🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهل_دوم
نگاهی به پاشا تو آیفون رو به روم انداختم و مردد شدم بین باز کردن در و باز نکردنش .چقدر دلم براش تنگ شده بود برای موهای لخت خرمایش که به گوشه ای شونه کرده بود و چشمان درشت قهوه ای روشنش دوباره زنگ را زد ،روسریمو مرتب کردم و در رو باز کردم .همه ی این وضع نا جور رو تونسته بودم زیر پنکک پنهان کنم بجز بادی که روی پیشونیم بود .در رو باز کرد حالا رسیده بود نگاهی بهم کرد و سلام گرمی کرد و محکم بغلم کرد ،همیشه بهش می گفتم خدا لحظه آخر پشیمون شد و تو رو پسر آفرید ،انقدر که مهربونی هاش دخترونه بود ،دخترونه بغلم می کرد ،دخترونه موقع تولدم ذوق می کرد ،اگه پاشا رو از زندگی پناه فاکتور بگیری پناهی وجود نداره ،اونقدر که زندگی من به پاشا بسته اس .
-چرا روسری سرت کردی؟
-هان؟
-روسری ...اسکارف ...معجر
-حموم بودم موهام خیس بود گفتم سرما نخورم
-آهان
دوری تو خونه زد و روی مبل راحتی نشست بعد خودش رو ول کرد و پاش رو پاش انداخت .
-خونیه خوبیه اون سری که قسمت نشد ببینم
یاد آخری دیدارمون افتادم و سیلی ای که بابا جانانه زد و کلی کتک کاری ها ! استکان های چایی رو رو میز گذاشتم.
-چه خبر؟نگاه چطوره
گفتم نگاه ،چون نه حال بابا برام مهم بود و نه حال مامان !نه بابای سنگم و نه مامان بی تفاوتم فقط تو اون خونه نگران نگاه بودم همین و بس و البته برادرم ،همدمم،پشت و پناهم...
-خوبه ...خودت چطوری چرا حوصله نداری؟
-هیچی منم خوبم
-خیلی ساکت شدی
-نه
-ناراحتم هستی
-نه!
-دلتم شکسته
-نه باور کن
-بزار ببینم باید بگم که نگرانم هستی
-نه پاشا شایعه پراکنی نکن
-شایعه چیه؟معلومه من میشناسمت
-چیزی نشده
- کی پناه منو اذیت کرده
لبخندی زدم ،کم کم بحث رو دستش گرفت و تونست طلسم لبخندم رو بشکنه .بلخره خندیدم .
-چرا دیگه قبول کن کار خودت بوده ،منم گیر کردم بین دوتا دختر من بیچاره بدبخت
خنده م با تموم وجود از دهنم بیرون می پاچید تا قلبمم رو آروم کنه اما ،مرهم کوتاه مدت ...
-ببینم سرت چی شده ؟
-سرم؟
اشاره ای به پیشونیم کرد و من تازه فهمیدم چه سوتیی دادم ،حالا چی می گفتم؟
-آهان پیشونیم
-آره
-هیچی
-کامیار زده؟
-نه خواستم از تو کابینت چیزی بردارم سرم خورد به لبش
-حواست کجا بود؟
-ببخشید
-آخه خواهر من یکم حواستو جمع کن دیگه
-چشم
-قربون چشم گفتنت
سرخ شدن لپ هام رو احساس کردم ،خدایا میشه زمان بایسته و هیچ وقت نگذره؟ میشه ازت تمنا کنم لحظه ای به ناله قلبم بشینی؟ دندان شیری ندارم که زیر بالش بزارم و فرشته کادو بیاره ،میشه بی دندان شیری به فرشته ات بگویی آرزوی منو رو برآورده کنه؟می دونستم رفتن پاشا معادل آغاز بدبختیه منه ،ای کاش منو می برد برای همیشه ...
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهل_سوم
صدای پی در پی کشیده شدن درو باز و بسته شدن در،سوهان مغزت می شه ،مگه میشه یه دختر بیست و چهار ساله وسط میله های زندان اینطوری جون بده؟!به رو به روم نگاه می کنم و به زنایی که تمام زنونه گی خودشون رو پنهان کرده بودن و حالا در این قفس بی توجه به آزادی بیرونی ها ،زندگی که نه همش می مردن و زنده می شدن .بدتر اونکه به جرمی بیفتی که سزاوارش نبودی
-پناه میلانی ملاقاتی داری
بی حوصله به میله های تخت بالای سرت خیره می شوی ،کی حالا دلش می خواست حال زار پناه رو ببینه ؟
-پناه میلانی ملاقاتی داره
بلند می شم ،دمپایی های بی قواره رو می پوشم و لش به سمت سالن ملاقات می رم دست هام رو تو جیبم می کنم و روسری و چادری که غنیمت زندان بود رو سرم می کنم .پلیس زن اشاره ای به صندلی خالی می کنه ،اینجا که کسی نبود.بی حرف روی صندلی می شینم و از پنجره به بیرون نگاه می کنم ،مردمی که اون بیرونن الان چی کار می کنن؟ای کاش هیچ پناهی اونجا نباشه ای کاش هیچ دختری مجبور به ازدواج مجبوری نشه ،ای کاش همه دخترا حالا در کمال آرامش زندگی کنن.
-سلام
به روبه روم نگاه می کنم ،با حرص بلند می شم و به سمت در پناه می برم ،دستم رو می گیره با حرص و تمام قدرتی که دارم دستم رو جدا می کنم ،دستم رو جدا می کنم بس بود یه عمر دستم رو گرفتن و به زور مجبورم کردن به انجام کارهایی که دوست نداشتم ،مگه آدم مختار نیست؟ پس چرا من مجبورم ؟
-یه لحظه وایسا پناه خواهش می کنم
-چرا اومدی اینجا؟
-فقط به حرفم گوش بده
-ولم کن بسه دیگه چرا دست از سرم بر نمی دارین؟
-پناه تو رو خدا یه بار بزار حرف بزنم شاید با حرفم راضی شدی یه بار!
نگاهی به جمعی می کنم که همه داشتن به ما نگاه می کردن ،زیر نگاهشون آب شدم با قدم های آروم و بی میل به سمت صندلی بر می گردم و روی صندلی میشینم
-دلم برات تنگ شده بود
-میشه بدی سر اصل مطلب؟
-پناه!داداشم تو کماست
-خب
-می دونی چرا؟
- نه
-چون می خواست تو زنده بمونی
پوزخند تلخی می زنم اونقدر که فهمیدم کامش تلخ شد ،به خاطر من؟ منتم سرم می زاره
-اون موقع اگه تو شلیک نمی کردی ،شوهرت می کشتت ،محمد حسین به خودش شلیک کرد که شوهرت تو رو نکشه
-وااای الان باید تشکر کنم؟
- نه فقط محمد حسین رو ببخش
-ببخشم؟
-آره
به زور جلوی خودش رو گرفته بود گریه نکنه ولی حالا مثل بمب ترکید و ترکش هاش چشاشو تر کرد.
-شاید دیگه بهوش نیاد پناه دادشمو ببخش اون طوری که تو فکر می کنی نیس
-پس چطوره؟
-می فهمی
-بگو
-الان وقتش نیس
-داداش تو تاوان خونی که ریخته شده رو چطور می ده؟
-خون؟!
-هیچی نمی دونی اومدی دلجویی؟
راستش رو بخواین تحمل گریه هاشو نداشتم ،تحمل ابری شدن چشمان زیباش را !
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤
حرف قلبـمو میگم بدونے...
فڪرے هم به حال ایݩ گداکݩ...
