🔺روایتخانه به روایت بهزاد دانشگر و اهالیاش
2⃣ قسمت دوم
نسیمی جانفزا میآید
✍️اهالی :
🔹ما آن روزها سن چندانی نداشتیم. هفده یاهجدهساله. خیلیهامان تازه دبیرستان را تمام کرده بودیم و حتی چند تایی از ما دانش آموز بودند. خبر رسید که یکی از مجموعههای فرهنگی شهر، سفر کربلا میبرد. کربلایی که بعد از چندین سال راهش باز شده بود. اوایل دهۀ هشتاد بود. عشق کربلارفتن پای ما را به مجموعۀ حدیث راه عشق باز کرد. گفتند اگر دل در گرو کربلا دارید، باید اهل کارگروهها شوید. اسم کارگروه نویسندگی و شهدا چشم ما چند نفر را گرفت. دختران هفدههجدهسالهای بودیم که هم نوشتن را دوست داشتیم، هم شهدا را.
🔸اولین بار اسم بهزاد دانشگر را آنجا شنیدیم. مرد جوانی که مسئول کارگروه نویسندگی بود. یک تابستان دورۀ فشردۀ نویسندگی را گذراندیم. ما حصل این دوره نوشتن درباره همسران شهدای اصفهان بود. شهیدان میثمی، صفوی، نیلچیان، بختیاری. مثل خیلی های دیگر برای خودمان هم باورکردنی نبود، ولی توانستیم. انتشار این کتاب ها در شرایط آن روزها نور امید در دل خیلی ها روشن کرد. نوری از جنس توانستن و رویش نسل جدید.
همۀ کارگروهها با سفر کربلا عاقبتشان ختم به خیر شد؛ اما سفر کربلا برای ما اول ماجرا شد.
#قصه_روایتخانه
ادامه دارد
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
📝مخاطب نوشت
📗 نفس
🔸 گاهی فقط کافیست بدانی کسی قبل از تو وجود داشته که انجام داده باشدش،
هرچه کار بزرگ تر باشد و دور از انتظار ، پیدا کردن آدم های قبلی شیرین تر به نظر میرسد.
همین قدر که کسی پیدا بشود و بگوید «شدنی ست» آدم نفس راحتی میکشد و میگوید پس شدنی ست.
🔹رمان نفس دربارهی بازگشت است. وقتی که آدم می فهمد تمام مسیر را اشتباه آمده ، وقتی به پشت سرش نگاه می کند و خوف می کند از مسیر طول و دازی که درست نبوده، آن وقت است که اگر کسی پیدا بشود و بگوید « بازگشت شدنی ست » آدم نفس راحتی می کشد و سختی راه را به جان میخرند.
🔸سختی که شاید فقط در قدم اول است و از قدم اول به بعد قاطی میشود با نوری که توان می بخشد و گام ها را پر قدرت می کند.
🔹رمان نفس داستان « برگشت شدنی ست» در مسیری که آسان نیست اما نور دلگرم کننده یی می تابد درش.
✍️زینب سنجارون
#مخاطب_نوشت
#نفس
#بهزاد_دانشگر
#زینب_سنجارون
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
- از نمایشگاه چه خبر؟ 🤨
- به همین سرعت سه روز نمایشگاه گذشت 😳
📌با ما همراه باشید
📚غرفه تولیدات روایتخانه
📍 نمایشگاه محصولات عفاف و حجاب
🌐سالن اجتماعات گلستان شهدا
📅۲۹ دی لغایت ۷ بهمن
اتفاقات جذابی در غرفه روایتخانه رخ خواهد داد ☺️☺️
دیدار با نویسندگان 🤓
جشن امضای کتاب 🎁
گفتگو و تبادل اطلاعات 🎙
و ...
