فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
دلتنــگم..
کربلایے شدنم دست شماست ، آقاجان🖤 .
پاس و ویزا و گذر ، بازیِ بینالمللی است..
#اربعین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت56
🍀منتهای عشق💞
گوشی تلفن رو تا اونجایی که میتونست زیر رختخوابها جا داد.
حجم رختخوابها کم بود. از خدا خواستم که صدای زنگش بلند نشه.
صدای خاله از پشت در اتاق اومد.
_ علی جان یه زنگ بزن ببینم صداش از کجا در میاد.
بدون دَر زدن وارد اتاق شد و رو به ما گفت:
_ تلفن اینجاست؟
_ نه خاله اینجا نیست.
خاله قصد کرد از اتاق بیرون بره، اما یک لحظه برگشت به زهره نگاه کرد.
فوری دَر رو بست و تهدیدوار گفت:
_ تلفن دست تو نیست!؟
زهره دست و پاش رو گم کرد. اینکه خاله متوجه بشه که زهره هنوز داره رو اشتباهش پافشاری میکنه، برای من مهم نبود. اما اینکه خاله میخواست زنگ بزنه، هماهنگ کنه برای خواستگاری علی، ناراحتم میکنه.
با خونسردی تمام رو به خاله گفتم:
_ تلفن دست زهره نیست. من که اومدم بالا داشت درس میخوند.
نیم نگاهی به من کرد. نگاه چپ چپش رو از روی زهره برداشت و به سمت دَر رفت. زهره گفت:
_ هر کی توی این خونه هرکاری کنه، میندازید گردن من! خدا نکنه آدم پیش شما گاو پیشونی سفید بشه.
خاله بیاهمیت به غرغرهای زهره از اتاق بیرون رفت.
رو به زهره گفتم:
_ تو چه رویی داری!
چهار دست و پا جلو اومد و صورتم را بوسید.
_ الهی دورت بگردم که نگفتی.
به خاله نگفتم که خودم رو پیش زهره شیرین کنم تا باهام آشتی کنه.
فقط میخوام از عشق یک طرفم محافظت کنم که معلوم نیست سرانجام داشته باشه یا نه. حتی معلوم نیست این عشق یک طرفه هم مورد قبول علی باشه!
اصلاً چطور باید عنوان کنم! به کی باید بگم که موافقت کنه؟ تفاوت سنی من و علی، مخالفت همه رو در برداره.
همه این مشکلات رو که کنار بذارم، نمیدونم چه جوری و کی باید بگم.
انقدر بیحوصله شدم که تمایلی برای پایین رفتن ندارم. خاله که فکر میکنه من به خاطر حرف اون ناراحتم، عذاب وجدان گرفته و مدام میاد دنبالم.
خودم رو به مریضی زدم و ترجیح دادم تو اتاق تنها بمونم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت57
🍀منتهای عشق💞
صبح زود از خواب بیدار شدم. معمولاً مدرسه رفتن بعد از دو روز تعطیلی، برام کار خوشآیندی نیست. مخصوصاً الان که حالم گرفته است و فکر زن گرفتن علی اذیتم میکنه.
مانتو و مقنعهم رو پوشیدم و پایین رفتم. صدای علی رو که با خاله در حال صحبت کردن بود، شنیدم.
_ مامان از درس عقب میفته!
_ نمیفته.
_ الان یه هفتهس نمیذاری بره! به منم نمیگی چی شده.
زهره مانتو مدرسهش رو پوشیده بود و به دیوار آشپزخونه تکیه داده بود.
اگر به خاله بگم دیشب تلفن تو اتاق ما بود، مطمئناً زهره برای همیشه باید با مدرسه خداحافظی کنه.
_ الان براشون سرویس گرفتم. باهاش حرف میزنم، میگم دیگه گوشی نبره. شمام رضایت بده، بزار بره درسش رو بخونه.
خاله کلافه گفت:
_ تنها کاری که نمیکنه، همین درس خوندنه.
_ اگر درس نخوند، هر چی شما بگید. باشه؟
_ چی بگم؛ مرد این خونه تویی. هر چی تو بگی همونه.
_ ممنون که روی من رو زمین ننداختی.
پلههای باقی مونده رو پایین رفتم. پام رو روی آخرین پله گذاشتم که علی بیرون اومد. رو به زهره با تشر گفت:
_ سرت رو بنداز پایین، برو درست رو بخون.
_ چشم.
