ریحانه 🌱
#پارت_10 #عشق_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم به سمت اتومبیل من به حرکت در امد. با دیدن ماشینم هینی
#پارت_11
🦋#عشق_بیرنگ🦋
به قلم #فریدهعلیکرم
من که تقاضای اضافه ایی ازت نکردم؟ من از هشت سالگی خودم و چهار سالگی تو توخونتون بزرگ شدم. به مامانت نمیگم خاله میگم مامان، الانم کارت دارم هیچ حرف نامربوطی هم باهات ندارم. فقط و فقط ازت خواهش میکنم مثل دو تا خواهر و برادر، به یاد قدیمها که باهم بازی میکردیم ، درس میخوندیم، باهم بزرگ شدیم. بیا من ببینمت
در پی سکوت من گفت
ادرسو برات اس ام اس میکنم.
ارتباط قطع شد. دو دل مانده بودم که چه کنم پیام که برایم امد نگاهی به ادرس کردم و برایش نوشتم یک ساعت طول میکشه تا من بیام اونجا.
سپس به سمت کافه ایی که پوریا ادرس داده بود رفتم.
ماشین را پارک کردم، خدا خدا میکردم که پوریا ماشین را نبیند حوصله توضیح دادن به اورا نداشتم.
وارد کافه که شدم اهنگ محمد لطفی پلی شد و بارانی از گلبرگ های سفیدو قرمز برسرم بارید .
نگاهی به چشمان ذوق زده پوریا انداختم و به اهنگ گوش دادم
در پی سکوت من گفت
ادرسو برات اس ام اس میکنم.
ارتباط قطع شد. دو دل مانده بودم که چه کنم پیام که برایم امد نگاهی به ادرس کردم و برایش نوشتم یک ساعت طول میکشه تا من بیام اونجا.
سپس به سمت کافه ایی که پوریا ادرس داده بود رفتم.
ماشین را پارک کردم، خدا خدا میکردم که پوریا ماشین را نبیند حوصله توضیح دادن به اورا نداشتم.
وارد کافه که شدم اهنگ محمد لطفی پلی شد و بارانی از گلبرگ های سفیدو قرمز برسرم بارید .
نگاهی به چشمان ذوق زده پوریا انداختم و به اهنگ گوش دادم
در قلبتو رو کسی وا نکنی ها
خودتو تو دل کسی جا نکنی ها
منو تنها نزاریا
هرچی هم بد بشی بازم تورو میخوام
بغض راه گلویم را بست ، اشک در چشمانم جمع شد ، دستم را جلوی دهانم گذاشتم. دلم برای پوریا میسوخت، اخه بی انصاف اینقدر با احساس من بازی نکن. .
گوشه لبم را گزیدم و با هق و هق گریه به پوریا پشت نمودم نزدیکم امد بوی عطر همشگی اش شامه م را پر کرد شاخه گلی را از پشت مقابلم گرفت و گفت
ولنتاین مبارک عشقم.
گل را از دستش گرفتم و به سمتش چرخیدم. اشکهایم را پاک کردم وبا صدای پر از بغض گفتم
خواهش میکنم اینکارهارو نکن. پوریا ما به درد هم نمیخوریم.
پایین شاخه گل را از دستم گرفت و مرا به سمت یکی از میزها برد.
در کافه به ان بزرگی فقط من و پوریا بودیم.
روی صندلی نشستم اشکهایم را پاک کردم و ملتمسانه گفتم
بخدا با اینکارهات منو عذاب میدی
تو بگو چرا منو نمیخوای ؟ منو قانع کن.
ازدواج علاقه میخواد پوریا ، من نمیتونم تورو بعنوان
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
#پارت_11 🦋#عشق_بیرنگ🦋 به قلم #فریدهعلیکرم من که تقاضای اضافه ایی ازت نکردم؟ من از هشت سالگی خ
#پارت_12
🦋#عشق_بی_بیرنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
همسر بپذیرید
اخه چرا؟ مگه من چمه؟
هیچیت نیست خیلی هم خوبی
پس چته؟ من خوشبختت میکنم عاطفه همه دنیارو بپات میریزم. نمیزارم اب تو دلت تکون بخوره .
ازدواج من با تو فقط یه سو استفاده س
اخه چه سو استفاده ایی؟
من اگر با تو ازدواج کنم ، درواقع دارم بابامو از بحران ورشکستگی نجات میدم. من با اینکارم امیربی لیاقت رو به توسط تو به ارزوهاش میرسونم.
توبا اینکارها چیکار داری
من دوستت دارم پوریا بعنوان یه پسر خاله نه کمتر نه بیشتر.
من اگر قول بدهم تو این بقول خودت بحران به بابات کمک نکنم مشکل تو حل میشه؟
فکری کردم گفتم
نه
هردوساکت شدیم. پوریا ملتمسانه گفت
ببین عاطفه من مادرمو تو بچگی از دست دادم. پدر دلسوزی هم نداشتم. منو انداخت گردن مادرتو رفت انگلیس، تنها چیزی که از بابام دارم پوله . تو زندگیم یه دلخوشی دارم اونم تویی . اگر تو با من ازدواج نکنی و به من نه بگی من انگیزمو برای ادامه زندگی از دست میدم.
این مسائل به خودت مربوطه، برای خودت انگیزه سازی کن.
نگاهی به من انداخت و گفت
تو اگر نباشی من ادامه زندگیمو نمیخوام.
ببین پوریا هرکس مسئول زندگی خودشه. من واسه خوذم تصمیم میگیرم تو هم برای خودت تصمیم بگیر
جدی و قاطع گفت
نه عاطفه ادم ها نسبت به حسی که تو وجود ادم ایجاد میکنند مسئولند.
سرم را کج کردم و با درماندگی گفتم
من چی کار کردم که تو عاشقم شدی؟
خیره در چشمانم با تمام احساس گفت
اینجوری نگاهم کردی عاشقت شدم.
سرم را پایین انداختم و کمی از قهوه م را نوشیدم .
ارام گفت
نهار چی میخوری؟
من سیرم
تو دوست داری من نازتو بکشم. چشم میکشم .
باور کن من سیرم
صبحانه که نخوردی ، گفتی سیری ، نهار هم نمیخوری چون سیری اره
اصرار پوریا کلافه م کرده بود معجونی که با اقای کریمی خورده بودم واقعا سیرم کرده بود.
به ناچار از غذایی که سفارش داده بود کمی خوردم. تلفنم زنگ خورد ان را از کیفم در اوردم نگاهی به شماره اقای کریمی انداختم و سپس تلفنم را سایلنت کردم و برعکس روی میز نهادم.
سرم را بالا گرفتم و نگاهم به نگاه پوریا گره خورد.
سرش را پایین انداخت . تلفنم دوباره زنگ خورد . نگاهی به شماره انداختم و دوباره سایلنتش کردم. پوریا گفت
شاید کار واجب داره.
نه مهم نیست.
صدای اس ام اس گوشی ام بلند شد. صفحه را نگاه کردم
ماشینتون اماده س
پوریا از خوردن دست کشید گوشی را به سمتش گرداندم و گفتم
ماشینم تعمیرگاهه مکانیک بود زنگ زد جوابشو ندادم پیام داده
من حرفی زدم؟
نه حرفی نزدی نگاهت سنگین بود.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_12 🦋#عشق_بی_بیرنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم همسر بپذیرید اخه چرا؟ مگه من چمه؟ هیچیت نیست خی
#پارت_13
🦋#عشق_بی_بیرنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
نهار را که خوردیم پوریا برخاست، من هم برخاستم و گفتم
بابت همه چیز ممنون ، من دیگه باید برم خداحافظ
صبر کن میرسونمت.
دستپاچه شدم وگفتم
نه خودم میرم.
باچی میخوای بری؟
مکثی کردم وگفتم
ماشین دارم
ابروهایش را بالا دادو گفت
مگه ماشینت خراب نیست عاطفه.
لبهایم را بهم فشردم و سپس گفتم
ماشین دوستم دستمه.
نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت
باشه برو
خداحافظ
از کافه خارج شدم سوار ماشین اقای کریمی شدم خواستم دور بزنم که پوریارا مقابل خودم دیدم. اشاره ایی به من کردو گفت
شیشه ماشین دوستت شکسته؟
نگاهی به عقب انداختم و گفتم
اره می اومدم سنگ زدند شکست.
پوریا با ان چشمان درشت و ابروهای پر مشکی اش نگاه نافذی به من انداخت و گفت
دوستت پرسپولیسیه؟
تپش قلبم بالا رفت و گفتم
چطور؟
نگاهی به روکش صندلی عقبش انداختم ، حرفی برای گفتن نداشتم.
سرم را به سمت جلو گرداندم پوریا یک بسته شکلات ولنتاین مقابلم گرفت و به حالت طعنه گفت
به دوستت سلام برسون.
جعبه را از او گرفتم، روی صندلی کناری گذاشتم و حرکت کردم.
به دوستت سلام برسون. پسره ی پررو ، اصلا بتو چه ؟ ماشین هر کس که هست تو این وسط فضولی؟ تقصیر منه که دعوتتو پذیرفتم.
تلفنم زنگ خورد خواستم گوشی ام را از کیفم در بیاورم که ظرف شکلات ها ریخت کناری متوقف شدم . اقای کریمی بودارتباط را وصل کردم.
بله
سلام خانمی
سلام. ببخشید من جواب ندادم سرجلسه بودم.
میخواستم ماشینتونو براتون بیارم. اما متاسفانه جواب ندادید و الان مشتری دارم. با عرض پوزش باید خودتون تشریف بیارید.
چشم من الان راه افتادم میرسم خدمتتون.
ارتباط را قطع کردم و شکلات ها را از روی زمین جمع کردم همه را داخل کیفم ریختم و جعبه اش را از ماشین بیرون انداختم.
ادرس را از روی کارت ویزیت خواندم و به هر سختی و سوال از دیگران بود مغازه اش را پیدا کردم.
از ماشین پیاده شدم. مغازه اش حدود هفتاد هشتاد متری میشد و سر نبش بود.
نگاهی به اتومبیل سفید رنگ خودم انداختم که کنار خیابان پارک بود.
اقای کریمی را دیدم که برخلاف این دو بار که دیدمش و ظاهرش مرتب بود لباس سرهمی سورمه ایی که همه جایش روغنی بود برتن داشت . جلو رفتم هنوز مرا ندیده بود و با یک آچار سرگرم تعمیر پژو خاکستری رنگی بود جلوتر که رفتم
پسر بچه ایی حدودا هفده ساله که تازه پشت لبش سلز شده بود گفت
بفرمایید
ببخشید با اقای کریمی کار دارم
با صدای بلند گفت
اقا مرتضی ، خانم با شما کار دارند
به سمت من چرخید با دیدن من دستمالی برداشت دستهایش را پاک کرد و گفت
سلام.
دستتون درد نکنه.
انجام وظیفه س
سوییچ ماشینش را به سمتش گرفتم نگاهی به سوییچ انداخت و گفت
قابل دار نیست.
ممنون ، خیلی زحمت کشیدید.
به داخل اتاق کوچکتری رفت و با سوییچ من بازگشت . کیف پولم را در اوردم وگفتم
شیشه های ماشین من، بعلاوه شیشه عقب ماشین خودتون چقدر شد؟
خندیدو گفت
تا تقی به توقی میخوره در کیفتو باز میکنی ها
ببینید اقای کریمی
حرفم را برید و گفت
ما مثل شما تحصیلکرده و کلاس بالانیستیم به من نگو اقای کریمی با خودم غریبگی میکنم بگو مرتضی
لبخندی زدم وگفتم
ببینید اقا مرتضی ، شما به اندازه کافی به من محبت کردید ، من دیگه بیشتر از این ناراحت میشم اگر بامن حساب نکنید.
نمیخواد ناراحت شی
نه تا با من حساب نکنید من از اینجا نمیرم.
خوب تشریف داشته باشید یه لیوان چای باهم بخوریم.
ناخواسته خندیدم و گفتم
خواهش میکنم بگید من چقدر باید بپردازم.
خواهش میکنم خواهش نکن.
اخه نمیشه که، شما هم هزینه کردید، علاوه براین شیشه ماشین شماهم شکسته.
شیشه شکستنیه، میشکنه، بقول مادر خدابیامرزم خداکنه دلت نشکنه.
اهی کشیدم وگفتم
خدا بیامرزتشون
ممنون.
حالا بگید چقدر شد؟
با کلافگی گفت
ای بابا تو چقدر سمجی دختر.
اخه رو چه حساب هزینشو نمیگیرید؟
سرش را پایین انداخت و گفت
بعضی کارها رو ادم واسه دل خودش انجام میده.
نگاه عمیقی به مرتضی انداختم و گفتم
منو شرمنده نکنید. یه کار کنید که اگر من باز جایی گیر کردم رو کمک شما حساب کنم.
از اینجا تا اخر دنیا رو مردونگی من حساب کن. هروقت هرکاری داشتی به خودم بگو بی چشم داشت و بی منت در خدمتم.
بیشتر از این اصرار را بی فایده دانستم و ضمن تشکر مجدد سوار ماشینم شدم و حرکت کردم.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_13 🦋#عشق_بی_بیرنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم نهار را که خوردیم پوریا برخاست، من هم برخاستم و گف
#پارت_14
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
به خانه رسیدم، امیر گوشه ایی از حیاط زیر الاچیق سرگرم صحبت با تلفنش بود.
بی اهمیت به او راهم را کشیدم و وارد خانه شدم. مامان طبق معمول همیشه در اشپزخانه مشغول پخت و پز بود ، سلام کردم و او هم به گرمی پاسخم را داد. وارد خانه شدم بابا هم مثل همیشه کنار شومینه نشسته بود و تریاک میکشید. رو به او گفتم
سلام
نگاهی به من انداخت و با سر پاسخم را داد گفتم
اقا پسرتون تعریف کردند که امروز چطور منو تو هچل انداخت و خودش رفت پی بازیش؟
وافورش را از دهانش کنار کشیدو گفت
نه چیزی نگفت
عرفان هم تعریف نکرد؟
نه اونم حرفی نزده
جریان را ازسیر تا پیاز برایش تعریف کردم و فقط قسمت مرتضی را با امداد خودرو جابجا کردم.
بابا خیره به من گفت
حالش چطوره؟
نمیدونم پسرهاش به من حمله کردند و زدند شیشه های ماشینو خورد کردند من فقط ماشینو گذاشتم خودم فرارکردم.
وافورش را کنار گذاشت، سیگاری روشن کردو گفت
سراغ مجید دیگه نرفتی؟
شرکت بیتا؟
اره
با ناباوری گفتم
بابا؟ اون داره مارو مسخره میکنه برم سراغش بگم چند منه؟ دیروز هم رفتم حرفهامو کامل گوش کردو اخرش گفت اینجا شرکت فنی مهندسی بیتاست نه کمیته امداد.
بابا کمی فکر کردو گفت
این پیشنهاد و به پوریا بده
نفس پر صدایی کشیدم و به بابا خیره ماندم اخم کردو گفت
چرا اونجوری نگاهم میکنی؟ پسر به اون خوبی اونهمه دوستت داره وضع مالیشم که عالیه صد بار منو میخره و میفروشه چه مرگته بچه؟
الان مشکلت شوهر کردن منه بابا یا ورشکستگی خودت؟
زبون نیست که نیش عقربه.
اونموقع که میخندیدی و میگفتی اگر ده تا کامیون باهم از کنار مجتمع رد شن میریزه پایین یا باید به ساکنین طبقات پنج به بعد بگیم زیاد وسیله نبرن تو ساختمون رو یادته؟ التماسهای منم یادته میگفتم شماداری با جون مردم بازی میکنی میگفتی عمر دست خداست. امیر جونت هم که اشنا داشت تو شهرداری پس چی شد؟
کامی از سیگارش گرفت و گفت
تو با یه انتخاب درست و بجا هم خوشبختی خودتو تضمین میکنی و هم منو نجات میدی.
محکم و قاطع گفتم
من پوریا رو دوسش ندارم.
از بی لیاقتیته، یه الدنگ عین عرفان بیاد بشه دومادمون خوبه؟
هلیا رو هم شما دادی به اون الدنگ یادته؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_14 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم به خانه رسیدم، امیر گوشه ایی از حیاط زیر الاچیق سرگ
#پارت_15
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اونموقع که اومده بودند خاستگاری هلیا خوب بودند . پسر مهندس شهریاری بود. داشتی نمک ابرود برج میساختی هلیا رو هم سر اون برج ها معامله کردی .
مامان بازویم را گرفت و گفت
بیا برو تو اتاقت
من پوریا رو دوسش ندارم. براش احترام قائلم اما باهاش ازدواج نمیکنم.
پله ها را به سمت اتاقم بالا رفتم و با حرص روی تختم دراز کشیدم.
شماره مرتضی را در گوشی ام بنام اقای کریمی ذخیره کردم. و سرگرم چک کردن عکس های پرو فایلش بودم.
در اضای اینهمه لطف که به من داشت. دلم میخواست برایش کاری انجام دهم.
کمی فکر کردم. فردا میرم یه ادکلن مارک براش میگیرم.
سریع منصرف شدم ، کمی فکر کردم وگفتم
برم سراغ اقای نظر ابادی یه سرویس کامل اچار بگیرم.
در همین افکار بودم که از جانب او برایم یک پی ام امد با اشتیاق ان را باز کردم نوشته بود
از برگه های جلستون چند تاش تو ماشین جامونده.
پیام او را چند بار خواندم ، من که برگه ایی نداشتم .
عکسی برایم فرستاد ان را دانلود کردم و با دیدن شکلات های پوریا لبم را گزیدم مرتضی نوشت
جلسه ولنتاین بود ؟
حس بدی وجودم را گرفت . خاک بر سر من که شکلاتها را خوب جمع نکرده بودم.
