#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۹۸
مهمونا رفتن و پدر افشین رو به نگین گفت دخترم مطمئنی می تونی با شرایط مالیش کنار بیای؟تو این زمونه مردم عقلشون به چشمشونه.تو هم ماشالله پزشکی،دوستات پزشکن،مطمئنا ازدواجایی داشتن که ممکنه بهت فخر بفروشن.آیا می تونی با طعنه هاشون کنار بیای؟
نگین با اطمینان و لبخندی روی لب گفت همین الانم دوستام مسخرم می کنن بابابزرگ.میگن عاشق چی این پسره شدی،نه ماشین درست حسابی داره نه خونه ی آنچنانی.ولی برای من ادب و متانتش مهمتره،تازه پزشکیشو گرفته و باهم میتونیم کار کنیم و زندگیمونو بسازیم.
سرمو به حالت تایید تکون دادم و گفتم باریک الله دخترم اگه مرد انسانیت و غیرت نداشته باشه با وجود تمام مال و اموال دنیا پشیزی نمیرزه.اگه از رفتار و منشش مطمئنی به حرفای دوستای ظاهربینت گوش نده.چه زندگی هایی که با شروع خوب آینده ای نداشته و با خیانت و اعتیاد و ....از هم پاچیده.
پدر افشین هم در پی صحبتام گفت ان شالله که خیره خوشبخت بشی دخترم،نگران جهیزیه و خرج و مخارج عروسیتم نباش.
مهلا حین جمع کردن پیش دستیا گفت من یه خونه ی نقلی برای خودم خریدم و خداروشکر درآمد هم دارم.این خونه برای نگینه و هرکاری دلش خواست می تونه باهاش بکنه.
مادر افشین زلفای سفیدشو به زیر روسری هول داد و گفت این خونه حق تو هم هست عروس،از وقتی افشین رفت تو روی پای خودت وایسادی و نذاشتی ما هم کمک حالت باشیم.برای یادگار پسرمون زحمت کشیدی و هیچ وقت هم شکایتی نکردی.
نگین آهی کشید و رو به مهلا گفت این خونه یادگار پدرمه و با وجود شما برام ارزشمنده مامان، خداروشکر که فعلا نیازی به فروش این خونه نیست و قراره درش برای همیشه به رومون باز باشه.
مهلا دست از جمع کردن میز کشید و بعد از نشستن حین نگاه کردن به قاب عکس رو دیوار گفت خداروشکر که نگین سربلندم کرد و برای خودش سری تو سرا درآورد...
قرار مدار عروسی نگین و سهیل بعد از تحقیقات کامل گذاشته شد و چون خونه ی سهیل نقلی بود خونه ی بزرگتری اجاره کرد و جهیزیه ی نگین توش چیده شد.
خداروشکر سهیل نمونه ی یک مرد اصیل ایرانی بود که تونست در مدت زمان کوتاهی خودش رو از لحاظ مالی هم بالا بکشه و زندگی درخور شان نگین براش مهیا کنه...
حالا نود و یک سالم بود و با حس منگی توی سرم روی تخت گوشه ی حیاط جلوی چشمای مهران که مشغول بیل زدن باغچه برای کاشت گل های بنفشه بود از حال رفتم.
وقتی چشم باز کردم نگین و سهیل با روپوش سفید پزشکی بالاسرم بودن و خداروشکر می کردن که به خیر گذشته.
نگین دستمو توی دستش گرفت و با ناراحتی گفت چرا مواظب خودت نیستی بابایی؟مگه قبلا بهت سفارش نکرده بودم
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۹۹
مگه قبلا بهت سفارش نکرده بودم کمتر نمک مصرف کنی؟
به سختی با سنگینی که روی زبونم حس می کردم گفتم پیمونه که پر بشه به نمک و غیر نمک ربط نداره دخترم...هممون باید یه روزی بار سفر ببندیم و بریم.
نگین بغض کرد و گفت خدا نکنه...ان شالله سایتون حالا حالا ها بالاسرمون باشه.
روبه سهیل گفتم بچه هام نیومدن؟
سهیل با روپوش پزشکی که برازندش بود خم شد و گفت نگران نباش بابا رضا پایینن،همشون اومدن،خاله میترا،دایی یزدان،دایی مهران،مامان مهلا،الان بهشون اطلاع میدم که نگران نباشن شمام استراحت کن.
سرمو به سختی تکون دادم و با نگاهی به چیک چیک قطره های سروم بالای سرم چشم هامو بستم.
سکته ی مغزی خفیفی زده بودم که زبونم کمی کند شده بود و طرف چپ بدنم لمس.ولی خیلی زود با فیزیوتراپی برطرف شد و من با پرستاری و توجه بیشتر بچه هام چند ماهه به زندگی عادی برگشتم.
تا اینکه با سکته ی دوم اینبار شدیدتر از قبل راهی بیمارستان شدم.
توی بخش ویژه بستری بودم و لوله ها و دستگاه هایی بهم وصل بودن.
بچه ها به نوبت پشت شیشه ی اتاق با گریه و زاری تماشام می کردن و من جز نگاه کردن به چهره های غمگین و چشم های پر خونشون کاری از دستم برنمیومد.
چند روز بعد به اتاق دیگه ای منتقل شدم و با لوله ای که از سوراخ بینیم به معده ام رسوندن،تغذیه ام می دادن.
مهلا هر چی صدام می زد من جز نگاه کردن به چشمای رنگیش که از مارجانم به ارث برده بود کاری از دستم برنمیومد و برای نوازش های مهران که روی سرم می کشید،جز با قطره اشک گوشه ی چشمم پاسخی نداشتم.
اتاق پر بود از همهمه و گریه های بچه ها و نوه هام که مادر و پسری با قیافه ای آشنا با دسته گلی توی دست وارد اتاق شدن.
نگاه ها به طرفشون برگشت،قیافه ای که مشخص بود از تک و تا افتاده و دیگه خبری از اون جوان پر شور که توی ناز و نعمت بزرگ شده بود و اون زن مغرور نبود.
با دیدن ما کمی خشکشون زد و بعد از چند ثانیه چشم توی چشم بودنشون با نگین و مهلا،حین احساس شرمندگی و سرخوردگی به طرف مرد مسن خوابیده روی تخت کناری رفتن.
سرنوشت مارو کنار هم خوابونده بود تا عظمت خدا رو توی یک قاب به نظاره بنشینیم.پدر دکتر جلالی با خبر ورشکستگیش سکته کرده بود و حال و روزی بهتر از من نداشت...و خانوادش از عرش به فرش رسیده بودن.تمام دار و ندارشون رو چوب حراج زده بودن و حالا مجبور به زندگی توی خونه ی کوچیک اجاره ای بودن و حالا حالا ها از زیر بار قرض و قوله و بده کاری و چک های برگشتی میلیاردی کمر راست نمی کردن.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۲۰۰
سهیل با گوشی پزشکی آویزون شده دور گردنش به همراه پرستاری وارد اتاق شد و مهران که مشغول گرفتن ناخن دستم بود بلند شد و گفت سهیل جان راسته میگن یه ویروس کشنده اومده؟میگن اسمش کویته کویده نمی دونم چیه.
سهیل با ناراحتی گفت بله دایی،کوید ۱۹ متاسفانه حقیقت داره.خدا خودش رحم کنه تا حالا هم خیلی کشته توی چین داده.
بعد رو کرد به طرف تخت بغلی و به دکتر جلالی که سرش رو روی تخت پدرش گذاشته بود گفت شما توی کدوم بیمارستان مشغولی دکتر؟
دکتر جلالی سرش رو بالا آورد و گفت مطب داشتم که تخته شد،بیمارستانا هم فعلا امن نیست این ویروس خواه یا ناخواه وارد کشور میشه.الان هم چند نفری مشکوک بودن که اگه تستشون مثبتم باشه برای نترسیدن مردم رو نمی کنن.
سهیل سرش رو به حالت تایید تکان داد و بعد گفت راستی ازدواج نکردین؟
دکتر که معلوم بود بین این همه فشار عصبی دچار افسردگی شده پوزخندی زد و گفت نه...
سهیل با حالت ندامت از پرسیدن سوالش برگشت و رو به مهران گفت دایی جان حق با دکتره احتمال داره همین الانم توی کشورمون باشه.اگه ویروس وارد ایران بشه مطمئنا تخت بیمارستان هارو برای موارد کرونایی باید خالی نگه دارن،بهتره به فکر شرایط پرستاری پدرجان توی خونه باشین.
مهران نگاهی به چشم های بی رمق من کرد و گفت چشم پسرم باید برم فکر تشک مواج و تخت بیمار و پرستار باشم.
چند روزی گذشته بود و پدر دکتر جلالی هم مرخص شده بود.اون روز در حالی که مهلا همراهم بود سر و صدا و همهمه توی سالن بیمارستان پیچید و وقتی مهلا به طرف سالن رفت و دلیل همهمه رو پرسید گفتن بهتره پدرتونو از اینجا ببرین،باید بیمارستانو خالی نگه داریم چند تا بیمار کرونایی آوردن بخش بغلی به زودی اینجا هم میارن.
مهلا با نگرانی پرسید چرا یکهو بی مقدمه از کجا به این زودی همه گیر شد؟
پرستار دیگه ای حین دویدن توی سالن گفت یکهو نبوده زود باش خانم موندن خودتم اینجا خطرناکه.
مهلا با دلهره به طرفم اومد و در حالی که مشت هاشو توی هم می سابید شماره ی برادراشو گرفت و مطلعشون کرد.
اون روز با آمبولانس بعد از کارهای ترخیصم و بدو بدوی یزدان و مهلا و مهران توی سالن بیمارستان بالاخره راهی خونه شدیم.آخر هفته بود و میترا و مصطفی هم بدون بچه هاشون به دیدنم اومدن.پرستار آقایی گرفته شد و روزها به نظافت و تغذیه ام با کمک لوله ی معده می رسید و شب ها به نوبت بچه ها کنارم می موندن تا اینکه مهلا دچار ضعف و سرفه ی خشک و تب شد.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_پایانی
یزدان بلافاصله با نگین تماس گرفت و وقتی شرایط مهلارو بازگو کرد نگین گفت احتمالش هست که توی بیمارستان بهش منتقل شده باشه،دارو براش میفرستم بهتره ببرینش خونه قرنطینه اش کنین.حتی اگه واقعا کرونا باشه،خونه براش بهترین جاست بیمارستان از بس آلودست و امکانات کم که نیارینش بهتره.
مهلا گوشیو گرفت و به سختی با گریه گفت توروخدا مواظب خودت باش نگین،میگن دکتر پرستارا بیشتر توی خطرن.
یزدان گوشیو از مهلا گرفت و تا خواست حرف بزنه نگین گفت دائی اونجارو ضد عفونی کنین حتی گوشی توی دستتو.جون شما و جون مامانم...
مهلا به خونه اش منتقل شد و یزدان با الکل و ماسک و دستکش هایی که به سختی با قیمت گزاف پیدا کرده بود به خونه برگشت.
مهران بچه هاش رو توی خونشون قرنطینه کرد و خودش به دنبال گرفتن داروهای مهلا از هلال احمری که نگین ادرس داده بود رفت.
مهلا توی خونه اش قرنطینه شد و از پشت در غذا براش میذاشتن و با تماس تصویری از حالش با خبر میشدن.
میترا هم توی شهرستان بی قراری می کرد و از بعد از آخرین باری که کنارم بود فقط با تماس تصویری می تونست دلتنگیشو برطرف کنه و از حال من و مهلا باخبر بشه.
مدتی که گذشت حال مهلا رو به بهبود رفت و وقتی از سلامتیش کاملا اطمینان پیدا کردن به دیدنم اومد و سال رو پای تخت من،روی سفره ی هفت سین ساده نو کردن.
جو متشنج کشور هم کمی بهتر شده بود و نگین و سهیل هم از این آزمایش الهی سربلند بیرون اومدن تا اینکه در نیمه شب چهارم ماه رمضان سال ۱۳۹۹ من بعد از چندین ماه خوابیدن روی تخت بیماری و ضعیف و ضعیف تر شدن،با ۹۱ سال عمری که از خدا گرفتم،در بین چشم های گریان بچه هام،علی الخصوص مهلا که وابستگی خاصی به من داشت دفتر زندگیم رو بستم و پلک هام رو روی هم گذاشتم.
طبق وصیتم قبری توی امامزاده ی زادگاهم کنار مزار پدر و مادرم تهیه شد و من روی دست های مهران و یزدان و پیشاپیش گریه های مهلا و میترا در حالی که سپیده و لاله همراهیشون می کردن و دوست و آشنای توی روستا که حتی اجازه ی وارد شدن به محوطه ی امامزاده رو،به دلیل شیوع ویروس در ازدحام ندادن،به طرف خانه ی ابدیم رهسپار شدم....
#پایان
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
May 11
*به نام خدا*
#گلاب
#پارت_اول
دوباره صدای داد و بیداد فرخ لقا کل عمارت رو برداشته بود .
مامان دست به کمر بالای سرم وایستاده بود و نچ نچی زیر لب کرد
_ حیف این که زن خان شده!
گلبهار اروم گفت
+ مامان هیس ..میشنون
مامان چشم غره ای بهش رفت
_کی میخواد بشنوه؟
گلبهار اروم گفت
+ حلیمه رو ببین زل زده بهت ...
مامان سکوت کرد و نگاهم دوباره رفت سمت ایوون .
فرخ لقا صداشو انداخته بود رو سرش ..انگاری واقعا ابرو حالیش نبود
_ پسره خیره سر دارم باتو حرف میزنم البرز ...
+ رو مخ من نرو مادر ..بی بی تو یک چیزی بهش بگو
فرخ لقا بلند تر داد زد
_ خودت دانی و خان.از من دیگه گذشت پسر امشب خان میاد خودت جواب پدرتو بده .
فرخ لقا رفت تو اتاق شو در و به هم کوبید.
البرزخان عصبی از پله های عمارت اومد پایین مستقیم داشت میومد طرف من
ترسیده یک قدم رفتم عقب که خوردم به مامان .از پشت سر هولم داد جلو و زیر لب گفت
_ گمشو برو جلو
البرز با عصبانیت میومد طرفم رو به روم وایستاد
صدای پچ پچا خوابید سرمو انداختم پایین
صدای فریاد البرز رعشه انداخت تو تنم.دستام و مشت کرده بودم و با سر پایین رو به روش وایستاده بودم .
_ من و ببین گلاب ..سرتو بگیر بالا
مامان از پشت سر نیشگونی از بازوم گرفت سرمو بردم بالا و تو چشماش نگاه کردم .
+ هر کی میخواد هر چی بگه ..من ارباب زاده ام .. من پسر خانم من میگم باید چی بشه .. من تو رو عقدت میکنم گلاب تو رو میخوام ..
در اتاق فرخ لقا دوباره با شتاب باز شد
فرخ لقا از رو ایوون بلند داد زد
_ گلبانو .. دخترتو جمع کن از تو عمارت صدبار بهت نگفتم بندازش تو اتاقتون.
مامان رفت نزدیک ایوون و سرشو گرفت بالا
+خانم جانم کار داشتیم خب .. غروبی اقا الوند و ارباب میرسن ..کارا انجام نشه ..
فرخ لقا پرید تو حرف مامان و دوباره داد زد
_ صداتو ببر .من تو و دختراتو از این عمارت نندازم بیرون فرخ لقا نیستم ..
نگاهم رفتم سمت ناریه خاتون که رو ایوون سمت راست وایستاده بود و با پوزخند به فرخ لقا نگاه میکرد .
البرز اروم گفت
+ من تورو میخوام گلاب .نمیزارم شوهرت بدن به یکی مثله بهادر بی عقل.
رفت سمت در خروجی عمارت
گل نسا اومد طرفم و زیر گوشم گفت
_ بیا برو تو اتاق دختر جان نمیبینی خاتون باز سر و صدا راه انداخته
چشمی گفتم و راهمو کج کردم به طرف اتاقمون .
گلبهارم پشت سرم اومد .گوشه اتاق نشستم و کز کردم
گلبهار اومد تو و در و بست
_ گلاب خیلی احمقی ..
+ چیکار کردم مگه؟
_ دختر تو عقل نداری؟ البرز که خواهانته .. خب ..دیگه چی میخوای یکم ناز و عشوه بیا و بشو عروسش ...
#رمان_گلاب_1
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۲
_ دختر تو عقل نداری؟ البرز که خواهانته .. خب ..دیگه چی میخوای یکم ناز و عشوه کن و بشو عروسش .. دختر اگه بشی عروسش میشی خانم این عمارت بعد فرخ لقا جرئت داره بهت حرف بگه ؟
+ من نمیخوام عروس البرز بشم
_چرا .. همه دخترای ابادی ارزوشونه..
+ من ارزوم نیست گلبهار من از البرز بدم میاد...
_ چرا چون احمقه؟
در اتاق باز شد و حرف تو دهنمون موند .مامان با عصبانیت اومد طرفم و نیشگونی انداخت به بازوم که جیغی کشیدم
_ذلیل بشی ببر صداتو هر بدبختی میکشم از بی عرضگی توعه ...
گلبهار پادرمیونی کرد
+ولش کن مامان بیا بریم...
مامان و با هزار زحمت از اتاق برد بیرون تا لحظه اخر دست بردار نبود و هی برمیگشت به طرفم و کلی حرف میگفت که بی عرضه ای و لیاقتت کلفتی تو مطبخه ...
نیم ساعت تو اتاق بودم و ناچار زدم بیرون.کارام مونده بود و اگه انجام نمیدادم حلیمه امونم نمیداد...
رفتم سمت مطبخ و مرغا رو برداشتم تا پوست بکنم .صدای پچ پچ از اطراف میومد و هر کسی زیر لب چیزی میگفت...
بهجت نگاهی بهم انداخت و گفت
_ دختر مگه مغز خر خوردی میخوای لگد بزنی به بخت خودت ...
مامان که انگار داغ دلش تازه شده بود گفت
+ شما بگین منکه بس گفتم زبونم مو دراورد
سکینه کلافه هووفی کشید
_ حالا اینم راضی بشه به نظرتون خان میاد نوکر عمارتشو بگیره برای پسرش .اصلا فرخ لقا میزاره گلاب و زنده زنده اتیش میزنه .یادتون نیست چه بلایی سرش اورد دفعه پیش؟!
به رد کبود شده رو دستام نگاه کردم .
درد ضربه های فرخ لقا بود به یادگار ..البرز اخر باغ گیرم اورده بود و حیلمه دیده بود گزارش دروغی داده بود که نبودی و ندیدی گلاب چجوری دل میبرده ..فرخ لقاهم منو خواست به اتاقش و .. از فکر اون روز دوباره کف دستام به گز گز افتاد ...
مامان دسته سبزی که دستش بود و پرت کرد طرف سکینه
_ لالمونی بگیری..اگه البرز خواهان خودتم میشد میگفتی نه!؟
سکینه ابرو توهم کشید و ساکت شد .منم تو سکوت مرغارو تمیز میکردم .امشب قرار بود الوند خان از شهر بیاد و خانم رفته بود به استقبالش ...
الوند خان مرغ و با پوست نمیخورد و باید تا عصر همه مرغا رو پوست میکردم ...
ناخنام سر شده بود و خدارو شکر میکردم که حداقل آبش داغه .تو این هوای سرد این بزرگ ترین لطف گل نسا بود که گذاشته بود برام اب جوش بیاد...
هر کسی حرفی میزد و نظری میداد و من داشتم حساب میکردم چند روز مونده به وسط ماه!؟
در مطبخ باز شد و قدسی اومد تو نفس نفس میزد و مشخص بود کل راه و دویده ..
_ بدبخت شدیم
گل نسا دستای خیسشو با پیراهنش خشک کرد و گفت
+چیشده قدسی؟!
_ الان خبر رسید ماه جانجان رسیده به اول ابادی...
#رمان_گلاب_2
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۳
_ الان خبر رسید ماه مانجان رسیده به اول ابادی...
با شنیدن اسمش هیاهویی افتاد تو مطبخ که نگو و نپرس!!!
ماه جانجان مادر ارباب بود .هر چند سال یکبار میومد و ۶ ماه از سال و میموند عمارت...
ترس نشست به دلم ...
گل نسا ضربه ای زد به گونه اش
_ ناهار نخورده با این حساب ...پاشین...پاشین بجنبین نشینین... چه بیخبر!
قدسی که نفسش اومده بود سر جاش گفت
+ چی بگم گل نسا بانو...الان خبر دار شدم ...
گل نسا سری تکون داد
_ گلبانو مرغا رو کباب بزنین هر چقدر شده کباب کنین تا شب فکری میکنیم...
به هر کسی کاری میگفت و همه ریخته بودن تو هم...
دستامو خشک کردم و رفتم کمک مامان...
فرخ لقا رو ایوون نشسته بود و داشت قلیون میکشید..حلیمه و ربابه هم کنارش بودن .خبرچیناش که حتی یک اتفاق کوچیک تو این عمارت از زیر دستشون رد نمیشد!
ناریه خاتون کنارش نشسته بود و قلیونی هم رو به روش بود..
مامان ضربه ای به پشتم زد
_حواست کجاست؟
+ خبر دارن ماه جانجان داره میاد؟!
_ به نظرت اگه خبر داشتن انقدر اسوده بودن؟
سری تکون دادم .
+ خبر دار میشن الان قدسی کل عمارت و پر میکنه تو سرت به کار خودت باشه...
امشب ضیافته گلاب!
اومد طرفم و صداشو برد پایین تر
_از فرصت استفاده کن امشب عمارت شلوغه و سگ صاحبشو پیدا نمیکنه .تا میتونی دلبری کن از البرز دختر حتی اگه ازش یک توله بیاری میدونی...
با صدای گل نسا مامان سریع حرفشو عوض کرد
_ بزارشون رو اتیش ...
مشغول کار شدم و زیر چشمی به گل نسا که مشکوک به مامان نگاه میکرد نگاه کردم ...
پسر اوردن از البرز؟ مثل کابووس بود...
البرز پسر دوم ارباب بود.بی عرضه و بی لیاقت
حیف این عمارت که قرار بود بعد ارباب برسه به البرز .دقیقا بر خلاف الوند پسر اولش .تکیه گاه خان الوند بود ...
پسر با عرضه و جنم دار ارباب .اسمش تو ۷ ابادی سر زبونا بود و اسمش که میاوردن مردم از ترس خودشونو خیس میکردن
میگفتن تو شهر برای خودش برو بیایی داره اما با این حال ارباب و تنها نمیذاشت و مرتب بهش سرمیزد .
حرف افتاده بود که چون الوند میره شهر و نمیاد ابادی عمارت بعد ارباب میرسه به البرز!
مامانم حریص تر شده بود که من و زن البرز کنه و بشم خانم این عمارت و مامانم از کار معاف بشه .فکر میکرد اگه از البرز بچه بیارم خصوصا پسر الان جای اونم کنار فرخ لقا و ناریه بود!
ناریه زن دوم خان بود .الگوی مامان تو زندگیش...
خودشو به خان نزدیک کرده بود و ص*غه اش شده بود و ازش بچه اورده بود، بچه اولش پسر بود و بعد اون خان عقدش کرد، اما بچه اش تو ۶ ماهگی به طرز مشکوکی مرد و بعد اون فقط دوتا دختر اورد!!..
#رمان_گلاب_3
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۴
همه میگفتن مریض شده مرده اما از خیلیا هم پوشیده نبود که کار فرخ لقا بوده .فرخ لقا از همون اولم که به قابله پول داده بود برای کشتن بچه و موفق نشده بود یک روز جلوی همه اهالی عمارت قسم خورد که پسر ناریه رو بکشه و اخر کار خودش و کرد .وگرنه پسرک سالم و سر حال جرا باید یکهو بمیره!!
ناریه وقتی به عمارت اومد با دیدن عمارت و ارباب اب از لب و لوچه اش راه افتاد و دلبری کرد و دل ارباب و برد شد زنش .. برای همین فرخ لقا ازش کینه داشت و قسم خورده بود اگه یک روز از زندگیش باقی مونده باشه حتی ناریه رو بکشه...
با هیاهویی که تو عمارت افتاد معلوم شد ماهجانجان رسیده .همه به صف شدیم برای خوش امدگویی بهش...
فرخ لقا و ناریه هم وقتی خبر بهشون رسید به جنب و جوش افتادن.قلیوناشونو جمع کردم و لباس عوض کردن و اومدن پایین.
ماه جانجان از در عمارت که اومدداخل اول وایستاد و مکثی کرد همه رو از زیر نظر گذروند .
عمارت تو سکوت فرو رفته بود و فقط گاهی صدای شیهه اسبا از اسطبل پشتی میومد!
عصای طلاکوب شده اش و به زمین کوبید و اومد جلو از کنار هر کسی که رد میشد نگاه تحقیر امیزی بهش مینداخت .
به گل نسا رسید و وایستاد نگاهی به سر و وضعش انداخت و گفت
_ هنوزم مطبخ دست توعه؟
+ سلام خانم جانم.خیلی خوش امدید بزارین دستتونو ببوسم.
ماه جانجان با فخر دستشو برد بالا و گل نسا پشت دستشو بوسید
+ بله خانم جان با اجازتون مطبخ دست منه .
_ پس چرا لباسات انقدر کثیفه .
نگاهم رفت سمت لباسای گل نسا به نظر تمیز میومد .دامن گلدارش و روسری سبزش که دور گردنش بسته بود
_ ببخشید خانم جان کارا زیاد بود وقت نشد چشم عوض میکنم .
ماه جانجان ازش رو گرفت و قدم دیگه اومد جلو مقابل من و گلبهار وایستاد از شدت ترس دستام یخ کرده بود و انرژیم تحلیل رفته بود. هر ان ممکن بود بخورم زمین
_اسم تو چیه دختر؟
گلبهار با متانت گفت
+ گلبهارم خانم جان دختر گلبانو
ماه جانجان سری تکون دادم و خطاب به مامان گفت
_ دخترت بزرگ شده گلبانو
+کنیز شماست خانم جان .اینم دختر کوچیکمه
به من اشاره زد که سر خم کردم و سلام دادم
_ سلام.
ماه جانجان یک قدم اومد طرفم
+ اسمت چیه دختر ؟
_گلاب
+ تو کی وقت کردی اینو زاییدی..!؟
_ ۱۳ سالشه خانم جان قد و قیافه اش ادم و گول میزنه.
+ ۱۳ سال .. سن کمی نیست .. دختر بزرگت چند سالشه؟
_ ۱۵ خانم جان
ماه جانجان ابروتوهم کشید و گفت
+ دختر ۱۵ و ۱۳ سالته ات و عروس نکردی هنوز ؟
_ قسمت نبوده
+ خودم یک فکری به حالشون میکنم .
رنگ از روم پرید و زیر چشمی به گلبهار نگاه کردم که وضع بهتری از من نداشت ...
#رمان_گلاب_4
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۵
ماه جانجان رفت سمت فرخ لقا و ناریه و بعد خوش امدگویی رفتن سمت عمارت و ما هم برگشتیم سرکارمون...
حلیمه دوباره بالا سر بقیه وایستاده بود و داشت غرغر میکرد که بجنبین الان خان و الوند خان میرسن و هزار حرف...
بی حوصله با کمک مامان گوشتا رو کباب کردیم
دوباره هیاهویی افتاد تو عمارت و خبر رسیدن الوند خان و خان رو داد...
با اسب وارد عمارت شدن
کوکب خانم داشت غرغر میکرد که الان اسباشون گند میزنن به حیاط و کیه که بخواد حیاط به این بزرگی رو باز اب و جارو کنه
حلیمه خبر اومدن ماه جانجان و به ارباب داد و ارباب با خوشحالی رفت به طرف عمارت...
نگاهی به الوند انداختم .. مثله قدیماش بود ..از اولم همیشه همینطور بود اخمو و بداخلاق.کسی حتی جرئت نمیکرد باهاش حرف بزنه .ادم و میخورد
گلبهار خیره الوند اهی کشید
_ چیه!؟
+ببین چقدر خوش قیافه اس؟!
_ مامان اگه بشنوه...
شونه ای بالا انداخت
+ فکر کردی بدش میاد.؟
رفت تو مطبخ و من متعجب به مسیر رفتنش نگاه کردم!
به مناسبت اومدن الوند و ماه جانجان ضیافت به پاکرده بودن.از صبح انقدر تو مطبخ پخته بودیم و شسته بودیم که دیگه نای تکون خوردن نداشتم.اما به شوق امشب سریع کارامو رو به راه کردم و دویدم سمت اتاقکمون. لباس عوض کردم و موهامو گیس کردم...
امشب میومد حتما.. از شب ۱۵ ماه پیش ندیده بودمش .تو اینه کوچیک و خاک گرفته گوشه اتاق خودمو نگاه کردم.لک افتاده بود کناراش و پاک نمیشد اصلا ادم زشت تر نشون میداد و پشیمون برگشتم عقب
چارقدم مرتب کردم و دستی به دامن گلدارم کشیدم .دو طرف دامنم کمی گرفتم بالا و چرخی زدم .خیلی خوشگل شدم ... حتما امشب بیشتر بیشتر دلشو میبردم.
در باز شد و مامان اومد تو چشمش که بهم افتاد چشماشو تنگ کرد و لبخند کمرنگی نشست رو لباش
__چه عجب انگار یکم عقل اومد به اون کله وامونده ات!!
چیزی نگفتم و رفتم بیرون.
مهمونا اومده بودن و من همچنان چشمم به در عمارت بود گلبهار بهم گفته بود جلوی چشمای ماهجانجان ظاهر نشم که باز فکر شوهر دادنم به سرش نیفته
صدای ساز و دهل کل عمارت و برداشته بود عصر بود که نشون کرده الوند رسید به عمارت با کلی خدم و حجم فیس و افاده ای داشت که انگار از دماغ فیل افتاده بود.
حتی پریزاد و هم اعتنا نکرد
از حیاط عمارت رد شد و رفت سمت ماهجانجان و فرخ لقا و ناریه که رو ایوون نشسته بودن و قلیون دود میکردن...
جوری با فخر قدم برمیداشت که انگار دختر شاه بود..هر چند منم اگه جای اون بودم همینجوری راه میرفتم و قدم برمیداشتم ..
به زمین و زمان فخر میفروختم و ...
نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو دوباره دادم سمت در عمارت اما همچنان خبری ازش نبود!
#رمان_گلاب_5
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۶
دیگه کلافه شده بودمو نگرانی افتاده بود به دلم که اگه نیاد باید چیکار کنم..
دلم براش تنگ شده بود و دیگه طاقت نداشتم.
تو حال خودم بودم که حلیمه مثله جن بالا سرم ظاهرا شد
_ اینجا چه غلطی میکنی دختر تو مطبخ هزار کار ریخته رو سرمون اومد اینجا نشستی استراحت کنی .یالا ..پاشو برو تو مطبخ!
+ اما من همه کارامو انجام دادم حلیمه
دستش نشست پشت گردنم و ضربه محکمی زد بهم
_ مگه بهت نگفتم حق نداری من و حلیمه صدا کنی..حلیمه خاتون .. برو ..
با صدای تقریبا بلند البرز برگشتیم طرفش و وقتی ارسلان و کنارش دیدم نفسم رفت ...
دیده بود من کتک خوردم.ابروم میرفت که..چشمام به اشک نشست و سرمو انداختم پایین البرز اومد طرفمون و رو به رویحلیمه وایستاد
_کی بهت اجازه داده رو گلاب دست بلند کنی..؟
حیلمه به پته پته افتاد
+ خانزاد ..من فقط..بی ادبی کرد من ...
_ ساکت شو برو دنبال کارت یکبار دیگه دور و بر گلاب ببینمت خودم میدم دستاتو بشکنن
حلیمه چشمی گفت و نگاه تهدید امیزشو حواله ام کرد و رفت .من همه حواسم پیش ارسلان بود و ارسلان با چشمای تنگ شده به من و البرز نگاه میکرد...
_ روی همه اهل عمارتت انقدر حساسی؟خانزاد؟
احساس کردم خانزاد و با کنایه گفت!
سرمو انداختم پایین و حالا که ارسلان و دیده بودم دنبال راه فراری بودم .دلم میخواست مثل همیشه بدون هیچ تنشی یک گوشه بشینم و از دور نگاهش کنم اما حالا..تو راس دید همه وایستاده بودم و با خانزاد و یک پسر غریبه حرف میزدم..اگه کسی به گوش فرخ لقا میرسوند بیچاره بودم ...
_ من .. من باید برم.
قدم اول و برنداشته بودم که البرز از لباسم گرفت
+ صبر کن کجا..من بهت اجازه دادم بری؟
مثل برق گرفته ها رفتم عقب و لباسمو از چنگش دراوردم . نگاهم تو یک لحظه به ارسلان افتاد
سرخ شده بود و رگ گردنش ورم کرده بود..خیره تو چشمام اخماشو تو هم کشیده بود...
+ خان ..مادرتون دعوام میکنه
البرز دوباره بیخیال گفت
_ کسی نمیتونه دعوات کنه تو تحت حمایت منی .من خانزاد این عمارتم هر چیزی که بخوام باید همون بشه.حالا هم تورو میخوام ..
چشمام گرد شد و دیگه نتونستم نگاه ارسلان و تاب بیارم و پا گذاشتم به فرار .فقط صدای خنده البرز و شنیدم و دیگه توجهی نکردم .
فقط دویدم و دور شدم .
حالا ارسلان راجب من چه فکری میکرد...
دیگه میومد به دیدنم یا میرفت برای خودش نشون میگرفت.
پشت درخت کاج پنهون شدم و از شدت دویدن به نفس نفس افتادم .
خم شدم و دستامو به زانوهام گرفتم .
به حیاط عمارت نگاه کردم انقدر شلوغ بود که نمیشد هیچکس و پیدا کرد .دیگه خبر از ارسلان نبود .نکنه رفته بود ...
جرئت نزدیک شدنو نداشتم ...
#رمان_گلاب_6
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