میگفتند گمان کرده بودند که کارمان تمام شده.
وسط حرف زدنها، جنگندهها دو بار دیوار صوتی را شکستند. یکی دو بار هم، از جایی نامعلوم، ما شلیک کردیم.
با مصطفی و فرهاد رفتیم که محل انفجارها را ببینیم. وسط یکی از کوچهها، صدای پهپادها شدیدتر شد و هرکداممان چپیدیم توی یکی از مغازههایی که کرکرههایشان را انفجارها شکسته بودند. مغازهی من پر از ابزار بود؛ از ارهبرقی بگیر تا شیرآلات.
مغازه به مغازه پیش رفتیم. توی یکی از مغازهها، بچههای حزبالله اسلحه و مهمات و بیسیم گذاشته بودند. برشان داشتیم.
دیشب، آن انفجارهای مهیب، کار خودشان را کرده بودند. چهار پنج تا خانه، کنار هم، سقفشان رسیده بود به زمین. خیابان جای راه رفتن نبود. چهار پنج تا خانه، درست کنار خانهای که چند نفر از بچهها دیشب آنجا مستقر شده بودند، ویران شده بود. توی خانه نبودند. وسایلشان هم نبود. راهی هم نبود که خبری از آنها بگیریم.
برگشتیم و پای چند تا درخت کاج، پناه گرفتیم. صدای پهپادها که کمتر شد، برگشتیم سمت خانهی مصطفی و ابوعلی. ناهار را کنار هم خوردیم. فرهاد و ابوعلی، رفتند که چند تا اسلحهی مانده در خانهای کنارِ ویرانیها را نجات بدهند.
وقتی برگشتند، من و فرهاد، رفتیم دنبال خانهی دیگری که شب را توش سر کنیم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش دوازدهم
فاصلهی بین انفجارها هی کم و کمتر میشد. درست وقتی داشتیم میرفتیم توی خانه، صدای پهپاد شدیدتر شد.
دو تا صدای نزدیکِ مهیب هم فضا را پر کرد؛ ما زده بودیم و خب، نزدیکِ جاهایی که ما از آنجاها آتش میریزیم بر سر دشمن، پرخطرتر است.
مصطفی میگفت هرچه درباره جنگهای نامنظم شنیدهایم، اینجا عینیت دارد. اصلا جنگِ نامنظم یعنی همین.
مجاهدِ عارف، خدا میداند از کجا سر میرسد، قبضهاش را مستقر میکند روی خاک، شلیک؛ و بعد ناپدید میشود؛ میرود توی "کهفِ اعتکافِ" چهلپنجاهروزهاش.
بیخیالِ رفتن توی خانه شدیم. آفتاب زورش تمام شده بود و دیگر نمیشد رفت دنبال خانهی دیگری. روبروی خانه، یک تعمیرگاه بود که پشتش، کلی لاستیک و خرتوپرتِ گریسی، تلنبار شده بود. نشستیم لابلای آن خرتوپرتها. از رنگ آسمان معلوم بود که اذان دادهاند. توی بیروت، هر وعده، دوسهبارِ اذانِ شیعی و سنی و عصر و عشاء میدهند و اینجا، منارهها، خاموشاند.
همانجا نماز خواندیم.
تاریکروشنِ مهتابآلود، صدای پیچیدن باد لابلای شاخههای آن کاجهای سر به فلک کشیده و آن زیتونهای سر به زیر؛ و اندوه پشت اندوه؛ نمیدانم چطوری میشود آن حال و هوا را توصیف کرد.
با فرهاد گپ زدیم تا زمان بگذرد. یک کامیونت، نزدیک خانه، زیر سایهبان پارک بود؛ از قضا با درِ باز. رفتیم توی کامیونت که شب را آنجا بگذرانیم. فرهاد جلدی از توی خانه دو تا پتو آورد. توی قاب شیشهای پشت سرمان، تپههای کمارتفاعی دیده میشد که جابهجا، خانههایی روش روییده بود. برق بعضی از خانههای توی دیدرسمان، روشن بود. شمردمشان؛ چراغِ ۳۹ تا از خانهها روشن بود. داشتیم از توی آن قابِ شیشهای خانهها را در چندصدمتریمان تماشا میکردیم که از پشت تپهها، سه تا نورِ شهابمانندِ کشدارِ نارنجی، توی آسمان درخشید و چند ثانیه بعد، صدای چند انفجار از دوردست آمد. کریات شمونه را در اراضی اشغالی، زدیم. احساس عجیبی داشت. هم این که داشتیم دشمن را میزدیم و هم این که آنقدر نزدیکیم که صدای انفجار در اراضی اشغالی به گوشمان میرسد.