کربلایی حسن عطایی
#اربعین #ما_ملت_امام_حسینیم
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ استوری | فکیف اصبر علی فراقک
امسال اربعین جا ماندیم 🥀
اما صبوری میکنیم 🥀
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اربعین
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
✨ارزش احترام به مومن✨
🌟 #سلمان مى گويد:
به حضور رسول خدا (ص) رفتم، ديدم آن حضرت به بالشى تكيه داده است، آن را به سوى من افكند و سپس فرمود:
🔹«ای سلمان! هر مسلمانى كه وارد بر برادر مسلمانش گردد، و آن برادر مسلمان براى احترام وارد شده، متّكائى در اختيار او بگذارد، خداوند گناهانش را مى آمرزد».
📚منبع: سيرت پيامبر اعظم و مهربان، محمد محمدى اشتهاردى، انتشارات ناصر، قم، 1385، ص165.
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهل_چهارم
تا حالا شده غمباد بگیری تا حالا شده یک سیب درست جایی از گلوت سنگینی بکنه و نه بالا بره نه پایین؟ تا حالا شده قلب تیکه تیکه بشه ؟تا حالا شده کاری بکنی که اصلاً علاقه نداشتی بکنی و حالا هم نمی دونی چرا اینجایی ؟ملکا دستم رو گرفت.
-فکر کن پاشای خودته یک ماه اینجا وایسادم دارم زار میزنم تا بیدار بشه ولی بیدار نمیشه. اگه بدونی حال و روز مامان فرشتم چطوره .اون طوری که تو فکر می کنی نیست پناه حرفمو باور کن.
دستی به شیشه رو به روم کشیدم نمیدونم چرا یک دفعه اوقاتم تلخ شد. من سالها دلم میخواست این بلا سر محمد حسین بیادولی حالا نمی دونم چرا اینطوری شده بودم. انگار دوباره حس دخترونه وسط قلبم بیدار شد و داد و بیداد می کرد.
- میبینی حال روز شو؟
محمد حسین بین هزاران سیم و دم و دستگاه گم شده بود و انگار یه تیکه چوب رو بزاری وسط تخت و روش پتو بکشی ،هیچی از وزن و گوشت دیده نمی شده .
-می بینی چقدر لاغر شده ؟
نمی دونستم از حال بد حریفم خوشحال باشم یا ناراحت ،گریه کنم یا بخندم ،حس دوگانگی داشتم .تحمل نکردم و خواستم که برم.اون فقط چوب کارش رو خورده بود .
-پناه ،حلالش کن
نمی دونم چرا نمی تونستم با این کلمه آشنا بشم چرا همش اون لحظه ها میاد جلوی چشمم که کامیار مجبورم می کرد مواد پخش کنم؟یه بار لای همون خرگوشای مهربون ،یه بار لای کپسول قرص یه بار لای ...اگر هم نمی بردم می زدم ،تهدیدم می کرد که یه مشت ورق ای که از بابام داره رو رو می کنه و همه مال و منارش و آبروش رو ازش می گیره ،واسم بابام مهم نبود برام نگاه مهم بود که بعد از این اتفاقا بدبخت می شد .دوسال زندگیم گذشت تو پارک هایی که به عنوان ساقیش شناخته می شدم ،ساقی معروف پارک ...!
سریع به سمت در خروجی رفتم ،چرا من باعث و بانی همه این مشکلات رو محمد حسین می دونم؟چرا ازش توقع دارم تاوان اشتباه بابامو بده ،اون حق داشت با کسی ازدواج کنه که دوسش داشته ،اون گفت میاد ولی شاید بعدش کلی فکر کرده و به یه نتیجه ای رسیده بود که منطقی بود .
اشک های چشام رو پاک کردم و به سمت ماشین پلیس رفتم ،دست خودم نبود نمی دونم چرا گریه ام گرفته بود ،جوانه های بی جان بهار رو می دیدم که روی درخت ها لبخند می زدند .ای کاش این دنیا یکم باهام مهربون تر بود فقط یکم...
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهل_پنجم
قاشق رو بی میل به دهنم نزدیک کردم و به رو به روم نگاه کردم کامیار هم بی توجه بهم غذا می خورد ،دلم باهاش صاف نمی شد.مخصوصا که از قصدی که داشت پایین نمی اومد .از کنار میز بلند شدم : دستت درد نکنه شوکت خانم
-نوش جان
-چیزی نخوردی که
-الان نگران شدی؟
-نمی خوای دست از سرم برداری؟
- من غلط بکنم قربان دست بزارم رو سرت
-پناه بسه
-راس می گی من نباید حرف بزنم صوم بکم آها آها (دستم رو روی لبم می زنم)
کامیار کلافه بلند می شه و از شوکت خانوم تشکر می کنه ،به سمت اتاق می ره .لرزش گوشیم روی میز رو احساس می کنم به سمتش می رم بر می دارم ،نگاه بود ،گوشی رو بغل گوشیم می زارم: الو سلام
-سلام خوبی آبجی جونم
-ممنون تو چطوری نگاه شیطونه
-خوبم
-پاشا چطوره؟
-ازش خبر ندارم
-یعنی چی؟!
-از اون روز که تو رفتی خونتون بابا نذاشته پاشا بیاد تو خونه
باورم نمیشه ساکت فقط نگاهش می کنم ،هیچ چیز نمی گم بجز اونکه به اون روز فکر می کنم که به خاطر من چیزی نگفت ،به خاطر من کتک می خورد،سیلی می خورد ولی حرفی نمی زد ،هیچی حتی وقتی بابا می زدش از خودش دفاعم نمی کرد.
-الو پناه
-بله ،خوبی؟
-میگم نگاه میای بریم خونه پاشا
با شوق و ذوق تمام می گوید آره آره از جیغ هایی که می کشید احساس می کنم گوشم کر شده .
-آماده شو میام دنبالت کسی خونه هست ؟
-بجز زیور خانم هیچ کس نیست
-خیل خب من نیم ساعت دیگه میام
-منتظرم خدافظ
-خدافظ
خنده ای به شور و هیجانش می کنم ،بدون اجازه از کامیار سوار ماشین می شم فقط موقع رفتن بلند میگویم :اگه عالیجناب بزارن می رم خونه داداشم .
بعد بدون حرف بیرون می روم و سوار ماشین می شوم .جلوی خونه میشینم و به نگاه زنگ می زنم گوشی رو برنمی دارد فقط چند دقیقه بعد جلوی در می آید .نگاهی به تیپش می کنم می دونستم پاشا اصلا خوشش نمی آد.شلوار لی پوشیده بود اون هم جذب ،با پالتوی جلو باز و پیراهن مجلسی که زیرش خیلی قشنگ بود کلا تیپش خیلی قشنگ بود .در رو باز کرد و لبخندی بهم زد به تیپ خودم نگاه کردم شلوار راسته مشکی مجلسی با پالتوی جلو باز آبی کمرنگ خوشرنگ و روسری زنجیر دار همرنگ مانتوم و کفش های مجلسی ،پاشنه بلندم .
-سلام آبجی گلم
بغلم می کنه و بوسه ای به گونه ام می نشاند ،عینک آفتابی که روی صورتش جابه جا شده بود رو سر جاش گذاشت .
-بریم
-خوبی؟
-آره
- آبجی جونم میگما پاشا دوست نداره اینجوری بگردی یکم روسریتو بکش جلو .
روسریش رو جلو می کشه و به رو به نگاه می کند ،نگاهی به گل می کند و با ذوق می گوید:وااای چقدر قشنگه
-چشات قشنگ می بینه
-واسه کیه؟
-پاشا
-مگه داریم می ریم عروس ببینیم ؟
-همینطوری خوشم اومد گرفتم
-چند؟
-۶۰۰ تومن
-خیلی قشنگه خوش به حالش
جلوی در خونه پارک می کنم ،نگاه مثل بچه پنج ساله ها بیرون می پرد ولی من ترجیح می دم با وقار از ماشین پیاده بشم .زنگ خونه رو می زنه و دوباره شکلک در می آره.