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
📖 آفتاب دانش
روایت داستانی از زندگانی امام باقر(ع)
✂️ گفت:«انت بقر؟» جواب داد: «انا باقر» گفت: «مادرت آشپز بود؟» پاسخ داد: «آشپزی شغل مادرم بود.» نصرانی گفت: «مادرت سیاه پوست بود و بد زبان.» امام فقط گفت: «اگر این چیزهایی که در مورد مادرم گفتی راست است، خدا بیامرزدش. اگر هم دروغ است، خدا تو را بیامرزد»
✅ مشاهده و خرید اینترنتی
https://b2n.ir/j19402
📌 انتشاراتشهیدکاظمی
🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور
🆔https://eitaa.com/nashreshahidkazemi
📝 برایت نوشتم، که بخوانی اش...
#نویسنده_نوشت
📗 داستانهای سپید
🔸️لحظاتی درنگ و هم نفس شدن با دیگرانی ست از جنس خودمان. شخصیتهای بین سطور داستان ماجراهایی را از سر میگذرانند که گاه آن را از روی رغبت نوشیده اند و گاه زنانگی آن را به آنها تحمیل کرده است.
🔹️زنهای داستان در معرض چالش قرار گرفته و به واسطه ی نوع مواجهه و انتخابشان بزرگ میشوند یا با رنج و ناامیدی دست و پنجه نرم میکنند.
محور اصلی داستانها حفظ و صیانت است. شخصیتها میلغزند یا خود را حفظ میکنند؟!
✍️مطهره شیرانی
#داستانهای_سپید
#روایتخانه
#بهزاد_دانشگر
#مطهره_شیرانی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 بشنوید
✂️ برشی کوتاه از کتاب نفس
✍️ بهزاد دانشگر
#پادکست
#نفس
#بهزاد_دانشگر
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
📝مخاطب نوشت
📗 تولد در توکیو
🔸️اگر "تولد در توکیو" قرار بود دهه ی ۷۰ یا ۸۰ چاپ شود، اسم کتاب می شد در جست و جوی خوشبختی. تا هر خواننده ای که به دنبال خوشبختی با هر معنایی می گردد رغبت کند کتاب را بخرد یا دست کم از کتابخانه قرض بگیردش. خاطرات خانم اتسوکو هوشینو، خاطرات حسرت ها و آرزوهاست. آرزوهای کوچک و بزرگ برای رسیدن به خوشبختی. یک وقتی توی پاساژ با خریدن "گوچی" و "آدیداس" دنبالش می گردد و یک وقتی با کمک مالی به یونیسف. انگاری که خوشبختی همیشه در حال فرار کردن باشد. اینقدر که چند بار بخواهد خودش را هم بکشد. اما ذهن پرسشگر خانم اتسوکو پا پس نمی کشد. می پرسد و می گردد تا خوشبختی معنای دیگری پیدا می کند. معنایی ثابت و همیشگی. معنایی بدون هیچ تغییری. آرزوهایش هم رنگ دیگری پیدا می کنند. رنگِ نور! نور می تابد و از قلبش وارد می شود و در تک تک رگ ها و شریان ها جریان پیدا می کند. آن وقت است که جریان نور با چراغِ اهل بیت قرار می گیرد و برای همیشه روشن می ماند.
🌙حالا اگر همان مخاطبی که در آرزوی خوشبختی بود و هنوز هم هست را بیاورید که "تولد در توکیو" را بخواند، پی می برد که خوشبختی چیست و باید دنبال کدام معنایش باشد. همان معنایی که چنین شب مبارکی آدم را وا میدارد خم و راست شود و ذکر بگوید و خدایش را صدا بزند.
خدایش را صدا بزند که یعنی من هیچ کدام از آن آرزوها را نخواستم و فقط به خودت رغبت دارم..
✍️علیرضا پورنفیسی
#مخاطب_نوشت
#تولد_در_توکیو
#بهزاد_دانشگر
#لیله_الرغائب
#ماه_رجب
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
📷 گزارش تصویری
📚میز معرفی محصولات روایتخانه
📍 هتل عباسی
حضور ما در نمایشگاه حریری از بهشت و رویداد حجاب هتل عباسی هم به آخر خط رسید 🔚
اما شروع ماجرایی دیگر است ...