صبح، موتور را از زیرِ سایهبانِ پناهگاهش کشیدیم بیرون که برگردیم. روشن نمیشد. دوستانمان رفتند و ما ماندیم. فرهاد کسری از ساعت را با موتور کلنجار رفت تا بالاخره موتور راضی شد ما را برساند.
از خیابانهای شقرا گذشتیم؛ از کنار ساختمانهای ویران، از این مبارکترین جای زمین، از محلِ آرام گرفتن دهها شهید روی خاکهای سرخ.
ما میرویم و تازه بعدِ رفتن است که میفهمیم چه بر سرمان آمده، میرویم و تازه بعد رفتن است که آن سرزمین را، آن روحهای مقدسِ بیقرار در کالبدها را کمی، و فقط کمی درک میکنیم.
زرد آمدهایم و سرخ برمیگردیم...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۶
گروه واتسآپی شهدا!
بخش اول
ادامه روایتِ "لنا صالح"
از اینجا شروع میکند که رهبری، از سال ۲۰۰۸ به اینور، چندین و چندبار به مشکلات و اشکالاتِ نظام تعلیم و تربیت ایران پرداخته.
بعد میرسد به مشکلات نظام تعلیم و تربیت لبنان. درباره نقصهای کتابهای درسی، مفصل گپ میزنیم و بخشیش را قبلا نوشتم اما وقتی میپرسم آینده دانشآموزها را چطور میبینید؟ فکری میشود و حرف عجیبی میزند. میگوید اگر دشمن نداشتیم، این نسل، اینطوری تربیت نمیشد. بعد به شوخی میگوید باید از اسرائیل تشکر کنیم. لنا میگوید وجود دشمن باعث آگاهی میشود. میگوید جعجع هم دارد توی همین مملکت زندگی میکند، اما چرا مسائل را جور دیگری میبینند؟ چون اسرائیل را دشمن نمیدانند.
لنا نسلِ تربیتشدهی شیعهی امروز لبنان را نسل محکمی میداند. بعضی از بچههای این نسل را خودش تربیت کرده.
این روزها، مردهای خانوادهی صالح، اغلبشان جنوباند. همسر لنا توی روستایشان در جنوب مانده. لنا میگوید یک نقشهی فلسطین توی خانهشان هست که امروز سراغش را از همسرش گرفته. جای نقشه روی دیوار خانه، امن است. نقشه، کار هنری یکی از دوستان لناست که چند سال قبل بهش هدیه داده. لنا هرازچندی، حال نقشه را از شوهرش میپرسد. میگوید دلم میخواهد نقشهی فلسطین جلوی چشمم باشد که وقتی توی اخبار میخوانم که حزبالله فلان نقطه از اراضی اشغالی را زده، توی نقشه آن نقطه را پیدا کنم و دلم آرام بگیرد، خنک شود.
خانم لنا این روزها مشغول آموزشهای مجازی به بچههای آواره است. دوران کرونا، شروع تجربه عمیقتر آموزش مجازی در لبنان بوده است و حالا خیلیها دفترِ درسشان را بردهاند به مجازستان.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۶
گروه واتسآپی شهدا!
بخش دوم
سخت است؟ بله! بچهها و پدر و مادرهایشان شرایط باثباتی ندارند. ممکن است مدتی در مدرسهای باشند و بعد اسکانشان برود جای دیگری. خانم لنا با کمک دخترهاش و دامادش، یک وبسایت راه انداخته که محتواهای آموزشی را روی آن بارگذاری میکند. لابلای محتواهای آموزشی مرتبط با درسهای مدرسه، به فراخور موقعیت، مباحث مقاومتی را هم مطرح میکند.
خانم لنا معتقد است که معلم باید حتی بعد فارغالتحصیلی دانشآموزهاش، پیگیرشان باشد. سرِ همین، بچههاش را از سال ۲۰۰۰ به اینطرف، توی یک گروه واتساپی جمع کرده و مدتهاست که برایشان پستهای معنوی هدفمند میفرستد.
غمِ خانم لنا این است که از اول جنگ تا الان، خیلی از بچههای گروه شهید شدهاند. شمارههایشان توی گروه هست اما خودشان دیگر نیستند. شاگردان خانم لنا توی جنگ سوریه هم زیاد بودند و چندیننفرشان شهید شدند. ادمین گروه؟ ابراهیم فرحات؛ خودش روز اول جنگ شهید شد. معلم بود اما نه یک معلم معمولی؛ پدری میکرد برای بچهها و روی ذهن و ضمیرشان اثر میگذاشت. نوه ابراهیم، ایرانی است؛ یعنی دخترش را داده بود به یک ایرانی. القصه؛ حالا خانم لنا تنهایی دارد گروه واتساپی شهدا را مدیریت میکند. هرروز بچهها عکس یکیدونفر را میگذارند توی گروه که فلانی هم رفت. گروهی که قبلا کارکرد آموزشی داشت حالا شده محل احوالپرسی از شهدا، قبل از شهادتشان. همین امروز که با خانم لنا حرف میزدم، دو نفر از شاگردهاش شهید شدهاند. میپرسم از شهادت کدامیکیشان بیشتر متاثر شدید؟ اسم حسین مازن را میبرد و میگوید این جوان برایم با بقیه فرق داشت؛ خلق و خوش متفاوت بود؛ خیلی انقلابی بود و زیادی فعال.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۶
گروه واتسآپی شهدا!
بخش سوم
خانم لنا میگوید برای دو نفر از شاگردهای شهیدم خیلی گریه کردم. یکیش همین حسین بود و یکیش مصطفی احمد. مصطفی توی سوریه مجروح شده بود. توی جنگ اخیر هم رفت جنوب، مجروح شد، پاش را از دست داد و بعد ده روز، شهید شد؛ همین دیروز.
شهید دیگری بین شاگردهای خانم لنا هست که میگوید همسایهمان بود. با مادرش رفتوآمد داشته و مثل بچهی خودش، پیگیر کارهاش بوده.
لنا میگوید به همان اندازه که از شهادت شاگردهاش خوشحال میشود، ناراحت هم میشود. بعد کمی تامل میکند: خیلی غصه میخورم، خیلی...
هرکدامشان که شهید میشود، هزار تا خاطره توی ذهن لنا میچرخد و آزارش میدهد. تسکین فقط این است که بچههاش شهید شدهاند، که میبینندش.
میپرسم میشود من را عضو گروه شاگردهاش کند و به شاگردی بپذیردم؟ میخندد: اهلا و سهلا. میگویم خدا را چه دیدید شاید یک روز عکس من را هم گذاشتند توی گروهتان. میگوید کاش عکس خودم را هم بگذارند. میگویم شما اگر نباشید که شهید تربیت نمیشود.
لنا میگوید این جنگ ما را از نظر معنوی بالا برد. ما، شاگردهایمان و بچههایمان، معنی تکلیف را و شهادت را حالا بهتر فهمیدیم.
یک چای ما را از این حرفهای معنوی کشید بیرون. خانم لنا عکس دکتر حیدری، پزشک ایرانی که اخیرا شهید شد را از توی گوشیش نشانم میدهد. میگوید دو تا بچههای دکتر شاگردهام بودند. خود دکتر هفتهای یکبار میآمد مدرسه و اگر دانشآموزی نیاز به ویزیت داشت ویزیتش میکرد.
اینجا انگار قصهی همه آدمها به هم مربوط است!
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۷
- من پیش از هرچیز مادرم؛ مادرِ پنج تا بچه.
این را ضحی میگوید؛ زنِ جوانی که علوم تربیتی خوانده. این روزها خانهای نزدیک بیروت اجاره کردهاند؛ در واقع جزو مهاجرانِ جنگ اخیرند.
ضحی علاوه بر تحصیل در دانشگاه، ته و توی هرچه ورکشاپ در حوزه علوم تربیتی بوده را درآورده. اهل مطالعه است و حساب فیشبرداریهاش از کتابهای تربیتی از دستش در رفته.
زهرا و فاطمه -دخترهاش- که بزرگتر شدند، مادرانِ همکلاسیهای بچهها از ضحی درباره تربیت بچههاش میپرسیدند. این، ضحی را به این فکر انداخت که باید برای پدرها و مادرها کاری بکند. تعداد سوالها که زیاد شد، ضحی تصمیم گرفت توی یک گروه واتسآپی دور هم جمع کند و برایشان محتوا تولید کند؛ آن گروه واتسآپی اولیه، حالا هزار و چهارصدپانصد مخاطب فعال دارد.
این گروه، حالا و توی شرایط جنگی، دارد به پدرها و مادرها یاد میدهد که چطور شرایط زندگی در بحران را مدیریت کنند و چطور با بچههایشان تا کنند که بهترین نتیجه را بگیرند.
گروه تعاملی است؛ یعنی اعضای گروه باید در قبال محتواها فعالیتی انجام بدهند و بعد محتوای بعدی را دریافت میکنند.
ضحی برای تولید و نشر محتواها طراحی دارد و به محتواها سیر داستانی میدهد تا خواندنیتر بشوند. نو به نو از اساتید دانشگاه برای طراحی محتوا کمک میگیرد و البته به شدت به مباحث تربیتی حاجآقا پناهیان، علاقه دارد.
نزدیک چهل تا سخنرانی آقای پناهیان درباره روابط زن و شوهر را گوش داده و از محتواش برای رفع مشکلات پدرها و مادرها استفاده کرده. سرِ این سخنرانیها هم مدتی با مادرها جلسه مجازی داشته و با هم بحث میکردند.
ضحی میگوید بچهها خوب تربیت میشوند، اگر پدر و مادر با هم خوب باشند.
اسمی که ضحی روی کارش میگذارد، بذر کاشتن است. این روزها اگرچه تیره است، تاریک است؛ اما دوستی میگفت بذر در دلِ تاریکی خاک است که رشد میکند و خودش را به نور میرساند.
به امید روشنایی...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۲۵ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۸
بخش اول
"نور مصطفی مغنیه" مادرِ پنج تا بچهی قد و نیمقد است. خانواده، اصالتا اهل یکی از روستاهای جنوباند اما خود نور متولد قم است. پدرش، یازده سال، یعنی حول و حوش ۱۹۸۶ تا ۱۹۹۷ توی حوزهی قم، درس طلبگی خوانده. نور، نُه ساله بوده که خانوادهاش برمیگردند لبنان. توی مدرسهای در جنوب، تا قبل دانشگاه را خوانده و دانشگاه را با رتبه عالی قبول شده. توی دو تا رشته درس خوانده، کامپیوتر و بیولوژی اما در نهایت روی کار با بچهها متمرکز شده.
نور و همسرش معتقدند که بچه، هرچی بیشتر بهتر. از یک زنِ ایرانی که دهتا بچه دارد و توی تلویزیونِ ما نشانش دادهاند یاد میکند و میگوید ما باید زیاد شویم.
خانهشان توی یکی از روستاهای جنوب بوده و حالا آمدهاند جایی نزدیک بیروت. میگفت فکر میکردیم یکیدو روز از خانههایمان میرویم و برمیگردیم اما حالا دوری از خانههایمان دارد دو سه ماهه میشود. سر این که فکر میکردند زود برمیگردند هیچچیز هم از خانهشان برنداشتهاند.
القصه؛ از ماهها قبل مادر شدن، این سوال ذهن نور را درگیر کرده بود که با بچهها باید چطوری رفتار کرد و چطوری تربیتشان کرد که مقاومت را و دینداری را بفهمند، به شریعت ملتزم باشند و نمازخوان بار بیایند. مطالعه کرد، سخنرانی گوش داد، از استادها سوال پرسید و آرامآرام، تربیتِ درست را یاد گرفت. این درست که مدارس، روی تربیت بچهها کار میکنند اما نور معتقد است که همهی شئون تربیت را نباید برونسپاری کرد! پدرها و مادرها هم باید کنارِ مدرسه و بلکه بیشتر از مدرسه، پیگیر تربیت بچههایشان باشند.
وقتی راجع به تربیت با دیگران حرف میزد، علاقهمند میشدند و خیلیها ازش سوال میپرسیدند که فلان چیز را چطوری به بچهات یاد دادی؟ نور با خودش فکر کرد که چرا تجربههای مادرانهاش را به دیگران منتقل نکند؟
او به مدلهایی برای طراحی بازیِ بچهها رسید؛ بازیهای فیزیکی. کنارِ بازیهای فیزیکی، نور و همسرش -که برنامهنویس است و موشنگرافیک هم کار میکند- یکسری بازی سادهی موبایلی هم برای بچهها طراحی کردند. اولیش سال ۲۰۲۰ منتشر شد و توی بعضی از مسابقهها هم جایزه گرفت. توی این بازیها ماجرای جنگ ۳۳ روزه و معرفی شهدای برجسته ایران و حزبالله را هم گنجاندهاند. خود نور هم گرافیک یاد گرفته تا بتواند چیزهایی برای بچهها طراحی کند.
جستجوهای قبلِ جنگ و چرخ زدن توی انتشاراتیها، به کار امروز نور میآید.
حالا محصولات مختلفی را چاپ و تولید کرده و میرساند به دست مشتاقانش. همه محصولاتش را هم توی یک فروشگاهِ اینستاگرامی، عرضه میکند؛ zaytoona.kids
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۸
بخش دوم
نور عاشق ایران است؛ میگوید اهل مادیات نیست، هدفش از فروش این محصولات هم درآمدِ آنچنانی نیست اما نور این روزها دارد پول جمع میکند به عشق این که بیاید ایران و چند هفته کنار حرم امام رضا(ع) نفس بکشد. میگوید من عاشق ایرانم و ایران را بیشتر از لبنان دوست دارم. دوران کودکیِ نور در ایران، معمولی بوده اما یک حس خوب بیانتها براش از آن روزها یادگاری مانده. آن روزها اسم امام را هم توی خانهشان زیاد میشنیده و همین به امام علاقهمندش کرده. سر همین علاقه به ایران و امام، توی آموزش هم چشمش به ایران است. مدارسِ لبنان، بچهها را از سه سالگی پذیرش میکنند! اما نور میگوید درستش این است که بچه از ششهفتسالگی برود مدرسه؛ مثل ایران. سر همین، یک سری آموزش را برای بچههای دو تا ششهفتساله طراحی کرد.
توی طراحی محتواها از کتابهای ناشران ایرانی هم زیاد کمک میگیرد. مطالعاتش هم بیشتر متمرکز است روی کتابهای ایرانی. مثلا میگوید کنجکاوی میکنم که ببینم کتابهای کودک در ایران، خدا را چطوری به بچهها معرفی کردهاند. از نکات این کتابها خلاصهبرداری میکند و توی محتواسازیها ازش کمک میگیرد.
توی خانواده پرجمعیت نور، چند تا دختر استثنایی هست؛ نزدیکترینش، دخترخالهی نور است. همین، نور را به این فکر میاندازد که باید برای اقشار خاص مثل این بچههای استثنایی هم تولید محتوا کرد.
بعد جنگ جدید، وقتی خانوادهاش مجبور شدند با دو جین بچهی قد و نیمقد، خانه و زندگیشان در جنوب را رها کنند، فکرش مشغول این شد که باید برای بچههای آواره هم برنامهای داشته باشیم.
برنامهها و محصولات و محتواهایی که نور برای آوارگان طراحی میکند، بعضا به آثار سیدعباس نورالدین تکیه دارد؛ کسی که زندگیش را گذاشته پای بازگشت به نهجالبلاغه و تفسیر حرفهای امام و رهبری.
کنار همه کارهای آموزشی، نور و خانوادهاش یکسری از دعاها را چاپ میکنند و میرسانند به آوارگان. میگویند ماها اینطوری هستیم که دعا باید جلوی چشممان باشد. میگوید کنار همه تلاشها نباید فراموش کنیم که دعا نجاتمان میدهد.
نور میگوید همه این کارها برای این که است زندگیهامان روی ریل "حیاتِ طیبه" باشد؛ همان چیزی که امام خمینی میخواست.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا