eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.6هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۱۶۷ اینا رو هم همه دختر پسراي مجرد داشتن و هیچ آدم عاقلی و به اشتباه نمیندازه. سهیل به تو شک نداره. اگه داشت چشاش هوار نمی کشید که برات بال بال می زنه. رها گونه اش را به پشتی صندلی فشرد و با صدایی خفه گفت: - به خاطر این که فقط یه پیشنهاد بود بهم دست نمی زد سپیده. دلخور شده بود. قربون صدقه م می رفت. بغلم می کرد ولی ته نگاش پر از شک بود. فکر می کردم بالاخره اون منو گیر میندازه اما من گرفتار شدم. من خواستمش. یه کاري کرد من کم بیارم. می دونست تو این مدت کم چی کار کنه که بشه همه دنیام. همه آرامشم! حالا اگه بفهمه شب و روزي که دستم و دلم پسش زد واسه خاطر یه خیال دیگه بوده، به خاطر سورن نامی بوده، به خاطر این نبوده که یهو اومد تو زندگیم، اون موقع چی کار می کنه؟ از زندگیش پرتم نمی کنه بیرون؟ قلبش داشت از حرکت می ایستاد. دست روي گونه خیسش کشید و تقریبا نالید: - اگه نباشه ... اگه سهیل بفهمه ... اگه اشتباه بفهمه و نباشه، اگه مثل بابام اون قدر دلخور شه که ترکم کنه، اگه ... این اگرها حلقه اي نامرئی دور گلویش پیچید. این اگرها و تردید ها به واقعیت نزدیک می شد، همه آرزویش در آتش اشتباهات می سوخت. سپیده با لحنی توأم به مهربانی و آرامش گفت: - این اما و اگرها رو بریز دور و زندگیتو بکن عزیزم. - نمی تونم. مثل سرطان چسبیده بیخ تنم. می ترسم دست به این تومور بزنم و تمام زندگیم، تمام وجودم دچارش شه. اون قدر وقیح شده، اون قدر همه چی براش آسون شده که تو مراسم بابام میاد و زل می زنه تو چشمم، کنار شوهرم، یه جوري به روم میاره گذشته رو که انگار هنوز جاریه. چی کار کنم که دلم ازش پره. هنوز شک دارم که بانی رفتن بابام بوده یا نه و باید به اجبار خفه شم. می خوام داد بزنم و خفه شم. اینا تاوان کدوم اشتباهه؟ من که به خدا گفتم غلط کردم. من که گفتم خودم می دونم خطا کردم. یه آدم پشیمون و خطاکارو که هزار بار مجازات نمی کنن، می کنن؟ - تو اشتباهی نکردي. این براي هزارمین بار! اصلا همین امشب که رفتی خونه همه چیو به سهیل بگو. - نه! حداقل حالا که سر و کله سورن درست وسط زندگیمه نمی تونم. سپیده پلک هایش را بر هم فشرد و گفت: قسمت ۱۶۸ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh باشه! اصلا فکر کن سورن اومد این جا و با دیدن سهیل و آشنا در اومدنشون دست از اصرار برداره. شاید کوتاه اومد و پذیرفت که انقدر راحت مقابلت ایستاد. شاید واقعا قصدش فقط تسلیت گفتن بوده و بس. به نیمه پر لیوان نگاه کن. شاید دلت آروم گرفت. نیمه پر لیوان؟ مگه در لیوان شکسته آبی هم می ماند؟ اشتباهات زندگیش را در هم کوبیده بود. این پیمانه نیمه پر که سپیده می گفت شاید پیمانه عمرش بود که داشت لب به لب می شد. ته دلش را انگار ناخن می کشیدند. پر از درد و زخم بود. تا می آمد مرهمی روي زخم قبلی گذارد و التیام و آرامش گیرد، خراشی دیگر و با عمق بیشتري به روح و روانش می نشست. از این زخم روي زخم آمدن ها خسته بود. بالاخره در ماشین باز شد و سهیل نشست اما رها تغییري در مدل نشستنش نداد. به نیمرخش خیره شد. دلش ضعف رفت حتی براي ته ریشی که به احترام پدر اما مرتب روي صورتش نگه می داشت. دلش میان دست هایی که حالا گیر فرمان و کمربند ماشین بود گرفتار بود. سهیل قبل از حرکت نگاهی تقریبا طولانی به سمتش انداخت و پرسید: - خسته اي؟ تکان نخورد. سکوتش را هم نشکست و فقط آرام سر تکان داد. سهیل نگاهش را به مقابل داد. فرمان با چرخش نرمی در مسیر افتاد و صداي سهیل دوباره به گوشش رسید. - نمی دونستم سورن پدرتو می شناسه. یک چیزي به گلویش پرید. نمی دانست قلبش بود یا آب دهانش. شاید هم جانش بود که داشت بالا می آمد. زبان به کامش چسبید و فقط بی حس و حال نگاهش کرد. سهیل دوباره نگاهش را تکرار کرد. کوتاه اما چرا نفس گیر بود این بار؟ - تو می شناختیش؟ تیر خلاص که می گفتند همین بود؟! نه! هنوز داشت نفس می کشید. ضربه ها یکی پس از دیگري اصابت می کرد. گلوله هاي ترس پشت هم شلیک می شد. پس چرا نمی مرد؟!. چرا هر چه این حلقه دور گلویش محکم تر می شد دست و پا زدنش هم کمتر می شد؟ با صدایی خفه که به زحمت از ته گلویش بیرون آمد، گفت: - نه! https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۶۹ دید که ابروي چپ سهیل بالا رفت. این تکرار نگاه را دوست نداشت. حتی نگاهی که از داخل آینه به سپیده افتاد را دوست نداشت. لحن متغیر سهیل را دوست نداشت. - عجب! جالب شد! خودش را از تک و تا نینداخت و پرسید: - چطور مگه؟ - هیچی. فکر می کردم از اقوام یا آشناهاي دور که من تا حالا ندیدمش، اما انگار یه آشنایی ساده با پدرت داشته. احتمال داره یکی از کارمنداي قدیمش باشه. - نه! آخه ... با نگاه سهیل لبش را گاز گرفت. داشت تا ته جاده حماقت می رفت. می خواست بگوید سورن که در کار فروش و تعمیرات موبایل است چه ربطی به بازار فرش دارد، اما زبانش را به موقع کنترل کرد و در ادامه گفت: - یعنی نمی دونم. آخه کارمنداي بابا رو زیاد نمی شناختیم. خوشش نمی اومد. قطره اشکی که گوشه چشمش را تر کرد ناشی از هزاران حال بد بود، اما هر چه بود سهیل را ساکت کرد. **** محتوي سرد شده فنجان را کمی مزه کرد. همیشه چاي را نسبت به دیگران سردتر می خورد، اما این بار تعللش زیاد بود و چاي کلا سرد شده بود. چهره در هم کشید و فنجان را روي میز گذاشت. - پاشو کم کم آماده رفتن شو مادر! به مادر نگاه کرد. صورت سفید و مهربانش در قاب روسري تیره رنگ از همیشه شکسته تر نشان می داد. انگار پدر با جانش تازه جوانی مادر را هم برد. گیج پرسید: - کجا مامان؟ - نمی خواي بري سر خونه و زندگیت؟ دلش هري پایین ریخت. اصلا دلش نمی خواست در این شرایط مادر و خانواده اش را تنها بگذارد، اما قبل از این که چیزي بگوید صداي آرام سهیل نگاهش را سمت او کشید. - اگه دوست داره بمونه از نظر من مانعی نیست مادر. مادر لبخند کمرنگی به نشان سپاس زد. قسمت ۱۷۰ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh زنده باشی عزیزم. چهل روزه زندگی شمام تق و لقه. نه من راضی به این اوضاعم نه روح حاجی. تو همین مدتم محبت داشتی ولی دیگه بهتره برید سر زندگی خودتون. رها با بغض گفت: - میرم اما چند روز دیگه که ... مادر اجازه نداد حرف او کامل شود. - خاله ت اصرار داشت چند روزي بریم خونه ش و مهمان باشیم اما گفتم کمی کار دارم و آخر هفته میرم. نگران ما نباش قربونت برم. باید به جاي خالی پدرت عادت کرد. چاره اي نیست. تازه حماد و یلدام کنار دلم هستن و تنها نیستیم. پس جاي خالی واسه تو نمی مونه. سکوت رها را کسی مبنی بر دلخوري نگذاشت. چند دقیقه بعد بی حرف و اصرار اضافه اي برخاست و براي آماده شدن به اتاق رفت. تقریبا آماده بود و شالش را روي سرش می انداخت که پس از شنیدن ضربه کوتاهی به در صداي حماد را شنید. - رها؟ بیام داخل؟ در را باز کرد که حماد بی تعارف داخل آمد و در را پشت سرش بست. حال و حوصله نداشت اما می دانست حضور حماد همیشه علتی دارد، بنابراین بی حرف و منتظر فقط نگاهش کرد. حماد دستی به صورتش کشید که از زمان رفتن پدر هنوز اصلاح نشده بود و مردد گفت: - میدونم حالت به جا نیست رها ولی ... - چی شده؟ حماد این بار بی حاشیه گفت: - رابطه سهیل و سورن چیه؟ دوستن؟ نگاه رها پایین افتاد. سر تکان داد و آرام گفت: - منم نمی دونستم. - در مورد سورن با سهیل صحبت کردي؟ رها طوري به برادرش نگاه کرد تا جواب سردرگمی اش را بگیرد. حماد کلافه در اتاق شروع به قدم زدن کرد و استغفاري زیر لب گفت. چند لحظه مکث کرد و با نفس عمیقی دوباره مقابل رها ایستاد و گفت: - مگه قرار نبود باهاش صحبت کنی؟ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۷۱ گلوله بغض در گلوي رها بالا و پایین می شد و معطل شکستن بود. - نتونستم. فرصت نشد. یعنی ... - خیلی خب! اصلا مهم نیست. بهتره سهیل بیشتر معطل نشه. اما قبل از این که برود رها برخاست و مانعش شد. - حماد، سورن گفته که بابا رو از قبل می شناخته و ... - سورن هر چی که گفته دیگه مهم نیست. تو برو بچسب به زندگیت. حتی اگه سورن رفیق گرمابه و گلستان سهیله، حتی اگه پاش به خونه ات باز شد اعتنایی نکن ... فکر کن از اول سورن نامی در زندگیت نبوده. کبریت بکش زیر انبار هر چی خاطره و محبت که ازش داري، حتی اگه انبار باروته، بریز دور. گذشته و اسم سورنو می تونی؟ عرضه شو داري؟ یا هنوز ... - دیگه هنوزي از گذشته با وجود سهیل واسه من نمونده. خیلی وقته! حماد لبخند کمرنگی به لب آورد. پر شال خواهر را روي شانه اش انداخت و با محبت گفت: - پس برو به سلامت. **** سهیل در حال باز کردن دکمه سر آستین پیراهنش نیم نگاهی به جانبش انداخت. - دوش می گیري؟ - خونه مامان اینا رفتم حمام. سهیل دیگر حرفی نزد. می خواست پیراهنش را روي مبل پرت کند که رها آن را گرفت. - بذار واسه فردا. الان خسته اي. اما انگار خودش خسته تر بود. با آمدن صداي آب رها لباس عوض کرد. ساك کوچک لباس هایش را برداشت و بیرون رفت. هر چه بود و نبود را داخل ماشین ریخت و روشنش کرد. روي صندلی نشست به اطرافش نگاه کرد. دلش براي خانه تنگ شده بود، اما بیشتر از آن دلش براي هواي این خانه تنگ بود. هوایی که پر از عطر تن او و عشقی بود که ذره ذره به کام دلش شیرین ترین عسل آمد. حتی اگر این عشق از عادت بود، دوست داشتنی ترین تجربه بود. شاید انسان باید گاهی از عادت به عشق می رسید. حسی عجیب درونش قُل قُل می کرد. این که با آرامش این خانه همه دنیا هم آرام می شود. همان حسی که به محض ورود زیر پوست تنش دوید. قسمت ۱۷۲ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh دوباره بلند شد. آب سماور را عوض کرد و پیچ شعله اش را بالا کشید. بسته اي بیسکوییت از قفسه برداشت که چشمش به بسته هاي شکلات تلخ افتاد. بسته را برداشت. زیر و رویش را نگاه کرد. سهیل به عکس سورن اصلا میلی به این نوع شکلات نداشت. در این مدت همان یکی از بسته برداشته شده بود که روز اول زندگی مشترکشان نصیب سطل زباله شد. شاید حکمتی بود. حتما بود. حکمت فراموشی! شاید این هم یک قدم بود. بسته را سر جایش گذاشت تا سر فرصت مناسب به سارا بدهد. می دانست او نیز به این نوع شکلات با درصد بالا علاقه خاصی دارد. - فکر می کردم خیلی خسته اي. برگشت و سهیل را با تن پوش سرمه اي رنگش پشت سر خود دید. لبخند زد. - نیستم. دلم واسه خونه تنگ شده بود. سهیل کلاه را از سرش پایین کشید. موهایش روي پیشانی که می ریخت دل رها هم پایین می ریخت. عاشق موهاي آشفته او بود. - فقط خونه؟ صاحب خونه چی؟ رها در یک قدمی اش ایستاد. انگشت روي گودي گردن نم دار او کشید و گوشه یقه حوله را مرتب کرد. - دل آدم که واسه خودش تنگ نمی شه. سهیل صورت مقابل صورت او کشید و با چشمک معناداري گفت: - واسه هم خونه چی خانم صاحب خونه؟ رها نگاهش کرد. این سیاهی یک دست شده بود فانوس قلبش. - هم خونه وقتی بشه هم خون و هم نفس، کار از دلتنگی و اقرار می گذره. نگاه طولانی سهیل به چشم هاي رها قلبش را تا مرز جنون کشید. خودش را عقب کشید اما دست او دور بدنش حلقه شد و نگهش داشت. دست زیر صورتش برد و آرام گفت: - کجا؟ پشیمون شدي؟ - نه! وقتی این جوري نگام می کنی قلبم بد می زنه. - یعنی هنوز نمی دونی دوست دارم مدام عین عروسک بغلم بنشونمت و نگات کنم؟ - من عروسک نیستم سهیل! بعضی وقتا حس نگاتو دوست ندارم. وقتی که با تردید نگام می کنی. قسمت ۱۷۳ اون فکر و مغز کوچولوت منحرفه خوشگلم. من می میرم واسه وقتی که تو حسی و زیر زبونتو می کشم. تردیدم واسه این بود که وارد عمل بشم یا نه! البته اگه بازي دستت رو کمربند این حوله مجال فکر کردن بده. یک دفعه تمام بدن رها داغ شد. خودش و دستانش را با هم پس کشید. به سمت سماور رفت که در حال قُل زدن بود و در همان حال با صدایی دو رگه از هیجان و شرم زیر لب گفت: - بی جنبه! سهیل باز با خنده سر مقابل صورتش برد. - هر لیبلی به من بچسبونی چیزي از جرمت کم نمی کنه. خنده اش گرفت اما لب هایش را گاز گرفت. - برو لباس بپوش. - می ترسی به گناه بیفتی؟ - نه خیر! سرما می خوري. - تا وقتی تو حی و حاضر این جا آماده سروي، به نظرت دیوونه ام سرما بخورم؟ - بگم ببخشید بد موقع مزاحم شدم، میري؟ - می دونی وقتی می خواي بخندي و گونه هات سرخ میشه، اما نمی خواي به روي خودت بیاري، شبیه چی میشی؟ رها با خنده نگاهش کرد و سهیل آن قدر نزدیک شد که نفس هایش گونه هاي دختر را گرم کرد. - همون سیب سرخی که به خاطرش آدمو از بهشت دیپورت کردن. خنده رها جمع شد و با تعجب نگاهش کرد. سهیل انگش
ت گرمش را از روي گونه تا لب او کشید و با لحن خاصی گفت: - گاهی وقتا میوه ممنوعه هم ارزش گذشتن از بهشتو داره. چشم هاي رها میان دو چشم ساکت اما پر حرف او سرگردان شد. منظورش هر چه بود جرأت نکرد بپرسد اما لبخند سهیل پررنگ تر شد. - این جوري نگام نکن. تو که مال خودمی. - اگه نبودم چی؟ - عطاي بهشتو به لقاش می بخشیدم و می چیدمت. همون کاري که آدم به خاطر حواش کرد. ا https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۷۴ ولی نصیبش چهل سال فراق و یک دنیاي زمینی شد. - ولی بازم وعده بهشتو گرفت به شرطی که اولین و آخرین خطاش همون میوه ممنوعه باشه. دیگر قلبش داشت از حرکت می ایستاد. لب هاي سهیل گونه اش را لمس کرد و آرام گفت: - بی خیال سیب سرخم. چاییتو آماده می کنی تا لباس بپوشم؟ رها لبخند زد اما زورکی. دلش غوغا بود از حرف هاي دو پهلوي او. چرا سهیل حرف از سیب سرخ ممنوعه می زد که ممکن است تاوانش جهنم باشد؟ زمین که جهنم نبود و همه آدم ها گناهکار نبودند. حق رسیدن و تصاحب بهشت را داشتند. پس او حرف از کدام تاوان می زد؟ اولتیماتوم کدام جهنم را می داد؟ ته دلش سوخت. درد در تنش پیچید. این برزخ آخر او را می کشت. حتی اگر می مرد هم اجازه نمی داد وسوسه اي دوباره بهشتش را تصاحب کند. بغض گلوگیرش را قورت داد. چاي را دم کرد و سر چرخاند. تازه عکس پدر را در کنج خانه دید. درست در معرض دید آشپزخانه بود. نگاهش دلگرم کننده اما انگار هنوز دلواپس بود. چشم هایش را بست. صدایی در رشته کوه افکارش منعکس شد. - نترس دخترم. چشم که باز کرد سهیل با لبخند مقابلش ایستاده بود. **** - بعد از این همه مدت اومدي که جمع کنی؟ که چی بشه؟ موبایلش را روي میز شیشه اي زیر دستش چرخاند و بی آن که به دوستش نگاه کند، گفت: - خسته ام کرده. - بعد از این همه سال که با جون کندن ذره ذره جمع شد حالا ... یک دفعه دستش را روي گوشی کوبید و خیره به حمید گفت: - از این جون کندنا دیگه حالم به هم می خوره. دنبال پریدنم. - با کدوم پول آخه؟ پولش جور بود. شاید بهتر بود می پرسید با کدوم بال! - به اونش کار نداشته باش. می خواي وسایلو یا نه؟ قسمت ۱۷۴ هنوز مرد جوان حرفی نزده بود که در باز شد. می خواست بگوید تعطیل است اما با دیدن مردي که وارد شد، چند ثانیه کوتاه به او خیره ماند، اما مانند همیشه زود خودش را جمع کرد. سلامش را پاسخ داد و رو به حمید گفت: - تو برو. بعد با هم حرف می زنیم. نگاه حمید میان دو مرد جوان دوري زد، اما بی حرف برخاست و با جمله کوتاه "می بینمت" از مغازه بیرون رفت. برخاست و با لبخند به حماد نگاه کرد. - منور کردین جناب ستوده. حماد چند قدم نزدیک شد و آرام گفت: - اومدم مردونه حرف بزنیم. - حتما! چیزي می خوري؟ حماد روي یکی از صندلی ها نشست و گفت: - نه! زیاد وقتتو نمی گیرم. مقابلش نشست و با پوزخند گفت: - وقت من زیادي خالیه. پر کردنش از حد حوصله شما خارجه پسر حاجی. حماد کمی به سمتش متمایل شد. - نه اومدم متلک و کنایه بشنوم، نه این که ... - حتما وظیفه من بود خدمت برسم که رسیدم. حماد خیره به چشمانش گفت: - می خوام دیگه نرسی، مفهومه؟ به عقب تکیه داد و دست به سینه و طلبکار گفت: - یه روز قول دیگه اي دادي. - اون روز فرق می کرد سورن. دست هایش افتاد. چشم هایش عصبی به سمت حماد هجوم برد و صداي کشیده شدن فلز صندلی روي سرامیک اعصابش را خراشید. قسمت ۱۷۵ چه فرقی؟ من چه فرقی با اون روزي که اومدي گفتی ثابت کن خواهرمو واقعا می خواي کردم حماد خان؟ چه فرقی کردم جز این که به آب و آتیش زدم تا رها مال ِ من باشه؟ هان؟ انگشت حماد با چهره اي درهم به سمتش کشیده شد. - اسم رها رو دیگه نیار سورن. خب؟ با پوزخندي حرصی برخاست. - چشم. امري باشه؟ حماد مقابلش ایستاد. با این که مقابل بود اما قصد جنگیدن نداشت. همیشه دوستی و آرامش را بهترین راه براي حل مشکل می دانست. - گوش کن سورن! یه روز اومدم بشناسمت. تقریبا بهت اعتماد کردم. گفتی رها رو می خواي، اونم راغبه، اما بابام شده یه مانع بزرگ. گفتم باهاتم به شرطی که ثابت کنی زیر پیمونه سر زیر شده عشقی که ازش دم می زنی کاسه و نیم کاسه نباشه. گفتی رها رو واسه خاطر خودش می خواي. وقتی یه ذره دلم بهت قرص شده به جاي این که مقابلت باشم اومدم کنارت. حمایتت کردم. با پدرم صحبت کردم. دلیل آوردم. سخت بود اما داشت قانع می شد ولی نمی دونم چرا یهو دوباره روي همون حرف اولش پافشاري کرد و نه اي که گفت سخت تر و سفت تر شد. خواستم بهت یه فرصت بده ولی ... - ولی نداد. نخواست. نذاشت. چرا حماد؟ چون حساب بانکی فول نداشتم؟ چون بابام حاجی بازاري نبود؟ چون یک از اوناس که میگن بود و نبودش توفیر نداره؟ چون ... این بار حماد حرف او را قطع کرد و تند توپید: - نمی دونم و هیچ وقتم نفهمیدم این همه سرسختی سر چی بود، ولی هر چی بود این بهونه هاي ردیف شده تو نبود. مطمئنم خودت بهتر از هر کی می دونی این دلایل نبوده، نه؟ پوزخند عصبی و آشفته سورن تکرار شد. داشت به هزار و یک راه براي مقصر جلوه دادن دیگري می زد. - اگه حاج آقا به خوابم اومد ازش می پرسم و جوابتو میدم، خوبه؟ اخم هاي حماد بیشتر درهم شد و نزدیکش رفت. - پدرم دستش از دنیا کوتاهه و ... سورن چرخید و چشم در چشم حماد با بغضی خفه غرید. - ولی ظلمی که به من و دخترش کرد فعلا پایداره.
قسمت ۱۷۶ حماد چشم هایش را جمع کرد و محکم گفت: - رها از زندگیش راضیه. تغییر رنگ چهره و چشم هاي سورن، حال بدش را رو کرد. هر چه می ریسید حال چشمانش دوباره پنبه می کرد. رو برگرداند. حماد مشت سفت شده و انگشتان بی رنگ شده او را دید. خواست چیزي بگوید اما سورن دوباره نگاهش کرد و با غیظ گفت: - زندگیش؟ خوبه! خیلی خوبه، چون شما میگید راضیه حتما هست. راضیه کنار یکی شبیه شما. کنار کسی که شما واسش لقمه گرفتید. کنار سهیل خانِ ابهر. پسر یکی از سرشناس ترین بازاري هاي تهران. اونم تو صنف فرش! از جنس بین المللیش. چی از این بهتر؟ چی از این بیشتر؟ حاجی تو تمام عمر و تجربه کاریش معامله به این پر سودي داشت؟ حماد زل زد به چشم هاي پر کنایه و عصبی او که انگار منتظر بود همین الان یقه اش را بگیرد، اما فقط انگشت مقابلش تکان داد. صدایش در اوج ناراحتی هنوز هم کنترل شده بود. - نه خواهر من کالا بود، نه پدر من اهل معامله دوران جاهلیت. معامله آخرشم سر رها شد جونش! بی خبر نیستم پس تو هم خودتو به بی خبري نزن. نبش قبر یه اشتباه با توهین تو، چیزي رو تغییر نمی ده. فقط اینو تو مغزت فرو کن که سهیلو خود رها خواست. سورن سرش را کمی پیش برد و با جسارت گفت: - لازم باشه تموم قبرستوناي دنیا رو زیر و رو می کنم ولی رها باید به من برگرده. حماد با لحظه اي مکث نیشخندي زد. - ادعاي عشق و تب جنونت همین قدر بود؟ - ادعا نبود. حقیقت بود و هست. - پس بذار رها کنار سهیل به خوشبختیش برسه. چیزي تو اون زندگی کم نداره. - چرا داره. منو کم داره. عشقو کم داره. - هنوز به جایگاه گذشته ت تو زندگی و قلب رها شک دارم که تونست انقدر راحت جایگزینت کنه. هیچ وقت تو چشم کسی نگاه نکرد و از دوست داشتن تو نگفت، ولی مقابل من از عشقی که به شوهرش داره داد کشید. دیدن تنها کسی که تو اوج غم بی پدري تونست آرومش کنه، اون بود. - سهیل هر کی هست بعد از من رسیده. نمی تونه انقدر راحت کمرنگم کنه، چون گذشته رها با من بوده. https://rubika.ir/roman_sara123 قسمت ۱۷۷ ولی الان شوهرشه. برو بشین به این نسبت خوب فکر کن. بعد دم از گذشته با رها بزن، خب؟ خواست برگردد اما با صداي محکم سورن ایستاد. - طلاق بگیره. حماد ساکت و عصبی نگاهش کرد. در یکه تازي این پسر مانده بود چه بگوید که سورن پشت به او ایستاد و افزود: - حتی واسم مهم نیست چند ماه کنار یه مرد دیگه زندگی کرده، فقط می خوام باشه. همین! حماد با چند ثانیه مکث پیش رفت. کنار سورن ایستاد و به نیمرخش خیره شد و گفت: - این ملاقات یه نتیجه براي من داشت. این که پدرم حق داشت. سورن باز دست مشت کرد اما تغییري در ایستادن و حتی نگاهش ایجاد نکرد و حماد محکم تر گفت: - این بار دوستانه پیش اومدم سورن. مرتبه بعدي در کار نیست. از شعاع چند کیلومتري آرامش و زندگی رها رد بشی به قصد زلزله به پا کردن قید خیلی از چیزا رو می زنم. حتی اگه با رفاقت سهیل که البته به ادعاي رفاقت داري پیش میري تا تیشه بزنی به ریشه زندگیش. به آرامش دریا نگاه نکن. طوفان سرکشی کنه، به ساحل دریا هم رحم نمی کنه. این حرف آخرم بود. دیگر معطل نکرد و بیرون رفت. سورن از حرص و عصبانیت در حال انفجار بود. برگشت و اولین چیزي که دم دستش بود را محکم به شیشه ویترین کوبید. همه طبقه هاي شیشه اي پایین ریخت و با صداي ناهنجاري خرد شد، اما یاد رها فرو نمی ریخت. این عشق دست از سرش بر نمی داشت. مگر به خاطر یک اشتباه چقدر باید تاوان می داد؟ کف دستش روي میز چسبید و سرش خم شد. قفسه سینه اش تند تند بالا و پایین می شد، اما هر چه می گذشت خللی بر تصمیمش و خواستن دوباره رها ایجاد نمی شد. خط اعتباري را داخل گوشی انداخت و پس از روشن کردنش، شماره اي را که این روزها تکرارش یک عادت بود، گرفت. قبل از فشردن دکمه سبز رنگ به ساعتش نگاه کرد. روي نیمکت پارك نشست. باران نرمی می بارید. لبخند تلخی کنج لبش نشست و نگاهش چرخی در فضاي خیس پارك خورد. همین نیمکت بود که بارها شاهد پا گرفتن و تندتر شدن تب عشقش بود. عشقی آن قدر مقدس که در طول تمام مدت رابطه شان به خود اجازه نداد سر انگشتی لمسش کند و حالا چقدر راحت حرف از یک مرد به میان آمد. یک رقیب قدر شبیه سهیل! نه! خود سهیل. با نسبت همسر. چرا تیره پشتش می لرزید؟ چرا انگشتانش لرزید؟ چشمانش را بست. گوشی را لمس کرد و دکمه را فشرد. تپش قلبش دوباره با اولین بوق آزاد سر به فلک زد. صداي او که آمد رعد قسمت ۱۷۸ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh برق نه چندان قوي براي لحظه اي آسمان را روشن کرد. انگار هنوز او کنارش نشسته بود. جاي خالی اش در خیالش باز پر شد. پلک هایش دوباره روي هم رفت و با نفس عمیقی گفت: - سلام عشقِ من! سکوت محض رها پشت خط آزارش داد. براي هزارمین بار در طول این مدت در هم شکست. - چرا جواب
نمی دي رها؟ - اشتباه گرفتی. - من نیمکتی که تو روش نشستی رو اشتباه نمی گیرم. همین الان روي همون نیکمت به جاي خالیت خیره شدم. پس به بیراهه نرو عزیزم! صداي خفه او را شنید. - چی می خواي؟ - همون چیزي که سه سال پیش خواستم. تو رو! - منی وجود نداره که... صداي دادش در صداي رعد و برق آسمان پیچید. - هستی! داري باهام حرف می زنی. می بینمت. صداتو می شنوم. قلبم هنوز می زنه، پس هستی. صداي شکسته رها میان موج گریه آمد. - آره هستم اما نه اون عشقی که تو فکر می کردي مال توئه، حق توئه. اون رها مرد سورن، چون الان هم اسمش متعلق به یه مرد دیگه ست، هم قلبش! اینو می فهمی و باز اصرار به بودن اون آدم مرده داري؟ بیرون کشیدن یه جسد از قبرش چی داره جز تعفن؟ چی داره جز یه جنازه تجزیه شده؟ این قبرو زیرو رو نکن. دست بردار از عذاب دادن من. دست بردار از زندگی من! بی قرار برخاست. مثل فرفره دور خودش می چرخید. باران شلاق وار تنش را هدف گرفت. کی باران بی قرار و تند خروشید مثل او؟ همه چیز درد داشت، حتی نفس کشیدنش. دوباره چنگ زد به بند اصرار و التماس. - تو بخواي زنده میشه. همه چی تازه میشه. بر می گرده سر جاش. تو فقط بخواه. رها هنوز گریه می کرد. - آخه چیو؟ - عشقمونو. https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۷۹ سکوت رها به سورن جسارت تاختن بر احساسش را داد. - از اون زندگی بیا بیرون. جاي تو اون جا نیست. با هم میریم. قول میدم نذارم آب تو دلت تکون بخوره. نمی ذارم گوشه چشم غم بهت بیفته. دنیا رو می کشم زیر پات. فقط باز باش آروم دلم. نه نگو عشق من! صداي رها آرام شد. انگار گریه اش هم آرام شده بود. - به چه اعتباري بهت اعتماد کنم؟ سورن ذوق کرد. جان گرفت. با تمام احساسش گفت: - همون محبتی که تا دنیا دنیاست پاي دل منو به چشمات بسته. تا جایی که برات بمیرم. - همون محبت؟ همون محبتی که به خاطرش هزار تا دروغ سر هم کردي و جون بابامو گرفتی؟ آره سورن؟ من به اعتبار همون محبت کذایی که حد و مرز و حرمتی نمی شناسه قید عشق و زندگیمو بزنم؟ به خاطرش داغ خیانت بچسبونم به زندگی دست نخورده سهیل! آره؟ سورن خفه شد. لال شد. انگار مرد. رها با گریه افزود: - دلم می سوزه واسه خودم. واسه روزایی که به خاطرت دست و پا زدم. مقابل بابام وایسادم. گریه کردم. قلبمو تلف کردم اما به خاطر چی؟ به خاطر تویی که با ادعاي محبت دروغت، بابامو گرفتی. پشتمو خالی کردي. دوستم داشتی؟ این بود دوست داشتنت که بی پدرم کنی؟ صداي سورن گرفته بود. انگار به زحمت توانست تارهاي صوتی حنجره اش را به کار گیرد. - گوش بده رها. به جون خودت قسم نمی دونستم بابات مریضه. نمی خواستم این جوري بشه. عصبانی بودم. دیوونه بودم. داشتم می مردم. فکر کردم هنوز دروغ میگی. به بابات زنگ زدم که اون همه فشار خفه م نکنه. که ... - چیو توجیه می کنی؟ مرگ بابامو؟ این که عزرائیلش شدي؟ چه فایده اي داره؟ می تونی زنده ش کنی؟ می تونی این حس عذابو از قلب من بیرون بکشی؟ سورن نفس کم آورد. - بذار با خوشبخت کردنت جبران کنم عزیزم. - من خوشبختم. اون قدر که تصورشم نمی تونی بکنی. - جا زدي رها. جام گذاشتی. رسمش نبود. قسمت ۱۸۰ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh رسم عشقو تو بهم یاد آوري نکن، چون اشکال هندسی نیست. حس بین من و تو یه اشتباه محض بود. اینو همون موقع فهمیدم که تو رفتی. تاوانشم من دادم. - رفتم که تو رو داشته باشم. با زندگیم قمار کردم که تو بمونی. - اما باختت تو این قمار من بودم. سورن به موهایش چنگ زد و آشفته و ملتمس گفت: - رها! این جوري نکن با من. می دونم اشتباه کردم. به خدا می دونم حماقت کردم و تنها چیزي که نمی تونم جبران کنم مرگ حاجیه ولی ... - بهتره اسم منم از دفترچه خاطرات ذهنت خط بزنی. یعنی مجبوري که ... داد زد. عصبی، خروشان! طاقتش تمام شده بود. - کی مجبورم کرده ازت بگذرم، هان؟ - شرع، قانون ... من! - رهـــا! - دیگه به من زنگ نزن سورن. - من ازت دست نمی کشم. جمله آخرش در بوق ممتد گوشی گم شد. باران تندتر شده بود. زانوهایش خم شد و همان جا وسط پارك نشست. بالاي سرش جاي رها بود. همان نیمکت و جاي خالی. سرش میان دست هایش معلق شد. باران تندتر شد. بغضش شکست. غرورش شکست. گریه کرد بر بی رحمی عشق و شاید همین بی رحمش کرد. زیر بارون، خاطره هامون، یادم میاد تو خلوت همین خیابون گفته بودي عوض نمی شم حالا کجاست اون که می گفت من زندگیشم! *** وسایلش را روي میز پرت کرد و مستقیم به سمت حمام رفت. هر تکه از لباسش را گوشه اي پرت کرد. زیر آن باران سرد تنش داغ کرده بود. شاید خاصیت شکست همین بود که آب هم آتش می زد. https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
hamkhooneh.pdf
2.79M
همخونه 📚⬆️ نویسنده : مریم ریاحی 👈 درخواستی دوستان خلاصه: دختری به اسم یلدا که به دلیل فوت مادر و پدرش با یکی از دوستان صمیمی پدرش زندگی میکنه.بچه های اون مرد(حاج رضا) خارج از کشور هستن بجز پسر کوچکش که به دلایلی از پدره کینه به دل داره و اونم تصمیم داره از ایران بره… خلاصه اینکه حاج رضا با شرط و شروط خاصی از یلدا میخواد که با همین پسر کوچیکه(که تابحال یک بارم یلدا رو ندیده)که اسمش شهابه ازدواج کنه و به مدت شش ماه با هم تو یه خونه زندگی کنن.اخلاق شهاب هم از اون جوریاست که نمیشه با یه من عسل نگاشون کرد.مغرور از خود راضی و در عین حال خوشتیپ و جذاب قصد اصلی حاج رضا این بود که اونا به هم علاقه مند بشن.در این بین اتفاقاتی میفته و حرفهائی زده میشه و روزهائی میگذره که شرحش رو باید خودتون https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh 🦋🦋🦋❤️❤️❤️❤️🦋🦋🦋
قسمت ۱۸۱ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh آب سردي که بر سر و تنش فرو ریخت چند لحظه لرز به تنش انداخت، اما اندکی بعد آرام گرفت. آب بر سرش می ریخت اما انگار آوار بود. آوار آرزوهایی که داشت. زلزله اي که ریشتر و ویرانی اش را رها و حرف هاي کشنده اش تعیین کرد. سرش خم شد. چانه اش تا نزدیک سینه اش رسید. زانوهایش لرزید مثل خیلی از روزهاي دیگر. کف دست هایش به کاشی هاي حمام تکیه کرد و شانه هایش لرزید. بت غرور و اشکش براي دومین بار در این شب نحس شکست. قطره هاي داغ اشک میان هجوم آب گم شد. با حوله روي کاناپه ولو شد. حتی برق ها را هم روشن نکرد. تنش خسته و بی رمق بود. دلش نه آب می خواست و نه غذا. دلش فقط حضور یک نفر را فریاد می کشید. رهایی که بی رحمی امشبش دنیا را چرخاند و چون پتکی بر فرق سر خودش و احساسش کوبید. پس چرا نمرد بدون او؟ پاکت سیگارش را برداشت. دراز کشید و چشمانش را بست. حلقه هاي دود ریه او و هوا را پر کرد. مثل دود بغضی که همه قلبش را مبتلا به تاوان کرد. میان خواب و بیداري بود که انگشتان ظریفی از روي شقیقه تا روي چانه اش سر خورد. جفت پلک هایش بالا پرید و نیم خیز شد. مچش را گرفت و دخترك را به آغوش کشید. سرش بی اختیار میان شانه و گردنش فرو رفت و با حرارت زمزمه کرد: - رها! سر دختر جوان عقب رفت. چشم هایش را با بغض تماشا کرد و قطره هاي اشکش فرو چکید. سورن به خودش آمد. از همه دنیا بیزار شد. دختر جوان را پس زد و با اَه غلیظی موهایش را چنگ زد. صداي خش دار او حالش را بدتر کرد. - خواب دیدن یه زنی که ... سیخ نشست. چشم ها و صداي پر غیظش به سمت او هجوم برد. - حرف اضافه بزنی اول تو رو می فرستم جهنم بعد خودمو. پس ساکت شو. به اتاقش رفت. لباس پوشید و باز سیگار به دست لب پنجره ایستاد. این روزها همراز همه تنهایی و یار جدا نشدنی اش همین سیگارها بود. حضور او را در چهار چوب در حس کرد. از همه جا وامانده تر و درمانده تر او بود شاید، اما حال دلش خیلی خراب بود. عقب عقب رفت و لب تخت نشست. سرش باز میان دو دستش آویزان شد. چند دقیقه گذشت که صداي او بالاخره آمد. - چرا این جوري می کنی سورن؟ - داغونم سپیده. داغون! قسمت ۱۸۲ سپیده کنارش نشست. مچش را گرفت و دستش را پایین آورد. - تو رو خدا بذار زندگیشو بکنه. شما قسمت هم نبودید. چنان نگاهی به دختر جوان انداخت تا دلش بخواهد زمین دهان باز کند و در شکافش فرو رود. براي هزارمین بار بغضی کهنه به سینه اش چنگ زد. - به چی قسمت بدم که این جوري نگام نکنی؟ - به اون چیزي که بتونه رها رو به من برگردونه. سپیده کلافه مقابلش ایستاد. - چرا نمی فهمی تو؟ شوهر کرده! سورن با جستی ناگهانی ایستاد. سپیده ناخواسته دست مقابل صورتش گذاشت و با هینی یک قدم عقب کشید. سورن فاصله را جبران کرد. بازویش را کشید و محکم فشار داد. نفس هاي عصبی اش روي صورت او پخش شد. - همون وردي رو که زیر گوشش خوندي تا زن سهیل بشه رو برعکس بخون که طلاق بگیره سپیده. و الا روزگار همه رو سیاه می کنم و اول از همه تو رو ... سپیده دستش را پس کشید و صدایش با حرص بالا رفت. - بس کن این مزخرفاتو. براي بار هزارمه که میگم من نقشی تو ازدواج و انتخاب رها نداشتم. - پس چرا اون موقع که دائم ازت می پرسیدم رها چی کار می کنه و چراجوابمو نمی ده لال شده بودي، هان؟ رها سه ماهه زنِ این یارو شده. اگه زودتر فهمیده بودم که نمی ذاشتم. از عمد نگفتی بهم. از عمد شماره ش رو ندادي تا از گوشیت برداشتم.تو نقشی نداشتی پس چرا این فاصله رو انداختی، هان؟ سپیده با گریه عقبش زد. - چند بار عذاب میدي؟ چند بار می پرسی؟ چند بار؟ سورن محکم به پیشانی اش زد و پشت به او خواهش کرد. - برو سپیده. برو که گند زدي به همه چی! برو. باز آتش سیگار و دلش با هم شعله کشید. سر به پنجره مه گرفته چسباند. حالش از خودش به هم خورد. زندگی را لعنت کرد. خصوصا وقتی دست هاي دختر جوان دور کمرش قفل شد و صورت پر گریه اش را به پشت او چسباند و با تضرع نالید: https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۸۳ با من این جوري تا نکن سورن. من زنتم! مشت محکمش بر تن شیشه فرود آمد. سپیده با ترس عقب کشید و به چشم هاي سرخ و عصیانگر او نگاه کرد. ترسید از این همه آشفتگی و آشوب. با صداي کوبنده و ترسناکی گفت: - چند بار گفتم اون قرارداد لعنتیو به این نسبتی که هیچ وقت بینمون نبود نچسبون؟ لب هاي سپیده از بغض و حرص لرزید. صداي خسته اش بالا کشید: - قراردادي که خودت نقضش کردي سورن خان. گواهشم اون ... - من حالیم نبود، کله ام داغ بود، تو چی؟ غیر این بود که کل برنامه ریزیت واسه دور نگه داشتن من از رها شد. سپیده از شدت بدبختی خنده اش گرفت. خنده اي تلخ تر از هق هق هاي بی صدا. - من نقشه کشیدم؟ باشه. باشه سورن. میرم همه رو از نقشه کثیفم با خبر می کنم. به رها میگم باباش به سینه عشقش دست رد زد، چون فهمید من از راه به درش کردم. چون فهمید عشقش دوست صمیمیشو عقد کرده. بذار بفهمه که نه دیگه تو صورت من نگاه کنه، نه رغبتی به شنیدن صداي تو داشته باشه. بذار بفهمه نه من لیاقت دوستی پاکشو دارم، نه تو لیاقت آشفته کردن زندگیشو. صورتش را با غیظ برگرداند، اما به چند ثانیه نکشید که از پشت سر کشیده و تنش محکم به دیوار کوبیده شد. آه از نهادش برخاست. سورن توي صورتش رفت و باصداي خفه اي گفت: - تو به رها هیچی نمی گی و الا ... از فشار مشت سفت شده او روي سینه اش نفسش داشت بند می آمد، اما میان حرفش گفت: - و الا چی؟ روزگارمو سیاه می کنی؟ مگه الان سیاه نیست؟ از منم بدبخت تر آدم هست یا نه! می کشیم؟ اینم ازت بعید نیست. وقتی تونستی راحت بچه مو بکشی، پس کشتن منم واست راحته. هر چی زودتر بهتر. اصلا می نویسم و امضا می کنم که خودکشی کردم. راحتم کن سورن. خسته شدم. کلمات آخرش میان هق هق گریه اش گم شد. سورن با بیچارگی کف دستش را به دیوار پشت سر او کوبید. عقب رفت. سپیده روي زمین نشست و پاهایش را بغل زد. سورن مثل پانل ساعت از سویی به سوي دیگر رفت و دست به سر و کله آشفته اش کشید. نفهمید چقدر راه رفت، اما داشت سرگیجه می گرفت. بالاخره خسته شد. مقابل سپیده ایستاد و کلافه گفت: - جونِ مادرت بس کن سپیده! من خودم دارم می میرم. قسمت ۱۸۴ سپیده کف دستش را روي صورت خیسش کشید. سورن درمانده با دستمال کاغذي مقابلش نشست و صورت خیسش را پاك کرد... - بد شبی رو انتخاب کردي واسه دیوونه کردن من دختر! سپیده دوباره با اشک هاي سرازیر شده اش درگیر شد و دست او را چسبید. - به خدا دوستت دارم سورن! هر چی که بودي و هر بلایی سرم آوردي ... سورن دستش را عقب کشید و برخاست. آرام گفت: - قرارمون دلبستگی نبود، بود؟ - قرارمون نقض بند و تبصره و کشتن ثمره اش نبود، بود؟ - پِی چی می گردي سپیده؟ بودن اون بچه چه نفعی به حالت داشت جز دردسر؟! یه نطفه اشتباهی که فقط سر هوس بسته شد و بس! بغض سپیده در این چند ماه و بر سر این موضوع کهنه شده بود. - تو خدا نبودي که واسه بودن و رفتنش تصمیم گرفتی. - بس کن! تو رو به هر چی می پرستی و اعتقاد داري کش نده این بحث مزخرفو! قرار نبود تا این جا پیش بریم. تو اسم منو می خواستی و من اعتماد خاندانتو. همین! حتی اگه اون بچه می موند هم آویزون خودت و آینده ت می شد. می دونستی و می دونی این عقد باطل میشه و منم کنارت موندنی نیستم. حالام تمومش کن! سپیده مقابلش ایستاد و خیره در رنگ هزار رنگ سبز چشم هاي او گفت: - اون نطفه اي که تو میگی از هوس بود سه ماه بامن زندگی کرد، نبض داشت، قلب داشت. روح داشت. خودم صداي گوپس گوپس قلبشو شنیدم. حسش کردم ولی چون تو نخواستی گوشت قربونی شد، چرخ شد و مرد ولی ... سورن دست بلند کرد تا او ساکت شود. - بهت بد کردم، می دونم. خریت کردم، می دونم. به رها خیانت کردم، می دونم، ولی تو که دیدي اون شب حال من طبیعی نبود اگه بود که می شدم همون سورن سه ماه پیشش. دیدي که قبل از تو خودم گریه کردم. خودم مث سگ پشیمون شدم. حتی دیگه به اجبار کنارت نشستم چون عذاب کمر به کشتنم بسته بود ولی اون اتفاق افتاد حتی اگه از شدت ناراحتی می مردیم اما توقع داري سر یه اشتباه یه عمر آویزون هم باشیم؟ - یه عمر خودتو سرگردون رها کنی چه سودي می بري؟ ا https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh