📣مجموعه ادبی روایتخانه برگزار میکند
🔸دوره نظری و عملی تولید داستان بلند برای کودکان و نوجوانان🔸
👨🏫مدرس : محمدرضا رهبری
🔰11 جلسه
📆 چهارشنبه ها ( به صورت دو هفته یک بار)
⏰ ساعت 18
📌 شروع دوره : چهارشنبه 17 فروردین 1402
📞 ثبت نام از طریق تماس با 09372297891
و یا از طریق لینک زیر
https://eitaa.com/joinchat/136184141Cbb7cbca0fd
⌛️ مهلت ثبت نام : یکم الی 10 اسفند
🎯عناوین کلی دوره:
1.ایده یابی(مبتنی بر13گام نظریه انسان سالم)
2.راههای خلق شخصیت های ماندگاری که کودکان دوست دارند
3.زیبایی شناسی محتوا، زبان، ترکیب بندی ومخاطب ادبیات داستانی کودک و نوجوان
4. صداهای نو در ادبیات داستانی( داستان های پیشرو)
5.ژرف اندیشی در ادبیات داستانی
۶. بازبینی و ویرایش نهایی برای انتشار
( دوره ویژه کسانی است که تجربه خلق داستان کودک و نوجوان دارند)
👈 جلسه پیشنیاز و معرفی دوره در روز پنج شنبه 11 اسفند، ساعت 18 ، به صورت مجازی برگزار خواهد شد
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
🔸لوازم نویسندگی 🔸
«...هر انسان طالب نویسندگی، ناگزیر باید وطنی داشته و این وطن را باید که خالصانه دوست بدارد.
دلبستگی به وطن، یکی از لوازم قطعی نویسندگی ست، و فرقی نمیکند که نویسنده ، یک معناگرای خویشتن واسپرده به دین معین باشد، یا یک ماده گرای سر سخت ، یک جامعه گرا باشد، یک فرد گرا یا چیزی بین این دو؛
نویسنده ای که نسبت به سرزمین خود و مشکلات و مصائب جاری در آن ، عاطفه و احساسی خاص نداشته باشد، وجود نداشته و یا لااقل ما نیافته ایم تا بتوانیم به عنوان شاهد ، فراخوان او به محضر مخاطبان باشیم... »
✍️ نادر ابراهیمی
📕 لوازم نویسندگی
#لوازم_نویسندگی
#نادر_ابراهیمی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
📝مخاطب نوشت
📗 حواست هست
🔸بی گمان "حواست هست" یکی از زیباترین کتابهای روایی ست که خوانده ام. چنان شیرین و دوست داشتنی که دوست دارم خواندنش را به همه توصیه کنم چرا که حلوای تن تنانی ست...
🔹اپیزود های داستانی به مثابه اثر استادانه ی قلم مو بر بوم نقاشی رفته رفته ابعاد مختلف و مراحل زندگی زنی را ترسیم میکند از گذشته و حال تا آینده
از شروع زندگی مشترک و بوی تازگی که در خانه پیچیده، با سوء تفاهمات معمول و سر انجام شیرین دعواها دغدغه های زن برای آمدن فرزند و بزرگ شدنش و خوب بزرگ شدنش که همذات پنداری قوی دارد
🔸چالش هایش با خانواده ی اکنون و پیشین و عاقبت، گرم نشستن بر صحنه ی زندگی و یکی شدن و خو کردن و آرام گرفتنش با وجود همه ی این چالشها امید آفرین و دلچسب است
✍️طیبه رفیع منزلت
#مخاطب_نوشت
#حواست_هست
#زینب_سنجارون
#طیبه_رفیعمنزلت
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
🔸واژههای فارسی را جایگزین واژههای غیر فارسی کنیم.
بنویسیم👇 ننویسیم👇
دستکاری تحریف
درخشش جلوه
نوشتافزار لوازمالتحریر
دستیافتنی میسر
تهیدست فقیر
دستاورد نتیجه
بهباور بهزعم
#درست_بنویسیم
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
🔺روایت خانه به روایت بهزاد دانشگر و اهالیاش
قسمت چهارم
4️⃣ هوا دلپذیر شد
✍️اهالی:
خبری به گوشمان رسید که آقای دانشگر خانهای جدید برایمان ساخته است. خانهای که هم ما اهلش شدیم، هم خیلیهای دیگر. دیگرانی که دیدن چند دختر محجبه در شب شعر و محفل ادبی و کلاس نویسندگی برایشان تازگی داشت. نفسکشیدن در آن فضا خیلی سخت بود؛ ولی دلگرم بودیم که کسی هوایمان را دارد.
سال 83 تا 87 مرکز آفرینشهای ادبی قلمستان محل رفتوآمد نویسندگان شهر اصفهان و مهمانهای کشوری شد. آن روزها شخصیتهای ادبی با سلیقهها و عقیدههای مختلف را میدیدیم و پای حرفشان مینشستیم.
در آن دوران قلمهایمان با نور کتابهای چهارده خورشید صیقل داده شد. روایتی متفاوت، جذاب و جوان پسند از زندگی چهارده معصوم. برای ما دورۀ درخشانی بود.
گروه نویسندگان طوبی از دل قلمستان متولد شد. در طوبی با آقای دانشگر داستان میخواندیم و داستان مینوشتیم. ساکنان شهر بهشت یادگار گروه نویسندگان طوبا است.
#قصه_روایتخانه
ادامه دارد
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگ سبز آبی
🎙 شعر خوانی سیدحمیدرضا برقعی
🔺تهیه شده در ماوا
«مینویسم که شب تار سحر می گردد
یک نفر مانده از این قوم که بر می گردد»
عیدتان مبارک 🌷🌷🌷
#نیمه_شعبان
#عید_امید
#امام_زمان
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
«با بابا »» را به جای «بی بابا» فرستاده بودند، نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت. تعریف کتاب ««بی بابا» را شنیده بودم.شرحی از غمهای کسانی که تکیه گاه پدر را نداشتند.
برای ادمین کانال پیام دادم که بسته پستی من رسید. ممنون که من را برای چند لحظه بردید به دنیای « پدر دار» بودنم و لبخند فرستاده بودم.
اما دلم لبخند نمیزد. رفته بودم به روزهایی که تازه این غم روی دلم سنگینی میکرد...
کی بود میگفت:دخترها بابایی اند....
ده سال بعد از ان روزها، وقتی سفر کربلا نصیبم شد، فقط یک بار، حرفهای دختر-پدری زدم. وقتی پای ضریح آقا امیرالمومنین ع نشسته بودم. توصیه عالمی بود. سوال کرده بودم آداب زیارت آقا چطور ؟ چه بگویم؟ ساده حرف زده بود: با آقا، مثل دختری که با پدرش حرف میزند، حرف بزن! عین وقتی که با پدرت حرف میزدی.....
کی بود میگفت دخترها بابایی اند؟.....
سیل بیخبر آمد. کوبید و خراب کرد و شست ورفت...
🔸🔸🔸
اما امروز یک بار دیگر بیخبر شدهام.
غم، خودش را بدجور نشان میدهد، وسط ریسههای براق کوچه ها که بازی درآورده اند، پرچمهای خوش رنگ اسعدالله ایامکم که انگار دست درآورده اند و مردم را به شادی دعوت میکنند، کنار دیگهای حاشیه خیابان که اسباب را روی سر گرفته اند، لابلای رزق پیچیدن، اسفند دود کردن، شکلات پخش کردن، بغضی کوچک میآید و میرود.
آقا جان، من وسط همه این شادی ها، تازه حواسم
به چیزی جمع شده . انگار تازه گمشده ای را پیدا کرده ام ...
آقاجان، فهم
« الذی قطع من ابویه»
سخت بود و دردناک، اما میشد بفهمی... خیلی زود. هم ....
اما
درک :«یتم یتیم انقطع عن امامه»
آسان نیست. سخت است.
آسان نبوده، که فهم آن تا حالا کشیده!
آقا جان، غم عمیق و دیرین ما نبودن تو بوده، غمی که آن را با شادی میلادت میپوشاندیم... آنقدر پوشاندیم که اصلا یادمان رفت که غمی بوده!
یادمان رفت که تو را نداریم.
آقا جان ، بگذار مثل یک فرزند برای پدرش، حرفی بزنم. چیزی بخواهم.
بگذار سهمم را از دعای شما خودم معلوم کنم.
پدر مهربانتر از پدرم!
تعبیر معاصری میخواهم از:
«فوجذک یتیما فآوی»
آقا جان ، ما را از یتیمی بیرون بیاور
«بیبابایی»مان را با ظهور خودت «با بابا» کن
✍ گلزار اسدی
#گلزار_اسدی
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
#عید_امید
#یادداشت
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
🏴 إنالله و إناالیه راجعون
◾️آسمانی شدن برادر عزیز
حجتالاسلام دکتر مسعود دیانی
شاعر، دینپژوه و مجری نامآشنای برنامه تلویزیونی سوره را،
بعد از تحمل روزها درد و رنج
خدمت خانواده محترم دیانی و میرمحمد صادقی و همه اندیشمندان دغدغهمند
تسلیت عرض می کنیم.
و برای آن مرحوم رحمت و غفران الهی
مسألت مینماییم.
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
مسعود دیانی برای خیلی از ما نتیجه یک زیست بود. من ایشان را فقط در برنامه شب ِ روایت شبکه ۴دیده بودم. بعضی شبها که موضوعشان ادبیات بود و مورد پسند من، با برنامه همراه میشدم. یادم هست که با خودم فکر می کردم: باریکلا روحانی ها هم دارند جای خودشان را در ادبیات باز می کنند.
بعدترها فهمیدم وبلاگی که که من سالها پیش میخواندم، وبلاگ ایشان بوده: وبلاگ "وَه" که سر درش نوشته بود -یا شاید من تصور می کنم نوشته بود: وه چه بی رنگ و بی نشان که منم-؛ از آن وبلاگ یک متن عاشقانه پر آب و تاب یادم مانده که بعد از خواندنش دلم برای عاشق و معشوق توی نوشته غنج رفته بود. بعدها فهمیدم در گروه الف یا که یک مجله اینترنتی ادبی پر بار بوده اند هم حضور داشتند و بعدترها رسیدیم به برنامه سوره. یادش به خیر! یکبار هم در همان برنامه شب روایت با آقای قزلی برنامه داشتند، درباره جایزه جلال برنامه ای که برایم به یاد ماندنی شد. برنامه سوره، محرم ها و ماه رمضان پخش می شد. مباحث، جدید و قابل تامل بود. رفاقتی بین ما و برنامه پیش آمده بود. بین ما و عوامل برنامه حتی. مسعود دیانی تسلط خوبی روی مباحث داشت. دست گذاشته بود روی موضوعاتی که بکر بود. یادمان داد بنشینیم و دو کلام حرف تاریخی منطقی بشنویم. حرف هایی که سالها در روضه و پای منبر شنیده بودیم را قطعه قطعه به هم چسباند و با یک پس زمینه تاریخی و در یک سیر منطقی نشانمان داد. همین باعث شد که مباحث تکراری که بارها شنیده بودیم در لباسی جدید و با معنابخشی دیگری خودش را نشانمان بدهد.
مسعود دیانی برای ما نتیجه یک زیست بود. او آن طرف دنیا و ما این طرف دنیا. اصلا هم را نمی شناسیم ولی روزگاری را باهم گذراندیم. محرم ها و ماه های رمضان منتظرش بودیم. بعدش هم که ...
حالا چه فرقی می کند که من امروز فهمیده باشم او قائم مقام شبکه چهار هم بوده یا امام جماعت فلان جا یا...
دیانی برای من فراتر رزومه ها بود. رزومه های بی روحی که تصویری بزرگ و بی روح را از آدمی به ما نشان می دهد. حتی اگر قرار بود رزومه ای هم باشد این رزومه نه احساسی را بر می انگیزد و نه پیوندی که برایمان ایجاد شده است را نشان می دهد. مثل همه تاریخ ادبیات هایی که از بزرگان خوانده ایم. تهش می گوییم چه آدم بزرگی بود حیف... اما آخر ماجرای مسعود دیانی برای من افسوس هایی از این دست نیست...
سخن آخر اینکه همه لحظات شیرینی که به ما دادید بدرقه راهتان جناب مسعود دیانی...
.
پ.ن: سه سوره توحید برای شادی روح همه درگذشتگان بخوانید.
✍ فاطمه طالبی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
📝مخاطب نوشت
📗 حواست هست
راستش را بخواهید وقتی "حواست هست" را خریدم زیاد به محتوایش اهمیت ندادم و برای اینکه مثلا کلاس بگذارم خریدمش. برای مثلا حمایت از ادبیات فارسی و نویسندگان ایرانی. برای حمایت از نویسندگان روایتخانه. خریدم و انداختمش گوشه ی کتابخانه ام. امروز که توی گروه نویسندگانِ روایتخانه، متن خانم سنجارون را خواندم یادش افتادم و خواستم نگاهی بهش بیندازم. که همان یک نگاه نگهم داشت تا تمامش کنم. بنا ندارم نقد کنم چون بلد نیستم. در وصف خوبی اش این را بگویم که دغدغه های یک مادر و همسر عفیف را به خوبی برایمان تصویر کرد. همین قدر خوب که می تواند تاثیری که میخواستند را بگذارد. هر چند کتاب می توانست منسجم تر باشد و اینقدر پراکنده روایت نکند اما همین که قهرمان داستان تقریبا در انتها موفق می شود برایمان کافی ست. حداقل من که اینطور فکر می کنم.
✍ علیرضا پورنفیسی
#مخاطب_نوشت
#حواست_هست
#زینب_سنجارون
#علیرضا_پورنفیسی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
📣 رمان قابیل فراموش نمی شود برگزیده ی جشنواره ی کتاب سال جوانان شد.
🔸جشنواره کتاب سال جوانان، با موضوع بهترین اثر منتشر شده ی نویسندگان کمتر از ۳۰ سال با بخش های مختلفی از جمله داستان و رمان هر سال برگزار می شود.
🔸️کتاب قابیل فراموش نمی شود اثر خانم زهرا امینی به عنوان شایسته ی تقدیر در این جشنواره معرفی شد.
مجموعه ادبی روایتخانه ضمن عرض تبریک، آرزوی موفقیت روزافزون برای این عزیز دارد. 👏👏
#زهرا_امینی
#قابیل_فراموش_نمیشود
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
🔸لوازم نویسندگی 🔸
« هدف دار بودنِ نویسنده، به تعبیری، متعهد بودن اوست و التزام او. این همه سخن که در عصر ما در باب "ادبیات متعهّد" و "ادبیات ملتزم" گفته شده است، تماما باز می گردد به متعهد و مسئول بودنِ خود نویسنده.
اثر مستقل از نویسنده، اگر حامل تعهد و هدفی باشد، مسلما بوی ریاکارانه و کاسبکارانه بودنش، بیش از اثر التزام آن فراگیر می شود. در زمان ما، که جُملگیِ کلاه برداران و کلّاشان دانسته اند اگر سخن از تعهد و التزام بگویند، متاعشان نافروخته نخواهد ماند _گرچه "ادبیات شبه متعهّد" به علّتِ نداشتنِ خون و صداقت، خیلی سریع محک می خورد و به عنوان بَدَل دور انداخته می شود_ نویسنده ی جوان باید این را به تمامی باور کند که تعهّد را تنها و تنها از خویش می تواند به اثر منتقل کند؛ و خود در حالی می تواند این عملِ پُر مشقّتِ انتقال را به تمامی و درستی انجام دهد، که هدفی معتبر داشته باشد.
تعهّد، از هدف برمی خیزد، و مسئولیت، مسئولیت است نسبت به چیزی مشخص نه نسبت به هیچ.
شبه متعهّدان، شبه روشنفکران را می فریبند؛ امّا کار نویسنده، فریفتنِ مردم نیست، به راهْ آوردنِ ایشان است، و یا در راهِ ایشان قدم برداشتن _قدری پیش. »
✍️ نادر ابراهیمی
📕 لوازم نویسندگی
#لوازم_نویسندگی
#نویسندهی_متعهد
#نادر_ابراهیمی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
madam mahbooba.mp3
3.03M
🎧 بشنوید
✂️ برشی کوتاه از کتاب مادام محبوبا
✍️ مرضیه احمدی
🎙مریم صالحیان
#پادکست
#مادام_محبوبا
#مرضیه_احمدی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
🔺روایت خانه به روایت بهزاد دانشگر و اهالیاش
قسمت پنجم
5️⃣ زیر درخت طوبی
✍️بهزاد دانشگر :
🔸دوره مدیریت مرکز آفریشنهای ادبی قلمستان تمام شد اما نگرانی و دغدغه هامان درباره نویسندگان تازه نفس شهر هنوز ادامه داشت. ما تازه در شروع یک راه بودیم، چه با حمایت مجموعههای دولتی و چه بدون حمایت آنها. این بار گروه نویسندگان طوبا را تأسیس کردیم. گروهی بدون وابستگی به مجموعههای دولتی که شامل نویسندگان اصفهانی و یزدی میشد.
🔹نویسندگان جوان یزدی حاصل کلاسهای یکیدو سالهام بعد از بیرون آمدن از مرکز آفرینشهای ادبی قلمستان بود. نسلی جدید و نوپا از دختران و پسران مذهبی و انقلابی که خیلی زود توانستند روی پا بایستند و خون جدیدی به رگهای ادبیات انقلابی شهر یزد تزریق کنند.
🔸همزمان از طرف دانشگاه علوم و قرآن و حدیث و دانشگاه اصفهان هم برای تدریس داستان دعوت شدم و بهمرور نویسندگان دیگری هم به گروه نویسندگان طوبا اضافه شدند.حاصل عملکرد این گروه در دو سال فعالیت شد شصت کتاب که انتشارات امیرکبیر و کانون اندیشه جوان منتشرش کردند.
#قصه_روایتخانه
ادامه دارد
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
در مدرسه ای دعوت شده بودم تا از محبوبا برای دخترها سر کلاس ها بگویم.
سر کلاس دخترها ریز ریز حرف می زدند.
بی مقدمه یک گچ برداشتم و روی تابلو اسم دو کشور را نوشتم و گفتم: دخترها اگر یک روز بخواهید مهاجرت کنید امارات را انتخاب می کنید یا دانمارک؟
سکوت مطلق شد. بعد از چند ثانیه صدای دبی و دانمارک گفتن دخترها بلند شد. انتظار این همه همراهی را نداشتم. گوش هایشان تیز شده بود.
هر کدام دلیلی برای انتخاب شان می آوردند.
از اقامت در امارات و گرفتن ویزا برای دانمارک.
نگاه سنگین معلم پرورشی مدرسه را احساس می کردم، که ما تو را دعوت کردیم که حرف تو دهن بچه ها بگذاری یا اینکه از فایده کتاب خوانی بگویی!!!
در دلم خندیدم و به خودم دلگرمی دادم. میدانستم دخترها وقتی کتابی را می خوانند که نقطه اشتراکی با آن پیدا کنند.
نقطه اشتراک شان با محبوبا رفتن بود. محبوبا هم وقتی نوجوان بود بذر مهاجرت را دلش کاشت. به آرزویش رسید و مدیر سالن زیبایی در دبی شد. مادام محبوبا صدایش می زدند.
ولی در ادامه یک هجرت بزرگ تر و هیجان انگیز را تجربه کرد.
#مادام_محبوبا
#مرضیه_احمدی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
سلام سلام✋️
وقتتون بخیر و همراه با سلامتی
من و روایتخانه امیدواریم که سال خوبی رو پشت سر گذاشته باشید و سال خوب تری در انتظارتون باشه😍
ان شاءالله قراره در سال آینده، در کنارهم و با روایتخانه عزیز، حال بهتری داشته باشیم و زندگیمون پر از خیر و سعادت بشه😌
اما خب
خالی خالی که نمیشه سال رو تحویل داد و تازه اش رو تحویل گرفت
باید یکم بشینیم و با خودمون یه نگاهی به ۳۶۵ روز گذشته بکنیم و ببینیم چیکارا کردیم؟ کِی خندیدیم؟ کِی گریه کردیم؟ کِی حسرت خوردیم؟ بابت چی نگران شدیم؟ یا برای چی یه روز و شب هایی رو تلاش کردیم و...
حالا ما ازتون میخوایم که برای ما هم از جواب هاتون به این سوال ها👆 بنویسید.
البته نه همه ۳۶۵ روز سال ( که خدایی نکرده کنجکاوی نکرده باشیم توی زندگیتون😁)
بلکه روزهایی که حال و دلتون گره خورده بود به دنیای قشنگ نویسندگی و یا جهان بزرگ داستانها و قصه ها و فیلم ها...
برامون بنویسید از روزهای سال ۱۴۰۱ که یک روایت واقعی یا خیالی، خونهی زندگیتون رو عوض کرده بود؛ چه خوب و چه بد
ان شاءالله متنهای زیباتون که به آیدی
@Zeinab_jamshidian
میفرستید
داخل کانال قرار میگیره تا بقیه هم از خوندنشون لذت ببرن😊
راستی
مهلت ارسال هم تا روز سوم بهار ۱۴۰۲ خواهد بود🌱
ممنون از اینکه کنارمونید❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی با کارناوال رقص معروف برزیل آشنا شدم، بی تاب دیدنش بودم. وسایلم را جمع کرده بودم که راه بیوفتم.
خواهر کوچک ترم پرسید: کجا میری؟
چشمک زدم و گفتم برزیل.
گفت: بیا از زیر قرآن ردت کنم که محافظت باشه. برزیل خیلی دوره.
از زیر قرآن رد شدم و آن را از دستش گرفتم و گذاشتم توی کوله ام.
با خودم فکر کردم دخترهی خرافاتی خجالت هم نمیکشد!
#تولد_در_لس_آنجلس به قلم #بهزاد_دانشگر
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
#روایتخانه
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
#لحظه_شماری_تا_بهار🌱
یا حق
۱/
رشته های ماکارونی را بین مشتهایم خرد میکنم و توی قابلمه آبجوش میریزم. فکرم میرود به دیشب، به دیروز، پریروز و روزها و ماهها و حتی دو سال قبل...
وقتی حرف از امسال میشود، سال قبلش پروو میشود و زودتر میپرد جلو و خودنمایی میکند. حالا نه اینکه خیلی خوش بر و روست ، تازه خودنمایی هم میکند. سال میمون هم نبود که به قول قدیمیها بگویم میمون هر چه زشتتر...
مثلا الان هزار و چهارصد و یکیم اما هزار و چهارصد هنوز پاچهمان را گرفته و ول نمیکند. راستش یک طورایی طلبکار است انگار. نمیگذارد هزار و چهارصد و یک قدم از قدم بردارد.
از آن دست سالهایی بود که میخواست آدم را به روز سیاه بنشاند. حالا هر چه قدر زور میزنی، میخواهی سرو سامانش بدهی، مگر میگذارد. تازه دست آخر هم شیلنگ و تخته میاندازد و سال بعدش را هم خراب و ویران میکند. اصلا میخواست همه چیز در ید قدرت خودش باشد.
برای من این دو سه سال پشت سر هم اینطور گذشت. سیاهی به پهنای چادری که روی سرم انداختهام و با کشی باریک نگهش داشتهام تا در نرود.
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
#لحظه_شماری_تا_بهار🌱
۲/ادامه:
راستش غیر قابل تحمل و داغ بود. اینکه آدم با آمدن بهار عزیزانش را از دست بدهد فی الواقع هولناک است و میترسی نکند بهار آینده یکی دیگر و انگار هر بهار که میآید، آن حس و حال و آن پژمردگیها و دلمردگیها سرزندهتر و تازهتر میشود.
درختها شکوفه بزنند، غنچه ها باز شوند، سبزه ها سبز و جوانهها هر جای این زمین خاکی را بشکافند و از لای ترکها و شکافهای به هم تنیده سر برآورند، پرندهها بر سر شاخساران چهچه بزنند و آن وقت آدمها، این آدمهای زنده و به خیالمان پابرجا یک هو بروند زیر خاک. در قبر بخوابند و مدفون شوند. شوکه میشوی. این تناقض مغز را هنگ میکند.
اینکه گوشه سفره هفت سین قاب عکسی با نوار مشکی بگذاری. اینها گفتنش هم سخت است. زبان را الکن میکند، چه برسد به اینکه بخواهی قلم بزنی و بنویسیاش.
شاید هم نباید آن سالهای بیچاره را مقصر دانست. آن زبانبستهها چه گناهی کردهاند که شدهاند جزو سالهای عمر من. تا جایی که یادم میآید همین بوده. مرگ این تابوت خشک و بیروح روی دست آدمهای زنده راه میرود. " هو الذی یحیی و یمیت فاِذا قضی امراً فانّما یقول له کن فیکون." خداوندی که زنده میکند و میمیراند و...
بوی ته دیگ سیبزمینی همه جا میپیچد. از پشت شیشه نگاهش میکنم که چطور با دقت
گلهای بنفشه را توی باغچه میکارد. خودش خواست و رنگش را انتخاب کرد. بر خلاف من که زرد و ارغوانی را دوست داشتم. امسال اما خواستم یک تکه از خانه را او به سلیقه خودش رنگ کند و عجب هم خوش سلیقه بود و من نمیدانستم.
امیدوارم همه غمهایمان را زیر خاک کند و لبخند گلها را روی لبهایمان میهمان. امیدوارم این سال برای همه بندههای خدا سالی پر از اتفاقات و کشمکشهایی منجر به تحولی نیک در پایان سال باشد.
این سالها میآیند و میروند و جریان عمر ما را میسازند. امیدوارم این جریان سرشار از روزها و ماههای خوش برای همگان باشد.
یا مقلب القلوب والابصار، یا مدبرالیل والنهار، یا محول الحول و الاحوال،
خداوندا تحولی رو به صعود، رشد و تعالی برایمان در این سال رقم بزن.
حول حالنا الی احسن الحال.راستش غیر قابل تحمل و داغ بود. اینکه آدم با آمدن بهار عزیزانش را از دست بدهد فی الواقع هولناک است و میترسی نکند بهار آینده یکی دیگر و انگار هر بهار که میآید، آن حس و حال و آن پژمردگیها و دلمردگیها سرزندهتر و تازهتر میشود.
درختها شکوفه بزنند، غنچه ها باز شوند، سبزه ها سبز و جوانهها هر جای این زمین خاکی را بشکافند و از لای ترکها و شکافهای به هم تنیده سر برآورند، پرندهها بر سر شاخساران چهچه بزنند و آن وقت آدمها، این آدمهای زنده و به خیالمان پابرجا یک هو بروند زیر خاک. در قبر بخوابند و مدفون شوند. شوکه میشوی. این تناقض مغز را هنگ میکند.
اینکه گوشه سفره هفت سین قاب عکسی با نوار مشکی بگذاری. اینها گفتنش هم سخت است. زبان را الکن میکند، چه برسد به اینکه بخواهی قلم بزنی و بنویسیاش.
شاید هم نباید آن سالهای بیچاره را مقصر دانست. آن زبانبستهها چه گناهی کردهاند که شدهاند جزو سالهای عمر من. تا جایی که یادم میآید همین بوده. مرگ این تابوت خشک و بیروح روی دست آدمهای زنده راه میرود. " هو الذی یحیی و یمیت فاِذا قضی امراً فانّما یقول له کن فیکون." خداوندی که زنده میکند و میمیراند و...
بوی ته دیگ سیبزمینی همه جا میپیچد. از پشت شیشه نگاهش میکنم که چطور با دقت
گلهای بنفشه را توی باغچه میکارد. خودش خواست و رنگش را انتخاب کرد. بر خلاف من که زرد و ارغوانی را دوست داشتم. امسال اما خواستم یک تکه از خانه را او به سلیقه خودش رنگ کند و عجب هم خوش سلیقه بود و من نمیدانستم.
امیدوارم همه غمهایمان را زیر خاک کند و لبخند گلها را روی لبهایمان میهمان. امیدوارم این سال برای همه بندههای خدا سالی پر از اتفاقات و کشمکشهایی منجر به تحولی نیک در پایان سال باشد.
این سالها میآیند و میروند و جریان عمر ما را میسازند. امیدوارم این جریان سرشار از روزها و ماههای خوش برای همگان باشد.
یا مقلب القلوب والابصار، یا مدبرالیل والنهار، یا محول الحول و الاحوال،
خداوندا تحولی رو به صعود، رشد و تعالی برایمان در این سال رقم بزن.
حول حالنا الی احسن الحال....
به قلم: هاجر دهقانی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
212.5K
#بهار_در_بهار🌱
پیام تبریک استاد دانشگر
به مناسبت فرارسیدن بهار طبیعت و بهار قرآن ماه رمضان🌙
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
#بهار_در_بهار🌱
سلام و نور
امیدواریم که سال خوبی را آغاز کرده باشید
از آنجایی که بخشی از اعضای روایتخانه، خود صاحب آثاری هستند و خود دستی بر قلم دارند ، قرار هست در نوروز امسال برایمان از کتاب ها و فیلم هایی که در سال ۱۴۰۱ خواندند و دیدند و دوست داشتند بگویند
این سری پیشنهاد هارا با هشتگ #پیشنهاد_من_به_تو میتوانید دنبال کنید🔔
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
#بهار_در_بهار 🌱
#پیشنهاد_من_به_تو
پیشنهاد های سرکار خانوم مختاری:
آثار📚:
نوشیدنی کج
بی نام و نشان
لطفا قاطی نکنید
/پیشنهاد کتاب:
جز از کل
کافکا در کرانه
نامیرا
ماه به روایت ماه
/پیشنهاد فیلم:
سریال لیست پرواز ( مانیفست)
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
#بهار_در_بهار🌱
#خاطره_نویسی_بهار
بسمالله الرحمن الرحیم
نمیدانم همه یکی از این پیرزن های غرغری توی مغزشان دارند یا این فقط مال کله ی من است. پیرزن نیست همیشه، گاهی میشود جوان روشنفکر و کلاه فلت سرش می گذارد، گاهی لباس دینداری به تن می کند و تسبیح و انگشتر دارد.
لباسش عوض می شود ولی حرفش نه. حرفش یکی ست« غرغر کردن».
نمیدانم چه سرّی ست که توی ایام عید سر و کله اش بیشتر پیدا میشود.
انگار او هم برنامه ها ی مناسبتی را بیشتر می پسندد
از قبل از عید مینشیند روی سکوی دم در مغزم و شروع می کند به غر زدن.
حالا مگه چه خبره؟
عید ام یک روزه و رد میشه؟
حالا این نباشه، آن هم نباشه، مگه چی میشه؟
نمیدونم چرا مردم فکر میکنند دنیا قرار است به آخر برسد که این طور افتاده اند به جان خیابان ها!
این جمله ی آخر مال وقت هایی ست که روشنفکر میشود و متفاوت از خلق جهان، چهره ی کلافه اش از میان دود سیگار و بوی قهوه سرک میکشد توی همه ی رویا هایم و گند میزند به بدو بدو های دم عید.
نمیشود محلش نگذاشت همیشه. میشود سرش را گرم کرد که کمتر بگوید، مثلا یک کاسه تخمه گذاشت جلوش، یا اگر افتاده بود روی دور روشنفکری یک بسته سیگار داد دستش و اگر روی کانال دیانت بود یک دعای جدید دیده نشده باز کنی جلوش.
سرش که گرم شد و دهانش مشغول، می توانم کارهایم برسم.
امروز روز اول عید است روز اول عید نوروز.
لابهلای غرغر های ساکنان مغزم کارهایم را کرده ام.
غرغروی قبل از عید لباس روشنفکری پوشیده بود و هی می گفت « لازم نیست مثل همه باشی، خانه تکانی مال عوام است»
اما الان پیرزن مغزم فعال شده و دارد غر میزند که « این دیگر چه خانه زندگی ست که تو داری؟»
دست هم میدهند، موقع حضور این یکی آن یکی با نامردی تمام در میرود و پشتم را خالی می کند.
من آدم خانه تکانی نیستم حتی آدم دنگ و فنگ دم عید. اصلا سالهای قبل تا آخرهای عید که نوبت بازدید ما میرسید خیلی چیزها را هم نداشتم. معمولا روزهای اول به دیدار بزرگترها میروند و بازدید آنها میافتد برای روزهای آخر عید.
اما چند سالی ست که زرنگ شده ام . روز اول کلی مهمان دارم، نه اینکه به این سرعت تغییر جایگاه داده باشم و از پله ی کوچکتری بودن پریده باشم روی پله بزرگتری، نه، روز اول فروردین روز تولد دخترم ریحانه است.
روز اول فروردین سال نود و هفت بود که بعد از مغرب رفتم بیمارستان، همه کادر درمان چپ چپ نگاهم می کردند از بس خسته بودند. آن روز کلی بچه ی یکِ یکِ نود و هفت به دنیا آورده بودند.
اما در مورد من فرق داشت داستان ، انتخاب خود دخترک بود اول فروردینی بودن، پرونده ام را که دیدند و فهمیدن وارد هفته ی چهل یکم شده ام کمی مهربان شدند باهام.
روز اول فروردین است و من مجبور شده ام به تدارک دیدن، به مثل همه بودن.
تولد ریحانه است. مهمان ها می آیند. خانه ی من هم مثل همه شده است، روز اول فروردین. این انتخاب دخترم است انگار، کاری از دست ساکنان مغزم بر نمی آید. روز اول سال، من مثل همه هستم، خانه ی من هم مثل بیشتر خانه ها. درست است همه چیز تمام نیست اما چراغ هایش همگی روشن است و روی میزهای پذیرایی خاک ننشسته.
غرغرها هست هنوز، اما زورشان آنقدر نیست که متوقفم کند. دیدن لبخند دختراهایم ارزشش را دارد. انگار ساکنان دل آدم زورمندترند.
به قلم✍: زینب سنجارون
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
501.6K
#بهار_در_بهار🌱
استشمام عطر خوش رمضان از پنجرهٔ ملکوتی شعبان گوارای وجودتان باد؛ در لحظههای آسمانی دعا و نیایش به یاد ما هم باشید...
#رمضان_کریم 🌙
✍زینب سنجارون
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane