ریحانه 🌱
#پارت_171 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم با احتیاط از کنار مهناز گذشتم که عزیز خانم در را گشود
#پارت_172
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
ید کرد اگر خلاف میلش عمل کنم خودمم از شرکت می اندازه بیرون .
چشماتم را بستم و به امیر گوش میدادم. ادامه داد
من خودمم یه جورایی کارگر بابام.میدونی که، یه زن عقد کرده دارم بابا باید عروسیمو بگیره بهم خونه بده، من بخوام از تو حمایت کنم وبا بابا سر شاخ شم زندگیم لنگ در هوا میمونه، تو سعی کن باهاشون کنار بیای منم با مجید صحبت میکنم. مجید بچه خوبیه من شناخت کافی روش دارم.
بغضم را فرو خوردم و گفتم
باشه امیر کاری نداری؟
از من ناراحت نشو ، من کارهایی که از دستم براومد را برات انجام دادم، از اینجا به بعد دیگه واقعا زورم نمیرسه. اونموقع که التماست میکردم اینکارها رو نکن باید به فکر الانت میبودی. تو نبودی اما خدا شاهده که تاحالاش هم من جلو بابا رو گرفته بودم، من تو ازدواج تو تقصیری نداشتم
اشک روی گونه هایم لغزید و گفتم
تو به مامان گفتی مجید منو با مرتضی تو کافه دیده. که بابا هم شنید، اما به جون خودت من رفته بودم بهش بگم من به درد تو نمیخورم ولم کن و برو
امیر هینی کشیدو گفت
نه خدا شاهده، مجید فیلمو واسه بابا فرستاده بود. بابا زنگ زد به منازت شاکی بود. کلی همبا من دعوا مرافعه کرد که تو باعث این بی ابرویی هستی، به مجید هم زنگ زد گفت دنبال دختر من راه افتادی که چی؟ مجید هم بهش گفته میخوام بگیرمش باید بدونم کجا میره و با کی میره و چی کارس، ته و توی مرتضی رو هم در اورده بعد اومده جلو به بابا گفته تو که نمی تونی جمعش کنی لااقل بده من جمعش میکنم.
اشکهایم را پاک کردم و به امیر گوش میدادم. امیر ادامه داد
باهاش کل کل نکن عاطفه، رو اعصابش راه نرو. جلوی زبونتو بگیر . مجید بچه بدی نیست اما سر لج نندازش.
با صدای باز شدن در بلافاصله گفتم
من دیگه نمیتونم حرف بزنم خداحافظ
شماره امیر را که پاک کردم مجید لای در گاه در اتاق خواب ایستادو گفت
باکی حرف میزدی؟
به صورت عصبی اش خیره شدم ته دلم لرزید و گفتم
با امیر
اشاره ایی به گوشی ام کردو گفت
ببینم شمارشو
خیره به مجید ماندم و پشیمان از اینکه شماره اورا پاک کردم به دنبال راه حل مناسبی بودم.
نزدیکم که امد ضربان قلبم شدت پیدا کرد.
دستش را به سمت گوشی من دراز کردو گفت
بده گوشیتو
گوشی را ازدستم گرفت سرم را پایین انداختم .
کمی بعد رو به من جدی تر گفت
با کی صحبت میکردی عاطفه؟
سرم را بالا اوردم وگفتم
با امیر
صدایش بالارفت و گفت
به امیر گفتی من دیگه نمیتونم صحبت کنم خداحافظ
سرم را بالا اوردم و خیره در چشمانش سر تایید تکان دادم و مجید ادامه داد
پس کو شمارش؟
پاکش کردم .
صدای نفس های عصبی مجید جانم را میلرزاند گوشی را روی تخت پرت کردو گفت
چرا پاک کردی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
نمیخواستم شما بدونی که من با امیر صحبت کردم.
کمی به من خیره ماندو سپس چرخید و از اتاق خارج شد.
نفس راحتی کشیدم دوباره لای در گاه در ایستادو گفت
یه بار دیگه تو روی مادر من بایستی و جوابش و بدی همونجا یدونه میکوبم تو دهنت که احترام کوچکتر و بزرگتر و یاد بگیری
برخاستم و گفتم
همینجوری وایسم نگاش کنم هرچی از دهنش در میاد به من بگه؟
یک گام برداشت وارد اتاق شدو با صدای بلند گفت
ازدیروز تاحالا دارم محترمانه بهت میگم جواب مادر منو نده، لنگ یه تو دهنی و یه خفه شو هستی که حالیت شه.
رفتار مجید کاملا به من برخورد احساس کردم تمام بدنم داغ شده نفس عمیقی کشیدم وگفتم
مشکل تو با این چیزها حل نمیشه اقا مجید، وقت خودتو بی خودی هدر نده، اون مادری که من دیدم. نمیزاره ما باهم زندگی کنیم. البته نه اینکه مشکلش با من باشه ها نه، تو اگر صد تازنم بگیری اون زندگیتو میپاشونه.
مجید خیره به من ساکت بود من ادامه دادم
بیخودی وقتتو هدر نده گرفتن من فایده ایی برات نداره چون اون خانم اجازه نمیده ما زندگی کنیم.
