eitaa logo
روایت ها و حکایت ها
1.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
242 ویدیو
24 فایل
فیش های منبر و یادداشت های روایی و تفسیری و نکات تربیتی و اخلاقی،آمیخته با مطالب روز و اشعار ناب و تاریخ ... ارتباط با ما https://eitaa.com/MA1371 طلبه حقیر محمد جواد جنگی لینک کانال @revayathavahekayatha1
مشاهده در ایتا
دانلود
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠ 🔰توصیف امیر المومنین از زبان ابن ابی الحدید : 📌من چه بگويم درباره مردى كه اهل ذمه، با آنكه نبوت پيامبر (ص) را تكذيب مى كنند، او را دوست مى دارند و فلاسفه، با آنكه با اهل شريعت ستيز دارند، او را تعظيم مى كنند و پادشاهان روم و فرنگ صورت او را در كليساها و پرستشگاههاى خود، در حالى كه شمشير حمايل كرده و براى جنگ دامن به كمر زده است، تصوير مى كنند. و پادشاهان ترك و ديلم صورت او را بر شمشيرهاى خود نقش مى زنند. بر شمشير عضدالدولة بن بويه و شمشير پدرش ركن الدولة و نيز بر شمشير آلب الرسلان و پسرش ملكشاه صورت على (ع) منقوش بود، گويى با اين كار براى نصرت و پيروزى فال نيك مى زده اند. 📌من چه بگويم درباره مردى كه پدرش ابوطالب، سيد بطحاء و شيخ قريش و سالار مكه است. گفته اند بسيار كم اتفاق مى افتد كه فقيرى سالار و سرور شود و ابوطالب با آنكه فقير بود به سرورى و سيادت رسيد و قريش او را شيخ مى ناميدند. 📌من چه بگويم در مورد مردى كه از همه مردم بر هدايت پيشى گرفت و به خداى ايمان آورد و او را پرستيد و عبادت كرد، در حالى كه همگان سنگ مى پرستيدند و منكر خدا بودند. هيچ كس بر توحيد و يگانه پرستى بر او سبقت نگرفته است مگر آن كس كه بر هر خيرى از همگان گوى سبقت در ربوده و او محمد رسول خداست. 📌.....ما أقول فی رجل أبوه أبو طالب سید البطحاء و شیخ قریش و رئیس مکّة قالوا قل أن یسود فقیر و ساد أبو طالب و هو فقیر لا مال له و کانت قریش تسمیه الشیخ.... (ابن ابی الحدید، ج ۱ص: ۲۸-۲۹-۳۱) •٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠ ______________ 🔳روایــــــــت ها وحکــــــایت هارا همراهی کنیدhttps://eitaa.com/revayathavahekayatha1
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠ 🔰سه خطای خلیفه!! 📌گفته شده است: عمر شب گردى مى كرد. شبى صداى زن و مردى را در خانه اى شنيد. شك كرد و از ديوار خانه بالا رفت. زن و مردى را ديد كه كوزه شرابى پيش آنان است. خطاب به مرد گفت: اى دشمن خدا! تصور مى كنى خداوند ترا در حال معصيت از انظار پوشيده مى دارد؟ مرد گفت: اى خلیفه! اگر من يك گناه كردم تو هم اكنون مرتكب سه گناه شدى. خداوند مى فرمايد: تجسس مكنيد . و تو تجسس كردى و مى فرمايد: به خانه‌ها از درهاى آن در آييد. و حال آنكه تو از ديوار بر آمدى و خداوند فرموده است: و چون وارد خانه‌ها شديد سلام دهيد .و حال آنكه تو سلام ندادى. إن کنت أخطأت فی واحدة فقد أخطأت فی ثلاث قال اللّه تعالی وَ لاٰ تَجَسَّسُوا و قد تجسست و قال وَ أْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ أَبْوٰابِهٰا و قد تسورت و قال فَإِذٰا دَخَلْتُمْ بُیُوتاً فَسَلِّمُوا و ما سلمت. سورة الحجرات ۱۲. سورة البقرة ۱۸۹. سورة النور ۶۱. ابن ابی الحدید ج ۱ ص ۱۸۲ •٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠ __________ 🔳روایــــــــت ها وحکــــــایت هارا همراهی کنیدhttps://eitaa.com/revayathavahekayatha1
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠ 🔰توجیه رفتار و گفتار خلیفه دومتوسط ابن ابی الحدید 📌در اخلاق و گفتار عمر نوعى بدزبانى، و خشونتى آشكار بوده است كه شنونده از آن چيزى مى فهميده و تصور مطلبى مى كرده است كه خودش چنان قصدى نداشته است و از جمله همين موارد كلمه اى است كه در بيمارى رسول خدا از دهان عمر بيرون آمد و پناه بر خدا كه اگر او اراده معنى ظاهرى آن كلمه را كرده باشد، بلكه آن كلمه را به عادت خشونت و بدزبانى خود گفته است و نتوانسته است خود را از گفتن آن كلمه نگهدار و بهتر بود كه مى گفت پيامبر در حال احتضارند يا مى گفت شدت مرض بر ايشان چيره است و بسيار دور است كه معنى و اراده چيز ديگرى كرده باشد. معاذ اللّه أن یقصد بها ظاهرها و لکنه أرسلها علی مقتضی خشونة غریزته و لم یتحفظ منها و کان الأحسن أن یقول مغمور أو مغلوب بالمرض... ابن ابی الحدید ج ۱ ص ۱۸۳ •٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠ ____________ 🔳روایــــــــت ها وحکــــــایت هارا همراهی کنیدhttps://eitaa.com/revayathavahekayatha1
🔰بیان صفات شورای شش نفره اززبان خلیفه دوم. 📌عمر گفت: اى زبير! اما تو، مردى كم حوصله و رنگ به رنگى. در رضايت همچو مؤ من و به هنگام خشم همچون كافرى. روزى انسانى و روز ديگر شيطان و اگر خلافت به تو برسد چه بسا كه روز خود را صرف چانه زدن درباره يك مد جو كنى و كاش مى دانستم اگر خلافت به تو برسد آن روزى كه حالت شيطانى دارى و روزى كه خشمگين مى شوى براى مردم چه كسى عهده دار خلافت خواهد بود و تا هنگامى كه اين صفات در تو موجود است خداوند خلافت و حكومت اين امت را براى تو جمع نخواهد فرمود. عمر سپس روى به طلحه آورد. او نسبت به طلحه از آن سخن كه روز مرگ ابوبكر درباره عمر گفته بود خشمگين بود. به همين جهت به طلحه گفت: آيا سخن بگويم، يا سكوت كنم؟ طلحه گفت: بگو كه در هر حال تو چيزى از خير نمى گويى. عمر گفت: من از آن هنگام كه انگشت تو در جنگ احد قطع شد و تو از آن اتفاق سخت خشمگين بودى مى شناسمت و همانا پيامبر (ص) رحلت فرمود در حالى كه از آن سخنى كه به هنگام نزول آيه حجاب گفته بودى بر تو خشمگين بود! شيخ ما ابو عثمان جاحظ كه خدايش رحمت كناد مى گويد: سخن مذكور چنين بود كه چون آيه حجاب نازل شد، طلحه در حضور كسانى كه سخن او را براى پيامبر (ص) نقل كردند گفته بود: مقصود محمد (ص) از اينكه زنان خود را در حجاب قرار مى دهد چيست؟ بر فرض كه امروز چنين كند، فردا كه بميرد خودمان آنها را به همسرى بر مى گزينيم و با آنان هم بستر مى شويم! ابو عثمان جاحظ همچنين مى گويد: اى كاش كسى به عمر مى گفت تو كه مدعى بودى پيامبر رحلت فرمودند در حالى كه از اين شش تن راضى بودند، پس چگونه به طلحه مى گويى پيامبر رحلت فرمودند در حالى كه بر تو به سبب سخنى كه گفتى خشمگين بودند و چنين تهمتى سنگين بر او مى زنى؟ ولى چه كسى جراءت داشت اعتراضى كمتر از اين بر عمر كند تا چه رسد چنين سخنى بگويد. عمر آنگاه روى به سعد بن ابى وقاص كرد و گفت: تو مى توانى سالار خوبى براى گروهى از سوار كاران باشى و اهل شكار و تير و كمانى و قبيله زهرة را با خلافت و فرماندهى بر مردم چه كار است؟! آنگاه روى به عبدالرحمان بن عوف كرد و گفت: اما تو، اگر ايمان نيمى از مردم را با ايمان تو بسنجند ايمان تو بر آنان برترى دارد، ولى خلافت براى كسى كه در او ضعفى تو باشد صورت نمى گيرد و روبراه نمى شود؛ وانگهى بنى زهرة را با خلافت چه كار است؟! سپس روى به على عليه السلام كرد و گفت: به خدا سوگند اگر نه اين بود كه در تو نوعى شوخى و مزاح سرشته است[۱] به حق شايسته خلافتى و به خدا سوگند اگر تو بر مردم حاكم شوى آنان را به حق و شاهراه رخشان هدايت راهبرى مى كنى. سپس روى به عثمان كرد و گفت: گويا براى تو آماده است! و گويى هم اكنون مى بينم كه قريش به سبب محبتى كه به تو دارند قلاده خلافت را بر گردنت خواهند افكند و تو فرزندان امية و ابو معيط را بر گردن مردم سوار خواهى كرد و در تقسيم غنايم و اموال، آنان را بر ديگران چندان ترجيح خواهى داد. ..أَقْبَلَ عَلَی عَلِیٍّ ع فَقَالَ لِلَّهِ أَنْتَ لَوْ لاَ دُعَابَةٌ فِیکَ أَمَا وَ اللَّهِ لَئِنْ وُلِّیتَهُمْ لَتَحْمِلَنَّهُمْ عَلَی الْحَقِّ الْوَاضِحِ وَ الْمَحَجَّةِ الْبَیْضَاءِ... ابن ابی الحدید ج ۱ ص ۱۸۶. (۱)سخن عمر در مورد حضرت امیر علیه السلام در ذیل خطبه ۸۴ توسط برخی از شارحین نهج البلاغه تحلیل شده است. مرحوم شیخ عباس صفایی حائری هم در کتاب تاریخ امیر المومنین این موضوع را بسیار عالی بحث کرده است که هدف عمر از این کلام چه بوده است. __________________ روایت ها وحکایت هارا همراهی کنید @revayathavahekayatha1
🔰اینگونه بود که عثمان رای آورد!! 📌بعد از بخاک سپرده شدن عمر آن شش تن[علی علیه السلام و زبیر و طلحه، عثمان و عبدالرحمن و سعد بن ابی وقاص ]به گفتگو پرداختند و ميان ايشان نزاع در گرفت. طلحه نخستين كارى كه كرد اين بود كه آنان را گواه گرفت و گفت: من حق خود را در اين شورى به عثمان واگذار كردم و بخشيدم، و اين بدان سبب بود كه مى دانست مردم على و عثمان را رها نمى كنند و خلافت براى او فراهم و خالص نمى شود و تا آن دو وجود داشته باشند براى او ممكن نخواهد بود، ولى با اين كار خود خواست جانب عثمان را تقويت و جانب على عليه السلام را تضعيف كند. زبير براى معارضه با طلحه گفت: من هم شما را بر خود گواه مى گيرم كه حق خود را از اين شورى به على واگذار كردم و بخشيدم و اين كار را بدان سبب انجام داد كه ديد با بخشيدن طلحه حق خود را به عثمان جانب على عليه السلام تضعيف شده است. سعد بن ابى وقاص هم گفت: من حق خودم از شورى را به پسر عمويم عبدالرحمان بن عوف بخشيدم و اين بدان سبب بود كه هر دو از قبيله بنى زهره بودند، وانگهى سعدبن ابى وقاص مى دانست كه كار خلافت براى او صورت نخواهد گرفت. و چون فقط سه تن باقى ماندند عبدالرحمان بن عوف به على و عثمان گفت: كداميك از شما از حق خود در خلافت مى گذرد تا بتواند يكى از دو تن ديگر را به خلافت برگزيند؟ هيچكدام از آن دو سخن نگفتند. عبدالرحمان گفت من شما را گواه مى گيرم كه خويشتن را از خلافت كنار كشيدم به شرط آنكه بتوانم يكى از دو تن باقى مانده را به خلافت انتخاب كنم. عبدالرحمان بن عوف نخست خطاب به على عليه السلام گفت: من با تو بيعت مى كنم به اجراى احكام كتاب خدا و سنت رسول خدا و رعايت سيرت آن دو شيخ، يعنى ابوبكر و عمر. على (ع) گفت: بر كتاب خدا و سنت رسول خدا و آنچه اجتهاد رأى خودم باشد. عبدالرحمان از على (ع) روى برگرداند و پيشنهاد خود را با همان شرط به عثمان گفت. عثمان گفت: آرى. عبدالرحمان دوباره پيشنهاد خود را به على (ع) عرضه داشت و على همان گفتار خود را تكرار كرد. عبدالرحمان اين كار را سه بار انجام داد و چون ديد على از عقيده خود بر نمى گردد و عثمان همواره با گفتن آرى پاسخ مى دهد، دست بر دست عثمان نهاد و گفت: سلام بر تو باد اى اميرالمومنين. فَلَمَّا رَأَی أَنَّ عَلِیّاً غَیْرُ رَاجِعٍ عَمَّا قَالَهُ وَ أَنَّ عُثْمَانَ یُنْعِمُ لَهُ بِالْإِجَابَةِ . صَفَّقَ عَلَی یَدِ عُثْمَانَ وَ قَالَ السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ. ابن ابی الحدید ج ۱ ص ۱۸۸ __________________ روایت ها وحکایت هارا همراهی کنید @revayathavahekayatha1
🔰نفرین حضرت امیر علیه السلام گرفت! 📌در جریان شورای شش نفره وقتی عبدالرحمن بن عوف رای خود را به عثمان داد و عثمان خلیفه شد.. حضرت امیر به آن دو فرمود: خداى ميان شما کینه و زنگار نفاق بر افشاند. [و این دوستی که منشاء آن دنیاست به دشمنی تبدیل گردد] گويند همچنان شد و ميان عثمان و عبدالرحمان چنان كدورت و نفاقى پيش آمد كه هيچيك با ديگرى سخن نگفت تا عبدالرحمان درگذشت. ‼️مفصل جریان از این قرار است: چون عثمان قصر مرتفع خويش را كه نامش زوراء بود ساخت، خوراكى بسيار تهيه ديد و مردم را دعوت كرد. عبدالرحمان بن عوف هم آمد و چون ساختمان و چگونگى غذاها را ديد گفت: اى پسر عفان، ما آنچه را در مورد تو تكذيب مى كرديم تبذير و اسراف را اكنون تصديق مى كنيم و من از بيعت كردن با تو به خدا پناه مى برم. عثمان خشمگين شد و به غلام خود گفت: اى غلام! او را از مجلس من بيرون ببر، و او را بيرون انداختند. عثمان به مردم فرمان داد با او همنشينى نكنند و هيچكس جز ابن عباس پيش او نمى رفت، او هم براى فرا گرفتن قرآن و احكام پيش او مى رفت. عبدالرحمان بيمار شد، عثمان به عيادتش رفت و با او سخن گفت، ولى عبدالرحمان پاسخ نداد و تا هنگامى كه مرد با او سخن نگفت. ...فَلَمَّا نَظَرَ لِلْبِنَاءِ وَ الطَّعَامِ قَالَ یَا اِبْنَ عَفَّانَ لَقَدْ صَدَّقْنَا عَلَیْکَ مَا کُنَّا نُکَذِّبُ فِیکَ وَ إِنِّی أَسْتَعِیذُ بِاللَّهِ مِنْ بَیْعَتِکَ... ابن ابی الحدید ج ۱ ص ۱۹۵ __________________ روایت ها وحکایت هارا همراهی کنید @revayathavahekayatha1
🔰سه گروهی که با حضرت امیر درگیر شدند!! 📌جناب ابن ابی الحدید گوید: منظور از ناكثين افرادى هستند كه در جنگ جمل شركت كردند و منظور از قاسطين آنانى هستند كه در جنگ صفين شركت كرده اند. و پيامبر (ص) آنان را قاسطين نام نهاده اند و مقصود از مارقين كسانى هستند كه در جنگ نهروان شركت كردند. اينكه ما گفتيم پيامبر (ص) آنان را قاسطين نام اين گفتار پيامبر (ص) است كه به على (ع) گفته است: به زودى پس از من با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگ خواهى كرد و اين خبر از دلايل و معجزات نبوت پيامبر (ص) است، زيرا به طور صريح، اخبار دادن به غيبت است و هيچگونه دروغ و خطايى در آن راه ندارد. ..هذا الخبر من دلائل نبوّته ص لأنّه إخبار صریح بالغیب... شرح ابن ابی الحدید ج ۱ ص ۲۰۱ پ.ن صامتین(ساکتین)!!! افرادی که حضرت امیر با آنها روبه رو بود چهار گروه بودند ۱. ناکثین ۲.مارقین ۳.قاسطین ۴.صامتین(ساکتین) (افرادي كه خود را از صحنه‎هاي سياسي ـ اجتماعي بركنار مي‎دانستند و به علي عليه السّلام و معاويه كاري نداشتند و ورود در اين مسائل را فتنه مي‎ديدند.) ______________ روایت ها وحکایت هارا همراهی کنید @revayathavahekayatha1
🔰آیا خطبه سوم نهج البلاغه[شقشقیه] از علی علیه السلام است؟! 📌برخی از معارضین گویند این خطبه از علی علیه السلام نیست و کلام سید رضی است! ابن ابی الحدید در این باره گوید: یکی از علما مى گويد: ابن خشاب مردى شوخ طبع بود به او گفتم: يعنى مى گويى اين خطبه مجعول و ساختگى است؟ گفت: به خدا قسم هرگز و من به يقين و وضوح مى دانم كه اين گفتار على (ع) است، همانگونه كه مى دانم تو مصدق پسر شبيبى. گفتم: بسيارى از مردم مى گويند اين خطبه از كلام خود سيد رضى است. گفت: اين سخن و اين اسلوب و سبك چطور ممكن است از سيد رضى و غير او باشد؟ ما به رسائل سيد رضى آشناييم، طريقه و هنر او را هم در نثر مى شناسيم و با همه ارزشى كه دارد در قبال اين كلام ارزشى ندارد. سپس گفت: به خدا سوگند من اين خطبه را در كتابهايى ديده‌ام كه دويست سال پيش از تولد سيد رضى تأليف شده است و آنرا با خطهايى كه نويسندگانش را مى شناسم و همگان از علما و اهل ادب هستند ديده‌ام و آنان پيش از آنكه نقيب ابو احمد پدر سيد رضى متولد شود مى زيسته اند. ...فقلت له إن کثیرا من الناس یقولون إنها من کلام الرضی رحمه اللّه تعالی فقال أنی للرضی و لغیر الرضی هذا النفس و هذا الأسلوب... ابن ابی الحدید ج ۱ ص ۲۰۶ ______________ روایت ها وحکایت هارا همراهی کنید @revayathavahekayatha1
🔰بيعت اجباری! براء بن عازب مى گويد: همواره دوستدار بنى هاشم بودم و چون پيامبر (ص) رحلت فرمود، ترسيدم كه قريش با همدستى يكديگر خلافت را از آنان بربايند، و نوعى نگرانى اشخاص شتابزده در خود احساس مى كردم و در اندرون و دل خويش اندوهى بزرگ از مرگ رسول خدا داشتم. در آن هنگام پيش بنى هاشم كه درون حجره و كنار جسد مطهر بودند آمد و شد مى كردم و چهره سران قريش را هم زير نظر داشتم. در همين حال متوجه شدم كه عمر و ابوبكر نيستند، و كسى گفت: آنان در سقيفه بنى ساعده اند و كس ديگرى گفت: با ابوبكر بيعت شد، چيزى نگذشت كه ديدم همراه عمر و ابو عبيدة و گروهى از اصحاب سقيفه كه ازارهاى صنعانى بر تن داشتند آمدند و آنان بر هيچكس نمى گذشتند مگر اينكه او را مى گرفتند و دستش را مى كشيدند و بر دست ابوبكر مى نهادند كه بيعت كند و نسبت به همگان چه مى خواستند و چه نمى خواستند چنين مى كردند. لاَ یَمُرُّونَ بِأَحَدٍ إِلاَّ خَبَطُوهُ وَ قَدَّمُوهُ فَمَدُّوا یَدَهُ فَمَسَحُوهَا عَلَی یَدِ أَبِی بَکْرٍ یُبَایِعُهُ شَاءَ ذَلِکَ أَوْ أَبَی.. ابن ابی الحدید ج ۱ ص ۲۱۹
معاویه به زبير امیر مومنان می گوید!!! چون با على عليه السلام به خلافت بيعت شد براى معاويه چنين نوشت: اما بعد، همانا مردم عثمان را بدون اينكه با من مشورت كنند كشتند و پس از آنكه اجتماع و با يكديگر مشورت كردند با من بيعت كردند. اكنون چون اين نامه من به دست تو رسيد خود براى من بيعت كن و از ديگران بيعت بگير و اشراف اهل شام را كه پيش تو هستند پيش من بفرست. چون فرستاده على (ع) پيش معاويه رسيد و نامه را خواند نامه ای براى زبيربن عوام نوشت و همراه مردى از قبيله عميس براى او فرستاد و متن آن نامه چنين است: بسم الله الرحمان الرحيم. براى زبير بن عوام بنده خدا و امير مومنان، از معاوية بن ابى سفيان: سلام بر تو باد و بعد، من از مردم شام براى تو تقاضاى بيعت كردم، پذيرفتند و بر آن كار هجوم آوردند همانگونه كه سپاهيان هجوم مى آورند. هر چه زودتر خود را به كوفه و بصره برسان و مبادا پسر ابى طالب بر تو در رسيدن به بصره و كوفه پيشى بگيرد كه پس از تصرف آن دو شهر چيزى باقى نخواهد بود. براى طلحة بن عبيدالله هم بيعت گرفته‌ام كه پس از تو خليفه باشد. اكنون شما دو تن آشكارا مطالبه خون عثمان كنيد و مردم را بر اين كار فرا خوانيد و كوشش كنيد و دامن همت به كمر زنيد، خدايتان پيروز و دشمنان شما را زبون فرمايد. و چون اين نامه به دست زبير رسيد خوشحال شد و طلحه را از آن آگاه كرد و نامه را براى او خواند و آن دو شك و ترديد نكردند كه معاويه خير خواه آن دو است و در اين هنگام بر مخالفت با على (ع) متحد شدند. أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی قَدْ بَایَعْتُ لَکَ أَهْلَ اَلشَّامِ فَأَجَابُوا وَ اسْتَوْسَقُوا کَمَا یَسْتَوْسِقُ الْجَلَبُ ---------- ابن ابی الحدید ج ۱ ص ۲۳۱
سهم ما را از حکومت بده!! زبير و طلحه چند روز پس از بيعت با على عليه السلام به حضورش آمدند و گفتند: اى اميرالمومنين ؛ خودت به خوبى ديده اى كه در تمام مدت حكومت عثمان نسبت به ما چه جفا و ستمى معمول شد و راءى عثمان هم متوجه بنى اميه بود، و خداوند خلافت را پس از او به تو ارزانى فرمود؛ ما را به حكومت برخى از سرزمينها و يا به كارى از كارهاى خود بگمار. على (ع) به آن دو گفت: اينك به آنچه خداوند براى شما قسمت فرموده است راضى باشيد تا در اين باره بينديشم و بدانيد كه من هيچيك از ياران خود را در امانت خويش شريك و سهيم نمى كنم مگر اينكه به دين و امانتش راضى و خشنود باشم و اعتقاد او را بدانم. آن دو در حالى كه نااميد شده بودند از پيش على (ع) برگشتند و سپس از او اجازه خواستند كه به عمره بروند. ....فَانْصَرَفَا عَنْهُ وَ قَدْ دَخَلَهُمَا الْیَأْسُ فَاسْتَأْذَنَاهُ فِی الْعُمْرَةِ. ابن ابی الحدید ج ۱ ص ۲۳۱
پیشگویی امام از عاقبت طلحه و زبیر! ابن ابی الحدید می نویسد: زبير و طلحه به حضور على عليه السلام آمدند و از او اجازه خواستند كه به عمره بروند. فرمود: قصد عمره نداريد. آنان براى او سوگند خوردند كه قصدى جز عمره گزاردن ندارند. باز به ايشان فرمود: آهنگ عمره نداريد بلكه قصد خدعه و شكستن بيعت داريد. آن دو به خدا سوگند خوردند كه قصدشان مخالفت با على و شكستن بيعت نيست و هدفى جز عمره گزاردن ندارند. على (ع) فرمود: دوباره با من تجديد بيعت كنيد، و آنان با سوگندهاى استوار و ميثاقهاى مؤكد تجديد بيعت كردند و امام به آن دو اجازه فرمود، و همينكه آن دو از حضورش بيرون رفتند، به كسانى كه حاضر بودند گفت: به خدا سوگند آن دو را نخواهيد ديد مگر در فتنه و جنگى كه هر دو در آن كشته خواهند شد. گفتند: اى اميرالمومنين، دستور فرماى آن دو را پيش تو برگردانند. گفت: تا خداوند قضاى حتمى را كه مقدر فرموده اجراء كند. وَ اللَّهِ لاَ تَرَوْنَهُمَا إِلاَّ فِی فِتْنَةٍ یَقْتَتِلاَنِ فِیهَا قَالُوا یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ فَمُرْ بِرَدِّهِمَا عَلَیْکَ قَالَ لِیَقْضِیَ اللّٰهُ أَمْراً کٰانَ مَفْعُولاً... ابن ابی الحدید ج ۱ ص ۲۳۲
یک تکه تاریخ و یک تحلیل جالب!!! مسعودی در مروج الذهب می‌نویسد: مردی از اهل کوفه پس از جنگ صفین با شتر خود وارد دمشق شد. یکی از مردم شام ادعا نمود که این شتر مال من بوده که در جنگ صفّین از من غارت شده و به دست تو افتاده است. سرانجام این محاکمه و مرافعه به نزد معاویه کشیده شد. مرد شامی پنجاه شاهد آورد که این ماده شتر مال من است. معاویه حکم نمود ماده شتر را به شامی تحویل دهند. مرد کوفی به معاویه گفت: این شتر نر است و ماده نیست. معاویه گفت: حکمی داده شد و چاره ای نیست. پس از رفتن مردم، معاویه مرد کوفی را نزد خود حاضر نمود و دو برابر ارزش شتر را به وی داد و در حق او احسان نمود. آن گاه به او گفت: به علی بگو معاویه می‌گوید، من با صد هزار مرد جنگی که فرقی میان شتر نر و ماده نمی گذارند با تو جنگ خواهم نمود. مرحوم آیت الله صفایی حائری گوید: به نظر من، خود معاویه این دعوا را طرح ریزی کرده و دستور داده بود که چنین ادعایی کنند تا مقدمه ای برای آن پیغام به امیرالمؤمنین علیه السلام فراهم شود، و گر نه، چگونه باید این دعوا پیش معاویه برده شود و نزد قاضی او در دمشق برده نشود، و برای چه پنجاه شاهد حاضر گردد در حالی که دو شاهد کفایت می‌کرد. از طرف دیگر، باور کردنی نیست که پنجاه و یک نفر از اهل شام فرقی میان شتر ماده با نر نگذارند. پس معاویه می‌خواست نمایشی ترتیب دهد و اعلام کند که مردم شام با یکدیگر متحد هستند، و از کمک به همدیگر مضایقه ندارند و نه فقط از دین می‌گذرند که از محسوسات نیز چشم می‌پوشند، و شتر نر را ماده می‌خوانند. ----------
یک تکه تاریخ و یک تحلیل!!! مسعودی می‌نویسد: معاویه به اندازه ای در میان مردم شام اطاعت می‌شد که وقتی به سمت صفین برای جنگ با علی علیه السلام می‌رفت نماز جمعه را در روز چهارشنبه خواند، و تمامی لشکریان به او اقتدا کردند. مرحوم آیت الله صفایی حائری: معاویه برای چه در آن موقع که به جنگ علی علیه السلام می‌رود به چنین عملی - عمل غیر مشروعی - مبادرت می‌ورزد؟ آیا چهارشنبه را با جمعه اشتباه نموده؟! آیا می‌توان باور کرد که تمامی لشکر او چنین اشتباهی کردند؟! خیر چنین نیست، منظور معاویه این بود که موقعیّت و محبوبیّت خود را در قلوب لشکریانش به علی علیه السلام واهل کوفه نشان دهد. او خواست ثابت کند که لشکریان من در برابر فرمان من تسلیم هستند، و هر چه بگویم اطاعت می‌کنند، دین آنان نیز در ید قدرت من است، منظور او همین بود نه چیز دیگر. ----------
سخنی که فراموش کرده بودم را به یادم آوردی!! روز جنگ جمل على عليه السلام به ميدان آمد و آن دو[امام و زیبر] چنان به يكديگر نزديك شدند كه گردن اسبهايشان كنار هم قرار گرفت. على (ع) به او فرمود: ترا فرا خواندم تا سخنى را پيامبر (ص) به من و تو فرمودند به يادت آورم. آيا به ياد مى آورى آن روزى را كه تو مرا در آغوش گرفته بودى و پيامبر فرمودند: آيا او را دوست مى دارى؟ و تو گفتى: چرا دوستش نداشته باشم كه پسر دايى من و همچون برادر من است. و پيامبر فرمودند: همانا به زودى تو با او جنگ مى كنى، در حالى كه تو نسبت به او ستمگرى.؟ زبير استرجاع كرد و گفت: آرى چيزى را به يادم آورى كه روزگار آنرا در من به فراموشى سپرده بود. و زبير به صف سپاه خود برگشت. پسرش عبدالله گفت: با چهره ای غير از آن چهره كه از ما جدا شدى برگشتى! گفت: آرى كه على (ع) سخنى را به يادم آورد كه روزگار آنرا در من به فراموشى سپرده بود و ديگر هرگز به او جنگ نخواهم كرد و من بر مى گردم و از امروز شما را رها مى كنم. عبدالله به او گفت: جز اين نمى بينمت كه از شمشيرهاى بنى عبدالمطلب ترسيدى. زبير گفت: اى واى بر تو كه مرا به جنگ با او تحريك مى كنى و حال آنكه من سوگند خورده‌ام كه با او جنگ نكنم. ...وَیْلَکَ أَ تُهَیِّجُنِی عَلَی حَرْبِهِ أَمَا إِنِّی قَدْ حَلَفْتُ أَلاَّ أُحَارِبَهُ.... ج۱ ص ۲۳۴ عاقبت زبیر در متن بعدی.... ○○●●○○●●○○●● [روایت ها وحکایت ها]
قاتل زبير! چون زبير از جنگ با على عليه السلام منصرف شد از كنار وادى السباع عبور كرد. احنف بن قيس آنجا بود و با گروهى از بنى تميم از شركت در جنگ و يارى دادن هر دو گروه كناره گرفته بودند. به احنف خبر دادند كه زبير از آنجا مى گذرد، او با صداى بلند گفت: من با زبير چه كنم كه دو لشكر مسلمان را به جان يكديگر انداخت و چون شمشيرها به كشتار درآمد آنان را رها كرد و خود را از معركه بيرون كشيد؟ همانا كه او سزاوار كشته شدن است ؛ خدايش بكشد. در اين هنگام عمرو بن جرموز كه مردى جسور و بيرحم بود زبير را تعقيب كرد و چون نزديك او رسيد زبير ايستاد و پرسيد: چه كار دارى؟ گفت آمده‌ام از تو درباره كار مردم بپرسم. زبير گفت: آنان را در حالى كه روياروى ايستاده و به يكديگر شمشير مى زدند رها كردم. ابن جرموز همراه زبير حركت كرد و هر يك از ديگرى مى ترسيد. چون وقت نماز فرا رسيد زبير گفت: اى فلان! من مى خواهم نماز بگزارم. ابن جرموز گفت: من هم مى خواهم نماز بگزارم. زبير گفت: بنابراين تو بايد مرا در امان داشته باشى و من ترا. گفت: آرى. زبير پاهاى خود را برهنه كرد و وضو ساخت و چون به نماز ايستاد، ناگهان ابن جرموز بر او حمله كرد و او را كشت و سرش شمشير و انگشترش را برداشت و بر جسدش اندكى خاك ريخت و پيش احنف برگشت و به او خبر داد. احنف گفت: به خدا سوگند نمى دانم خوب كرده اى يا بد. اينك پيش على (ع) برو و به او خبر بده. او پيش على عليه السلام آمد و به كسى كه اجازه مى گرفت گفت: به على بگو عمرو بن جرموز بر در است و سر و شمشير زبير همراه اوست. آن شخص او را به حضور على در آورد. در بسيارى از روايات آمده است كه ابن جرموز سر زبير را نياورد و فقط شمشيرش را همراه داشت. على (ع) به او گفت: تو او را كشته اى؟ گفت: آرى. فرمود: به خدا سوگند پسر صفيه ترسو و فرومايه نبود، ولى مرگ و سرنوشت شوم او را چنين كرد. و سپس فرمود: شمشيرش را بده و ابن جرموز آنرا به على (ع) داد و او آن را به حركت در آورد و گفت: اين شمشيرى است كه چه بسيار از چهره پيامبر (ص) اندوه زدوده است. ابن جرموز گفت: اى اميرالمومنين! جايزه من چه مى شود؟ فرمود: همانا من شنيدم پيامبر (ص) فرمود: كشنده و قاتل پسر صفيه [زبير ] را به آتش مژده بده. طَالَمَا جَلَی بِهِ الْکَرْبَ عَنْ وَجْهِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ اِبْنُ جُرْمُوزٍ الْجَائِزَةَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ فَقَالَ أَمَا إِنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص یَقُولُ بَشِّرْ قَاتِلَ اِبْنِ صَفِیَّةَ بِالنَّارِ... ج۱ ص ۲۳۶ ○○●●○○●●○○●● [روایت ها و حکایت ها ]
بخشی از جریان کشته شدن حضرت حمزه جبير بن مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف روز جنگ احد به برده خود وحشى گفت: اى واى بر تو! همانا على در جنگ بدر عمويم طعيمة را، كه سرور بطحاء بود، كشته است، اينك اگر امروز بتوانى او را بكشى آزاد خواهى بود و اگر محمد را بكشى آزادى و اگر حمزه را بكشى آزادى كه هيچكس جز اين سه تن همتاى عموى من نيست. وحشى گفت: اما محمد كه يارانش اطراف اويند و او را رها نمى كنند و به خود نمى بينم كه بر او دست يابم. اما على دلاورى آگاه و مواظب همه جانب است و در جنگ همه چيز را زير نظر دارد، ولى براى تو حمزه را خواهم كشت زيرا مردى است كه در جنگ جلو خود را هم نمى نگرد. وحشى در كمين حمزه ايستاد و چون حمزه برابرش رسيد به همان روش كه حبشى‌ها زوبين پرتاب كرد و او را كشت. ...و إن قتلت محمّدا فأنت حر و إن قتلت حمزة فأنت حر.... ج ۱ ص ۲۴۳ ○○●●○○●●○○●● [روایت ها وحکایت ها]
محمد بن حنفیه و رگه ترس! اميرالمومنين عليه السلام روز جنگ جمل رايت خويش را به پسرش محمدسپرد و صفها آراسته بود، و به محمد فرمان حمله و پيشروى داد. محمد اندكى درنگ كرد. على دوباره فرمان حمله داد. محمد گفت: اى اميرالمومنين! مگر اين تيرها را نمى بينيد كه همچون قطرات باران از هر سو فرو مى بارد! على عليه السلام به سينه محمد زد و فرمود: رگه ترسى از مادرت به تو رسيده است، و رايت را خود بدست گرفت و آنرا به اهتزاز در آورد و چنين فرمود: با آن ضربه بزن همچون ضربه زدن پدرت تا ستوده شوى. در جنگ چون آتش آن افروخته نشود خيرى نيست و بايد با شمشير مشرفى و نيزه استوار كار كرد. آنگاه على عليه السلام حمله كرد و مردم از پى او حمله بردند و لشكر بصره را در هم كوبيد. ..أَدْرَکَکَ عِرْقٌ مِنَ أُمِّکَ.... ج ۱ ص ۲۴۳ ○○●●○○●●○○●● [روایت ها وحکایت ها]
محمد حنفیه و حسنین علیهما السلام به محمد بن حنفيه گفته شد: چرا پدرت در جنگ تورا به جنگ كردن وا مى دارد و حسين و حسن (ع) را به جنگ وا نمى دارد؟ گفت: آن دو چشمهاى اويند و من دست راست اويم ؛ طبيعى است كه او با دست خود چشمهاى خويش را حفظ كند. و على عليه السلام پسر خويش محمد را همواره در مورد خطرناك جنگ جلو مى انداخت و حال آنكه حسن و حسين (ع) را از اين كار باز مى داشت و در جنگ صفين مى فرمود: اين دو جوان مرد را حفظ كنيد كه بيم دارم با كشته شدن آن دو نسل رسول خدا (ص) قطع شود. ..إِنَّهُمَا عَیْنَاهُ وَ أَنَا یَمِینُهُ فَهُوَ یَدْفَعُ عَنْ عَیْنَیْهِ بِیَمِینِهِ.. ج ۱ ص ۲۴۴ ○○●●○○●●○○●● [روایت ها وحکایت ها]
کنار جسد طلحه دو نقل متفاوت 1⃣اصبغ بن نباته مى گويد: چون مردم بصره شكست خوردند و گريختند، على عليه السلام بر استر پيامبر (ص) كه نامش شهباء و نزد او باقى بود سوار شد و شروع به عبور كردن از مقابل كشتكان کرد و آنگاه خطاب به جسد طلحه رسید و گفت: اى طلحه، واى بر تو و بر مادرت! تو از پيشگامان در اسلام بودى، اى كاش ترا سود مى بخشيد، ولى شيطان گمراهت كرد و به لغزش انداخت و شتابان به دوزخت برد. ابن ابی الحدید گوید: 2⃣ولى اصحاب ما چيز ديگرى جز اين روايت مى كنند. آنان مى گويند: چون جسد طلحه را نشاندند على (ع) فرمود: اى ابو محمد! براى من سخت دشوار است كه ترا اين چنين خاك آلوده و چهره بر خاك زير ستارگان آسمان و در دل اين وادى ببينم. آن هم پس از آن جهاد تو در راه خدا و دفاعى كه از پيامبر (ص) كردى. در اين هنگام كسى آمد و گفت: اى اميرالمومنين! گواهى مى دهم پس از اينكه تير خورده و در افتاده بود فرياد بر آورد و مرا پيش خود فرا خواند و گفت: تو از اصحاب كدام كسى؟ گفتم از اصحاب اميرالمومنين على هستم. گفت: دست فراز آر تا با تو براى اميرالمومنين على عليه السلام بيعت كنم و من دست خود را به سوى او فرا بردم و او با من براى تو بيعت كرد. على (ع) فرمود: خداوند نمى خواست طلحه را به بهشت ببرد مگر اينكه بيعت من بر عهده و گردنش باشد. لَکِنَّ اَلشَّیْطَانَ أَضَلَّکَ فَأَزَلَّکَ فَعَجَّلَکَ إِلَی اَلنَّارِ.... ج ۱ ص ۲۴۹ [روایت ها وحکایت ها]
👓وقتی خزانه را دید!!! ابوالاسود مى گويد: چون على (ع) در جنگ جمل پيروز شد همراه گروهى از مهاجران و انصار، كه من هم با ايشان بودم، به بيت المال بصره وارد شد. همينكه بسيارى اموال را در آن ديد فرمود: كس ديگرى غير از مرا بفريب ؛ و اين سخن را چند بار تكرار فرمود. سپس نظرى ديگر به اموال انداخت و آنرا با دقت نگريست و فرمود: اين اموال را ميان اصحاب من قسمت كنيد و به هر يك پانصد درهم بدهيد؛ و چنان كردند و همانا سوگند به خداوندى كه محمد را بر حق برانگيخته است كه نه يك درهم اضافه آمد و نه يك درهم كم، گويى على (ع) مبلغ و مقدار آن را مى دانست ؛ شش هزار هزار درهم بود و شمار مردم دوازده هزار بود. حبة عرنى مى گويد: على عليه السلام بيت المال بصره را ميان اصحاب خود قسمت كرد و به هر يك پانصد درهم داد و خود نيز همچون يكى از ايشان پانصد درهم برداشت. در اين هنگام كسى كه در جنگ شركت نكرده بود آمد و گفت: اى اميرالمومنين! من با قلب و دل خود همراه تو بودم، هر چند جسم من اينجا حضور نداشت ؛ اينك چيزى از غنيمت به من ارزانى فرماى. اميرالمومنين همان پانصد درهمى را كه براى خود برداشته بود به او بخشيد و بدينگونه به خودش از غنايم چيزى نرسيد. ...غُرِّی غَیْرِی مِرَاراً ثُمَّ نَظَرَ إِلَی الْمَالِ وَ صَعَّدَ فِیهِ بَصَرَهُ وَ صَوَّبَ وَ قَالَ اِقْسِمُوهُ بَیْنَ أَصْحَابِی خَمْسَمِائَةٍ خَمْسَمِائَةٍ.... ج ۱ ص ۲۵۰ [ روایت ها وحکایت ها ]
جاذبه قرآن و تعصب❗️❗️❗️ ابوجهل، اخنس و ابوسفیان تصمیم گرفتند بی آن که دیگری بفهمد، شبانگاه در پناه تاریکی و مخفیانه کنار دیوار منزل پیامبر علیه راه بروند و آیات قرآن را بشنوند. هر سه نفر، آیات را جداگانه شنیدند و توی راه به همدیگر برخورد کردند و خودشان را سرزنش کردند که چرا جذب قرآن شده اند، پس پیمان بستند که دیگر این کار را تکرار نکنند؛ اما شب بعد، جاذبه ی قرآن آنها را وادار کرد که در اطراف خانه ی پیامبر گوش فرا دهند. دوباره در برگشت به هم رسیدند و خودشان را سرزنش کردند که چرا این پیمان را شکستند. روز که شد، اخنس عصا به دست، به منزل ابوسفیان و سپس به منزل ابوجهل رفت و در باره ی قرآن با هم صحبت کردند، تا مبادا آنها دست از جاهلیت بردارند. ابوجهل که بیشتر از آن دو به مرام جاهلیت و تکبر و ریاست دنیا تعصب داشت، گفت: سوگند می‌خوریم که به محمد ایمان نیاوریم اگرچه صوت قرآنش انسان را به خود جذب کند.😐 سیره ی ابن هشام ج ۱ ص ۳۳۷ ○○●●○○●●○○●● [روایت ها وحکایت ها]
خباثت درونی عمروعاص عمروعاص برای رسیدن به مقصد خود، یعنی: ابراز دشمنی و عداوت با علی علیه السّلام از هیچ چیز ابا نداشت. می‌گویند: «روزی به«عایشه»گفت: «ای کاش در روز جنگ«جمل» کشته شده بودی! »«عایشه» (تعجّب کرد و) گفت: «و لم لا أبا لک، چرا؟ ای بی پدر! » «عمرو»گفت: «تو به مرگ الهی می‌مردی و داخل بهشت می‌شدی! و ما (بعد از مسئله پیراهن عثمان) مرگ تو را، بزرگترین وسیله برای مذمّت«علیّ بن أبی طالب» قرار می‌دادیم. ». ---------- ابن ابی الحدید، جلد ۶، صفحه ۲۸۲.۲۸۳.
لیله المبیت👇 در ماجرای ایثار بی نظیر امام علی(ع) در لیله المبیت، هنگامی که در آن شب خطیر، پیامبر(ص) از مکه به سوی مدینه هجرت کرد،. حضرت علی(ع) با خوابیدن در رختخواب او جانش را فدای آن حضرت نمود، کفار قریش اطراف بستر را محاصره نمودند، وقتی که علی(ع) را در آنجا یافتند ابوجهل نسبت جهل به علی (ع) داد، و گفت: رهایش کنید او عقل ندارد، محمد او را جای خود گذاشته و فرار کرده، حضرت امیر در ضمن گفتاری به او فرمود: «یا اَبا جَهلُ بَلِ اللّهُ قَد اَعطانی مِنَ العَقلِ ما لَو قُسم عَلی جَمیع حُمَقاءِ الدُّنیا وَ مَجانِینها لَصارُوا بِهِ عُقَلاءً؛ ای ابوجهل! بلکه خداوند از مقام عقل به قدری به من عنایت فرموده که اگر آن را بر همه احمق ها و دیوانگان دنیا تقسیم کنند، همه آنها از عاقلان و خردمندان خواهند شد.● بحار الانوار.
شتر را پی کنید!!! محمد بن عمر واقدى مى گويند: از هيچ جنگى آن مقدار رجز كه از جنگ جمل نقل و حفظ شده است، نقل نشده رجزها با صدای بلند خوانده میشد تا آنگاه على عليه السلام با صداى بلند فرمان داد: اى واى بر شما، شتر عایشه را پى كنيد كه شيطان است! سپس گفت: آنرا پى كنيد و گرنه همه اعراب از ميان مى روند. تا اين شتر از پاى در نيايد و بر زمين نيفتد شمشيرها كشيده مى شود و فرو خواهد آمد. در اين هنگام همگى آهنگ شتر كردند و آنرا پى زدند. شتر در حالى كه نعره يى سخت كشيد به زانو در آمد و همينكه زانو زد، شكست و هزيمت در لشكر بصره افتاد. وَیْلَکُمْ اعْقِرُوا الْجَمَلَ فَإِنَّهُ شَیْطَانٌ ثُمَّ قَالَ اِعْقِرُوهُ وَ إِلاَّ فَنِیَتْ اَلْعَرَبُ.... ج ۱ص ۲۵۳ ○○●●○○●●○○●● [ روایت ها وحکایت ها ]