ریحانه 🌱
#پارت_255 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم هلیا سرش را به علامت نمیدانم تکان دادو گفت قبل از
#پارت_256
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اره بایدم اینو بگی، از بی عرضگی توإ که زندگی هلیا اینطوریه. اگر وقتی میری خونه ش به جای اینکه بشینی الواتی کنی یه حالی ازش میپرسیدی ، وقتی میدی کتک خورده غیرت اگر داشتی حمایتش میکردی اینطوری نمیشد.
امیر با دلخوری رو به مجید گفت
برو سوئیچ منو از روی اپن بیار من برم. به اندازه کافی .....
مجید بازوی امیر را گرفت و گفت
ولش کن، بیا بریم بشینیم قلیونمون خاموش شد.
امیر خود را رهانید و گفت
نه مجید، همین خانم چهار روز دیگه میخواد بگه شوهر منو تو از راه بدر کردی قلیونم تو توی خونه من اوردی
نه نمیگه بیا بریم بشینیم.
سپس رو به من ادامه داد
تو هم یکم مراعات مهمون خونت و بکنی بد نیست ها
من به امیر به چشم مهمون نگاه نمیکنم.
کنار هم نشستند . لحظاتی بعد هلیا در را باز کرد و گفت
پرنیا جان مامان بیا حاضر شو بریم.
ارام به هلیا گفتم
چی شد؟
با لبخندسرش را به علامت تایید تکان داد.
ارام گفتم
نگفتم مگه تعهد محضری ازش بگیر
مجید برخاست واوهم ارام وای عصبی گفت
ول کن دیگه عاطفه، خدارو شکر که اشتی کردند
هلیا ارام گفت
حالا بعدا بهت میگم
هر سه باهم از خانه خارج شدند، اصرار مجید برای نگه داشتن انها در خانه بیفایده بود. بلافاصله بعد از رفتن انها مجید رو به من گفت
خیلی اشتباه کردی درو باز کردی
حالا مجید جان، تو فکر کن من درو باز نمیکردم. با سرو صدا و صدای اهنگ میخواستی چیکار کنی ؟ نگزارید تقصیر من
امیر بلافاصله گفت
اگه میگفتی پشت دره . قلیون و میوه و تخمه رو جمع میکردیم میرفتیم داخل فقط بچه ها میموندن تو حیاط.
سرم را پایین انداختم. امیر رو به مجید گفت
راستی مادرت چی شد؟ حالش بهتره.
امشب بیمارستان میمونه فردا مرخص میشه.
صبح با صدای زنگ موبایل امیر از خواب برخاستم. مجید کنارم خوابیده بود از اتاق خارج شدم. گوشی امیر روی اپن بود. و خودش روی کاناپه غرق خواب .
با دیدن نام بابا ترس به جانم افتاد. صفحه را لمس کردم و گفتم
بله
صدای گرفته بابا امد که گفت
تو پیش امیری؟
سلام، نه امیر خونه ما خوابید دیشب.
بیدارش کن بگو عمو شهروز مرد.
هینی کشیدم و گفتم
ای وای... مرد؟
اره، بگو بره اژانس هوایی ببینه اولین بلیط مال چه زمانیه. پاشه بیاد اینجا، پوریا حالش بده. من و مامانت هم دست تنهاییم. پوریا میخواد جنازه باباشو بیاره ایران
باشه.
اون دختر چی کار کرد؟ اونم خونه توإ
نه، دیشب عرفان اومد دنبالش و برد خونه ش، اشتی کردند .
بابا مکثی کردو گفت
خیلی خوب، خداحافظ
مجید از اتاق خارج شدو گفت
کی بود عاطفه؟
بابام بود.
چی میگه اول صبح
عمو شهروز مرد.
مجید خیره به من ماند سپس تچی کرد و وارد اشپزخانه شد. امیر سرجایش نشست دستی به موهایش کشیدو گفت
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت59 ❣زبان عشق❣ _من قهر می کنم؟ تو همهش دعوام می کنی. جلو همه ضایع ام می کنی، چرا با من مثل اس
#پارت60
❣زبان عشق❣
من و امیر هم رفتیم اتاق خودمون من زیر پنجره خوابیدم و امیر هم پایین کمد دیواری .احساس کردم که دوست داره کنارم بخوابه اما هم خجالت می کشیدم هم ازش دلخور بودم .تو تاریکی اتاق گوشی رو از کیفم در آوردم و نگاه کردم، بابام زنگ نزده بود.
_ داری چیکار می کنی؟
با صداش یکم ترسیدم برگشتم داشت نگاهم میکرد
_ اون گوشی که به غیر از من کسی بهش زنگ نمیزنه رو چرا چک می کنی؟
_بابام هم شمارمو داره
با صدایی که ناراحتی یا ترس توش موج می زد گفت
_منتظر زنگشی؟
_ شارژ ندارم وگرنه خودم بهش زنگ میزدم
از حالتش سوء استفاده کردم و تهدید وار حرف زدم
_چی میخوای بگی
_ اینکه رسیدیم و حالم خوبه و یه سری حرف دیگه
_ خودم زنگ میزنم بهش میگم رسیدیم. بخواب.
چقدر خودخواه یا شایدم از ترس بود می دونست چی میخوام بگم واسه همین برام شارژ نمیخریدم پشتم رو بهش کردم و به پرده ی تود توری قدیمی اتاق نگاه کردم سعی کردم به هیچی فکر نکنم تا خوابم ببره
با برخورد نور مستقیم افتاب رو ی پلکم از خواب بیدار شدم کاش یه ملافه سفید زیرش زده بودن سرم درد می کرد و این به خاطر گریه های دیروز بود هرچی کیفم رو زیر رو کردم قرص مسکن رو پیدا نکردم برگشتم از امیر بپرسم سر جاش نبود پتوش رو مرتب تا کرده بود و زیر بالشتش گذاشته بود رفتم بیرون و با صدای آرومی گفتم
_ ببخشید خاله
کسی جواب نداد
_پریسا
یعنی هیچ کس نیست. همه رفتن. چرا من رو نبردن این خانواده چقدر بیشعورن
بابام دلش خوشه منو با کیا فرستاده
دوباره بغض کردم. باید میرفتم حموم کلی گشتم تا حمومشون رو پیدا کردم توی حیاط بود و کنارش یه درخت تنومند بعد از حموم اومدم بیام بیرون لباس بپوشم اما کی جرات می کنه با حوله بره بیرون از دست امیر بی خیال شدم همون داخل لباس هام رو پوشیدم
از گرسنگی دل ضعفه گرفته بودم سمت اشپزخونه رفتم به یخچال سبز قدیمی که جلوم بود نگاه کردم دوست نداشتم بهش دست بزنم برگشتم تو اتاق گوشیم رو برداشتم به امیر زنگ بزنم که یادم افتاد شارژ ندارم نباید کم بیارم
حاضر شدم و از خونه بیرون رفتم توی کوچه رو نگاه کردم ای کاش بن بست بود اینجوری حداقل یه راه برای رفتن بود کمی فکر کردم و به سمت بالا ی کوچه حرکت کردم دنبال یه بقالی یا نونوایی بودم بالاخره پیدا کردم خریدم تموم شد و اومدم بیام خونه هیج جا رو بلد نبودم یکم به اطراف نگاه کردم همه ی کوچه ها و خونه ها شبیه هم بودن خیابون ها پر از درخت .
گم شده بودم نیم ساعت سر در گم این ور و اونور میرفتم حتی آدرس هم بلد نبودم تا از یکی بپرسم گوشیم رو هم شارژ نداشت که با خودم می اوردم. روی پله ی یه خونه نشستم و اروم اروم گریه کردم سرم رو گذاشتم روی پاهام
ای کاش کوفت میخوردم الان چیکار کنم گریه بس بود باید یه راهی پیدا میکردم
_دنیا!
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_256 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم اره بایدم اینو بگی، از بی عرضگی توإ که زندگی هلیا
#پارت_257
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
چرا اول صبحی زنگ میزنند خبر مرگ میدهند به ما؟ الان ما چیکار کنیم که اون مرده؟
مجید چایساز را روشن کردو گفت
بلند شو یکم گریه زاری کن. تو سرو صورت خودت بزن.
امیر خندید و برخاست که به سرویس برود من گفتم
بابا گفت بری اژانس بلیط بگیری و سریع خودتو برسونی اونجا
امیر که از حرف من جا خورده بود گفت
واسه چی؟
گفت میخوان جنازرو بیارن ایران دست تنهان
مگه با دست میخوان بیارن، که دست تنهان.
مجید خندیدو امیر ادامه داد
بابا هم بعضی موقع ها یه حرفهایی میزنه ها. من از اینجا پاشم برم اونجا که چی بشه، یارو یه عمر تو انگلیس زندگی کرده، کل طایفه ش هم اونجاست. جنازرو میخواد بیاره ایران که چی؟ من نمیرم.
وارد اشپزخانه شدم. و به این می اندیشیدم که اگر جنازه را به ایران بیاورند. مجید اجازه حضور در ختم و تشییع جنازه را به من میدهد یا نه.
میز صبحانه را چیدم ، امیر و مجید سر میز نشستند. تلفن امیر دوباره زنگ خورد ان را از روی اپن برداشت و گفت
جانم بابا ، سلام...... ول کن بابا من کجا بیام؟......شرکت یه عالمه کار دارم....... من بیام اونجا کی بره شهرداری با معتمدی قرار دارم پس فردا.........ولم کن بابا من حوصله ندارم تا اونجا بیام.
مکثی طولانی کرد و گفت
این مسخره بازیا چیه؟ یارو یه عمر اونجا بوده برای چی بیاد ایران .....
یکی دیگه پیشنهاد میده، حمالیش مال منه؟ به من چه مربوطه، بگو مگه پسرش نیستی خودت کارهاشو بکن دیگه....... نمیام.
سپس ارتباط را قطع کرد و گفت
بدش هم میاد . به من چه مربوطه اخه؟
رو به من ادامه داد
خسرو دایی اونم هست دیگه، الان پاشه بره.
مجید صبحانه اش را خورد و برخاست لباسهایش را پوشید و رو به من گفت
کاری نداری؟
برخاستم و گفتم
نه عزیزم. مواظب خودت باش.
لبخندی زد و گفت
خداحافظ.
خانه را که ترک کرد بلافاصله بعد رو به امیر گفتم
خداکنه جنازرو نیارن ایران
کارهای باباست دیگه، بخاطر اینکه پوریا رو بیاره ایران و باهاش سرمایه گذاری کنه میخواد جنازرو بکشونه بیاره اینجا که مثلا پوریا وابسته ایران شه. احتمالا از همین جاها یه زن هم براش بگیره
سپس سر تاسفی تکان دادو برخاست لباسهایش را پوشید و خانه را ترک کرد.
یک هفته گذشت. بلاخره کارهای مربوط به حمل جنازه عمو شهروز به ایران انجام.شده بود. و قرار همه فامیل برای مراسم تشییع و ختم، فردا در منزل پدری من بود. غروب هول و هوش شش بودو من منتظر مجید که تلفن خانه زنگ خورد ارتباط را وصل کردم و گفتم
بله
باشنیدن صدای مامان لبخند زدم و گفتم
سلام.
سلام دخترم. خوبی
ممنون مامان
ما فردا صبح ساعت هشت فرودگاهیم. خسرو همه کارهای تشییع شهروز و انجام داده فردا ظهر همه باید بهشت زهرا باشند
در پی مکث من گفت
بیای ها
من نمیدونم مامان ، باید با مجید صحبت کنید.
فردا جمعه س، اون که تعطیله
من نمیدونم شاید دوست نداشته باشه بیاییم
یعنی چی دوست نداشته باشه مگه دست اونه، من ابرو حیثیت دارم کل فامیل های پوریا دارن از انگلیس میان ایران. زشته تو اگر نباشی
من نمیتونم قولی بهت بدم. باید از مجید بپرسی
الان زنگ بزن بهش بگو . باید بیای ها
خودت زنگ بزن. من نمیگم
مامان متعجب گفت
عاطفه؟
مامان من نمیدونم که مجید چه واکنشی نشون میده، اون بخاطر پوریا شاید دلش نخواد من بیام اونجا
اون خیلی بیخود کرده، پوریا یه خاستگار بوده که نه شنیده، این مسخره بازی ها رو راه ننداز ها
من نمیتونم در این باره با مجید صحبت کنم. خودت زنگ بزن بهش بگو اگر موافقت کرد من میام اگرم نه که خودش باید .....
تو همیشه ساز مخالفی
سپس ارتباط را قطع کرد. مدتی بعد دوباره تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم مامان گفت
اون شعورش از تو بیشتره، تا بهش گفتم.معطل نکرد و گفت
چشم، حتمأ می اییم. اما عاطفه چون بارداره من دوست ندارم بهشت زهرا بیاد رو اعصاب بچم تاثیر میگذاره.
خیلی خوب چشم.
ارتباط را بدون خداحافظی قطع کرد.
مدتی بعد مجید وارد خانه شد، با لبخند به استقبال او رفتم.
خستگی در صورتش موج میزد
کتش را در اورد و اویزان نمود. بیتاهم به...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت60 ❣زبان عشق❣ من و امیر هم رفتیم اتاق خودمون من زیر پنجره خوابیدم و امیر هم پایین کمد دیواری
#پارت61
❣زبان عشق❣
برای اولین بار از شنیدن صدای امیر خوشحال شدم
سرم رو آوردم بالا و فوری بلند شدم نگاهش کردم که با دیدن چهره ی عصبانیش خوشحالیم ته کشید
قبل از اینکه دعوام کنه با صدای ارومی گفتم
_ گم شده بودم
_واسه چی اومدی بیرون
به خریدم اشاره کردم و گفتم
_گرسنم بود
_گوشیت رو چرا جواب نمیدی
_شارژ نداشتم نیاوردمش
_نیم ساعته علاف کوچه هام دنبال خانوم چقدر تو سر خود شدی کی به تو اجازه داده تنهایی بیای بیرون
_ببخشید
سرم رو انداختم پایین حق با اون بود و حسابی شرمنده بودم دستش رو آورد جلو که ترسیدم و خودم رو یکم جمع کردم با این کارم دو تا عابر ی که تو کوچه بودن توجهشون به ما جلب شد
_چته تو ؟ چرا آبروریزی میکنی
مشمای خریدم رو با حرص ازم گرفت
با هم هم قدم شدیم رسیدیم خونه در رو با کلید باز کردو کنار کشید تا برم داخل.
رفتم سراغ گوشیم بابا دو بار زنگ زده بود کاش گوشی رو برده بودم نا امید به گوشی نگاه کردم به خودم فحش می دادم که چرا یادم نبود برای خودم شارژ بخرم. به بیرون از اتاق نگاه کردم امیر سفره پهن کرد و رفت سمت اشپز خونه رفتم جلوی سفره نشستم و نگاهم به صفحه ی موبایلم بود که اسم بابا روش ظاهر شد و صدای آهنگش بلند، فوری جواب دادم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_الو بابا
_دنیا دخترم
عقده ی دلم سر باز کرد و با گریه صداش کردم
_بابایی
_چرا گریه میکنی بابا؟ چی شده؟
_من خواب بودم همه من و ول کردن رفتن. من رو تو خونه تنها گذاشتن. رفتم بیرون صبحانه بخرم گم شدم یه ساعت راه رفتم تا امیر پیدام کرد. بهش میگم برام شارژ بخر نمیخره گوشیش رو هم نمیده به شما زنگ بزنم.
_گریه نکن دختر قشنگم . الان امیر کجاست؟
_نمیدونم . دیروز جلو همه زد تو صورتم بار اولشم نبود بابا هم زد هم دعوام کرد بهم توهین کرد هر چی از دهنش دراومد بهم گفت
همه ی ناراحتی هام رو براش تعریف کردم هق میزدم و حرف میزدم معلوم بود که عصبانی شده اما فقط به حرف هام گوش میکرد
_بابایی می خوام بیام خونه دیگه باهاشون هیج جا نمیرم بدترین سفر عمرمه بیا من رو ببر خونه
_باشه دخترم بلیط هواپیما میگیرم سریع برگردی الان به حساب امیر رو هم می رسم .
گوشی رو قطع کردم اشک هام رو پاک کردم یکم سبک شده بودم
صدای گوشیش بلند شد امیر گوشی بدست دلگیر رو سرزنش وار نگاهم میکرد
همونجور که بهم نگاه میکرد گوشی رو جواب داد
_جانم عمو
بابا بود الان حالش رو میگرفت دلم خنک میشد
_نه عمو این چه حرفیه
_یعنی چی بی کس و کار گیر آوردین، زنمه
_با پریسا وسط جاده دیونه بازی در آوردن دو تا شون رو دعوا کردم
_این چه حرفیه عمو...
_یعنی انقدر بی غیرتم که بشینم کسی برا ناموسم بوق بزنه
سرش رو پایین انداخت
_معذرت میخوام
_حق با شماست
_نه عمو اینکار رو نکن
_قول میدم دیگه تکرار نشه به خدا مواظبشم
_تنهاش نزاشتم که یکم عجوله نمیزاره بهش بگم
_من رفته بودم صبحانه بخرم بقیه هم رفتن حرم صبح هر چی صداش کردن بیدار نشد اونا رفتن من هم موندم دنیا بیدار شه با هم بریم
_نه عمو گفتم که خونه بودم . به خدا یه ساعت گشتم تا پیداش کردم
_میخرم براش
_این چه حرفیه عمو
_میدونم پول داره،خودم براش میخرم
_چشم.
_چشم.
_خداحافظ
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_257 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم چرا اول صبحی زنگ میزنند خبر مرگ میدهند به ما؟ الان
#پارت_258
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
استقبال او امد. مجید روی کاناپه نشست بیتا هم کنارش نشست و روی او لم داد . برایش یک لیوان چای اوردم و مقابلش نهادم نگاهی به من انداخت و گفت
عزیز تو چرا ابرو ریزی میکنی؟
متعجب گفتم
من؟
بله شما. واسه چی به مامانت گفتی مجید نمیگذاره من بیام تشییع جنازه شهروز
ابرویی بالا دادم و گفتم
من اینو نگفتم. به من گفت فردا بیایید فرودگاه ساعت هشت، منم گفتم باید به مجید بگید شاید اون دوست نداشته باشه ما بیاییم
با مهربانی لبخندی زدو گفت
چرا من نباید دوست داشته باشم بریم تشییع شوهر خاله تو؟
سرم را پایین انداختم. مجید ادامه داد
به خاطر پوریا؟
نگاهی به چشمان او انداختم و سر تایید تکان دادم.
مجید لبخندی زدو گفت
مگه من بچه م عاطفه؟
نفس صدا داری کشیدم و گفتم
من کنار تو ارامش دارم. دلم نمیخواد این ارامشو با هیچی عوض کنم. برای من مهم تویی مجید، چون هیچ کس تاحالا به اندازه تو به من محبت نکرده. اصلا دلم نمیخواد به خاطر مامان من تو معذوریت بیفتی و قبول کنی
لبخند رضایت امیزی زد و گفت
ما باید فردا بریم به دودلیل اول اینکه مامانت از من خواست و این خیلی بی ادبیه که من خواستشو رد کنم. دوم اینکه پوریا رفیق من بود.همکارم بگد.بیشتر از ده تا پروژه شراکتی با من داشت. خیلی زشته که من واسه تشییع باباش نرم. اما تو بخاطر بچمون بهشت زهرا نیا. بمون خونه بابات، تا برگردیم.
سر تایید تکان دادم. بیتا وسط پریدو گفت
منم باید بیام؟
مجید نگاهی به او انداخت و گفت
بله باید بیای
من برم پیش مامانم؟
مجید از او رو برگرداند و گفت
بیتا خسته م ها، از سر کار اومدم، یه کار نکن دعوات کنم.
بیتا با ناراحتی از کاناپه پایین پرید و به اتاقش رفت. مجید سر تاسفی تکان دادو چایش را نوشید من گفتم
داره گریه میکنه ها
اخر هفته دیگه یک ماه تنبیه تموم میشه.
سر تاسفی به او تکان دادم و مجید ادامه داد
تاثیر خودشم گذاشته، دیگه نه جلوی در میاد نه به گوشیم زنگ میزنه. اونو هرچند وقت یکبار باید یه تنبیه اساسی کرد.
راستی صبح امیر اومد اینجا یه پاکت بزرگ داد که بتو بدم.
مجید سراپا گوش شدو گفت
خوندیش؟
نه من دست نزدم.
متن شکایت و گفته بودم بده به وکیلش برام بنویسه .
شکایت از کی ؟
از من و مادرم. بابت خوابیدن پروژه تخت جمشید.
امیر شکایت کنه یا بابام؟
بابات نمیدونه، امیر تو شرکت وکالت تام و الاختیار داره از بابات.
ته دلم لرزید و گفتم
نمیشه بیخیال تخت جمشید شی؟ من یکم استرس دارم.
این اخرین شانسمه. اگر تونستم حقمو بگیرم که عالی میشه. خونه میخریم. شرکت میزنیم.سرمایه کار پیدا میکنم. اگرهم نتونستم قید تخت جمشید و میزنم. .
کمی به مجید نگاه کردم و با لحن شوخی و جدی گفتم
قید تخت جمشید و یا قید منو؟
مجید لبش را گزید و گفت
باز چرند گفتی ؟ بدون تو زندگی به درد من نمیخوره عاطفه، من با تو فهمیدم عشق یعنی چی، دوست داشتن یعنی چی، معنی واقعیه زندگی چیه. به جهنم که نتیجه اینهمه سال زحمتم میره فدای یه تار موی تو بچمون.منم اگر دست و پا میزنم که به حقم برسم فقط بخاطر توإ عاطفه. من تورو از توی یه خونه لاکچری و بزرگ اوردم.تو یه تیکه جا ، ماشینی که بابات برات خریده بود کجا اونی که من زورم و زدم برات خریدم کجا. من اون پول و واسه ارامش و رفاه تو میخوام.
برخاستم کنارش نشستم دستش را گرفتم و گفتم
اینکه تو داری تلاشتو میکنی و نون حلال در میاری برای من از همه امکانات رفاهی قشنگ تره.
به جان بیتا اگر بخاطر موقعیت شغلیم نبود ماشین خودمو میدادم به تو. ماشین تورو خودم سوار میشدم. میبینم.....
کلام او را بریدم وگفتم
این حرفها چیه میزنی عزیزم. برای من همون کافیه.خیلی هم خوبه
چک تصویمو از اینها گرفتم اخر ماه دیگه که کارم تموم میشه اونم نقد میشه ببینم این پیمانکاری شهرداری که میخوام بگیرم چقدر هزینه داره. تو برنامه م اینه که ماشینتو عوض کنم.
گردنبند مرواریدی که برایم خریده بود و خودش برگردنم اویخته بود را در این.مدت از گردنم باز نکرده بودم. ان را در گردنم کمی جابجا کردم و گفتم
من فقط ارامش میخوام که خدارو شکر با تو دارم. خیلی هم دوستت دارم و برام عزیزی. زحمتهایی هم که برای زندگیمون میکشی و میبینم و ازت ممنونم.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت61 ❣زبان عشق❣ برای اولین بار از شنیدن صدای امیر خوشحال شدم سرم رو آوردم بالا و فوری بلند شدم
#پارت62
❣زبان عشق❣
گوشی رو قطع کرد ولی هنوز نگاه خیره و پر از حرفش بهم بود
لب هام رو با زبونم تر کردم آروم گفتم
_خب هیچ کس تو خونه نبود ناراحت شدم ترسیدم
_کف دستم رو بو نکرده بودم انقدر زود بیدار میشی
_منم علم غیب نداشتم بدونم تو رفته بودی صبحانه بخری با بقیه نرفتی
_اره تقصیر منه، همش تقصیر منه، مقصر فقط منم . اماده شو ببرمت پیش بقیه.
_سرم درد میکنه قرصم رو کجا گذاشتی؟
_از بس گریه کردی؛ با شکم خالی نمیشه قرص بخوری یه چی بخور الان قرصت رو میارم
یکم خوردم و فوری جمع کردم وضو گرفتم لباس پوشیدم و راهی شدیم
رفتیم حرم چشمم که به حرم افتاد دوباره گریه کردم همه چیز رو برای امام رضا تعریف کردم شکایت آقاجون، زن عمو، امیرهمه رو بهش کردم بعد از کلی درد و دل به ساعت نگاه کردم از یه ساعتی که امیر گفته بود تو حرم بمونم یه ربعش مونده بود نمازم رو خوندم رفتم بیرون با چشم دنبالش کردم تو حیاط روبروی حرم نشسته بود با دستمال با دستمال بینیش رو میگرفت بی صدا رفتم جلو از تکون های شونه ش متوجه شدم که داره گریه میکنه دلم ریخت اصلا طاقت دیدن گریه ی کسی رو ندارم یعنی از دست من گریه می کنه شاید حق با اون بود دیروز تو جاده اصلا کارم با پریسا و فرارم از رستوران کار درستی نبود. انقدر عصبانی بودم که فقط می خواستم خشمم رو خالی کنم. یعنی دلش از من شکسته. نشستم پشتش دستم رو روی کمرش گذاشتم فوری برگشت لبخند بی جونی بهش زدم
_از دست من گریه میکنی
بینیش رو بالا کشید
_نه درد و دل می کردم
سرم پایین انداختم
_امیر
_جانم
_ببخشید
نفس سنگینی کشید
_تو ببخش نباید تو جاده دست روت بلند می کردم خیلی عصبی بودم. ببخشید.
_کلا که نباید دست روم بلند کنی ولی دیروز من هم مقصر بودم
از پرو بازیم خنده اش گرفت باید اعتمادش رو جلب می کردم می دونم چرا برام شارژ نمی خره یا اجازه نمی ده شمارم رو به کسی بدم
_یه چیزی بگم قول میدی دعوام نکنی
_تا چی باشه
_راستش من ... میدونم...
سرم رو پایین انداختم لب پایینم رو به دندون گرفتم خیره نگاهم میکرد
_میشه نگاهم نکنی
_نه؛ بگو دیگه
_چه جوری بگم، اخه می ترسم
کمی جا به جا شد و نگران گفت
_چیزی شده دنیا؟کاری کردی؟
_نه هولم نکن. میگم
سرم رو پایین انداختم نفس عمیقی کشیدم
_اگه من دو تا خاستگار داشتم . یکیش تو بودی
آب دهنم رو قورت دادم و نگاهش کردم
_یکیش... مهدی، من تو رو انتخاب میکردم
چهرش عصبی شد ولی سعی داشت خودش رو کنترل کنه
_پریسا بهت گفت
_نه
کمی مکث کردم
_باور کن اون نگفته
_می دونم با هاش چی کار کنم . پاشو بریم
بلند شد و عصبی و تند تند راه می رفت منم دنبالش می دویدم بازوش رو گرفتم
_صبر کن . چقدر تند راه میری ؟ میگم اون نگفته
تیز برگشت سمتم
_دروغ هم میگی ؟
_دارم راست میگم اون نگفته
_اون موقعی که عمه عنوان کرده فقط مامانم و زن عمو بودن با پریسا . مامان و زن عمو رو که مطمعنم نگفتن. پریسا گفته دیگه
یه دفعه اخمش زیاد شد و چشم هاش رو ریز کرد
_نکنه مهدی باهات حرف زده
چشم هام گرد شد و فوری گفتم
_نه. نه. همون پریسا گفت
انگشتش رو گرفت سمتم
_دیگه دروغ نگو از دروغ بیزارم دنیا
شرمنده سرم رو پایین انداختم قصد اروم کردنش رو داشتم ولی حسابی خرابکاری کرده بودم تمام جراتم رو جمع کردم باید بداد پریسا می رسیدم
_امیر
جواب نداد
_میشه به پریسا چیزی نگی
_نه
_تو رو خدا من بهش قول داده بودم
_چرا سر قولت نبودی
_اخه تو داشت گریه می کردی می خواستم خوشحالت کنم
ایستاد و نگاهم کرد
_از اینکه فهمیدم اگه توی اون شرایط بودی من رو انتخاب می کردی خیلی خوشحال شدم
_پس دیگه هیچ وقت گریه نکن
لبخند زد و گفت
_باشه
دوباره راه افتادیم
_دنیا کاش به عمو نمی گفتی
_اگه باهام مهربون بودی نمی گفتم
کلافه سرش رو تکون داد
بالاخره رفتیم پیش بقیه جلوی ورودی بازار رضا ایستاده بودن امیر تا چشمش بهشون خورد دستم رو گرفت خواستم دستم رو از دستش بکشم که کمی فشار داد و نذاشت فکر کنم با این کارش می خواست به بقیه بفهمونه که آشتی کردیم
❣❣❣❣❣❣❣❣
ریحانه 🌱
#پارت_258 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم استقبال او امد. مجید روی کاناپه نشست بیتا هم کنا
#پارت_259
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
صبح شد مجید سحر خیز تر از من بود و این روزها من بیشتر ازپیش خواب الود شده بودم. با نوازش دست او روی موهایم بیدار شدم. برخاستم و گفتم
خیلی خوابم میاد
بلند شو، زشته نریم.
برخاستم دست و رویم را شستم مجید میز صبحانه را چیده بود. صبحانه م را که خوردم مانتو شلوار و شال مشکی م را از کمد اورد. نگاهی به لباسها انداختم ، مجید شیک ترین هارا برایم انتخاب کرده بود.
به سراغ بیتا رفت او را هم بیدار نمود. لباسهای بیتا را خودش عوض کرد. و از خانه خارج شدیم و با هماهنگی امیر و عرفان و خانواده دایی هایم به فرودگاه رفتیم.
گوشه ایی به انتظار نشسته بودم. هلیا نزدم امدو کنارم نشست.
ارام گفت
پروازشون نشست. الانهاست که بیان.
اصلا دوست نداشتم بیام.
چرا؟
نگاهی به مجید که از من دورتر ایستاده بود انداختم و گفتم
دوست نداشتم با پوریا چشم تو چشم شم.
شاید اگر زن اون شده بودی اینقدر دغدغه نداشتی .
من مجید و خیلی دوست دارم. پوریا پسر بذی نبود. اونموقع من تو شرایط بدی بودم. یکی دیگه رو دوست داشتم و میخواستم.شاید اگر اون نبود من حاما با پوریا ازدواج میکردم.
قسمت اینطوری بود دیگه
خیلی دلم براش میسوزه. بیچاره همه چیز براش نمیشه کوچیک بود مادرش مرد. بزرگ شد عاشق شد به عشقش نرسید. گذاشت از ایران رفت یه زندگی جدید و شروع کنه، باباش مرد.
هلیا اهی کشیدو گفت
شانس نداره بیچاره.
با دیدن مامان و بابا ایستادم. مجید بلافاصله کنارم امد. چشم میچرخاندم و به دنبال پوریا میگشتم که بالاخره دیدمش. مثل همان موقع ها چهره مهربان و معصوم داشت. اما سراسر وجودش پر از غم بود. اطرافش را با کنجکاوی نگاه میکرد.
همه جلو رفتند و تک تک به او تسلیت گفتند. جمعیت از دور او که متفرق شد. مجید دست مرا گرفت و جلو برد.
در چند قدمی او دستم را رها کردو جلو رفت. اینقدر جو انجا برایم سنگین بود که صدای مجید و پوریا را نمیشنیدم. مجید از مقابل پوریا کنار رفت و به من نگاه کرد. اب دهانم را قورت دادم و گفتم
سلام.
نگاه ممتدی روی من انداخت با حسرت اهی کشیدو گفت
سلام.
سرم را پایین انداختم و گفتم
تسلیت میگم.
در پی سکوت او سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم. لبخندی زدو گفت
اما من به شما تبریک میگم .
مجید دستش را پشت او گذاشت و بازویش را فشرد. پوریا ادامه داد
براتون ارزوی خوشبختی میکنم.
امیر جلو امد و به دادمن رسید. دست پوریا را گرفت و اورا از ما دور نمود. مجید نزدیکم امد. این حجم ارامش مجید واقعا ستودنی بود. از حضور پوریا اصلا ناراحت نبود. وخیلی منطقی برخورد میکرد.
به سمت خانه حرکت کردیم. مجید من و بیتا را خانه گذاشت و بلافاصله به بهشت زهرا رفت.
حول و هوش ظهر بود که همه به خانه بازگشتند. خانه در سکوت بود و نوای روح بخش قران در خانه میپیچید. گوشه ایی نشسته بودم که با پوریا روبرو نشوم.
با صدای عزیزخانم مو بر تنم راست شد سر بلند کردم و اورا که عصای چوبی اش در دست راستش بود و سعیددر طرف راستش ایستاده بود در چهار چوب در نمایان شد.
بیتا به سمت انها دوید و من هم به طبع برخاستم و به استقبالشان رفتم. به عزیز خانم سلام کردم. در حضور خانواده م عزیز خانم خیلی محترم برخورد میکرد. همراهی اش کردم به داخل بردمش. پوریا چند گام جلو امد و با او سلام و احوالپرسی کرد. عزیز خانم بهاو تسلیت گفت پدرم هم برخاست و به اوخوش امد گفت
مجید که انگار از امدن مادرش جا خورده بود هم جلو امد و کمک مادرش کرد که بنشیند، عزیز خانم نزدیک ترین کاناپه به پدرم را انتخاب کرد و نشست.
مامان که انگار تازه متوجه حضور او شده بود. نزدیک امد و به او خوش امد گفت
بازگشتم و سرجایم نشستم که مامان نزدیکم امد و ارام ولی با لبخند گفت
نفهم بلند شو برو کنار مادر شوهرت بتمرگ
سرم را به علامت نه بالا دادم که مامان گفت
عزت سر تو گذاشته اینهمه راه اومده
ارام گفتم
نخیر نقشه کشیده واسه زندگی من.
چه نقشه ایی؟
نشست کنار بابا تا به یه قیمتی بخرش و زندگی من......
مامان دندان قروچه ایی رفت و گفت
ببند دهنتو.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت62 ❣زبان عشق❣ گوشی رو قطع کرد ولی هنوز نگاه خیره و پر از حرفش بهم بود لب هام رو با زبونم ت
# پارت63
❣زبان عشق❣
سلام کردم به غیر از زن عمو همه جواب دادند چشمم خورد به پریسا با چشم و ابرو بهش اشاره کردم که نزدیک ما نیاد. اگر امیر دستم رو ول می کرد حتما به پریسا می گفتم چی شده ولی الان نمی تونستم پریسا آروم لب زد
_چی شده
من هم دوباره لب زدم و گفتم
_ فقط نزدیک ما نیا
رفت کنارعمو تا آخر از کنارش تکون نخورد شکر خدا انگار امیر یادش رفته
به سمت بازار حرکت کردیم هر کس سراغ خرید کردن برای خودش بود امیر دستم را کشید و سمت مانتو فروشی برد یه مانتو بلند و یکم گشاد برام انتخاب کرد حرفهای دیروز تو اتاق خیلی روم تاثیر گذاشته بود اینکه گفته بود ازت راضی نیستم و گردنته .
به همین خاطر هر چی انتخاب کرد مخالفت نکردم خودم هم چند تا سوغاتی برای مامان و بابا خریدم که نذاشت از کارت بابا پول بکشم و خودش حساب کرد بعد از کلی گشت و گذار توی بازار و خرید به پیشنهاد عمو رفتیم رستوران تا غذا بخوریم زهرا پیش من نشسته بود طوری که کسی نشنوه گفت
_ چرا به دایی گفتی امیر تو رو زده
_ تو از کجا میدونی
_دایی رضا زنگ زد به دایی حمید هر چی از دهنش در اومد به امیر گفت این بیچارم شرمنده فقط عذر خواهی کرد
از اینکه بابام ازم دفاع کرده خیلی خوشحال بودم لبخند رضایت بخشی زدم
_یه چی بگم به پریسا میگی
_بگو
زهرا خواهر مهدی بود باید طوری بگم که متوجه نشه
_ بگو دنیا میگه حواسم نبود اون رازی رو که بهم گفتی به امیر گفتم از دستش شاکیه نزدیکش نیاد
_اون ور نشسته نزدیکم نیست بعدا بهش میگم
_الان امیر شک میکنه انقدر پچ پچ کردیم
_ باشه بعد از ناهار بهش میگم حالا مگه این راز چی بوده؟
با صدای علی هر دو ساکت شدیم
_ بس کنید مامان داره ناراحت میشه
توی دلم گفتم به جهنم اما دیگه با زهرا صحبت نکردم
ناهار خوردیم و بلند شدیم که زهرا رفت سمت پریسا و در گوشش حرفی رو که میخواستم گفت پریسا فوری به من نگاه کرد لب زدم
_ببخشید
چپ چپ نگاهم کرد و رفت سمت عمو دستش را گرفت
خیلی خسته بودم هم از راه زیادی که رفته بودیم هم واسه اون همه گریه ی دیروز حسابی سر درد داشتم رسیدیم خونه عذر خواهی کردم و رفتم تو اتاقی که خاله برای من و امیر ور نظر گرفته بود
لباسم رو در آوردم خواستم بخوابم ولی به خاطر اون همه راهی که رفته بودم حسابی عرق کرده بودم لباس برداشتم برم حموم که امیر از در اومد نمی دونستم میزاره برم حموم یا نه
_ می خوام برم حموم
_جلو این همه مرد؟
_حسن آقا که نیست
_بابام و علی مرد نیستن
_عمو که مثل بابام می مونه علی هم بره یه اتاق دیگه
در رو بست و با سر به بالشت اشاره کرد
_ برو بخواب فردا میری
کلافه لباسم رو پرت کردم روی ساکم و پشت به امیر دراز کشیدم با صدای پیامی که برای گوشیم اومد یک متر از جام پریدم
اینکه اینجاست کی پیام داده نگاهش کردم سرش از روی بالشت برداشت و روی آرنجش تکیه کرد
_ کیه؟
_نمیدونم
اومد سمتم گوشی رو از تو کیفم برداشت نگاهم کردو گفت
_آبرو برام نذاشتی
_امیر به خدا من شماره به کسی ندادم
گوشی رو انداخت روی پام و رفت
به صفحه ش نگاه کردم با دیدن اسمی که روی صفحه گوشی بود لبخند زدم
_شارژت کردم بابا
این یه جور حمایت بود و من خیلی راضی بودم نفس راحتی کشیدم
دو روزی که قرار بود مشهد بمونیم تموم شد از خاله خداحافظی کردم و با اینکه بابت رفتارم بهش توضیح داده بودم ولی هنوز عذاب وجدان داشتم و دوباره طوری که زن عمو نشنوه عذر خواهی کردم
سوار ماشین شدیم به اصرار امیر عمو پشت فرمون نشست و علی هم پریسا رو برد ماشین خودش امیر مخالف بود اما پادرمیونی عمو باعث شد امیر ساکت بشه راه افتادیم
هر وقت ماشین علی از کنارمون رد می شد پریسا رو نگاه می کردم که از ترس امیر ساکت سر جاش نشسته بود
سر برگردوندم سمت امیر به خاطر قد بلندش به سختی خودش رو روی صندلی جا داده بود متوجه نگاهش شدم لبخند میزد من هم در مقابل لبخند زدم
تو کل مسیر اروم با من شوخی میکردو اول چون ازش دلخور بودم جلوی خندم رو میگرفتم ولی نتونستم دوم بیارم و باهاش همراه شدم این اولین باری بود که روی خوش امیر رو میدیدم
همش تو این فکر بودم که چرا موقع دعوا جلو همه ضایعم میکنه ولی برا شوخی یواشکی اقدام می کنه
نزدیک خونه شدیم قبل از رسیدن زنگ زدم به بابا همه چی رو براش توضیح دادم ازش خواستم تا با امیر دعوا نکنه نمیدونم چرا شاید به خاطر علاقه ای که بیدار شده بود
وقتی که یکی از این خانواده مسافرت میرفت موقع برگشتن همه جمع میشدند توی حیاط . در که باز شد همه رو دیدم به غیر بابا
مامان رو بغل کردم و حسابی بوسش کردم به بقیه هم یک سلام سرد کردم مهدی هم اصلا نگاه نکردم چون وقتی امیر رفت سراغ عمه باهاش رو بوسی کنه نگاهش را از من بر نمی داشت
خداحافظی کردم و با مامان رفتیم خونه ی خودمون بابا روی مبل نشسته بود خودمو پرت کردم بغلش بعد از سلام و زیارت قبول خیلی جدی گفت
ریحانه 🌱
#پارت_259 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم صبح شد مجید سحر خیز تر از من بود و این روزها من بی
#پارت_260
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
سپس از من فاصله گرفت. نگاهی به مجید انداختم با دلخوری به مادرش نگاه میکرد.
دلم برایش می سوخت و کاری از دستم برایش بر نمی امد.
عزیز خانم ارام ارام با بابا صحبت میکرد و بابا فقط سر تکان میداد. مدتی گذشت. عزیز خانم چایش را خورد و اشاره ایی به مجید کرد. مجید نزد او رفت برخاست من هم به احترام او بلند شدم و نزدشان رفتم .
نگاه مشمئزی به من انداخت و من گفتم
تشریف میبرید؟
پاسخم را نداد نگاهی به اطرافش انداخت و گفت
تو برو بشین سرجات. من به خاطر تو اینجا نیستم. با بابات کار واجب داشتم.
نگاه خیره ایی به او انداختم و گفتم
به هر حال، ممنون که تشریف اوردید.
سپس از انها فاصله گرفتم و سرجایم نشستم. مجید او را به حیاط برد و حدود یک ربع بعد باز گشت کنار من نشست، ارام گفتم
چی کارت داشت؟
همون چرت و پرتهای قدیمی و گفت.
پاپیچ مجید نشدم. و نقشه ایی کشیدم.دور و اطراف بابا که خلوت شد. کنارش نشستم و گفتم
بابا
نگاهی به من انداخت و گفت
چیه؟
مادر مجید چی کارت داشت؟
در مورد کار صحبت کرد.
بابامیشه با اون شراکت نکنی؟ مدام زیر گوش مجید میخونه منو طلاق بده.
از بس بی عرضه ایی بابا جان، اگر زرنگ بودی الان تو خونه ش نشسته بودی و مثل یه مادر دختر باهاش صمیمی میشدی.
همه این کارها رو شما با من کردی، وقتی هول هول .رداشتی منو صیغه مجید کردی و گفتی ور دار ببر داشتی بین من و مادرش تخم کینه میکاشتی
اونم تقصیر خودت بود باباجان، مگه تو شرکت همه کاره ت نکرده بودم؟ مگه حق امضا بهت نداده بودم. بهترین ماشین و انداخته بودم زیر پات، گذاشتم رفتی درس خوندی لیسانس گرفتی حسابدار شدی، تو با من چیکار کردی؟ رفتی یه گدا گودوله پیدا کردی عاشقش شدی، هرروز با داداشت مثل سگ و گربه میپریدید به هم. بعد هم راه افتادی تو شهر کافه و قهوه خانه و پارک و کوفت و زهر مار، ابرو حیثیت منو ببری، شوهرت نداده بودم که الان تشت رسواییم از بوم افتاده بود بابا
هرچی که بود دیگه تموم شده. الان فقط مجید منو میخواد خانواده ش با من مخالفن و تحت فشار گذاشتنش که منو طلاق بده. این شراکتت با مادر اون.....
همه چیز و با هم قاطی نکن. قبل از این وصلت هم من با خانم تهرانی زیاد شراکت داشتم.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
# پارت63 ❣زبان عشق❣ سلام کردم به غیر از زن عمو همه جواب دادند چشمم خورد به پریسا با چشم و ابرو بهش
#پارت64
❣زبان عشق❣
میشه برام تعریف چی شد که امیر دست روت بلند کرد
_ بابا دیگه تموم شده، می شه بیخیال شید.
_ دخترم تمام نشده، هیچ کس حق نداره رو دختر من دست بلند کنه . می خوام بدونم که چی شده؟
اب دهنم رو قورت دادم، نمیدونستم عکس العمل بابا بعد از شنیدن حرف هام چیه اصلا دوست نداشتم با امیر بد حرف بزنه سکوتم طولانی شده بود و بابا با نگاهش بهم فهموند که بی خیال نمی شه. به زور لب باز کردم و شروع کردم به تعریف کردن. بعضی رفتارهای امیر را حذف کردم و رفتارهای خودم رو پررنگ تر می کردم تا شاید بابا از دعوا کردن امیر صرف نظر کنه
خیلی منو اذیت کرده بود. اما از وقتی تو حرم گریه کردنش را دیده بودم، عذاب وجدان داشتم
بابا همه حرفام رو گوش کرد و از جاش بلند شد رفت سمت در بلند شدم و روبروش ایستادم
_ بابا کجا میخوای بری؟
_خونه عموت
_میشه نری بابا
_ دخترم باید جلوی امیر رو بگیرم که دفعه ی آخرش باشه دست روت بلند میکنه.
_جون دنیا نرو.
دست هاش رو گذاشت دو طرف صورتم و گفت
_ از اینکه انقدر شوهر تو دوست داری و ازش دفاع میکنی خوشحالم، ولی هرچی حساب کتاب خودش رو داره
_تقصیر خودم بود نباید عصبیش می کردم.
_هر چقدر هم که مقصر بودی این حق رو نداشته
با التماس نگاهش کردم
_نرو بابا.
نگاه عمیقی بهم کرد، آهی کشید دست هاش رو از صورتم برداشت رفت سمت اتاق مشترکشون به فاصله چهار متری از در ورودی قرار داشت مامان هم بلافاصله دنبالش رفت
چند قدم جلو رفتم و به اپن اشپز خونه تکیه دادم توی اتاق رو سرک کشیدم. روی تخت دراز کشیده بود ، مامان هم کنارش نشست از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم دو روز تو راه بودیم و دو روز هم مشهد من فقط یه بار حموم رفته بودم رفتم سمت حموم که یه دفعه فکری به سرم زد
نکنه بلند شه بیاد اینجا، فوری گوشی رو برداشتم برای اولین بار بهش زنگ زدم دوتا بوق خورد که جواب داد
_جان دلم
از این مدل جان گفتش خیلی خوشم می اومد
_الو، امیر، بابا خیلی از دستت شاکیه، اینجا نیا باشه
با دلخوری گفت
_عمو شاکیه یا خودت دوست نداری؟
_ الان میخواست بیاد خونتون دعوا با هزار تا التماس جلوشو گرفتم
_چرا التماس تو که از خدات بود بابات یه درس حسابی به من بده می زاشتی بیاد
هیچ جوابی نداشتم بدم
_الو
_میخوام برم حموم کاری نداری؟
_دعوای زن و شوهر رو کسی نباید متوجه بشه دنیا خانوم
_تو چه پروعی، اون وقت شوهر تو جمع جلوی همه باید بزنه تو صورت زنش
_ من الان میام اونجا
با حرص گفتم
_نیا امیر، نیا. تو روخدا، نمی خوام دعوا درست شه.
_دعوای چی؟ میام میگم غلط کردم، خوبه؟
_جون من نیا
_باشه بابا چرا قسم بد میدی . خداحافظ
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