-نگاه زشته ،خونه خودش تنها نیس که ،خونه دوست شم هس
-چرا جواب نمیده؟
-زنگ پایینی رو بزن
صدای دینگ دینگ آیفون گوشم را نوازش می کند و صدای پیرزنی مهربان که از پشت آیفونم مشخص بود.
-بله؟
-سلام خوب هستین ما با آقای میلانی کار داشتیم
-طبقه بالاهه
-می دونم ولی جواب نمیدن
-شما؟
-خواهرشم
-به به چه خانوم خوشگلی، دخترم رفتن بیرون معمولا شب میان بعضی وقتا هم نمیان
-ممنون
-بیا بالا
- نه ممنون می رم
-تعارف نکن
- نه ممنون
-هر جور راحتی
با قیافه آویزون بهم نگاه می کنیم ،هم نگاه و هم من عاشق پاشا بودیم .تلفن رو بر می دارم و شمارشو می گیرم که نگاه جیغ و دادش دوباره می ره بالا:اوناهاش اومد
به سر خیابون نگاه می کنم و بعد سرم سر می خوره به جوراب بلند راه راهش و شلوار لی گشاد و کوتاهش . پاشا با دوستش بود بی اراده عینک آفتابی ام رو مرتب می زارم. نزدیک تر میاد ،دوستش سرش پایین بود نمی تونستم ببینم .
-سلام شما اینجا چی کار می کنین؟
-سلام داداش گلم
به بغلش می پرد و سخت بغلش می کنه .پاشا خنده ای می کنه که دلم رو می برد نمی تونست نگاه رو از خودش جدا کنه چون دستش پر پر بود ،یه جورایی دست دوست شم پر بود.
- محمد حسین میگم کلید رو از جیبم در میاری بریم بالا
- من نمیام بالا دیگه
-چرا؟
- نه دیگه برم خونه
سرش رو بالا میاره، وبرای چند ثانیه نگام می کنه شوکه می شم ،این اینجا چه غلطی می کنه ،خشم وارد رگ های صورتم میشه
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
#پیام _امروز
از پیرمرد حکیمی پرسیدند: از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد:
*یاد گرفتم*
که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم.
*یاد گرفتم*
که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.
*یاد گرفتم*
که دنیای ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم.
*یاد گرفتم*
که سخن شیرین، گشاده رویی و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست.
*یاد گرفتم*
که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد.
*یاد گرفتم*
کسی که جو را میکارد گندم را برداشت نخواهد کرد.
*یاد گرفتم*
که عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود.
*یاد گرفتم*
کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.
*یاد گرفتم*
که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.
*یاد گرفتم*
کسی که مرتب میگوید: من این میکنم و آن میکنم تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد.
*یاد گرفتم*
کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند.
*یاد گرفتم*
تمام کسانیکه در گورستان هستند همه کارهایی داشتند و آرمانهایی داشتند که نتوانستند محقق گردانند.
*یاد گرفتم*
♦که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم .
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍃 عجبینیستڪه
شُدپیرزُلیخادرهِجـر؛
دوریازیاربلاییست،
ڪهمنمیدانم....🍃
#والهداغستانی
#اربعیـــــــن
دلم چون صخره محکم بود......
اما عشق کاری کرد
که این ویرانه مدتهاست
محتاج مرمت هاست
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهل_ششم
-داداش چرا انقدر رنگ پریده؟
تازه متوجه رنگ پریده پاشا می شم ،آنقدر اون لعنتی حواسم رو پرت خودش کرده بود که به کل یادم رفته بود الان تو خونه پاشام ،نگاهی پر اضطراب به پاشا می کنم .
-قرصات رو خوردی ؟
-بله آبجی جونم
ولبخندی به من و نگاه می زند ، صدای زنگ در بلند می شه ،پاشا نگاهی به در می کنه :کی می تونه باشه
با خودم زمزمه می کنم:نکنه محمد حسینه و دوباره اوقاتم تلخ میشه .نگاه بهم نگاهی می کنه ،نگاهی پر از معنا و مفهوم:چرا از وقتی اون پسره رو دیدی ریختی بهم
-من ؟ ...نه!
-دروغ نگو من می فهمم
-هیچی نیس فسقلی دخالت نکن
-این الان توهین بود؟
-یه جورایی
پاشا با کاسه چینی سفید که حاشیه اش را گل های سرخ پوشانده بود وارد خونه میشه .
-اون چیه؟
-آش
-کی داد
-حاجیه خانوم
-حاجیه خانوم کیه؟
-طبقه بالایی ،نگاه بیا این آشو بگیر
نگاه به سمت پاشا می ره و خیره می مونه به آشی که روش پر از پیاز داغ بود ،پاشا روی صندلی میشینه .
-پاشا خوب نیستی ها ...قرصات کجاست ؟
-قرصامو خوردم ...امروز از صبح تا حالا قلبم درد گرفته
-رفتی دکتر؟
-آره
-چی گفت
-یه سرم زد بهم
-برو استراحت کن
-نه بابا مگه چند بار آبجی هام میان دیدنم (دستش رو به سمت بینی نگاه برد و کمی بینی اش رو فشار داد) مگه نه نگاه خانوم
-پاشا بیا خونه ...اگه اینجا خدایی نکرده حالت بد بشه کی میاد کمکت
پاشا سکوت کرد و هیچ چیز نگفت ،می دونستم اونم این دوری رو دوست نداره ،من باعث و بانی تمام این اتفاقات بودم ،ای کاش من هیچ وقت به دنیا نمی اومدم .
-پاشا منو ببخشش من باعث و بانی این اتفاقاتم
-بابا جمع کنین خودتونو
بعد بلند میشه و به سمت آشپزخونه می ره و نگاهی به آش رشته می کنه :آشای حاجیه خانوم خیلی خوشمزه اس البته به پای آشای زیور خانوم نمی رسه بیاین مگر نه تهشو در میارم
خدایا این مرد چقدر مهربونه ،چقدر بزرگواره ،چرا به روم نمیاره؟ چرا حداقل یه بار بهم تیکه نمیندازه؟چرا آبجی جونم ،آبجی جونم از دهنش نمی افته؟نگاه بلند میشه و منم همراهش به سمت آشپزخونه می رم ،آش رو نصف کرده بود ،خنده ای کرد و گفت:ببخشید دیگه خونه مجردی منم که بلد نیستم غذا درست کنم به این آش راضی بشین (بعد رو کرد به ما و گفت) راستی حاجیه خانوم می دونست شما اینجایی از کجا؟
-زنگ خونشونو زدیم در رو باز کنه
کمی متعجب نگام کرد و رفت تو فکر وقت فکر می کرد عین خودم می شد :خب اونوقت در پایین باز می شد در بالا رو می خواستین چی کار کنین ؟
-زیاد فکر نکن آقا مهندس
-چه عجب یه بار به ما مهندس گفتی
-اتفاقی بیرون پرید
نگاه از حواس پرتی ما استفاده کرده بود و داشت آش می خورد که پاشا مچش رو گرفت:خب سوء استفاده می کنی ها نگاه
-حب توما ها تا صب مخواستین خرف بزنین
-با دهن پر حرف نزن بفهمیم چی می گی
-پاشی
-جان پاشی
یه لحظه یادم رفت چی می خواستم بگم ،چقدر این جان پاشی گفتناشو دوست داشتم ،هر چقدر فکر می کنم یادم نمی آد چی می خواستم بگم .
-اِ یادم رفت
-فدا سرت آشتو بخور
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