با یک حسنه بهشتی می شوی!!
#امام_صادق(عليه السّلام)فرمود:
خداوند عزوجل به داود(عليه السّلام)وحى كرد كه:
به راستى بندهاى از بندگانم يك
حسنه آورد و من بهشتم را بر او مباح كنم!!!
داود عرض كرد: پروردگارا،اين
حسنه چيست؟
فرمود:
دل بندۀ مؤمنم را شاد کند هر چند با دادن يك خرما باشد.
أَوْحَى اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَى دَاوُدَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ إِنَّ اَلْعَبْدَ مِنْ عِبَادِي لَيَأْتِينِي بِالْحَسَنَةِ فَأُبِيحُهُ جَنَّتِي فَقَالَ دَاوُدُ يَا رَبِّ وَ مَا تِلْكَ اَلْحَسَنَةُ قَالَ يُدْخِلُ عَلَى عَبْدِيَ اَلْمُؤْمِنِ سُرُوراً وَ لَوْ بِتَمْرَةٍ.
بحار ج ۱۴ ص ۳۴
#روایت_داستانی
#حضرت_داود
#تاریخ
پ. ن:
البته فرمود: آن حسنه را به نزد من بیاورد!!!
خیلی ها حسنه انجام میدن ولی نمی تونن سالم ببرن، با منت و اذیت و ریا نابودش می کنند😢
مقام معظم رهبری:
زندگی پیغمبر را میلی متری باید مطالعه کرد. هر لحظهی این زندگی یک حادثه، درس و جلوهی عظیم انسانی است.
۱۳۸۷/۰۵/۰۹ تاریخ
در جای دیگر فرمودند:
به همهی برادران و خواهران بخصوص به جوانان توصیه میکنم که به تاریخ زندگی پیغمبر مراجعه کنند و آن را بخوانند و فرا گیرند.
#پیامبر_اکرم
#تاریخ
روایت ها و حکایت ها
در ایام شهادت #امام_کاظم علیه السلام بهترین فرصت هست که: تاریخ برامکه را مرور کنیم که خیلی عحیب و ع
مادر جعفر برمكى در طلب
پوست گوسفند!!!
محمد بن حنان گفت: روز عيد قربان در خانه ما يك زن محترمهاى به ديدن مادرم آمد. از مادرم پرسيدم اين خانم كيست؟ گفت اين مادر جعفر برمكى است مىگويد تا فهميدم مادر جعفر است محترمه است سلام و احوالپرسى كردم بعد گفتم: بى بى شما سرد و گرم روزگار را زياد چشيدهايد عبرتى براى ما بگوئيد گفت چه بگويم؟
بهترين عبرتها حال خود من است يك روز عيد قربان شماره غلامان و كنيزان من چهارصد بود آنگاه جعفر امر كرد به عدد هر غلام و كنيزى يك قربانى بكنيد البته غلام و كنيز مادرش - مال خودش هم جداگانه بود و من در همان سال و همان روز از جعفر گله داشتم كه تشريفات مرا كم كرده است بالاخره اين گذشت. امروز روز عيد قربان است بلند شدهام آمدهام منزل شما ببينم يك پوست گوسفند قربانى به دست مىآيد زير پايم بيندازم يا نه.
فهميدم امروز كه روز عيد قربان است شما قربانى مىكنيد پوستش را بدهيد به من.
#حکایت_داستان
#تاریخ
⚔ نیم نگاهی به جنگ خیبر...
🌀مهر و عاطفه در صحنه نبرد!
هنگامی که دژ (قموص) گشوده شد، (صفیه) دختر حییّ ابن اخطب با زن دیگری اسیر شدند (بلال) این دو نفر را از کنار کشتگان یهود عبور داد و خدمت پیامبر آورد.
پیامبر از جریان آگاه شد، بلال را عتاب کرد[انزعت منک الرحمه یا بلال] سپس از جای برخاست و عبا بر سر (صفیه) افکند و از او احترام کرد و برای استراحت او محلی را در لشکرگاه معین کرد؛ سپس با لحن تند به بلال گفت: (مگر مهر و عاطفه) از دل تو رخت بربسته که این دو زن را از کنار اجساد عزیزان خود عبور دادی! حتی به همین اندازه اکتفا نکرد، (صفیه) را از میان اسیران به خود اختصاص داد و رسما در ردیف زنان خود درآورد و از این طریق شکست روحی او را جبران کرد. اخلاق و عواطف پیامبر اثر بسیار نیکی در روان (صفیه) گذاشت که بعدها در زمره زنان علاقه مند و با وفای پیامبر درآمد و در موقع احتضار پیامبر بیش از زنان دیگر اشک میریخت.
----------
... قَدْ كَادَتْ تَذْهَبُ رُوحُهَا فَقَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَ نُزِعَتْ مِنْكَ اَلرَّحْمَةُ يَا بِلاَلُ
بحار ج ۲۱ ص ۲۲
#تاریخ
#جنگ_خیبر
#پیامبر_اکرم
#سیره
✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
روایت ها وحکایت ها (عضویت)
⚔ نیم نگاهی به جنگ خیبر...
🌀بازرگان باهوش!!!😜
بازرگانی به نام (حجاج بن علاط) در سرزمین خیبر حاضر بود و با مردم مکه دادوستد داشت. عظمت چشم گیر اسلام و رفتار عطوفانه پیامبر با این ملت لجوج، قلب او را روشن ساخت. از این رو، خدمت پیامبر رسید و اسلام آورد. وی برای گردآوری مطالبات خود از مردم مکه، نقشه زیرکانه ای کشید. او از دروازه مکه وارد شد، سران قریش را دید که از جریان خیبر سخت نگران بوده و در انتظار خبرند، لذا همگی دور شتر او را گرفته و با بی صبری هرچه تمام تر از اوضاع (محمد) سؤال میکردند. او در پاسخ آنها گفت: (محمد) شکستی خورد که مانند آن را نشنیده اید، یارانش کشته و یا دست گیر شدند و خود او نیز دست گیر شد. سران یهود تصمیم دارند که او را به مکه آورند و در برابر دیدگان قریش اعدام کنند. این گزارش دروغ آنچنان آنها را خوش حال ساخت که از فرط سرور در پوست نمی گنجیدند. سپس رو به مردم کرد و گفت:
در برابر این بشارت خواهش میکنم هرچه زودتر مطالبات مرا بدهید تا من، پیش از سوداگران دیگر به سرزمین خیبر روم و اسیران را خریداری کنم. مردم فریب خورده که دست از پا نمی شناختند، در مدت کمی تمام مطالبات او را پرداختند.
انتشار این خبر (عباس) عموی پیامبر را ناراحت ساخت. او خواست با (حجاج) ملاقات کند، امّا وی با اشاره چشم و ابرو، به عباس رسانید که حقیقت را بعدا به او خواهد گفت. حجاج در آخرین لحظات حرکت، با عموی پیامبر مخفیانه ملاقات کرد و گفت: من اسلام آوردهام و این نقشه برای این بود که طلبهای خود را گرد آورم و خبر صحیح این است:
روزی که من از خیبر حرکت کردم، تمام دژهای خیبر به دست مسلمانان افتاده بود و (صفیه) دختر پیشوای آنها (حییّ بن اخطب) اسیر شد و در ردیف زنان پیامبر قرار گرفت و این مطلب را سه روز پس از حرکت من انتشار بده.
سه روز بعد، عباس بهترین لباس خود را پوشید و با گران ترین عطرها خود را خوش بو ساخت و عصا به دست گرفته وارد مسجد شد و شروع به طواف کعبه کرد قریش از تظاهر عباس به فرح و سرور متعجب شدند، زیرا در برابر این مصیبت بزرگی که به برادرزاده اش وارد آمده، باید لباس عزا بر تن میکرد. او تعجب آنان را با گفتار زیر از بین برده، گفت:
گزارشی که (حجاج) به شما داد، نقشه زیرکانه ای بود که مطالبات خود را از شما وصول کند. او اسلام آورده و موقعی از خیبر حرکت کرده بود که بزرگ ترین پیروزی نصیب (محمد) شده و یهودیان خلع سلاح شده بودند: گروهی از آنها کشته و دسته ای اسیر شده بودند. سران قریش از شنیدن این خبر بیش از حد ملول گشتند و چیزی نگذشت که خبر فتح و پیروزی مسلمانان به گوش آنان رسید.
بحار الانوار، ج ۲۱، ص ۳۱
#حکایت_داستان
#تاریخ
#جنگ_خیبر
✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
روایت ها وحکایت ها (عضویت)
🔍" إمٰام کٰاظِــــمْ (عَلَیْه السَّلامْ) "...
🔴مامون چگونه شیعه شد؟!!!
سفيان بن نزار گوید:
روزى بالاى سر مأمون بودم
گفت ميدانيد من تشيع را از كه آموختم؟
كسانى كه حضور داشتند گفتند:نه بخدا نميدانيم
گفت:از هارون الرشيد.
گفتند:چگونه از هارون الرشيد آموختى با اينكه او پيوسته اين خانواده را ميكشت؟
گفت صحيح است آنها را در راه حفظ سلطنت خود ميكشت زيرا ملک و سلطنت عقیم است.
سالى من با او بحج رفتم همين كه به مدينه رسيد بدربانان خود دستور داد كه هر كس از اهالى مكه و مدينه از فرزندان مهاجر و انصار كه بديدن من مىآيد بايد نسب و نژاد خود را بگويد و خويش را معرفى كند.هر يك كه وارد ميشد ميگفت من فلانى پسر فلان كس هستم تا جد خويش نام ميبرد كه بالاخره منتهى به يكى از بنى هاشم يا قريش و يا مهاجر و يا انصار ميشد بهر كدام جايزهاى از پانصد هزار درهم تا دويست دينار بمقدار مقام و شرافت نسبى و هجرت اجدادش ميداد.
روزى ايستاده بودم كه فضل بن ربيع وارد شده گفت:درب خانه مردى است كه ميگويد:موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليهم السّلام روى بما نمود كه ايستاده بوديم من و امين و مؤتمن و ساير سپهداران گفت مواظب خود باشيد،سپس بدربان گفت اجازه بده وارد شود ولى مواظب باش از مركب نبايد پياده شود مگر روى فرش من.
در اين موقع ديدم پيرمردى لاغر اندام كه عبادت پيكرش را ضعيف كرده بود وارد شد چون پوست و مشكى كهنه مينمود كه سجده بر صورت و بينى او اثر گذاشته بود.همين كه چشمش به هارون الرشيد افتاد خود را از مرکبی كه سوار بود خواست بزير اندازد،هارون فرياد زد:نه بخدا بايد روى فرش من پياده شويد دربانان مانع از پياده شدن آن جناب گرديدند تمام با ديده احترام و عظمت به او نگاه ميكرديم همين طور آمد تا رسيد روى فرش دربانان و سپهداران اطرافش را گرفته بودند.
هارون از تخت پائين آمده او را استقبال كرد صورت و چشمهايش را بوسيد و دستش را گرفته بالاى مجلس آورد و در آنجا با او نشست شروع كرد با او به صحبت و كاملا با تمام چهره متوجه آن جناب بود از حالش مىپرسيد. و او هم جواب میداد[پس از سخنانی که رد و بدل شد]. در اين موقع از جاى حركت كرد هارون نيز باحترام او حركت نمود صورت و چشمانش را بوسيد آنگاه روى بجانب من و برادرانم امين و مؤتمن نموده گفت: عبد اللّٰه،محمّد،ابراهيم در خدمت پسر عمو و سرورتان باشيد ركابش را بگيريد و لباسهايش را مرتب كنيد و او را تا منزلش مشايعت نمائيد در بين راه موسى بن جعفر عليه السّلام پنهانى بمن توجه نموده بشارت خلافت را داد فرمود:وقتى بمقام خلافت رسيدى با فرزند من خوشرفتارى كن بعد ما برگشتيم من از همه برادرانم بيشتر جرات داشتم پيش پدرم.
همين كه مجلس خلوت شد گفتم يا امير المؤمنين اين آقا كه امروز اين قدر احترام و تعظيم باو روا داشتى از تخت بزير آمدى و باستقبالش شتافتى و او را در صدر مجلس جاى دادى و پائينتر از او نشستى بما دستور دادى ركابش را بگيريم كه بود؟
فرمود:او امام و رهبر مردم و حجت خدا است و خليفه او ميان مردم است.
گفتم يا امير المؤمنين مگر اين امتيازها همه مخصوص شما نيست.
گفت:من پيشواى مردم هستم بزور و جبر در ظاهر ولى موسى بن جعفر امام واقعى است بخدا قسم پسرم!او بمقام پيغمبر از من و تمام مردم شايستهتر است اگر تو كه فرزندم هستى در مقام خلافت با من سر نزاع داشته باشى سر از پيكرت برميدارم سلطنت نازا است(و ملاحظه خويشاوندى را ندارد).
فَلَمَّا خَلاَ اَلْمَجْلِسُ قُلْتُ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ مَنْ هَذَا اَلرَّجُلُ اَلَّذِي قَدْ عَظَّمْتَهُ وَ أَجْلَلْتَهُ وَ قُمْتَ مِنْ مَجْلِسِكَ إِلَيْهِ فَاسْتَقْبَلْتَهُ وَ أَقْعَدْتَهُ فِي صَدْرِ اَلْمَجْلِسِ وَ جَلَسْتَ دُونَهُ ثُمَّ أَمَرْتَنَا بِأَخْذِ اَلرِّكَابِ لَهُ قَالَ هَذَا إِمَامُ اَلنَّاسِ وَ حُجَّةُ اَللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ وَ خَلِيفَتُهُ عَلَى عِبَادِهِ فَقُلْتُ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَ وَ لَيْسَتْ هَذِهِ اَلصِّفَاتُ كُلُّهَا لَكَ وَ فِيكَ فَقَالَ أَنَا إِمَامُ اَلْجَمَاعَةِ فِي اَلظَّاهِرِ بِالْغَلَبَةِ وَ اَلْقَهْرِ وَ مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ إِمَامُ حَقٍّ وَ اَللَّهِ يَا بُنَيَّ إِنَّهُ لَأَحَقُّ بِمَقَامِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ مِنِّي وَ مِنَ اَلْخَلْقِ جَمِيعاً وَ وَ اَللَّهِ لَوْ نَازَعْتَنِي هَذَا اَلْأَمْرَ لَأَخَذْتُ اَلَّذِي فِيهِ عَيْنَاكَ فإِنَّ اَلْمُلْكَ عَقِيمٌ...
بحار ج۴۸ ص ۱۳۰
#امام_کاظم
#تاریخ
#حکایت_داستان
✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦
روایت ها وحکایت ها (عضویت)
☑️بعثت پیامبراکرم (صلَّیٰ الله علیه وآله)
❗️اهداف بعثت
❗️داستان غار (صلَّیٰ الله علیه وآله)!
غار حرا بر فراز کوهى قرار دارد که امروز جبل النور نامیده مى شود. سابقاً این کوه در خارج مکه بود; ولى امروز به سبب گسترش شهر مکّه جبل النور و غار حرا در داخل مکّه قرار دارد و پیمون آن از پاى کوه تا فراز آن حدود یک ساعت به طول مى انجامد.
غار مزبور غار کوچکى است که گنجایش یک نفر ایستاده در حال عبادت و دو سه نفر نشسته را دارد; ولى در کنار آن محل نسبتاً وسیعى است که جاى نشستن گروهى است. جالب اینکه دو طرف غار باز است و هواى لطیفى در غار جریان دارد و در گرم ترین اوقات سال، انسان احساس گرما نمى کند و از همه گذشته، جاى خلوت و مملوّ از روحانیت است.
پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) قبل از بعثت و حتى گاه بعد از بعثت براى دورماندن از غوغاى بت پرستان جاهل و جامعه مملوّ از خرافات آن عصر، به غار حرا مى رفت و ساعتها و روزها به راز و نیاز با خدا مى پرداخت و در اسرار آسمان و زمین مى اندیشید. قابل توجه است که داخل غار اگر کسى رو به دهانه شمالى غار بایستد هم رو به کعبه ایستاده و هم رو به بیت المقدس.
از پاره اى از روایات استفاده مى شود که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) حتى بعد از نبوّت، گاهى به غار حراء مى رفت و دور از اذیت و آزار مشرکان متعصب، به عبادت و راز و نیاز با خدا مى پرداخت و على(علیه السلام) و خدیجه گاه با آن حضرت بودند و مى دانیم نخستین شعاع وحى در همانجا درخشید.
ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه خود مى گوید:
داستان مجاورت پیامبر اکرم به غار حرا مشهور است و در کتب صحاح آمده که او در هر سال یک ماه در جوار حراء بود و در آن ماه نیازمندانى به سراغ آن حضرت مى آمدند و آنها را اطعام مى کرد، هنگامى که این مدت پایان مى پذیرفت و پیامبر اکرم از آنجا باز مى گشت به سراغ کعبه مى آمد و هفت دور یا بیشتر طواف مى کرد. سپس به خانه خود باز مى گشت تا سال بعثت فرا رسید. پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) ماه مبارک را در آن سال به اتفاق خدیجه و على بن ابى طالب و خادمى که داشتند در آنجا بود و در این زمان بود که جبرئیل فرمان نبوّت و رسالت را براى آن حضرت آورد و (این حدیث ظاهراً اشاره به نزول دفعى و یک پارچه قرآن بر پیامبر اکرم در ماه رمضان است و منافاتى با نزول تدریجى که آغاز آن 27 رجب است، ندارد).
برای اطلاعات بیشتر به اواخر خطبه ۱۹۲ نهج البلاغه رجوع شود.
#مبعث
#پیامبر_اکرم
#تاریخ
#حکایت_داستان
✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
روایت ها وحکایت ها (عضویت)
☑️بعثت پیامبراکرم (صلَّیٰ الله علیه وآله)
❗️اینگونه بود پیامبر ما
مقام معظم رهبری:
نقل کرده اند که عرب بیابان گردی که از تمدّن و شهرنشینی و آداب معاشرت و اخلاق معمولی زندگی چیزی نمی دانست با همان خشونت صحراگردی خود، به مدینه آمد و خدمت پیامبر رسید. آن حضرت، در میان اصحاب خود حالا یا در مسجد و یا در گذرگاهی بودند. او، از ایشان چیزی خواست که پیامبر هم به او کمکی کردند و مثلًا پول و غذا و لباسی به او دادند. بعد که این را به او بخشیدند، به او گفتند: حالا خوب شد؟ من به تو نیکی کردم؟ راضی هستی؟ آن مرد، به خاطر همان خشونت صحراگردی خود و صراحت و بی تعارفی ای هم که این گونه افراد دارند، به خاطر آنکه ظاهراً این محبّتها کمش بوده است، گفت: نه، هیچ کاری انجام ندادی و هیچ محبّتی نکردی و اصلًا این چیزی نبود که تو به من دادی!
طبعاً این گونه برخورد خشن نسبت به پیامبر، در دل اصحاب یک چیز ناخوشایند سنگینی بود. همه عصبانی شدند. چند نفری که اطراف پیامبر بودند، خواستند با عصبانیّت و خشم، به این عرب چیزی بگویند و عکس العملی نشان بدهند؛ امّا پیامبر فرمود: نه، شما به او کاری نداشته باشید، من با او مسئله را حل خواهم کرد. از جمع خارج شدند و این اعرابی را هم با خودشان به منزل بردند. معلوم میشود که پیامبر در آنجا چیزی نداشتند که به او بدهند؛ و الّا بیشتر هم به او میدادند. او را به منزل بردند و باز چیزهای اضافه ای مثلًا غذا یا لباس یا پول به او دادند. بعد به او گفتند: حالا راضی شدی؟ گفت: بله. مرد، در مقابل احسان و حلم پیامبر شرمنده شد و اظهار رضایت کرد.
پیامبرصلّی الله علیه و آله به او فرمودند: تو چند لحظه ی پیش، در مقابل اصحاب من حرفهایی زدی که آنها دلشان نسبت به تو چرکین شد. دوست داری برویم همین حرفهایی که به من گفتی و اظهار رضایت کردی، در مقابل آنها بگویی؟ گفت: بله، حاضرم. بعد پیامبرصلّی الله علیه و آله شبِ همان روز یا فردای آن روز، این عرب را برداشتند و در میان اصحابشان آوردند و گفتند: این برادر اعرابیمان خیال میکند که از ما راضی است؛ اگر راضی هستی، بگو. او هم بنا به ستایش پیامبرصلّی الله علیه و آله کرد و گفت: بله، من
خوشحال و راضیم و مثلًا از رسول اکرم خیلی متشکرم؛ چون ایشان به من محبّت کردند. این سخنان را گفت و رفت.
بعد که او رفت، رسول اکرم صلّی الله علیه و آله رو به اصحابشان کردند و فرمودند: مَثَل این اعرابی، مَثَل آن ناقه یی است که از گله یی که چوپانی آن را میچراند، رمیده و جدا شده باشد و سر گذاشته، به بیابان میدود. شما دوستان من، برای اینکه این شتر را بگیرید و او را به من برگردانید، حمله میکنید و از اطراف، دنبال او میدوید. این حرکت شما، رمیدگی او را بیشتر و وحشتش را زیادتر میکند و دستیابی به او را دشوارتر خواهد کرد. من نگذاشتم شما او را بیشتر از آنچه که رمیده بود، از جمع ما برمانید. با محبّت و نوازش، دنبال او رفتم و به گله و جمع خودمان برگرداندم. این، روش پیامبرصلّی الله علیه و آله است.
#پیامبر_اکرم
#سیره
#تاریخ
✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
روایت ها وحکایت ها (عضویت)
شبث بن ربعى پس از عاشورا به شکرانه و خوشحالى از کشته شدن امام حسین علیه السلام مسجدى در کوفه تجدید بنا کرد.
مساجد دیگرى که به این منظور تجدیدبنا شده بودند، عبارتند از: مسجد اشعث بن قیس، مسجد جریر بن عبدالله بَجَلى، مسجد سماک بن مخرمه.
#تامل
#تاریخ
#حکایت_داستان
#امام_حسین
بنده خوبی هستی الا اینکه...!!
امام صادق عليه السّلام فرمود:
امير مؤمنان على عليه السّلام فرمود:
خداوند عزّ و جلّ به داوود عليه السّلام وحى كرد كه تو بنده خوبى هستى (ولى حيف اين است كه) از بيت المال ارتزاق مىكنى و با دست خودت كارى انجام نمىدهى!
داوود عليه السّلام چهل صبح گريست، و پس از آن خداوند عزّ و جلّ به آهن وحى كرد و فرمود: براى بندهام داوود، نرم شو.
بدينسان خداوند آهن را براى داوود عليه السّلام نرم كرد، و هرروز يك زره مىساخت و آن را هزار درهم مىفروخت. وى سيصد و شصت زره ساخت و سيصد و شصت هزار درهم درآمد كسب كرد، و بدين ترتيب از مصرف بيت المال بىنياز شد.
أَوْحَى اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَى دَاوُدَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ أَنَّكَ نِعْمَ اَلْعَبْدُ لَوْ لاَ أَنَّكَ تَأْكُلُ مِنْ بَيْتِ اَلْمَالِ وَ لاَ تَعْمَلُ بِيَدِكَ شَيْئاً قَالَ فَبَكَى دَاوُدُ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ أَرْبَعِينَ صَبَاحاً فَأَوْحَى اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَى اَلْحَدِيدِ أَنْ لِنْ لِعَبْدِي دَاوُدَ فَأَلاَنَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ اَلْحَدِيدَ فَكَانَ يَعْمَلُ كُلَّ يَوْمٍ دِرْعاً فَيَبِيعُهَا بِأَلْفِ دِرْهَمٍ فَعَمِلَ ثَلاَثَمِائَةٍ وَ سِتِّينَ دِرْعاً فَبَاعَهَا بِثَلاَثِمِائَةٍ وَ سِتِّينَ أَلْفاً وَ اِسْتَغْنَى عَنْ بَيْتِ اَلْمَالِ.
بحار ج ۱۴ص۱۳
#تاریخ
#حکایت_داستان
#حضرت_داود
روایت داستانی
به جایگاه ها پی ببر!!
يوسف بن ابو سعيد مىگويد:
روزى در خدمت #امام_صادق عليه السّلام بودم كه آن حضرت به من فرمود:
آن گاه كه رستاخيز فرا رسد و خداى تبارك مردمان را گرد آورد نخستين كسى كه خوانده شود #حضرت_نوح عليه السّلام باشد و به او بگويند:آيا رسالت خود را رساندى؟او در پاسخ مىگويد:آرى.به او مىگويند:چه كسى شاهد تو باشد؟
پاسخ دهد: محمّد بن عبد اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم
فرمود:پس نوح پيش بيايد و از مردم رد شود تا به محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم رسد و اين در حالى است كه حضرت محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بر پشتهاى از مشك قرار دارد و على عليه السّلام نيز همراه اوست، پس نوح به محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم گويد:اى محمّد!همانا خداى تبارك و تعالى از من پرسيد كه آيا رسالتم را رساندهام و من پاسخ دادم آرى،پس فرمود: كيست كه گواه تو باشد؟گفتم:محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم.
پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مىفرمايد:
اى جعفر و اى حمزه!برويد و براى نوح گواهى دهيد كه او رسالت خويش را رسانده است.
امام صادق عليه السّلام فرمود:
پس جعفر و حمزه دو گواه پيامبران هستند در تبليغ رسالتشان.
من عرض كردم:قربانت گردم پس على عليه السّلام كجاست؟فرمود:جايگاه او بسى والاتر از اينهاست.
.... فَيَقُولُ يَا جَعْفَرُ يَا حَمْزَةُ اِذْهَبَا وَ اِشْهَدَا لَهُ أَنَّهُ قَدْ بَلَّغَ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ فَجَعْفَرٌ وَ حَمْزَةُ هُمَا اَلشَّاهِدَانِ لِلْأَنْبِيَاءِ عَلَيْهِمُ اَلسَّلاَمُ بِمَا بَلَّغُوا فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ فَعَلِيٌّ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ أَيْنَ هُوَ فَقَالَ هُوَ أَعْظَمُ مَنْزِلَةً مِنْ ذَلِكَ.
«روضه کافی»
#حکایت_داستان
#روایت_داستانی
#پیامبر_اکرم
#حضرت_امیر
#حضرت_نوح
#تاریخ
نقل شده است که در ایام سختی و قحطی بصره، زنی را دیدند که سر بریده انسانی را در دست گرفته و گریه میکند. از وی سبب گریه اش را پرسیدند، جواب داد: مردم گرد خواهر محتضرم جمع شدند تا بمیرد و گوشتش را بخورند هنوز خواهرم نمرده بود که او را قطعه قطعه کردند و گوشتش را تقسیم نمودند و از آن گوشت به من سهمی ندادند. فقط سر بریده خواهرم را به من دادند و در این تقسیم نسبت به من ستم نمودند.
تتمة المنتهى ص ۳۸۰
#حکایت_داستان
#تاریخ