با ما همراه باشید تا از حاشیه ها و تجربه های تلخ و شیرین حضورمان در این رویدادها برایتان بگوییم
#گزارش_تصویری
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
🔺 پر رنگ تر از متن
🔶🔷🔶
🔸 میخواهم تلخ شروع کنم اما قول می دهم تهش شیرین باشد.
امیدوارم هیچ عکسی جایی منتشر نشود از زنان محجبه ی شهرم که صف کشیده اند برای مد و لباس.
🔹شاید کسانی که با بچه ی کوچک به بغل می آمدند و یک ساعت پشت در هتل عباسی معطل می ماندند و آخرش هم نوبتشان نمی شد و مجبور می شدند برگردند، برایشان آرزو بود جای من باشند که راحت و با تشریفات مستقیم می رفتم تو. آن هم اینکه چند ساعتی بودم و وقت داشتم حسابی لابه لای رگال ها چرخ بزنم. اما راستش به جز دوبار که برای خواندن نماز مجبور شدم از کنار رگال ها رد شوم دیگر پایم را آن پایین نگذاشتم. پایین شلوغ بود و هوایش برای من نفس گیر. ترجیح دادم توی پاگرد پله ها کنار میز و کتاب ها بمانم تا بتوانم عمیق تر و بهتر نفس بکشم.
🔸شاید اولش داشتن یکی از آن عباهای نگین دوزی شده که کمرش بند تنظیم داشت و قدش را اگر بلند بود کوتاه می کردند، برایم جذاب بود. راستش با اینکه قیمتش بالا بود اما چاره اش یک کارت بود که می دانستم همسرم با دست و دلبازی به من خواهد بخشید و من بدون پرسیدن قیمت فقط کافی بود یکی از آن دلبرها را بپسندم.
🔹اما یکدفعه حالت تهوع پیدا کردم. نمی دانم این تهوع به خاطر کودکی بود که در درونم داشت قد می کشید، یا بخاطر صحنه هایی که دیدم.
هجوم زن ها و دختران چادری به سمت چادرهای نگین دوزی شده ی گل برجسته ی چند میلیونی.
🔸رژه ی حجاب استایل ها که به عنوان مدل خودشان را پیچانده بودند لای یکی از همان عباهایی که آستین چین چینی و کار شده داشت با یک روسری ۴۰۰ تومانی تک رنگ.
حجاب استایل های به ظاهر محجبه ای که عملا به جز قرص صورت جای دیگرشان پیدا نبود. همان طور که اسلام گفته است: دست ها تا مچ و قرص صورت... اما چطور می توانستم اثبات کنم که دارند به هرچه مفهوم حجاب است تف می اندازند؟
🔸و رویدادی که زیرش با خط ریز نوشته بود با تاکید بر حجاب و عفاف اما بیشتر تاکید بر تجمل و چیزهای دیگر بود.
🔹و از همه بدتر برای من نداشتن یک جای کوچک برای خواندن نماز بود. آن همه فرشی که پهن کرده بودند زیر پای طواف کنندگان لباس ها، یکی اش کافی بود یک گوشه بیندازند و یک پرده دورش بکشند و بنویسند نماز خانه...
ادامه دارد...
✍ مریم زمانی
#مریم_زمانی
#حجاب
#یادداشت
#رویداد_حجاب
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
🔺 پر رنگ تر از متن
قسمت دوم
🔶🔷🔶
🔸اما من از بین تمام این ها دختری را دوست داشتم که موهایش را ریخته بود دور صورتش پاچه اش کوتاه بود و آستینش بالا، سر میز ما توقف کرد و گفت تولد در توکیو را خوانده ام خیلی قشنگ بود.
🔹بعضی ها که چند دقیقه ای پای میز ما توقف می کردند و از دغدغه هاشان و علاقه شان به کتاب ها می گفتند انگار که توی کمبود اکسیژن فضای هتل، سر میز ما هوای مطلوب تری داشت که میخندیدند و چشم هاشان برق می زد.
🔸آن یکی که خودش مانتویی بود اما به میز ما که رسید روسری اش را مرتب کرد و گفت یک کتاب میخواهم با موضوع شهدا یا موضوعات مذهبی برای کسی ببرم که بخواند و متحول شود.
