eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ استوری | فکیف اصبر علی فراقک امسال اربعین جا ماندیم 🥀 اما صبوری می‌کنیم 🥀 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
✨ارزش احترام به مومن✨ 🌟 مى ‏گويد: به حضور رسول خدا (ص) رفتم، ديدم آن حضرت به بالشى تكيه داده است، آن را به سوى من افكند و سپس فرمود: 🔹«ای سلمان! هر مسلمانى كه وارد بر برادر مسلمانش گردد، و آن برادر مسلمان براى احترام وارد شده، متّكائى در اختيار او بگذارد، خداوند گناهانش را مى ‏آمرزد». 📚منبع: سيرت پيامبر اعظم و مهربان‏، محمد محمدى اشتهاردى‏، انتشارات ناصر، قم، 1385، ص165. ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 تا حالا شده غمباد بگیری تا حالا شده یک سیب درست جایی از گلوت سنگینی بکنه و نه بالا بره نه پایین؟ تا حالا شده قلب تیکه تیکه بشه ؟تا حالا شده کاری بکنی که اصلاً علاقه نداشتی بکنی و حالا هم نمی دونی چرا اینجایی ؟ملکا دستم رو گرفت. -فکر کن پاشای خودته یک ماه اینجا وایسادم دارم زار میزنم تا بیدار بشه ولی بیدار نمیشه. اگه بدونی حال و روز مامان فرشتم چطوره .اون طوری که تو فکر می کنی نیست پناه حرفمو باور کن. دستی به شیشه رو به روم کشیدم نمیدونم چرا یک دفعه اوقاتم تلخ شد. من سالها دلم میخواست این بلا سر محمد حسین بیادولی حالا نمی دونم چرا اینطوری شده بودم. انگار دوباره حس دخترونه وسط قلبم بیدار شد و داد و بیداد می کرد. - میبینی حال روز شو؟ محمد حسین بین هزاران سیم و دم و دستگاه گم شده بود و انگار یه تیکه چوب رو بزاری وسط تخت و روش پتو بکشی ،هیچی از وزن و گوشت دیده نمی شده . -می بینی چقدر لاغر شده ؟ نمی دونستم از حال بد حریفم خوشحال باشم یا ناراحت ،گریه کنم یا بخندم ،حس دوگانگی داشتم .تحمل نکردم و خواستم که برم.اون فقط چوب کارش رو خورده بود . -پناه ،حلالش کن نمی دونم چرا نمی تونستم با این کلمه آشنا بشم چرا همش اون لحظه ها میاد جلوی چشمم که کامیار مجبورم می کرد مواد پخش کنم؟یه بار لای همون خرگوشای مهربون ،یه بار لای کپسول قرص یه بار لای ...اگر هم نمی بردم می زدم ،تهدیدم می کرد که یه مشت ورق ای که از بابام داره رو رو می کنه و همه مال و منارش و آبروش رو ازش می گیره ،واسم بابام مهم نبود برام نگاه مهم بود که بعد از این اتفاقا بدبخت می شد .دوسال زندگیم گذشت تو پارک هایی که به عنوان ساقیش شناخته می شدم ،ساقی معروف پارک ...! سریع به سمت در خروجی رفتم ،چرا من باعث و بانی همه این مشکلات رو محمد حسین می دونم؟چرا ازش توقع دارم تاوان اشتباه بابامو بده ،اون حق داشت با کسی ازدواج کنه که دوسش داشته ،اون گفت میاد ولی شاید بعدش کلی فکر کرده و به یه نتیجه ای رسیده بود که منطقی بود . اشک های چشام رو پاک کردم و به سمت ماشین پلیس رفتم ،دست خودم نبود نمی دونم چرا گریه ام گرفته بود ،جوانه های بی جان بهار رو می دیدم که روی درخت ها لبخند می زدند .ای کاش این دنیا یکم باهام مهربون تر بود فقط یکم... 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 قاشق رو بی میل به دهنم نزدیک کردم و به رو به روم نگاه کردم کامیار هم بی توجه بهم غذا می خورد ،دلم باهاش صاف نمی شد.مخصوصا که از قصدی که داشت پایین نمی اومد .از کنار میز بلند شدم : دستت درد نکنه شوکت خانم -نوش جان -چیزی نخوردی که -الان نگران شدی؟ -نمی خوای دست از سرم برداری؟ - من غلط بکنم قربان دست بزارم رو سرت -پناه بسه -راس می گی من نباید حرف بزنم صوم بکم آها آها (دستم رو روی لبم می زنم) کامیار کلافه بلند می شه و از شوکت خانوم تشکر می کنه ،به سمت اتاق می ره .لرزش گوشیم روی میز رو احساس می کنم به سمتش می رم بر می دارم ،نگاه بود ،گوشی رو بغل گوشیم می زارم: الو سلام -سلام خوبی آبجی جونم -ممنون تو چطوری نگاه شیطونه -خوبم -پاشا چطوره؟ -ازش خبر ندارم -یعنی چی؟! -از اون روز که تو رفتی خونتون بابا نذاشته پاشا بیاد تو خونه باورم نمیشه ساکت فقط نگاهش می کنم ،هیچ چیز نمی گم بجز اونکه به اون روز فکر می کنم که به خاطر من چیزی نگفت ،به خاطر من کتک می خورد،سیلی می خورد ولی حرفی نمی زد ،هیچی حتی وقتی بابا می زدش از خودش دفاعم نمی کرد. -الو پناه -بله ،خوبی؟ -میگم نگاه میای بریم خونه پاشا با شوق و ذوق تمام می گوید آره آره از جیغ هایی که می کشید احساس می کنم گوشم کر شده . -آماده شو میام دنبالت کسی خونه هست ؟ -بجز زیور خانم هیچ کس نیست -خیل خب من نیم ساعت دیگه میام -منتظرم خدافظ -خدافظ خنده ای به شور و هیجانش می کنم ،بدون اجازه از کامیار سوار ماشین می شم فقط موقع رفتن بلند میگویم :اگه عالیجناب بزارن می رم خونه داداشم . بعد بدون حرف بیرون می روم و سوار ماشین می شوم .جلوی خونه میشینم و به نگاه زنگ می زنم گوشی رو برنمی دارد فقط چند دقیقه بعد جلوی در می آید .نگاهی به تیپش می کنم می دونستم پاشا اصلا خوشش نمی آد.شلوار لی پوشیده بود اون هم جذب ،با پالتوی جلو باز و پیراهن مجلسی که زیرش خیلی قشنگ بود کلا تیپش خیلی قشنگ بود .در رو باز کرد و لبخندی بهم زد به تیپ خودم نگاه کردم شلوار راسته مشکی مجلسی با پالتوی جلو باز آبی کمرنگ خوشرنگ و روسری زنجیر دار همرنگ مانتوم و کفش های مجلسی ،پاشنه بلندم . -سلام آبجی گلم بغلم می کنه و بوسه ای به گونه ام می نشاند ،عینک آفتابی که روی صورتش جابه جا شده بود رو سر جاش گذاشت . -بریم -خوبی؟ -آره - آبجی جونم میگما پاشا دوست نداره اینجوری بگردی یکم روسریتو بکش جلو . روسریش رو جلو می کشه و به رو به نگاه می کند ،نگاهی به گل می کند و با ذوق می گوید:وااای چقدر قشنگه -چشات قشنگ می بینه -واسه کیه؟ -پاشا -مگه داریم می ریم عروس ببینیم ؟ -همینطوری خوشم اومد گرفتم -چند؟ -۶۰۰ تومن -خیلی قشنگه خوش به حالش جلوی در خونه پارک می کنم ،نگاه مثل بچه پنج ساله ها بیرون می پرد ولی من ترجیح می دم با وقار از ماشین پیاده بشم .زنگ خونه رو می زنه و دوباره شکلک در می آره. -نگاه زشته ،خونه خودش تنها نیس که ،خونه دوست شم هس -چرا جواب نمیده؟ -زنگ پایینی رو بزن صدای دینگ دینگ آیفون گوشم را نوازش می کند و صدای پیرزنی مهربان که از پشت آیفونم مشخص بود. -بله؟ -سلام خوب هستین ما با آقای میلانی کار داشتیم -طبقه بالاهه -می دونم ولی جواب نمیدن -شما؟ -خواهرشم -به به چه خانوم خوشگلی، دخترم رفتن بیرون معمولا شب میان بعضی وقتا هم نمیان -ممنون -بیا بالا - نه ممنون می رم -تعارف نکن - نه ممنون -هر جور راحتی با قیافه آویزون بهم نگاه می کنیم ،هم نگاه و هم من عاشق پاشا بودیم .