مجید کمی به من نگاه کرد و سپس سرش را پایین انداخت و من ادامه دادم
هر وقت بتونی سرتو بگیری بالا و مؤدبانه از نظرت و کاری که میخوای انجام بدی دفاع کنی پیروز میشی، تو میگی منو دوست داری و میخوای با من زندگی کنی اما عرضه دفاع کردن از انتخابتو نداری...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_173
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
بشین مرد و مردونه با خودت تصمیم بگیر یا بشو اون چیزی که اون میگه و برو مادر بچتو برگردون یا این یوق بردگی و از گردنت در بیار بنداز جلوش، اگر کل زحماتت هم به هدر بره ارزششو داره .
شما همه چیزوبا هم میخوای، هم میخوای منو بگیری و تشکیل خانواده بدی هم میخوای مادرت و داشته باشی که به منفعت مالیت برسی
مجید سرش را پایین انداخت و از اتاق خارج شد.
روی تخت نشستم وسرم را بین دستانمگرفتم و به سرنوشت نامعلومم می اندیشیدم. صدای باز و بسته شدن در امد.
به در اتاق خواب خیره ماندم. صدای بیتا امد که میگفت
اون زنه کو؟ بهش بگو از خانه ما بره بیرون
مجید عصبی گفت
زنه کیه؟
همون عاطفه جون.
این چه طرز صحبت کردنه بیتا
بهش بگو از خانه ما بره بیرون.
برخاستم صدای گریه بیتا بلند شد از اتاق خارج شدم مجید مقابل بیتا نشسته بود و بیتا دستش را روی دهانش گذاشته بود.
نزدیکش رفتم دستی بر سر بیتا کشیدم وگفتم
چرا گریه میکنی؟
بیتا دست مرا پس زدو سپس با مشت های کوچکش به شکم و پاهای من حمله ور شد و با جیغ میگفت
از خانه ما برو بیرون مجیدبرخاست او را از بازویش گرفت و کشید سپس گوشه ایی هل داد، نزدیکش رفتم مجید تحکمی گفت
ولش کن، دختره بی تربیت نفهم
بیتا را از روی زمین بلند کردم وگفتم
زورت به این یه ذره بچه رسیده؟
تو دخالت نکن.
این حرفها مال بیتا نیست، این هارو یادش دادن .
باید شعورش برسه هر حرفی رو نزنه حتی اگر بهش یاد میدن. باید حرف دهنشو بفهمه
لبهایم را بهم فشردم وگفتم
نه که بقیه حرف دهناشونو میفهمن فقط این بچه پنج ساله حرفهاشو نمیفهمه.
مجید لگدی به عسلی زد عسلی محکم به دیوار کوبیده شدو با فریاد گفت
خفه شو.
از ترس سرجایم میخکوب شدم. نزد بیتا امد و با فریاد گفت
این ضر مفت و کی بهت یاد داد؟
بیتا با ترس و لرز گفت
مامان.
مجید در خانه را باز کرد و از همان بالا با فریادگفت
مهناز ، گورتو گم کن از این خونه برو بیرون.
صدای عزیز خانم امد که میگفت
اونیکه باید گورشو گم کنه اون زنیکه س نه دختر داداش من.
مجید عصبی پله ها را پایین رفت و گفت
کجا قایم شده؟
صدای عزیز خانم امد که میگفت
با مهناز کاری نداشته باش، اینجا خونه منه، ناراحتی از اینجا برو بیرون. برو دست اون هرجایی رو بگیر و گورتو گم کن.
مدتی گذشت مجید وارد خانه شد کتش را برداشت و گفت
بیا بریم.
سپس چرخیدو رو به بیتا گفت
با من میای ها
بیتا اشکهایش را پاک کردو گفت
من مامانمو میخوام
مجید به سمت او بر گشت و گفت
تو غلط میکنی.
بیتا پشت من مخفی شدو صدای گریه اش می امد. مجید نزدیکتر شد، زاویه اش را بسمت بیتا تغییر داد، من هم با او چرخیدم وگفتم
ولش کن بچه رو .
مرا از بازویم گرفت کنار زدو گفت
یه لحظه اجازه بده.
سپس دست بیتا را گرفت و گفت
تو بیا بریم تو اتاقت من ادبت کنم.
بیتا مانتوی من را گرفت و با لحن التماس رو به مجید گفت
بابایی غلط کردم.
از دیدن ان صحنه خونم بجوش امد کمی عصبی شدم و با غیض گفتم
ولش کن بچه رو.
مجید رو به من گفت
خودش میدونه وقتی من یه حرفی میزنم باید بگ چشم و الا میزنمش خون بالا بیاره.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_173 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم بشین مرد و مردونه با خودت تصمیم بگیر یا بشو اون چیزی ک
#پارت_174
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
بیتا با گریه گفت
باشه چشم.
دست دیگر بیتا را گرفتم و گفتم
ولش کن دیگه گفت چشم.
دختری که از الان توروی من وایسه بزرگ شه میخواد با من چیکار کنه؟
سپس نسبتا محکم پشت سر بیتا کوبیدو گفت
دفعه اخرت باشه ها
بیتا اشکهایش را پاک کردو گفت
چشم.
در را گشود و پله ها را پایین رفت بدنبال او من و بیتا هم راه افتادیم.
عزیزخانم روی کاناپه ها نشسته بود و ما را مینگریست.
مهناز هم بالای سرش ایستاده بود. پایین پله ها که رسیدیم عزیز خانم گفت
یا این زنیکه رو میبری میاندازی جلوی باباش و میگی مال بد بیخ ریش صاحبش، یا خودتم باهاش گورتو گم میکنی.
