ریحانه 🌱
#پارت_253 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم من حرف بزنم ؟ بابا خیلی منو ادم حساب میکنه که من
#پارت_254
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
تو این شرایط میگفت ولش کن بزار بره گمشه.
مجید ادامه داد
بعد هم بهش بیست و چهارساعت فرصت داد که بیاد هلیا رو راضی کنه و برگردونه والا باید خونه رو خالی کنه و تحویل بده.
هلیا که انگار دلش خنک شده بود به مبل تکیه کرد و من رو به او گفتم
اگر اومد سراغت، براش شرط و شروط میگذاری و میبریش محضر ازش تعهد محضری میگیری که کارهاشو تکرار نکنه.
مجید کنار من نشست و گفت
تو به جای حسابداری خوب بود میرفتی وکالت میخوندی ها .
امیر با رضایت به من نگاه کرد و گفت
ولی خدایی دمت گرم. غیرتت از من و بابا بیشتر بود، هلیا رو تو نجات دادی
قدرتمندانه گفتم
اون اگر کل دنیا رو بگرده بهتر از هلیا پیدا نمیکنه، چند ساله بابا اینقدر بهش رو داده فکر کرده کیه؟
هلیانفس پرصدایی کشید و گفت
وقتی ادم حامی نداشته باشه همین میشه دیگه.
تلفن امیر دوباره زنگ خورد امیر نگاهی به صفحه انداخت و گفت
بازم باباإ
سپس ارتباط را وصل کرد و دوباره تلفن را روی پخش گذاشت، از این کار امیر کمی مضطرب شدم. هر آن امکان داشت بابا حرفی از من بزند و در حضور مجید شکسته شوم.
بابا گفت
امیر جان بابا، عرفان الان زنگ زد.بهش گفتم من دخالت نمیکنم کلا به امیر واگذار کردم. برو با اون صحبت کن . اول یکم عصبی شدو گفت امیر اومده زن منو برداشته برده ، به من چرت و پرت گفته بعد قرار شد مادرش باهات صحبت کنه. زنگ زد با طناب عاطفه تو چاه نرو، اون کارهای خودشم نمیفهمه، اگر به حرف اون گوش .....
امیر تلفن را از روی پخش خارج کرد و با کلافگی گفت
خوب دیگه بابا، درستش میکنم.
مجید سرش را پایین انداخت. و امیر ادامه داد
باشه کاری نداری
سپس اهی کشیدو گوشی را قطع کرد و رو به من گفت
کلا قفل شده روی تو
مجید که انگار کمی ناراحت از حرف بابا شده بود همچنان سکوت کرده بود. به امیر با اشاره لبهایم گفتم
این چه کاری بود کردی؟
نگاهی به مجید انداخت و شانه بالا داد.
مجید سرش را بالا اورد و رو به امیر گفت
زنگ بزن خانمت هم بیاد دیگه
امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
نمیخوام متوجه این موضوع بشه.
مجید برخاست و گفت
موافقید پاشید بریم بیرون؟ من حوصله م سر رفته
هلیا کمی مضطرب شدو گفت
میترسم عرفان بفهمه ناراحتی درست کنه
امیر برخاست و گفت
من برم از خونمون منقل و قلیونمو.بیارم تو حیاط جوجه بزنیم.
مجید با نگرانی به من نگاه کردو گفت
نه قلیون ضرر داره
امیر نگاهی به منانداخت و با کلافگی گفت
عاطفه ولمون کن دیگه هر غلطی میاییم بکنیم میگی ضرر داره
متحیر گفتم
به من چه مربوطه؟
مجید لبخندی زد و گفت
اخه عاطفه.....
هینی کشیدم مجید به سمت من چرخید و گفت
چیه؟
با اشاره چشم به او گفتم
نگو
امیر کمی این پا و ان پا کرد و گفت
من میرم قلیونمو میارم تو حیاط میکشم.
سپس از خانه خارج شد برخاستم و در راهرو به مجید گفتم
میخواستی بهش بگی عاطفه حامله س؟
اره مگه چیه؟
لبم را گزیدم و گفتم
من خجالت میکشم
مجید خندیدو گفت
چشم. نمیگم
سپس از خانه خارج شد .
هلیا گفت
کجا رفت ؟
نمیدونم، میاد الان
عاطفه به نظرت حالا چی میشه؟
هرچی بشه از شرایط قبل که بدتر نمیشه. تورو برده زندانی کرده سال تا سال نمیزاره حتی ماها ببینیمت هر گند و کثافت کاری باشه نه نمیگه، اینقدر پررو شده که هر دقیقه هم کتکت میزنه؟
هلیا اهی کشید و گفت
زندگی تو خوبه؟
خداروشکر.
اخلاق شوهرت خوبه؟
اره ، خوش اخلاقه، منطقیه.....
هلیا حرفم را برید و گفت
خدا کنه همینطوری هم بمونه، تو اون زندگیش که خیلی بد بود.
خیره به هلیا گفتم
الان که خیلی خوبه
یا سرش به سنگ خورده ادم شده، یا واقعا مهنازو دوست نداشت. اخه یه موقع ها که با عرفان میشستند مشروب خوری ، من گوش وای میایستادم مدام میگفت
من اونو نمیخوام ، مامانم به زور برام گرفت. الانم اصلا دلم باهاش نیست. انگار نه انگار زنمه حتی تو خلوت زن و شوهریمونم من .....
پوزخندی زدم و گفتم
پس بیتا چیه؟
هلیا سرش را به علامت نمیدانم تکان دادو گفت...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت57 ❣زبان عشق❣ سمت ساک وسایلم که زیر پنجره بود رفتم و لباس هایی که بیرون ریخته بودم رو دوباره
#پارت58
❣زبان عشق❣
_علی شاید اروم تر باشه،ولی امیر خیلی مهربون تره فقط اخلاقش یکم تنده، پریسا یه خورده از اتفاقای تو راهتون برام تعریف کرد
بدون مقدمه گفتم
_من رو به زور عقدش کردن
یکم جا خورد و چشم هاش گرد شد
_همه میدونن به غیر شما . شاید اگه به انتخاب خودم میزاشتن انتخابم امیر بود اما حالا که به زور عقدم کردن به این زندگی تن نمی دم لااقل به این زودی تن نمی دم از هر راهی استفاده می کنم ناراحتشون کنم
دستش که از شدت ناراحتی یخ کرده بود رو از دستم کشید
_خیلی ناراحت شدم . ولی امیر خیلی دوستت داره هر سال عید که می اومدن اینجا امیر همش غر میزد که زودتر برگردن بعد ها فهمیدم یه دختر عمو داره که اصلا دوست نداره ازش دور باشه
_شما چه ساده اید دوست داشتن کجا بوده می خواسته برگرده مواظب باشه مبادا از خونه بیرون برم چهار چشمی من رو می پاد همشم تقصیر بابامه که انقدر بهش رو داده
_وقتی یکی مراقب یکی هست یعنی دوستش داره باهاش راه بیا. خدا به من بچه نداده بچه های فریبا رو مثل بچه های نداشته ی خودم خیلی دوست دارم . الانم شوهرتو بیدار کن بیاید شام
باشه ای گفتم و از اتاق بیرون رفت به امیر نگاه کردم من چه جوری این رو بیدار کنم همونجا که نشسته بودم گفتم
_امیر، بیدار شو بریم شام
هیچ عکس العملی نشون نداد چهار دست و پا رفتم بالای سرش دوباره صداش کردم
_امیر بیدار نمی شی؟
انقدر بی حرکت بود که فکر کردم مرده سرم رو پایین بردن و گوشم رو کنار بینیش گذاشتم که ببینم زندس که با صداش هینی کشیدم و سرم رو بالا اوردم
_چی کار میکنی؟
آب دهنم رو به زور قورت دادم
_میخواستم بیدارت کنم
لبخند مسخره ای زد
_اینجوری؟
_صدات کردم بیدار نشدی اومدم جلو...
حرفم رو با قهقه ش قطع کردگفت
_تو راست میگی؟ منت کشی اینجوری ندیده بودیم
بازم داشت حرصم میداد
_دارم راستش رو میگم
بلند شد نشست با خنده گفت
_باشه هر چی تو بگی
با حرص از کنارش بلند شدم و مانتو شالم رو پوشیدم رفتم سمت در که با صداش ایستادم
_اینجوری نمیشه بری بیرون هم علی هست هم حتما حسن آقا اومده
_مگه لباسم چشه از تهران تا اینجا همین تنم بود
_همونجام خوشم نیومد به خاطر عمو هیچی نگفتم
_اصلا من نمیام خودت تنها برو
_اه تو همش قهر میکنی
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_254 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم تو این شرایط میگفت ولش کن بزار بره گمشه. مجید اد
#پارت_255
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
هلیا سرش را به علامت نمیدانم تکان دادو گفت
قبل از طلاق مهناز ، هفته ایی سه شب میومدند خانه ما تو حیاط میشستند . امیر ساعت دوازده یک پامیشد میرفت مجید تا سه میموند. عرفان همیشه میگفت
مجیدتا سه اینجاست صبح هم هشت شرکته ساعت سه تعطیل میکنه تا نه میخوابه ، نه هم یا میاد اینجا یا میره باشگاه اسب سواری دوستش . یا اینکه بعضی وقتها با امیر میرفتند باغ یکی از دوستای امیر.کلا شبها تا ساعت سه چهار بیرون بود. جمعه ها هم کلا خونه نمیرفت. تمام مسافرت هاشونم با مادرش و کل خانوادش بود.
سرم را پایین انداختم و ساکت ماندم هلیا ادامه داد
وقتیشنیدم میخوان تورو بدن بهش اینقدر دعا کردم که نشه. اما انگار کلا یه ادم دیگه شده. اونموقع ها میومد خونه ما من حالت تهوع میگرفتم یک دم سیگار میکشید.
خودشم میگه من دوسش نداشتم اما داشتم باهاش کنار میومدم مامانم نمیگذاشت.
مامانش کلا یه ادم حسوده . تو داداش بزرگشو چند بار دیدی؟
یه بار ، اونم شب عروسیمون
اون بدبخت و اینقدر اذیتش کرده بود که یه بار میخواست خودشو بکشه عرفان و مجید و امیر رفتند از بالای دار اوردنش پایین
متعجب گفتم
واقعا؟
اره به جان پرنیا، بعد به این نتیجه رسید که با مادرش قطع رابطه کنه که زندگیشو حفظ کنه، اینقدر مامان مجید سرکوفت بچه دار نشدن عروس بزرگش و تو سرش زد که دو تا دخترهاشم ......
حرف هلیا را بریدم و گفتم
ول کن هلیااین حرف و نزن. قضاوت کردن کار بدیه.
هلیا سکوت کرد . چندی بعد امیر و مجید امدند و بساط جوجه را در حیاط به پا کردند.
بعد از صرف شام همه در حیاط کوک خانه ما بودند من به داخل امدم تا برایشان چای ببرم. صدای زنگ ایفن توجهم را جلب کرد.پشت ایفن رفتم با دیدن عرفان. فکری به سرم زد اول خواستم مجید را مطلع کنم اما بعد پشیمان شدم. دلم میخواست خوشی و شادی هلیا را ببیند و بفهمد که در نبود او به هلیا خوش میگذرد. شاسی را فشار دادم و در را گشودم.
سرها همه به طرف در چرخید با ورود عرفان به داخل حیاط هلیا ناخواسته ایستاد .نگاه مجید به سمت من چرخید و با چشمانش معترض از کارم بود.
عرفان وارد حیاط شدو گفت
جمعتون جمعه ، خوب خوش میگذرونید ها
مجید به احترام او برخاست عرفان پشت کمر او زدو گفت
داداش دمت گرم
صورت مجید از عصبانیت سرخ شد، نگاه خشمگینی به من انداخت. روسری ام را مرتب کردم و به حیاط امدم. عرفان با دیدن من گفت
بالاخره کار خودتو کردی؟
سراپای او را با نگاه ورانداز کردم و گفتم
مه نگفتی خوشحال میشم اگر مشکلموحل کنی،منم حلش کردم دیگه
عرفان کمی به من خیره ماند و سپس رو به هلیا گفت
من برای بحث و دعوا اینجا نیومدم. میخوام باهات حرف بزنم.
هلیا نگاهی به من انداخت مجید گفت
برید داخل صحبت کنید.
هلیا و عرفان به داخل رفتند مجید عصبانی به سمت من امد وبا صدای کنترل شده ولی خشمگین گفت
چرا درو باز کردی؟
از حرکت او ناخواسته خودم را جمع کردم و گفتم
وقتی یکی در میزنه معمولاچیکار میکنند؟
اون رفیقه منه، هزار جاتاحالا هوای منو داشته و هزار تا کار برام انجام داده. اونوقت حالا که زندگیش به مشکل خورده از راه میرسه میبینه همه تو حیاط خونه من جشن گرفتند و دارن میگن میخندند اون با اعصاب خورد اونجا تنها مونده
خوب میخواست زنشو اذیت نکنه که تنها بشه
عاطفه میفهمی اون دوست منه یعنی چی؟
امیر برخاست ورو به من گفت
راست میگه دیگه، برای چی درو باز کردی؟ با اینکارت مارو ضایع کردی. عرفان هفته ایی دو سه بار داره سور میده و من و دعوت میکنه اونوقت همین امشب که اون اعصابش بهم ریخته س ما باید دور همی بگیریم؟ بابا گفت با طناب پوسیده تو توچاه نرم ها، من گوش ندادم
از حرف امیر عصبی شدم و گفتم
تو ساکت شو امیر، همین خود تو باعث زندگی هلیا شدی، تویی که میدونی هلیا بدش میاد عرفان تا دیروقت بشینه عرق خوری بیخود میکنی میری خونه ش تا نصف شب میشینی.
امیر که عصبی شده بود گفت
به تو چه مربوطه...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت58 ❣زبان عشق❣ _علی شاید اروم تر باشه،ولی امیر خیلی مهربون تره فقط اخلاقش یکم تنده، پریسا یه خ
#پارت59
❣زبان عشق❣
_من قهر می کنم؟ تو همهش دعوام می کنی. جلو همه ضایع ام می کنی، چرا با من مثل اسیر رفتار می کنی؟ چرا مدام اذیتم می کنی؟ شب و روزم رو جهنم کردی.
کلافه سر تکون داد
_ چی میگی تو دنیا؟ کی باهات مثل اسیر رفتار کردم؟ چیکار کردم مگه ؟اینکه روت حساسم اذیته؟ اینکه دوست دارم لباس زنانم پوشیده باشه لباس تنگ نپوشه جرمه؟ کدوم مردی برای اسیرش غیرتی میشه؟ چرا اینجوری فکر می کنی؟
_تو منو میزنی این که بزنی تو صورتم یا پهلومه سوراخ کنی غیرته؟ انتظار داری گونی بپوشم برم بیرون؟ فرق تعصب و غیرت رو نمیدونی؟
_ من گفتم گونی بپوش؟ الکی حرف در میاری؟ من می گم لباسهای گشاد بپوش لباس تنگ انقدر برات مهمه که داری با من لج می کنی منو عصبی می کنی؟
حرفش رو نتونستم هضم کنم با صدای بلند گریه کردم
_خیلی بیشعوری امیر. معنی حرفت رو می دونی چیه ؟ طوری حرف می زنی که انگار من یه دختر خرابم.
_لا اله الا الله. سرم رو می کوبم توی دیوارا
ولش کردم و رفتم سمت در ولی مگه از دستش راحت می شدم اومد دنبالم در رو که تا نیمه باز کرده بودم بست و قفل کرد
خودش را به من رساند خواستم بیخیال از کنارش رد بشم محکم گرفتم روسریم رو درآورد
_چیکار می کنی؟
انگار صدام رو نمی شنید اولین دکمه رو باز کرد زدم زیر دستش که بازم اهمیت ندادو دکمه ی بعدی رو باز کرد
_با تو ام چیکار می کنی؟
نفس نفس می زد و حسابی عصبانی بود مانتو از تنم کند من موندم و همون لباسی که از قبل بود دستشو گذاشت تو سینم و هولم داد عقب با صدای تقریبا بلندی گفت
_دیگه نپوش، اصلا بهت گیر نمیدم، اصلا کاری باهات ندارم با همین لباس تنت جلوی همه بگرد ولی این رو بدون حلالت نمیکنم، وقتی من شوهرتم یعنی صاحب اختیارتم، تنت مال منه، همه چیت مال منه من راضی نیستم کسی تورو اینجوری ببینه .گردنته، همین جوری برو بیرون ولی بدون نمیبخشمت برو آزادی
مشتی به سینه اش کوبیدم
_ خیلی بی انصافی من با این لباس جلوی همه می مونم؟ تو چی از من دیدی که اینجوری میگی؟ چه کار اشتباهی کردم کی لباس باز پوشیدم به غیر از خونه خودمون ؟
_خونه هامون شلوغه دنیا چرا درک نمیکنی، یکی میاد یکی میره، اونوقت من هی باید تن و بدنم بلرزه که زنم با بلوز جلو شون نشسته
_ من چیکار خونه هامون دارم من فقط خونه بابام راحتم الانم اگه مانتوم به نظرت کوتاهه چون ندارم فقط همونی که تو برام خریدی اونم نیاوردم نمی تونی مثل آدم حرفت رو به زنی باید زور بگی و کتک بزنی
_ من واسه بیادبی و جلف بازی تو خیابون زدم نه حجابت
دستم را روی صورتم گذاشتم و هق هق کردم
_ نگاه کن توروخدا،دو روزه داره گریه می کنی تو چقدر اشک داری؟
دستم رو برداشت مو به سختی گفتم
_باعثش تویی، دیگه تا سر کوچه هم باهات نمیام.
اومد جلو خواست در آغوشم بگیره
یک قدم عقب رفتم و دستش رو پس زدم
_بیا ببینم لوس
جلوتر اومد عقب رفتم باز جلو اومد و با دستهاش اشک هام رو پاک کرد
_ این همه گریه و مظلومیت از تو پررو بعیده
_ من پرروام؟ تو دست من رو از پشت بستی .به من دست نزن برو عقب
کلافه سرشو تکون داد
_باشه بحث نکن دیگه حوصله ندارم همین ها را بپوش بیا بریم بیرون شام بخوریم همه منتظرند
لباسهام رو که روی زمین انداخته بود برداشتم پوشیدن قفل رو باز کردم با حالت نزار گفت
_ دنیا میشه به خاله نگی فریده جون، حرفهای مامان بدجوری رو اعصابمه
لبخند زدم و گفتم
_میخواستم لج مامانت رو در بیارم که گویا موفق شدم و از این موضوع بسیار خوشحالم
در رو باز کردم و بیرون رفتم حسن آقااومده بود سلام علیک کردیم و سر سفره نشستیم همه چیز آماده بود و فقط منتظر ما بودند شام رو خوردیم و آخر شب هر کس به اتاق خودش رفت
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_255 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم هلیا سرش را به علامت نمیدانم تکان دادو گفت قبل از
#پارت_256
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اره بایدم اینو بگی، از بی عرضگی توإ که زندگی هلیا اینطوریه. اگر وقتی میری خونه ش به جای اینکه بشینی الواتی کنی یه حالی ازش میپرسیدی ، وقتی میدی کتک خورده غیرت اگر داشتی حمایتش میکردی اینطوری نمیشد.
امیر با دلخوری رو به مجید گفت
برو سوئیچ منو از روی اپن بیار من برم. به اندازه کافی .....
مجید بازوی امیر را گرفت و گفت
ولش کن، بیا بریم بشینیم قلیونمون خاموش شد.
امیر خود را رهانید و گفت
نه مجید، همین خانم چهار روز دیگه میخواد بگه شوهر منو تو از راه بدر کردی قلیونم تو توی خونه من اوردی
نه نمیگه بیا بریم بشینیم.
سپس رو به من ادامه داد
تو هم یکم مراعات مهمون خونت و بکنی بد نیست ها
من به امیر به چشم مهمون نگاه نمیکنم.
کنار هم نشستند . لحظاتی بعد هلیا در را باز کرد و گفت
پرنیا جان مامان بیا حاضر شو بریم.
ارام به هلیا گفتم
چی شد؟
با لبخندسرش را به علامت تایید تکان داد.
ارام گفتم
نگفتم مگه تعهد محضری ازش بگیر
مجید برخاست واوهم ارام وای عصبی گفت
ول کن دیگه عاطفه، خدارو شکر که اشتی کردند
هلیا ارام گفت
حالا بعدا بهت میگم
هر سه باهم از خانه خارج شدند، اصرار مجید برای نگه داشتن انها در خانه بیفایده بود. بلافاصله بعد از رفتن انها مجید رو به من گفت
خیلی اشتباه کردی درو باز کردی
حالا مجید جان، تو فکر کن من درو باز نمیکردم. با سرو صدا و صدای اهنگ میخواستی چیکار کنی ؟ نگزارید تقصیر من
امیر بلافاصله گفت
اگه میگفتی پشت دره . قلیون و میوه و تخمه رو جمع میکردیم میرفتیم داخل فقط بچه ها میموندن تو حیاط.
سرم را پایین انداختم. امیر رو به مجید گفت
راستی مادرت چی شد؟ حالش بهتره.
امشب بیمارستان میمونه فردا مرخص میشه.
صبح با صدای زنگ موبایل امیر از خواب برخاستم. مجید کنارم خوابیده بود از اتاق خارج شدم. گوشی امیر روی اپن بود. و خودش روی کاناپه غرق خواب .
با دیدن نام بابا ترس به جانم افتاد. صفحه را لمس کردم و گفتم
بله
صدای گرفته بابا امد که گفت
تو پیش امیری؟
سلام، نه امیر خونه ما خوابید دیشب.
بیدارش کن بگو عمو شهروز مرد.
هینی کشیدم و گفتم
ای وای... مرد؟
اره، بگو بره اژانس هوایی ببینه اولین بلیط مال چه زمانیه. پاشه بیاد اینجا، پوریا حالش بده. من و مامانت هم دست تنهاییم. پوریا میخواد جنازه باباشو بیاره ایران
باشه.
اون دختر چی کار کرد؟ اونم خونه توإ
نه، دیشب عرفان اومد دنبالش و برد خونه ش، اشتی کردند .
بابا مکثی کردو گفت
خیلی خوب، خداحافظ
مجید از اتاق خارج شدو گفت
کی بود عاطفه؟
بابام بود.
چی میگه اول صبح
عمو شهروز مرد.
مجید خیره به من ماند سپس تچی کرد و وارد اشپزخانه شد. امیر سرجایش نشست دستی به موهایش کشیدو گفت
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت59 ❣زبان عشق❣ _من قهر می کنم؟ تو همهش دعوام می کنی. جلو همه ضایع ام می کنی، چرا با من مثل اس
#پارت60
❣زبان عشق❣
من و امیر هم رفتیم اتاق خودمون من زیر پنجره خوابیدم و امیر هم پایین کمد دیواری .احساس کردم که دوست داره کنارم بخوابه اما هم خجالت می کشیدم هم ازش دلخور بودم .تو تاریکی اتاق گوشی رو از کیفم در آوردم و نگاه کردم، بابام زنگ نزده بود.
_ داری چیکار می کنی؟
با صداش یکم ترسیدم برگشتم داشت نگاهم میکرد
_ اون گوشی که به غیر از من کسی بهش زنگ نمیزنه رو چرا چک می کنی؟
_بابام هم شمارمو داره
با صدایی که ناراحتی یا ترس توش موج می زد گفت
_منتظر زنگشی؟
_ شارژ ندارم وگرنه خودم بهش زنگ میزدم
از حالتش سوء استفاده کردم و تهدید وار حرف زدم
_چی میخوای بگی
_ اینکه رسیدیم و حالم خوبه و یه سری حرف دیگه
_ خودم زنگ میزنم بهش میگم رسیدیم. بخواب.
چقدر خودخواه یا شایدم از ترس بود می دونست چی میخوام بگم واسه همین برام شارژ نمیخریدم پشتم رو بهش کردم و به پرده ی تود توری قدیمی اتاق نگاه کردم سعی کردم به هیچی فکر نکنم تا خوابم ببره
با برخورد نور مستقیم افتاب رو ی پلکم از خواب بیدار شدم کاش یه ملافه سفید زیرش زده بودن سرم درد می کرد و این به خاطر گریه های دیروز بود هرچی کیفم رو زیر رو کردم قرص مسکن رو پیدا نکردم برگشتم از امیر بپرسم سر جاش نبود پتوش رو مرتب تا کرده بود و زیر بالشتش گذاشته بود رفتم بیرون و با صدای آرومی گفتم
_ ببخشید خاله
کسی جواب نداد
_پریسا
یعنی هیچ کس نیست. همه رفتن. چرا من رو نبردن این خانواده چقدر بیشعورن
بابام دلش خوشه منو با کیا فرستاده
دوباره بغض کردم. باید میرفتم حموم کلی گشتم تا حمومشون رو پیدا کردم توی حیاط بود و کنارش یه درخت تنومند بعد از حموم اومدم بیام بیرون لباس بپوشم اما کی جرات می کنه با حوله بره بیرون از دست امیر بی خیال شدم همون داخل لباس هام رو پوشیدم
از گرسنگی دل ضعفه گرفته بودم سمت اشپزخونه رفتم به یخچال سبز قدیمی که جلوم بود نگاه کردم دوست نداشتم بهش دست بزنم برگشتم تو اتاق گوشیم رو برداشتم به امیر زنگ بزنم که یادم افتاد شارژ ندارم نباید کم بیارم
حاضر شدم و از خونه بیرون رفتم توی کوچه رو نگاه کردم ای کاش بن بست بود اینجوری حداقل یه راه برای رفتن بود کمی فکر کردم و به سمت بالا ی کوچه حرکت کردم دنبال یه بقالی یا نونوایی بودم بالاخره پیدا کردم خریدم تموم شد و اومدم بیام خونه هیج جا رو بلد نبودم یکم به اطراف نگاه کردم همه ی کوچه ها و خونه ها شبیه هم بودن خیابون ها پر از درخت .
گم شده بودم نیم ساعت سر در گم این ور و اونور میرفتم حتی آدرس هم بلد نبودم تا از یکی بپرسم گوشیم رو هم شارژ نداشت که با خودم می اوردم. روی پله ی یه خونه نشستم و اروم اروم گریه کردم سرم رو گذاشتم روی پاهام
ای کاش کوفت میخوردم الان چیکار کنم گریه بس بود باید یه راهی پیدا میکردم
_دنیا!
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_256 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم اره بایدم اینو بگی، از بی عرضگی توإ که زندگی هلیا
#پارت_257
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
چرا اول صبحی زنگ میزنند خبر مرگ میدهند به ما؟ الان ما چیکار کنیم که اون مرده؟
مجید چایساز را روشن کردو گفت
بلند شو یکم گریه زاری کن. تو سرو صورت خودت بزن.
امیر خندید و برخاست که به سرویس برود من گفتم
بابا گفت بری اژانس بلیط بگیری و سریع خودتو برسونی اونجا
امیر که از حرف من جا خورده بود گفت
واسه چی؟
گفت میخوان جنازرو بیارن ایران دست تنهان
مگه با دست میخوان بیارن، که دست تنهان.
مجید خندیدو امیر ادامه داد
بابا هم بعضی موقع ها یه حرفهایی میزنه ها. من از اینجا پاشم برم اونجا که چی بشه، یارو یه عمر تو انگلیس زندگی کرده، کل طایفه ش هم اونجاست. جنازرو میخواد بیاره ایران که چی؟ من نمیرم.
وارد اشپزخانه شدم. و به این می اندیشیدم که اگر جنازه را به ایران بیاورند. مجید اجازه حضور در ختم و تشییع جنازه را به من میدهد یا نه.
میز صبحانه را چیدم ، امیر و مجید سر میز نشستند. تلفن امیر دوباره زنگ خورد ان را از روی اپن برداشت و گفت
جانم بابا ، سلام...... ول کن بابا من کجا بیام؟......شرکت یه عالمه کار دارم....... من بیام اونجا کی بره شهرداری با معتمدی قرار دارم پس فردا.........ولم کن بابا من حوصله ندارم تا اونجا بیام.
مکثی طولانی کرد و گفت
این مسخره بازیا چیه؟ یارو یه عمر اونجا بوده برای چی بیاد ایران .....
یکی دیگه پیشنهاد میده، حمالیش مال منه؟ به من چه مربوطه، بگو مگه پسرش نیستی خودت کارهاشو بکن دیگه....... نمیام.
سپس ارتباط را قطع کرد و گفت
بدش هم میاد . به من چه مربوطه اخه؟
رو به من ادامه داد
خسرو دایی اونم هست دیگه، الان پاشه بره.
مجید صبحانه اش را خورد و برخاست لباسهایش را پوشید و رو به من گفت
کاری نداری؟
برخاستم و گفتم
نه عزیزم. مواظب خودت باش.
لبخندی زد و گفت
خداحافظ.
خانه را که ترک کرد بلافاصله بعد رو به امیر گفتم
خداکنه جنازرو نیارن ایران
کارهای باباست دیگه، بخاطر اینکه پوریا رو بیاره ایران و باهاش سرمایه گذاری کنه میخواد جنازرو بکشونه بیاره اینجا که مثلا پوریا وابسته ایران شه. احتمالا از همین جاها یه زن هم براش بگیره
سپس سر تاسفی تکان دادو برخاست لباسهایش را پوشید و خانه را ترک کرد.
یک هفته گذشت. بلاخره کارهای مربوط به حمل جنازه عمو شهروز به ایران انجام.شده بود. و قرار همه فامیل برای مراسم تشییع و ختم، فردا در منزل پدری من بود. غروب هول و هوش شش بودو من منتظر مجید که تلفن خانه زنگ خورد ارتباط را وصل کردم و گفتم
بله
باشنیدن صدای مامان لبخند زدم و گفتم
سلام.
سلام دخترم. خوبی
ممنون مامان
ما فردا صبح ساعت هشت فرودگاهیم. خسرو همه کارهای تشییع شهروز و انجام داده فردا ظهر همه باید بهشت زهرا باشند
در پی مکث من گفت
بیای ها
من نمیدونم مامان ، باید با مجید صحبت کنید.
فردا جمعه س، اون که تعطیله
من نمیدونم شاید دوست نداشته باشه بیاییم
یعنی چی دوست نداشته باشه مگه دست اونه، من ابرو حیثیت دارم کل فامیل های پوریا دارن از انگلیس میان ایران. زشته تو اگر نباشی
من نمیتونم قولی بهت بدم. باید از مجید بپرسی
الان زنگ بزن بهش بگو . باید بیای ها
خودت زنگ بزن. من نمیگم
مامان متعجب گفت
عاطفه؟
مامان من نمیدونم که مجید چه واکنشی نشون میده، اون بخاطر پوریا شاید دلش نخواد من بیام اونجا
اون خیلی بیخود کرده، پوریا یه خاستگار بوده که نه شنیده، این مسخره بازی ها رو راه ننداز ها
من نمیتونم در این باره با مجید صحبت کنم. خودت زنگ بزن بهش بگو اگر موافقت کرد من میام اگرم نه که خودش باید .....
تو همیشه ساز مخالفی
سپس ارتباط را قطع کرد. مدتی بعد دوباره تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم مامان گفت
اون شعورش از تو بیشتره، تا بهش گفتم.معطل نکرد و گفت
چشم، حتمأ می اییم. اما عاطفه چون بارداره من دوست ندارم بهشت زهرا بیاد رو اعصاب بچم تاثیر میگذاره.
خیلی خوب چشم.
ارتباط را بدون خداحافظی قطع کرد.
مدتی بعد مجید وارد خانه شد، با لبخند به استقبال او رفتم.
خستگی در صورتش موج میزد
کتش را در اورد و اویزان نمود. بیتاهم به...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت60 ❣زبان عشق❣ من و امیر هم رفتیم اتاق خودمون من زیر پنجره خوابیدم و امیر هم پایین کمد دیواری
#پارت61
❣زبان عشق❣
برای اولین بار از شنیدن صدای امیر خوشحال شدم
سرم رو آوردم بالا و فوری بلند شدم نگاهش کردم که با دیدن چهره ی عصبانیش خوشحالیم ته کشید
قبل از اینکه دعوام کنه با صدای ارومی گفتم
_ گم شده بودم
_واسه چی اومدی بیرون
به خریدم اشاره کردم و گفتم
_گرسنم بود
_گوشیت رو چرا جواب نمیدی
_شارژ نداشتم نیاوردمش
_نیم ساعته علاف کوچه هام دنبال خانوم چقدر تو سر خود شدی کی به تو اجازه داده تنهایی بیای بیرون
_ببخشید
سرم رو انداختم پایین حق با اون بود و حسابی شرمنده بودم دستش رو آورد جلو که ترسیدم و خودم رو یکم جمع کردم با این کارم دو تا عابر ی که تو کوچه بودن توجهشون به ما جلب شد
_چته تو ؟ چرا آبروریزی میکنی
مشمای خریدم رو با حرص ازم گرفت
با هم هم قدم شدیم رسیدیم خونه در رو با کلید باز کردو کنار کشید تا برم داخل.
رفتم سراغ گوشیم بابا دو بار زنگ زده بود کاش گوشی رو برده بودم نا امید به گوشی نگاه کردم به خودم فحش می دادم که چرا یادم نبود برای خودم شارژ بخرم. به بیرون از اتاق نگاه کردم امیر سفره پهن کرد و رفت سمت اشپز خونه رفتم جلوی سفره نشستم و نگاهم به صفحه ی موبایلم بود که اسم بابا روش ظاهر شد و صدای آهنگش بلند، فوری جواب دادم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_الو بابا
_دنیا دخترم
عقده ی دلم سر باز کرد و با گریه صداش کردم
_بابایی
_چرا گریه میکنی بابا؟ چی شده؟
_من خواب بودم همه من و ول کردن رفتن. من رو تو خونه تنها گذاشتن. رفتم بیرون صبحانه بخرم گم شدم یه ساعت راه رفتم تا امیر پیدام کرد. بهش میگم برام شارژ بخر نمیخره گوشیش رو هم نمیده به شما زنگ بزنم.
_گریه نکن دختر قشنگم . الان امیر کجاست؟
_نمیدونم . دیروز جلو همه زد تو صورتم بار اولشم نبود بابا هم زد هم دعوام کرد بهم توهین کرد هر چی از دهنش دراومد بهم گفت
همه ی ناراحتی هام رو براش تعریف کردم هق میزدم و حرف میزدم معلوم بود که عصبانی شده اما فقط به حرف هام گوش میکرد
_بابایی می خوام بیام خونه دیگه باهاشون هیج جا نمیرم بدترین سفر عمرمه بیا من رو ببر خونه
_باشه دخترم بلیط هواپیما میگیرم سریع برگردی الان به حساب امیر رو هم می رسم .
گوشی رو قطع کردم اشک هام رو پاک کردم یکم سبک شده بودم
صدای گوشیش بلند شد امیر گوشی بدست دلگیر رو سرزنش وار نگاهم میکرد
همونجور که بهم نگاه میکرد گوشی رو جواب داد
_جانم عمو
بابا بود الان حالش رو میگرفت دلم خنک میشد
_نه عمو این چه حرفیه
_یعنی چی بی کس و کار گیر آوردین، زنمه
_با پریسا وسط جاده دیونه بازی در آوردن دو تا شون رو دعوا کردم
_این چه حرفیه عمو...
_یعنی انقدر بی غیرتم که بشینم کسی برا ناموسم بوق بزنه
سرش رو پایین انداخت
_معذرت میخوام
_حق با شماست
_نه عمو اینکار رو نکن
_قول میدم دیگه تکرار نشه به خدا مواظبشم
_تنهاش نزاشتم که یکم عجوله نمیزاره بهش بگم
_من رفته بودم صبحانه بخرم بقیه هم رفتن حرم صبح هر چی صداش کردن بیدار نشد اونا رفتن من هم موندم دنیا بیدار شه با هم بریم
_نه عمو گفتم که خونه بودم . به خدا یه ساعت گشتم تا پیداش کردم
_میخرم براش
_این چه حرفیه عمو
_میدونم پول داره،خودم براش میخرم
_چشم.
_چشم.
_خداحافظ
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_257 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم چرا اول صبحی زنگ میزنند خبر مرگ میدهند به ما؟ الان
#پارت_258
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
استقبال او امد. مجید روی کاناپه نشست بیتا هم کنارش نشست و روی او لم داد . برایش یک لیوان چای اوردم و مقابلش نهادم نگاهی به من انداخت و گفت
عزیز تو چرا ابرو ریزی میکنی؟
متعجب گفتم
من؟
بله شما. واسه چی به مامانت گفتی مجید نمیگذاره من بیام تشییع جنازه شهروز
ابرویی بالا دادم و گفتم
من اینو نگفتم. به من گفت فردا بیایید فرودگاه ساعت هشت، منم گفتم باید به مجید بگید شاید اون دوست نداشته باشه ما بیاییم
با مهربانی لبخندی زدو گفت
چرا من نباید دوست داشته باشم بریم تشییع شوهر خاله تو؟
سرم را پایین انداختم. مجید ادامه داد
به خاطر پوریا؟
نگاهی به چشمان او انداختم و سر تایید تکان دادم.
مجید لبخندی زدو گفت
مگه من بچه م عاطفه؟
نفس صدا داری کشیدم و گفتم
من کنار تو ارامش دارم. دلم نمیخواد این ارامشو با هیچی عوض کنم. برای من مهم تویی مجید، چون هیچ کس تاحالا به اندازه تو به من محبت نکرده. اصلا دلم نمیخواد به خاطر مامان من تو معذوریت بیفتی و قبول کنی
لبخند رضایت امیزی زد و گفت
ما باید فردا بریم به دودلیل اول اینکه مامانت از من خواست و این خیلی بی ادبیه که من خواستشو رد کنم. دوم اینکه پوریا رفیق من بود.همکارم بگد.بیشتر از ده تا پروژه شراکتی با من داشت. خیلی زشته که من واسه تشییع باباش نرم. اما تو بخاطر بچمون بهشت زهرا نیا. بمون خونه بابات، تا برگردیم.
سر تایید تکان دادم. بیتا وسط پریدو گفت
منم باید بیام؟
مجید نگاهی به او انداخت و گفت
بله باید بیای
من برم پیش مامانم؟
مجید از او رو برگرداند و گفت
بیتا خسته م ها، از سر کار اومدم، یه کار نکن دعوات کنم.
بیتا با ناراحتی از کاناپه پایین پرید و به اتاقش رفت. مجید سر تاسفی تکان دادو چایش را نوشید من گفتم
داره گریه میکنه ها
اخر هفته دیگه یک ماه تنبیه تموم میشه.
سر تاسفی به او تکان دادم و مجید ادامه داد
تاثیر خودشم گذاشته، دیگه نه جلوی در میاد نه به گوشیم زنگ میزنه. اونو هرچند وقت یکبار باید یه تنبیه اساسی کرد.
راستی صبح امیر اومد اینجا یه پاکت بزرگ داد که بتو بدم.
مجید سراپا گوش شدو گفت
خوندیش؟
نه من دست نزدم.
متن شکایت و گفته بودم بده به وکیلش برام بنویسه .
شکایت از کی ؟
از من و مادرم. بابت خوابیدن پروژه تخت جمشید.
امیر شکایت کنه یا بابام؟
بابات نمیدونه، امیر تو شرکت وکالت تام و الاختیار داره از بابات.
ته دلم لرزید و گفتم
نمیشه بیخیال تخت جمشید شی؟ من یکم استرس دارم.
این اخرین شانسمه. اگر تونستم حقمو بگیرم که عالی میشه. خونه میخریم. شرکت میزنیم.سرمایه کار پیدا میکنم. اگرهم نتونستم قید تخت جمشید و میزنم. .
کمی به مجید نگاه کردم و با لحن شوخی و جدی گفتم
قید تخت جمشید و یا قید منو؟
مجید لبش را گزید و گفت
باز چرند گفتی ؟ بدون تو زندگی به درد من نمیخوره عاطفه، من با تو فهمیدم عشق یعنی چی، دوست داشتن یعنی چی، معنی واقعیه زندگی چیه. به جهنم که نتیجه اینهمه سال زحمتم میره فدای یه تار موی تو بچمون.منم اگر دست و پا میزنم که به حقم برسم فقط بخاطر توإ عاطفه. من تورو از توی یه خونه لاکچری و بزرگ اوردم.تو یه تیکه جا ، ماشینی که بابات برات خریده بود کجا اونی که من زورم و زدم برات خریدم کجا. من اون پول و واسه ارامش و رفاه تو میخوام.
برخاستم کنارش نشستم دستش را گرفتم و گفتم
اینکه تو داری تلاشتو میکنی و نون حلال در میاری برای من از همه امکانات رفاهی قشنگ تره.
به جان بیتا اگر بخاطر موقعیت شغلیم نبود ماشین خودمو میدادم به تو. ماشین تورو خودم سوار میشدم. میبینم.....
کلام او را بریدم وگفتم
این حرفها چیه میزنی عزیزم. برای من همون کافیه.خیلی هم خوبه
چک تصویمو از اینها گرفتم اخر ماه دیگه که کارم تموم میشه اونم نقد میشه ببینم این پیمانکاری شهرداری که میخوام بگیرم چقدر هزینه داره. تو برنامه م اینه که ماشینتو عوض کنم.
گردنبند مرواریدی که برایم خریده بود و خودش برگردنم اویخته بود را در این.مدت از گردنم باز نکرده بودم. ان را در گردنم کمی جابجا کردم و گفتم
من فقط ارامش میخوام که خدارو شکر با تو دارم. خیلی هم دوستت دارم و برام عزیزی. زحمتهایی هم که برای زندگیمون میکشی و میبینم و ازت ممنونم.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت61 ❣زبان عشق❣ برای اولین بار از شنیدن صدای امیر خوشحال شدم سرم رو آوردم بالا و فوری بلند شدم
#پارت62
❣زبان عشق❣
گوشی رو قطع کرد ولی هنوز نگاه خیره و پر از حرفش بهم بود
لب هام رو با زبونم تر کردم آروم گفتم
_خب هیچ کس تو خونه نبود ناراحت شدم ترسیدم
_کف دستم رو بو نکرده بودم انقدر زود بیدار میشی
_منم علم غیب نداشتم بدونم تو رفته بودی صبحانه بخری با بقیه نرفتی
_اره تقصیر منه، همش تقصیر منه، مقصر فقط منم . اماده شو ببرمت پیش بقیه.
_سرم درد میکنه قرصم رو کجا گذاشتی؟
_از بس گریه کردی؛ با شکم خالی نمیشه قرص بخوری یه چی بخور الان قرصت رو میارم
یکم خوردم و فوری جمع کردم وضو گرفتم لباس پوشیدم و راهی شدیم
رفتیم حرم چشمم که به حرم افتاد دوباره گریه کردم همه چیز رو برای امام رضا تعریف کردم شکایت آقاجون، زن عمو، امیرهمه رو بهش کردم بعد از کلی درد و دل به ساعت نگاه کردم از یه ساعتی که امیر گفته بود تو حرم بمونم یه ربعش مونده بود نمازم رو خوندم رفتم بیرون با چشم دنبالش کردم تو حیاط روبروی حرم نشسته بود با دستمال با دستمال بینیش رو میگرفت بی صدا رفتم جلو از تکون های شونه ش متوجه شدم که داره گریه میکنه دلم ریخت اصلا طاقت دیدن گریه ی کسی رو ندارم یعنی از دست من گریه می کنه شاید حق با اون بود دیروز تو جاده اصلا کارم با پریسا و فرارم از رستوران کار درستی نبود. انقدر عصبانی بودم که فقط می خواستم خشمم رو خالی کنم. یعنی دلش از من شکسته. نشستم پشتش دستم رو روی کمرش گذاشتم فوری برگشت لبخند بی جونی بهش زدم
_از دست من گریه میکنی
بینیش رو بالا کشید
_نه درد و دل می کردم
سرم پایین انداختم
_امیر
_جانم
_ببخشید
نفس سنگینی کشید
_تو ببخش نباید تو جاده دست روت بلند می کردم خیلی عصبی بودم. ببخشید.
_کلا که نباید دست روم بلند کنی ولی دیروز من هم مقصر بودم
از پرو بازیم خنده اش گرفت باید اعتمادش رو جلب می کردم می دونم چرا برام شارژ نمی خره یا اجازه نمی ده شمارم رو به کسی بدم
_یه چیزی بگم قول میدی دعوام نکنی
_تا چی باشه
_راستش من ... میدونم...
سرم رو پایین انداختم لب پایینم رو به دندون گرفتم خیره نگاهم میکرد
_میشه نگاهم نکنی
_نه؛ بگو دیگه
_چه جوری بگم، اخه می ترسم
کمی جا به جا شد و نگران گفت
_چیزی شده دنیا؟کاری کردی؟
_نه هولم نکن. میگم
سرم رو پایین انداختم نفس عمیقی کشیدم
_اگه من دو تا خاستگار داشتم . یکیش تو بودی
آب دهنم رو قورت دادم و نگاهش کردم
_یکیش... مهدی، من تو رو انتخاب میکردم
چهرش عصبی شد ولی سعی داشت خودش رو کنترل کنه
_پریسا بهت گفت
_نه
کمی مکث کردم
_باور کن اون نگفته
_می دونم با هاش چی کار کنم . پاشو بریم
بلند شد و عصبی و تند تند راه می رفت منم دنبالش می دویدم بازوش رو گرفتم
_صبر کن . چقدر تند راه میری ؟ میگم اون نگفته
تیز برگشت سمتم
_دروغ هم میگی ؟
_دارم راست میگم اون نگفته
_اون موقعی که عمه عنوان کرده فقط مامانم و زن عمو بودن با پریسا . مامان و زن عمو رو که مطمعنم نگفتن. پریسا گفته دیگه
یه دفعه اخمش زیاد شد و چشم هاش رو ریز کرد
_نکنه مهدی باهات حرف زده
چشم هام گرد شد و فوری گفتم
_نه. نه. همون پریسا گفت
انگشتش رو گرفت سمتم
_دیگه دروغ نگو از دروغ بیزارم دنیا
شرمنده سرم رو پایین انداختم قصد اروم کردنش رو داشتم ولی حسابی خرابکاری کرده بودم تمام جراتم رو جمع کردم باید بداد پریسا می رسیدم
_امیر
جواب نداد
_میشه به پریسا چیزی نگی
_نه
_تو رو خدا من بهش قول داده بودم
_چرا سر قولت نبودی
_اخه تو داشت گریه می کردی می خواستم خوشحالت کنم
ایستاد و نگاهم کرد
_از اینکه فهمیدم اگه توی اون شرایط بودی من رو انتخاب می کردی خیلی خوشحال شدم
_پس دیگه هیچ وقت گریه نکن
لبخند زد و گفت
_باشه
دوباره راه افتادیم
_دنیا کاش به عمو نمی گفتی
_اگه باهام مهربون بودی نمی گفتم
کلافه سرش رو تکون داد
بالاخره رفتیم پیش بقیه جلوی ورودی بازار رضا ایستاده بودن امیر تا چشمش بهشون خورد دستم رو گرفت خواستم دستم رو از دستش بکشم که کمی فشار داد و نذاشت فکر کنم با این کارش می خواست به بقیه بفهمونه که آشتی کردیم
❣❣❣❣❣❣❣❣