_ زهره یه بار دیگه از این غلطها بکنی، من میدونم با تو ها!
سرش رو پایین انداخت و باشهای زیر لب گفت. خواستم از پشت علی رد شم که متوجه من نشد و قدمی به عقب برداشت. برای اینکه به من نخوره، قدمی به عقب برداشتم. آرنج دستم به آهن در خورد و حسابی درد گرفت. آخ ریزی گفتم.
علی چرخید و نگاهم کرد.
_ تو این پشت چکار میکنی!
شدت درد عصبیم کرد و طلبکار گفتم:
_ میخواستم رد شم.
از لحن تندم، ابروهاش رو بالا داد و خیره نگاهم کرد. خاله گفت:
_ چی شد؟
از فرصت استفاده کردم و وارد آشپزخونه شدم. کمی آرنجم رو ماساژ دادم.
_ هیچی، دستم خورد به دَر.
خاله روبروم ایستاد و آهسته گفت:
_ امروز هیچ جا نرو، مستقیم بیا خونه. باشه؟
_ وا...خاله مگه من هر روز نمیام خونه!
علی سر سفره نشست و گفت:
_ منظور مامان اینه که اگر عمو اومد دنبالت، باهاش نری.
_ نه نمیرم.
خاله گفت:
_ با مهشید یا محمدم، جایی نرو!
نگاه علی تیز شد.
_ مگه تا حالا با اونا جایی رفتی!؟
سرم رو بالا دادم.
_ نه به خدا.
رو به خاله ادامه داد:
_ از این رفتارها نداریم اینجا!
خاله نگاه مأیوسانهای به زهره که روبروی علی نشسته بود، انداخت و سینی پر از استکان چای رو روی سفره گذاشت.
_ رویا خودش عاقله. اصلاً لازم نیست بهش بگی. منم محض احتیاط گفتم.
تو هم اول زنگ بزن سرویس اینا رو یادآوری کن؛ بعد هم رفتی اداره مرخصی بگیر، بیا برو کارهای ماشینت رو درست کن.
علی لقمهای توی دهنش گذاشت و گوشیش رو از جیبش بیرون آورد.
رضا با اخمهای تو هم، سلام خیلی آرومی گفت و نشست.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🎥 امروز بیش از ۱۰۰ هزار واحد مسکونی نهضت ملی و مسکن مهر تحویل متقاضیان میشود.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
گر شود ممکن ،
هزاران جان خدا جانم دهد ،
میکنم یکجا به قربانت،
چنان شایسته ای،
🟢🟢
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بی شرفی یعنی اینکه با یه خانمی ازدواج کنی و ازش دو تا بچه داشته باشی بعد به فکر گرفتن زن دیگه ای باشی، بیچاره ملیحه خانم، پرید تو حرفم وگفت همینطوری داری پشت هم برای خودت میگی و میری، نمیگذاری من حرف بزنم ببینی حق با من هست یا نه، ملیحه انتخاب من نبوده مادرم این زن رو برای من گرفته، وااای داره حالم از حرفهاش بهم میخورم، گفتم شما هم بی شرفی هم نامردی هم بی مروتی و هم خیلی سو استفاده چی؟ از ناراحتی چشم هاش قرمز شد خیلی عصبانی شد ولی تلاش میکرد که خودش روکنترل کنه، گفت...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت58
🍀منتهای عشق💞
_ الو سلام.
_ آقا قاسم، این ماشین ما هماهنگ شده دیگه!
_ من چهارشنبه گفتم...
_ نه بابا این چه حرفیه! پیش میاد دیگه.
_ پس فرمودید از هفتهی دیگه.
_ ایراد نداره. خداحافظ.
تماس رو قطع کرد، رو به خاله گفت:
_ گفت از هفتهی دیگه ماشین داره.
خاله نگاه چپچپی به زهره انداخت.
_ تو لازم نکرده بری!
علی فوری گفت:
_ خودم میبرم، میارمشون.
رضا لقمهی نونش رو برداشت و ایستاد. علی با تشر گفت:
_ کجا؟
_ کجا! دانشگاه دیگه.
_ این چه طرز برخورده!؟
این جمله رو آنقدر محکم و جدی گفت، که رضا تو کلامش فوری تسلیم شد. با اینکه هنوز دلخوری تو لحنش بود، گفت:
_ ببخشید. دیرم شده.
نگاه ممتدش رو از رضا برداشت و با اخم لیوان چاییش رو سر کشید.
ناراحتیش از رضا رو سر زهره خالی کرد و عصبی گفت:
_ یه چند روز کار دارم نمیتونم ببرمتون! تا شنبه که تکلیف سرویستون مشخص بشه. سرت رو میندازی پایین، میری مدرسه و برمیگردی. اونجا هم هیچ غلطی نمیکنی! فهمیدی؟
_ بله.
رو به من گفت:
_ با توام هستما!
حق به جانب نگاهش کردم.
_ به من چه!
خاله آروم به پام زد و ازم خواست تا سکوت کنم. با حرص نگاهم رو به سفره دادم که علی گفت:
_ رویا با تو بودم!
_ به من چه! یکی سر زن گرفتن قهره؛ یکی گوشی برده مدرسه مچش رو گرفتن. چرا من رو دعوا میکنی!؟
خاله برای اینکه جو رو آروم کنه، گفت:
_ بسه دیگه! صلوات بفرستید تموم شه.
علی عصبیتر گفت:
_ من یه حرفی زدم، یه جواب ازت خواستم؛ نه حاضر جوابی!
خاله زیر لب گفت:
_ لا اله الا الله.
آروم به بازوم زد.
_ یه چشم بگو دیگه!
تیزی نگاه علی، کمی ترسوندم و باعث شد تا عقب نشینی کنم. دلخورتر از رضا لب زدم.
_ چشم.
هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و بیخداحافظی از آشپزخونه بیرون رفت.
خاله با تشر رو به زهره و رضا گفت:
_ همین رو میخواستید. با اعصاب خورد بره سر کار!
رضا بیاهمیت بیرون رفت و زهره گفت:
_ باز شروع شد. شر رو رویا به پا میکنه، دامن گیر ما میشه.
_ چه ربطی به رویا داره!
_ مامان خانوم چشمات رو بستی یا واقعاً نمیبینی! من و رضا که حرف گوش کردیم؛ دُردونهت کلکل کرد.
_ همش تقصیر توعه؛ با اون غلط اضافت.
_ زودتر بلند شم برم تا عشق و عاشقی رضا رو هم، سر من خالی نکردی!
ایستاد و بیرون رفت.
خاله دلخور نگاهم کرد.
_ چند بار بهت بگم جوابش رو نده؟ به خاطر من ملاحظهت رو میکنه ها!
اون از اول که داشتی میاومدی، باهاش تند حرف زدی؛ اینم از الان.
کار دست خودت و من نده! خودت هم میدونی اگر یکی دیگه اینجوری جوابش رو بده چکار میکنه. سوء استفاده نکن. صبرش لبریز بشه، زور من بهش نمیرسه ها!
_ آخه خاله...
با دست جلوی دهنم رو گرفت.
_ بگو چشم و تمام. بلند شو برو مدرسه؛ حواست به زهره هم باشه.
پشت چشمی نازک کردم و چشمی گفتم.
حق با خالهست. علی توی این خونه به خاطر خاله، چشمش رو روی خیلی از کارهای من میبنده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت59
🍀منتهای عشق💞
وارد حیاط مدرسه شدیم. مثل همیشه اصلاً نفهمیدم زهره کی از کنارم رفت.
با چشم دنبالش گشتم. پیدا کردنش بین اون همه دختر، با مانتوهای یکرنگ کار سختی بود. از رنگ آبی کیفش پیداش کردم؛ هدیه رو تو آغوش گرفته بود. شنیدن صدای شقایق باعث شد تا نگاه ازشون بردارم.
_ چه عجب برگشت مدرسه!
_ سلام. امروز علی ضمانتش رو کرد، خالهم هم رضایت داد.
کنارم ایستاد و به زهره خیره شد.
_ علی آقا میدونه که زهره دوست پسر داره!؟
_ نه خالهم بهش نگفت.
_ تو چی؟ تو هم نگفتی!؟
_ نه. به من چه! تا همین جاش هم، کلی زهره باهام بد شده.
یاد حرف خواستگاری علی افتادم و دلشوره سراغم اومد.
_ چرا تو همی؟
_ شقایق به نظرت من میتونم مراقب زهره باشم!
پوزخندی زد و گفت:
_ کی گفته.
_ تو خونه خاله و علی به من میگن، حواست به زهره باشه. من چه جوری حواسم به این باشه!
_ تو چرا نمیری خونهی عمو یا پدربزرگت!؟ اونا که تمایل دارن. این ور فقط دارن اذیتت میکنن.
_ پنجشنبه عموم من رو برای محمد خواستگاری کرد.
ذوق زده روبروم ایستاد.
_ واقعاً! تو چی گفتی؟
_ خالهم گفت نَه.
اخمهاش تو هم رفت.
_ به خالهت چه ربطی داره؟
_ اینجوری نگو شقایق. اولاً حق مادری به گردنم داره. دوماً، خودمم جوابم نَه بود.
صدای زنگ بلند شد و همه سر صف ایستادیم. اخمهای شقایق تو هم رفت و تا زنگ آخر دیگه باز نشد. زهره هم مدام سرش تو گوش هدیه بود.
وسایلم رو جمع کردم و توی کیفم گذاشتم. نگاهی به جای خالی زهره که زودتر از همه بیرون رفته بود، انداختم.
از ذوق دیدن هدیه، حتی یک ثانیه هم تو مدرسه با من نبود. شقایق هم که معلوم نبود چش شده، منتظرم نموند و رفت.
کیف رو روی کولم انداختم و بیرون رفتم. هنوز به دَر سالن نرسیده بودم که زهره اومد داخل.
_ عمو بیرون منتظرته!
ته دلم خالی شد. صبح علی گفت باهاش نرم.
_ زهره من که روم نمیشه بهش بگم «علی گفته سوار ماشینت نشم»! اصلاً شر درست میشه.
_ برو دفتر زنگ بزن به مامان.
دستش رو گرفتم و با التماس گفتم:
_ تو رو خدا نری خونهها! صبر کن با هم بریم.
_ نه بابا کجا برم! باید با هم بریم، وگرنه کلی سؤال جواب میشم؛ ولی تنهایی برو دفتر، با من زیاد خوب نیستن.
دستش رو رها کردم و سمت دفتر رفتم. دلشوره و اضطراب امونم رو بریده بود. دَر زدم و با بفرمایید گفتن خانم مدیر وارد شدم.
دستم رو به نشانهی اجازه گرفتن بالا بردم.
_ خانم اجازه! میشه یه زنگ بزنم خونمون؟
از بالای عینکش نگاهم کرد.
_ زنگ چی!؟ برو خونه دیگه.
_ آخه خانم، عمومون اومده دنبالمون، نمیدونم میتونم باهاش برم یا نه! اگر اجازه بدید یه زنگ بزنم.
نفس سنگینی کشید و با سر به تلفن اشاره کرد.
_ بیا زنگ بزن.
فوری گوشی رو برداشتم و شمارهی خونه رو گرفتم. هر چی بوق خورد، کسی جواب تلفن رو نداد. نگاهی به ساعت انداختم. احتمالاً خاله رفته دنبال میلاد. نباید توی این شرایط، بدون اجازه کاری کنم. تماس رو قطع کردم و شمارهی علی رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق، صدای دایی تو گوشی پیچید.
_ بله؟
لبخند رو لبهام نشست.
_ سلام دایی.
_ سلام عزیزم. شمارهی کجاست؟
_ مدرسهمون. دایی گوشی رو میدی علی!
_ نیست. رفته ماموریت. چکارش داری؟
_ به من گفته با عمو جایی نرم؛ عمو الان جلوی دَر منتظر منِ.
با تعجب پرسید:
_ چرا با آقا مجتبی نری!؟
نیم نگاهی به خانم مدیر انداختم و آهسته گفتم:
_ به خاطر محمد.
_ مگه چی شده؟
_ الان نمیتونم بگم. دایی من چی کار کنم؟
_ خودش که نیست. زشته الان میخوای بگی علی گفته با تو نرم جایی! برو من باهاش حرف میزنم.
_ باشه. دستت درد نکنه، خداحافظ.
تماس رو قطع کردم.
_ خانم خیلی ممنون.
_ معینی حواست هست داری چکار میکنی؟
حق به جانب گفتم:
_ بله خانم.
_ این محمد کیه؟ این دفعه بی رودربایستی به برادرتون زنگ میزنم ها!
_ خانم، محمد پسر عمومونه.
تأکیدی سرش رو با نفس سنگینی تکون داد.
_ برو به سلامت.
با عجله از دفتر بیرون رفتم. زهره هنوز جلوی دَر سالن منتظرم بود.
_ چی شد؟
_ خاله جواب نداد. علی هم نبود. دایی گفت باهاش بریم.
با انگشت روی کف دستش نمایشی خطی کشید.
_ این خط، این نشون؛ امشب خونهی ما دعوا میشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