بیتا دوان دوان خواست به سمت مادرش برود که مجید ما بین راه از کتفش اورا گرفت بیتا جیغ میزد و میگفت
مامان
مهناز دو گام جلو امدو گفت
بچمو ول کن
مجید بیتا را به سمت من هل داد. بیتا مقابل پای من افتاد. زار زار گریه میکرد، روی دو زانو نشستم و بیتا را بلند کردم . مهناز سراسیمه خواست جلو بیاید که مجید راهش را بست و گفت
نزدیک بچه من حق نداری بشی.
مهناز خواست از مجید بگذرد همزمان گفت
بچه منم هست.
مجید مهناز را از دو شانه اش هل داد و مهناز به میز نهار خوری خورد من برخاستم،بیتا به پاهای من چسبیده بود. مجید یک گام به سمت مهناز رفت و گفت
من وخانمموبچه م از اینجا میریم. تو و عمه ت همبمونید توی این خونه، اگر خواستی بچتوببینی باید تعهد بدی دیگه به این خونه پا نمیزاری و الا دیگه نمیگذارم رنگ بیتا رو ببینی.
مهناز صاف ایستاد و گفت
فکر کردی شهر هرته، میرم شکایت میکنم
مجید پوزخندی زدو گفت
برو شکایت کن
بله که شکایت میکنم. این مورد دیگه جای پارتی بازی نداره، دیدن بیتا حق مسلم منه
مجید از او رو برگرداند و گفت
منتظر نامه دادگاه میمونم.
سپس رو به من گفت
بریم.
جلو جلو راه افتادم. دست بیتا را در دست خودم گرفتم مهناز با جیغ گفت
دست بچه منو ول کن زنیکه.
نا خواسته دست بیتا را رها نمودم. مجید از گوشه لباس بیتا گرفت و او را به سمت در هل داد.
دلم برای بیتا میسوخت . سرعتم را بیشتر کردم و به او رسیدم دستش را گرفتم وبه سمت ماشین رفتم بیتا در صندلی عقب نشست.
مجید هم سوار ماشین شد. بیتا ارام ارام گریه میکرد مجید با کلافگی رو به او گفت
خفه شو صدای ضر ضرت نیاد.
بیتا ارام شد از حیاط خارج شدیم. گوشی اش را در اورد شماره ایی را گرفتمدتی بعد گفت
سلام،
صدای عرفان به گوشم رسید
سلام،کجایی تو بهت پیام دادم که بیا اینجا
کی اونجاست؟
من و امیر
منتظر من نباش
چرا؟
جلوش بروز نده، اون اونجاست دلم نمیخواد بیام
اخه چرا؟
حالا بهت میگم کاری نداری
نه خداحافظ.
گوشی اش را جلوی ماشینگذاشت از اینه نگاهی به بیتا انداخت و مقابل یک باغچه رستوران متوقف شد.
ماشین را که خاموش کرد تلفنش زنگ خورد گوشی اش را برداشت،نگاهی به صفحه انداخت و سپس ارتباط را وصل کرد و گفت
جانم خواهر
صدای مخاطبش ضعیف بود وواضح شنیده نمیشد. مجید ادامه داد
بیرونم ، مکثی کردو گفت
کی خونتونه؟ باشه خداحافظ.
ماشین را روشن کردو گفت
بریم خانه مژگان خواهرم.
دوست نداشتم به انجا بروم،اما کسی هم نظرم را نپرسیده بود. مقابل خانه ایی سه طبقه ایستاد بیتا دست مرا گرفته بود. در باز شد مجید من و بیتا را وارد کرد خودش هم وارد شد و در را بست. پله ها را بالا رفتیم. پشت در خانه ایی ایستادیم. مجید در زد خانمی در را باز کرد ، از همان نگاه اول میشد متوجه سیاست مداری و مکار بودن او شد.
قد متوسط و اندام موزونی داشت. مجید با او دست داد و وارد خانه اش شد بیتا را به گرمی بوسیدو گفت
سلام عمه، تو چرا گریه کردی؟
بیتا در سکوت وارد خانه شد...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_174 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم بیتا با گریه گفت باشه چشم. دست دیگر بیتا را گرفتم و
#پارت_175
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
نگاهی به من انداخت و من گفتم
سلام
لبخندی زدو گفت
سلام خانم، خیلی خوش امدید.
وارد خانه شان شدم و با یک کاناپه فاصله از مجید نشستم.از خودم بدم امده بود. از پدر و مادرم دلگیر بودم. چه مفت و رایگان مرا شوهر داده بودند و در مقابل اینهمه اهانت هیچ دفاعی از من نمیکردند.
برایمان شربت اورد و مقابلمان نشست. مجید شربتش را خورد و گفت
اون شوهر بی عرضه ت کجاست؟
نگاهی به من انداخت لبخند زورکی ایی زدو گفت
سرکاره.
اهی کشیدو گفت
مامان زنگ زد بهت گفت منو بکشونی اینجا درسته؟
مامانو که میشناسی مجید. جونش به جون تو وصله ، طاقت دیدن ناراحتیتو نداره.
از حرف مژگان متعجب شدم. مژگان از مادری که با دخالت یکبار زندگی مجید را پاچیده بود. و الانم که اوضاع را بهم میریخت را چه مهربان معرفی میکرد. از همه بدتر پاسخ مجید بود.
میدونم که دلش طاقت دوری منو نداره، اما ازش خواهش کردم که.....
مژگان حرف او را برید و گفت
خوب تو چرا بدون اون رفتی زن گرفتی؟
مجید پوزخندی زدو گفت
الان دو ماهه دارم ازش خواهش میکنم بیاد بریم خاستگاری عاطفه میخواد زوری مهنازو برگردونه، من اونو نمیخوام چرا نمیفهمید؟
مژگان نگاهی به من انداخت و گفت
اصرار مامان برای برگرد
وندن مهناز بخاطر بیتاست.
مجید پوزخندی زدو گفت
ول کن این چرندیات ومژگان. اینقدر دخالت کرد واز مهناز زیر گوش من خوند تا زندگی منو از هم پاچوند حالا دلسوزه بیتا شده.
شما خودتون نتونستید باهم بسازید چرا تقصیر مامان میندازی
چرا ما نتونستیم بسازیم. ما که داشتیم کنار میومدیم. اون هر لج بازی میکرد من کنار میومدم منم هر اخلاق گندی داشتم اون صداش در نمیومد. زندگی منو مهناز و مامتناز هم پاچوند من توروی خودشم هزار بار تا حالا گفتم. الانم مهناز واسه من یه دختر داییه و بس .
اشاره ایی به بیتاکردو گفت
و ننه این سگ پدره . من هزار سال دیگه هم بر نمیگردم با اون زندگی کنم، انتخاب من اینهاش
اشاره ایی به من کردو گفت
عاطفه خانم
مژگان فکری کرد وگفت
نباید بدون.مامان میرفتی جلو
مجید مدافعانه گفت
وقتی دوماهه دارم بهش میگم و اون مخالفت میکنه. میگه من نمیام خوب منم تنهایی رفتم.
از دستت خیلی شاکیه مجید، میگه زنش تو روی مجید جواب منو میده، مجید هم برو بر نگاه میکنه.
سپس به من نگاهی انداخت و من گفتم
ببخشیدها مژگان خانم الان دو روزه من اونجام دو هزار بار تاحالا به من گفته هرزه، خراب، هرجایی من چه جوابی بهشون دادم؟
مژگان پشت چشمی برای من نازک کرد وگفت
خوب حق داره، مجید پسرشه، اینهمه سال زحمتشو کشیده،شما معلوم نیست یه دفعه از کجا سرو کلت تو زندگی داداش من پیدا شد و یه دفعه اومدی تو خونش، مگر تو پدر و مادر نداری؟ پدر و مادرت نمیگن این اقایی که اومده خاستگاریت خانوادش کو؟
پدر من خیلی ساله اقا مجید و میشناسه.
به هر حال هرچیزی اداب ورسوم خاص خودشوداره، چرا یکدفعه اومدی خانه داداشم ؟
گوشه لبم را گزیدم ورو به مجید گفتم
الان شما باید تصمیمتو بگیری، حرفهای خونوادتو که میشنوی اگر ناراحتی میتونی همین الان زنگ بزنی اژانس بیاد و من برم.
مجید سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_175 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم نگاهی به من انداخت و من گفتم سلام لبخندی زدو گفت
#پارت_176
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
من تصمیمو گرفتم انتخابمم کردم.
سپس برخاست و گفت
این بچه خوابش برده.
بیتا را صاف کرد و
کوسنی زیر سرش گذاشت و گفت
الانم به حمایت از مهناز به من میگه گورتو گم کن برو بیرون.
مژگان خندیدو گفت
مامانه دیگه عصبی شده.
نه، تصمیمشو بگیره، اگر میخواد هردقیقه مهنازو بیاره اونجا من و زنم دیگه برنمیگردیم به اون خونه
چرا چرند میگی مجید؟ مگه تو میتونی اینکارو کنی؟ نری خونه اونم میره یه قفل میزنه به دره شرکت و از کار بیکارت میکنه.
مجید سر جایش نشست و گفت
بره شرکتوببنده، پروژه های خودش نیمه ساز میمونه، خودش ضررمیکنه.
مژگان فکری کرد و گفت
بیا یه کار دیگه کنیم، تو عاطفه رو ببر بگذار خونه باباش، من مامان و راضی میکنم بیاد بریم خاستگاریش اونجوری که اون میگه عاطفه رو بیاریم.
از این پیشنهاد مژگان قلبم لرزید، اوضاع خانه پدری من بسیار نابسامان تر از این حرفها بود که بشود چنین حرکتی را کرد. مجید سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
نمیشه
چرا نمیشه؟
یه سری مسائل هست که نمیتونم بگم.
پس لااقل یه دسته گل و جعبه شیرینی بگیرید ببرید ازش عذر خواهی کنید.
ناخواسته گفتم
عذر خواهی ؟ بابت چی؟
مژگان به تکیه گاه مبل چسبید و گفت
بخاطر سرزده وارد خانه مادرم شدنتون باید عذر خواهی کنید، شما باید صبر میکردی مامان از سفر برمیگشت. ....
مجید کلام او را بریدو گفت
الان معطل عذر خواهی کردن منه؟
اره، ازش معذرت خواهی کنید، اروم میشه.
خیلی خوب اون اگر با عذر خواهی کردن.من اروم میشه من همین الان میرم و اینکارو میکنم.
فقط تو نه، عاطفه هم باید عذر خواهی کنه.
متعجب شدم. مجید گفت
باشه ، عاطفه هم عذر خواهی میکنه.
مژگان ادامه داد
به رفت و امد های مهناز توی اون خونه کاری نداشته باش، مهناز به خاطر بچشو و عمه ش میاد تو اون خونه و میره.
مجید سکوت کرد و مژگان ادامه داد
مثل سابق از همون در پایین به خانه ت رفت و امد کن .مامان خیلی ناراحته میگه مجید واسه خودش داره مستقل میشه.
مجید سر تایید تکان دادو گفت
اونم چشم
مژگان رو به من به حالت تحکمی گفت
و شما خانم، دیگه جواب مادر منو نده، حتی اگر تو صورتت هم زد حق نداری سرتو بگیری بالا و نگاهش کنی.
من در بهت حرف او بودم که مجیدگفت
خودم به عاطفه گفتم حق نداره تو روی مامان وایسه، اون یه باری هم که جوابشو داد هنوز من باهاش در اون مورد صحبت نکرده بودم. اینو مطمئن باش که دیگه این رفتار عاطفه تکرار نمیشه.
از شدت عصبانیت به حالت انفجار رسیده بودم. ولی دهانم بسته بود. نه جایی را برای رفتن و پناه بردن به انجا داشتم و نه حامی وطرفداری، مجید هم که به خاطر حفظ کار و موقعیتش همه جوره در برابر مادرش کوتاه می امد. جنگیدن با انها جایز نبود. باید به دنبال راه حل بهتری میبودم.
گفته های مژگان یک به یک اجرا شد.
دسته گل و جعبه شیرینی ایی گرفتیم و دست از پا درازتر به خانه عزیز خانم بازگشتیم مجید خم شد دست مادرش را بوسید و از او عذر خواهی کرد من هم علارغم میل باطنی م سرمرا پایین انداختم و گفتم
عزیز خانم اگر من ناراحتتون کردم ازتون معذرت میخوام .
در دلم او را به خدا واگذار کردم. و عزیز خانم بادی در قب قب خود انداخت و گفت
کوچکتر باید در همه حال احترام بزرگترو حفظ کنه. تو حق نداری توروی من وایسی، من بدم میاد از عروسی که جسور باشه و جواب منو بده.
سرم را پایین انداختم واو ادامه داد
تو یه کار اشتباهی کردی بابات هول شده از ترس ابروش سریع شوهرت داده. اما این خونه حرمت داره، قانون داره، باید مواظب رفتارت باشی.پسر منم بیغیرت و بی عرضه نیست که توتو زندگیت باهاش کارهای قبلتو تکرار کنی، باید خیلی مراقب رفتار و اعمالت باشی، اگر دست از پا خطا کنی از همین الان بهت گفته باشم مجید قیمه قورمت میکنه، ما یه خانواده با اصل و نصبیم. هرزگی تا حالا تو ما نبوده.از این خانواده های بی بته و بدرد نخور مثل شما نیستیم که هرزگی و بی ابرویی تو ما بخشیده شدنی نیست.
بغضم را فرو خوردم وگفتم
بله هرچی شما بگید
اینم گفته باشم.من این پایین دو تا پسر مجرددارم حواست به رفت و امد و برخوردات باشه، مجید من یه ادم عصبی و تند خوإ این نباشه اون بالا دعواتون شه مجید توروبزنه تو از پسرهای من کمک بخوای ها، اگر زیر دستش جون کندی هم با پسرهای من حرف نمیزنی. فهمیدی؟
سر مثبت تکان دادم
رو به مجید ادامه داد
تو هم یه دختر بچه داری ، حالا دیگه این زنیکرو پسندیدی و میخوای بگیری خود دانی اما حواست باشه بچت از راه بدر نشه
مجید سر تایید تکان داد و به سمت پله ها حرکت کرد بدنبال مجید راه افتادم مشخص بود که از حرفهای مفت و بی ارزش مادرش دلگیر است اما چیزی بروز نمیداد
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_177
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
شیشه مشروبش را از یخچال بیرون اورد سورو ساطش را چید و سرگرم شد.
بیتا در اتاقش خواب بود. من هم بدنبال راه حلی برای درست کردن شرایط موجودبودم.با صدای مجید به خودم امدم
خانم عباسی
متعجب از نوع صدا زدن اوماندن م
که مجیدبا لبخند گفت
پاشو لباسهاتو در بیار . از صبح تا حالا اون مانتو و روسری تنته.
برخاستم و گفته اش را اطاعت کردم. مجید گفت
شام نداریم؟
متعجب گفتم
شام؟
اره دیگه ما شبها شام میخوریم شما نمی خوردید؟
به او خیره ماندم.
ادامه داد
تو فریزر همه چیز هست یه چیز درست کن بخوریم.
من غذا بلد نیستم.
دوتا تخم مرغ درست کن اونو بلدی؟
به اشپزخانه رفتم و دو عدد تخم مرغ برایش سرخ کردم و روی میز گذاشتم. سپس گفتم
اماده س
برخاست وارد اشپزخانه شدو گفت
پس خودت چی؟
ممنون من سیرم.
سپس از اشپزخانه خارج شدم و روی کاناپه ها لمیدم.
