eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
1.9هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -نه ممنون -خونه ندیدین هنوز -آره دیگه -خب شما که هیچ کاری نکردین -بابا همه چیز گره خورده بهم دیگه -حالا اشکال نداره هنوز وقت دارین سری برای ملکا تکون دادم،تا بلکه دست از سرم برداره و مشغول چرخوندن گوشیم شدم تا بلکه یکم سرم گرم بشه ،سلامی رو شنیدم ،برگشتم محمد حسین بود ،جوابش رو دادیم. -خوب خوابیدی؟ -آره -سرت خوب شد؟ -بله بهترم کنارم نشست تا از بازجویی های فرشته خانوم خلاص شد،ملکا شروع کرد:داداش شما کی می خواین خونه بگیرین پس؟ فرشته خانوم چایی رو جلوی محمد حسین گذاشت محمد حسین تشکری کرد ،فرشته خانوم هم نشست. -چطور مگه؟ -خب پناه می خواد جهاز بخره -خب بخره -خب باید خونه رو ببینه -نمی دونم -یعنی چی نمی دونم پسرم زمانتون زیاد نیست -آره خب،اصلا هر وقت پناه بگه -می خواین امروز برین؟ خیلی سریع جواب میدم که مجبور نشم امروز برم ببینم:نه نه من امروز حوصله شو ندارم -باشه -محمد حسن کجاست؟ فرشته خانوم در حالی که با انگشتش دور لیوان رو دور گیری می کرد گفت:اون اتاقه داره تلویزیون میبینه محمد حسین بلند میشه به سمت اون یکی اتاق میره ،صداشون رو می شنیدم -محمد حسن ایکس باکس بازی کنم؟ -بازم می خوای ببازی؟ -من ببازم؟ ملکا ناله کرد وگفت:وای دوباره رجز خونی هاشون شروع شد،اون موقع نفهمیدم ولی وقته نزدیک نیم ساعت رجز خوندن ملتفت شدم. -نه من ببازم -محمد حسن خیلی رو داری ها -محمد حسین چرا قبول نمی کنی باختی -من از تو بچه ببازم؟ -می بینم اصلا نمی بازی رو کردم به ملکا و گفتم: حالا کی می بازه؟ -یه وقتایی محمد حسن یه وقتایی محمد حسین بوی کتلت فرشته خانوم آدم رو مست می کرد،صدای جلیزو ویلیز ریز روغن هم گوش رو می نواخت ،چایی رو با قند می خورم . -اصلا بازی می کنیم ببینم کی می بازه -خیل خب فرشته خانوم رو کرد به ملکا و گفت:فردا چند شنبه است؟ -پنجشنبه -خب فردا باید بریم بهشت زهرا -آره -تو که کلاس نداری؟ -نه صداش رو بلند تر می کنه و خطاب به محمد حسین میگه:محمد حسین تو فردا شیفتی؟ -نه مامان -خب پس -چی بزنم محمد حسین ؟ -بی ادب داداش -چی بزنم داداش؟ -فوتبال -تو می خوای با من فوتبال بازی کنی؟ -نه،ملکا میخواد -داداش تو همیشه تو فوتبال می بازی -من می بازم؟ -نه من می بازم گوشم رو از رجز خوانی هاشون میگیرم و گوش میسپارم به صحبت های فرشته خانوم :پس باید حلوا درست کنم آخرین کتلت رو بر میدارم روی صندلی رو به روم میشینه:آقا محمود مرد خیلی خوبی بود -خدا بیامرزه -خدا اون رو آمرزیده خدا منو بیامرزه قند رو بین لب های حجیمش می گذارد و با چایی به داخل دهنش هل میده. -همیشه وقتی شوخی می کرد کلی معذرت خواهی می کرد می گفتم آخه این که معذرت خواهی نمی خواد لبخندی میزنم ،بلند میشم و لیوان چایی رو آبی میزنم کف رو به لبه هایش میکشم و سر جایش میذارم -دستت درد نکنه خودم میشستم -یه لیوان که این حرف ها رو نداره ملکا خیره میشه به من و حالا اون شروع میکنه:محمد حسین خیلی شبیه باباست ،بزار عکسا رو بیارم و از جا بلند میشه ،فرشته خانوم لیوانش رو میشوره که زرد نشه . -راس میگه نه تنها چهره اش بلکه اخلاقی هم خیلی شبیه باباشه -مثلا چی ؟ 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -مثلا چی؟ -محمد حسین خیلی عاطفیه ولی اصلا بروز نمیده ،همه چیز رو میریزه تو خودش ،خیلی مهربونه و دل رحمه دیگه برات بگم زود عصبانی میشه ولی زودم فروکش میکنه. ملکا که حالا آلبومی زیر بغلش زده بود سر جایش میشینه و آلبوم رو جلوم میزاره:آخ راس میگه مامان ! وقتی هم که عصبانیه نباید جلوش حرف بزنی -در چه حد زود؟ ملکا میخنده و آلبوم رو باز میکنه:نترس در حد طبیعی نسبت به محمد حسن میگیم محمد حسن خیلی دیر عصبانی میشه ولی خیلی توفانی ،هیچ جوره هم آروم نمیشه مگر اینکه حرف بزنه ..نگاه کن این عکس باباست راست میگفت خیلی شبیه حاج محمود بود،حاج محمود حالا البته موهاش سفید بود ولی لَخت بود .ریش هاش مثل باباش مرتب بود و چشم هاش مشکی بود خیلی شبیه حاج محمود بود حتی فرم دماغ قلمی اش .فرشته خانوم شروع میکنه: محمد حسن شبیه منه راست میگفت:موهای محمد حسن خرمایی و فر بود،چشم هاش اندازه محمد حسین و ملکا درشت نبود ،در کل شبیه فرشته خانوم بود . -فقط فر بود موهای من به مامان فرشته رفته -راست میگین محمد حسین و ملکا خیلی شبیه باباشونن فقط ملکا موهاش فره -گل!!! گوشام تیز میشه که بدونم کی گل زده که بعدش جوابم رو میگیرم: صبر کن ببینم این چه گلی بود دیگه؟ -چیه خان داداش گل به خودی زدی خنده ای میکنم ،ملکا و فرشته خانوم هم خنده ای میکنن،امروز روز شانس محمد حسین نیست چون چند تا گل دیگه هم میخوره.نگاهی به عکسی که محمد حسن و محمد حسین کشتی میگیرن می اندازم -اینو -بابا عادت داشت کشتی محمد حسن و محمد حسین رو ببینه صفحه بعد رو می بینم و حاج محمودی که لابه لای دم و دستگاه های بیمارستان می خندید،محمد حسین که معلوم بود قبل از عکس اشکاش رو پاک کرده با مصنوعی ترین حالت ممکن می خندید و ملکا هنوز گریه می کرد ،ملکا با حسرت گفت:این آخرین روز باباست بعد دیگه ساکت شد و بغصش رو فرو داد ،داشت خاطراتش رو یادش می آورد تنها صدایی که شنیده شد توی اون ماتم کده این بود: دیدی باختی؟ -یکی طلبت فرشته خانوم بلند شد و به سکوت سه نفره خاتمه داد:بچه ها شام *** پاشا آروم روی صندلی نشست .مامان در رو بست و پشت فرمون جا گرفت ،لبخندی زدم و پشت نشستم کنار نگاه . -خدا رو شکر به خیر گذاشت -بله اگه رعایت نکنن حال و روزمون همینه آقا پاشا پاشا هیچ چیز نگفت فقط سرش رو تکیه داد به صندلی و آروم چشم هاشو بست . -من نمی دونم چرا تو آنقدر استرس داری؟ فرمون رو پیچوند و پشت چراغ قرمز گیر کرد ،حالا وقت خوبی برای گیر دادن بود: پاشا اگه این سری بازم بی احتیاطی کنی حلالت نمیکنم ،شنیدی که دکتر چی گفت؟ 🌺🍂ادامه دارد.... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
‍ ‍ 🍃🍂عدالت و لطف خدا 🍃🍂 🙍زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل❓ 🗣داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. 🗣سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ 🙍زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم . 🚪هنوز سخن زن تمام نشده بود که ... در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى. 🙍🗣حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
اخر شب رفتیم دیدیم دو تا دختر خانوم بازم نشستن سر مزار شهید حاتمی گفتم:درسته این شهید حاجت ازدواج میده؟ اون دوتا خانوم گفتن بله گفتم شما هم همین حاجتو دارید؟ به هم نگاه کردن لبخند زدن چیزی نگفتن گفتم خانومهای محترم منو دوستمو میپسندید ؟اون بیچاره ها مات و مبهوت به ما نگاه میکردن منم خیلی جدی گفتم.......🤦‍♂🤦‍♂ ادامه جالبش بیا بخون😁👇👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🏴با عرض سلام لطفا انگشت مبارڪتونو بزنین روی یا امام رضا(ع) ببین چی میاد واستون. من اولین نفر بودم ڪ این سورپرایز رو براتون فرستادم😍👇 ❤️یا امام رضا علیه السلام❤️ ❤️یا امام رضا علیه السلام❤️
گره های کور زندگی از کجاست؟! آیت الله العظمی جوادی آملی : از برخی روایات و آیات قرآن کریم این‌چنین برمی‌آید که برخی‌ها در همه شئون زندگی موفق‌ می شوند؛ یعنی به هر راهی که وارد شوند، به آنها خیر می‌رسد و راه برایشان باز است؛ امّا بعضی‌ها طوری‌ هستند ـ مثل گِره‌های کور ـ که به هر سَمتی که بخواهند حرکت کنند راه بسته است. افرادی که در جامعه زندگی می‌کنند، این دو حال را در خودشان مشاهده می‌کنند. خدای سبحان فرمود: «کسی که باتقوا باشد هرگز در زندگی نمی‌ماند و یک زندگی آبرومند تا آخر عمر دارد»؛ این جمله نورانی دو پیام را به همراه دارد: یکی اینکه مردان باتقوا هرگز گرفتار گِره کور در زندگی خود نمی‌شوند که نتوانند خروجی را تشخیص دهند و راه برایشان باز است؛ دوم اینکه گرچه کسب و کار دارند، ولی خداوند از آن راهی هم که آنها امید ندارند به آنها روزی می‌دهد. طبق بیان قرآن، کسی که با خدا رابطه ندارد، گاهی کارش به صورت یک گِره کور درمی‌آید؛ به هر کاری دست می‌زند موفق نمی‌شود و در آن کار می‌ماند و راه خروجی از مشکل پیش آمده را هم نمی یابد؛ می‌بینید بعضی‌ها همین گِره را در زندگی دارند و می گویند ما دست به هر کاری می‌زنیم مشکل ما حل نمی‌شود، برای اینکه این افراد نام خدا و یاد خدا را کنار گذاشته اند و نمی‌دانند که از همین جا دارند آسیب می‌بیند. 🌤اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 🏴برای فرجش صلوات🏴 ص🏴 ع🏴 ع🏴
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 👌ریپلای پارت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 نگاهی به خونه کردم ،حیاط بزرگش پر از چمن و گل و گیاه ،عمارت سفید خونه که می درخشید وسط سبزی ها .محمد حسین چنان از کم کاری عمله بنا ها شکایت می کرد که مرد رو کرد به محمد حسین و پرسید :شما پیمانکارین؟ محمد حسین خنده ی کوتاه کرد و همانطور که دستاش بهم قفل شده بود کنج سینه اش کمی با پاش خاک ها رو به بازی گرفت .بعد روکرد به مرد و گفت:نه جناب من یه خدمتکار ساده ام حالا مرد خیره شد به عمارت اعیونی و بعد به محمد حسین ،محمد حسین کامل کرد:خدمتکار مردم ،پلیسم -اه خوشوقتم بعد او هم نگاه عاقل اندر سفیهی به محمد حسین کرد و گفت:البته الان همه کم کاری می کنن -بله واقعا باعث سر افکندگیه خونه رو پسنیده بودم ولی احتمالا خیلی گرون میشد نمی خواستم محمد حسین فکر کنه چون تو ناز و نعمت بزرگ شدم باید جون بکنه تا خواسته هام رو بر آورده کنه پس جلو رفتم و رو کردم به محمد حسین :چی شد پسنیدی عزیزم؟ -میشه یه دقه بیای ؟ با اجازه ای به مرد گفت و صحبت کارشناسی اش رو رها کرد . -جانم -پول این خونه رو از کجا میاری؟ -تو چی کار داری دیگه بگو پسنیدی یانه؟ -محمد حسین نمی خواد به خاطر من تو سختی بیفتی -سختی کجا بود؟ -من دوست دارم خونم یه خونه ساده باشه -تعارف نکن -جدی میگم -منم جدی گفتم برم قولنامه رو بنویسم -نمی دونم -پس مبارکه -محمد حسین فعلا نگیر -پناه مردم که معطل ما نیستن -آخه نمی خام خونم انقدر اعیونی باشه -تو این منطقه خونه ای به جز این پیدا نمی کنی به فکر بچه هامون باش اونا نمی خوان تو حیاط بازی کنن؟ چیزی نگفتم رفت و بشارت خریدن این خونه رو به بنگاهی داد ،چشم هاش برق زد و مبارک باشه ای گفت .سوار ماشین شد و گفت همه چیز تموم شد و صاحب خونه شدیم -چطوری پولش رو میدی؟ -گفتم که به اون فکر نکن -بگو دیگه -پناه بی خیال ناهار بریم کجا -محمد بگو -اسم رو کامل بگو اولا دوما کجا بریم؟ -محمد حسین ساکت شد بعد مردد گفت:ارث رسیده بهم فروختم باهاش خونه خریدم بهش اطمینان داشتم ولی الان دیگه مطمئن شدم زیر بار وام و قرض و قوله نرفته . -حالا ناهار بریم کجا؟ -نمی دونم گوشیم رو بر می دارم و کنار گوشم می گیرم :الو سلام ما اومدیم خوبه ببینیم ...آره گرفتیم اگه خدا بخواد ...نه هنوز اتفاقا روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد ..نه فعلا ..باشه ...اه چقدر خوب باشه باشه الان میایم..خدافظ -چی شد؟ گوشی رو ته کیفم ول میکنم و رو میکنم بهش و با شیطنت میگم:مامان میخواست پول تو جیبت بمونه ..قراره بریم پارک -پارک! -آره -پارک چی؟ -ملت -باشه بریم من از خدامه -باید باشه با این مادر زن -اونکه بله ..کیا هستن؟ -خانواده من و تو دیگه ماشین رو راه میندازه و به سمت پارک میره ،از نیم رخ تناسب چهره اش بیشتر معلوم بود ،بیشتر عاشقم کرد خیلی بیشتر ... 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 کنار ملکا روی حصیر پلاستیکی رنگی رنگی میشینم .پاشا بلند میشه دستی به محمد حسین میده و بوسه ای به گونه اش مینشاند .محمد حسین هم مودب کنار محمد حسن و پاشا میشینه . -خب محمد حسین جان -جانم بهنوش خانوم -خونه چی شد؟ -خونه رو گرفتیم فقط شما برین ببینین خونه رو وسیله ها رو بگیرین یه کم کارای اداری داره که باید انجام بشه -خب خدا رو شکر ملکا به پهلوم میزنه به سمتش بر میگردم :خونتون چه شکلیه ؟ -عکس گرفتم بیا ببین گوشی رو سمتش میگیرم با دقت خیره میشه به عکساش و تک تک خونه رو بررسی میکنه . -بده منم ببینم ملکا ملکا گوشیم رو به سمت فرشته خانوم میگیره ،محمد حسین برای رفع ابهام ها میگه: دوست داشتم خونه مون حیاط داشته باشه عصر ها بریم تو حیاط بشینیم . همه فعل های انتخابی رو مفرد آورد که فکر نکنن من مجبورش کردم .پاشا هم گوشی رو گرفت و نگاه کرد :افتادی تو خرجا -فدا سر خواهرت -پس چی ؟ بیشتر از اینا میرزه -بله ملکا نگاه معنا داری به محمد حسین و محمد حسن میکنه و بعد سری به تاسف تکان میدهد .محمد حسین بحث رو عوض میکنه که بیشتر چشم غره های ملکا رو نبینه . -ناهار چی داریم؟ -فرشته خانوم لطف کردن و باقالی پلو درس کرده ان -بابا این چه حرفیه -خب پس زودتر بخوریم تا همه احما و احشا هم دیگه رو نخوردن خنده ای میکنیم و سفره رو باز میکنیم تا محمد حسین بیشتر غر نزند .فرشته خانوم باقالی پلو رو میکشه و مامان سالاد شیرازی ها رو .دوغ رو هم محمد حسن وسط سفره میذاره . -ای کاش بهروز خانم میومدن -گفت یکم دیر تر میاد چون کارش زیاده -از کم سعادتی ما بوده -اختیار دارین قاشقم رو پر میکنم از برنج ها و باقالی هایی که سر از وسط دریای برنج ها در آوردن .فرشته خانوم رو میکنه به پاشا و با مهربونی و مادرانه میگه: آقا پاشا بهتر الحمد الله؟ -بله خدا رو شکر بهترم -قلبت درد نمی گیره که؟ -نه خدا رو شکر لبخند رضایت مندانه ای میزنه و مشغول خوردن چندر غاز غذاش میشود ،هر چقدر مامان غر میزند که چرا انقدر کم کشیدی گوشش بدهکار نبود .ظرف ها رو که با ملکا میشوریم به سرم میزنه سوار تاب پارک بشم تو این وقت هفته کفترم پر نمیزد تو پارک چه برسه به آدمی زاد . -ملکا بیا تاب بازی کنیم ظرف ها رو به مامان میده و به تشکر مامان بابهت ظرف ها جواب میده بعد به سمت محمد حسین و محمد حسن و پاشا بر میگرده که والیبال بازی میکردن و بعد سری تکون میده و رضایت میده -باشه ولی اگه خلوت بودا -باشه بیا مامان یه سره به پاشا غر میزد که بشینه و هنوز بخیه های ناشیش جوش نخورده .به نگاه اشاره میکنم بلند میشه و همراهم میاد .میرسیم به تاب نگاه با چهره ی با مزه ای میگه :میگما این تابا یکم برا من کوچیک نیس ؟ خنده ای میکنم و به تابا نگاه میکنم راس میگفت یکم برام کوچیک بود فقط یکم ،یه کوچلو ..بی خیال تاب ها میشیم و همون جا روی صندلی میشینیم و سر صحبت های زنانه مان رو درباره جهاز باز میکنیم تا به قول محمد حسین باشد که رستگار شویم 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🥀🏴اکسیر کن مرا به عیار نگاه خود چون طاق صحن کهنه، مطلا شود دلم 🏴 (ع) 🥀 های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃 از پنجره فولاد شفا مےگیرم هرچیز،بخواهم از شما مےگیرم این قصہ سرانجام خوشے خواهد داشٺ چون از تو براٺ ڪربلا مےگیرم 🏴 (ع) 🥀
مداحی آنلاین - ضامن آهو رضا .mp3
1.86M
🔳 💚 علیه السلام 🌴ضامن آهو رضا💚 🌴لاله ی خوشبو رضا ⏯ 👌بسیار دلنشین
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 👌ریپلای پارت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 از نردبون بالا میرم مترو کنار سقف میگیرم و اندازه گیری میکنم ، محمد حسین عدد رو میگه یاداشت میکنم ،پله ها رو پایین میاد ،روبه روم وایمیسته . -پنجره ها با من -خسته شدم -هنوز هیچی نشده ؟ -خسته ام -بلند شو ببینم کف با تو -محمد حسین روسری رو مثل کلفتا دور سرش میبنده و تی رو زیر بغلش میزنه و از خونه میره بیرون .سر گرم تمیز کردن شیشه ها میشه و ادا و اصول در میاره خنده ای میکنم و از این طرف شیشه ها رو تمیز میکنم .یکم عقب تر میرم و خیره میشم به شیشه های تمیز شده ! خدایی خیلی قشنگ تمیز کرد برق افتاده بود .کش و قوسی به خودم میدم و کف رو میشورم .ای کاش زیور خانوم اینجا بود ،چایی میداد بهمون .فلاسک رو بر میدارم و چایی رو میریزم توی لیوان ،مرتب روی میز میذارم تا خنک بشه . کمرم رو کش و قوس میدم نگاهی به ساعت مچی محمد حسین میکنم ساعت چهار بعد از ظهر بود .اشاره میکنم به محمد حسین که با شلنگ باغچه رو آب میداد ،به سمتم برمیگرده .اشاره میکنه که چیه؟اشاره ای به مچ دستم میکنم و که یعنی دیره ،شیر آب رو میبنده و به سمت خونه میاد . -مگه ساعت چنده؟ -چهاره -خب دیر نیست که -بریم دیگه -خیل خب باشه -چایی نگاهی به چایی میکنه:ممنون روی زمین خسته میفتیم و لیوان رو بین دستامون میگیرم . -وای خدا خسته شدم با هم گفتیم و بعد هماهنگ برگشتیم و بهم نگاه کردیم:خسته نباشی خنده ای میکنیم و بعد لیوان ها رو جلوی دهنمون میبریم ،داغیش خستگیم را در میکند .لباس هام رو عوض میکنم ،محمد حسین چراغا رو خاموش میکنه ،بیرون میایم ،در رو قفل میکنه . -ما که چیزی نداریم تو خونه چرا قفل میکنی؟ جواب نمیده ،فقط نگام میکنه انگار خودشم فهمید کارش بیهوده اس .به سمت در میره ،گوشیم رو بر میدارم:بله...سلام بابا ...آره ..دارم میام ..سلامت باشی ..خدافظ 🌺🍂ادامه دارد.... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 لیوان گنده فانتزی رو گرفت روبه روم و بعد خیره شد به عروسک خرسی روش ،طوری بررسیش میکرد انگار دنبال گنجی برگردد. -خیلی بزرگ نیس -دکوریه دیگه -آخه منم توش جا میشم -باشه حالا تو ام ،با این قد و بالا جا میشی تو این ؟ -حالا من جا نمیشم تو که جا میشی بعد خیره میشه به بقیه وسیله های تزیین فروشگاه ،نفسی میکشه و بعد شونه ای بالا میندازه:والا تو زمان ما این سوسول بازی ها مد نبود -زمان شما؟ -آره دیگه -انوقت شما واسه چی قرنی هستی بابا بزرگ از کنار لوازم تزیین میره و بقیه وسایل رو چک میکنه ، از دقتش تو چک کردن خنده ام میگیره ،مامان و فرشته خانوم سرگرم بودن ،مجسمه ای رو بر میدارم و نگاش میکنم ،انگار نه انگار اومدن برا من جهاز بخرن . -پناه بیا جلو میرم و کنار محمد حسین وایمیستم . -این خوبه؟ در یخچال رو باز میکنم تو همون نگاه اول کلی به سلیقه اش ماشاء الله باریک الله گفتم الانم که توش رو دیدم مطمئن شدم. -خوبه ،قیمتشم خوبه سیصد تومن -چند صد تومن -سیصد تومن صداش رو صاف میکنه و بعد به سمت یخچال هتلیی میرود و اشاره ای به اون میکنه:اینم خوبه ها ما که دو نفر آدم بیشتر نیستیم جلو میرم اونقدر جدی گفت خیره نگاش کردم :جدی میگی؟ -مگه من شوخی دارم -آخه اینو واسه جهاز بخرم -مشکلش چیه؟ -هیچی -خب پس آقا بیا مرد جلو میاد هنوز مبهوتشم نمی دونم چی بگم منتظرم هر لحظه مامان به دادم برسه مرد جلو میاد:بله اشاره ای به همان یخچال قبلی میکنه و میگه :اون یخچال رو فاکتور میکنین ؟ خنده ای بهش میکنم او هم در جواب خنده ای میکنه ،اشاره ای به مامان میکنم ،مامان جلو میاد ،یخچال رو میبینه و سری به تایید تکون میده ،محمد حسین مجبورم میکنه همه وسایل برقی رو همون روز بگیرم چون دیگه روزای دیگه نمی تونست بیاد .خسته و کوفته سوار همون ماشین لشش میشیم ،فرشته خانوم با کلی تعارف جلو میشینه و حالا من و مامان پشت نشسته بودیم ،جلوی آبمیوه ای پارک میکنه :خب اولین سفارش آب طالبی و معجون -معجون واسه کی؟ -واسه پناه -من معجون نخواستم -نه یکم جون بگیری بد نیست ...شما چی میخورین بهنوش خانوم ،مامان فرشته؟ این مرد چقدر با کامیار فرق داشت ! 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
✨❤️✨ ❤️دستِ ما بر کرم و رحمتِ مهدی باشد ❤️عشـــقِ ما آمدنِ دولتِ مهــــدی باشد ❤️اولِ ماه ربیـــــع از کرمت یا سلطان ؛ ❤️روزیِ ما فــرجِ حضرتِ مهــــدی باشد عزاداریتان مقبول درگاه الهی🙏🌹 ❤️🌸ربیـــــــــع مبـــــــــارک🌸❤️ 🌸✨🌷🍃
🌸پیامبر رحمت(صلی الله علیه و آله): شما هرگز نمى توانيد همه مردم را از اموال خود بهره مند سازيد، پس با آنان با گشاده رويى و خوشرويى تمام برخورد كنيد.😊 📗کتاب کافی 🌸🍃
(یک فوت و یک صبر ) : مرد دنیا دیده‌ای بود که درِ خانه‌اش به روی دوست و دشمن باز بود. عقیده داشت که مهمان، حبیب خداست و به همین دلیل شب و روزی نبود که یکی دو نفر در خانه‌اش مهمان نشده باشند. یک روز، مرد غریبه‌ای که از راهی دور آمده بود، وارد شهر این مرد مهمان نواز شد و از آنجایی که هم گرسنه بود و هم تشنه و هم جایی را برای اقامت سراغ نداشت، یک راست رفت به در خانه مرد مهمان نواز، درِ زد و یااللهی گفت و وارد خانه شد. صاحب خانه از دیدن مهمان، خوشحال شد و با نگاهی به سر و روی او فهمید که گرسنه و تشنه است و خسته. این بود که به خدمتکارش گفت: «هر چه زودتر سفره‌ای بیندازید و از مهمانمان پذیرایی کنید». خدمتکارها گفتند: « امروز غذای به درد بخوری نداریم. برای شما آش پخته‌ایم. به نظرتان بد نیست که از مهمان با آش پذیرایی کنیم؟ » صاحب خانه گفت: « اگر وقت داشتیم، می‌گفتم که غذاهای بهتری برای مهمانمان بپزید. اما از قدیم گفته‌اند مهمان هر که هست، خانه هر چه هست! فکر می‌کنم خیلی گرسنه باشد. حالا برای‌مان آش بیاورید و برای وعده بعد، غذای بهتری تهیه کنید ». خیلی زود، سفره غذا آماده شد. مهمان که واقعاً گرسنه بود، از دیدن سفره غذا خوشحال شد. خدمتکارها دو ظرف بزرگ آش داغ جلو مهمان و صاحب خانه گذاشتند. صاحب خانه دستی به کاسه آش زد و دید خیلی داغ است. قاشق خود را توی کاسه آش برد و با به هم زدن آش، بازی بازی کرد تا زمان بگذرد و آش کمی سرد شود. اما مهمان که از شدت گرسنگی به فکر داغ و سرد بودن آش نبود، حتی به قاشق هم دست نزد. کاسه آش را برداشت و با یک قلپ گنده، آش را هورتی بالا کشید. آش آنقدر داغ بود که دهان و زبان و گلو مهمان بیچاره را سوزاند و اشک از چشم‌های او جاری شد. در این گیر و دار بود که متوجه شد که میزبان به او چشم دوخته و حال و روزش را فهمیده است. مهمان خودش را به آن راه زد و نگاهی به سقف پر نقش و نگار خانه انداخت تا اشک چشمش سرازیر نشود. آن وقت، رو به صاحب خانه کرد و گفت: «این سقف زیبا را در چه مدت ساخته‌اید؟» صاحب خانه که متوجه همه قضایا شده بود، جواب داد: «در مدت چند فوت و کمی صبر». از آن به بعد، به آدم‌های عجولی که سعی می‌کنند خود را عادی نشان بدهند و فکر می‌کنند دیگران ترفندشان (حقه‌) را نفهمیده‌اند، این مثل را می‌گویند. 🌸🍃 های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🌹آیا امام زمان به تمام نقاط جهان سر می‌زنند؟ ✍امام ‌زمان،از آن جهت که مظهر علم غیب خداوند است،از همه ‌جا و همه چیز اطلاع دارد؛به ‌عبارت ‌دیگر امام ‌زمان هر گاه بخواهد همه چیز نزد او حاضر است و به تمام موضوعات خارجی اطلاع داشته و از آنها آگاهی دارد.[۱] از طرفی دیگر،گاهی حضرت،مطابق مصالح خاص و یا عام،از طرف خداوند متعال مأمور به ملاقات،دست‌گیری و رفع گرفتاری‌ها می‌شوند؛گاهی احساس می‌کنند که باید فلان مکان و نزد فلان شخص رفته و گرفتاری او را برطرف سازند؛گاهی در فلان سرزمین حاضر شده تا از اهالی آن دفع بلا گردد و یا شخصی توجیه شده و هدایت شود.از این‌ رو حضرت هر مکان و زمانی را که مصلحت ببینند خود را در آنجا حاضر می‌کنند. 📚۱. کافی، ج۱، ص۲۶۲..
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 👌ریپلای پارت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 فرشته خانوم لیست رو چک میکنه و یکی یکی خط میزنه ،خونه پر میشد و جیب محمد حسین خالی ! بی گلایه فقط می خرید نمی گفت گرونه نمی گفت یکم ارزون تر ،من سعی میکردم گرون نخرم مراعات جیبش رو بکنم نگن پناه مرفه ،درک نداره پشت سرم حرف در بیارن .مامان اما سعی میکرد جهیزیه اولین دخترش که داره میره خونه بخت کم و کسری نداشته باشه .نمی دونم چرا مثل همه عروسای تو خیابون مشتاق این نبود که زرق و برق جهازم چشم همه رو کور کنه .محمد حسین بطری آب رو سمتم میگیره و آخرین دونه گیره پرده رو میندازه . -چرا مثل آدم غذا نمی خوری آخه پناه ؟ چرا نمی خوابی؟ -استرس دارم محمد حسین کمتر از دو ماه دیگه عروسیمه -خوب باشه تو باید خودت رو بکشی بلند میشم جلوی شیشه بخار گرفته وایمیستم و نگاهی به حیاط میندازم که کمی برف روش نشسته بود و به بقیه باغچه ها پز میداد . -خیلی خونسردی محمد حسین خوش به حالت -تو هم یکم یاد بگیره -باور کن منم دوست دارم اینطوری باشم ولی نمیشه -کار کنی میشی روی نردبون رفت و اشاره ای کرد که نردبون رو بگیرم جلو میرم و نردبون رو میگیرم ،پرده رو میزون میکنه رو چوب پرده . نگاهی به اتاق میندازم که پر از کتابش کرده بود ،دستی به کتاب های جورا واجورش میندازم همه چیز داشت ،از توضیح المسائل گرفته تا بینوایان ،ادبیات شرق ،ادبیات غرب همه چیز بود .اونقدر زیاد بود که کل دیوار های اتاق پر بود ،کل دیوار ها ،باید با نرده بون کتابا رو بر می داشتی . -همه این کتابا رو خوندی؟ -بعضی هاش رو خوردم -مثلا؟ -دیگه یادم نمیاد -محمد حسین -جونم -هیچی -پناه -جونم -هیچی به سمتم برگشت خیره شدیم بهم ،بعد نگاهمون رو گرفتیم به موکت های روی زمین ،بعد همانطور مثل همیشه که یهو باهم حرف میزدیم گفتیم: دوستت دارم خنده ای میکنه و میگه: چه باهم به سمتم برگشت و خیره شد به مردمک چشمم که خیره شده بود بهش :پناه بلخره به دستت آوردم نگام رو میگیرم پایین تا نگاه پر ابهتش اذیتم نکنه : هیچ وقت از دستت نمی دم -خیلی مطمئنی -هیچ وقت از پیشم نرو -قول نمیدم -قول بده سرم رو میگیرم بالا و به حیاط نگاه میکنم و بلند میشم . -قول بده -قول میدم حالا که خیالش راحت شد قندی رو گرفت به لباش و چایی رو خورد . -بریم خونه مامان اینا -زشته همش اونجام -زشت پیره زنیه که تو هشتاد سالگی شلوار لی جذب میپوشه -حرف خودمم رو بهم بر نگردون -اونم چشم بلند میشه نگاهی به اتاق میکنه که کامل شده بود :خوب شده ها -اوهوم 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 پشت فرمون میشینه ،استارت میزنه .وقتی رانند گی میکرد احساس آرامش میکردم به خاطر رانندگی خیلی خوبش که به قول خودش صدقه سری ماموریت هاش بود ،راه می افته تو خیابونا .شیشه رو پایین میدم هوای خنک زمستانی صورتم رو نوازش میکنه .شیشه رو بالا میده . -دم عروسی سرما میخوری از نگرانیش خوشم اومد ،شایدم به خاطر همین شیشه رو پایین دادم ،خیره میشم به خیابون و مردم در حال رفت آمد ،ساکت بودیم ،ساکت ،ساکت !احساس میکردم کل شهر ساکت است مثل سکوت حالای ما تو کابین کوچیک ماشین .گوشیش زنگ میخوره و سکوت لذت بخش رو میشکونه .گوشیش رو بر میداره و کنار گوشیش میزاره -سلام سرهنگ خوبم ..بله ..نه تنها نیستم -محمد حسین با گوشی حرف نزن بی توجه به حرفم گوشی رو محکم تر گرفت ،دلم هری میریخت با اون رانندگی کج و کوله اش ،با اون لایی های وحشت ناکش ،میتونم صحبت چند دقیقه قبلم رو نقص کنم ،حالا واقعا آرامش نداشتم -محمد حسین خواهش میکنم یهو زد رو ترمز و با شوق گفت :چی ؟ عصبانی شدم ،حالا فهمید کجا ترمز کرده ،شانس آوردیم که اتوبان خلوت بود و تصادف نکردیم . -معلومه چته؟ میخوای بکشتن بدیمون ؟ -چشم ...من تو اتوبانم سرهنگ میزنم رو بلند گو گوشی رو داد دستم ،زدم رو بلند گو با حرص با تمام وجود میخواستم بکشمش .. -کامیار رو گرفته بودیم حالا رسیدیم به سر دسته دیگه نمیشنوم چی میگه ،این کامیار اگه همون کامیار باشه پس سردسته همون عامل بدبختی و فلاکت منه ،عامل کتک خوردنام ،از بین رفتن آرزوم ،ارمغانم ،رویام .پس بلخره انتقامم رو میگیرم ؟ -پناه ..پناه -قطع شد گوشی رو قطع میکنم و به سال هایی که سختی کشیدم فکر میکنم ،به افتادنم از پله ها ،صدای جیغ .نخود نقش بسته تو شکمم ،بی اراده دستی به شکمم میکشم ،داغ دلم تازه میشه ،اشکم رو صورتم میچکه .محمد حسین رو ترمز میزنه این بار کنار اتوبان . -ببخشید پناه خودت میری؟ سری اشکم رو پاک میکنم و خیره میشم به اتوبان:بزار منم بیام -برو بیرون -خواهش میکنم -برو -محمد حسین -چی میگی پناه اون جا الان عملیاته می دونستم مرغش یه پا داره ،آره اش نه نمیشه و نه اش آره نمیشه .می دونستم فقط الان عصبانی میشه مخصوصا که از عصبانی شدنش چشمم ترسیده بود . -بدو عجله دارم پیاده میشم ،منتظر نمی مونه ببینه زن جونش وسط اتوبان سوار تاکسی میشه یا نه .تاکسی جلوم وایمیسته . -کجا؟ -آقا برو دنبال اون ماشین -چی میگی خانوم من حوصله دردسر ندارم -دردسر چی؟ شوهرمه -هوو آورده سرت ؟ -آقا برو بی حرف راه می افته و محمد حسین رو تعقیب میکنه ،باورم نمی شد عامل بدبختی من تو بالاترین نقطه تهران میشینه .وایمیسته پول رو سمتش میگیرم و سریع میرم بیرون تا راننده پر حرف بیشتر مغزم رو نخوره .محمد حسین وارد برج میشه ،اگه بگم برج از طلا بود بیراه نگفتم .وارد برج میشم .نگهبان بهش میگه: کجا آقا؟ -سلام خوب هستین؟ -بله شما؟ -من نطافتچیم چقدر نگهبان ساده با این حرف غرورش دو چندان شد . -از کدوم شرکت؟ -شرکت.. -نمی خواد برو پایین وسایلت رو بردار -باشه 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
میگفت به کوچیکیِ گنآه نگاه نَکن...! به بزرگیِ کسی نگآه کن که ازش نافرمانی کردی(:💔 ...
