eitaa logo
ریحانه 🌱
13.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
576 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی گفت: _ رویا به کسی بی‌احترامی نمی‌کنه. اونجا هم نمی‌ره. تموم شد رفت. _ آخه الان عموتون بیاد دنبالش، من چی بگم؟ بگم علی گفته نه! نمی‌گه علی چه صنمی داره که اجازه می‌ده یا نمی‌ده! پسرم صبر کن بذار اعلام کنیم؛ عقد کنید بعد هر جا که تو بگی رویا نمی‌ره، اما الان که نمی‌شه این حرف رو زد! _ من می‌زنم رویا هم گوش می‌کنه! مامان‌جان، جای بحث نداره‌. می‌خواد بره سر بزنه، بره. اما نمی‌شه بره بمونه. خاله نگاهی به من انداخت و گفت: _ این ده روز مگه رفت چی شد؟ _ خودش سرخود رفت وگرنه من از اولش گفته بودم که نباید اون جا بره بمونه. _ پسرِمن... علی کلافه و کمی عصبی با حفظ احترام رو به مادرش گفت: _ مادرمن، اون جا شب‌ها محمد میاد می‌خوابه. اصلاً درست نیست رویا بره اون جا. _ محمد چی‌کار رویا داره! انقدر پسر خوبیه. _ خیلی خب بسه مامان! صدای زنگ خونه بلند شد. علی ایستاد و رو به دایی گفت: _ رضاست.‌ کسی تو حیاط نیاد می‌خوام تنها باهاش حرف بزنم. خاله نگران نگاهی به علی کرد و ایستاد. چند قدمی سمتش رفت. _ جوونه، هیچ بهش نگیا! فکر قلب منم بکن. علی خم شد و روی سر مادرش رو بوسید و با محبت نگاهی بهش انداخت. _ تمام زندگیم فدای قلب تو‌. حواسم به هیچی نباشه به قلب نازنینت هست.‌ فقط می‌خوام باهاش حرف بزنم. _ می‌دونم؛ می‌گم جوونه خامِ. یه حرفی می‌زنه تو به دل نگیر. _ نه من حرفم چیز دیگه‌ایه. کاری به جوونی و خامیش ندارم. خواهش می‌کنم تو حیاط نیاید‌. خاله با اطمینان لبخند زد. _ باشه پسرم برو. علی بیرون رفت و خاله برگشت سر جاش نشست. به آشپزخونه رفتم. کمی آب خوردم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. رضا جلوی علی ایستاده بود و گوش می‌کرد. امیدوارم این بحث همین طوری ادامه پیدا کنه. رضا هم پررو نشه و جواب علی رو نده. خاله گفت: _ رویا بیا بشین. الان می‌بینه شاکی می‌شه. نگاه از رضا و علی برداشتم و کنار خاله نشستم. خاله با محبت نگاهم کرد. دایی گفت: _ اینم‌ زن علی.‌ ناخواسته لبخندم‌ پهن شد. _ حالا هی برو عتیقه پیدا کن واسه‌اش! چه می‌دونم دختر اقدس‌خانم و خاله‌ی‌حسن و... اخم‌هام‌ توی هم رفت. _ خاله‌ی حسن کیه؟ خاله خنده‌ی صداداری کرد. _ اون یکی رو نفهمید وگرنه مثل اقدس‌خانم یه کاری می‌کرد دیگه پاش رو هم دَر خونه‌ی ما نذاره. گونه‌ام رو گرفت و کمی کشید. _ اخمش رو نگاه! الان که فکر می‌کنم چقدر ساده بودم‌ که متوجه رفتارهاتون نشدم. این با اقدس‌خانم بد حرف می‌زد، اون برام غیرتی می‌شد. دایی با خنده گفت: _ از علی جرأت نمی‌کنم حرف بزنم؛ وگرنه یه کارایی این دوتا کردن که اگه بشنوی فقط می‌خندی. _ خاله‌ی حسن‌ کیه؟ _ هیچ‌کس. من رفتم حرف زدم، علی جلوی خونه‌ی شوهرخواهرش دیدش گفت نمی‌خوام. دختره مانتویی بود تو ذوقش خورد. ابروهاش رو بالا داد و هیجان‌زده گفت: _ ای بلا! علی گفت چادر بپوشی، آره؟ _ حسن‌ برادر شقایق رو می‌گید؟ خاله با خنده گفت: _ چه گیری دادی! می‌گم‌ علی گفت نه. _ این‌ تازه بهونه گیر آورده که گیر بده علی. نگاه خاله جدی شد. _ نبینم از این‌ کارها بکنی ها! برای هر دختر و پسری قبل از ازدواج خواستگار و خواستگاری هست. کش دادن‌ این حرف‌ها فقط باعث دلخوری و دعوا می‌شه. _ نه خاله من کار ندارم. این‌ یه ربطی به شقایق و حرف‌هایی که می‌زد داره. با تکون بازوم‌ به خاله نگاه کردم. _ رویا کجایی! به خدا بشنوم سر این حرف‌ها دعوا راه انداختی، من می‌دونم و تو ها! رو به دایی با تشر گفت: _ همش تقصیر توعه! دایی باز هم‌ خندید. _ عیب نداره؛ من فعلاً شدم سیبل خانواده‌ی معینی. تو هم بزن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دَر خونه باز شد. علی و رضا هر دو با اَخم‌های تو هم وارد شدن. از چهره رضا معلومه که پیروز این صحبتِ دونفره، علی بوده. سلامی کرد و کنار خاله نشست. خاله دستی به سر پسرش کشید و رو به علی گفت: _ بلندشو برو، زهره و میلاد رو بیارشون اینجا. رضا گفت: _ من برم بیارم‌ِشون؟ علی طلبکار رو به رضا نگاه کرد. _ من و تو الان بیرون با هم چه حرفی زدیم! قرارمون چی شد رضا؟ رضا سرش رو پایین انداخت. _ باشه نمی‌رم. فقط عمو گفت بهت بگم‌ که رفته کارهای ترخیص رو انجام بده.‌ شب هم میاد دنبال رویا. علی که خیالش از من راحت بود، رو به خاله گفت: _ فکر حالت رو بکن.‌ پا نشی به شام درست کردن! از بیرون یه چیزی می‌گیرم می‌خوریم.‌ نگاهی به دایی انداخت. _ حواست باشه. _ هست برو به سلامت. لحظه آخر، اتمام حجتش رو با نگاه به من کرد و رفت. به محض رفتنش رضا شاکی گفت: _ مامان تو انقدر به علی رو دادی که بتونه برای همه تعیین تکلیف کنه ها! به من می‌گه دیگه حق نداری بیست‌وچهار ساعت مهشید رو بیاری خونه.‌ هفته‌ای یه شب بسه. هر جا هم رفتید تا نُه شب خونه‌ای! مگه من دخترم که ساعت ورود و خروج داشته باشم؟ خاله نفس سنگینی کشید. _ هر چی علی می‌گه گوش کن. به نفع خودته. _ کدوم‌ نفع؟ من دیگه زن... دایی به خاطر حال خاله با تشر به رضا گفت: _ آقارضا...! اولاً حال مادرت خوب نیست که تو بخوای قلدری که از ترس، جلوی علی نتونستی بکنی رو سر مادرت خالی کنی. دوماً علی بهت گفته اگر می‌خوای توی اون خونه زندگی کنی باید به این قوانین احترام بذاری. اگر نمی‌خوای، یه ماه وقت داری عروسی بگیری بری.‌ _ همین؟! _ آره همین.‌ حرفی هم داری صبر کن به خودش بگو نه به مادر مریضت. خاله دست رضا رو گرفت. _ پسرِخوبم قبول کن داری راه رو اشتباه می‌ری. بذار راه‌وچاه رو نشونت بدن. رضا با پوزخند به دایی اشاره کرد. _ اینا راه‌و‌چاه رو نشونم بدن؟! علی که سی‌سالشه هنوز زن‌ نگرفته یا دایی که بعد سه سال فهمیده دختره بدردش نمی‌خوره! نگاه دایی سرتاسر خشم شد. _ فقط به خاطر حال آبجیه که الان بلند نمی‌شم گردنت رو بشکونم. _ توروخدا بس کنید! رضا رنگ و روی خاله رو ببین. تازه از بیمارستان اومده. خواهش می‌کنم ادامه نده! دایی عصبی ایستاد و به حیاط رفت.‌ رضا به خاطر خاله دیگه ادامه نداد.‌ با شناختی که از دایی دارم، تلافی این حرف‌های رضا رو هر طور که شده سرش درمیاره‌. خاله ناراحت گفت: _ رویا ببین خیار گوجه داره سالاد درست کنم؟ _ داره ولی علی گفت کار نکنی. _ اعصابم بهم ریخته. می‌خوام خودم‌ رو سرگرم‌ کنم. باشه‌ای گفتم و به آشپزخونه رفتم. خیار و گوجه رو توی ظرف ریختم و شروع به شستن کردم. از پنجره‌ی کنار سینک نگاهی به دایی انداختم‌. روی لبه‌ی باغچه‌ی کوچیکش نشسته بود. با دیدن سیگار توی دست‌هاش فوری نگاهم رو ازش گرفتم. از کی سیگاری شده؟ ظرف سالاد رو کنار خاله گذاشتم. _ خاله ببخشید من نمی‌تونم کمک کنم.‌ _ نمی‌خواد. خودم‌ درست می‌کنم. _ فقط یادتون نره، برای علی آبغوره نریزید. لبخند روی لب‌هاش نشست و نگاهم کرد. _ ای بلا... از اول حواست بوده ها! نیم‌نگاهی به رضا که حواسش به ما نبود انداختم. به خاله اشاره کردم و لب زدم: _ می‌فهمه. _ پاشو برو پیاز هم بیار. صدای گوشی رضا بلند شد. نگاهی به صفحه‌اش انداخت. ایستاد و خواست سمت حیاط بره که گفتم: _ برو تو اتاق دایی. تو حیاطه، دعواتون می‌شه. دلخور نگاهی به خاله انداخت. _ از صدقه سر مامان‌خانم، همه برای ما بزرگ‌تر شدن. مسیرش رو کج کرد. وارد اتاق‌خواب شد و دَر رو بست. برای اینکه رضا نبینه دایی داره سیگار می‌کشه گفتم نره. خاله گفت: _ این وضع منِ. عوض اینکه حواسش به من باشه، هر کاری دلش بخواد می‌کنه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 تو فهمیدی این‌ مدت کجا بوده؟ _ خونه‌ی دوستش. _ کی هست؟ _ احتمالاً پسر خوبیه چون دوست محمد هم بود. نفس راحتی کشید.‌ _ خاله می‌شه یه سؤال بپرسم؟ _ بپرس. _ محمد چی بهتون گفت؟ _ گفت شما که می‌دونستید رویا و علی همدیگر رو دوست دارن، چرا به من اجازه دادید بیام خواستگاری؟ _ عِه! این‌جوری گفت؟ _ پس چه جوری باید می‌گفت؟ منم انقدر جا خوردم‌ که نتونستم هیچی بگم. فقط پرسیدم از کجا این حرف رو می‌گی؟ گفت تو بهش گفتی. رویا‌جان یه نصیحت بهت می‌کنم؛ جلوی علی هیچ حرفی از محمد نزن. ناراحت می‌شه، یه چی بهت می‌گه دلخوری پیش میاد.‌ _ نه نمی‌گم.‌ پس محمد رفته پیش خاله گِله و شکایت کنه! با این اوصاف احتمال این که به عمو بگه هم هست. کاش می‌تونستم بهش زنگ بزنم بگم به کس دیگه‌ای نگه. تو یه فرصت که تنها بشم با گوشی خودش بهش زنگ می‌زنم. صدای بسته شدن دَر حیاط اومد و خاله ذوق‌زده گفت: _ اومدن. صدای میلاد مثل همیشه اول از همه اومد. _ مامان... _ جانِ مامان. چاقو رو توی ظرف انداخت و ایستاد و سمت دَر رفت. همزمان میلاد دَر رو باز کرد. با دیدن خاله گریه‌اش گرفت و خودش رو تو بغل مادرش انداخت. همدیگر رو بغل کردن و هر دو از ذوق گریه کردن. خاله نگاهی به علی که ساکی رو گوشه‌ی اتاق می‌گذاشت انداخت. _ زهره کو؟ علی بدون اینکه اَخمش رو باز کنه، به حیاط اشاره کرد و گفت: _ رویا برو بگو بیاد تو. _ چشم. دمپایی‌های دایی رو پوشیدم و با نگاه دنبال زهره گشتم. سربزیر به دیوار تکیه داده بود. _ سلام. سرش رو بالا آورد. لبخند کمرنگی زد و جواب سلامم رو داد. جلو رفتم و همدیگر رو بغل کردیم. با حسرت گفت: _ رویا دیدی چی شد؟ هر کاری کرد‌یم خراب شد. _ چی خراب شد؟ _ آبروم رفت.‌ علی رفت به مسعود همه چی رو گفت. _ به نظر من این‌جوری بهتره. اون جوری یه زندگی پر از استرس داشتی. عکس‌ها چی شد؟ _ دست علیِ. نگاهم به ته سیگار جلوی پای دایی افتاد. با چشم بهش اشاره کردم. دایی رد نگاهم رو دنبال کرد. فوری پاش رو روش گذاشت و معنی‌دار بهم نگاه کرد. زهره خودش رو از آغوشم عقب کشید. _ بعدش که من رفتم علی هیچی بهت نگفت؟ _ تو که رفتی صدای جیغ‌جیغ اومد بالا؛ بعد هم حال مامان بد شد. علی هم از اون روز یک کلمه هم باهام حرف نزده. الانم که اومد دنبالمون فقط با میلاد حرف زد.‌ جواب سلامم رو هم نداد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 این مدت خونه‌ی عمو بودیم. اون از علی بدتر. نمی‌دونم داستان عکس‌ها رو کی بهش گفته! من می‌دونم که میلاد گفته اما الان توی این شرایطی که خونه کمی آرامش گرفته، بهتره حرفی که دنباله داره گفته نشه تا کمی فضای خونه به خاطر حال خاله آروم‌تر بشه. دایی گفت: _ برید تو، دیگه واسه چی اینجا ایستادید؟ برای ته سیگار زیر پاش که نمی‌خواد زهره بفهمه می‌گه بریم‌. زهره خیلی آهسته گفت: _ دایی من می‌ترسم. _ الان تو حیاط یا تو خونه که فرقی نداره. اگر بخواد چیزی بهت بگه منتظر نمی‌مونه بری تو خونه؛ میاد اینجا می‌گه.‌ برید تو. زهره نگاهی به من انداخت و زیر لب گفت: _ خدا بخیر کنه. پا کج کرد و داخل رفت. دنبالش راه افتادم که دایی گفت: _ رویا! برگشتم‌ سمتش. به پاش که روی سیگار بود اشاره کرد. _ به کسی بگی من می‌دونم با تو! _ من اگر می‌خواستم به کسی بگم که نمی‌گفتم قایمش کنی. _ گفتم که حواست باشه. به اون رضا هم بگو دور و بَر من نباشه که از دستش شکارم. _ باشه می‌گم ولی به خاطر خاله هیچی نگو. _ حواسم هست کی بگم که آبجی نباشه. برو تو. نگاه ازش برداشتم و وارد خونه شدم. چه فضای سنگینی. علی گوشه‌ای نشسته و به فرش خیره شده. میلاد سرش رو روی پای خاله گذاشته. زهره کنار خاله کِز کرده و رضا هم که هنوز از اتاق بیرون نیومده. از همه خراب‌تر وقتی شد که دایی به خاطر نیش و کنایه رضا ناراحت بود و زهره هم به خونه برگشت. کنار علی نشستم. هیچ کس حرفی نمی‌زنه. این فضای پر از ناراحتی برای خاله خیلی بده. فکر می‌کردم روزی که من و علی بفهمیم خاله راضی هست و هیچ اعتراضی نسبت به ازدواج ما نداره، بهترین روزمون باشه‌ اما تو این شرایط هیچ خاطره خوبی برامون نمی‌مونه. خانه آهسته به زهره گفت: _ بلندشو برو برنج بذار. زهره زیر لب گفت: _ مامان توروخدا من می‌ترسم از کنارت بلندشم. خاله نگاهی بهش انداخت و متأسف سرش رو تکون داد. دستش رو تکیه زمین کرد تا بایسته که علی گفت: _ کجا مامان؟ صدای علی انقدر گرفته و پر از غم بود که دلم براش سوخت. دوست دارم الان یه بلایی سر زهره بیارم که این‌جوری علی رو غمگین کرده. _ یه ذره برنج بذارم بخوریم. _ می‌رم از بیرون می‌گیرم. _ مگه پول اضافه داری؟ توی این شرایط هر چیزی دارید باید نگه دارید؛ براتون لازم می‌شه. _ حالا یه وعده غذا هیچی نمی‌شه مادر من! _ نه من اصلاً غذای بیرون رو دوست ندارم. علی نگاه پر از دلخوری و چپش رو به زهره داد. _ پاشو برنج بذار. زهره که همین چند کلمه تند و بدون انعطاف براش راهی بود تا با برادرش آشتی کنه، فوری ایستاد. چشمی گفت و وارد آشپزخونه شد. خاله از رفتن زهره که مطمئن شد، ظرف سالاد رو سمت من گرفت. _ رویاجان، این رو ببر آبغوره نمکش رو بزن. جلو رفتم. با یک دست ظرف رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم.‌ سالاد علی رو برداشتم و بقیه‌اش رو آماده کردم. زهره نیم‌نگاهی به من انداخت و با صدای خیلی آرومی گفت: _ تو هنوز دست از پاچه‌خواری برنداشتی!؟ _ زهره تو این شرایط هم دست برنمی‌داری؟ _ چی گفتم مگه؟ به بیرون نگاه کردم. میلاد جلوی خاله نشسته بود و حرف می‌زد. علی و دایی هم با هم آهسته صحبت می‌کردن. خداروشکر وضع بهتر شده. فقط مونده رضا که هنوز از اتاق بیرون نیومده. سکوت تلخی که توی خونه حکمفرما بود، تا بعد از شام هم ادامه پیدا کرد. دایی برای خرید میوه از خونه بیرون رفت و اصرار خاله برای نرفتنش فایده‌ای نداشت. میلاد و زهره که از هر شرایطی استفاده می‌کردند تا از علی دور باشن به حیاط رفتن. رضا هم بعد از شام ترجیح داد تو حیاط بمونه. ایستادم و سمت حیاط رفتم که علی گفت: _ کجا؟ از اینکه یه همچین سؤالی رو از من پرسیده، جا خوردم. نگاهی بهش انداختم. _ تو حیاط دیگه! _ تو نرو تو حیاط. _ چرا!؟ _ رویا بگیر بشین! با نگاه‌ هم اشاره کرد تا بشینم. لبهام رو پایین دادم. خیلی بهم برخورد. مثلاً چی می‌شه من برم تو حیاط!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰تمجید رهبر معظم انقلاب اسلامی از خانواده وحید شمسایی 🔻حکمت تجلیل از حجاب اسلامی خانواده سرمربی تیم ملی فوتسال توسط امام جامعه ، معرفی الگویی مناسب از یک ورزشکار موفق هم در عرصه قهرمانی و هم در عرصه فرهنگی تربیتی برای سایر ورزشکاران و اقشار مختلف جامعه است. 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رو به خانه گفتم: _ خاله کی می‌ریم؟ نگاهی به ساعت روی دیوار اتاق انداخت. _ یک ساعت‌ونیم دیگه. _ من خیلی خسته شدم. می‌رم تو اتاق یکم‌ بخوابم. _ برو دخترم. وارد اتاق شدم. بالشتی گوشه اتاق گذاشتم و نگاهم را به سقف دوختم. با پام دَر رو بستم و روسریم رو درآوردم. صدام رو بالا بردم. _ خواستید بیاید اینجا، یاالله بگید. _ باشه خاله‌جان، حواسم هست. راحت باش. احتمالاً علی می‌خواد من رو از رضا دور نگه داره تا از هر حرف و حدیثی جلوگیری کنه. اما یکم بهم برخورده. من می‌خواستم پیش زهره برم و کاری به رضا نداشتم. صدای دایی رو شنیدم. _ بشین آبجی. _ می‌خوام میوه‌ها رو بشورم. _ خودم می‌شورم؛ این رو دیگه بلدم. دایی وارد اتاق شد تا کتش رو پشت دَر آویزون کنه.‌ فوری چشم‌هام رو بستم تا فکر کنه خوابم. برق اتاق رو خاموش کرد و بیرون رفت. _ رویا چرا خوابیده؟ خاله پرسید: _ خوابه؟ _ آره خواب بود. _ انقدر که بچه‌ام‌ خسته شده. اتفاقاً بهتر که خوابید. حسین‌جان، دَر حیاط رو ببند، من با علی حرف دارم. دایی گفت: _ دَر رو می‌بندم؛ یه گوشمالی اساسی به این علی‌آقا بده که خیلی اذیت می‌کنه. حالا یواش‌یواش برات رو می‌شه. _ حسین خواهش می‌کنم بس کن! اصلاً حوصله ندارم.‌ خوبه خودت شرایط رو می‌دونی! رو اعصابم راه نرو. خاله گفت: _ اول به من بگو چرا اینقدر اخم‌هات تو همه؟ _دلم با زهره صاف نمی‌شه مامان! اشتباه کرده؛ بابت اشتباهش هم تنبیه نشد. _ یه هفته از خانواده دور بوده، این تنبیه نیست! _ نه؛ با غلطی که کرده و اون عکس‌هایی که من دیدم، این تنبیهش نیست. _ می‌خوای چی‌کار کنی؟ _ فعلاً که اصلاً دوست ندارم صورتش رو نگاه کنم. _ وقتی که دختر و پسری اشتباه می‌کنن، اگه خانواده‌اش دستشون رو نگیرن نکش بالا، کی باید این کار رو بکنه؟ _ یعنی نباید تنبیه بشه؟ _ چه تنبیهی از این بالاتر که انقدر استرس و اضطراب داره برای این که ببینه مهنازخانم دوباره میاد دنبالش یا نه! انگشتر دستش کردن؛ اسم روش گذاشتن؛ بعد متوجه شدن که زهره خطایی توی زندگی داشته. حالا باید منتظر بمونه که اونا میان یا نه. اگر نیان و بیان انگشتر رو پس بگیرند که اسم روش گذاشتن، آبروش می‌ره. اگرم بیان که زهره همیشه شرمنده رفتار اشتباهش می‌مونه. به نظرت این تنبیه برای زهره کافی نیست؟ _ نه کافی نیست. دایی با خنده گفت: _ علی تا یه فَس زهره رو کتک نزنه دلش خنک نمی‌شه. علی جواب دایی رو نداد اما می‌تونم الان حدس بزنم که داره به حسین چپ‌چپ نگاه می‌کنه. چون هم صدای خنده دایی قطع شد، هم شوخیش‌ رو ادامه نداد. _ آبجی کار مهمت رو بگو تا من رو نخورده. صدای زمزمه‌وار لااله‌الاالله علی رو شنیدم. _ حسین‌جان سربسرش نذار، بچه‌ام اعصاب نداره. اما حرف مهم اینه؛ به نظرم تو در رابطه با ازدواجت با رویا داری اشتباه می‌کنی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 فوری سر جام‌ نشستم. خاله که گفت موافقه، الان‌ چی داره می‌گه! _ من توی رفتارهات دیدم که تو خیلی به رویا بکن نکن می‌کنی. خودم رو سمت دَر کشیدم تا صدای خاله رو واضح‌تر بشنوم. خاله ادامه داد. _ قبلاً که نمی‌دونستم که علاقه‌ای بینتون هست، زیاد به این رفتارت حساس نبودم.‌ برای اینکه فکر می‌کردم به جهت کنترل اعضای خانواده با همه این طوری صحبت می‌کنی.‌ اما الان که تو رویا رو برای آینده انتخاب کردی، این روش برخوردت اصلاً با رویا درست نیست! نفس راحتی کشیدم. پس مخالف نیست. _ مگه چی‌کارش کردم؟ _ خیلی بهش امرونهی می‌کنی. یک سر می‌گی این کار رو بکن، اون کار رو نکن.‌ علی‌جان، تو باید رویا رو همین‌جوری قبول کنی. حواست باشه که تو پدر رویا نیستی که تمام کارهای اشتباهش رو بهش بگی یا بابت اشتباهاتش تنبیه و تشویقش کنی تا بهتر رفتار کنه. تو قراره همسرش باشی. یعنی رویا رو با تمام ایراداتش بپذیری. رویا یه دختریه که حسابی حاضرجوابِ و الان اگر جواب نمی‌ده به خاطر احترام گذاشتن به حرف توعه.‌ وگرنه همه‌مون می‌دونیم که رویا از هیچ کس نمی‌ترسه و توی بدترین شرایط، حرفی که سر زبونش بیاد و توی دلش باشه به هر کسی که دوست داشته باشه می‌گه. تو باید رویا رو همین مدلی قبول کنی که دچار مشکل نشید. _ مامان من اصلاً دوست ندارم برای رویا پدر باشم‌... دایی حرفش رو قطع کرد. _ من هر چی بگم تو ناراحت می‌شی ولی من هم قبلاً این رو بهت گفته بودم که خیلی به رویا امرونهی می‌کنی. حرف من رو قبول نکردی ولی الان مامانتم داره همون حرف‌ها رو می‌زنه.‌ منم گفتم رویا رو همین جوری قبول کن. یه سری از اخلاق‌هاش رو دوست نداری، رویا هم کم سنِ؛ با تذکر ساده‌ای که بهش بدی می‌تونه اخلاق‌هاش رو ترک کنه. اما یک سری از رفتارها عوض شدنی نیستن. پس تلاش نکن. خاله گفت: _ مثلاً الان چرا نذاشتی بره توی حیاط؟ _ نمی‌تونم دلیلم‌ رو بگم‌ چون ناراحت می‌شی. _ نه ناراحت نمی‌شم. تو پسرمی، رویا هم دخترم. اگر شما حرف‌هاتون رو به من نگید باید به کی بگید؟ _ قول دادی ناراحت نشیا! _ باشه قول می‌دم. _ من اصلاً دوست ندارم رویا با زهره بگرده. زهره خواهر منِ اما اصلاً دختر خوبی نیست. تو دوران نوجوانیش از هر طرفی گرفتیمش از یه طرف دیگه در رفت. نه کمبود محبت داره، نه کمبود گشت‌وگذار. من هر وقت که تونستم حتی اون موقع‌ها که ماشین نداشتیم با آژانس می‌بردمشون پارک و تفریح. یادته یه روز رفتیم پارک، یهو زهره گفت بریم باغ وحش. من مسیر رو کج کردم و با اینکه همه مخالف بودن اما به خاطر زهره اون وقت شب رفتیم باغ وحش. یادته وقتی می‌خواستیم بریم مشهد، زهره پاش رو کرد توی یه کفش که من دوست دارم برم شمال. من به خاطر زهره شما رو راضی کردم تا بریم شمال و سری بعد رفتیم مشهد. همه اینها رو یادتون هست؟ از لباس و پول تو جیبی و هر چیزی که لازم داشت در حد توان‌مون کم نذاشتیم براش. پس ما در قبال زهره هیچ کم کاری نکردیم. اگر زهره رو تنبیهش کردم یا دست روش بلند کردم؛ کنارش محبت و تشویق و همه چیز دیگه بوده. اگر قرار باشه یک دختر با یه داد خانواده بخواد پاش رو کج بذاره که تمام دخترها باید این کار رو بکنند! از نظر محبت برای زهره هیچ چیزی کم نذاشتیم. اما زهره دختر خوبی نیست‌ چون تمام خطاهایی رو که نباید انجام می‌داده داده. اون عکس‌ها نشون داد که زهره هیچ حد و مرزی برای هیچی قائل نیست. زهره حیا نداره که تونسته این عکس‌ها رو با اون پسره که من حسابی حالش رو گرفتم بندازه. من دوست ندارم رویا با اون بگرده. به من حق بدید. اگر نذاشتم رویا بره تو حیاط پیش اون‌ها، فقط به خاطر این بود. خواهش می‌کنم درکم کنید. خاله چند لحظه‌ای مکث کرد و گفت: _ حق با توعه.‌ نه از دستت ناراحت نشدم. ناراحتی من برای اینکه چرا زهره این طوری شده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ دوست ناباب. وقتی بهش می‌گفتم با اون دختره هدیه نگرد، یه چیزی می‌دیدم که می‌گفتم. خواهرحسن‌ هم شانس آوردیم که خونه‌شون رو از کوچه ما بردن؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر رویا می‌آورد. دوست خیلی توی سرنوشت آدم تأثیر داره. زهره حرف گوش نکرد و کارش به اینجا رسید. پس علی به خاطر رضا نگفت که من به حیاط نرم! برای اینکه با زهره حرف نزنم گفت. _ الان می‌گی چی‌کار کنیم علی‌جان؟ من هر کاری برای تربیت رویا کردم برای زهره هم کردم. نمی‌دونم‌ چی‌کار کنم! بگو از این به بعد رو چی‌کار کنم؟ _ مدرسه یا خودم می‌برم‌شون یا رضا. اصلاً و ابداً اجازه نده تنهایی برن مدرسه. ببینیم مهنازخانوم میاد یا نه. اگر اومد بعد از دیپلم طبق قرار عقدش کنن و ببرنش. فقط باهاش صحبت کن که خواهشاً وقتی رفت خونه شوهرش از این کارها نکنه. اگر هم نیومدن که ما اصلاً نباید برامون‌ مهم باشه. دست زهره رو بذار توی دست من. اجازه بده من با روش خودم زهر رو درست کنم. هنوز دیر نشده؛ سنی نداره. _ آخه با خشونت که کار درست نمی‌شه! _ کی گفته من می‌خوام با خشونت رفتار کنم! فقط می‌خوام یه اختیاری داشته باشم که بتونم کاری انجام بدم. _ باشه پسرم به تو اعتماد دارم. از این به بعد در رابطه با زهره هیچ حرفی نمی‌زنم... دَر خونه باز شد و صدای میلاد اومد. _ دایی توپ نداری؟ خاله گفت: _ الان وقت تو بازی نیست میلادجان. بیا تو، دایی زحمت کشیده میوه خریده؛ بخورید می‌خوایم بریم خونه. _ مامان من تازه داداش‌رضا رو راضی کردم که باهام بازی کنه. دایی گفت: _ توپم کجا بود؟ علی گفت: _ الان‌ می‌رم برات می‌خرم. خاله گفت: _ دیگه می‌خوایم بریم.‌ نمی‌خواد. _ بچه‌ست دیگه، حالا یه ساعت دیرتر می‌ریم.‌ حسین کت من رو از تو اتاق میاری؟ _ باشه. چند لحظه‌ی بعد، دَر اتاق باز شد و دایی نگاهی بهم انداخت. _ عِه بیداری؟ باز گوش وایستادی؟ با استرس دستم‌ رو روی بینیم گذاشتم. _ هیس دایی! دَر رو کامل بست و به شوخی گفت: _ چی می‌دی نگم بیدار بودی و همه چی رو شنیدی؟ دلخور نگاهش کردم. _ مگه تو برای سیگار کشیدنت چیزی به من دادی؟ ابروهاش رو بالا داد. _ نه.‌.. باز زبون درآوردی! تن صداش رو بالا برد. _ علی... فوری ایستادم. دستش رو گرفتم و با التماس گفتم: _ ببخشید... ببخشید اشتباه کردم. قیافه‌ی آدم‌های پیروز رو به خودش گرفت. _ دیگه تکرار نشه! _ چشم. گونه‌ام رو محکم با دست کشید. _ بیا میوه بخور. کت علی رو برداشت. دَر رو باز کرد و بیرون رفت‌. کمی صورتم رو ماساژ دادم. روسریم رو سرم‌ کردم و بیرون رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله با دیدنم لبخند زد. _ بیدار شدی عزیزم؟ کنارش نشستم. با ناراحتی گفت: _ صورتت چی شده!؟ دستم رو روی صورتم کشیدم‌. _ دایی شوخی کرد. دایی گفت: _ شوخی بود رویا؟! رنگ نگاه خاله عصبی شد. _ حسین! این چه کاریه آخه! دایی جوابی نداد. _ نگاه کن ببین صورت بچه رو چی کار کرده! الان عموش میاد دنبالش، من چی جواب بدم؟ همزمان دَر خونه باز شد و علی داخل اومد. _ خاله من نمیرما! جلو عمو شما هی نگو برو برو؛ من خودم می‌دونم چی به عمو بگم‌ که نرم. _ من که از خدامه تو نری. علی پرسید: _ عمو زنگ زد؟ _ نه. همین جوری حرف می‌زنیم. نگاهی به علی انداختم.‌ گوشه‌ای نشست و حرف دیگه‌ای نزد. یعنی از اینکه خاله بهش گفته با من چه جوری رفتار کنه ناراحت شده؟ کاش خاله این حرف رو بهش نمی‌زد.‌ من دلم می‌خواد علی همیشه خوشحال باشه. اگر خاله نمی‌دونست الان براش گل‌گاوزبون دم می‌کردم اما از خاله خجالت می‌کشم. نیم‌ساعتی گذشت که خاله بدون اینکه حرف بزنه ایستاد. روسری و چادرش رو مرتب سرش کرد. علی گفت: _ بریم‌ مامان؟ _ آره. حسین تو هم فردا ناهار بیا اونجا. _ کاراهام تموم شه، چشم میام. سرش رو از دَر بیرون برد. _ بچه‌ها بیاید بریم. میلاد غرغرکنون سوار ماشین شد و زهره از استرس خونه رفتن، رنگ به صورتش نمونده بود. رضا هم سوار ماشین خودش شد. از دایی خداحافظی کردیم و سمت خونه حرکت کردیم. سکوت علی، ببشتر باعث ترس زهره شده.‌ بعد از ده روز دوباره قراره به خاطر اشتباهش حرف بشنوه.‌ ولی فکر نکنم علی اصلاً بهش حرف بزنه! روش علی برای تنبیه، قهر و کم محلی هست. ماشین رو جلوی دَر پارک‌ کرد. _ اون آقامجتبی‌ست؟ علی چراغ ماشین رو خاموش کرد. عمو گوشی بدست جلوی دَر خونه ایستاده بود.‌ با دیدنمون لبخند زد. _ وای عجب آدم‌ کنه‌ای هست.‌ بابا ولم کن‌ دیگه! خاله به عقب برگشت و خیره نگاهم کرد. _ مؤدب باش رویا! اگر قراره این‌جوری حرف بزنی، بهتره فقط ساکت بمونی. _ خاله من نمی‌رم. حرصی گفت: _ باشه نرو ولی مؤدب باش.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بنا داریم تا در دهه کرامت به مناسبت میلاد باسعادت امام رضا علیه السلام جشنی در پارک برگزار کنیم و چون اعضا شرکت کننده از عابرین هست و مشخص نمیشود که تعداد مدعوین چقدر هست. پس هزینه‌ی جشن زیاد خواهد شد لذا برای بهتر برگزار شدن مراسم نیاز به کمک داریم ان شالله با کمک هاتون حتی شده پنج هزار تومان شریک بشید تا بتونیم جشن خوب وآبرومندی برای این امام غریب علی ابن موسی الرضا علیه السلام برگزار کنیم گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 6273817010183220 فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
ریحانه 🌱
ما چهار شنبه مراسم داریم اجرتون با امام رضا دست ما رو بگیرید تا جشن این امام رئوف و مهربان رو بتونیم برگزار کنیم🙏🌹
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
