⌛️ ۲ روز مانده
🌙 تا شروع ماه مهمانی
ا❁﷽❁ا
🌀 «در هم»
🍎 دارم سیبها را از توی پاکت پلاستیکی در میآورم سیب لک دار را که میانشان میبینم خندهام میگیرد.
میپرسد «چرا میخندی؟»
میگویم «باورت میشود چندبار این سیب آمد زیر دستم پسش زدم، الان که دیدم آخرش آمده قاطی سیبهایم خندهام گرفت»
گریهاش میگیرد، میپرسم «چرا؟»
میگوید «یعنی میشود ما هم همین طوری قاطی خوبها وارد مهمانی خدا شویم؟»
به سیب لک دار نگاه میکنم، یادم باشد از این به بعد هر وقت میوه فروش پرسید «جدا میکنید یا در هم؟»
بگویم «در هم»
✍️#زینب_سنجارون
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
📺 #اخبار_روایتخانه
📔 کتاب بماند به یادگار
✍ نوشته #
شبنم_غفاری_حسینیکه به همت نشر ستارگان درخشان به چاپ رسیده در مراسم افتتاحیه نمایشگاه قرآن و عترت اصفهان رونمایی شد. 🌱 در این مراسم دکتر حیدری معاون محترم فرهنگی اجتماعی شهرداری اصفهان، سید مهدی سیدین نیا مدیر کل ارشاد اسلامی استان اصفهان، غلامحسین قاسمی مدیر انتشارات ستارگان درخشان و جناب آقای یادگاری راوی کتاب و نویسندهی کتاب حضور داشتند. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
⌛️ ۱ روز مانده
🌙 تا شروع ماه مهمانی
ا❁﷽❁ا
✨الهی عاشقان درگاهت، آهسته آهسته خودشان را آماده مهمانیت کردند. قلب و جانشان را آب و جارو کشیدند. حالا که خانهتکانی جانشان تمام شده، آماده و مهیا برای ورود به مهمانیاند. لحظه شماری می کنند برای رسیدنش.
من بیچاره چه کنم؟ فقط نشستم و غبطهشان را خوردم. نه توان خانهتکانی جانم را دارم، نه توان درآوردن لباسهای ژندهی گناه را. نتوانستم لباس مغفرت مهمانیت را بپوشم. چه کنم با اینهمه ناتوانی. فقط میتوانم دستانم را بهسویت دراز کنم. کمکم کن. من توان مهیا شدن برای مهمانیت را ندارم.
مرا با این ناتوانیم بپذیر.
با مغفرتت در این روزهای مانده، مرا مهیای این مهمانی کن.
✍#امینهالسادات_پردهچی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
🎂 #معرفی_اعضا
🗓 #روزنوشت
🧕 نسیبه استکی
اولین نفری که توی کارگاه، رمانش را تمام کرد نسیبه بود. هم سرعتش بیشتر از ما بود هم تجربهاش. مثل خیلی از ما رماناولی نبود. قبلتر هم چندتا رمان چاپ کرده و حتی چندتا زندگی نامه.
زندگی نامه از کی؟
از شهید مسعود آخوندی. اصلا این شهید را برداشته برای خودش. برایش تک پسر نوشته، مسعود نوشته. شاید برای اینکه شهید دانشگاه خودشان است.
کار برای شهدا از اول دغدغهاش بود. چند تا بچهی صفری توی نوشتن را دور خودش جمع کرد تا برای شهدا بنویسند. بهشان نکته میگفت. با حوصله نوشتههاشان را ویرایش میکرد که کار شهدا روی زمین نماند. حالا هم همینطور. هر وقت ازش کمک بخواهی پای کار است.
مثل خیلی از بچههای نویسنده رشتهی دانشگاهیاش ربطی به نوشتن ندارد. منابع طبیعی خوانده اما همان وقت هم توی نشریات دانشجویی قلم میزد. با این حال و این همه سابقه جبهه که توی نوشتن دارد اگر یک کبوتر هم نگاهش کند نمیتواند بنویسد. باید یک جای خلوت و دنج داشته باشد.
یک مادر با سه تا گل دختر که قلمش برای دغدغههایش مینویسد.
آثار:
به رنگ زندگی
زلال مثل
از نژاد چشمه
تکپسر
مسعود
گمشده در غبار
گره خوردهام به نام تو
گوشیهای آرمی
حسنا و ملکههای رنگی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
8.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❓یک سوال فنی :
امروز روز بزرگداشت کدام یک از مفاخر ایرانه ؟
💡راهنمایی : به علت دوری راه از مفاخر روایتخانهای نیست. 🤭
۲ دقیقه وقت بگذارید و با این شاعر بزرگ آشنا بشید 😉
🔖 کاری از رسانهٔ فرزند ایران
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا
🌱 «اولین شکوفه»
نگاهشان میکنم. بیاختیار میگویم:
«شما چقدر خوشگل و نازید؟»
🌸 از دیدن طروات و تازگیشان جان میگیرم.
یکی زودتر شکفته، دیگری هم آماده شکفتن است. با تولدشان خبرهای خوب دارند؛ خبر از نو شدن، شروع دوباره زندگی. سیر نمیشوم از تماشایشان. دلم غنج میرود برای اینهمه نشاط و طراوتشان. دلم میخواهد مثلشان شوم. خم میشوم تا بهتر ببینمشان. بهرویم میخندند. با لبخندشان بشارتم میدهند:
«امیدوار باش و آماده. تو هم تولدی دوباره در پیش داری. قرار است در بهار رحمت و مغفرت خداوند، دوباره متولد شوی»
✍#امینهالسادات_پردهچی
🌙 آغاز ماه مهمانی خدا مبارک...
#بهار_در_بهار #ماه_رمضان
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
✨✨
ا❁﷽❁ا
🧔🏻♂ مردی با لباس خاکی رنگ، از خانه زن عمویم بیرون آمده بود و کنار تیر برق، داشت بند پوتینهایش را میبست.
نمی دانستم او کیست. آتقدر فامیل داشتیم که همهی همهشان را نمیشناختم! ساکنان کوچه کوچک و باریک ما، با هم فامیلاند. ما بودیم و عموها و عمه هایمان.
آن روز خانهی یکی از زن عموهایم مهمانی بود. به مناسبت عروسی اقوام زن عمویم.
یکی از دختر عمه هایم هم آمده بود دم در. خانه شان روبه روی ما بود.
کنجکاو بودم بدانم عروس و داماد کداماند. چه شکلیاند؟
دختر عمهام را صدا زدم. آرام پرسیدم: دوماد کدومه؟
مرد کنار تیربرق، همان طور که داشت بند پوتینش را می بست، به طرف ما برگشت و با خنده گفت: «من دومادم»
✍ #فاطمه_سعیدیمقدم
🗓 #روزنگار
🔺۲۲ اسفند،
سالروز بزرگداشت مقام #شهدا
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
❓چه شد که سوژه «تاکسی دایموند ۵۳» به دستتان رسید؟
- زمانی که ناظر ادبی و سرویراستار انتشارات ستارگان درخشان بودم، کتابهای مختلفی به دستمان میرسید و بازبینیشان میکردیم تا ببینیم قابلیت انتشار دارد یا خیر. روزی دستنوشتهای به دستمان رسید شامل خاطرات خودنوشتهی فردی که بسیار جذاب بود؛ اما حالت داستانی نداشت...
💎🚖
🎤 بخشی از گفتوگوی #اصفهان_زیبا با نویسندهی کتاب «تاکسی دایموند ۵۳»، محمد مجید عمیدی مظاهری به بهانهی انتشار کتاب اولش..
📰 متن کامل را از اینجا مطالعه کنید:
👉http://isfahanziba.ir/26951
#دفاع_مقدس #ستارگان_درخشان
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا
«ماه میهمانی خدا»
🎒🧢 لباسهای مدرسهاش را پوشیده، دستش را روی دسته در فشار میدهد. یک لحظه صبر می کند. بر میگردد به سمتم: «مامان کفشای جدیدم رو بپوشم؟»👟
قبل از اینکه جوابش را بدهم ادامه میدهد: «نه ولش کن.»
دسته در را کامل فشار می دهد تا در باز شود.
- چرا نپوشیشون؟
- داداش گفته الان نپوش. صبر کن برای مهمونی عید نو باشه.
- اتفاقا امروز باید بپوشی. امروز که مهمانی خدا شروع شده. شما هم وارد مهمانی شدی.
👊🏼 هنوز دستش روی دسته در مانده. چند لحظه در سکوت نگاهم میکند. صورتش شکفته میشود. انگار کشف جدیدی داشته.
- پس برم بپوشمش
چند لحظه بعد، کفشهای نو به پا کرده از اتاقش بیرون میآید. سرش را خم میکند و پاهایش را جلو و عقب میکند تا کفشهایش را بهتر ببیند. با چشمهایی که برق میزند خداحافظی میکند...
✍ #امینهالسادات_پردهچی
#ماه_رمضان #مهمانی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
🌱 #یک_آیه
❣️سوال آخر: عاشق شدی؟
~ دوم رمضان ۱۴۴۵
○● @revayat_khane ●○