تلفن رو بر می دارم و شمارشو می گیرم که نگاه جیغ و دادش دوباره می ره بالا:اوناهاش اومد به سر خیابون نگاه می کنم و بعد سرم سر می خوره به جوراب بلند راه راهش و شلوار لی گشاد و کوتاهش . پاشا با دوستش بود بی اراده عینک آفتابی ام رو مرتب می زارم. نزدیک تر میاد ،دوستش سرش پایین بود نمی تونستم ببینم . -سلام شما اینجا چی کار می کنین؟ -سلام داداش گلم به بغلش می پرد و سخت بغلش می کنه .پاشا خنده ای می کنه که دلم رو می برد نمی تونست نگاه رو از خودش جدا کنه چون دستش پر پر بود ،یه جورایی دست دوست شم پر بود. - محمد حسین میگم کلید رو از جیبم در میاری بریم بالا - من نمیام بالا دیگه -چرا؟ - نه دیگه برم خونه سرش رو بالا میاره، وبرای چند ثانیه نگام می کنه شوکه می شم ،این اینجا چه غلطی می کنه ،خشم وارد رگ های صورتم میشه 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
_امروز از پیرمرد حکیمی پرسیدند: از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد: *یاد گرفتم* که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم. *یاد گرفتم* که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت. *یاد گرفتم* که دنیای ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم. *یاد گرفتم* که سخن شیرین، گشاده رویی و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست. *یاد گرفتم* که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد. *یاد گرفتم* کسی که جو را میکارد گندم را برداشت نخواهد کرد. *یاد گرفتم* که عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود. *یاد گرفتم* کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد. *یاد گرفتم* که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است. *یاد گرفتم* کسی که مرتب میگوید: من این میکنم و آن میکنم تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد. *یاد گرفتم* کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند. *یاد گرفتم* تمام کسانیکه در گورستان هستند همه کارهایی داشتند و آرمانهایی داشتند که نتوانستند محقق گردانند. *یاد گرفتم* ♦که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم . ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍃 عجبی‌نیست‌ڪه‌‌ شُدپیرز‌‌‌ُلیخادرهِجـر؛ دوری‌ازیاربلایی‌ست‌، ڪه‌من‌می‌دانم....🍃
دلم چون صخره محکم بود...... اما عشق کاری کرد که این ویرانه مدتهاست محتاج مرمت هاست ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -داداش چرا انقدر رنگ پریده؟ تازه متوجه رنگ پریده پاشا می شم ،آنقدر اون لعنتی حواسم رو پرت خودش کرده بود که به کل یادم رفته بود الان تو خونه پاشام ،نگاهی پر اضطراب به پاشا می کنم . -قرصات رو خوردی ؟ -بله آبجی جونم ولبخندی به من و نگاه می زند ، صدای زنگ در بلند می شه ،پاشا نگاهی به در می کنه :کی می تونه باشه با خودم زمزمه می کنم:نکنه محمد حسینه و دوباره اوقاتم تلخ میشه .نگاه بهم نگاهی می کنه ،نگاهی پر از معنا و مفهوم:چرا از وقتی اون پسره رو دیدی ریختی بهم -من ؟ ...نه! -دروغ نگو من می فهمم -هیچی نیس فسقلی دخالت نکن -این الان توهین بود؟ -یه جورایی پاشا با کاسه چینی سفید که حاشیه اش را گل های سرخ پوشانده بود وارد خونه میشه . -اون چیه؟ -آش -کی داد -حاجیه خانوم -حاجیه خانوم کیه؟ -طبقه بالایی ،نگاه بیا این آشو بگیر نگاه به سمت پاشا می ره و خیره می مونه به آشی که روش پر از پیاز داغ بود ،پاشا روی صندلی میشینه . -پاشا خوب نیستی ها ...قرصات کجاست ؟ -قرصامو خوردم ...امروز از صبح تا حالا قلبم درد گرفته -رفتی دکتر؟ -آره -چی گفت -یه سرم زد بهم -برو استراحت کن -نه بابا مگه چند بار آبجی هام میان دیدنم (دستش رو به سمت بینی نگاه برد و کمی بینی اش رو فشار داد) مگه نه نگاه خانوم -پاشا بیا خونه ...اگه اینجا خدایی نکرده حالت بد بشه کی میاد کمکت پاشا سکوت کرد و هیچ چیز نگفت ،می دونستم اونم این دوری رو دوست نداره ،من باعث و بانی تمام این اتفاقات بودم ،ای کاش من هیچ وقت به دنیا نمی اومدم . -پاشا منو ببخشش من باعث و بانی این اتفاقاتم -بابا جمع کنین خودتونو بعد بلند میشه و به سمت آشپزخونه می ره و نگاهی به آش رشته می کنه :آشای حاجیه خانوم خیلی خوشمزه اس البته به پای آشای زیور خانوم نمی رسه بیاین مگر نه تهشو در میارم خدایا این مرد چقدر مهربونه ،چقدر بزرگواره ،چرا به روم نمیاره؟ چرا حداقل یه بار بهم تیکه نمیندازه؟چرا آبجی جونم ،آبجی جونم از دهنش نمی افته؟نگاه بلند میشه و منم همراهش به سمت آشپزخونه می رم ،آش رو نصف کرده بود ،خنده ای کرد و گفت:ببخشید دیگه خونه مجردی منم که بلد نیستم غذا درست کنم به این آش راضی بشین (بعد رو کرد به ما و گفت) راستی حاجیه خانوم می دونست شما اینجایی از کجا؟ -زنگ خونشونو زدیم در رو باز کنه کمی متعجب نگام کرد و رفت تو فکر وقت فکر می کرد عین خودم می شد :خب اونوقت در پایین باز می شد در بالا رو می خواستین چی کار کنین ؟ -زیاد فکر نکن آقا مهندس -چه عجب یه بار به ما مهندس گفتی -اتفاقی بیرون پرید نگاه از حواس پرتی ما استفاده کرده بود و داشت آش می خورد که پاشا مچش رو گرفت:خب سوء استفاده می کنی ها نگاه -حب توما ها تا صب مخواستین خرف بزنین -با دهن پر حرف نزن بفهمیم چی می گی -پاشی -جان پاشی یه لحظه یادم رفت چی می خواستم بگم ،چقدر این جان پاشی گفتناشو دوست داشتم ،هر چقدر فکر می کنم یادم نمی آد چی می خواستم بگم . -اِ یادم رفت -فدا سرت آشتو بخور 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 شاخه گل رز را در دستم جابجا کردم و منتظر ماندم هوای نیمه گرم بهاری صورتم را نوازش می کرد رد می‌شد و معلوم نبود کجا می‌رود نگاهی به فواره وسط پارک می کنم کی فکرش را میکرد دختر بهروز خانم میلانی ساقی پارک بشه؟ دختر جلو میاد و بغلم میکنه این اولین نشانه های مصرف کننده بودنش - وای چقدر خوشحالم که میبینمت خوبی؟ - ممنون خوبم دختر کجایی؟ بیا یکم بشین کنارم ،آوردی؟ اشاره به آلاچیق میکنه دلم برای رزهای قرمز توی دستم میسوزه که به این سرنوشته سنگین مبتلا شدن - مواد روبده دستم رو در کیف دستی می کنم برای بار هزارم سر خودم نهیب می زنم جعبه کادو رو به سمتش میگیرم حال اینجا مثل مثلاً ما دو تا دوست هستیم که بعد از سالها همدیگر را دیدیم درحالی... که جعبه را باز میکنه انگار واقعاً هدیه دیده چه بازیگر خوبی !عطر را از جعبه در میاره و بوی میکنه آخر سر هم جعبه و بقیه مخلفاتش رو توی کیفش می‌چپونه . و بوسه ای نمادین به صورت به صورتم می زند و همین بوسه راه بغضم را دوباره باز می‌کنه مردک چشمم را بالا می‌برم که اشکم رو نبینه اگر از کبودی کمربند کامیار ورشکستگی با با نمی‌ترسیدم هیچ وقت به این خفت و خواری راضی نمی‌شم . دختر به توجه به اینکه مثل بچه ها لب بر می چیدم بلند میشه شاخه های گل رو زیر بغلش میزنه و میره من می مونم و صندلی خالی روبروم. اشکام میباره سرم روی میز می ذارم و بلند بلند گریه می کنم هر وقت که مواد پخش می‌کردم حال و روزم همین طوری بود واشکم روان ...پناه داری چی‌کار می‌کنی؟ این پارک را به فضای گندش رو ترک می کنم به اتاق حمله نمی‌کنم سجاد را پهن می‌کنم و دو رکعت نماز می خونم بلند بلند گریه می کنم: الهی العفو خدایا منو ببخش منو ببخش که جونا رو معتاد می کنم ...خدایا منو ببخش نمیدونم چقدر گذشت که روی سجاده خوابم برد ،از خودم بدم میومد که دارم از این پول غذا میخورم با صدای کامیار بلند میشم -پناه ...پناه چشم هامو باز کردم نگاهی می کنم .یک سال با این مرد زندگی کردم شدم ساقی این مرد! - واسه منم دعا کردی؟ -آره -چی گفتی؟ - گفتم کاش بمیری من راحت شم خنده کریحی کرد، انگار باورش نمی شد که جدی گفتم فکر می‌کرد دروغ میگگ ولی من واقعا از تمام وجودم همین دعا رو کرده بودم ،بمیره ... - پناه خیلی دوستت دارم هربار که این حرف رو می زد موهام به تنم سیخ می شد اینقدر از این حرف بدم میومد از این محبت های الکی ...اگه دوستم داشت می تونست کار کنی که من مجبور به اینکه کثافت کاری ها نشم - بلند شو بریم شام بخوریم -نمی‌خورم - بسه دیگه چند وقته درست غذا نمی خوری -آهی نگران شدی - بله چادرم رو تا می کنم که به سمتم برمی‌گره و خیره میشه تو چشمام -امشب قراره مهمون بیاد 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🌟🏴🕌پیاده روی مجازی به کوی معشوق🚩🚩 🌺🏴باتوجه به اینکه راهپیمایی بزرگ اربعین امسال برگزارنخواهدشد. 🌺🏴👇 با کلیک بر روی لینک آبی زیر به صورت مجازی درسرزمین عشق و عاشقی قرار بگیرید. 🌟🏴👇لازم به ذکر است که تصاویربه صورت سه بعدی بوده وبا کلیک بر روی علامت قرمز که درهرتصویرمشاهده میشود به حرکت خود ادامه داده تا وارد کربلا ونقطه ی پایانی سفرشوید. 🛣لینک سفر اربعین👇 🕌 haram360.ir/ ☀️👇هدیه امروز👇💐 🚩 🕌
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 👌ریپلای پارت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 لباس هام رو مرتب می کنم ،دلم می خواست تا می تونم حرصش رو در بیارم .دستی به دامنم می کشم و روسریم رو جلوی آیینه مرتب می کنم .رو می کنه بهم و رژلبی رو بهم می ده ،منظورش رو فهمیدم ولی خودم رو زدم به کوچه علی چپ . -ممنون الان می زارمش تو کیفم می خواست چیزی بگه ولی نگفت ،پشیمون شد فهمید از من آبی گرم نمیشه .پله ها رو پایین رفت . -منتظرتم همین که به پایین رسید صدای زنگ بلند شد و بعدش صدای بم کامیار:پناه بیا پایین توجههی به حرفش نکردم .باز شدن در خبر از اومدن مهمون هایش داشت نمی دونم چرا انقدر زود این برج رو بالا اومدن .صدای پچ پچ هاشون بلند شد ،برای اینکه آبروش جلوی مهمون ها بره آروم به سمت پله ها رفتم و پله ها رو آروم تر از لاک پشت پایین اومدم .کامیار با همون غرور همیشگیش داشت سلام می کرد ،جلو تر رفتم ،سلام نکردم تا اونها سلام کنن .مرد دستش رو جلوم دراز کرد و من بی توجه به دست درازش به سمت زن رفتم و دستی به زن دادم و با سرد ترین حالت ممکن سلام کردم.دو تا زن بودن و دوتا مرد معلوم بود که با هم زن و شوهرن .کامیار که بی توجههی من رو به تذکراتش دید با حرص گفت:بفرمایین . اول از همه جلو افتادم و روی مبل نشستم ،کامیار با حرص بهم چشم غره ای رفت ولی من حتی نگاش هم نکردم و خیاری رو از توی سبد میوه در آوردم و گازش زدم ،خودمم از رفتارام بدم می اومد ولی دلم می خواست حرص کامیار رو در بیارم برا انتقام .بوی خیار حالم رو بد می کردم ولی به زور قورت دادم ،انگار یه سنگ توی گلوم گیر کرده بود ،نمی تونستم قورت بدم .زن ها کنارم نشستن . -خب خودتون رو معرفی نمی کنین؟ -من سهیلام -من پانته آ م -اوهوم از کلمه م جا می خورند و با چشم های گرد خیره می شن بهم : و شما؟ -پناه -اسم قشنگیه فقط سری تکون می دم حتی از اینکه از زیبایی اسمم و سلیقه مامان و بابام خوششون اومد هم چیزی نگفت .حرصشون گرفت .نگاهی به میوه کردم و پرتقالی برداشتم و پوست کندم ولی بوش آزارم داد .بلند شدم و از جمع بیرون رفتم ،احساس کردم سنگ توی گلوم داره بالا میاد در دستشویی رو باز می کنم و تمام مخلفات گلوم رو بالا میارم :من چم شده؟ صدای در زدن های کامیار نشون می داد که یا نگرانه یا می خاد با کل وجودش سرم داد بزنه ،در رو باز کردم .سرم گیج می رفت آروم زمزمه کردم:مگه مجبوری این همه سردی پشت سرهم می لنبونی به قول مامان جون سردیم کرده .کامیار الکی و نگران بهم نگاه می کنه: پناه جان خوبی ...بعد صداش رو پایین میاره و با اخم و تخم میگه:چته تو ؟قاطی کردی؟ از کنارش رد میشم ،مچم رو می گیره:کامیار گفتم از خط قرمزم رد نشو خیره می شم تو چشمام می دونستم بدش میاد پس بیشتر خیره شدم . -پناه منو وحشی نکن -نیستی ؟ می خاست وحشی شه از چشمای به خون نشسته اش معلوم بود . -کامیار جان چی شد؟ -الان میایم تقریبا به جلو پرتم می کنه به سمتش بر می گردم و می گم:هوی چته؟ -پناه فقط از جلو چشام برو -نمی گفتی هم می رفتم به سمت خانم ها رفتم کنار سهیلا نشستم ،سهیلا با نگرانی نگاهی بهم کرد و گفت: خوبی؟ -مشخص نیست؟ این یعنی زود تر برین ،اگه می فهمید ،باور کنین بی ادب نبودم ،اگر چه مامانم هیچ وقت خونه نبود و مامانم زیور خانوم بود ولی می دونستم ادب چیه و با ادب کیه !پرتقالی رو با عشوه بر داشت و پوست کند ،می خواست به من یاد بده که ادب یعنی چی ،پرتقال رو پوست کند و به سمت شوهرش شاهین گرفت:شاهین جان پرتقال ! حالم بهم خورد از این حرکت مسخره اش ،شاهین رو کرد بهش و گفت:نمی خورم سرد و بی روح گفت حتی یه کلمه عزیزمم نچسبوند بهش ،دلم خنک شد به زور جلوی خنده ام رو گرفت ،چشم غره ای بهم رفت .باز هم با عشوه پرتغال خورد . -خوبه آدم برا شوهرش پرتقال پوست بکنه -که ضایع بشه؟ بی توجه به حرفم پرتغالش رو خورد . 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay