eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.6هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت حیا کنین،کمتر مردمو به تماشا بیارین...چکار می خوای بکنی رضا؟...تدارک دیدن دعوتتان کردن یوقت نرید خلقشانا تنگ کنین... دو نفری از خانه خارج شدیم.توی مسیر همه حال و احوال می کردن و من برای حفظ آبرو مجبور به باز کردن اخم هام بودم و با روی خوش سلام و احوال کردن. به خونه ی دخترعمه فرخنده رسیدیم.به محض دیدنمون قصاب گوسفندی جلوی در محوطه سر برید.بوی برنج دودی آتیشی پیچیده بود و فسنجان دست پخت عمه جان.دختر عمه فرخنده در حین جا به جا کردن ذغال های زیر دیگ با دیدن ما بلند شد و با ذوق گفت صفا آوردین خوش امدین... قدم هاش رو تند کرد و وقتی بهمون رسید مروارید رو محکم تو آغوش گرفت. مش رمضون و عمه جان روی ایوان ماشالله ماشالله می گفتن و منتظر بودن تا برای دست بوسی بالا بریم.آقا باقر بلند گفت خوش امدین...از روی خون قربونی رد بشین... بعد از روبوسی با آقا باقر و دختر عمه از پله ها بالا رفتیم.مش رمضان عصا بدست گفت پس مهلا کو؟قابل ندانست بیاد؟ نگاهی به مروارید کردم و گفتم نوه ات عارش میامد مارجانم همراهمان بیاد... عمه جان درون حرفمان پرید و گفت چرا سرپا نگهشان داشتی بیاین بشینین بترکه چشم حسود و بخیل...اسفندت کو فرخنده؟ با اخم روی ایوان بزرگ و فرش شده نشستم و مروارید گفت مگه قرار بود مهلارا پاگشا کنین،رضا هم اضافه آمده مهم من بودم که آمدم. مش رمضون به سختی نشست و با تندی گفت تو خودت الان تو این خانه مهمانی...پس فکر نکن صاحب خانه ای و اختیار دار... بعد رو به آقا باقر کرد و گفت احسنت با دختر تربیت کردنت. آقا باقر سرش رو پایین انداخت و دختر عمه فرخنده با دود اسفند وارد شد و گفت هیچ نشده چشمشان زدن صلوات بفرستین. دستی به ریش های حنایی رنگم که تازه قد الم کرده بودن کشیدم و گفتم صحبت سر چشم نیست دخترعمه،زندگی ما تمام این یک سال مثل زندگی سگ و گربه بود. عمه جان دستش رو گاز گرفت و گفت دور از جان عمه...همه اولش همینن بچه که بیاد زندگیتونم شیرین میشه. پوز خندی زدم و سرم رو به طرف حیاط چرخوندم.مروارید گفت خب بریم طلاقم را بده تو لیاقت من و خانوادمو نداری... آقا باقر با تندی گفت لال شو مروارید بعد از یک سال آمدی تن و بدنمان را بلرزانی؟ مروارید شروع کرد به گریه کردن و گفت حق دارین این ها را بگین آقاجان...برای خودتان اینجا صفا می کنین چه می دانین من توی تهران توی چه سگ دونی زندگی می کنم. مش رمضون رو بهم گفت چه میگه مروارید؟ این پا اون پا شدم و گفتم نکنه توقع داشتین قصر براش توی تهران خریده باشم...مگه آن روز که پیشنهاد دادی بیا نوه ام را بگیر نمی دانستی دستم تنگه؟ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
عمه جان گفت تورو به خدا صلوات بفرستین این چه بساطیه راه انداختین فرخنده بلند شو بساط نهار رو بنداز...مروارید تو هم برو کمکش کمتر ابغوره بگیر و شر بنداز. مش رمضون با چهره ای برافروخته گفت احسنت به مهلا با پسر تربیت کردنش.بد کردم سر و سامونت دادم که حالا صاف صاف تو چشم هام نگاه می کنی و وقیحانه حرف می زنی؟مهلا عرضه ی عروس اوردن داشت؟ پوزخندی زدم و گفتم سر و سامون؟از کدام سر و سامون حرف می زنی مشتی؟من خانه خراب شدم...احترام مارجانم سر جاش بود و آرامش خودم.مگه تو نبودی زمینو با کلک از چنگ مهلا دراوردی و بعد هم این وصلتو گرو گذاشتی برای پس دادنش؟ مش رمضون بلند شد و طول و عرض ایوان رو طی کرد و گفت بشکنه دست که نمک نداره...من توی خانه ی شمس الله خان برای مارجانت کار جور کردم.ماند؟نماند... دوباره تند تند راه رفت و ایستاد و گفت هیچ میدانی چرا نماند؟ عمه جان با صدای بلند داد زد بس کن مرد پس میوفتی.هیچ معلومه چه می گی؟ آقا باقر سریع بلند شد و دست های مش رمضونو گرفت و نشاند و گفت فرخنده یه لیوان آب بیار. کمی که آروم شد مروارید گفت داشتی می گفتی باباجان چرا مهلا انجا نماند؟ آقا باقر با چشم غره گفت حیف که اختیارت دیگه دست من نیست وگرنه شقه شقه ات می کردم. با لب های ورچیده گفتم بگو مش رمضون خودم هم مایلم بدانم. مش رمضون لیوان آب را سرکشید و گفت چون گندش معلوم نیست با کدام از خدا بی خبری درآمد. مروارید از تعجب چشمانش درشت شد و من با آرامش گفتم با کدام از خدا بی خبر این را هم اگر می دانی بگو؟ گفت چه فرقی می کنه،مگه من فانوس دارشان بودم که بدانم. چشم هام رو بستم و بعد از پایین دادن بغضم گفتم وقتی از مال یتیم نگذشتی،از بی آبرو کردن یه زن بدبخت برای چه بگذری.مهلا اگه خراب بود این همه سال به پای من نمی سوخت و تنها عمرش رو سر نمی کرد. بعد از کشیدن آهی بلند شدم که دختر عمه فرخنده با نگرانی گفت کجا قربانت بشم؟ به طرف پله ها رفتم و گفتم این دخترتان با آن زمینی که مهرش کردین هر دو ارزانی خودتان.جهاز هم که خدارا شکر ندادین که نگرانش باشین،شمارا به خیر و مارو به سلامت. عمه جان با گریه گفت اینجوری نگو رضاجان با حرف حلش می کنیم،جهازش که توی اتاق حاضره تا تهران بردنش براتان سخت بود. برگشتمو نگاهی به مروارید انداختم...انگار ازین موضوع خوشحال بود.خواستم برم که مش رمضون گفت حق نداری پاتو تنها ازین خانه بیرون بذاری،دست زنتو بگیر بعد هر گور دوست داشتی برو.دختر ندادیم که پس بگیریم با لباس سفید آمده با لباس سفید هم برمیگرده. بی تفاوت به حرفش از پله های چوبی پایین رفتم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
به طرف دکه ی اصغر راه افتادم.اصغر با دیدنم ذوق زده گفت چه عجب یاد فقیر فقرا کردی!رفتی حاجی حاجی مکه؟ با حفظ ظاهر. احوال پرسی کردم و وارد دکان شدم.اصغر خوب تونسته بود از پسش بربیاد و حالا دکان پر بود از چینی. ضربه ای به شانه اش زدم و گفتم دمت گرم پسر..چه کردی! بعد از ساعتی گذراندن و حساب کتاب کردن پیش اصغر،سراغ ملا احمد رفتم تا مشورت کنم. ملا که گرد پیری روی سرش نشسته بود عمامه اش را از روی تخت توی حیاط برداشت و جا باز کرد برای نشستن من.وقتی شرح ماوقع کردم گفت الان عصبانی هستی زود تصمیم نگیر...عجله کار شیطانه.یک روز مارجانت برای طلاق روی این تخت نشسته بود و حالا تو.مهلا هم اشتباه کرد نمیگم در حقش ظلم نشده بود ولی طلاق آخرین راهه نه اولین.نمی خوام سرنوشت تکرار بشه. تا خونه به حرف های ملا احمد فکر می کردم و با اینکه تصمیمم برای ادب کردن رمضان و مروارید جدی بود خواستم اینبار عجله نکنم. مارجان با دیدنم گفت پس چرا تنها برگشتی؟چرا رنگ به رو نداری؟ نگاهی به چروک های ریز دور چشمش که به تازگی نقش بسته بود انداختم.۳۳ سال بیشتر نداشت ولی اینقدر با زمونه جنگیده بود که کمرش خم شده بود. گفت با تو ام رضا به چی نگاه می کنی پرسیدم چرا تنها برگشتی؟ حرفی برای گفتن و توانی برای تعریف کردن نداشتم.روی پله ها نشستم و گفتم بحثمان شد من هم گذاشتمش و تنها برگشتم،بهتر...حداقل چند روز مغزم در آرامش باشه. بلند شدم و به طرف داخل خانه راه افتادم و گفتم تو هم بی خود اصرار نکن برم بیارمش،خواست برمی گرده نخواست به درک اسفل السافلین. مارجان گفت خدا منو مرگ بده تا الان بی نهار کجا بودی پس خب زودتر میامدی،هلاک شدی. بعد از خوردن غذا دراز کشیدم چرتی بزنم که صدای در بلند شد.مارجان گفت حتما پرگله... سر جام نشستم و گفتم از کی تا حالا خاله پرگل در می زنه؟ بلند شدم و به سمت حیاط رفتم و گفتم بیرون نیا مارجان دلم نمی خواد نگاه کثیف رمضان بهت بخوره. در رو باز کردم رمضان سر اسب را گرفته بود و مروارید هم کنارش سر بزیر ایستاده بود. رمضان گفت هاشا به غیرتت...برو داخل مروارید. مروارید آخه ای گفت که رمضون بهش توپید و مروارید با ترس وارد حیاط شد. مشتی دوباره سوار اسبش شد و گفت به جای جهاز پولش را باقر توی چمدان مروارید گذاشته،بردار و یه خانه ی بهتر اجاره کن با بقیه اش هم توی همان خراب شده یکم خرت و پرت بخر. این را گفت و سر اسب را کشید و رفت.مروارید هنوز اخم کرده توی حیاط ایستاده بود و مارجان هم به روی پله ها اومد. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10505499447208.pdf
14.9M
📚 نام رمان: ✍ نویسنده: 📖 تعداد صفحات: 331 📋خلاصه رمان: ارونقی کرمانی "امشب دختری می‎میرد"را در ۳۲ سالگی در مجله اطلاعات هفتگی منتشر کرد، اثری که شهرتی بسیار برایش به همراه آورده و تکانی هم به تیراژ اطلاعات هفتگی داده بود. این پاورقی چنان سر زبان ها افتاد که به الگوی مادر برای برخی از پاورقی‎ها که در سالهای بعد منتشر می‎شدند، بدل شد، تا نه فقط از حال و هوا و مضمون آن که از نامش نیز برای تضمین موفقیت تقلید کنند. 📝 ژانر: @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
@Sepideh222 ایدی م سلام دوستانی که تمایل دارنددرگروه ختم قرآن هفته شرکت کنندبه آیدی م پیام بدهند. ورود💠فقط ها ✨🌟⭐️✨🌟⭐️⭐️🌟✨✨✨🌟⭐️⭐️⚡️✨✨🌟⭐️✨✨
01_quran.mp3
4.22M
💠جز1💠 تندخوانی
02_quran.mp3
4.05M
💠جز2💠 تندخوانی
03_quran.mp3
4.24M
💠جز3💠 تندخوانی
04_quran.mp3
4.21M
💠جز4💠 تندخوانی
05_quran.mp3
4.04M
💠جز5💠 تندخوانی
06_quran.mp3
4.06M
💠جز6💠 تندخوانی