🐚🌸🐚🌸🐚🌸🐚 🌸🐚🌸🐚 🐚🌸 🌸 خانم ها و دختر خانم ها👇👇 📣دیگه وقتش شده یه چادر خوب و با کیفیت بخری با بهترین قیمت😍😍 💚خرید چادر👈هدایای ویژه💚 همه مدل چادری داره😱 پس با خیال راحت عضو و مدل دلخواهت رو انتخاب کن🤩 💚✨جـنـس عـالـی✨💚 💙✨قـیمـت پایین✨💙 ❤️✨مدلهای جدید✨❤️ 🔹🔸👇👇🔸🔹 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469 🌸 🐚🌸 🌸🐚🌸🐚 🐚🌸🐚🌸🐚🌸🐚
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
👇مدل چادر موردنظرتو انتخاب‌کن👇 🌸جلابیب 🌺🌸قجـری 🌺🌺🌸صدفی 🌺🌺🌺🌸عـربی 🌺🌺🌺🦋🌸ایرانی 🌺🌺🦋🌺🌺🌸لبنانی 🌺🦋🌺🌺🌺🌺🌸کارمندی 🦋🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌸شالدار و.... همراه با هدایای متبرک به حرم امام رضا که میدونم دلت براش تنگ شده😢 ارسال رایگان به تمام نقاط کشور👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
🕯 نگاه به نامحرم ⚠️ گناه ، اثر دارد ؛ دیر یا زود ⚠️ امام_باقر عليه السلام فرمودند : روزی جوانى در با زنى رو در رو شد . جوان ، در حالى كه زن به سوى او مى آمد ، به او نگاه كرد . وقتى زن از كنار جوان گذشت ، جوان ، همان طور که راه مى رفت ، وارد كوچه ای شد و از پشت سر به آن زن مى نگريست . ناگهان صورتش به استخوانی كه از ديوار بیرون زده بود ، خورد و شكاف برداشت . وقتى زن رفت ، جوان متوجّه شد خون بر سينه و لباسش مى ريزد . با خود گفت : به خدا قسم ، نزد صلى الله عليه و آله خواهم رفت و داستان را به ايشان خواهم گفت . سپس نزد ایشان آمد . پیامبر خدا از او پرسيدند : اين چه وضعى است؟ جوان ، داستان را گفت . آن گاه ، جبرئيل عليه السلام نازل شد و اين آيه را آورد :  « قُل لِلْمُؤْمِنينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِکَ أَزْکي‏ لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبيرٌ بِما يَصْنَعُونَ * به مردان با ايمان بگو : ديده فرو نهند و پاك دامنى ورزند كه اين ، براى آنان ، پاكيزه تر است؛ زيرا خدا به آنچه مى كنند ، آگاه است . » 📖 سوره نور ، آیه ۳۰ 🌺🌿🌺🌿🌿 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌
🍃🍃🌸🌸🌸 🍃🍃 🍃🍃 : 🔷‍ دوست داری حافظه ات زیاد بشه؟ ⓵ مسواک بزن ⓶ روزه بگیر ⓷ قرآن بخون 🔷‍ دوست داری گوش درد و دندون درد نگیری؟ 〖 بعداز هر عطسه که می کنی بـگـو: الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین 〗 🔷‍ میدونی خداوند از چه چیز هایی بیزاره؟ ⓵ خوابیدن بدون نیاز ⓶ خوردن در حال سیری ⓷ خندیدن بی جا 🔷‍ میدونی چه کسی ثواب شب زنده داران و عبادت کنندگان رو می بره؟ 〖 کسی که با وضو می خوابه 〗 🔷‍ دوست داری رزق و روزی ات زیاد بشه؟ 〖 ناخن هات رو روز جمعه بگیر〗 🌸🍃 🍃🦋