ودم.نمیدونستم دارمچیکارمیکنم و فرزاد ذره ذره به بهانه ی کمکانقدر نزدیک شد بهمکهخودمم نفهمیده بودم.پارسا با صدای آرومیگفت:_(خواهش میکنم ازت نرگس.تو بارداری.مادر بچمی!هنوز زنمی!خونه ی پدرو مادرت نمیری بیا بریمخونه ی مادرمبمون اصلا بیا بریم خونه ی خودت منمیرم جای دیگه میمونم.فقط اینجا نمون.)بازلجبازی کردم:_(نمیخوام خونه ی من اینجاست.میخوام اینجا باشم!)سعی میکرد صدا و عصبانیتشو کنترل کنه:_(باشه!بمون تو خونه ی خودت!ولی این پسره رو بفرست بره.چه معنی داره تو خونه ی یه زن حامله ی تنها یه پسرمجرد اونم با اینسنش همش رفت و آمد کنه!هی دمبه دقیقه بیاد بهت سربزنه.من نه تو خودت چطور قبولمیکنی؟!کو اوننرگس که موقع حرف زدن با به قول خودش نامحرم سرخ و سفید میشد؟!)به مسخره گفت:_(این قوزمیت الان واست محرم شده؟!)موهای بلندمو تو دستش گرفت:_(روسریتو درنمیاوریمیگفتیمحرمنامحرم الان موهاتو افشونمیکنی دورت و یه پسر مجرد مدام تو خونته؟!چیکار داریمیکنینرگس؟!میخوای تلافیکنی؟!میخوای لج منو دراری؟!چیو میخوای ثابتکنی؟!قصدت هرچی بود موفق شدی دیگه بسه!)سکوتمو که دید موهامو ول کرد:_(پروانه کلاس داره دو ساعت دیگه تموممیشه بهش گفتمبیاد پیشت.منم اون بیاد میرم الان دلمطاقتنمیاره تنهات بذارمباز ضعفمیکنی یا حالت بد میشه.تا اونموقع اینپسره روبفرستبره.به خودت بیا نرگس خواهش میکنم.لجمنو درآوردی بسه دیگه!)و منتمام مدت سکوتکرده بود.انگار سکوتمو دیده بود آروم تر شده بود چون دیگه عصبانی نبود.بی حرف رفت سمت در و بازش کرد.با باز شدن در فرزادو دیدم که دقیقا یه قدمی در وایساده بود با قیافه ی درهم.فالگش ایستاده بود؟!مطمئن بودم هیچینشنیده چونپارسا پچپچوارحرف میزد.تا نگاه من و پارسا رو دید خودشو جمع و جور کرد:_(نرگس شیرو تو چی داغ کنم؟!شیرجوشتو پیدا نکردم!)پارسا یه جورینگاهم کرد انگار داشتمیگفت تحویل بگیر!از اتاق اومدمبیرون:_(میخوای چیکار؟!)وقتی گفت میخوامواست شیرداغ کنم حرصمدراومد.جلویمردیکه هنوز شوهرمبود اینمحبتا دیگه واقعا زیاده روی بود.با حرفایپارسا هم فهمیده بودم انگار من اشتباه نمیکردم.پارسا همفهمیده بود فرزاد همش نزدیکممیشه.نفهمیدم چی شد.با حرص و صداینسبتا بلند گفتم
#رمان_سرا_گل_نرگس175
#رمان_گل_نرگس_176___
قسمت صد و هفتاد و شش:
:_(منشیرداغ و اینا نمیخوام!خودم دست دارم داغمیکنم.برو تو فرزاد!دستت درد نکنهزحمت کشیدی اومدی سرزدی برو دیگه!)اومد نزدیکم و پچپچوار گفت:_(جلوی اینمنو بیروننکن!هروقت اینرفت منممیرم!)بعد همرفت تو آشپزخونه.با تعجب داشتمنگاه به رفتنشمیکردم.اینمرد غرور نداشت پس؟!چرا همچینیمیکرد.پارسا با حرص نگاممیکرد.دیگه واقعا داشتم دیوونه میشدم.کممونده بود بزنمزیرگریه که زنگدرو زدن.کی میتونست باشه!؟منکه کسی رو نداشتم.خانواده ی مادریمزیاد نمیومدن خونه ام.اکثرا منمیرفتم.مخصوصا حالا که سرماخورده بودم بخاطر پدربزرگ نمیتونستن بیان.حتما پروانه بود که کلاسش زود تعطیل شده.با خوشحالی رفتمسمت در و بازش کردم.با دیدن خاله ام انگار دنیا دنیارو بهم دادن.با ذوقگفتم:_(شهناز؟!)پرید و بغلمکرد:_(جان دلم!خوبی دخترم؟!)سری تکون دادم.داشتگریه میکرد.گفت یه ساعتپیش شنید سرما خوردم راه افتاد بیاد چند روزبمونه پیشم تا خوب شم.یه ساک دستش بود.اومد تو و با دیدنپارسا و فرزاد تعجبکرد.عکسای پارسا رو نشونش داده بودم قبلا.رفتیم اتاق ساکشو بذاره که با هیجانگفت:_(نرگسپارسا اینجا چیکارمیکنه پس؟آشتی کردید شیطون؟!)شهناز با عین دوستم بود.سنش هم زیاد مثل بقیه خاله و دایی ها باهامفاصله نداشت و همین باعث شده بود عین دوست باشیم.بهش گفتمتعریفمیکنم و از اتاقرفتمبیرون.رو به فرزادو پارسا گفتمهردو برن و خاله ام دیگه پیشمه.از پارسا هم خواستم ازپروانه تشکرکنه وبگه لازمنیست بیاد خالمهست.فرزاد کیفش با اومدن خاله کوک شده بود.پارسا سری تکون داد اما فرزادبا شیطنتگفت:_(شام مهمون دستپخت خوب خاله میشم و بعد میرم!)با حرص گفتم:_(فرزاد!برو میگم!)جدیشد:_(باشه!کاری داشتی فقطیه زنگکافیه بزن.چیزی نیاز نیست بخرمبیارم؟!)پارسا تشرزد:_(لازم باشه خودممیخرممیارم!شما زحمتنکش!)واسه اینکه از شر فرزاد خلاص شمگفتم:_(آره فرزاد.پارسا هست تو زحمتنکش!)پارسا بالاخره لبخند کجی نشست رو لبش اما فرزاد چنان رو ترش کرد کهنگو.هردو که رفتن خاله که وایساده بود یه گوشه و ذره بینیهمه چیو نگاه میکرد منو کشید یه گوشه:_(نرگس؟!چه خبره اینجا؟!)زدمزیرگریهو تک به تک بهش گفتمچی شده و چی نشده.گفتماز رفتارای عجیبفرزاد و حرفاش.نگفتمحس میکنم بهم حس داره اما گفتماونروز تاپمو برداشته بود و بو میکرد.
#رمانسرا
قسمت صد و هفتاد و هفت:
گفتمهرچی سعی میکنم دورشکنمبیشتر نزدیکممیشه.خاله رفته بود تو فکر.یکمکه گذشت گفت:_(نمیدونمچیبگم!فرزاد اینطور آدمینبود.میدونی خیلیبیبند و باره.خیلی بیخیاله.تو خونه مجردیش هرشب یه دخترمیاره.دوست دختراشمچه دخترایی هستن.بخاطر همون اینطوریمیگی واسم عجیبمیاد.ما خیالمون راحت بود که فرزاد بهت به چشم خواهری نگاهمیکنه از بس خودش دوست دختر داره ولی...!)سکوت کرد.اونمکلافه شده بود.حقم داشت.فرزاد غد و مغرور و یه دنده و اینرفتارا؟!
چند روزی گذشت.شهناز پیشممونده بود.پروانه هرروزمیومد بهم سرمیزد و یکیدو ساعت میموند پیشم.هیچ وقتم دست خالی نمیومد.یبار با یه خرید واسه بچه ای میومد که دختر و پسربودنش معلوم نبود و یبار با یه وسیله مثل لوازم آرایش برند و گرون یا لباس واسه من.اینکاراش باعث شد فراموشم شه اینکه منو گول زد.بهش گفتم از اون روز دلم ازش شکسته و این شد بهانه که پروانه از حال پارسا تو اونروزا بگه.میگفت رسما داداشش جلوی چشماش آب میشد و کاری از دستش ساخته نبود.میگفت داداشش رومیشناسه و میدونه به هیچکس اینطوری که به منمحبتمیکنه،نمیکنه.میگفت خوبی های تو داداشمو وابسته کرده.اینحرفا دلمو نرممیکرد و مناینو دوست نداشتم.سه روز مرخصی گرفتهبودم ازکارماونمبدون حقوق.پارسا که فهمید هرروز میومد دیدنم اونمبا دستپر.از شوینده تا شامپو و مواد غذایی و گوشت و مرغ میگرفتمیاورد.هربارهم من عصبانیمیشدم ومیگفتمنیاز نیست واسم خرید کنه اما اونکار خودشو میکرد.فرزاد اینچند روزمداممیومد خونه ام.اما منحتی یبارمجلوی چشمش دیده نشدم.یبار به بهونه ی حموم...یه باربه بهونه ی دستشویی و یه بار به بهونه ی خواب.خاله شهنازو خیر ببینه که فرزادو بیرونمیکرد وگرنه فرزاد میگفت تا نرگسو نبینمنمیرم.شهناز این روزا فکرش از منم درگیر تر بود.میگفت فرزاد واقعا بهت حس داره انگار.این همهزنگ و توجه چه دلیلی داره.انقدر اینچند روز زنگزده بود و هربارشهناز جوابشو داده که یه شب وقتی تو جام دراز کشیده بودم اس ام اس داد:_(نرگس؟!)جوابشو ندادم.طبقمعمول.باید از خودم دورش میکردم.من یه زنحامله ی تنها بودم.دوست نداشتممردی که بهم حس داره مدام دورمباشه.وقتی دید جواب ندادمپیام داد:_(آنلاینی تو...(فلان برنامه) ولی جوابمو نمیدی!چرا؟!کاری کردم که ناراحت شی؟!اگه کردمبگو دیگه تکرارش نکنم.از دلت دربیارم!)
#رمان
قسمت صد و هفتاد و هشت:
اول خوا
ستمجوابشو ندم ولی دیدمنمیشه.باید باهاش حرف میزدم.جواب دادم:_(کاری نکردی!ولی خب دلیل نداره انقدر پیگیر من و کارمباشی.نمیخوام بشمسربار تو!)حرف آخرم واسه توجیه دوریمبود.نمیتونستمکه زرتی بگم چون تو بهمحس داری جوابتو نمیدم.فوری جواب داد:_(چه سرباری نرگس!اینچه حرفیه؟!من چه کاری کردمکه به تو حس سربار بودن دادم؟!تو امانتی دست من.امانت بابامی!نمیخوام حس سربار بودن داشته باشی.من خودم دوست دارمکمکت کنم.بهت گفتممن همیشه پشتتم.سرحرفمم هستم بخدا!)دقایقی فکرکردمواسه جوابی که میخواستمبگم و درنهایت گفتم:_(فرزاد خواهش میکنم!دیگه فکرنکنمنامانت توام!داره نزدیک ۳۰ سالم میشه نیاز نیست تو نگران یه زن ۳۰ ساله باشی.منحامله اممیفهمی؟!هنوز متاهلم.هنوز یه اسم هست تو شناسنامه ام!این نزدیکی و رفت و آمدا باعث میشه پشتمون حرف باشه.من اذیت میشم.تو خانواده ای بزرگشدم که با یه پسر نامحرم روی یه مبل هم ننشسته بودم حتی.اما حالا ببین حال و روزمو!خودم رو گمکردم بخاطر اتفاقایی که واسم افتاد ولی الان فهمیدماین که همه جا پیش من باشی چقدر اشتباهه و چقدر باعث میشهحرف پشت منباشه.)فوری جواب داد:_(اون اسمو از شناسنامه ات خودمپاکمیکنم.به شرفمقسمنرگس!زیاد طول نمیکشه.با وکیل حرف زدم تو یکم دل بدی به پروسه ی دادگاه بخدا تو دو ماه تمومشمیکنم.اسم اون بی شرفو هم از شناسنامه ات هم از زندگیت پاکمیکنم.اصلا کسی بهت چیزیگفته؟!چه حرفی پشتمونه مگه؟!بگو کی گفته فقط!اون پارسای بی شرف؟!)واسه اینکه از خودمبرونمش گفتم.شایدم واقعا اینطور بود.حرفمنه دروغ بود نه راست:_(راستش شاید نخوام اون اسم از شناسنامه امپاک بشه.تو فکرم پارسا رو ببخشم.منباردارم.بخاطربچمم که شده میخوامفرصت بدم به پارسا!)به ثانیه نکشید بعد ارسال اینپیام زنگزد.رد دادم.بست به زنگ و بعد چند باررد دادن پیام داد:_(تو راهم دارممیام اونجا.زنگزدمبیا پایین!)جواب دادم:_(چیمیگی؟کجا داری میای؟!نیا الکی من کهنمیایمپایین.خوابممیاد میخوامبخوابم!)جواب داد:_(باشه نیا منمیام بالا!)با حرص تایپ کردم:_(شهناز اینجا خوابه.نصف شبی بیای اینجا که چی!؟)حرصو اونو ازپشت پیاماشم میفهمیدم:_(چیمیگه اون شهناز لنگر انداخته اونجا اه!میایپایینپس!بخدا نیای میامبالا داد و بیداد راه میندازم همسایه ها بریزنبیرون.میدونی دیوونه
#رمان
قسمت صد و هفتاد و نه:
میدونستممیکنه!فرزاد از هیچکس ابایی نداشت.لباسامو تنمکردمومنتظرنشستم رویکاناپه که خاله بیدار شد.با دیدنمنحاضر و آماده ترسیده از جا پرید:_(نرگس؟!خوبی خاله؟!حالت بد شده؟!)رفتمکنارش:_(خوبم خوبم چیزینیست.)وقتیپرسید پسچرا آماده شدی موندمچیبگم.ولی مجبورا حقیقتو گفتم:_(شهناز ،فرزاد داره میاد باهامحرف بزنه.بهش گفتم نمیخوام همش نگرانمنباشه عصبانی شد و گفت حاضر شو بیا پایین!)خواب از کلش پرید و ازمخواست دقیق بگمچی شد و منمحرفای خودم و حرفای فرزادو گفتم.شهناز عصبانی شد:_(نه!اینطوری نمیشه!اینپسر دیگه شورشو درآورده.باید به باباش بگم نرگس!)هینی کشیدم:_(وای شهناز همین مونده بود همه بفهمن!تو نگراننباش من امشب حلش میکنم.میگمنمیخوام ببینمش دیگه!)گوشیمکه زنگ خورد فهمیدم رسیده و پایینه.شهنازنمیذاشت برم و میگفت تو برو تو اتاق بذار منبرمباهاش حرف بزنم اما گوش نکردم.رفتمپایین.تو آسانسور مدامزنگمیزد.میترسیدمپارسا بیاد و ببینه من اینموقع شب با فرزادم.تو اینچند روز بعضی شبا میومد یه ساعتی با ماشینجلو دروایمیساد و میرفت.خودش نمیگفت ولی من ازپشت پنجره میدیدمش.فرزاد دمدر تو ماشین بود.به محض سوار شدنم گفت:_(چی میگفتی پشت اونگوشی؟!)با اخمگفتم:_(چیمیگفتممگه؟!حقیقت!)ابرو بالا داد:_(که نمیخوای اسمپارسا رو از شناسنامه ات پاککنی آره؟!یادت رفت همین پارسا که داری سنگشو به سینه میزنیچطور ازت شکایتکرد؟!یادترفت چقدر درگیر کارای دادگاه کردت؟!یادت رفت مدت ها ازت خبرنگرفت؟!کو اوننرگسی که میگفت اگه قرار باشه برگردمپیش پارسا بمیرمبهتره؟!)دروغ گفتم باز!دروغ که کنتور نمینداخت:_(تصمیممعوض شد.باید حساب پسبدمبه تو واسه برگشتنمپیش شوهرم؟!)ناباورنگاهممیکرد.کلافه بود.مدام دستمیکشید به سر و صورتش.یکمکهگذشت گفت:_(از چیمیترسی ها؟!من میگمپشتتم.تنهاتنمیذارم.دردت بچته؟!سقطش کن.من آشنا دارممیریم سقطشمیکنیم دیگه هیچ چیزمشترکیبین تو و اوننمیمونه!)شوکهگفتم:_(فرزاد؟!حالت خوبه؟!برمبچمو سقط کنمکه چی؟گناهه!سقطش کنمبا یه عمر عذاب وجدان بعدش چیکارکنم؟!)خودشمنمیدونستچیمیگه انگار:_(باشه!نگهش دار!ولی اونو دلیل برگشتنت نکن!)زل زلنگاهش کردم.هیچینمیگفتم.فقطنگاهش میکردم.وقتینگاهام طولانی شد سرش روانداخت پایین.با صدای
#رمان180
قسمت صد و هشتاد:
:_(حسنمیکنی یکمزیادی داری تو زندگیمدخالت میکنی؟!کمکمکردی دستت دردنکنه!از اینبه بعد نمیخوامکمکم
کنی!کمکبخوامدایی هام هستن.نوبت به تو نمیرسه!)اومدمپیاده شم قفل مرکزی رو زد.برگشتم و سرش داد زدم:_(چیکارمیکنی وا کن درو!دیگه شورشو درآوردی!)بی توجه به داد من سرش رو گرفت بین دستاش و تکیه داد روی فرمون.داد زدم:_(وا کن درو میخوام برم!)توجهی نکرد.انگار نه انگار من حرف میزدم اصلا.مجبورا سکوت کردماما مدام صدای آه هایی که فرزاد میکشید سکوت رو میشکست.هنوز سرش رو فرمون بود که گفت:_(از وقتی یادممیاد رفتمپی زندگی خودم.فکرکنم ۲۰ سالم بود که خونه مجردی گرفتم.یه شهر دیگه درس خوندم و تا همین الانش یه شب نبوده خونه ی پدرم باشم.طبعا وقتی از ۲۰ سالگی مستقل میشی یکم آزاد تر بارمیای.انقدر مهمونی و دورهمی و این ور اون ور رفته بودم که حد نداشت.دروغ چرا!انقدر دختر دورم بود و انقدر دوست دختر داشتم که با هم قاطیشون میکردم.ولی از همون ۲۰ سالگی به کسی دل نبسته بودم.تا همین الانش.هر دختری سمتممیومد منتظر بودم بهش حس داشته باشم یا علاقه مند شم ولی خبری نبود.همشون واسه سرگرمیم بودن.گاهی فکرمیکردم شاید هیچوقت نتونم عاشق شم.با خودممیگفتم تا آخر عمرممجرد میمونم اگه قرار باشه با یکی که بهش حسی ندادم زندگی کنم تا اینکه تو اومدی تو زندگیمون.اولش ازت بدممیومد.از همون بچگیم بدم میومد ازت.ندیده و نشناخته.همه ی توجه ها روی تو بود.همش اسم تو روی زبون خانوادمون بود.وقتی خودت اومدی و دیدمت این حس بیشتر شد.وقتی دیدمچقدر معذب و ضعیف و وابسته ای.)خندید.آروم و تلخ:_(از این مدل شخصیت ها هیچوقت خوشمنمیومد.ولی نمیدونم چی شد میون تیکه پرونی هام به تو و فاصله گرفتنام نزدیکت شدم.انگار تو هرچی ضعیف تر میشدی من بیشتر دلممیخواست پشتت باشم.بیشتر دلممیخواست تکیه گاهت باشم.کمکت کنم.چشم وا کردم دیدم فکر و ذکرم شدی تو.که شب موقع خواب بهت فکرمیکنم.سرکار بهت فکرمیکنم.حتی وقتی سرم شلوغه بهت فکرمیکنم.که چیکارمیکنی و در چه حالی.وقتی یه روز نمیدیدمت کلافه میشدم و وقتی میدیدمت آروم.نفهمیدمکی هرچی دختر و رفیق و دورهمی و مهمونی تو زندگیم بود رو حذف کردم و همه چی واسم شدی تو.خطمو عوض کردم.دوستام کم و کمتر شدن.زندگیم عوض شد کلا.صبح با فکر رسوندن تو بیدار میشدم و شب با فکر دیدن تو میخوابیدم!)
#رمانکده_گل_نرگس_180__
#رمان_گل_نرگس_181
قسمت صد و هشتاد و یک:
تپش قلبم با حرفای فرزاد روی هزار بود.آرزو کردم کاش زمین دهن باز کنه و من برم توش اما این حرفارو نشنوم.فرزاد داشت به منی که هنوز متاهل بودم ابراز علاقه میکرد؟!عصبی گفتم:_(خواهش میکنم فرزاد هیچی نگو.باز کن درو برم!حرفاتو نشنیده میگیرم!)سر بلند کرد و زل زد بهم.چشم هاش به خون نشسته بود:_(نشنیده نگیر!چون دارم به زور اعتراف میکنم به یه زنی که هنوز متاهله علاقه مند شدم.نمیدونم چی شد نرگس.خودمم نفهمیدم.بین اون همه دختر چرا عاشق تو شدم!ولی الان میدونم همه چی و همه کس رو گذاشتم کنار و فقط تورو تو زندگیممیخوام.فقط میخوام فکرم با دغدغه های تو درگیر باشه و من کیف میکنم با این دغدغه ها.که حتی حاضرم بچه ات رو عین بچه ی خودم با جون و دل بزرگکنم فقط به شرط اینکه تو پیشم باشی.تو این چند وقته که تو دور و برمی حس میکنم زندگیم معنا پیدا کرده و قبل اون اصلا زندگی نمیکردم.تاوانش هرچی باشه میدم حتی شده دو سالم منتظر پروسه ی طلاقت باشم،بی هیچ چشم داشتی کمکت میکنم.فقط تو طرف من باش.تو دل بکن از پارسا و اون زندگی.)تا خواستم دهن وا کنم و چیزی بگم دستشو آورد بالا و با عجله گفت:_(بذار حالا که جرئتشو پیدا کردم حرفامو بگم هیچی نگو خواهش میکنم!میدونم شاید بعد طلاق نتونی به هیچکس اعتماد کنی و دلت بخواد تنها باشی.من مجبورت نمیکنم حتما قبولم کنیهمین که بذاری نزدیکت باشم واسم کافیه.حتی اگه سال ها طول بکشه که تو به من و زندگی ای که میتونی با من داشته باشی فکرکنی.من حاضرم وایسم.خواهش میکنم با احساست تصمیم نگیر نرگس.اگه نگران بچتی خودم واسش از پدر واقعی هم بهتر میشم.اگه تکیه گاه نداری خودم تکیه گاه میشم ولی سر اینا برنگرد به اون زندگی.وقتی خواستی فکرکنی برگردی به این فکرکن که من حاضرم جونمو بدم واست.حاضرم بدون هیچ چشم داشتی پشتت باشم که تو فقط گوشه ی چشمی نگاهم کنی.به این فکرکن یه نفر هست که تو واسش از هرچی و هرکسی مهم تری و بعد تصمیم بگیر.میدونم در این صورت دیگه دلت نمیخواد بخاطر بچت،تنهایی یا چه بدونم بی کس بودن برگردی پیش کسی که با خواهرت بهت خیانت کرده.)یهو سکوت کرد.انگار شارژش با گفتن این حرفا تموم شده بود.چنان سرمو پایین انداخته بودم که حس میکردم الانه که گردنم بشکنه.حس میکردم دارم آتیش میگیرم از شرم شنیدن حرفای فرزاد.تا حالا کسی بهم اینطوری ابراز علاقه نکرده بود حتی شوهرم...
#رمانکده
قسمت صد و هشتاد و دو:
فرزاد انگار دید حالمو که قفل ماشینو زد و با آروم ترین صدای ممکنش گفت:_(به حرفام فکرکن نرگس.به دوست داشتنم به خودت فکرکن.من حتی نمیتونم دیگه به زندگی بی تو فکرکنم.به دل منم فکرکن!)با عجله قبل از اینکه حرف هاش رو تموم کنه از ماشینپریدم بیرون و دویدم سمت آسانسور.در آسانسور که بسته شد دست گذاشتم رو قلب بی قرارم.حالم عجیب غریب بود.هم ناراحت بودم هم خوشحال.اولین بار بود که بهم ابراز علاقه میشد و من عین ندید بدید ها مدام به حرفای فرزاد فکرمیکردم.میدونستم دوستم داره اما اینکه از زبونش بشنوم قلبمو به تپش آورده بود.وقتی رفتم بالا نمیدونم حالم چطور بود که شهناز فوریپرسید:_(نرگس خوبی؟!چی شد؟!فرزاد چیکارت داشت؟!)و من براش گفتم تک به تک حرف هایی که فرزاد بهمگفته بود رو.نیاز داشتم خالی کنم این حجم از هیجانم رو.شهناز اما با حرفام اخماش رفت تو هم و رنگش گرفته شد.حرفای من که تموم شد شهناز گفت:_(من که باور نمیکنم.فرزاد بی بند و باره نرگس.هیچ نبایدی تو زندگیش نداشته.تو اولین نباید زندگیشی.یه زنِ متاهلِ باردار در شرفِ طلاق!بخاطر اینکه نبایدی جذبت شده.مطمئنم تا بهت برسه این به قول خودش حس هاشم فروکش میشه.)به شهناز نگفتم اما من دیدم چشم های فرزاد رو.اینچیزی فراتر از علاقه به یه نباید بود.دوست نداشتمبگم ولی دقیقا عین نگاه های پارسا به نهال بود...و چقدر گفتن این حرف به خودم درد داشت.اونشب تا دم دمای صبح با شهناز حرف زدیم.شهناز ازم میخواست زودتر یه تصمیم جدی بگیرم.یا بیفتم دنبال کارای طلاقم یا اگر قراره پارسا رو ببخشم الکی فرزاد رو امیدوار نکنم!و من هنوز نمیدونستممیخوام چیکارکنم.صبح با سر و صدایی که از بیرون اتاقم میومد بیدار شدم.صدای شهناز بود.با همون موهای پریشونم که پخش بود دورم و تاپ دو بنده ام و ساپورت زردم رفتم بیرون.شهناز جلوی در وایساده بود و داشت با پارسا بحث میکرد.با دیدن پارسا اومدمبرگردم تو اتاق که منو دید.رفتم و دنبال یه لباس پوشیده گشتم که بپوشم اما قبل اینکه لباسمو عوض کنم در باز شد و پارسا اومد تو.صدای شهناز از پشتش میومد:_(خواهش میکنمراحتش بذار آقا پارسا.نمیخواد ببینتت!تکلیفتون مشخصه!بیا برو بیرون انقدر این دختر رو اذیت نکن!)پارسا اما تمام هوش و حواسش روی بالا تنه ی تقریبا برهنه ی من و شکم کمی بیرون زده ام بود.فوری بلوزمو گرفتم روم
#رمان کد
قسمت صد و هشتاد و سه:
با این حرکتم رو برگردوند و نگاه ازم گرفت
:_(تا باهات حرف نزنمنمیرمنرگس.باید به حرفامگوش کنی!)گفتم:_(باشه برو بیرون لباس عوض کنم بیام!)پارسا اما در رو به روی شهناز بست و قفل کرد.بعد هم نشست روی تختم و برگشت نگاهم کرد.لبخند تلخی زد:_(هنوز به قول شما بهت محرمم!نیاز نیست خودتو از منپنهون کنی!)وقتی سکوت و معذب بودنم رو دید پشتش رو بهم کرد.فوری تاپمو با بلوز عوض کردم.نتونستم ساپورتمو عوض کنم و با همون ساپورت رفتم و با فاصله نشستم پیشش.با بالا پایین شدن تخت برگشت سمتم و به لباسام نگاه کرد.وقتی دیدم لحظات طولانی هیچی نمیگه و فقط نگاهم میکنه گفتم:_(خب!گفتی باهام حرف داری!)نگاهش روی شکم کمی برآمده ام که از روی بلوزم معلوم بود خیره مونده بود.دست گذاشتمروی شکمم که نگاهش رو دوخت به زمین و بعد نفس عمیقی شروع کرد:_(نمیدونم چیا بهتگفتن و چیا شنیدی.ولی هر چی که شنیدی از طرف من نبوده که اینطوری قضاوتممیکنی.)خودش فوری گفت:_(البته حق داری نمیگم نداری.ولی همه چی اونطوری که فکرمیکنی نیست.فقط قبل از گفتن میخوام وسط حرفم نپری و بذاری همه چیو بهت بگم بعد میرم و دیگه برنمیگیرم تا تو نخوای.)نگاهم کرد که سر تکون دادم.دلممیخواست بشنوم حرفاشو.انگار دنبال بهانه ای واسه برگشتن پیشش بودم.وقتی هنوز هم تا نزدیکم میشد قلبم میلرزید و هزار بار تو دلم قربون صدقه ی چشم های خوشگلش میرفتم.آدمِ عاشق کور و کر میشه!راست میگفتن.پارسا باز نگاهشو دوخت به زمین:_(من و نهال خیلی وقت بود همو میشناختیم.تو دانشگاه من کنفرانس که میذاشتم نهال رو میدیدم همیشه.تقریبا دوسال.)انگار معذب بود واسه گفتن حرفاش ولی خودشو مجبورمیکرد بگه:_(متاسفم که اینارو بهت میگم ولی نمیخوام چیز ندونسته ای داشته باشی!)با گفتن حرفش دلم صد تیکه شد.شوهرم جلوی من داشت از عشقش با کس دیگه میگفت.به خواهرم...:_(کم کم بخاطر نهال بیشتر وقتمو تو دانشگاه گذروندم و به طبع بیشتر میدیدمش.شوخ بودنش و راحت بودنش باعث شد منم راحت تر نزدیکش شم و نفهمیدم چی شد که شماره بینمون رد و بدل شد و بعد دو ماه رابطمون چنان محکم شد که به ازدواج فکرکردم.حداقل از نظرمن اینطور بود.همون روزا میشنیدم از استادا و دانشجو ها که نهال خیلی شیطونه و هرروز با یه پسر میاد دم دانشگاه پیاده میشه ولی چون خودم تا حالا چیزی جز محجوب بودن ازش ندیده بودم فکرمیکردم اینا فقط حرفه پشتش.
#رمانکده
قسمت صد و هشتاد و چهار:
بهش گفتم قصدم ازدواجه و میخوام با خانوادم آشناش کنم.وقتی مخالفت کرد فکرکردم چه دختر خوب و چشم و دل سیریه که موقعیتمم واسش مهم نیست و بهم نه میگه.از من اصرار و از اون انکار تا اینکه بالاخره با اکراه قبول کرد.مدام میگفت تورو فقط واسه خودت میخوام نه موقعیت یا پولت و من خر میگفتم ببین عجب دختری پیدا کردم.بالاخره یکی پیدا شد که منو واسه خاطر خودم بخواد.آدم ساده ای نبودم برعکس خیلی زود میفهمیدم کی داره واسم نقش بازی میکنه ولی نهال انقدر قشنگ نقش دخترهای خوب رو واسم بازی کرد که نفهمیدم کی به خانوادم راجبش گفتم.حتی التماس نهال کردم که ببرمش با خانوادم آشناش کنم اما میگفت بعد خواستگاری.ازش خواسته بودم با خانوادش حرف بزنه.اوایل که قبول نمیکرد ولی بعد هی میپیچوند و میپیچوند تا اینکه من بدجور باهاش دعوا کردم و گفتم مجبورت که نکردم باهام ازدواج کنی.اگه نمیخوای بگو نمیخوام.وقتی عصبانیتم رو دید گفت یه خواهر بزرگ تر داره و باباش اجازه نمیده نهال قبل اون ازدواج کنه.چندین بار رفته بود دم خونه ی نهال و محل کار باباشو پیدا کرده بودم.هم باباشو دیده بودم هممامانشو اما خواهرشو ندیده بودم.تو این گیر و دار بودیم.من به نهال میگفتم برم با باباش حرف بزنم و اون اجازه نمیداد.تا اینکه یه روز وقتی تو شرکت بودم مانیار اومد سراغم.داد و بیدار و کتک کاری که تو با دوست دختر من چیکار داری.اولش نمیفهمیدم چی میگه ولی بعدش وقتی چت هاش با نهال رو ریدمفهمیدم.سه تا خط مختلف داشت!هنوز نمیخواستم باور کنم.بعد اونروز افتادم دنبالش.عین سایه هرجا میرفت دنبالش میرفتم.هر هفته سه جا مهمونی میرفت اونم با چه وضعی.با چه پسرایی میرفت دور دور و همون ساعتا بهمپیام میداد دلم واست تنگ شده.از همه ی اینا فیلممیگرفتم که وقتی انکار کرد بکوبم تو صورتش.انکارم کرد وقتی بهش گفتم.فیلمارو که نشونش دادم لال شد.بهش نگفته بودم مانیار فامیل و رفیقمه.هنوز نمیدونست.باهاش تموم کردم و فهمیدم همون روز به مانیار زنگ زده بود که میخواستی بیای خواستگاریم بیا.مانیارم بهش گفته بود که پارسا رفیق منه و نهال اصرار داشت سوتفاهم شده و من دوستت دارم و از این حرف ها.اونجا بود که فهمیدم چشمش دنبال پول و موقعیته.من از مانیار بهتر بودم.وقتی منو از دست داد رفت سراغ مانیار که تو خیارشور خوابونده
#رمانکده
قسمت صد و هشتاد و پنج:
خطاشو که هک کردم دیده بودمچند نفر غیرمانیار هم تو خیارشورن.مانیارمگویا پسش زده بود و رفت ترکیه.از حرص اونروزام هرچی بگم درک نم
یکنی.مرد نیستی که بفهمی چه حسی داره خیانت دیدن و خورد شدن.همش دلممیخواست تلافی کنم و خودمو خالی کنم.نمیدونستم چطور تا اینکه یادم افتاد یه خواهر بزرگ تر داشت.با خودم گفتم اگه ببینه من رفتم خواستگاری خواهرش عجیب میسوزه.همین کارو کردم.اون شب تو خواستگاری اولین بار بود میدیدمت.با تصوراتممتفاوت بودید.هم تو هم خانوادتون.چیزی که من از نهال دیده بودم خیلی متفاوت تر از حیا و حجاب شماها بود.اونشب وقتی حال نهالو دیدم انگار جری تر شدم.ادامه دادم و ادامه دادم.دقیقا شب عقد پشیمون شدم ولی دیگه دیر بود.اسمامون تو شناسنامه ی هم بود.اصلا قرار نبود انقدر پیش برم ولی رفته بودم!یه اسم گذاشته بودم تو شناسنامه ی خودم و خودت.بعدش هرچی سعی کردم کنار بکشم دیدم نمیشه.دلم واسه تو میسوخت.دلم واسه خودمممیسوخت.بعدشو خودت میدونی.هی سعی میکردم نزدیکت نشم که عذاب وجدانم بیشتر نشه.هرچی بیشتر بهم خوبی میکردی بیشتر حالم از خودم بهممیخورد.هرچی بیشتر تو خانوم بودی من بیشتر حس میکردم لاشیم.بعد عقدمون پیامای نهال شروع شد.ازش کینه داشتم ولی اون بلد بود چطور نرم کنه اون کینه رو.ولی خدا شاهده مدام یادآوری میکردم بهش من زن دارم.ازش میخواستم ازم فاصله بگیره.قبول دارم خودمم کوتاهی کردم.باید جدی تر میبودم ولی نبودم.اونروزی که تو اومدی و نهالو تو خونمون دیدی...!)اینجای حرفاش مکث کرد.چشماشو بست و سرشو گرفت بین دستاش.بعد یکم نفس عمیق ادامه داد:_(نمیدونمنهال کلید خونه رو از کجا داشت.منشرکت بودم میدونستم توام بیرونی و خونه نیستی.نهال بم زنگ زد و گفت برم خونه.گفت تو خونه نیستی و اگر نرم وایمیسه تا تو بری و همه چی رو بهت میگه.ترسیده بودم.از اینکه تو بفهمی من چه کاری با تو و زندگیت کردم.با عجله رفتم خونه و با کلی گلبرگ و شمع و یه فضای آروم مواجه شدم.با حرفای نهال و رفتاراش همه چی یادم رفت.مست کردیم.نهال میگفت تا شب برنمیگردی و من تو عالم مستی نمیتونستم درست فکرکنم.ولی قسممیخورم کاری که بخواد منو شرمنده ی تو بکنه نکردم.بعد رفتنت مستیم پرید.فهمیدم چیکارکردم.از خجالت و شرمندگی گذاشتم و رفتم.وقتی برگشتم و باز تو خوب و مهربون بودی شرمندگیم بیشتر شد.دلممیخواست بهت توجه کنم.
#رمان_کده_گل_نرگس_185__
May 11
May 11
#رمان_کده_گل_نرگس_186
قسمت صد و هشتاد و شش:
عوض همه ی خوبیاتو چند برابر عشق بهت برگردونم ولی ته نگاهت یه چیزی بود که مانعممیشد.کم کم چهره ی واقعی نهال واسم رو میشد.میشنیدم میره خونه ی خالی پسرا و میشنیدم چه کارهایی میکنه و چه مهمونی هایی با چه آدمایی میره و در همین حین سعی میکنه منو از تو دور کنه و به خودش نزدیک کنه.با دیدن کاراش جدی تر شده بودم تو فاصله گرفتن ازش.میدونستم تا آخر عمرمم اگه تلاش کنم درست نمیشه.انگار خودش فهمید چون گفت برم واسه خداحافظی کردن همیشگی باهاش و یه سری یادگاری دستش دارم که میخواد بهمبرگردونه.همون روزی که تو کافه مارو دیدی.باید میفهمیدم نهال به این راحتی دست نمیکشه از چیزی که فکرمیکنه حقشه و ازش دزدیده شده.تو کافه حرفای خاصی نمیزدیم.میگفت از زندگیت میرم بیرون و از این جور حرفا.دستمو گرفت.چند باریپس زدم ولی بعد گفت میخواد بعد این عین دوتا دوست باشیم و به عنوان خواهر زنمببینمش.تا اینکه تو اومدی و....!)موتور فکش پت پت کنان خاموش شد.مغزم هنوز نمیتونست حرفاشو و کاراشو کنار همچفت کنه.به حرفاش فکرمیکردم و بعد به نگاهاش به نهال که مخالف حرفاش بود.سکوت سنگینی بینمون بود.پارسا نتونست تاب بیاره این سکوت رو.از جا بلند شد.رفت سمت در اما قبل بیرون رفتن گفت:_(نمیگم اشتباهاتی نداشتم نرگس.نمیگم پاکم.نمیگم بیگناهم.ولی پشیمونم.میخوامجبرانکنم.هم واسه تو همواسه بچمون.میخوام اینبار واقعا زندگی کنم اونم با تویی که میدونم واقعا دوستم داری.با تویی که با تمام بد بودنای من و خانوادم بازم خوب و مهربونی!)و رفت.بعد رفتنش ساعت ها فکرکردم.حتی شهنازم تو اتاقم راه ندادم.اول از همه حرفای فرزاد و بعد حرفایپارسا.شاید اگه پارسا رو نمیدیدم بی شک به فرزاد آرهمیگفتم.شاید اگه عاشق پارسا نبودم بدونلحظه ای درنگ دل میکندم ولی هرچی بالا پایینمیکردم و هرچی ترازو رو میچیدم و با منطق فرزادو ارجحیت میدادممیدیدم نمیشه!کفه ی عشقم سنگین تر بود.حتی اگه تو اون یکی کفه بهترین آدم میبود...کفه ی پارسا همیشه سنگین تر بود.چند روزی فکرم درگیر بود.سرکارممیرفتم و برمیگشتم.شهنازم برگشته بود خونه.فرزاد همون روز اول اومد منو برسونه سرکار ولی وقتی سرش دادزدم و گفتم حق نداره بیاد دنبالم یا حتی بیاد دم در خونه ی من رفت.خودمتنها میرفتم و برمیگشتم.این روزا یا شهناز سرمیزد بهمیا پروانه.مادر و پدرم هنوز آدرس خونمو نداشتن و من قصد نداشتم آدرسو بهشون بدم.
قسمت صد و هشتاد و هفت:
مادر و پدرم هنوز آدرس خونمو نداشتن و من قصد نداشتم آدرسو بهشون بدم.مامانم هرروز زنگمیزد و بی قراری میکرد و میگفت برم دیدنشون اما چشم دیدن نهالو نداشتم.اونروز وقت دکتر داشتم.قرار بود جنسیت احتمالی بچمو بفهمم.به هیچ کس نگفته بودم حتی شهناز.دلممیخواست تنها برم.حاضر شدم.یه لباس معمولی پوشیدم و یه آرایش معمولی تر.کیفمو برداشتم و در رو باز کردم از خونه برم بیرون که با دیدن پارسا روی پله های رو به روی در همونجا خشکم زد.با دیدن من لبخندی زد و از جا بلند شد.یه دسته گل خوشگل و بزرگ تو دستش بود.اومد سمتم:_(سلام!)به خودم اومدم و سلام دادم.بعد از اون حرفا اولین بار بود رو به رو میشدیم باهم.گل رو گرفت سمتم:_(پروانه گفت امروز جنسیت بچمون معلوم میشه.با اینکه تو بهم نگفتی ولی خواستممنم کنارت باشم.)بدون اینکه دسته گل رو ازش بگیرمگفتم:_(پروانه از کجا میدونست؟!من به هیچکس نگفتم!)شونه بالا انداخت:_(میشناسیش که!همه چیو میفهمه.میگفت حرفاتو با دکترت وقتی پشت تلفن باهاش حرف میزدی شنیده!)اخمام غلیظ تر شد.هنوز تصمیمنگرفته بودم و وقتی اینطوری میومد جلوم و بهممحبت میکرد دو دل میشدم.وقتی میدیدمش همه ی معادلاتم به هم میریخت.دسته گل رو جلوتر آورد:_(گل برای گل!)با همون اخم ها دسته گل رو ازش گرفتم و گذاشتمش روی جا کفشی.در رو بستم و رفتم سمت آسانسور.دنبالم اومد.سوار ماشین که شدیممن ساکت بودم و اون حرف میزد.رسما چرت و پرت میگفت.از کارش میگفت.از همکاراش میگفت.انگار نخواد سکوت بینمون باشه و با هرحرفی بخواد این سکوتو بشکنه.وقتی رسیدیم دکتر تا تایم نوبتمون بشه هم حرف زد.انقدر خوش برخورد و گشاده رو و خوش صحبت شده بود که باورمنمیشد این همون پارسای خشک و عنق و بدرفتار قبله!وقتی نوبتم شد با هم رفتیم تو اتاق دکتر و پارسا وایساد بالا سرم.دکتر شکمم رو که بالا زد از خجالت خون هجوم آورد به لپام.پارسا با ذوق به شکمم زل زده بود.بعد از دقایقی دکترمپرسید:_(خب عزیزم حدس میزنی دختر باشه یا پسر؟!)حس میکردم دختره.حتی تمام اینمدت با فکر دختر بودنش سر کرده بودم.فکرمو به زبون آوردم:_(نمیدونم ولی حس میکنم دختره!)دکتر لبخندی زد و گفت:_(اولِ همه اینکه صحیح و سالمه.پرجنب و جوشم که هست.معلومه پسرشیطونی قراره بشه!)بین حرف های دکتر نگاهم روی پارسا بود تا واکنشش رو ببینم.چنان لبخند دندون نمایی زد صورتش گل انداخت که نگو.
●شما اگ
ق
سمت صد و هشتاد و هشت:
با ذوق زل زده بود به تصویر سونوگرافیش.از دکتر که خارج شدیم پارسا روی پاهاش بند نبود.مداممیگفت پسرم قراره عین باباش فلان میشه و بهمان میشه.ازممیپرسید چیزی دلمنمیخواد یا ویار ندارم.میگفتم نه.انقدر پرسید و منگفتم نه که آخر مظلومانه قسمم داد ویارم رو بهش بگم.ولی هیچ ویاری نداشتم.تنها یه ویار داشتم این روزا.اونم عطر تنِ پارسا بود.چندین روز بود حاضر بودم همه چیزمو بدم تا گرمای تنش رو حس کنم.تا عطرشو استشمام کنم.وقتی دید ویار ندارم خودش واسم کلی چیزگرفت.بعد هم تا شب شهر رو گشتیم.میخواست شام بریم بیرون ولی قبول نکردم.این شد که موقع برگشتن به خونه به علاوه ی کلی میوه و خوراکی و آجیل و غذاهم خرید.تا دم در باهام اومد.وسایل هارو گذاشت جلوی در و گفت به پروانه میگه بیاد پیشم.داشت میرفت.نمیخواست بیاد تو.منم قصد نداشتم تعارفش کنم.بعد رفتنش مشغول جمع و جور کردنِ خرید ها شدم.هنوز لباس هام تنم بود که زنگ رو زدن.پارسا دوباره برگشته بود یا پروانه بود؟!از چشمی که نگاه کردم با دیدن داییم در رو باز کردم.کنارش فرزاد هم بود و این باعث شد یکممعذب بشم.وقتی اومدن و نشستن تا خواستمبرم چایی درست کنم باز زنگ در رو زدن.در رو که باز کردم با دیدن پارسا تعجب کردم.تو دستش یه نایلکس کوچیک بود.بدون اینکه نگاهم کنه گفت:_(این خرید رو تو ماشین جا گذاشته بودم!)توی کیسه سه چهارتا کنسرو بود فقط.مطمئنم این بین خریداش نبود!نایلکس رو گرفتم و تشکر کردم.به کفش ها نگاه کرد:_(مهمون داری؟!)قبل از اینکه من جواب بدم داییم با صدای بلندی گفت:_(کیه دخترم؟!)پارسا قبل اینکه من دهن وا کنم پچ پچ وار گفت:_(منو دعوت نمیکنی تو؟!خسته شدم!یه چایی میخورم و میرم!)بعد هم بدون اینکه منتظر جوابم باشه کفشاشو درآورد و اومد تو.اخمای فرزاد با دیدنپارسا رفت تو هم.چایی ریختم و آوردمبراشون.سکوت سنگینی بود.نه پارسا با داییم و فرزاد حرف میزد نه اونا با پارسا حرف میزدن.چاییشونو که خوردم داییم رو به فرزاد گفت:_(شما برو فرزاد.من با نرگس کار دارم!با آژانس برمیگردم!)فرزاد مخالفت نکرد و رفت.بعد رفتنش انگار خیال پارسا همراحت شد که رفت.فهمیده بود داییم کار خصوصی باهام داره.بعد رفتنشون داییم اومد نشست پیشم و با حرفایی که زد فکرم رو بیش از پیش درگیر کرد:_(دایی جان!قربونت برم.من طاقت دیدن تنهاییت رو ندارم.خودمم با کارای بابا درگیر بودم
قسمت صد و هشتاد و نه:
خودمم با کارای بابا درگیر بودم و به فرزاد سپردم جای من مراقبت باشه.فکرمیکردم براش مثل خواهر میمونی.مطمئن بودم از پاکی نگاهش.نه تنها من که هممون مطمئن بودیم فرزاد به تو بد نگاه نمیکنه.واسه همین خیالمون راحت بود و سر نمیزدیم بهت و سپرده بودیمت به فرزاد.کارای بابامم از یه ور اجازه نمیداد وقت کنیم و بهت برسیم.تا اینکه شهناز بهمون گفت فرزاد...!)سکوت کرد.با شرمسرپایین انداختم.باز ادامه داد:_(کوتاهی کردم نرگس.شرمندتم.من نباید اجازه میدادم فرزاد انقدر نزدیک تو و زندگیت شه.کوتاهی از ما بود.ولی حالا که رسیده به این ور ماجرا میخوام بدونی فرزاد واقعا دوستت داره.رومسیاه که اینارو میگم.میدونم قصدت طلاقه انقدر راحت حرف میزنم وگرنه غلط میکنم بخوام به یه زن متاهل این حرفارو بگم.این چند روز هم من هم باقی دایی و خاله ها با فرزاد درگیر بودیم.انقدر دعوا کردیم باهاش و انقدر نصیحتش کردیم که خودش اعتراف کرد واقعا دوستت داره.منم اینجام نه به عنوان دایی تو.به عنوان پدر فرزاد اینجام.که بگم من از پسرم و علاقه اش مطمئنم.میدونمپسری نیست بخواددختری رو بازی بده.میدونمم تو چقدر سختی کشیدی تو زندگیت و الان فقط آرامش میخوای.خواستم بهت بگم اگه تو فرزادو قبول کنی رو تخمچشم ما جا داری.اگر هم نکنی به روح خواهرم قسم چنان دورش میکنم از زندگیت که انگار فرزادی نبوده.دوتاتونم عاقل و بالغید و میتونید واسه زندگیتون تصمیم بگیرید.بدون هرتصمیمی تو بگیری من پشتتونم!)بعد همبی حرف پس و پیش از جا بلند شد و رفت.حتی توان خداحافظی هم نداشتم.سرمپایین بود.بعد از ۵ دقیقه از رفتنش زنگ درم خورد.کلافه از زنگای پی در پی درو باز کردم.پارسا پشت در بود.نمیدونم قیافم چطور بود که گفت:_(نرگس!خوبی؟!چرا رنگتپریده؟!)بی توجه بهش گفتم:_(چرا اومدی باز؟!)با شرمندگیگفت:_(نتونستم برم.تو پارکینگمنتظر موندم داییت بره بیامببینمت!)با همین یه حرف دلم پر کشید.اما اخمامو توهمکردمکه رنگ رخساره ام خبر نده از حالم.دوباره نگاهم کرد و گفت:_(نرگسم!فکرکردی رو حرفام؟!نمیخوای منو ببخشی؟!نمیخوای برگردی به خونه ات؟!)اولین بار بود اینطوری صداممیکرد.نرگسم...
و من انگار روی آسمونا بودم.مردی که جنون وار عاشقش بودم داشت این حرفارو بهممیزد و دلمچنان نرممیشد که میخواستمهمین الان حاضر شم و باهاش برگردم به خونمون.سر پایین انداخته بودم از شرم حرفاش.
قسمت صد و نود:
.نزدیکم شد و دستش رو گذاشت زیر صورتم و سرم
رو آورد بالا.صورتش مقابل صورتم بود.قلبم تند تند میزد.فکرمیکردم الانه که صداشو بشنوه.پچ پچ وارگفت:_(دلم واست خیلی تنگ شده!خونه بی تو خیلی دلگیره.برگ...!)با تمام وجود داشتم به حرفاش گوش میدادم که با صدای فرزاد حرفش نصفه موند و رو برگردوندیم:_(نرگس؟!)وایساده بود جلوی در آسانسور.انقدر حواسم پی پارسا بود که ندیدم باز شدن در آسانسور رو.یکم!فقط یکم از پارسا فاصله گرفتم.دوست داشتم گرمای تنشو حس کنم.رو به فرزاد با تته پته انگار کار اشتباهی کرده باشم گفتم:_(ف...فرزاد!تو اینجا چیکارمیکنی!)پارسا با حرص نگاهش میکرد.تو دست فرزاد چند تا قابلمه بود.اومد جلو.نگاهش روی من و پارسا بود.بیشتر روی من:_(اینارو خاله ها فرستادن واست بیارم!غذا و کیکه با ماست و دوغ و شیرمحلی!)نایلکس حاوی قابلمه هارو گرفت سمتم.گرفتم و تشکر کردم.بدون اینکه تعارفشون کنم بیان تو از هردو خداحافظی کردم و خواستم برم تو که پارسا دست انداخت دور کمرم و منو به خودش نزدیک کرد و بوسه ی آرومی روی موهام نشوند و گفت:_(مواظب خودت باش.فردا خودممیام دنبالت ببرمت سرکارت!)بعد هملبخند مهربونی بهم زد.هول شده از نگاه به خون نشسته ی فرزاد و نزدیکی های بیش از حد پارسا خداحافظی کردم و در رو بستم.تکیه دادم به در و نفس عمیقی کشیدم.کاش میشد زمان تا ابد تو آغوش پارسا استوپمیکرد.تو حال و هوای خودم بودم و هنوزپشت در ایستاده بودم و به حرفای پارسا فکر میکردم که با صدای داد و بیدادی از بیرون خونه نایلکس غذاها از دستم افتاد.با عجله در رو باز کردم.پارسا و فرزاد بودن که یقه های همو گرفته بودن و داشتن واسه هم شاخ و شونه میکشیدن.نفهمیدم اون دقایق چطور گذشت.فقط میدونم وقتی زورمنرسید داد زدم و از همسایه ها کمک خواستم.مردای همسایه ریختن و سعی کردن جداشون کنن.نمیدونم کی زنگ زده بود به پلیس و بالاخره هردو با سر و صورت خونین و مالین از هم جدا شدن و راهی کلانتری شدیم.هردو از هم شکایت داشتن گویا!بعد رفتن اونا منم آژانس گرفتم و پشت سرشون رفتم.بینراه زنگزدم به داییم و خواستم خودش رو برسونه کلانتری.وقتی رسیدم دیدم هردو منتظر نشستن.پارسا گوشه ی لبش پاره شد و به طرز فجیعی خون میومد.دلم طاقت نیاورد!رفتم نزدیک و گریه کنان با گوشه ی شالم خون روی چونه اش رو پاک کردم.با مهربونی نگاهم کرد.
#رمان_کده_گل_نرگس_190