ایموجی لبخندی برابش فرستادم و نوشتم
داستانش طولانیه
بلافاصله پاسخ داد
شوخی کردم باهاتون. والا به من چه ربطی داره
نه این چه حرفیه؟ من یه پسر خاله دارم خیلی منو دوست داره این شکلاتهارا اون بهم داد
کمی مکث کردو نوشت
توچی؟
از سوال اوکمی جا خوردم . در پی بی پاسخی من نوشت
دوسش داری؟
بلافاصله نوشتم نه
در اتاقم بی مهابا بازشد امیر لای چهار چوب در ایستاد جیغی کشیدم و گوشی ام را قفل نمودم سپس برخاستم وگفتم
چته ترسیدم.
نگاه مرموذی به گوشی من انداخت و گفت
چی کار میکردی؟
سکوت کردم به هر حال او برادر بزرگترم.بود جلوتر امد خواست گوشی ام را بردارد سریع ان را برداشتم و گفتم
اصلا به تو چه؟
ابروهایش را بالا دادو گفت
به من چه؟
اره به تو ربطی نداره.
در یک حرکت مرا به دیوار چسباند جیغ کشیدم وگفتم
ولم کن وحشی
دستش که به سمت گوشی ام رفت دستم را لای پایم گذاشتم و با تمام وجود جیغ میکشیدم و میگفتم
مامان
مامان سراسیمه وارد اتاق شدو گفت
چتونه؟
سپس هینی کشید جلو امدو گفت
امیر ، ولش کن
امیر من را رها کرد و رو به مامانم گفت
از صبح تاحالا کدوم گوری بوده؟ الانم من اومدم تو اتاق نیشش تا بنا گوشش باز بود داشت با یکی چت میکرد.
من از صبح تا ظهر در گیر فرار کردن تو از شرت بودم. داشتم وظیفه تورو انجام میدادم. اونموقع که جنابعالی داشتی تو در بند با زیبا جونت گل میگفتی و گل میشنفتی من چهار تا چرخمم پنچر بود گوشه خیابون افتاده بودم. اگه غیرت داشتی گوشیتو رو من خاموش نمیکردی.
امیر نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت
گوشیتو بده
تو گوشیتو بده به من ، منم میدم به تو
نگاهش رنگ تهدید گرفت و گفت
به زور ازت بگیرم ؟
مامان ما بین ما ایستاد و گفت
بس کنید بچه ها
صدای امیر بالا رفت و گفت
گوشیتو بده عاطفه
مصمم و جدی گفتم
نمیدم
باشه نده، از فردا پاتو حق نداری از خونه بگذاری بیرون
به تو ربطی نداره، حد خودتو بدون.
امیر که یک سر و گردن از هر دوی مابلند تر بود از بالای سر مامان دستش را به جهت زدن من بالا اورد مامان دست اورا گرفت و گفت
امیر خجالت بکش.
صدای بابا توجه همه را جلب کرد.
چتونه؟
امیر رو به بابا گفت
به من بقول تو مربوط نیست، که هست، به بابا که مربوطه همین الان گوشبشو بگیر ببین با کی داشت چت میکرد.
تپش قلبم بالا رفت و گفتم
من دارم با شهره چت میکنم
امیر با عصبانیت گفت
خوب بزار منم ببینم.
حرفهامون دخترونه س نمیشه تو ببینی
باشه من کنار وای میسم تو به مامان نشون بده.
مامان دست امیر را رها کردورو به من گفت
ببینم عاطفه جان.
نگاهی به بابا که به من خیره بود و امیر هم به زمین نگاه میکرد انداختم و قفل صفحه را باز کردم گوشی را جلوی مامان گرفتم . در یک لحظه امیر گوشی را از دستم گرفت جیغی کشیدم وگفتم
بدهش به من
چند گام از من فاصله گرفت و گفت
تو فکر کردی من خرم؟ بعد یه عمر گدایی شب جمعه مو که گم نمیکنم. از در خونه اومدی تو فهمیدم امروز یه غلطی کردی.
اشک از چشمانم جاری شد. امیر گوشی ام را کمی وارسی کردو گفت
این کیه عاطفه؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_15 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم اونموقع که اومده بودند خاستگاری هلیا خوب بودند . پسر
#پارت_16
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
امیر گوشی ام را کنار گوشش گذاشت و مدتی بعد سمت کیف من رفت انرا روی تخت برگرداند ، شکلاتهای پوریا روی تخت ریخت امیر پوزخندی زد و گفت
با پوریا میری ولنتاین بازی؟ بعد واسه ما ادا در میاری که دوسش نداری؟
بدنبال سکوت من گوشی ام را کنار گوشش گرفت و گفت
الو
نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت
این یکی کیه؟
بابا کنار امیر رفت و گفت
بده گوشیشو
سپس گوشی من را از امیر گرفت و گفت
تو برو بیرون
همین شما اینقدر بهش بها دادی که هر غلطی دلش بخواد میکنه
امیر جان، تو برو بیرون بابا
امیر اتاق مرا ترک کرد بابا گوشی ام را روی تخت گذاشت و گفت
جریان چیه؟
جلوی بیمارستان که پنچر شدم یه نفر شب قبل تو اتوبان ماشینمو درست کرد بهم کارت مغازشو داده بود ،ظهر که امیر گوشیشو خاموش کرد بهش زنگ زدم اومد چرخهامو باد زد پسرهای اقای سلیمی زدند شیشه های ماشینمو شکستند اون اقا ماشینمو.برد درستش کرد و برام اورد چون من پیاده نمونم ماشین خودشو بهم داد
چرا از غریبه ماشین گرفتی؟
چیکار میکردم به این امیری که الان داره سینشو چاک میده زنگ زدم با دوست دخترش دربند بود گوشیشو رو من خاموش کرد.
امیر در را باز کرد و گفت
دیشب که خودم ماشینتو بکسل کردم بردم باطری سازی
بابا دست امیر را گرفت و گفت
بیا بریم بیرون
اخه داره دروغ میگه
دروغ نمیگم امیر، قبلش ماشین تو اتوبان خراب شده بود اون اقا برام درستش کرد.
بعد دوباره هم خراب شد اره؟
اره بخدا
بابا دست امیر را گرفت از اتاق خارج کردو گفت
بیا بریم بابا
بریم؟ ازش پرسیدی از ظهر تا حالا کدوم گوری بوده؟
همه ساکت بودیم. امیر ادامه داد
جواب تلفن من رو هم نداد
سپس رو به من ادامه داد
تو از فردا حق نداری پاتو از در خونه بیرون بگذاری .
مصمم گفتم
به تو ربطی نداره
یک گام به سمت من امد و گفت
به من مربوطه عاطفه. به خدا قسم اگر از خونه بیرون بری بلایی به سرت میارم....
بابا ارام رو به امیر گفت
ولش کن
ولش کردیم که هر غلطی دلش بخواد داره میکنه
سپس از اتاق من خارج شد بابا مکثی کردو ارام گفت
حرف امیر و گوش کن بابا، برادر بزرگته.
بیرون رفتن و نرفتن من به اون ربطی نداره بابا
حالا یه فردارو به حرفش گوش کن. اروم که شد برو
سپس از اتاق من خارج شد مامان گفت
چی شده؟
هیچی مامان ولم کن
سپس روی تخت نشستم و گفتم
خودش علنی دوست دختر داره هیچ کس هیچی بهش نمیگه ، بعد من باید بابت کمک یه نفر بهم باز خواست بشم. خوب چشمت کور تو منو گوشه خیابون نمیگذاشتی و خودت میومدی کمک.
مامان تچی کردو از اتاق خارج شد در اتاقم را قفل کردم و برای گوشی ام رمز گذاشتم . سپس برای مرتضی نوشتم
اون که بهتون زنگ زد برادرم بود خواهش میکنم اگر بهتون زنگ زد جوابشو ندید
بلافاصله نوشت
چی شده؟
براتون توضیح میدم فقط الان ممکنه بهتون زنگ بزنه خواهش میکنم جواب ندید بهش.
چشم.
چت های مرتضی را پاک کردم و دراز کشیدم. دستگیره در بالا و پایین شدو صدای امیر امد
درو چرا قفل کردی؟
برخاستم گوشی ام را سایلنت کردم و زیر تخت انداختم و در را گشودم با اخم گفت
در چرا قفله؟
امیر میفهمی من یه خانومم تو یه دفعه درو بی مهابا باز میکنی و میای تو.
به تمسخر گفت
مثلا خانوم، داری چیکار میکنی که من نباید ببینم.
خیلی نفهمی
سپس وارد اتاق شدم ، امیر گفت
بیا شام بخور
صبح روز بعد اماده شدم که طبق روال هر روز به شرکت بروم که صدای بابا متوقفم کرد .
از اتاق خوابشان خارج شدو گفت
کجا
به سمت او چرخیدم وگفتم
شرکت
نمیخواد بری
چرا؟
اقای سلیمی مرده، پسرهاش رفتن شرکت و ریختن بهم. امیر هم نرفته خونه س
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_16 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم امیر گوشی ام را کنار گوشش گذاشت و مدتی بعد سمت کیف م
#پارت_17
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
از حرف بابا مثل یخ وارفتم بابا ادامه داد
کل دارایی من الان تو دستهای توإ بابا. اگر پوریا رو راضی کنی که ....
حرف بابا رو بریدم وگفتم
من زن پوریا نمیشم .
چرا لج میکنی؟ من برای جبران خسارت سلیمی باید همه داراییمو بفروشم .
خوب بفروش خسارت بده. وامم من جور میکنم مجتمع و بساز .
ضرر میکنیم.
مقصر من نیستم بابا
تلفنم زنگ خورد نگاهی به شماره پوریا انداختم و ان را سایلنت کردم. سپس کیفم را روی اپن گذاشتم و به حیاط رفتم. تلفنم دوباره زنگ خورد ان را وصل نمودم. پوریا گفت
سلام
سلام چیزی شده؟
پسرهای سلیمی اومدند شرکت....
حرفش را بریدم وگفتم
میدونم.
صداشون کردم شرکت خودم ، کل طلبشونو بهشون چک دادم.
هینی کشیدم وگفتم
خیلی بی خود کردی
در پی سکوت پوریا ادامه دادم
به تو ربطی نداشت که تو دخالت کردی.
اولأ من توی خونه پدر تو بزرگ شدم اینهمه اونها به من لطف کردند یکبار هم من مگه چی میشه، دومأ من نمیتونم تورو نبینم. صبح به بابات گفتم اینها اومدند شرکت دارن دعوا درست میکنند اونهم گفت چاره ایی ندارم فقط به همه گفتم دیگه کسی شرکت نره.
با عصبانیت گفتم
پوریا چرا اینکارو کردی؟
باز میگه چرا؟ میگم تو اگر شرکت نیای من هرروز نبینمت که دق میکنم. الان دیگه اینجا امنه سپردم بهم ریختگی شرکتو مرتب کردند، پاشو بیا سرکارت
اخم هایم را در هم کشیدم وگفتم
من دلم نمیخواد تومنو دوست داشته باشی، چون همه دارن از دوست داشتن تو سو استفاده میکنند.
خوب سو استفاده کنند برای من مهم تویی
ارتباط را قطع کردم و به سراغ ماشینم رفتم ، فرمان ماشین قفل بود. لگدی به لاستیک زدم و با کلافگی به سمت در حیاط رفتم. دستم که به دستگیره رفت صدای امیر شکه م کرد.
کجا؟
بدون اینکه به او اهمیت بدهم در را گشودم ، با دستش از بالای سر من در را هل دادو بست.
به سمت اوچرخیدم وگفتم
برو کنار
کجا تشریف میبرید
به تو ربطی نداره.
اینجا همه چیز به من مربوطه.
کارهای من به تو مربوط نیست.
کمی به من خیره ماندو گفت
عاطفه، محترمانه، مؤدبانه برگرد تو خونه.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_17 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم از حرف بابا مثل یخ وارفتم بابا ادامه داد کل دارایی
#پارت_18
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
کل کل با امیر بی فایده بود وارد خانه شدم مامان سرگرم درست کردن صبحانه.
با کلافگی رو به مامان گفتم
امیر خیلی اذیتم میکنه، فرمون ماشینمو قفل کرده، دارم پیاده از خونه میرم جلومو میگیره.
برادر بزرگترته.
با کلافگی گفتم
مامان، چون بزرگتره باید به من زور بگه.
مامان مرموز نگاهم کردو گفت
زور میگه؟ اون پسره کی بود داشتی باهاش چت میکردی؟ عاطفه تو الان بیست و پنج سالته فکر نکن بزرگ شدی
مدافعانه گفتم
مامان وقتی من تنها تو خیابون موندم ماشینم پنچره، پسرهای سلیمی بهم حمله کردند زدند شیشه های ماشینمو شکوندن ، اقا پسرت هم گوشیشو رو من خاموش کرد چه غلطی باید میکردم.؟
ازش کمک خواستی، اونم کمکت کرد، خیلی هم خوبه، دستمزدشو میدادی. چت کردنت چیه؟ درد و دل من پسرخالمو دوست ندارم چیه؟ ماشینش چرا دست تو بوده که شکلات ولنتاین بیفته توش؟
سکوت کردم ، مامان ادامه داد
صبح زود زنگ زدم به پوریا هرچی قسمش دادم که دیروز با عاطفه کجا بودی بهم نگفت. بهش میگم با چه ماشینی بود ؟ میگه با ماشین خودش دنبال اورژانس رفت منم دیگه ندیدمش.
بد بود بدتر هم شد مامان و بابا و امیر فکر میکردند من با ماشین مرتضی جای دیگری رفتم و پوریا را بهانه کردم. موبایلم را در اوردم و شماره پوریا را گرفتم روی پخش گذاشتم و گفتم
الو پوریا
جانم. چرا نیومدی؟ شرکت بابا مرتب شد. نگران سلیمی ها نباش قراردادو ازشون گرفتم یه کاغذ هم نوشتم که دیگه از اقای محمد عباسی و شرکت ساخت و ساز تهران گستر ادعایی نداریم. مهر کردند امضا زدند، مجید و سعید و عرفان رو هم شاهد گرفتم.
لحظه ایی حرف مامان فراموشم شدو گفتم
کدوم مجیدو سعید ؟
برادران محققی دیگه، شرکت بیتا . از این به بعد طرف حساب منم. بابات و امیر شرکت نیومدند هم نیامدند. من مجتمع و میسازم سیصد واحد مو بر میدارم.
وقتی تو داری میسازی دیگه چهارصد به چهارصد میشه.
پوریا خندیدو گفت
من که نیازی به این زحمت و پولش ندارم. فقط به خاطر تو اینکارو میکنم.
بخاطر من کاری که گفتم نکن را کردی؟
بهت که گفتم من توی خانه شما بزرگ شدم. نمیتونم این کارو کنم.
پس بخاطر من نبوده، یه جور ادای دین به پدرو مادرم بوده.
پوریا مکثی کردو گفت
تو اگر شرکت نیای و من نبینمت دق میکنم.
نگاهی به مامان انداختم و گفتم
دیروز نهار من کجا بودم؟
پوریا مکثی کردو گفت
کافه ستاره پیش من .
با چی اومدم؟
با به پژوی خاکستری که شیشه عقبش شکسته بود. نگفتی اون ماشین کدوم دوستت بود؟
چرا به مامان نگفتی نهار باهم بودیم.
اره راستی صبح مامان زنگ زد گفت تو دیروز با عاطفه بودی؟ منم گفتم نه.
خوب چرا دروغ گفتی؟
اخه ترسیدم شاید کارتو خراب کنم
چه کاری و از من خراب کنی؟ مگه من حرکت مخفیانه دارم.
باشه حالا ناراحت نشو زنگ میزنم راستشو میگم، اگر باور هم نکرد براش مدرک میارم.
چه مدرکی؟
تو چیکار داری ؟
نه بگو
از اول ورودت به کافه که از سقف گل ریخت روی سرت فیلم گرفتم
چطوری؟
دوربین گذاشته بودم دیگه ، حالا برات میفرستمش
باشه ، فعلا کاری نداری؟
شرکت نمیای؟
نه
چرا؟
خداحافظ پوریا کار دارم.
ارتباط را قطع کردم و رو به مامان گفتم
به خزعبلات ذهنی امیر دامن نزن . حرفهاشو باور نکن، اون چرت زیاد میگه.
صدای امیر رشته افکارم را پاره کرد
من چرت میگم؟
به سمت او چرخیدم چهره اش عصبی بود . جلو امدو گفت
تو شدیدأ کتک کتک میکنی ، یه جا باید بگیرمت لهت کنم تا بفهمی چی درسته چی غلط
حرصی شدم وگفتم
تو منو بزنی؟ تو خیلی بی خود میکنی، کارهای من اصلا به تو ربطی نداره .
مامان سراسیمه از اشپزخانه خارج شدو گفت
باهم دعوا نکنید اول صبحی
امیر نفس پرصدایی کشیدو گفت
پوریا مرد این حرکت نیست، والا من دست و پای تورو جمع میکردم.
مرد چه حرکتی؟
بهش میگم یه عاقد بیار من دست و پای عاطفه رو میبندم میارم عقدش کن ، یه خورده ضر ضر میکنه و بعدهم میتمرگه زندگی میکنه.
پوزخندی زدم وگفتم
من هلیا نیستم که تو و بابا باهام معامله کنید. هلیا رو دادید یه برج تو نمک ابرود گرفتید. منو میخواهید بدهید چی بگیرید؟
چهره اش را مشمئز کردو گفت
باز هلیا یه سرو شکلی داره تورو که اگر پوریا بپره باید بدیمت به نون خشکه ایی جات جوجه رنگی بگیریم.
پوزخند زدم وگفتم
کلا اهل معامله ایی نه؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_18 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم کل کل با امیر بی فایده بود وارد خانه شدم مامان سرگر
#پارت_19
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
میخوای منو بدی به جاش یه تفریحگاه تو بوم هن بسازی و به ارزوی دیرنه ت برسی. کورخوندی اقا امیر پشت گوشتو دیدی معامله سر منم میبینی ، پوریا باباش پولداره تامینش کرده، تو بابات اونهمه پول نداره که تامینت کنه ، دست از دوست دختر بازیت بردار برو بچسب به یه کاری خودت واسه خودت پول جمع کن به ارزوهات برس.
امیر با خشم گلدان روی میز را برداشت که به طرفم بکوبد مامان دست اورا گرفت و گفت
امیر، این وحشی بازی ها چیه؟
اخه خفه نمیشه.
ولش کن، تو برو دنبال کار خودت من نمیگذارم عاطفه ازخونه بیرون
معترضانه گفتم
بیرون رفتن یا نرفتنم به امیر چه ربطی داره اخه.
صدای بابا امد که گفت
چتونه؟ اول صبح دادو بیداد راه انداختید؟
امیر رو به بابا گفت
این حق نداره امروز از در خونه بره بیرون
بابا رو به من گفت
عاطفه بابا بروتو اتاقت
حرصم در امد پایم را به زمین کوبیدم و گفتم
بابا؟
برو بزار اوضاع اروم شه.
سپس رو به مامانم گفت
یه تیکه زغال برای من بگذار.
نگاهی به امیر انداختم وگفتم
باشه من میمونم خونه، ولی تو ناسلامتی مردی، میخوای تشکیل زندگی بدی برو سرکار دیگه، بدهی هاتونو پوریا داد شرکت بهم ریخته رو هم براتون مرتب کرد.
امیر با پررویی گفت
فکر میکنی شق القمر کرده ؟ سی سال تو خونه ما بزرگ شده، ننش تا اونو زایید مرد، باباشم انداختش تو خونه ما
یک گام به سمت امیر رفتم و گفتم
برادر خوندته یا پدر خوندت؟ نشستی پس فردا مرغ و گوشت خونتم بیاره؟
بابا به سمت جایگاه همیشگی اش رفت که سر منقلش بنشیند. امیر چشمانش را ریز کردو رو به من گفت
یدونه میزنم تو دهنت که دیگه اون اسکول پوریا هم نگات نکنه ها، تو عمرت یدونه خاستگار داری اونم پوریای احمقه و الا تو رو سر این خونه هم بخوایم به کسی بدیم هیچکی نمیبرت.
بابا با اخم و کمی بلند گفت
عاطفه میری تو اتاقت یا نه؟
لبهایم را بهم فشردم وگفتم
چرا بین من و امیر فرق میگذاری بابا؟
چون تو زن هر خری که بشی میری اما امیر برام میمونه.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_19 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم میخوای منو بدی به جاش یه تفریحگاه تو بوم هن بسازی و
#پارت_20
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
دست از پا دراز تر وارد اتاق خوابم شدم و در را قفل کردم.
صدای زنگ موبایلم بلند شد. نگاهی به گوشی انداختم با دیدن نام شهره بغض گلویم رفت. و لبخند جایگزینش شد.
صفحه را لمس کردم وگفتم
جانم شهره جان
به گرمی گفت
سلام، زود تند سریع بگو کجایی؟
خانمون
شرکت نرفتی؟
نرفتم دیگه هم نمیرم
پس چرا؟
داستان داره
شهره زیر اواز زدو گفت
دلم برات تنگ شده جونم، میخوام ببینمت نمیتونم
با خنده گفتم
بیا خونه م
پشت درم.
از جواب او جا خوردم وگفتم
واقعا
اره بخدا
مانتو و روسری ام را دراوردم و به طبقه پایین رفتم.
سپس ایفن را زدم و رو به بابا که به من خیره بود گفتم
ملاقاتی که میتونم داشته باشم؟
بابا نگاهش را از من گرفت هرچه چشم انداختم امیر ان حوالی نبود. شهره وارد خانه شد با مامان و بابا سلام و احوالپرسی کرد، شهره به دیدن صحنه تریاک کشیدن بابا عادت داشت.
وارد اتاقم شدو گفت
چرا اینقدر دمقی؟
اهی کشیدم و جریان را از سیر تا پیاز برایش تعریف کردم وگفتم
و من دیگه شرکت نمیرم.
ابرویی بالا دادو گفت
واقعا؟
پوریا با کاری که کرد از حالا به بعد باید خرج بابام و امیرو بده.
خوب بگو نکنه
حریفش نشدم، هرچی بهش گفتم نکن گوش نداد.
تو هم سخت میگیری عاطفه ، حالا مگه چی میشه باباتو از بحران ورشکستگی نجات داده. واسش بی سود هم که نیست سیصد واحد برمیداره دیگه.
سری تکان دادم وگفتم
خیلی ساده ایی شهره. بابام و امیر یه واحد هم دست پوریا نمیدن
مگه میشه؟
تو بشین و ببین، اگر پوریا از اون مجتمع سودی برد بیا هرچی دوست داشتی به من بگو.
در پی سکوت شهره ادامه دادم
اگر یه دست خط و نوشته از بابام بگیره شاید ضرر نکنه . سود که اصلا نمیبره
شهره سرش را به علامت ندانستن تکان داد و من ادامه دادم
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_20 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم دست از پا دراز تر وارد اتاق خوابم شدم و در را قفل کر
#پارت_21
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
نباید بگذارم ازش سو استفاده کنند.
شهره موذیانه خندیدو گفت
دوسش داری ها
فکری کردم وگفتم
پوریا مثل برادر منه، تواین خونه با من بزرگ شده.
شهره خنده ایی مر موز کردو گفت
دوسش داری.
دوسش دارم، اما باهاش ازدواج نمیکنم.
چرا؟
چون ازدواج من با پوریا مصادف میشه با سو استفاده خانواده من از اون بیچاره.
مادر که از اول نداشته، پدرشم که رهاش کردو رفت انگلیس، سالی یه بار میومد یه سر بهش میزدو میرفت. الانم شده بانک پوریا ، این لب تر کنه بگه پول اون سه برابر خواسته ش حسابشو پر کنه، اگر با من ازدواج کنه خوشبخت نمیشه، اون به صلاحشه که ازخانواده ما بکّنه و بره.
تو از جانب خودت تصمیم بگیر نه پوریا.
اهی کشیدم وگفتم
اون الان تو تب و تاب به دست اوردنه منه، سرش داغه حالیش نیست، فرض محال اگر منو بگیره یه مدت که بگذره و از داغی بیفته تازه میفهمه چه کلاه گشادی سرش رفته. و بابام و امیر چقدر تیغش زدند، اونوقته که میفته به جون من.
اینقدر اسمون ریسمون نباف
اسمون ریسمون نیست شهره، واقع بین باش، بابای من داماد نمیخواد یه کارت عابر بانک میخواد. میخواد کاری که با هلیا کرد با منم بکنه، هلیا یه درس بزرگ برای منه، اولش خانواده اقای شهریاری عالی بودند. هی تعریف و تمجید ازشون کرد اوردشون تو خونه هلیا رو براشون نمایش گذاشت . یه مدت بعد که اونها پیشنهاد ازدواج عرفان و هلیا رو دادند. شروع کرد به معامله با بابای عرفان، از اینور دخترشو شوهر داد، از اونور اونها رو انداخت تو رو در بایستی به مفت یه برج تو نمک ابرود از اونها صاحب شد، الان هشت ساله که این بلا سر هلیا اومده ، ما سالی یه بار همو میبینیم. صد بار عرفان به هلیا گفته اگر پرنیا رو حامله نبودی طلاقتو میدادم.
عرفان تو شرکت بابات کار میکنه و هلیا رو نمیاره شما ببینید.
هلیا بدبخت شده، افتاده زیر دست یه ادم عرق خور خانم باز. حرف هم بزنه عرفان علنأ بهش میگه من تورو خریدمت. بابام یه برج داده تورو گرفته.
سرم را پایین انداختم و با بغض گفتم
عید امسال که اومدند خونمون، هلیا پاشد بره اب بخوره، یه لیوان از دستش افتاد عرفان تو چشمهای بابام نگاه کردوگفت
یه خورده هلیارو گرون حساب کردیدها، اونقدر ها هم نمی ارزید، دست پا چلفتیه، بی عرضه س.
شهره که متعجب شده بود گفت
بابات چی گفت؟
پوزخندی زدم و گفتم
هیچی، فقط گفت هلیا بابا حواستو بیشتر جمع کن.
هردو ساکت شدیم و من ادامه دادم. علنأ هرز میپره، حتی مخفی هم نمیکنه که دل خواهر من به پنهان کاری خوش بشه.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_21 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم نباید بگذارم ازش سو استفاده کنند. شهره موذیانه خن
#پارت_22
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
با صدای تق و تق در بلندگفتم
کیه؟
مامان در را باز کردو با دو لیوان چای داغ وارد اتاق شد ، شهره حسابی از او تشکر کرد.
فکری کردم وگفتم
باید پوریا رو مجاب کنم بیاد اینجا بابابام قرار داد بنویسه و الا یه عمر عذاب وجدان دارم که چون اون منو دوست داره اینها دارن ازش سو استفاده میکنند .
شهره کمی از چایش را خوردو گفت
بگو تو قرارداد قید کنند که وام و باید بدن به پوریا
باید باهاش صحبت کنم چکشو از بابا بگیره
گوشی ام را برداشتم از پوریا برایم یک ویدیو ارسال شده بودشهره سرش را در گوشی ام اوردو گفت
ببینم چی برات فرستاده
فیلم ولنتاین دیروز را در کافه برایم فرستاده بود.
شهره با ولع فیلم را نگاه کردو گفت
تو واقعا احمقی ، اگر یکی منو اینقدر دوست داشت جونمو براش میدادم.
اهی کشیذم و گفتم
منم پوریا رو دوست دارم ، میدونم پسر خوبیه منو دوست داره، فقط یکم از خود راضیه، اما چه کنم که بابام و امیر منتظرند این وصلت سر بگیره و دستشونو بکنن تو جیب پوریا ، اونم یه مدت منو میخواد و هیچی نمیگه یواش یواش صداش در میاد و منم میشم مثل هلیا
نمیشه بعد از ازدواجتون از ایران بری
برم کجا؟
برو انگلیس پیش بابای پوریا
رویم را از شهره برگرداندم و گفتم
اون اگر پوریا رو میخواست که نمی انداختش سر مامان من و بره
خوب برید یه شهر دیگه
پوریا منو دوست داره اما حرف منو گوش نمیده.
شماره ش را گرفتم و روی ایفن گذاشتم
پوریا گفت
جانم
سلام
پس چرا نیومدی؟
من دیگه شرکت نمیام
چرا ؟
یه خواهش ازت دارم
توجون منو بخواه
همین الان پاشو بیا اینجا ،بابابام یه قراردادبنویس که تو از اون مجتمع سهم میبری و یه چک چهار ماهه ازش بگیر که وام جور شد وامو خرج نکنه و بریزه تو حساب تو
پوریا با کلافگی گفت
منم ازتو یه خواهش دارم که تو مسائل کاری منو عمو دخالت نکنی
پوریا ، من نمیخوام تو سرت کلاه بره نمیخوام از تو سو استفاده بشه
من بخاطر تو اینکارو نکردم عاطفه، این قضیه مجتمع به تو ربطی نداره، تو دخالت نکن
باشه خداحافظ
الو قطع نکن
ارتباط را قطع کردم وگفتم
دیدی شهره ؟ عاقلانه ترین کار اینه که من از فردا برم دنبال کلاس شنا و باشگاه و اینجور چیزها با شرکت هم دیگه کاری نداشته باشم.
پوریا رو چی کارش میکنی؟
خودمم نمیدونم.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