eitaa logo
ریحانه 🌱
12.8هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
529 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻نقش محرم در افزايش امنيت اجتماعي فرمانده انتظامی استان اصفهان : تحقیقات نشان می دهند که ماه محرم به تنهايي به عنوان بهترين و كامل ترين عامل در كنترل جرایم و آسيب هاي اجتماعي محسوب مي شود و اين از ويژگي هاي منحصر به فرد اين ماه عزيز است چون عموم مردم و حتی مجرمان هم به این ماه و بخصوص دهه اول محرم احترام خاصی قائل بوده و مراقب هستند تا در این ایام خاص عمل خلاف و جرمی از آنان سر نزند . 🆔@farhangsaze_haya
چه غم انگیز است ... همه شب به انتطار نشستن... ‌‌ ‎‌‌‌‎🟢🟢
دیده ام عاشـــــق، ولی بسیار، نه مهربان بودند و بی آزار، نه ڪَر شوم عاشق، چه باڪ از آبرو دار بر پا ڪن، ڪنم انکار ؟ نه «از زلیخا آبرو را بُرد و از یعقوب چشم عشق را بخشنده می دیدم» ولی انڪَار، نه ڪی به تعظیم ستم خم ڪَشت پشت؟ ڪارها کردم، ولی این کار، نه ڪَفت: می آیم به دیدارت شبی آمد او، بر قصدِ جان، دیدار، نه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌💠💠⊰⃟𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═‎
سر سفره عقد بودم وقتی تورمو زد بالا باورم نمیشد اینکه عشق من آرش من نبود این... این.... به اون طرف نگاه کردم دیدم آرش با چشمای گریون و دستای مشت شده داره نگاهم میکنه دیگه هیچی نمیشنیدم یهو همه جا سیاه شد. https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
⭕️⛔️⭕️ جنگ جهانی رسانه ! حتی اگر در یک روستای دور افتاده در کنیا هم که باشید؛برای شما پنل خورشیدی و دیش ماهواره فراهم میکنند؛ تا کنترل ذهنی رسانه ای را برای همه بطور یکسان رقم بزنند. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🎬 آخرالزمان، بسترِ اوج حملات شیاطین و متراکم شدن آنها در زمین است! یکی از سپرهای انسان برای حفظ خود و دیگران در حملات و فتنه‌ها و مصائب آخرالزمانی، کتاب صحیفه سجادیه است، که صحیفه سجادیه جامعه، مشتمل بر هفت صحیفه امام سجاد علیه السلام می‌باشد. در این ویدئو، مختصری از دستورالعمل استفاده از این سپر را از زبان می‌شنویم. ※ مطالعه آنلاین دعاهای صحیفه جامعه سجادیه ※ خرید نسخه فیزیکی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
💠اهمیت حرز امام جواد علیه السلام🤔 ✍🏻وقتی سیره زندگی اهل بیت علیهم السلام‌ مطالعه می کنیم؛ می بینم که حضرات از همان کودکی از حرز استفاده می کردند👌 📜 ما در« مجموعه المهدی »مفتخریم حرزی آماده می کنیم که طبق آداب روایت باشد دستنویس 🌸 پوست آهو 🌸 رعایت آداب 💢 برخی خواص این حرز ارزشمند: مثل دفع چشم زخم 😇و ایمنی در برابر بلا ها، و آسان شدن امور، افزایش رزق و روزی و برکت زندگی و........ ۸۰خواص دیگر که در کانالمون نام بردیم و میتونید برید ببینید: ┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅ https://eitaa.com/joinchat/1523581186C418c74beb4زندگیتون بیمه اهل بیت کنید‼️👆
💠جهت خرید حرز📜امام جواد{علیه السلام} از معتبر ترین فروشگاه حرز📝در ایتا با کمترین قیمت و خواص بینظیر روی کلمه حرز زیر کلیک کنید😍😍👇 🟢 🟢 🟢 🟢 🟢 🟢🟢🟢🟢🟢 🟢 🟢 🟢 🟢 🟢 🟢 🟢 🟢 به معتبر ترین کانال حرز خوش آمدید😍 https://eitaa.com/joinchat/1523581186C418c74beb4
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دوش مختصری گرفتم. به خاطر حضور رضا، همیشه تو حموم لباس‌هام رو می‌پوشم. فوری وارد اتاق خاله شدم و موهام رو سشوار کشیدم. حوصله قیافه گرفتن زهره رو ندارم. سمت حیاط رفتم که با صدای خاله ایستادم. _ توی این سرما کجا میری؟ تازه حموم بودی! میری بیرون سرما می‌خوری. برگشتم سمتش. _ خاله سشوار کشیدم. _ باشه کشیده باشی؛ بشین الان عموت میاد. نفسم رو کلافه بیرون دادم. _ کمک نمی‌خواید؟ به زهره نگاه کرد. _ نه زهره هست. فقط میلاد ناراحته، اگه می‌تونی برو از دلش در بیار. از خدا خواسته لبخند زدم. _ چشم. خاله جلو اومد و صورتم رو محکم بوسید. زهره پشت چشمی نازک کرد. _ الهی قربونت برم. پله‌ها رو بالا رفتم. صدای موزیک از اتاق رضا بیرون می‌اومد. پشت در ایستادم و در زدم. رضا با صدای بلندی گفت: _ بیا تو. در رو باز کردم. پشت میزش نشسته بود و سرش رو با آهنگ تکون می‌داد. به میلاد که گوشه اتاق، با دومینویی که چند شب پیش علی به خاطر نمرات خوبش خریده بود، بازی می‌کرد؛ نگاه کردم. با دیدن من اخم کرد و صورتش رو برگردوند. جلو رفتم و کنارش نشستم. _ قهری؟ جواب نداد. _ تقصیر من چیه!؟ علی گفته تاب نبندیم. تو با من آشتی کن، من می‌برمت پارک تاب بازی کنی. متعجب و سؤالی نگاهم کرد. _ واقعاً می‌بری؟ _ قولِ قول. _ قول بیخود نده. سرم رو چرخوندم سمت رضا که وسط حرف من و میلاد پریده بود. _ قول بیخود نیست. _ هست؛ چون علی نمیذاره. _ حتماً یه فکری پیش خودم کردم که قول میدم. _ از اون فکرها که موقع قول دادن برای بستن تاب تو حیاط بهش دادی؟ پشت چشم نازک کردم و نگاهم رو به میلاد که ناامید نگاهم می‌کرد، دادم. کنار گوشش گفتم: _ این بار فرق داره، عمو مجتبی میاد از اون اجازه می‌گیریم. چشم‌هاش برق زد و آروم گفت: _ عمو مجتبی زورش به داداش علی می‌رسه. انگشت اشاره‌ام رو روی بینیش گذاشتم و با سر به رضا اشاره کردم. _هیس...این بفهمه میره میگه. آهسته خندید. _ باشه نمیگم. چشمکی بهش زدم و ایستادم. _ حاضر شم؟ از این همه عجله و اشتیاقش خندم گرفت. _ نه صبر کن عمو بیاد؛ یکم پیشش بشینم، بعد. _ آخه می‌ترسم داداش بیاد. خم شدم و گونش رو کشیدم. _ آماده باش، حالا حالاها نمیاد. کمر صاف کردم و سمت در رفتم. _رویا! به رضا که صدام می‌کرد، نگاه کردم. _ مرسی بابت دیشب؛ خطر رو از بیخ گوشم رد کردی. جلو رفتم و درمونده گفتم: _ خواهش می‌کنم، رضا نمیشه پول توجیبی زهره رو جور کنی، بهش بدی. اون به خاطر پولش با من لج کرده؛ حالا ول کن نیست. دستش رو توی جیب لباسش کرد و دو تا اسکناس ده تومنی سمتم گرفت. _ من همین بیست تومن رو دارم. نگاهی به پول‌ها انداختم و نفس عمیقی کشیدم. _ بزار ببینم خاله هم بیست تومن بهم میده! اون وقت ازت بگیرم. باید چهل تومنش کامل باشه وگرنه اذیتم می‌کنه. _ رویا، خوب بگو مامان! مگه چی میشه؟ هم مامان رو خوشحال می‌کنی هم علی بهت پیله نمی‌کنه. _ یادم میره همش. صدای خاله از پایین اومد. _ بچه‌ها بیاین پایین، عموتون اومده. میلاد ایستاد و با عجله سمت در رفت. _ اول خودم سلام می‌کنم. رضا هم فوری پشت میلاد رفت. _ عمراً بذارم. صدای جیغ میلاد بالا رفت. پشت سرشون رفتم. رضا میلاد رو بغل کرده بود، اون هم حسابی دست و پا می‌زد و سمت پله‌ها می‌رفتند. _ بذارم پایین خودم می‌خوام برم. رضا با صدای بلند از بالای پله‌ها گفت: _ عمو سلام. میلاد از دست و پا زدن افتاد و با بغض گفت: _ خیلی بدی، خودم می‌خواستم سلام کنم. تو هر بار نمیذاری. صدای مهربون عمو مجتبی از پایین پله‌ها اومد. _ من جواب سلام هیچکس رو نمیدم تا میلاد بهم سلام کنه. میلاد حسابی خوشحال شد و زبونش رو تا ته برای رضا بیرون آورد. _ دلت بسوزه. با تقلا از بغل رضا پایین آمد و سمت پایین پله‌ها رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗       @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نشاطی که از شوخی تکراری رضا و میلاد روی صورتم نشسته بود، باعث لبخند پهنی توی صورتم شد. پشت رضا از پله‌ها پایین رفتم. عمو روی زانوهاش نشسته بود تا هم قد میلاد بشه، ولی موفق نبود. عمو طبق چیزی که تو عکس از بابا مرتضی و عمو مصطفی دیدم، قد بلندتره. رضا به عمو مصطفی کشیده ولی علی مثل عمو مجتبی چهار شونه و قد بلندِ. عمو دستش رو پشتش پنهان کرده بود. _ حالا چشم‌هات رو ببند. خاله خوشحال و راضی به رفتارهای عمو مجتبی و میلاد نگاه می‌کرد و چادرش رو روی سرش مرتب می‌کرد. عمو دستش رو از پشتش بیرون آورد و لپ‌لپ سایز بزرگی روبروی میلاد گرفت. _ حالا چشم‌هات رو باز کن. میلاد با ذوق گفت: _ وای مامان از اون بزرگاشِ. دستش رو دور گردن عمو انداخت و به خودش فشار داد. _ چند روز پیش به مامان گفتم برام بخره؛ گفت نه پولش زیاده، نمی‌تونم. اینقدر دلم می‌خواست... خاله لبش رو از حرف میلاد به دندون گرفت و چشم غره‌ای رفت. میلاد اینقدر خوشحال بود که اصلاً متوجه نگاه مادرش نشد. رضا جلو رفت و دستش رو به سمت عمو دراز کرد. _ سلام عمو خوش اومدید. عمو ایستاد. دست رضا رو گرفت و به شوخی گفت: _ سلام، کم سربه‌سر این بچه بذار، صداتون کل خونه رو برداشته بود. _ عمو سربه‌سر میلاد نذارم، سر به سر کی بذارم! زهره رو که با یه من عسل هم نمیشه خورد. به من اشاره کرد: _ این که منطقه ممنوعست! چهل تا صاحب داره. مامان؛ علی؛ شما؛ آقاجون... نگاه عمو به من افتاد و آروم زد پشت سر رضا. _ کم حرف بزن. _ سلام عمو. نوع نگاه عمو مجتبی مثل نوع نگاه آقاجون به من با بقیه فرق داره. _ سلام عزیزم خوبی؟ جلو رفتم و دستش رو که به سمتم آورده بود، گرفتم و بهش دست دادم. _ خیلی ممنون. نگاه خیره و پر از محبتش رو با نفس سنگین و پر از حسرتی ازم برداشت و رو به خاله گفت: _ علی کجاست؟ خاله که هنوز به خاطر حرف میلاد، رنگ و روش جا نیومده بود گفت: _ زنگ زدن گفتن بیا، اونم رفت. عمو روی پتویی که خاله به خاطر حضورش پهن کرده بود نشست و به بالشت همرنگ ملافه پتو تکیه داد. _ ماشین خریده؟ _ نه هنوز بچم. سمت آشپزخونه رفت. _ یه وام درخواست کرده؛ حالا اون رو بدن با پس‌اندازی که داریم می‌تونه بخره. _ زن‌داداش، خیلی سخت گیری می‌کنی؛ چند بار هم من گفتم، هم آقا جون. هم این خونه مناسب نیست، هم اون همه ماشین توی بنگاه هست؛ بیاد یکیش رو برداره، پول هم نمی‌خواد. _ خونه یادگار مصطفی‌ٰست؛ من هیچ وقت نمی‌فروشمش. بعد هم رو چه حسابی شما به علی ماشین بدید! عمو دلخور گفت: _ ناسلامتی من عموشم. _ تنتون سلامت؛ ما اینجوری راحت‌تریم. _ چند بار خواستیم سهم ارث مصطفی رو بدیم، چرا قبول نکردید؟ _ قسمت ما اینجوریه. پسری که قبل از پدرش بمیره ارث نداره. _ شما مخالفید، چون آقاجون سر رویا سخت‌گیری کرد. الانم افتادید سر لج. _ این چه حرفیه آقا مجتبی! من چهل و هفت سالمه؛ سن الانم وقت لجبازی نیست. _ قصد جسارت نداشتم، ولی این طور به نظر میرسه. _ من ترجیح میدم خودم با پول خودم به بچه‌هام کمک کنم. _ واقعاً کرایه مغازه، کفاف زندگی‌تون رو میده. _ علی هم حقوقش رو توی خونه خرج می‌کنه. _ فکر کردی که اگه ازدواج کنه، حال و روز شما چی میشه؟ زیر چشمی به خاله نگاه کردم. _ تا اون موقع خدا بزرگه. _ سلام. صدای زهره باعث شد تا عمو نگاه از نگاه خاله برداره. _ سلام عمو جان. حالت چطوره؟ زهره که دلخوری پول توجیبی هنوز رهاش نکرده بود، پشت چشمی نازک کرد و گفت: _ خوبم ممنون. سینی چایی رو جلوی عمو گرفت. عمو استکان چای رو برداشت و از بالای چشم به زهره نگاه کرد. از طرز حرف زدن زهره ناراحت شده بود. _ این چه طرز برخورده! زهره اصلا توقع نداشت عمو باهاش اینطوری حرف بزنه. _ ببخشید عمو یکم ناراحتم. عمو استکان رو روی زمین گذاشت و حرفی نزد. زهره هم فوری به آشپزخونه برگشت. _ در هر صورت من چند بار تا حالا گفتم؛ هر جا به کمک من احتیاج داشتید در خدمتم. خاله برای اینکه بحث رو عوض کنه گفت: _ فخری جون رو چرا نیاوردید؟ عمو متوجه شد که خاله قصد داره بحث رو عوض کنه، نیم نگاهی به من انداخت و گفت: _ کار داشت. صدای زهره از آشپزخانه بلند شد. _ مامان یه لحظه بیا. خاله نفس سنگینی کشید و ایستاد. _ ببخشید آقا مجتبی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کودکی آن دُر نابی بود که حسرت آورد . . . حَـنـآ🌱
👆کمپین برخورد با ضارب آمربه‌معروف در شیراز طی یک روز بیش از ۳۰ هزار امضا گرفت ♦️روز گذشته پویشی از سوی مردم در فارس‌من ثبت شد که در آن خواستار برخورد قاطع با ضارب یک مادر در شیراز به‌خاطر امر‌به‌معروف شده بود. این پویش در کمتر از ۲۴ ساعت بیش از ۵۰ هزار امضا گرفته است.👇👇👇👇👇👇 شما هم می‌توانید کمپین را اینجا امضا کنید https://www.farsnews.ir/my/c/212837 🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا🇮🇷 🌍 eitaa.com/ebratha_ir  ایتا 🌍 splus.ir/ebratha.org  سروش
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از سر کوچه پیچیدیم تو خیابون دیدیم یه ماشین که چهار تا مرد لات که از طرز رفتارشون به نظر میومد مست هستن پیچیدن توی کوچه ما. با کمال تعجب و ناباوری دیدم در خونه ما نگه داشتن و یکیشون کلید انداخت در حیاط رو باز کرد اون سه نفر هم با عجله رفتن تو حیاط ما و در رو هم بستن. برق از چشم‌هام پرید که اینها خونه ما چی می‌خوان و چرا کلید داشتن... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رفتن خاله رو با نگاه دنبال کرد. حضور رضا دقیقا روبروم، باعث می‌شد تا نتونم با عمو حرف بزنم. زیر لب گفتم: _ عمو. از گوشه چشم نگاهم کرد و سرش رو کاملاً به سمتم چرخوند. _ جانم! به رضا که خیره نگاهم می‌کرد، نیم نگاهی انداختم. عمو متوجه منظورم شد. آهسته گفت: _ صبر کن الان میریم بالا. رضا فضول نیست، ولی نون به نرخ روز خوره و تقریباً همیشه اون جایی حضور داره که به نفعشه. صدای یا الله گفتن علی از حیاط بلند شد و نگاه همه رو به سمت دَر کشوند. با جمله‌ای که رضا گفت، چشمام از تعجب گرد شد. _ رویا حواست رو جمع کن؛ جنجال دیشب رو راه‌ بندازی، این دفعه دیگه قِسِر در نمیری. عمو نگاه پر از تعجبش رو از رضا با اخم به من داد. _ چه جنجالی! اصلاً دوست ندارم وجه علی، پیش عمو و آقاجون خراب بشه. اگر عمو بفهمه که دیشب علی من رو دعوا کرده، حتماً بینشون بحث ایجاد میشه. درک نمی‌کنم چرا رضا باید این حرف رو الان جلوی عمو بزنه! آب دهنم رو قورت دادم و رو به عمو گفتم: _ الکی میگه؛ دیشب علی به من و زهره گفت «یه کم بیشتر درس بخونیم که نمره هامون بره بالا». در خونه باز شد و علی در حالی که مشماهای زیادی دستش بود، داخل اومد. صبح خاله به رضا گفت بره خرید. احتمالاً پول توی خونه نبوده که علی خرید کرده. خاله فوری از آشپزخونه بیرون اومد. من و رضا هم به احترام علی ایستادیم. _ الهی دورت بگردم، چقدر زحمت کشیدی. علی میوه‌ها رو جلوی دَر خونه گذاشت و سمت عمو اومد. بعد از سلام و خوش‌وبش مردونه، کنار عمو نشست. به میلاد که سرگرمِ بازی با جایزه‌های داخل لپ لپش بود، نگاه کرد. _ سلام آقا میلاد. میلاد ماشینی که دستش بود رو به علی نشون داد و با ذوق گفت: _ ببین عمو برام چی خریده؛ توش ماشین در اومده. علی با لبخند به عمو گفت: _ دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید. _ کاری نکردم، بچه‌ی برادرمه. مامان یکی از مشماها رو برداشت تا به آشپزخانه ببره که علی با تشر به رضا گفت: _ بلند شو اونا رو بذار آشپزخونه. رو به مادرش گفت: _ مامان رضا می‌بره، شما بیا بشین. رضا فوری ایستاد و چشمی زیر لب گفت. _ چه خبر؟ _ هیچی. _ آماده باشِ چی بود؟ _ آماده باش نبود؛ یه جلسه بود تموم شد، برگشتم. از کنار عمو نگاهم کرد. _ بلند شو برو کمک مامان. خواستم بلند شم که عمو دستش رو روی پام گذاشت. _ بشین زهره هست. لب پایینم رو به دندون گرفتم و نگاهم به نگاه علی گره خورد. با لبخند گفتم: _ من برم بشقاب بیارم تا زهره میوه‌ها رو بشوره. ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم. اگر بلند نمی‌شدم علی حرفی نمی‌زد. با این که از دیشب یه کم ازش دلخورم ولی اصلاً دوست ندارم کسی اقتدار علی رو توی این خونه زیر سؤال ببره. وارد آشپزخونه شدم. خاله میوه‌ها رو داخل سینک می‌شست و زهره کنارش ایستاده بود و آروم اشک می‌ریخت. _ مامان غلط کردم. _ از صبح سر صبحانه به خاطر چهل هزار تومان، اینقدر بدقلقی کردی ولی هیچی بهت نگفتم؛ این آبروریزی جلوی عموت رو نمی‌تونم بیخیال بشم. حالا که حرف من برات اهمیتی نداره، بذار علی با زبون خودش باهات حرف بزنه. _ من که نمی‌خواستم عمو ناراحت شه. با دست زهره رو کنار زد. _ کنار گوش من ناله نکن. ناامید چرخید، نگاهش به نگاه من افتاد و با صدای آرومی که از آشپزخونه بیرون نره گفت: _مرض؛ به چی نگاه می‌کنی. خاله نیشگونی از بازو زهره گرفت. _ دهنت رو می‌بندی یا نه؟ اینا دنبال یه تنش توی خونه ما هستن که به خواسته چند سالشون برسن!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗        @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره جای دست مادرش رو ماساژ داد و ازش فاصله گرفت. خاله رو به من گفت: _ چی می‌خوای عزیزم؟ ناراحت از رفتار زهره لب زدم: _ علی گفت بیام کمک. _ برو عزیزم کمک نمی‌خوام، خودم میارم. چند قدم جلو رفتم. _ دیگه گفته بیام، یه کاری هم به من بدید. نگاه پر از تأسفی به زهره انداخت. _ کاش یکم از فهم و شعور این رو تو داشتی. دستمالی که دستش بود رو سمتم گرفت. _ خیارها رو خشک کن، بچین تو ظرف. _ چشم. دستمال رو از خاله گرفتم و شروع به خشک کردن خیارهای یک‌دستی که علی به خاطر آبروداری جلوی عمو خریده بود، کردم. خاله زیر لب غرغر کرد: _ آبرو برام نذاشتن. اون از بچه نفهمم که سر یه لپ لپ اونجوری گفت، اینم از دختر بیشعورم که... حرفش رو قطع کردم: _ خاله چیزی نشده که! چونش لرزید و با بغض گفت: _ شماها خیلی مونده تا بفهمید آبرو چیه. دستم رو روی دست خیسش گذاشتم. _ چرا گریه می کنید!؟ شنیدن این جمله برای زهره واقعاً ناراحت کننده بود. هم از ترس و هم از ناراحتی اشک مادرش، لب باز کرد: _ مامان من غلط کردم، ببخشید. خاله شیر آب رو بست و رو به زهره، با لحنی که اِنگار از موضعش کوتاه نیومده گفت: _ پیش‌دستی و چاقو رو بردار ببر جلوی عموت. مطمئناً زهره با این قیافه و چشمای اشکی بره بیرون، همه متوجه میشن. _ بیا تو میوه‌ها رو خشک کن، من پیش‌دستی می‌برم. زهره از خدا خواسته جلو اومد و پارچه نمدار رو ازم گرفت. خاله متأسف نگاهش کرد. کنار گوشش گفتم: _ چهل تومنت رو پس میدم؛ یکم صبر کن. اشک روی گونش رو پاک کرد. _ یه کاری کن مامان به علی نگه. پول نمی‌خوام. نگاهی به خاله که داشت نمک غذا رو می‌زد، کردم. _ باشه دیگه گریه نکن! بدتر تابلو میشی. پیش‌دستی رو از روی کابینت برداشتم و به سمت حال رفتم. با صدای خاله ایستادم. _ موهات رو بکن زیر روسری. بشقاب‌ها رو دوباره روی کابینت گذاشتم و از تو آینه کوچکی که خاله بالای ظرفشویی به خاطر من زده بود، خودم رو نگاه کردم. موهام رو که از زیر روسریم بیرون زده بود داخل بردم و بشقاب به دست پیش عمو و علی رفتم. خبری از میلاد و رضا نبود. علی و عمو با هم گرم صحبت بودن. بشقاب رو جلوشون گذاشتم. خاله هم با لبخند ظاهری که روی لب‌هاش بود با ظرف میوه بیرون اومد. علی ایستاد و ظرف میوه رو از مادرش گرفت و جلوی عمو گذاشت. رو به خاله گفت: _ مامان دایی هم امروز پیش من بود. قراره نهار بیاد اینجا. خاله با شنیدن این حرف، گل از گلش شکفت و انگار آبرو ریزیِ میلاد و زهره رو فراموش کرد. _ حالش خوب بود؟ _ خوب بود؛ سلام رسوند گفت بعد از ظهر میام، گفتم نه ناهار بیا. عمو خیره نگاهم کرد، لبخند زدم. دستش رو روی زانوش گذاشت یا علی گفت و ایستاد. _ بلند شو بریم بالا، کارت دارم. زیر نگاه پر از استرس خاله ایستادم. علی از بالای چشم، نگاهی بهم انداخت و دلخور از رنگ نگاه مادرش ایستاد. عمو سمت پله‌ها رفت. از فرصت استفاده کردم و کنار گوش خاله گفتم: _ من به غیر از اینجا هیچ جا نمیرم، خیالتون راحت. لبخند رضایت بخشی زد. صورتش رو بوسیدم و دنبال عمو که دیگه روی پله‌ها بود رفتم. مطمئنم تا عمو اینجاست، خاله حرفی از زهره و میلاد به علی نمی‌زنه. وارد اتاق شدیم. عمو جلوی رختخواب جمع شده من و زهره که احتمالاً خاله جمع کرده بود، نشست و بهشون تکیه داد. با محبت نگاهم کرد. روسریم رو برداشتم و کنارش نشستم. _ چی می‌خواستی بگی؟ _ چیز مهمی نیست، به میلاد قول دادم ببرمش تاب بازی؛ چون یه بار از تاب افتاده علی نمیذاره تو حیاط تاب ببندیم؛ گفتم می‌برمت پارک ولی می‌دونم علی اجازه نمیده. گفتم اگه میشه با شما بریم. _ مهربونی اخلاقت به مادرت رفته؛ از اینجا راضی هستی؟ اذیت نمیشی؟ _ خاله خیلی مهربونه؛ خودتون هم می‌دونید. من اینجا رو دوست دارم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از همون اوائل نامزدیمون متوجه رابطه صمیمی و بدون رعایت محرم نامحرم شوهرم، با زن داداشش شدم، خیلی راحت باهم شوخی میکردن، اما تاکید فراوان داشت که من با برادرش و شوهر خواهرش فقط در حد سلام علیک حرف بزنم، یک بار به کارش اعتراض کردم ولی با رفتار تند و بی ادبانه ش رو به رو شدم، و وقتی دیدم فایده ندارد تلاش کردم که بیخیال بشم، جاری م خیلی بی حیا بود در مهمانی ها لباس های باز میپوشید و آرایش میکرد، و... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍁 🍁 چون قدم رنجه کند دوست به پرسیدن من...... خانه تاریک و دلم تنگ کُجا بنشیند
رقیبان چون دهند تلخی ، بنوشی مرحبا گویی ، چه کردیم ، با تو ای جانان ... که ما را ، تلخ میداری ؟ ‌‌ ‎‌‌‌‎🟢🟢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ نشان تو، گه از زمین، گاهی ز آسمان جویم / ببین چه بی‌پروا، ره تو می‌پویم / بگو کجایی؟به سوی تو | علی زند وکیل 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
چه غم انگیز است ... همه شب به انتطار نشستن... ‌‌ ‎‌‌‌‎🟢🟢
▪️🍃🌹🍃▪️ از اثرات هیئت رفتن با بچه‌ها 😊 ✍️ سیده‌زهرا‌حسینی فقط اونکه با شده😅 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
این عشق عصبیم کرده بود پرخاشگر . بی منطق . دیگه دختر شاد و سر زنده قبلی نبودم . به مادرم هم نگفته بودم . فقط کارم شده بود شب ها قبل از هیئت دلشوره و انتظار رسیدن به ...😔 کم اشتهایی و غذا نخوردن و موقع خوابم فکر کردن بهش تاوقتی که خوابم ببره . به نظرم بهترین انتخاب بود . سید بر خورد خوبی با پسر بچه ها نداشت، پرخاشگری‌هاش رو میگذاشتم پای غیرتش . کارهای بچه گانش را پای سر زندگی . و اینکه موقع صحبت کردن توی چشم هایم نگاه می کرد را پای دوست داشتن به معنای واقعی کلمه...💔 https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
خبرشو12مرداد1402.mp3
6.92M
💠مهم ترین اخبار دیروز ۱۲مرداد۱۴۰۲ ●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻ در خبرشو اخبار را با سبکی جدید بشنوید... ‌💠با ما همراه باشید 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen