۷
ستار خان پدر ارسلانم با خاتونش اومد و به خان و خانواده اش پیوست...
پدر ارسلان یک تاجر بزرگ از ابادی پایین بود .یک تاجر بزرگ و ثروتمند و از قدیم ایام دوستی صمیمانه ای با ارباب داشش که نتیجه اش شده بود رفت و امدش به این عمارت و دیدار من و ارسلان و دل سپردن به ارسلان و نگاهای زیر چشمیش..
پایین درخت نشستم و زانوهامو بغلم کشیدم این قسمت عمارت همیشه تاریک و سوت و کور بود چون گرمابه بود و کسی این وقت شب نمیومد اینجا یادم از حرفای سمانه اومد که میگفت گرمابه ها جن داره و ترس نشست رو دلم . از جام بلند شدم و نگاهی به اطراف انداختم .جرئت قدم برداشتن نداشتم احساس میکردم تا یک قدم بردارم میفتن دنبالم و میگرفتن و میبردن .شروع کردم به زیر لب صلوات فرستادم و بسم الله گفتن.
با احتیاط قدمی برداشتم و زیر لب سمانه رو لعنت کردم با این حرفاش که الان اینجوری ترس انداخته بود به جونم .دامنم تو دستم جمع کردم که اگه نیاز شد بدووم و زیر دست و پام نباشه.هر قدمی که با احتیاط برمیداشتم به اطراف نگاه میکردم.اومدم قدم دومی بردارم که دستی نشست رو دهنم و کشیدم عقب ..انقدر ترسیده بودم که تو یک لحظه احساس کردم سرمایی از نوک انگشت پام شروع شد و کل بدنم بی حس شد ...
اما تا برگشتم و صورت ارسلان جلوی چشمام اومد انگار دوباره جون گرفتم و نفس عمیقی کشیدم
_منم گلاب ..نترس ...
دستشو برداشت و کشید عقب .
+اینجا ..
به اطراف نگاهی انداختم
+ اگه کسی ببینتمون بیچاره میشیم.اینجا چیکار میکنی؟!
_ نمیتونستم تحمل کنم تا نیمه شب .باید حرف بزنیم گلاب
+ الان وقتش نیست تورو به خدا برو ..نیمه شب ..
_ گلاب .
از تحکم صداش لال شدم و خیره نگاهش کردم
+ گلاب البزر خواهان توعه؟ اون خواهان توعه و این همه مدت تو هیچی به من نگفتی؟!
سکوت کردم و سرمو انداختم پایین .
_ گلاب دارم با تو حرف میزنم
+ منکه .. منکه کاری به کار خانزاد ندارم
_ جواب سوال من این نبود میگم چرا این همه مدت نگفتی؟
با خودم فکر کردم واقعا چرا تا الآن چیزی نگفته بودم؟شاید چون هر بار که ارسلان و میدیدم انقدر ضربان قلبم بالا میرفت و استرس میگرفتم و هیجانی میشدم که همه چیز یادم میرفت انگار تو دنیا جز ارسلان هیچ نبود و هر چی که بود ارسلان بود و ارسلان ...
_ گلاب
زیر لب اروم گفتم
+نمیدونم .یادم نبوده بگم ..
برخلاف تصورم لبخندی نشست رو لباش
_ یادت رفته چرا؟
+خب .. خب مهم نبوده برام .
لبخندش پررنگ تر شد و دست کرد تو جیبش و دستشو که اورد بالا از لای انگشتاش گردنبندی افتاد پایین .
_قشنگه؟!
لبخندی زدم و سری تکون دادم
+خیلی زیاد .. اناره؟!
#رمان_گلاب_7
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۸
+ خیلی زیاد اناره؟
_ اره .کلی گشتمش تا پیداش کردم .
گرفتم طرفم که از دستش گرفتم و انگشتامو دورش مشت کردم. یک انار کوچیک ساده اما خیلی قشنگ رنگ سرخ تو چشم میزد و احساس میکردم خیلی هم برق میزنه ..دیگه عادت کرده بودم به این سوغاتیا وکادوهای گاه و بیگاهش .هر وقت که با ستارخان میرفت این شهر و اون شهر برام چیزی میگرفت و میاورد
میگفت اینجوری میخوام بهت ثابت کنم که هر جا برم و بگردم باز اخرم به یاد توام و هیشکی جز تو نمیتونه چشممو پر کنه ..یک صندوقچه کوچیک داشتم که اونم ارسلان برام سوغاتی اورده بود زیر یک درخت تو باغ پنهونش کرده بودم و همه کادوهامو اونجا میذاشتم .
گاهی که دلم تنگ میشد میرفتم سراغشون و یکم نگاهشون میکردم .اما چه فایده نمیتونستم ازشون استفاده کنم
_ دیگه لازم نیست این و قایم کنی . تحفه نیست..ارزونه خودتم میتونی بخریش .به همه بگو از دستفروش خریدم .
گردنبند و انداختم تو گردنم و انارشو به دست گرفتم .
+خیلی قشنگه..
_ مثله خودت .
گونه هام رنگ انداخت و سرمو انداختم پایین
+ من باید برم .. اگه کسی متوجه غیبتم بشه .. بیچاره ام میکنن.
_ باشه نیمه شب منتظرنم .
سری تکون دادم و نگاهی به اطراف انداختم و از پشت درختا رفتم سمت مطبخ و گردنبند و زیر لباسم پنهون کردم تا یک روز بتونم از عمارت بزنم بیرون و بگم این و خریدم
میدونستم طبق عادت همیشه تا اخر شب بساط ساز و دهل به پایه و به این زودیا غذا نمیارن ..برای همین همه بیکار شده بودن و یک گوشه نشسته بودن و به چوب بازی چند نفری که وسط حیاط مجلس و به دست گرفته بودن نگاه میکردن.
خان عاشق جوب بازی بود و تو همه مراسماش چند نفری رو میاورد که چوب بازی کنن
با چشم دنبال ارسلان گشتم و کنار البرز دیدمش.البرز داشت قلیون میکشید و قهقهه میزد.
ارسلان اما خیلی مودب و اقا کنارش نشسته بود.
الوند و ستارخان و اربابم به ترتیب نشسته بود
نگاهم افتاد به گلبهار که خیره الوند بود و حتی پلکم نمیزد.
گلبهار دنبال دوست داشتن وعشق نبود ..گلبهار دنبال قدرت بود .دنبال پول و ثروت بود.
سمت دیگه ایوون ماهجانجان نشسته بود و بقیه خاتونام کنارشون .
نشون الوند که از مامان شنیدم اسمش ترنج لباس قشنگی پوشیده بود و لباشو سرخ کرده بود به رنگ گردنبند انار من .سرمه چشماش از این فاصله هم دیده میشد .موهاشو فرق وسط باز کرده بود و چارقد قرمز رنگی رو موهاش کشیده بود .
حق داشت اگه خودشو میگرفت و فیس وافاده داشت.خوشگل بود و پر از ناز و ادا ...
حتما الوند خانم خیلی دوستش داشت.
هر چند که زری تاج خیلی خوشگل تر از ترنج بود اما ناز و ادای دخترونه ی ترنج دلی میبرد که...
#رمان_گلاب_8
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۹
هر چند که زری تاج خیلی خوشگل تر از ترنج بود اما ناز و ادای دخترونه ترنج دلی میبرد که خوشگلی زری تاج نمیبرد.
بی حوصله یک گوشه نشسته بودم و خیره ارسلان بودم اونم گاهی نگاهی بهم مینداخت و لبخندی میزد .
خبری از مامان و گلبهار نبود و خدارو شکر دیگه کسی نبود بهم گیر بده پاشو فلان کن و بهمان کن .
اخر شب شام اوردن و من همچنان یک گوشه دور از همه نشسته بودم و به ارسلان نگاه میکردم که زری تاج و پریزاد رفته بودن طرفش و داشتن باهاش حرف میزدن ارسلانم سرشو انداخته بود پایین و گاهی لباش تکون میخورد.
حسادت به دلم چنگ انداخته بود و کاش قدرتشو داشتم که میتونستم برم و از گیساشون بگیرم و پرتشون کنم یک طرف.. تو صورتشون داد بزنم به ارسلان من نزدیک نشین.. اما حتی فکر این کارم مو به بدنم راست میکرد.
میدونستم اگه اینکار و بکنم بعد یک ساعتش به سر در عمارت اویزونم در حالی که پوستمو کندن و از گیسای بلندم دستبند درست کردن .
حلیمه داشت اطراف و نگاه میکرد و شک نداشتم دنبال من میگشت..صدای خنده های ارسلان و البرز و زری تاج کل عمارت و برداشته بود. از جام بلند شدم و از تو تاریکی کنار دیوار رفتم سمت اتاقکمون .حوصله هیچ کس و نداشتم فوقش فردا به خاطر غیبتم تنبیه میشدم دیگه .
نگاه اخر و به ارسلان انداختم که گرم حرف زدن بود و رفتم تو اتاقک گلیمون.
یک گوشه نشستم و زانوهامو کشیدم بغلم .
صدای ساز و دهل همچنان میومد و دیگه داشتم کلافه میشدم .از خستگی دراز کشیدم و چشمامو روی هم گذاشتم ..
پلکام روی هم افتاد و ..
***
با صدای در تکونی خوردم
صدای مامان و گبهار میومد و تو عالم خواب و گیجی متوجه شدم که چقدر از دستم عصبانی ان.. چشمامو باز نکردم و خودم و به خواب زدم .گیج و منگ بودم و حوصله غرغرای مامان و نداشتم
_ این که اینجاست ..
+ بخدا من چند بار اومدم اینجارو دیدم..نبود ورپریده
_ اصلا اومدی؟
گلبهار متعجب گفت
+ اره باور کن.خودم اومدم مامان ..کوچیکم نیست که دیده نشه نبودش اصلا ..
_ گلاب..گلاب پاشو کدوم گوری بودی...
+ ولش کن مامان چیکارش داری حالا که خوابه بزار صبح
_ خب غرغر و زخم زبونای حلیمه رو که تو نشنیدی من شنیدم!
+ حالا که گذشته ..حلیمه هم همیشه دهنش بازه ولش کن ..گناه داره خسته اس بزار بخوابه
مامان دیگه چیزی نگفت و منم تو دلم خدارو شکر کردم..یادم باشه فردا از گلبهار تشکر کنم ...
مامان چراغ و خاموشش کرد و فقط نور ضعیفی که از لای در میزد تو اتاق فضای اتاق و یکم روشن نگه داشته بود...
یاد ارسلان افتادم و اتفاقای امشب بغض گلوم و گرفته بود و دلم میخواست های های گریه کنم ...
#رمان_گلاب_9
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۰
تصمیم داشتم امشب نرم پیشش اما دلم راضی نمیشد عقلم میگفت نرو و تمومش کن این رابطه احمقانه رو اخه مگه خانواده اون میزارن بیاد تورو بگیره ..اصلا مگه قحطی زن اومده که بیاد توی کلفت زاده رو بگیره؟! هزار تا دختر با اصل و نصب برای ارسلان دست و پنجه نرم میکردن .چرا ارسلان باید میومد من کلفت خونه زاد دوستشو میگرفت ..اما ازیک طرف دیگه دلم طاقت نمیاورد.میخواستم برم ببینمش و بگم چرا با زری تاج گرم گرفته بودی..عاشقش شدی؟
دلم میخواست خودمو گول بزنم و خیلی احمقانه برم ازش بپرسم دلت با منه یا نه؟اونم بگه اره و اگه تو زن من نشی دیگه با هیچکس ازدواج نمیکنم و منم باور کنم و قند تو دلم اب کنن و اروم بگیرم .
سر و صدا ها خوابیده بود و از صدای خر و پف مامان معلوم میشد
که اونم خوابش برده
دل تو دلم نبود و نمیدونستم چیکار کنم برم یا نه؟ من خطر و به جونم میخریدم و میرفتم به دیدنش و اون با زری تاج خنده و خوشی میکرد .. اگه کسی من و نصفه شبا ارسلان میگرفت فردا صبحش به عنوان زن بدکار این ابادی میکشتنم .
واقعا ارسلان لیاقت این همه خطر و داشت؟!
کلافه از این شونه به اون شونه شدم و نگاهی به گلبهار که غرق خواب بود انداختم .
الان دیگه وقتش بود .میدونستم الان ارسلان منتظرمه باید میرفتم..
دلم طاقت نیاورد و از جام بلند شدم پاورچین پاورچین با هزار درد سر در وبدون ایجاد سر و صدا باز کردم و زدم بیرون .نفس راحتی کشیدم و از گوشه دیوار رفتم سمت جایی که همیشه باهم قرار داشتیم .
از دور دیدمش که رو تیکه سنگ بزرگی که کنار درختا بود نشسته بود .
اخر اخر عمارت بود و پر از درخت میوه و گل و..رفتم طرفش و اروم زیر لب سلام کردم که تکونی خوردو بلند شد برگشت سمتم
_ چقدر دیر کردی ؟
جوابی بهش ندادم و فقط نگاهش کردم
_ بیا بریم اینطرف کسی نبینمون .
رفتیم سمت دیگه پشت درختا .ارسلان اومد طرفم که سرمو انداختم پایین.ضربان قلبم بالا رفته بود و نگران بودم متوجه این موضوع نشه و با خودش فکر کنه این دختره چقدر بدبخته انقدر ازش دلخور بودم که حد نداشت
_ گلاب خانم چیشده؟
+ چیزی نیست .
_ چیزی که هست..فقط چی نمیدونم ..ببینمت
سرمو بالا نیاوردم و همچنان با سنگ ریزه های زیر پام بازی میکردم .
_ گلاب خانم خودت میدونی زیاد وقت نداریم میخوای همه مدت سرتو بندازی پایین جواب منم ندی؟ چرا وسط جشن غیبت زد؟ کجا رفته بودی همه عمارت و دنبالت گشتم ...
+ مگه مهم بود؟
سرمو گرفتم بالا که و به صورت متعجبش نگاه کردم .
_ شما که سرت گرم بود با زری تاج ...
کم کم لبخند نشست رو لباش و خنده ارومی کرد
+ از این ناراحت شدی؟!...
#رمان_گلاب_10
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۱
+ از این ناراحت شدی؟!
ازش رو گرفتم و سری به نشونه منفی تکون دادم
_ معلومه که نه .مهم نیست اصلا .خوابم میومد رفتم بخوابم الانم میخوام برم ..
+ صبر کن
دستش نشست رو بازوم که سریع کشیدم عقب
_ گلاب ..
+ باید برم .. اگه ..اگه مادرم از خواب بیدار بشه بفهمه نیستم میکشتم
_ گلاب ..نمیخوای که بزارم با ناراحتی بری؟
+ ناراحت نیستم .
_ گلاب من ..من خاطرخواهتم خودتم میدونی ..
سرمو انداختم پایین تو دلم داشتن رخت میشستن انگار
+ شک نکن بلاخره خودم یک روزی میام و میبرمت ..از این عمارت و از جلوی چشمای دریده البرز ..امشب حرف از این بود که میخواد تو رو بگیره .حتی شده ص*غه ات کنه
اما کورخونده .. نمیزارم حتی سر انگشتش بهت بخوره گلاب تو مال خودمی برای خود خودم..
حس خوبی که از حرفای ارسلان گرفته بودم من و برده بود رو ابرا و دوباره شده بودم همون دختر احساساتی اول که منتظر یک گوشه چشم از ارسلان بود تا جونشو براش بده .
_از این به بعد زیاد میام اینجا .. نمیخوام با البرز تنها ولت کنم تو این عمارت که تا میتونه بتازونه .. پسره بی عرضه
حالا برو .. دامنتو بگیر بالا نخوری زمین
لبخندی زدم و براش دستی تکون دادم .
رفتم سمت خونه و نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود .نفس راحتی کشیدم و رفتم تو اتاقمون و سر جام دراز کشیده بودم.
بزرگ ترین شانسم این بود که خواب مامان و گلبهار به شدت سنگین بود...
با یاد حرفای ارسلان لبخند نشست رو لبم و پلکام روی هم رفت...
***
با تکونای دست مامان چشم باز کردم بالا سرم نشسته بود و داشت غرغر میکرد باز
_کم خوابیدی دیشب که الان پا نمیشی..بلند شو دیگه افتاب زده ..پاشو به اون زبون بسته ها دون بده .پاشو ..
+ مامان ولش کن..بلند میشه .گلاب..
سر جام نشستم و گیج و منگ به اطراف نگاه کردم ..
گلبهار داشت گیساشو شونه میزد که مامان توپید بهش
_ زودباش دیگه .کی میخواد تو اون مطبخ به ریختتو نگاه کنه ..
گلبهار اخماشو کشید توهم و مثل خود مامان گفت
+همونی که به تو نگاه میکنه که از صبح اول صبحی جلوی اینه ای..
مامان و گلبهار شروع کردن به جر و بحثو من کلافه از جام بلند شدم.تشکمو جمع کردم و گذاشتم یک گوشه .چارقدم و سرم کشیدم و ازاتاق زدم بیرون.سر صبحی حوصله دعوا و غرغرای مامانو نداشتم.
جوری میگفت افتاب زده که ادم فکر میکرد ظهره و موقع ناهار ..
حتی افتاب توحیاط عمارت نیفتاده بود .همه الان داشتن خواب ۷ پادشاه میدیدن و ما بدبختا باید میرفتیم سر کار .
رفتم سمت اسطبل اسبا که کنارش برای مرغ و خروسا اتاق کوچیکی درست کرده بودن و بهشون دون دادم و تخم مرغارو برداشتم ...
#رمان_گلاب_۱۱
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۲
این کار متنفر بودم اما فرخ لقا گفته بود این وظیفه منه...
یک روز که به گلبهار میگفتم من از این کار بدم میاد تو برو شنید و یک الم شنگه ای راه انداخت اون سرش ناپیدا ..که مگه دختر خانی که ادا و اطوار داری ..تو کلفت خونه زادی و وظیفته و ..
بی حوصله تخم مرغا رو بردم تو مطبخ بهجت که چشمش بهم افتاد خندید و گفت
_ دختر یک اب میزدی به سر و روت .چشمات باز بشه از هم
+خوابم میاد بهجت
_برو دعا کن حلیمه پیدات نکنه از دیشب در به در دنبالته کجا بودی تو کسی پیدات نمیکرد؟
+یک گوشه نشسته بودم از خستگی خوابم برده .
_ هعی چی بگم .. همینه دیگه رو پیشونیمون نوشته خرحمال
+ خدا بزرگه.
_ اون که اره ..خدا زیادی ام بزرگه منتهی برا بقیه نه ماها .. تو به این خوشگلی جات تو این مطبخ تنگ و تاریکه؟
+ مگه به قیافه است؟
_ نصفش به قیافه است.نشون الوند خان و دیدی ترنج؟ فکر کردی اگه خوشگل نبود میگرفتنش برای الوند خان که پس فردایی بشه خانم این عمارت؟فکر کردی خیلی خانواده درست و درمونی داره
متعجب گفتم
+ اره شنیده بودم خواهرزاده خان یکی از ابادی های اونطرفه..
پوزخندی زد و سری تکون داد
_ خواهر زاده اش نیست و دختر دختردایی یکی از خاناس..هنوز ۱۵ سالشه .
باباش یکیه که از تو جوبا پیداش میکنن و مادرش فقط تو عمارته .. میگن جلال عاشق دختر داییش بوده و بعد از ازدواجش و معتاد شدن شوهرش و اینا قضایا بردتش و ترنجم شده خانزاده مثلا .. اونجا فرخ لقا دیدش و پسندیدش برای الوند ..بعدشم که فهمیده بود کیه پا پس کشیده بودن اما خان گفته بود ترنج دختر خودشه و قراره مادر شو عقد کنه و اینجوری ارثیه به مادرشم میرسه و از اونم به ترنج .. رو این حساب فرخ لقا نشونش کرده برای الوند ...
_ خان کدوم ابادی؟
+ ده کُردِ ..خان جلال
با چشمای گرد شده گفتم
_ اونی که دوتا ابادی و یکی کرد ؟ شنیدم خیلی پولداره
+ شنیدن برای یک لحظه اشه .. یک چیزی خیلی بیشتر ای این حرفاست پولش.رو همین حساب فرخ لقا نشون کرد ترنج و .. گفت بمیره جلال یکم از ارثشم برسه به پسرش اقای خودش میشه.هر چند الآنشم اقای خودشه...برعکس این البرز گور به گوری بی عرضه ..
خندیدم و گفتم
_برای همین میگین زنش بشم .
+ عاقل باشی چرا که نه..دختر یکم فکر کن خودت تو ته تهش میخوای زن کی بشی؟ یکی مثله بهادر نهایتش.. واقعا حیف تو نیست به این خوشگلی و جوونی بشی زن یکی مثل بهادر...
#رمان_گلاب_۱۲
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۳
_بهادر سگش شرف داره به البرز
+ نگو دختر .. البرز بی عقل عالمم که باشه البرز کجا و اون کجا ..بهادر هم دستش کجه هم چشمش چپه .. شنیدم هم دزدی میکنه هم خیلی بدچشم... البرز خان کجا دیدی بدچشمی کنه .. فقط یکم( صداشو برد پایین و ادامه داد) الدر بودلدرم داره و بی عرضه اس دیگه ..
بعدم بشی زن البرز و بری رو اون ایوون کجا و بهادر کجا ؟
صدای در اومد و گلبهار و مامان اومدن تو .نگاهی به گلبهار انداختم واقعا خیلی حوصله داشت .هر روز صبح نیم ساعت جلوی اینه لک دار و خاک گرفته اتاق بود و خودش و سرخاب سفیداب میکرد.. برای کی و هیشکی نمیدونست..به نظر من هر کس که به تورش خورد ..
دوباره کار و کار و کار ..ظهر شده بود و داشتیم ناهار و میکشیدم تو سینی های بزرگ مسی که حلیمه سر و کله اش پیدا شد .صداش از تو حیاط میومد که باز داشت امر و نهی میکرد.
زیر لب خدا بگذرونه ای گفتم و سینی و گرفتم رو سرم از در مطبخ زدم بیرون که چشمش بهم افتاد و اومد طرفم
_گلاب ..گلاب ..
سرجام وایستادم و نفسمو با حرص بیرون فرستادم .
+ بله
اومد و رو به روم ایستاد .
_ بله چی؟
+ بله خانم
لبخندی نشست رو لبش و تو دلم عقده ای نثارش کردم .حیف که پای ارسلان وسط بود وگرنه دلبری از البرز میکردم و میشدم زنش و بعد انتقام تک تک این لحظه هارو ازش میگرفتم .
_ دیشب کدوم گوری بودی؟
+ یک جا نشسته بودم خانم.از خستگی خوابم برده بود...
با چشمای تنگ شده اش نگاهم میکرد که سرمو انداختم پایین.سنگینی سینی رو سرم و دستام داشت غیرقابل تحمل میشد
_حلیمه خانم من ببرم اینو سنگینه نمیتونم نگهش دارم .
خواستم از کنارش رد بشم که دستم و گرفت و کشید عقب که یکه ای خوردم و تعادلم و از دست دادم.سینی از دستم افتاد و همه برنجا پخش زمین شد.هیی کشیدم و یک قدم رفتم عقب.با ترس به برنجای ریخته شده رو کف زمین نگاه میکردم
صدای داد و بیداد حلیمه بالا رفت و مامان دوید بیرون از مطبخ
_خدا مرگم چیکار کردی دختر مگه کوری؟
بغض گلوم و گرفت و چشمام پر اشک شد
حلیمه دوباره صداشو برد بالا و داد زد
+کور نیست دست و پا چلفتیه .خاک برسرت کنن که نمیتونی یک کار مثل ادم انجام بدی ...
_چخبره اینجا ...
با صدای البرز برای اولین بار خوش حال شدم و دلم گرم شد بهش حلیمه خودش و جمع و جور کرد و برگشت سمت البرز
_ سلام ارباب زاده ...
البرز وایستاد کنارمون..الوند هم کنارش بودو با اخمای توهمش نگاهمون میکرد .
کم کم جمعیت دورمون جمع شد
_ چیزی نیست ارباب زاده ...
+ چیزی نیست .. داشتی سر گلاب داد میزدی...
_ برنجا رو چپه کرد البرز خان .ناهار ارباب بود .. ببین تو رو خدا ....
#رمان_گلاب_۱۳
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۴
_ برنجا رو چپه کرد البرز خان .ناهار ارباب بود .. ببین تو رو خدا ..
+ چپه کرد که چپه کرد ..بهت نگفتم دور و بر گلاب پیدات نشه؟..
دست الوند اومد بالا و البرز ساکت شد .حلیمه که جرئت پیدا کرده بود و گفت
_ارباب نمیشه که .. این دختر سر به هواس اما اینبار از قصد برنجا رو ریخت...بهش گفتم ببره برای مادرتون سینی و زد زمین گفت دلم نمیخواد من نوکر نیستم...
البرز اخماشو کشید توهم و ساده لوحانه گفت
_ اره گلاب؟
با ترس سری به نشونه منفی تکون دادم
+ نه بخدا ...
حلیمه باز داد زد
_ یعنی من دروغ میگم ...
دیگه نتونستم تحمل کنم و بغضم شکست
+ نه ولی... من نگفتم اینو بخدا
_ بسه ...
با صدای الوند همه ساکت شدن ...
_ اسمت چیه دختر؟
اشکامو پس زدم و زیر لب زمزمه کردم
+گلاب
سری تکون داد و گفت
_ گلاب .. برو بقیه کاراتو انجام بده ... حلیمه برو جارو بیار برنجا رو جمع کن ...
با چشمای گرد شده به الوند نگاه کردم.
حلیمه انگاری که متوجه نشده بود گفت
+ چیکار کنم خانزاد؟
صدای الوند رفت بالا و با عصبانیت داد زد
_مگه کری؟؟ میگم برو یک جارو بیار اینارو جمع کن...
حلیمه بهت زده نگاهی به برنجای ریخته شده رو زمین انداخت
_ ولی اخه ...
+ ولی اخه چی؟ من دارم میگم...بجنب...
_ خانزاد گلاب ریخته رو زمین برنجا رو ...
الوند تو یک حرکت رفت طرفش و از یقه لباسش گرفت...رنگ از روی حلیمه رفت و الوند کشیدش بالا .جوری که حیلمه رو پنجه پاهاش وایستاده بود از لای دندونای کلید شده اش غرید
_ از ادمایی که احساس زرنگی دارن بدم میاد. این جماعت شاید تا الان انقدر خر بوده باشن که حرفای تورو باور کرده باشن من نه کورم نه کَرَم نه خرم ..دیدم دستش و گرفتی کشیدی برنجا ریخت .. الانم میری جارو میاری همه اینارو جمع میکنی میریزی برای مرغ و خروسا و بار اخرت باشه وقتی یک چیزی میگم رو حرف من اما و اگر میاری...
ولش کرد و هولش داد عقب .لبخند نشست رو لبم .البرز اخماشو کشید توهم و با خودم فکر کردم طرفداری احمقانه البرز کجا و عدالت الوند کجا ...
حلیمه به گریه افتاده بود که الوند بلند تر گفت:
_ از امروز تا روزیکه تو این عمارتم بار اخری باشه که حرف میزنم و باید تکرارش کنم..دفعه بعد همتونو و به فلک میبندم..برین رد کاراتون .گلاب .. برو بقیه غذاهارو ببر رو ایوون.بجنبین...
البرز پیش دسی کرد و گفت
+ سنگینه گلاب نمیتونه ...
الوند نگاه تهدید امیزی به البرز انداخت
_ سنگین نیست درضمن یادت نره گلاب نوکر این خونه است... پول میگیره که کار کنه الانم غذا رو میبره ...
دلم شکست و غرورم خورد شد اما با بغض سری تکون دادم
_ چشم ارباب ...
#رمان_گلاب_۱۴
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۵
_ چشم ارباب ..
رفتم سمت مطبخ و سینی غذا رو برداشتم .مامان برای اینکه جلوی همه اونجوری باهام حرف زده بود خجالت زده شده بود و رفتارش مهربون تر شده بود
سینی مرغا رو برداشتم و از کنار الوند و البرزی که هنوز داشتن بحث میکردن گذشتم و رفتم سمت ایوون .همه چشم شده بودن و داشتن من و نگاه میکردن.ظاهرا سر و صدای ما به گوششون رسیده بود...
فاطمه سادات کنار ماهجانجان وایستاده بود و تند تند چیزایی میگفت که به محض رسیدن من سکوت کرد ..ظاهرا تو همین یکی دو دقیقه خبرا تمام و کمال رسیده بود به همه..فرخ لقا با عصبانیت نگاهم میکرد و ماه جانجان بدون هیچ عکس العمل خاصی زیر چشمی من و زیر نظر گرفته بود...
سینی و گذاشتم تو سفره و عقب گرد کردم .صدای ماهجانجان و شنیدم که میگفت
_ دختر قشنگیه اما حق با فرخ لقاست..زن البرز نباید یک کلفت خونه زاد باشه نهایتش ص*غه اش کنه ..اونم موقت...
دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم و بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن.
رفتم سمت مطبخ و تو دلم ارزو کردم ارسلان زودتر بیاد و من و از این جهنم ببره
خبری از البرز و الوند نبود.یک سینی دیگه برداشتم و بردم سمت ایوون .ظرفا رو که میچیدم تو سفره زیر چشمی به ترنج نگاهی انداختم.نگاهش روم سنگینی میکرد .یکجوری انگار با عصبانیت نگاهم میکرد فقط دلیشو نمیفهمیدم .من اصلا تا حالا باهاش برخوردی نداشتم.چرا اینجوری نگاهم میکرد.
_ گلاب
با صدای ماهجانجان سرمو گرفتم بالا
+ بله خانم
_ بیا اینجا ببینمت
از جام بلند شدم و رفتم رو به روی ماه جانجان وایستادم
+ بله خانم جان
_ گفتی چند سالته؟ ۱۳ ۱۲؟
+ بله
_ ماهانه میشی؟
با خجالت سرمو انداختم پایین ..این دیگه چه سوالی بود
+ نه
_ خوبه ..
فرخ لقا اخماشو تو هم کشید و گفت
_ چه فرقی داره ماه جانجان ..؟ من مگر اینکه بمیرم بزارم البرزم این دختره کلفت گدا صفت و بگیره با اون مادر و خواهر حرابش ...
دستامو مشت کردم و سعی کردم ساکت بمونم.دهن به دهن گذاشتن با فرخ لقا یعنی امضا کردن حکم مرگت.
+ بعدا راجبش حرف میزنیم.
_ ماهجانجان اصلا این موضوع ارزش حرف زدن نداره .
ماهجانجان اخماشو کشید توهم و گفت
+ سرت به کارت باشه ..پسر تو اربابزاده است و وقتی چیزی میخواد باید فراهم بشه ..البرزم این دختر و میخواد و هیچ اشکالی نداره اگه ص*غه اش بشه .. با دختر منتخبی ما ازدواج میکنه که موقعیتش محکم کنه و بعدش میتونه هر چندتا که خواست زن داشته باشه اینم یکیش..
سرمو انداختم پایین .دیگه تحملم سر اومده بوددلم میخواست خودمو از رو این ایوون پرت کنم پایین و خلاص شم از شر این زندگی...
#رمان_گلاب_۱۵
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۶
یک هفته ای گذشته بود و خداروشکر دیگه کسی حرف از ازدواج و صغه شدن من نزده بود.البرز همچنان میومد و میرفت و تا تنها گیرم میاورد میچسبید بهم و ولم نمیکرد .
حلیمه هم بعد اتفاق اون روز باهام بیشتر از قبل لج شده بود.شیوه ازار و اذیتشو تغییر داده بود و دور و برم نمیپلکید و گیرای الکی بهم نمیداد اما انقدر بهم کار میگفت که اخرش شب حتی جون راه رفتنم نداشتم...
فرخ لقا هر روز دخترای رنگ و رنگ ردیف میکرد تو عمارت برای البرز و البرز حتی نگاهشون نمیکرد و از کنارشون میگذشت .فرخ لقا هم شروع میکرد به داد و بیداد کردن و لعنت فرستادن به من و مامان...
میگفت توهم توله حروم همون مادری ..
دلم میشکست از حرفاش و نمیتونستم کاری بکنم و جوابی بهش بدم.
بابام یک مرد ابرومند بود که بعد از ۴۷ سال کارگری یک روز شدت سنگینی کار و وضعیت وخیم قلبش سکته قلبی کرده بود و مرد .
مامان هیچ وقت ازش حرف نمیزد و من انقدر بچه بودم که ازش خاطره زیادی ندارم فقط گلبهار گاهی برام تعریف میکرد که مامان و بابا همیشه باهم دعوا داشتن و مامان هیچوقت سر سازگاری با بابا نذاشته و انقدر جنگ و دعوا داشتن که بابا صبح زود از خونه میزده بیرون و شب اخر وقت میومده اونم که مامان پشتشو میکرده بهش و میخوابیده .
گلبهار هیچ وقت با مامان رابطه خوبی نداشت و ازش کینه داشت و دلش باهاش صاف نشده بود و من حدس میزدم همه اش برمیگرده به رابطه اش با بابا.گلبهار عاشق بابا بود و همیشه با عشق ازش یاد میکرد حتی وقتی اسم بابا میومد نمیتونست خودشو کنترل کنه و میزد زیر گریه....
حیاط عمارت شلوغ بودو همه دور بزازی که از شهر اومده بود جمع شده بودن .داشت بازار گرمی میکرد و پارچه های زشت و مونده اش و به عنوان بهترین پارچه های شهر غالب میکرد به مردم.
ماهجانجان رو ایوون وایستاده بود و به عروس و نوه هاش نگاه میکرد که داشتن سر پارچه ها باهم بحث میکردن.
بزاز پارچه ای معرفی کرده بود و زری ماه و پریزاد دعواشون شده بود سر پارچه و ناریه داشت جداشون میکرد از هم ...
_بسه دیگه ..
بزاز گفت
+ دعوا نکنین بانوهای جوان .. پارچه زیاده .
سری تکون دادم و مشغول جارو زدن شدم .
سر و زبون داشت و حسابی بلد بود کارشو..انگار شناخته بود این جماعت اشراف زاده رو ..
کمرم درد گرفته بود و به سختی میتونستم جارو بکشم..دلم میخواست بشینم و گریه کنم .حلیمه هم یک گوشه وایستاده بود و با پوزخند نگاهم میکرد .از روزی که برنجا رو جارو زده بود برای انتقامش هر روز کل عمارت و میداد به من که جارو بزنم .
یکم دیگه جارو کشیدم و نشستم یک گوشه تا خستگی بگیرم ...
#رمان_گلاب_۱۶
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۷
یکم دیگه جارو کشیدم و نشستم یک گوشه تا خستگی بگیرم ..نفسم به سختی بالا میومد ..دل تنگی هم رو خستگی و درادی دیگه ام اضافه شده بود .ارسلان و ندیده بودم و از شبی که گفته بود از این به بعد زیاد میاد عمارت هر روز چشم به در بودم اما دریغ از دیدار فقط ...
دردسرای خودم کم بود که نشون الوندم شده بود یک دردسر جدید برام .
از روزی که با حلیمه بحثمون شده بود و الوند حق و به من داده بود کلا با من مشکل پیدا کرده بود و نمیدونستم دردش چیه .این روزا میومد رو ایوون وایمیستاد و با نفرت نگاهم میکرد.میدونستم دیر یا زود میگه برم پیشش که مثلا گربشو دم ححله بکشه و اتمام حجتشو باهام بکنه .
_چرا نشستی ..زودباش کار زیاده
باهاش بحث نکردم و مجبوری چشمی گفتم و بلندشدم
کمرم تیر میکشید و دردش طاقت فرسا شده بود برام .
حلیمه دوباره برگشته بود کنار فرخ لقا و دست به سنه من و زیر نظر گرفته بود نصف بیشتر حیاط و جارو زده بودم که دیگه نتونستم و نشستم رو زمین.
به نفس نفس افتاده بودم که سایه ای افتاد روم.سرمو که بلند کردم با دیدن الوند و اخماس توهمش ترسیدم و تندی از جام بلند شدم
_ سلام..بیخشید اقا خسته شدم ..ببخشید الان جارو میکشم بقیه اش و ...
خواستم از کنارش بگذرم که صدام زد
+صبر کن
سرمو انداختم پایین
_بله اقا
+ کل عمارت هر روز تو جارو میزنی ..تنهایی ؟
_ بله اقا
+کی بهت گفته ؟
_حلیمه خانم .
اخمای الوند تو هم رفت
+ خیل خب برو فعلا استراحت کن بقیشو میگم یکی دیگه جارو بزنه...
لبخندی رو لبام نشست
_مرسی اقا لطف میکنی
+تو چند سالته؟
_۱۳ سال اقا
زیر لب گفت
+سنیم نداری ..
چیزی در جوابش نگفتم و فقط با اجازه ای گفتم و از کنارش گذشتم ...
صدای الوند میومد که حلیمه رو صداش زد و چقدر دلم میخواست دوباره تنبیهش کنه و بازخواستش کنه که چرا مسئولیت به این سنگینی به من محول میکرد هر روز .
رفتم سمت اتاق مامان با دیدنم متعجب گفت
_تموم شد حیاط؟
+نه
_ پس چرا اومدی؟
+الوند خان گفت برو خونه .
مامان متعجب پرسید
_چرا ؟
+نمیدونم گفت برو بقیه حیاط و میگم یکی دیگه جاروکنه .
مامان به طرز مشکوکی نگاهم کردو گفت
_ خبریه!؟
+چی؟
_میگم خبریه؟
متعجب گفتم
+چه خبری؟
مامان از جاش بلند شدو رفت سمت در
_نمیدونم اونشو تو باید بگی .
از اتاق زد بیرون و من متعجب به حرفاش فکر کردم چخبری ..؟؟
نگاهم به گردنبند گردنم افتادو لبخندی نشست رو لبم...
چند روز پیش به بهانه ای از عمارت زدم بیرون و وقتی برگشتم گفتم از دست فروش خریدم .گلبهار گیر داده بود بدش به من پولشو میدمت که اصلا قبول نکردم و گفتم خودم میخوامش...
#رمان_گلاب_۱۷
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