مدتی گذشت و او هم به نزد من امد و نشست صدای گریه بیتا از اتاقش بلند شد. متعجب به ان سمت نگاه کردم مجید تچی کردو گفت
این طوله سگ باز شروع کرد
برخاستم و گفتم
چشه؟
هیچی یا ننشو میخواد، یا خواب بد دیده کار تقریبا هرشبشه ، بگیر بشین خودش اروم میشه، یا اگرماروم نشه پا میشه میاد بیرون.
در اتاق بیتا را باز کردم سرجایش دراز کشیده بود. چراغ را روشن کردم و کنارش نشستم ،دستی بر سرش کشیدم در خواب گریه میکرد ارامارام موهایش را نوازش کردم و گفتم
بیتا جان، عزیزم. دختر خوب و خوشگل، چه موهای ناز وقشنگی که داری.
ارام ارام صدای گریه بیتا پایین امد با دستمال صورتش را خشک کردم جای سیلی که از پدرش خورده بود کمی گونه اش را قرمز کرده بود.
چراغ را خاموش نمودم و از اتاق خارج شدم. مجید پوزخندی زدو گفت
چی کارش کردی ساکت شد؟ یه بالشت گذاشتی در دهنش؟
متعجب از شوخی تلخ او گفتم
از بس با این بچه بد رفتاری میکنی معلومه به این حال و اوضاع دچار میشه دیگه
مجید نگاه خیره ایی به من انداخت ، از همان نگاه های همیشگی اش که ادم نمیدانست از سر تمسخر است، به دنبال دعوا و مشاجره میگردد، یا واقعا اگاهی از حرفت ندارد و به دنبال کسب تجربه س.
سرجایم نشستم و گفتم
یه جوری با این بچه چهار پنج ساله رفتار میکنید که .....
نگاهش را از من گرفت و گفت
باید یاد بگیره حرفهای مادرشو نشخوار نکنه. اون مادر انترش هم می دونه این حرفهارویاد بیتا بده من میزنم تو دهنش ، اما واسه اینکه حال منوبگیره هربار اینکارو میکنه.
این بچه ما بین خودخواهی شما دو نفر گیر کرده و داره قربانی میشه دیگه، خدا داند اینده ش چی میشه.بعد مادرتون هم نگرانه من از راه بدرش کنم
نگاه تیز مجید روی من افتاد و گفت
به من کنایه نزن ها، من خودم استاد کنایه هام.
لبهایم رابهم فشردم و ادامه ندادم. مجید کمی از ان زهرماری اش را خورد و گفت
مامانم بی ربط هم نمیگه، یه چیزهایی حالیش شده اما نمیتونه ثابت کنه، منم به خاطر تو که ناراحت نشی دلم نمیخواد بهش بگم تو چه کارهایی میکردی و دل امیر و بابات از دستت خون بود دیگه دیدن نمیتونن جمع و جورت کن
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_177 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم شیشه مشروبش را از یخچال بیرون اورد سورو ساطش را چید و
#پارت_178
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
ند دادنت به من .
اینقدر این چند مدت این حرف را شنیده بودم که عقوبتش را به جان خریدم و گفتم
عذر خواهی میکنم ، نقش شما چیه این وسط؟
چشمان درشت مشکی اش را گرد کردو گفت
یعنی چی؟
حرفهای مامانت به من و شنیدی؟
همچنان به من خیره بود. پوزخندی زدم و ادامه دادم
مادرت میگه من هرزه و خرابم.شماهم داری حرفهاشو تایید میکنی.
لیوان مشروبش را در دستش گرفت ان را تا نیمه پر کردو گفت
من.....
حرف او را بریدم و گفتم
تا حالا مسئولیت من به قول مادرت هرزه و خراب به عهده امیر و بابام بوده از حالا به بعد با شماست؟
لیوان را با خشم در دستش فشرد، گونه هایش سرخ شد و نگاهش را به زمین انداخت از دیدن حال عصبی او دلم خنک شدو ادامه دادم
معنی لغویش چیه؟ به مردی که خانم خراب و همراهی میکنه و ......
حرفم را با صدای مهیب شکستن لیوانی که مجید به دیوار کوباند قطع کردم. تمام وجودم لرزید.
فریادی کشیدو گفت
خفه شو.
کمی جابجا شدم مجید سرجایش جابجا شد، صدای نفس هایش را میشنیدم. مدتی که گذشت گفت
حرف دهنتو بفهم عاطفه
بغضم را فرو خوردم و گفتم
فقط من باید حرف دهنمو بفهمم؟
من الان چه نسبتی با تو دارم؟
به چشمانش که در کاسه ایی خون شناور بودخیره ماندم. و ادامه دادم
مادرت توچشمات نگاه میکنه و به من میگه هرزه و خراب پس چرا بهت بر نمیخوره؟
دهنتو ببند، داری رو اعصابم راه میری و کاری میکنی که من ......
حرفش را بریدو برخاست شیشیه مشروبش را برداشت و به اشپزخانه رفت روی صندلی نهار خوری نشست وسپس گوشی اش را در اورد شماره ایی را گرفت و گفت
کجایی؟
بیا بالا کارت دارم.
برخاستم روسری م را از رخت اویز برداشتم و روی سرم انداختم. نگاهی به من انداخت و گفت
راحت باش متینه.
لحظاتی بعد صدای تق و تق در امد و متین وارد شد. از نظر قدو قامت از مجید کمی کوتاه تر بود، اما اندام ورزیده ایی داشت نگاهی به من انداخت و گفت
سلام
سلام اورا پاسخ دادم بسیار مودبانه احوالپرسی کرد مجید برخاست و از اشپزخانه خارج شد.
و گفت
مامان متوجه شد اومدی بالا؟
نه، تو اتاق خودش بود.
بشین
سور و ساطش را مقابل متین پهن کردو گفت
اون نکبت کجاست؟
متین ریز خندیدو گفت
نکبت هم تو اتاقش بود.
چه غلطی میکرد؟
با تلفن صحبت میکرد.
نگاه مجید روی متین زوم شدو گفت
اینوقت شب با کی صحبت میکرد؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_178 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم ند دادنت به من . اینقدر این چند مدت این حرف را شنیده
#پارت_179
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
متین خنده ایی از سر شیطنت کردو گفت
منم تعجب کردم. ولی تا اونجا که منفهمیدم اسمش شهره بود.
با امدن نام شهره دلم لرزید. مجید نگاهی به من انداخت و سریع سرش را پایین انداخت و گفت
اینموقع ساعت ؟
همه ساکت شدند مجید رو به من گفت
چرا نمیشینی؟
به اشپزخانه رفتم مقداری میوه اوردم و کنارشان نشستم.
مجید برای خودش زهر مار میریخت و کوفت میکرد و با متین از همه جا سخن میگفت . من هم ذهنم در گیر چیزی که شنیده بودم شده بود. و ته دلم میلرزید از اینکه نکند شهره از ارتباط من با مرتضی حرفی به سعید بزند.
ساعت یک بعد از نیمه شب بود. متین برخاست و گفت
من دیگه برم صبح باید برم دانشگاه میترسم خواب بمونم
خداحافظی کرد و رفت ، بلافاصله بعد از رفتن او مجید گفت
توهم یه دوست دلشتی اسمش شهره بود نه ؟
سر مثبت تکان دادم مجید ادامه داد
خدایی نکرده باب اشنایی سعید و شهره که نشدی؟
فکری کردم و گفتم
باب اشنایی منظورتون چیه ؟
میگم یعنی تو که بهم معرفیشون نکردی
اقا سعید دنبال حسابدار بود . منم شهره دوستم را بهش معرفی کردم.
مجید اخمی کردو گفت
حسابدار؟
بله، اونروز تو راه پله ها به من گفت حسابدار میخوام کسی و سراغ نداری؟ منم شماره شهره رو بهش دادم.
همون موقع هم من رسیدم اره؟
بله که شما هم اومدی و اون برخورد و کردی .
پوزخندی زدو گفت
دنبال حسابدار؟ سعید گورش کجا بود که کفن داشته باشه، مگه چقدر کار داره که حسابدار هم میخواد.
ابرویی بالا دادم و گفتم
شاید مادرتون میخواد یه سرمایه ایی هم به اقا سعید بده اونم براش کار کنه که دنبال حسابداره.
مجید کنایه من را گرفت،بعد از مدتی مکث گفت
بیا بریم بخوابیم. تا امشب زبان سرخت سر سبزت و به باد نداده.
ته دلم لرزید، جمله اش را با خودم مرور کردم. بیا بریم بخوابیم.
از جایم تکان نخوردم. مجید نزدیک اتاق خواب رفت و گفت
نمیای بخوابی؟
ارام و با صدایی لرزان گفتم
من همینجا میخوابم.
همچنان که میرفت با بی تفاوتی گفت
به جهنم، هر گورستونی دلت میخواد کپتو بزار.
به اتاق خواب رفت و در را بست. نفس راحتی کشیدم و شالم را برداشتم. مدتی صبر کردم سپس ارام برخاستم و گوشی ام را از داخل کیفم در اوردم.
برنامه تلگرام را دانلود و سپس نصب کردم. به جهت سرگرمی در جستجوی کانالهای مورد علاقه ام بودم که فکری به ذهنم خطور کرد شماره شهره را ذخیره کردم و به او پیام دادم
بیداری؟
بلافاصله پاسخم را نوشت
شما؟
عاطفه م
شرایط داری باهات چت کنم؟ خیلی چیزها هست که باید
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_179 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم متین خنده ایی از سر شیطنت کردو گفت منم تعجب کردم. و
#پارت_180
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
بهت بگم
نه الان شرایطم جور نیست. منم خیلی چیزها رو باید بهت بگم
سعید بهم گفته که با مجید ازدواج کردی و الان اونجایی . اوضاعت خوبه؟
حالم خیلی بده شهره، ولی زیاد نمیتونم باهات چت کنم. شمارمو داشته باش تاببینم کی میتونم باهات صحبت کنم .
باشه عزیزم.
راستی ، سعید درباره حسابداری قرار بود باهات حرف بزنه.
داستانش مفصله، باید برات تعریف کنم. به نظرم پسر خوبیه .
باهاش دوست شدی ؟
امروز غروب بهم پیشنهاد ازدواج داد ، چه جور پسریه به نظرت؟
من شناختی روش ندارم.
الان که تو خونشونی بالاخره باهاش برخورد داری دیگه ، چند سال هم هست باهاشون کار میکنید.
به خدا من زیاد با اینها برخورد نداشتم شهره.
حالا بهش گفتم باید درباره پیشنهادت فکر کنم.
از ترس اینکه مبادا مجید سر برسد و گوشی را از دستم بگیرد پیامها را پاک کردم و نوشتم
هر وقت یه نقطه فرستادم دیگه پیام نده صفحه پیامهامونم پاک کن
باشه ولی چرا؟
تو بد مخمصه ایی گیر افتادم شهره، بابام بالاخره کار خودشو کرد و منو به زور شوهر داد
حالا چه جور ادمیه
تا اینجاش که فقط مشروب خوری و بچه ننه بودنشو فهمیدم.
ای وای مرد به اون گنده ایی بچه ننه س؟
بد جور، مادرش بگه بمیر میمیره، فوق العاده هم از من متنفره
الان جناب شوهر کجاست؟
رفته کپه مرگشو گذاشته
نیاد بالا سرت یهو
از همین میترسم گوش بزنگ باش اگر تونستم فردا بهت زنگ میزنم صحبت میکنیم
باشه
شب خوش
شهره را کامل از گوشی ام پاک نمودم و برخاستم به اتاق بیتا رفتم به دنبال پتو یی میگشتم که بخوابم. هرچه گشتم چیز مناسبی پیدا نکردم و ناامید سرم را روی عروسک بیتا نهادم و مانتویم را روی خودم کشیدم و خوابیدم.
نیمه های شب بود که صدای باز شدن در امد، قلبم تند و محکم میکوبید اما چشمانم را باز نکردم از بوی عطری که در فضا پیچید میتوانستم حضور مجید را در اتاق احساس کنم. صدای گام هایش را میشنیدم که از اتاق خارج شد، نفس راحتی کشیدم و مدتی بعد دوباره او را بالای سر خودم احساس کردم همچنان چشمانم بسته بود. به ارامی پتویی رویم انداخت و سپس از اتاق خارج شد ارام چشمم را گشودم . و به در اتاق نگاه کردم ، با دیدن سر مجید لای در هینی کشیدم مجید قهقهه خنده اش بلند شد. و گفت
میدونستم بیداری...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_180 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم بهت بگم نه الان شرایطم جور نیست. منم خیلی چیزها رو با
#پارت_181
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
لبخندم را به زور کنترل کردم که مجید به در تکیه دادو گفت
با اجازه کی تلگرام نصب کردی؟
نفس صدا داری کشیدم و گفتم
برو پاکش کن، گوشیم رو میزه.
خیره به من، مکثی کرد و سر تاییدی تکان دادو گفت
شب بخیر
از اتاق خارج شد و من هم خوابیدم.
صبح با صدای بیتا از خواب برخاستم با نگرانی مرا صدا میزد و میگفت
عاطفه جون
چشمانم را گشودم و گفتم
جانم
با ترس و لرز گفت
من تو تختم جیش کردم. به بابام بگی منو دعوا میکنه.
برخاستم. نگاهی به شلوار خیسش انداختم و گفتم
چرا اینکارو کردی؟
مضطرب به در نگاه کردو گفت
هیس، خواب بودم، بیدارشدم دیدم جیش کردم. اگر بابام بفهمه دعوام میکنه.
باشه ، اشکالی نداره.
سپس برخاستم بلیز و شلواری برداشتم بیتا را به سرویس بردم و مرتبش کردم. ملافه روی تختش راهم جمع کردم انگار بیتا سابق شب ادراری داشت چون زیر ملافه اش مشما داشت.
بیتا مظلومانه گوشه اتاق نشسته بود. صدای قریژ در امد به سمت در چرخیدم مجید نگاهی به من انداخت ورو به بیتا گفت
خاک برسرت، باز ......
ادامه حرفش را خوردو باغیض به بیتایی که مضطرب به او نگاه میکرد دو قدم نزدیک شد، بیتا از ترس در خودش مچاله شد، و من با دلسوزی چند گام برداشتم مقابل بیتا ایستادم وگفتم
چرا دعواش میکنی این یه اتفاق کاملا ناخواسته س.
دستش را روی بازوی من گذاشت، مرا کنار زد وبا صدای تقریبا بلند گفت
ناخواسته؟ پنج سالشه، مگه نوزاده؟
بیتا با ترس به مجید نگاه میکرد، دلم برایش میسوخت. برای همین گفتم
بیتا پاشو بریم صبحانه بخوریم. دست اورا گرفتم و بلندش کردم.
از اتاق که خارج شدیم صدای تق تق در بلند شد بیتا ذوق زده گفت
اخ جون خاله سوری اومد.
سپس در را گشود. خانمی که سراسر ابی پوشیده بود وارد خانه شد، متعجب به من خیره ماندو گفت
سلام
سلامش را پاسخ دادم مجید از اتاق خارج شدو گفت
سلام.
نگاهی به مجید انداختم و رو به من ادامه داد
ایشون خانم کرامتی پرستاره بیتاست.
نگاهم به او افتاد و لبخندی زدم، همچنان متعجب به من نگاه میکرد که مجید ادامه داد
ایشون هم همسرم هستند.
نگاه سوری متعجب شد و سپس رو به من گفت
از اشناییتون خوشبختم.
بیتا رو به مجید گفت
بابا همسر یعنی چی؟
همه به بیتا نگاه کردیم و بیتا سوالی به مجید نگاه میکرد.
مجید بی اهمیت به سوال او وارد اشپزخانه شد، به دنبال او راهی شدم. و چایساز را روشن کردم . سوری خانم نزد بیتا رفت و گفت
صبحانه خوردی؟
نه الان عاطفه جون میخواست به من صبحانه بده
مجید بساط میز را چید و من هم چای اوردم بیتا را صدا زدم و صبحانه مان را که
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