🔹کسانی که برای مدرسه و جاهای دیگر میخواستندکتاب ها را تعداد بالا سفارش بدهند. کسانی که به فکر نجات دیگران بودند، نگران فکر دیگران، نگران نوجوان ها...
امید من به این هاست شاید اگر بتوانند کتاب ها را برسانند به دست دیگران آن وقت شاید چنین صحنه ی سوزناک و دلخراشی از هجوم محجبه ها به ایونت های تجاری حجاب و عفاف را نخواهیم دید.
🔸شاید همین کتابخوان بودن دلیلش بود که توی آن دو روزی که توی هتل عباسی چندتایی آشنا دیدم اما حتی یکی از دوستان نویسنده ام را ندیدم که برای خرید آن لباس های برق برقی آمده باشد.
🔹اما من برای همه ی آدم ها عاقبتی شبیه خانم اتسوکو هوشینو آرزو کردم. او که تمام آرزویش پوشیدن لباس های خاص و برند بود، اما لباس دیگری به او عطا شد: لباس تقوا.
✍ مریم زمانی
#مریم_زمانی
#حجاب
#یادداشت
#رویداد_حجاب
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
🎉🎉🎉
مراسم اختتامیه بیستمین جشنواره ملی کتاب رشد در باغ کتاب تهران برگزار شد و نفرات برگزیده و شایسته تقدیر این جشنواره مشخص و معرفی شدند.
🔸🔹🔸🔹
در این مراسم کتاب « تندتر از عقربه ها حرکت کن» به عنوان برگزیده اولویت ویژه بخش پیروزیم، اعلام شد.
هم چنین کتاب « دخترها باباییاند »
به عنوان برگزیده اولویت ویژه بخش دستی که بوسیدنی است، معرفی شد.
🔸🔹🔸🔹
#بهزاد_دانشگر
#دخترها_باباییاند
#تندتر_از_عقربهها
#جشنواره_رشد
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
39.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 ببینید
🎬 برداشتی کوتاه از کتاب دخترها بابایی اند ، برگزیده ی جشنواره ی کتاب رشد
✍ بهزاد دانشگر
برای پدرهایی که رفتند ....
#تیزر #معرفی
#دخترها_باباییاند
#بهزاد_دانشگر
#روز_پدر
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
🔹 #برای_پدر 🔹
✍ زینب سنجارون
🔸🔸🔸
بسم الله الرحمن الرحیم
خانه با یک دیوار هم خانه میشود،
همان دیواری که پدر بهش تکیه می دهد.
خانه یعنی همان دیوار، اصلا همان یک مخده خودش به تنهایی، همان یک استکان کمرباریک توی نلبکی گل سرخی پیش پای پدر.
خانه با همان یک حبه قند بین لبهای پدر هم خانه میشود. از میان لب های پدر شیرینی جاری میشود توی خانه، لبخندها شیرین میشود و نگاه ها مهربان.
پاهایت را جمع کن، صدایت بالا نرود!
خانه پدر دارد.
تو بنشین سرجای خودت، درست روبروی همان دیوار، پای همان مخده ، مواظب نگاه هایت باش. اینجا خانه است.
و چه زیبا فرمودند حضرت پیامبر:
انا و علی ابوا هذه الامة
و چه کسی همچون علی علیه السلام پدر؟
و چه خانه یی ست اینجا!
و کجا بهتر از اینجاست برای زانو زدن، اینجا که روبروی جایگاه پدر است.
برابر نگاه هایش نشستن، خندیدن و نفس کشیدن پای این دیوار، خود خود خوشبختی ست.
#یادداشت
#زینب_سنجارون
#روز_پدر
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
🔹 #برای_پدر 🔹
✍ لیلا آصالح
🔸🔸🔸
بسم اسم قشنگت
دو دستی زیر بغلم را گرفت.یک لحظه زیر پاهایم خالی شد و رفتم بالا.آنقدر بالا که از خودش هم یک سر و گردن بلند تر شدم.
- بابا سنگینم برات مگه دکتر نگفت...
نگذاشت حرفم را تمام کنم
-فدای سرت.
محکم و آبدار و تیغ تیغی بوسیدم و گفت:
این برای خودم
لپ دیگرم را نرم و لطیف و مهربان بوسید و گفت:
این هم برای دختر قشنگم.
مامان ساک به دست منتظر بابا ایستاده بود.
موهایم را ریختم روی صورت بابا و تا آمدم آرام در گوشش بگویم چشمکی زد و با لبخند گفت:
- بله از همان پیک نیک دار ها،حواسم هست.
زیر پایم که سفت شد دویدم بغل مامان. تمام اشکهایی را که دلم نمی آمد روی بابا خالی کنم ریختم روی چادر مامان.
-وقتی برگردین بابا دیگه خوب شده؟
این را طوری در گوشش گفتم بابا نشنود.
مامان با لبخند و بوسه فقط گفت:
- دعا کن.
از مشهد که برگشتند بابا سبد را داد دستم
- از این به بعد میخوام دستپخت دختر بابا رو بخورما بینم چیکار میکنی.
همان بود که میخواستم.
قابلمه،کاسه،سینی،قاشق و ملاقه و تازه به جای پیک نیک یه گاز دو شعله.سرویسم کامل کامل بود.
آشپزی من از همان روز شروع شد.روزی نمیشد که قابلمه را بار نگذارم.سری سری مهمان بود که در اتاق کوچکم خالی و پر میشد.
غذا همیشه تکراری بود قرمه سبزی.بابا عاشق قرمه سبزی بود.
صبح به صبح چادر گلدار صورتی ام را سر میکردم.زنبیل کوچکم را برمیداشتم و میرفتم حیاط برای خرید.
-مزه ی قرمه سبزی با سبزی تازه یه چیز دیگهس!
این را بارها از بابا شنیده بودم.
با دقت در باغچه قدم میزدم و از علف های تازه برای سبزی خورشت میچیدم .
ریگ های یک اندازه را رنگ و وارنگ برای لوبیای خورشت در پاکت می انداختم .
حین برداشتن سبزی و لوبیا گاهی سر تازه نبودن محصول و بومی نبودن لوبیاها با باغبان فرضی بحثم میشد.
دست آخر هم دستمزد باغبان را با چند سکه طلایی پیوندتان مبارک میدادم.سکه ها را سر عقد مهدی بابا با نقل و اسکناس روی سر عروس ریخته بود .
-یعنی اونقدری میمونم که بچه مهدی رو ببینم؟!
این رو با بغض به مامان گفته بود.
من و مرضیه آن شب بیشترین سکه ها را از کف زمین جمع کرده بودیم.
خرید که تمام میشد نوبت پخت و پز بود.
-قرمه سبزی را بایس از صبح زود بار گذاشت تا به روغن بیفته.
بابا این را گفته بود و هر روزی که قرمه داشتیم از نماز صبح عطرش در خانه پیچیده بود.
علف و ریک ها را در سبد تمیز میشستم و غذا را با شعله کم بار میگذاشتم تا مهمانها برسند.
روزی نبود بابا مهمان سفره ام نشود و یک پیاله از چلو خورشت به قول خودش دختر پز نشود.
کم کم قلق های پختن قرمه دستم آمد.میدیدم مامان لوبیا ها را از شب قبل خیس می دهد.من هم ریگ ها را خیس می دادم.
مامان سبزی ها را با روغن حیوانی تفت می داد من هم علف هایم را در ماهیتابه دسته دار قرمزم روی گاز دو شعله میچرخاندم.
دیگر در پختن قرمه سبزی حرفه ای شده بودم.
آنقدر حرفه ای که دیگر بابا فقط دستپخت من را می توانست بخورد.
نه اینکه دکتر ها جوابش کرده باشند و گفته باشند دیگر معده ات هیچ غذایی را تاب نمی آورد.به دستپخت من عادت کرده بود.دوست داشت همیشه غذای دختر پز بخورد.
بابا که تنهایم گذاشت بساط آشپزی ام سوت و کور شد.
مهمانها هنوز هم می آمدند و میرفتند.خانه ام هنوز پر و خالی میشد.حتی بیشتر از قبل.دیگر اما دل و دماغ پخت و پز نداشتم.
فقط چایی مهمان شان میکردم.بابا چایی خور نبود.
-هر بار عطر قرمه سبزی به شامه اش بخورد حتی اگر در خیابان باشیم بیصدا صورتش خیس خیس می شود.
این را خودم تازه وقتی فهمیدم که مامان برای بقیه میگفت.
دست خودم نبود!
هنوز هم دست خودم نیست.
علی هم عاشق قرمه سبزی است .آنهم قرمه با سبزی تازه!
-قرمه بودن نهار را از وقت نماز صبح باید فهمید.
این را علی با ذوق میگوید.
خدارا شکر میکنم که هنوز هم نمیداند سوزاندن چشم از پیاز یک صبح تا ظهر طول نمی کشد.
روح همه گذشتگان شاد🍎
#یادداشت
#روز_پدر
#لیلا_آصالح
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
📖 آفتاب در محراب
روایت داستانی از زندگانی امام علی(ع)
✂️ امیرالمومنین(علیه السلام) که از اتاق بیرون آمد، پرسیدیم: پیامبر چه گفتند؟ فرمود: «آن حضرت هزار در از علم را برایم گشود که از هر در هزار در دیگر گشوده میشود و وصیتی کرد که انشاءالله به آن عمل میکنم. باور کردنی نیست، هزار در از علم که درون هر کدامش هزار در دیگر از علم بود.
✅ مشاهده و خرید اینترنتی
https://b2n.ir/k54510
📌 انتشاراتشهیدکاظمی
🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور
🆔https://eitaa.com/nashreshahidkazemi
🔹 #برای_پدر 🔹
✍سیدمرتضی مرتضوی
🔸🔸🔸
به نام خدا
۱
تخت کِرِمیِ کوچکِ من توی اتاق بابا و مامان بود. دوستش داشتم ولی کم پیش میآمد رویش بخوابم. چون بیشتر دوست داشتم بروم کنارِ بابا روی تختِ بزرگشان تا برایم قصهِ جنگلِ آفریقا را بگویند. قصهاش جذاب بود ولی آنچه که بیشتر جذبم میکرد طرز تعریف کردنِ بابا بود. "یکی بود یکی نبود ... غیر از خدای مهربون هیشکی نبود ... توی جنگل بزرگ آفریقا یه آقاشیره بود ...." دوتا شخصیت اصلی هم بیشتر نداشت. صدای خودشان بیشتر به آقاشیره میخورد تا به دکتربُزی ولی برای من هر دو تا باورپذیر بودند. حالا هم که میدانم نه شیر توی جنگل است و نه بز هنوز این قصه را به همان اندازهی کودکیم باورش دارم. آنجاییش را خیلی دوست داشتم که آقاشیره بعد از مداوای دکتربزی داشت به هوش میآمد. بابا جملات این تکه را دقیقاً مثل خود آقاشیره میگفتند. صدایشان را کمی پایین میآوردند و با کمی لرزش و ناله شروع میکردند: " آه ... وای ... من کجام؟ ... من کجام؟ ... کی منو آورده اینجا؟"
۲
تازه یاد گرفته بودم امینالله بخوانم و سرعتم خیلی پایین بود. هی لابهلای خواندن به بابا نگاه میکردم. چهارزانو نشسته بودند ، کتاب دعای حرم دستشان بود و لبهایشان به سرعت تکان میخورد. جامعه کبیره میخواندند. از عنوان بالای صفحه فهمیده بودم. توی ماه رمضانها هم صبحها و ظهرها با همین سرعت قرآن را میخواندند. این سریع خواندن خیلی برایم جذاب بود. چشم برنمیداشتم. تهِ دلم میخواستم روزی من هم بتوانم قرآن و دعاها و زیارتها را مثل بابا سریع بخوانم. بعد هم که زیارت خواندنشان تمام میشد مچ دستهایشان را روی زانو میگذاشتند ، رو میکردند سمت ضریح امام رضا علیهالسلام و زیر لب حرف میزدند. گاهی هم فقط نگاه میکردند. به من هم یاد داده بودند این کار را. ولی من زود حرفهایم تمام میشد و نگاهم میرفت سمت بابا.
۳
همیشه بغل کردن را به همهی ابراز محبتهای دیگر ترجیح میدادم. حتی اگر مامان با تشرهای مهربانانه میگفتند "دستِشون رو ببوس مامان" من باز طرف مقابل را بغل میکردم. چون توی بغل کردن قلبها روی هم قرار میگیرند. از همه بیشتر دوست داشتم بابا را بغل کنم. آغوش بابا همیشه گرمیِ متفاوتی داشت. جدای از گرمی و حس اطمینان قلبیای که بهم میدادند مشت هم به کمرم میزدند. مشتهای آرامی که به همه میدادند. دخترعمه و عموها و پسرعمه و عموهایم عاشق این مشتهای بابا بودند. البته نوهعموها و نوهعمههایم هم همینطور. هر دفعه هم یک اسمی داشت. گاهی استرالیایی بود ، گاه تَهرانی و یکبار هم یادم است که مکزیکی بود. بغلشان که میکردم بلافاصله مشتهایشان را هم میزدند و میگفتند: "بیا حالا که میخَی اینم سهمی تو" اگر بغل را ادامه میدادم چشمهایشان را گرد میکردند و ادامه میدادند: "اِ ... نهخیر ... نیمیشِد ... سهمِدا خوردی" ولی بعدش باز مهربانیشان گل میکرد میگفتند: " بیا حالا که اصرار داری اینم چندتا دیگه ولی بیشتِر خبِری نیس"
۴
یک روز مانده به روز پدر. آمدهایم سر مزار بابا. با مادر و خواهرم. خواهر بزرگترم هم با شوهرش اینجاست. علیرضا و محمدامین را هم آوردهاند. علیرضا بابا و آن ابرو بالا انداختنهایشان را یادش است. من هم این کارشان را دوست داشتم. ولی محمدامین فقط شش ماهش بود که بابا رفتند. از همان اول خواهرم بهشان یاد داده به بابا بگویند باباجان. هی هم اشاره میکند و بهشان میگوید "ببینین عکس باباجانو" البته قبل از اینکه برسند با بطری کوچک توی کیف مامان چند سری آب آوردهام و سنگ قبر را تمیز کردهام. عبارت "پاک رفت" پایین سنگ و عکس بابا که بالای سنگ گذاشتهایم را با هم توی یک قاب جادادهام و عکسهای هنریام را گرفتهام. دارم با این دو تا بچه بازی میکنم که همهی اینها از توی ذهنم عبور میکند. اما حیف که فقط توی ذهنم هستند. حیف که علیرضا و محمدامین این خاطرات را ندارند و دیگر هم قرار نیست داشته باشند. قرار نیست باباجان برایشان قصهی جنگل آفریقا را بگویند. قرار نیست ببینند چطور باباجان قرآن و دعا و زیارت را تندتند میخوانند و شگفتزده شوند. دیگر قرار نیست بغلشان کنند و موقع بغل کردن مشت استرالیایی بخورند. اما برای من قرار است همهی اینها خاطراتی باشند که با مرورشان یادِ بابا بیفتم و اشک بریزم. شاید روزی برای علیرضا و محمدامین هم دربارهشان بگویم.
#یادداشت
#روز_پدر
#سیدمرتضی_مرتضوی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
«در جبهه انقلاب افراد اهل قلم کم داریم؛ افرادی که بیایند، متمرکز کار کنند و حرفهای قلم بزنند. بهویژه اینکه در فضای رمان و داستان ورود کنند و بنویسند. مجموعه روایتخانه در واقع این افراد را به شکلی منسجم و هماهنگ گرد هم آورد.»
📌مصاحبه خبرگزاری ایمنا با سرکار خانم جلوانی پیرامون روایتخانه
لینک خبر 👈 ارتقا قلم انقلابیون در روایتخانه
#قصه_روایتخانه
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane