ریحانه 🌱
#پارت_44 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم در شرکت باز شد و امیر وارد شد. ایستادن را جایز ندانست
#پارت_45
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
از سرویس خارج شدم ، مدارکی که امیر گفته بود را برای فردا اماده نمودم . و به خانه بازگشتیم. داخل اتاقم روی تخت لمیدم.
مامان وارد اتاق شدو گفت
دخترم
جانم
حوصله داری من باهات یکم صحبت کنم؟
لبخندی زدم وگفتم
جانم
مامان وارد اتاقم شدو روی کاناپه اتاقم نشست و گفت
الان پوریا بهم زنگ زده بود.
با کلافگی گفتم
در مورد اون با من حرف نزن
اخه چرا ؟
در پی سکوت من ادامه داد
تو که رفتی با بابا قرارداد نوشت. از بابا امضا گرفت که چهارصد واحد مجتمع سپیدار مال اونه
ابرویی بالا دادم وگفتم
بابا امضا کرد ؟
اره امضا کرد، اما بعدش که پوریا رفت گفت این اتیش از گور عاطفه بلند میشه.
من کاری با پوریا ندارم.
پسر به اون خوبی ، قیافه ش خوب، وضع مالیش درست و حسابی و از همه مهمتر این که واقعا تورو دوست داره، دست به دامن هممون شده که تورو راضی کنه. یه نگاه به زندگی خواهرت بنداز.
هلیارو شماها دادید به عرفان.
عرفان خاستگاری کرد هلیا هم بله گفت مگه ما به زور دادیمش.
همین شمایی که الان داری در مورد پوریا با من حرف میزنی یه روزی هم نشستی زیر پای هلیا و گفتی خانواده خوبیند، دستشون به دهنشون میرسه،پسره تو رو دوست داره، این شد که الان جرأت نداری بری یه سر به بچه ت بزنی . تنها کاری که میکنی صبح ها یه ساعت تلفنی باهاش حرف بزنی .
مامان سرش را پایین انداخت و گفت
بخدا داری اشتباه میکنی پوریا پسر خوبیه
اره پسر خوبیه، اما من دوسش ندارم، من دلم میخواد با اونی که دوسش دارم ازدواج کنم.
کیو دوست داری؟
نگاه خیره ایی به مامان انداختم و گفتم
فعلا کسی و دوست ندارم
من یه مادرم خوشبختی شماها ارزوی قلبیمه. و من مطمئنم پوریا تورو خوشبخت میکنه.
امیر در را باز کردو وارد اتاق شد و گفت
عاطفه من با دوستام دارم میرم بیرون اگر زیبا زنگ زد بهت ،بگو امیر خوابیده.
الان مگه وقت خوابه؟
تو چی کار داری، الان بهش گفتم سرم درد میکنه دارم می خوابم. احتمالا به تو زنگ میزنه اگر زنگ زد بهش بگو امیر خوابه.
خیلی خوب
با رفتن امیر رو به مامان گفتم
همین شازده پسرت، هرشب میره عیاشی به زیبا میگه خونه م، چهار روز دیگه زیبا رو بگیره با اون میتونه زندگی کنه؟
مامان سر تاسفی تکان دادو گفت
چی بگم بهش
بلند شو جلوشو بگیر، بگو یا ایتکارهاتو جمع کن یا من خاستگاری زیبا نمیام.
اونو بگیره درست میشه
بخدا که درست نمیشه. همینی که هست میمونه فقط اون دختره رو هم بدبخت میکنه.
مامان سر تاسفی تکان دادو برخاست. اتاقم را ترک نمود.
بلافاصله بعد از رفتن او گوشی م را در اوردم و با مرتضی تماس گرفتم لحظاتی بعد مرتضی گفت
جانم
سلام
سلام عزیزم خوبی
ممنون.
چشمم به گوشی خشک شد.
تا الان خونه بود الان رفت بیرون
میتونی بیای بیرون
حرف مرتضی کمی مرا وسوسه کردو گفتم
صبر کن بگذار بهش زنگ بزنم.
باشه قطع نکن منتظر میمونم
گوشی خودم را برداشتم و شماره امیر را گرفتم
لحظاتی بعد گفت
بله
امیر من میخوام برم بیرون یکم خرید کنم
چی میخوای بخری ؟
یه سری لوازم شخصی میخوام.
با مامان برو
مامان میگه کار دارم. با شهره برم؟
باشه برو ولی زود برگرد.
مرسی
ارتباط را قطع کردم وگفتم
بیا مرتضی
مرتضی با ذوق گفت
اومدم.
بلافاصله به طبقه پایین رفتم و با مامان هماهنگ کردم شهره را هم فراخوان زدم و به دنبالش رفتم.
شهره سوار ماشین شد. با مرتضی کافه ایی را هماهنگ کردم. من و شهره زودتر رسیدیم. شهره با نگرانی گفت
تو عجب سر نترسی داری عاطفه، من دارم سکته میکنم، اگر امیر سر برسه چی؟
امیر الان با دوستاش داره خوش میگذرونه
چه شکلی هست این پسره
الان میاد میبینیش
قصدتون از این رابطه چیه ؟
نمیدونم.
دوست داری باهاش ازدواج کنی؟
چی بگم والا
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_44 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم می
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_45
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
صدای هق هق گلجان در خانه پیچید یاسمن اورا در اغوش گرفت و گفت
_اروم باش عزیزم
مدتی که گذشت مهناز گفت
_بعدش چی شد؟
_منو ببخش خاله مهناز در مورد این موضوع نمیتونم صحبت کنم.
سکوت در خانه حاکم شداشکهایش را پاک کردو گفت
_اونشب ننه طوبا منو توی طویله قایم کرد فرداصبح علی الطلوع اومد دنبالم منو بردند توی اتاق خودم اقا فرهاد اونجا بود از ترس روی پاهام نمیتونستم وایسم ارباب گوشه اتاق نشسته بود
اینقدر عصبی بود که حتی از نگاه کردن بهش میترسیدم، در باز شد اقایی مسن وارد شد. اجازه گرفت و نشست کاغذی را جلوی من گذاشت و گفت
_ امضا کن
من مات و متحیر مانده بودم
ننه طوبا ارام در گوشم گفت
_ننه امضا کن
ناچخواسته دستم به کاغذ چرخید
سپس مقابل فرهاد گذاشت ، فرهاد برگه را خواند سپس باتعلل خودکار را روی کاغذ گرداند. عاقد خطبه ایی خواندو سپس روبه گفت
_ بگو *قبلت *
من هم تکرار کردم سوار ماشین فرهاد شدیم و به تهران امدیم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_45
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
خاله کبری گفت، من نیومدم اینجا شر درست کنم، اومدم عقد بچه خواهرم، که طاهره خدا بیامرز خیلی سفارش مریم رو به من کرد، وگرنه به محمود میگفتم که تو چقدر این مریم رو اذیت میکنی
زن داداشم صورتش سرخ شد
_من، اذیتش میکنم؟ من که همه حواسم شده این مریم، دلم خوش بوده ازدواج کردم، تا چشمم رو توی زندگیم باز کردم، یکی شد موی دماغم، اون مُرد، دخترش رو گذاشت جای خودش من بد بخت همیشه یه نفر توی زندگیم هست
خوبه بازم بگو، ارث میراث حاج مهدی که بهت رسیده خوبه، زنش و دخترش بّدن، این تو هستی که اومدی توی خونه.ی به این بزرگی با همه امکاناتش که برای بابای مریمِ توش نشستی، مریم هم توی خونه باباشهِ هم سر سفره باباش
زن داداشم دست بچه هاش رو گرفت، غر غر کنون، گفت
دستم نمک نداره، ده روزه جلوش خم و راست شدم این جوری مزدم رو میده
از خونه رفت بیرون
خاله رو کرد به من
عجب زنیه، الهی بمیرم برات خاله، تو پنج ساله زیر دست همچین زنی بودی
_من که یه وقتها بهتون میگفتم
_آره میگفتی، ولی من باورم نمیشد اینطوری باشه
_حالا، الان به داداشم میگه، اونم حرفهاش رو باور میکنه
_یه زنگ بزن به داداشت گوشی رو بده به من
شماره گرفتم، بوق اشغال میزنه، رو کردم به خاله
بوق اشغال میزنه، مینا داره بر علیه ما حرف میزنه
خاله از تعجب ماتش برده بود، صدای زنگ خونه اومد، آیفون رو برداشتم کیه؟
احمد رضا هستم، در رو باز کن
دکمه آیفون رو زدم، صدای یا الله یالله هش حیاط رو برداشته، در هال رو باز کردم
سلام بفرما تو
پس چرا حاضر نیستی؟
_بیا تو بهت میگم
وارد خونه شد
_سلام خاله صبح بخیر
_سلام، عاقبتت بخیر
رو کرد به من لبش رو برگردوند سرش رو ریز تکون داد
چی شده
هرچی حرف بین خاله و زن داداشم رد و بدل شده بود رو بهش گفتم
احمد رضا گفت
بیخود کرده که گفته، تو زن منی اختیارتم دست منه، منم میگم باید بیاد بریم کنگاور، برو حاضر شو
داداشم که انگار پشت در بود و حرفهای ما رو گوش کرده بود، وارد خونه شد گفت
_مریم هیچ جایی نمیره
_احمد رضا صورتش قرمز شد، رو به داداشم، خیلی جدی تحکمی گفت
چرا؟
_همین که من میگم، مریم با شما هیج جایی نمیاد.
احمدرضا از شدت عصبانیت رگهای گردنش زد بیرون، گفت
مریم زن عقدی منه، منم میبرمش
داداشم خیلی خونسرد گفت
اگر بردیش، دیگه اینجا نیارش، برای همیشه ببرش، خودتم دیگه حق نداری پات رو اینجا بزاری...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