برای انتقام از امیر محمد یادم اومد یه خواهر داره اینها هم خیلی غیرتی هستند میرم باهاش دوست میشم و بعد به همه میگم من باهاش دوست شدم اینطوری آبروی امیر محمد میره بعدم رفیق هام رو می‌ریزم سرش که هی به روش بیارم آبجیت با ماهان دوسته مطمئنم که سکته رو می‌زنه من صبحی بودم و فاطمه خواهر امیر محمد ظهری بعد از ظهر با یه شاخه گل خیلی قشنگ رفتم دم مدرسه راهنمایی دخترونه زنگ که خورد تعقیبش کردم تا یه جایی تنهایی گیرش بیارم و اتفاقاً می‌خواست بره لوازم التحریر فروشی از دوستاش خداحافظی کرد. منم وارد مغازه شدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀هر روزمون رو با یاد یک شهید متبرک کنیم.. ✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦ 🔶️شادی روح شهدا صلوات.. 🔶️شهید مرتضی آقایی ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
پلیس گفت پسر جان با ما همکاری کن بهت کمک می‌کنیم از چیزی می‌ترسی سر تکون دادم_ آره می‌ترسم. پرسید از کیا از اونایی که زدنت؟ سرم رو به نشونه، نه انداختن بالا. گره ای به پیشونیش انداخت و پرسید_پس از کی ؟ ساکت فقط به سقف نگاه کردم _گوش کن پسرم ماهان . محل ندادم_ مجدد تکرار کرد_ با توام ماهان بهترین کسی که می‌تونه به تو کمک کنه و اون بی‌وجدان‌هایی که تو رو کتک زدن پیدا کنه ما هستیم به ما اعتماد کن سر چرخوندم سمتش گفتم بی‌وجدان منم اونا نیستن حق من مرگ بود خدا و به دعای یه شهید منو نجات داد. آقای پلیس که خیلی کنجکاو شده بود بدونه قضیه چی هست با لحن مهربانی گفت_ جالب شد خواست خدا دعای شهید خب پسر بگو ماهم بدونیم چی بوده! بغض گلوم رو گرفت و اشک از چشم هام روون شد خواستم ملافه رو بکشم روی صورتم که گریه ام رو نبینه اما... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
ریحانه 🌱
پلیس گفت پسر جان با ما همکاری کن بهت کمک می‌کنیم از چیزی می‌ترسی سر تکون دادم_ آره می‌ترسم. پرسید از
میدونید چرا به پلیس نمیگه که چه کسانی کتکش زدن آخه چون خواهر خودش رو معرفی کرده به..‌. https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نگاهی به علی انداخت. از ماشین پیاده شد و سمت عمو رفت. _ رویا. از تو آینه نگاهش کردم. _ بله. _ می‌دونم که خودت نمی‌ری اما حواست باشه. _ مطمئن باش. _ یه سلام‌ کن برو تو خونه. منتظر جوابم‌ نشد. دَر رو باز کرد و پیاده شد. رضا هم از ماشین خودش پیاده شد و کنارشون رفت. زهره گفت: _ برو دیگه! می‌خوای بیای اینجا که چی بشه؟ الان توی این خونه فقط جنگ و دعواست. قراره اعصاب همه رو خورد کنه. من که می‌دونم الان برسیم خونه، اول بسم الله می‌خواد تازه به من گیر بده که اون عکس‌ها چی بود انداختی! _ چقدرم که تو ناراحتی! _ به خدا دارم از استرس می‌میرم. میلاد گفت: _ حقته داداش کتکت بزنه. زهره با دست محکم پشت گردن میلاد زد. _ دهنت رو ببند. فقط همین مونده که تو بیای به من حرف بزنی! میلاد با چشم‌های پر از اشک نگاهی به زهره انداخت.‌ از صندلی عقب به جلو رفت. دَر رو باز کرد و پیاده شد. _ الان‌ به داداش می‌گم من رو زدی. دَر رو بست و رفت. _ بیکاری زهره! بچه رو چرا زدی؟ الان می‌ره می‌گه.‌ اینجا همه با تو لج هستن. فقط یه شکایت کافیه... _ آب که از سر گذشت، چه یک وجب چه صد وجب. _ نخیر؛ اگر اینا پشیمونی تو رو ببینن، دیگه کاری بهت ندارن. اما اینکه الان میلاد رو زدی، تازه بهونه دستشون می‌دی که بیان بهت گیر بدن. _ تو چه دلت خوشه! نگاهم رو به عمو دادم. علی نگران بهم خیره بود. نگرانیش از این نبود که عمو من رو ببره.‌ الان دیگه می‌دونم از اینکه من با زهره تنها باشم خوشش نمیاد‌. چه قدر بدِ که آدم نسبت به خواهر خودش انقدر بی‌اعتماد باشه. دستگیره‌ی دَر رو کشیدم. چادرم رو با یک دست جلوم نگه داشتم و پیاده شدم. از صدای بسته شدن دَر ماشین پشت سرم، متوجه شدم که زهره هم داره میاد. رو به روی عمو ایستادم. لبخند مهربونی بهم زد. _ سلام عمو. _ سلام. بشین تو ماشین بریم. تا خواستم بگم نمیام، خاله گفت: _ آقامجتبی، رویا نعمت خونه‌ی منِ. به محض این که پاش رو از دَر خونه گذاشت بیرون، همه چی به هم پیچید. ده روز ما دور هم نبودیم؛ الان بلافاصله بعد از برگشتنش، همه‌ی ما دور هم جمع شدیم. من تازه از بیمارستان اومدم. حال روحی خوبی ندارم. به حضور رویا نیاز دارم. ازتون خواهش می‌کنم اجازه بدید رویا اینجا بمونه. چند روز دیگه خودم با علی میارم می‌ذارمش اونجا، چند روزی بمونه. معترض به خانه نگاه کردم. اما با حرفی که عمو زد، نفس راحتی کشیدم. _ من هم خوشحالم از اینکه رویا اینجا هست چون هم به شما اعتماد دارم و هم می‌دونم علی از پس همه چیز برمیاد. فقط آقاجون و خانم‌جون به حضور رویا عادت کرده بودن. یه خورده بی‌تابی کردن که اونم الان می‌رم همین حرف‌هایی رو که زدی بهشون می‌زنم. ببخشید اگر غروبی یکم تند حرف زدم.‌ با محبت نگاهی به من انداخت. _ انگار خونه‌ی ما هم به وجود رویا نیاز داره که رنگ‌وروی آرامش ببینه. واقعاً حضور رویا برای همه‌ی ما نعمته. هم خیلی خوش‌قدمِ و هم خوش روزی. هر جایی که می‌ره با خودش خوشحالی میاره. به اجبار لبخندی زدم. از اینکه پیروز شدم و به خونه آقاجون نمی‌رم خوشحالم. اما با حرفی که عمو از رفتن‌ من به خونه‌ی خودش زد، جرأت نگاه کردن به علی رو ندارم.‌ بهم گفته بود سلام کنم برم داخل ولی نشد که برم. خاله دَر خونه رو باز کرد. _ آقامجتبی، تشریف بیارید یه چای دور هم بخوریم. عمو نگاه پر از سرزنشش رو به رضا داد و گفت: _ نه باید برم خونه، بچه‌ها منتظرن. فقط آقارضا فردا من توی نمایشگاه منتظرت هستم. این بار هیچ بهونه‌ای رو قبول نمی‌کنم. _ آخه عمو، من خودم می‌خوام یه کار دیگه پیدا کنم برم اونجا. _ اول بیا پیش خودم؛ هر وقتی که گفتم، برو سر هر کاری که دلت خواست. اما فعلاً باید بیای پیش خودم. رضا سرش رو پایین انداخت. اگر این مدت قهر نمی‌کرد؛ می‌موند وحرفش رو می‌زد، الان حق با رضا بود و مهشید به خاطرِ تهمتی که به من و رضا زده، مجبور به عذرخواهی می‌شد. اما الان به خاطرِ قهری که کرده، باید خودش مورد شماتت قرار بگیره.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 عمو خداحافظی کرد و رفت. آخرین نفری که داخل اومد و دَر رو بست، علی بود. زهره با استرس کفش‌هاش رو درآورد و داخل خونه اومد. رو به مادرش گفت: _ مامان توروخدا من می‌رم تو اتاقم، صدام نکن. خاله خیره نگاهش کرد. _ من دیگه کاری باهات ندارم زهره؛ اگر برادرت هر کاری هم بخواد بکنه، نه حرفی می‌زنم نه جلوش رو می‌گیرم. بابت حمایت‌های بیجام از تو، الان شرمنده‌ی علی شدم. _ مامان من غلط کردم. الان کمکم کن. _ چند بار دیگه هم‌ گفتی غلط کردم ولی دوباره کار خودت‌ رو کردی. من دیگه با طناب پوسیده‌ی تو‌، تو چاه نمی‌رم. یه حرف‌هایی امروز از علی شنیدم که دلم‌ می‌خواست آب بشم‌ برم‌ تو زمین.‌ حرفش حق بود ولی سر دلم سنگینی می‌کنه. _ به خدا اون‌ مال گذشته بود. من از وقتی بهت قول دادم‌ دیگه هیچ کاری نکردم. _ برو حنات دیگه برای من رنگ نداره. زهره سرش رو پایین انداخت و با شرمندگی گفت: _ مامان... عکس‌ها دست کیه؟ خاله نفس سنگینی کشید. _ نمی‌دونم؛ اون روز آخر که اینجا بودیم دست علی بود. الان نمی‌دونم کجاست. زودتر هم برو بالا تا یکم فضای خونه آروم بشه.‌ اما خودت رو آماده کن که علی باهات حرف داره. زهره با ترس گفت: _ چه حرفی؟ مامان توروخدا یه‌ کاری کن! _ هیچ کاری نمی‌کنم. برو بذار یه چایی بخوره، آروم بگیره بعد. زهره به ناچار مسیرش رو کج کرد و از پله‌ها بالا رفت. باید به یه نفر بگم که عمو از ماجرای عکس‌ها باخبر هست. به رضا که بگم یه شر دیگه درست می‌کنه. شرایط روحی خاله هم طوری نیست که الان بشه باهاش حرف زد. فقط علی می‌مونه که اونم باید صبر کنم تو یه موقعیتی تنها گیرش بیارم، بهش بگم. مطمئنم وقتی بفهمه که میلاد قضیه عکس‌ها رو برای عمو تعریف کرده حسابی عصبانی می‌شه. اصلاً شاید مهشید گفته باشه! بهتره اول از زیر زبون‌ میلاد بکشم. پام رو روی پله گذاشتم که صدای علی رو از پشت سرم شنیدم. _ رویا بالا نرو؛ برو اتاق مامان. نگاهی بهش انداختم. یعنی تو خونه هم نباید با زهره باشم! انقدر خسته و درمونده‌ است که دلم نمیاد هیچ سؤالی ازش بپرسم. چشمی گفتم. چادرم رو درآوردم و تا کردم و سمت اتاق خاله رفتم. _ من رو ببین! سمتش چرخیدم. _ دیگه کلاً بالا نرو.‌ تا تکلیف زهره معلوم شه پایین‌ بمون. _ باشه. _ مدرسه هم عمو گفت دو روز از مرخصی که برات گرفته مونده. فعلاً خونه بمون، بعد از دو روز هم‌ خودم می‌برمت.‌ مشمئز به پله‌ها نگاه کرد. _ اون‌ که فکر نکنم‌ درس و مدرسه براش مهم باشه. باید تنها بری که من از این‌ قضیه خیلی خوشحالم.‌ از اون‌ دوتا هم شکایت کردم. برادرش چون‌ سابقه داره، الان با وثیقه آزاده. یکم مراعات کن تا تکلیف‌شون معلوم‌ شه. _ معلم‌ها دیگه درس نمی‌دن؛ فقط دوره‌ می‌کنن. می‌خوای دیگه نرم‌ تا امتحانا؟ _ نه دوست ندارم‌ عقب بمونی. خودم‌ می‌برمت.‌ برو بخواب. _ باشه. شب بخیر. وارد اتاق خاله شدم‌. روی تخت نشستم. چقدر دلم برای این خونه تنگ شده. حتی اگر سخت‌ترین شرایط زندگی رو هم داشته باشم، دیگه اینجا رو ترک نمی‌کنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
اونای که رمان پر خاطره و جداب بهار رو نخوندن 😍 رمان اینجاست😋 https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 میلاد وارد اتاق شد. با دیدن‌ من معترض گفت: _ باز من آواره شدم!؟ بالا رضا راهم نمی‌ده، اینجا تو! نگاهم‌ رو مهربون کردم تا از همین اول میلاد رو نرم‌ کنم. _ چرا آواره؟ من که قرار نیست فردا مدرسه برم.‌ بیا پیش هم بخوابیم برات قصه بگم. _ چرا نمی‌ری مدرسه؟ دستم رو بالا آوردم. _ به خاطر این. نگاه پر از حسرتی به دستم انداخت. _ ای کاش دست منم بشکنه. خنده‌ی صداداری کردم. _ خدا نکنه. شما که ابتدایی هستید یه هفته‌ی دیگه مدرسه‌هاتون تعطیل می‌شه. چرا غصه می‌خوری! روی تخت کنارم نشست. _ یه روز هم یه روزه. _ میلاد داداشی، یه سؤال ازت بپرسم؟ تو چشم‌هام خیره شد. _ من‌ از تو بپرسم؟ _ بپرس. _ منم بزرگ‌ بشم می‌تونم‌ سیگار بکشم؟ از سؤالش جا خوردم. باید بهش یه‌ دستی بزنم. _ مثل کی؟ تن صداش رو پایین آورد. _ مثل دایی. این بچه چقدر فضوله! خودم رو به اون‌ راه زدم. _ بیچاره دایی! _ خودم ته سیگارش رو تو باغچه دیدم. تازه اومد تو حیاط، فندک‌ هم از جیبش افتاد. بحث با میلاد بی‌فایده‌ست. _ من که فکر نکنم دایی سیگار بکشه! ته سیگارم‌ شاید مال کس دیگه‌ای باشه. فندک هم که حتماً برای سیگار نیست! حالا من بپرسم؟ _ بپرس. _ قول بده راستش رو بگی. با سر تأیید کرد. _ تو از عکس‌های زهره به عمو حرفی زدی؟ نگاهش بین چشم‌‌هام جابه‌جا شد. _ نه. _ قول دادی راستش رو بگی! _ راست گفتم. از نوع نگاهش می‌شه فهمید که ترسیده و پنهان می‌کنه. _ ولی عمو به من گفت که تو بهش گفتی. ناباورانه لب زد: _ واقعاً گفت!؟ قول داده بود نگه! پس کار خودشه. _ تو می‌خوای به مامان‌ بگی؟ من رو دعوا می‌کنه. _ نمی‌گم، ولی خیلی کار بدی کردی.‌ آبروی زهره رو بردی. _ حقش بود. خونه‌ی عمو همش من رو ضایع می‌کرد. درمونده نگاهش کردم. زهره نمی‌کنه توی این روزها یکم‌ با احتیاط حرف بزنه.‌ _ پاشو لباست رو عوض کن بخوابیم. _ رویا خاله، یه لحظه بیا. میلاد فوری دستم‌ رو گرفت. _ قول بده به مامانم نگی! _ قول می‌دم.‌ بخواب منم الان میام. از اتاق بیرون رفتم و تو چهارچوب دَر آشپزخونه ایستادم. _ بله خاله! سینی چایی که دستش بود رو سمتم گرفت. _ من پام درد می‌کنه. می‌تونی این‌ رو ببری بالا اتاق علی؟ _ آره می‌تونم. نگاهش به دستم افتاد. _ اصلاً حواسم به دستت نبود! ولش کن خودم می‌برم. جلو رفتم و سینی رو از خاله گرفتم. _ می‌تونم خاله. تکیه‌اش می‌دم به دستم می‌برم. _ پس زود بیا پایین. خاله هم دلش می‌خواد من و علی رو پیش هم بفرسته، هم دوست داره رابطه‌ی ما قبل از عقد حر‌یم داشته باشه. _ چشم خاله، زود میام. پا کج کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم.‌ الان بهترین‌ فرصته که بگم عمو از عکس‌ها با خبره. هنوز بالای پله‌ها نرسیده بودم که دیدم علی دست زهره رو گرفته و به اتاق خودش می‌بره. سر جام ایستادم.‌ دیگه نباید برم. هم می‌خواد تنهایی با زهره حرف بزنه، هم الان عصبانیه به من هم گیر می‌ده.‌ خواستم‌ مسیر رو برگردم‌ که صدای رضا مانعم شد. آهسته گفت: _ رویا بیا.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پله‌ها رو بالا رفتم و روبروی رضا ایستادم. با سر به اتاق اشاره کرد و از من خواست داخل برم. نگاهی به اتاق علی انداختم و پشت سر رضا وارد شدم. دَر رو نیمه بسته کرد. _ چایی برای کیه؟ _ برای علی آوردم که دیدم زهره رو برد تو اتاقش. فکر کردم که الان اگر تنها باشند بهتره. سینی رو روی میز رضا گذاشتم. _ صدای حرف زدن علی رو نشنیدی؟ _ نه من تا اومدم بالا، رفتن تو اتاق. _ یه ده دقیقه هست که تو اتاق داره باهاش حرف می‌زنه. زهره هم فقط گریه می‌کرد.‌ نمی‌دونم چرا بردش تو اتاق خودش! _ اینقدر دوست دارم زهره یه کتک مفصل بخوره! نمی‌دونم چرا علی انقدر داره باهاش راه میاد؟ _ اینا رو ولش کن رویا. می‌خوام بدونم تو با مهشید حرف زدی یا نه؟ _ یه بار فقط خونه آقاجون بودیم زنگ زدم در رابطه با تو حرف زدیم.‌ _ به نظرت من باید چی‌کار کنم که مهشید دست از این فکرها در رابطه با من و تو برداره؟ _ هیچی. وقتی میاد اینجا با من حرف نزن.‌ من هم سعی می‌کنم بهت نگاه نکنم تا حساسیت‌هاش برطرف بشه. _ با اینکه فهمیده اون روز با هم دیگه رفته بودیم دنبال عکس‌ها اما هنوز هم ناراحتِ. نمی‌دونم ذهنش از چی پر شده! احساس می‌کنم زن‌عمو یادش داده. _ من‌ فکر نکنم‌. آخه زن‌عمو اصلاً از اتفاقات خونه‌ی ما خبر نداشته! _ مهشید دهن لقه؛ حتماً گفته. می‌خواستم مطمئن بشم که تو بهش حرفی نزدی که یه خورده باهاش تند برخورد کنم. _ من‌ نمی‌دونم می‌خوای چی‌کار کنی؛ اما به نظرم به عمو بگو. اون مشکل رو راحت‌تر حل می‌کنه. _ من اگر به عمو بگم، پاش رو می‌کنه توی یه کفش که زودتر تو رو ببره خونه خودش واسه محمد. چون احساس می‌کنم فکر می‌کنه که تو اگر شوهر کنی این مشکل حل می‌شه. _ توروخدا یه کاری کن عمو به من‌ گیر نده! چایی رو از توی سینی برداشتم و روی میزش گذاشتم. _ این‌ چایی رو تو بخور. _ مگه برای علی نریختی؟ _ تا زهره اونجاست نمی‌تونم برم اتاقش. _ منم‌ نمی‌خورم؛ بردار ببر پایین. استکان رو دوباره توی سینی گذاشتم و سینی رو برداشتم. _ کاری نداری؟ _ نه فقط اگر مهشید بهت حرفی زد خواهش می‌کنم به من‌ بگو. هر چی که بهت گفت. _ باشه بهت می‌گم. از اتاق بیرون اومدم. همزمان دَر اتاق علی باز شد و زهره که حسابی گریه کرده بود بیرون اومد. نگاهی به من انداخت و گفت: _ یه لحظه میای اتاق؟ دلم نیومد بهش بگم علی گفته دوست نداره با تو باشم. البته علی هم این حرف رو به من نگفته؛ من چون حرف‌هاشون رو گوش کردم می‌دونم. با سر تأیید کردم. اشکش رو با دست پاک کرد و وارد اتاق شد و دَر رو بست. پشت دَر اتاق علی ایستادم. الان که زهره تو اتاقش نیست، می‌تونم در رابطه با حرف‌هایی که میلاد به عمو زده حرف بزنم. چند ضربه به دَر زدم. کلافه و عصبی گفت: _ چیه؟ _ منم رویا. _ بیا تو. تو‌ تعارفش برای ورودم، از لحن عصبیش کم نکرد. دَر رو باز کردم و با سینی چای داخل رفتم. _ خاله برات چای ریخت گفت بیارم بالا. _ دستت درد نکنه، بذار روی میز. گذاشتم و نگاهی بهش انداختم. الان خیلی عصبانیه، بهتره که حرفی نزنم. دَر اتاق رو باز کردم. _ رویا می‌ری پایین ها! _ چشم. از اتاقش بیرون اومدم. نگاهی به دَر اتاق زهره انداختم. الان نمی‌تونم بیام زهره؛ ببخشید. فردا صبح که علی بِره سر کار، میام بالا ببینم چی‌کار داری.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت515 🍀منتهای عشق💞 پله‌ها رو بالا رفتم
کل رمان ۴۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
تازه ازدواج کرده بودم ک سه تا برادرهام به حرفم گوش میکردن. خیلی روشون نفوذ داشتم.‌اگر به یکیشون میگفتم امشب بمون خونه ی منو خونه‌ی خودت نرو رو حرفم آب نمیخوردن. من تعیین میکردم چه موقع ک چه کسی باید تو خونه‌ش مهمونی بده‌ مثلا برادر کوچیکم میگفت آخر هفته شام بیاید خونه‌ی ما. من برای اینکه حرف خودم بشه میگفتم من وسط هفته میام.یا وقتی میفهمیدم زن برادر هام خانواده‌ی خودشون رو دعوت کردن بدون دعوت میرفتم. تو خونشون هم طوری برخورد میکردم که اونا کاملا بی اختیار میشدن.‌ تا اینکه.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae