قسمت صد و سی و شش:
خلاصه بخوامکنم ۴ ساعت تماماونجا بودم!حتی ناهارمماونجا خوردم.چنان تو این ۴ ساعت باهاشونصمیمی شده بودمکهاصلا دلمنمیخواستبرم.انقدر حرف زدنو منو به حرفگرفتن که ساعتای آخر صدای قهقهه هامونپیچیده بود تو خونه.میدیدم پیرمرد بیچاره روی تخت چطورسرخممیکنهنگاه کنه به خنده هامون و چطور کیفمیکنه.پارسا دو بارزنگزد.بار اول پرسید صبح الطلوع کجا رفتم.به دروغگفتمبانک کار داشتم.بار دومزنگزد و پرسید رفتمخونه و بازگفتم آرایشگاهم.از خونه ی بابام همزنگ زدن اما جوابشون رو ندادم.تو حالی نبودم که بخوامباهاشون حرفبزنم.بعد ۴ ساعتنشستن تصمیم به رفتنگرفتم.موقع رفتن مردی کهپدربزرگمبود دستمرو گرفت و ملتمس و مظلومانه ازم خواهش کرد بازم بیامبه دیدنش.منمقول دادم هروقت،وقت کردمبهش سربزنم.اما خودممنمیدونستمواقعا گفتم یا نه!شکداشتم واسه دوباره اومدنم.اومده بودمبشناسمشون.حالا شناخته بودم.اما اگه تو این رفت و آمد ها یکی متوجه میشید چی؟!سوار ماشین آقا صادق بودم.اینطوریصداش میکردم.نمیتونستمیه مردی که تازه دوروزه میشناسمرو دایی صدا کنم.تو ماشین انقدر ازمتشکر کرد که حد نداشت.تهشمچشم هاش قرمز شد و معلومبود بغض کرده.میگفت باباشو خیلی وقته اینطور خوشحال ندیده بود.ازمخواهش کرد بازمسربزنمبهش و منسکوتکردم.وقتی رسیدم خونه پارسا بازبهمزنگزد.بهش گفتمخونه ام.خیلی زود قطع کرد و به دقیقه نکشیده زنگزد خونه و وقتی جواب داد گفت دستم خورده و قطع کرد!روزها پشت سرهممیگذشتن.انقدر همه چیز سریع بود که حتی فرصتنمیکردمفکرکنمبهشون.پارسا این روزا تغییرکرده بود.شایدممنتغییرکرده بودم.دیگه شام و ناهار حاضرنمیکردم.اگر هممیکردمیه غذای سرسری درست میکردم.وقتی ازسرکارمیومد مثل قبل عینپروانه دورش نمیگشتم.نهایت کارماین بود یه چایی بریزمو بذارمجلوش و بچپم تو اتاق و در رو قفل کنم.نمیدونمچم شده بود اینروزا.دلممیخواست دور باشم ازش.بعد دو سه بار قفل کردن در وقتی میز شام رو همونطور ول کردم و راهی اتاق شدم تا خواستمقفلش کنم پارسا با ضرب بازش کرد:_(چیکارمیکنی؟!)چنان طلبکار پرسید که یه لحظه شک کردم.با تعجبگفتم:_(چیکارمیکنم؟!)در رو محکمکوبید بهم.ازجاپریدم.کلید پشت در رو برداشت و نشونم داد:_(چه معنی داره هی میای اینجا در رو قفلمیکنی؟!دو نفریم تو خونه واسه چی درو قفل میکنی؟!)
#رمان
قسمت صد و سی و هفت:
نمیدونستمچی جواببدمپس شونه ای بالا انداختمو رفتمسمت تخت.دراز که کشیدمبا حرصگفت:_(میگمچرا درو قفلمیکنی؟!)پوف کلافه ای کشیدم:_(داد و بیداد نکن سرم درد میکنه!برو بیرون در روببند لطفا.میخوامتنها باشم!)چنان با غیض نگاهمکرد که پشیمون شدم ازگفته ام.بعد از اوننگاه از اتاق رفت بیرون و در رومحکمبهمکوبید.خیلی زود خوابمبرد.نصف شب که بیدارشدنبا دیدنش روی تختمتعجب کردم.اومده بود پیشمن خوابیده بود!ازش فاصله گرفتم.بوش اذیتممیکرد برعکس قبلا که عاشق بوی تنش بودم.لبه ی تختمچاله شدمتوی خودم و خوابیدم.بیدارکه شدم آقا صادق بهمزنگزده بود.جوابش رو دادم.بهم گفتاگهکاری ندارمناهار برماونجا.گفتمیدونه ظهرا تو خونهتنهام و با رفتنمم حال پدرش رو عوضمیکنم.یه حسی داشتم!نمیدونمچه حسی!ولی همونحس باعث شد قبولکنم.آقا صادق خودش اومد دنبالم.وقتی رفتیم اونجا باز مثل اونروز همهجمع بودنآقا صادق گفت هفته هاست همینطورن.که بخاطر پدربزرگتو اینخونهمیمونن.وقتی رفتماونجا شال و مانتومرو درنیاوردم.هرچی خاله ها اصرار کردن گفتمنه!این بارپسر آقا صادق همبود.همونی که اونروز جلوی در خونم اومد دنبال پدرش.اسمش فرزاد بود.تو همون قرار اول فهمیدمبد اخلاق و گنده دماغه.با هیچکس حرف نزد و رفت نشست یه گوشه.چنان با نفرت منو نگاه میکرد که میخواستمبرمبپرسم طوری شده!چرا اینطوری عینقاتلا نگاهممیکنی؟!ولی جلوی خودمروگرفتم.دختر ها انگار فهمیده بودن ازنگاهای فرزاد خوشمنیومده کهگفتن اون همیشه اینطوریه.با همه دشمنه.نمیدونم واسه اینکه منحس راحتیکنمگفتن یا واقعا همینطور بود.روزها پشت سرهممیومدم اینجا.دیگه خو گرفته بودمبه این خونه.حس میکردم این بار واقعا یه خانواده دارم.حسمیکردم فامیلای واقعیمروپیدا کردم.کسایی که بهشون تعلق داشتم.باهاشون خوشحال بودم...چیزی که هیچوقت تو خانواده و فامیلام پیدا نکرده بودم.صبح که پارسا میرفتمنم میومدمخونه ی پدربزرگ.آقا جون صداش میکردم.میگفتن مادرمهماینطوری صداش میزده.تو همین چند روز چنانمهرش به دلمنشسته بود که آرزو میکردم خدا ازعمرمنبده به عمرش.دیگهباهاشون راحت شده بودم.مانتو و شالمرو درمیاوردم.امالباسامکاملا پوشیده و بلند بودن.موهاممهیچوقت بازنمیکردم.دوست نداشتمموهای بازمرو همهببینن.همیشه گوجه ای نگهشون میداشتم.
#رمان
قسمت صد و سی و هشتم:
.تو اینمدت واسمازگذشته ها گفتن
.که پدر و مادرمچقدر عاشق همبودن.که چقدر پدر واقعیِ منبا خانواده اش فرق داشت.میگفت از اول اونا همینطور تعصبی بودن.میدونستم خجالتمیکشن جلومبگن اونا عقب مونده بودن!!!اونا باعث مرگپدر و مادرمرو پدر بزرگو مادربزرگپدریممیدونستن.میگفتن انقدر لجوج و مغرور بودن که حاضر نشدن بیان خونه ی پسرشون و واسه دیدننوه اشون زن زائو و بدحال رو باشوهرش راهی جاده ها کردن.چقدر حس نفرت داشتم بهشون.همینطوریش متنفر بودمازشون.ایننفرت با شنیدن اینحرفا بیشترممیشد.اینروز ها افسرده تر از همیشه شده بودم.دوست داشتم از همه فاصله بگیرمو تو تنهایی خودمبمیرم.همه بهمدروغ میگفتن.حتی گاهی فکرمیکردم شاید تماماون آدما همبهمدروغمیگفتن که خاله و داییمهستن.اما همه ی شواهد مشخص بود.حتیکوچک ترینایرادی همنبود.اون روز عصر مثلهر روزوقتیبرگشتمخونهپارسا اومده بود.زودتر اومده بود!سوال پیچمکرد کجا بودم و من با جواب های سرسری از سرمبازش کردم.گفت واسه شامخانواده اش رو صدا کرده بیان و هرچیبهمزنگزده خبربده جواب ندادم.میدونستم.ازقصد جوابش رو نداده بودم.واسه اولینبار تو تماممدت ازدواجمون سرش داد زدم و دعواش کردم.گفتمحق نداشته بی خبر ازمن صداشون کنه.بعد همبهشگفتمفکرشامرو خودش بکنه حالا که نکرده با منمشورت کنه.شوک شد.گفت واسه اینکهیکم از اینحالمدر بیاماینکارو کرده.بی توجه بهش رفتمتو اتاقم.پارسا خودش همهچیز رو آماده کرد و شامرو سفارش داد.و من تمام مدت فکرکردم.امروز پدربزرگراجب ارث و میراث حرف زد.گفت هرچی سهمشهین بوده حالا به من میرسه.گفت نذارمکسیبفهمه مخثوصا پدر و مادرم وگرنه امکانش هست بخوان ارثمو بگیرن.البته که انقدر واضح نگفتن امامنظورشونو فهمیدم.بهشونگفتمچیزی از ارث و میراثمنمیخوام اما گفتنحقمه!نخوامهمباید بگیرمو بندازمسطل آشغال.مهمونا اومدن و رفتن.و منتماممدت بی حوصله و ساکت بودم.انقدر که همه فهمیدن چیزیمهست.خانواده ی پارسا بعد شامسریع رفتن.حتینموندن میوهبخورن.بعد رفتنشون خودمجمع و جورکردم پارسا خیلی کار کرده بود امروز.من دست به سیاه و سفید نزده بودم.وقتیاومد با لبخند ازش تشکرکردم.بعد مدت ها به روش لبخند زدم.ذوقکرد و گفت وظیفش بوده.رفت جارو برقی آورد.داشتمیکشید و منمظرفارو جمعمیکردمکه صدای اس ام اس گوشیپارسا که رویمبل بود بلند شد.
قسمت صد و سی و نهم:
اول توجهی نکردمولی وقتی پشت سرهم شدن به دلمافتادحتما چیزی هست.پارسا حواسش نبود.گوشیشرو برداشتم ونگاه کردم.با دیدن شماره ی ناشناس نتونستم جلوی خودمرو بگیرم.پیامرو باز کردم.حتی با خوندنشم میتونستمبفهمم کیه:_(باشه قبول!همه چی تموم!ولی قبلش یه خواهشی ازت دارم.فردا شب بیا همون کافه ی همیشگی.خواهش میکنم!میخوامحرفای آخرمو بهت بزنم.اگه اونروزایی که با همبودیم هنوز ذره ای واست ارزش داره رد نکن!)اس ام اس رو باز نکردمکه خونده نشه.پارسا متوجه نشده بود.گوشیش رو برگردوندم سرجاش.دوباره حالم بد شد.بدون اینکه حرفی بزنم یا کاری کنمرفتم توی اتاق و در رو ازپشت قفل کردم.نشستمروی تخت و زار زارگریه کردم.همه ی این اتفاقاتی که داشت میفتاد از توان من خارجبود.خدایا مگه منچقدر صبر دارم؟!بسه!میخوامیکم روی آرامش ببینم.منی که فکرمیکردمرابطه بین نهال و پارسا تموم شده حالا فهمیده بودم اشتباه میکردم.هنوز به همپیاممیدادن و حرفمیزدن.شایدمدور ازچشممن قرارمیذاشتن.چنان خشم و غضبی تو وجودمطغیان کرده بود که هیچجوره نمیتونستم آرومشکنم.دلممیخواست فاصله بگیرم ازپارسا ازاینزندگی از این همه دروغ و دورویی و خیانت.هنوز دوستش داشتم...هنوز اگه جونمرو میخواست بهش میدادم ولی خسته شده بودم از تلاش کردن.از دویدن و نرسیدن.از یکطرفه همه کار کردن.بسه هرچی از خودمگذشتم و فکرکردمدرست میشه.مامانم!یا بگمزنعموم!!اشتباه میکرد!خوبی آدمارو سربه راه نمیکنه.پررو میکنه.بسه خوبی!دلممیخواست بکنماز این زندگی.اینحس هارو رو واسه اولین بار که داشتم.قبلا هم داشتم ولی الان دیگه عشق تو دلمبه پارسا مانعمنمیشد.انگار اونمخسته شده بود.به این فکرکردم اگه بخوام ازپارسا جدا شم باید یه جایی واسه رفتن داشته باشم.باید قبول کنم ارثی که قرار بود به مادرمبرسه رو بگیرم.انقدری بود که بتونمهمباهاش خونه ی بخرمهمماشین.یه کاری همپیدا میکردمبالاخره.بعدشمخانواده ی مادریمپشتمبودن.مطمئن بودم ازم حمایت میکنم.و تازه داشتممیفهمیدم چقدر خوبه و چه حس قدرتی به آدممیده کس یا کسایی رو داشته باشی که در هرشرایطی پشتت باشن.من هیچوقت نداشتم!اما حالا که داشتم میتونستم عاقلانه تصمیمبگیرم.و حتی گرفتم!تو همون یک ساعتی که روی تخت نشسته بود و زل زده بودمبه دیوار.
قسمت صد و چهلم:
فردا پارسا رو دنبال میکردم.شاید حتی به بابا و مامانمم زنگمیزدممیومدن با چشم هاشونمیدیدن بل وکه باورمیکر
دن.از فکر اینکه پارسا اون ور این دیوار داره با نهال پیامک بازیمیکنه حالمو بهممیزد.تو فکرهای خودمبودم که دستگیره ی در چند بارتکون خورد.پشت بندش چنان مشتی کوبیده شد به در که از جا پریدم و به ثانیه نکشیده صدای عربده ی پارسا:_(نرگس!وا کن این لامصبو!چه گوهی داریمیخوری تو اون اتاق!)نمیدونستمبترسم تعجبکنم یا منم داد و بیداد کنم.چی داشت میگفت پارسا؟!کی داشت گوه میخورد دقیقا؟!هنوز به خودمنیومده بودم که بار دیگه کوبید به در:_(وا کن درو!وا کن تا نشکستم!وا کننن!)چنان عربده کشید که امانی واسه فکرکردن نداشتم.دویدم در رو باز کردم.با دیدنپارسا که صورتش برافروخته شده بود و ازچشم های آتیشمیبارید دهنم بازموند.بخاطر یه درو بستن انقدر عصبی بود؟!وقتی منو دید هلم داد.واسه حفظ تعادلمعقب عقب رفتم:_(واسه چیمیبندی این در بی صاحابو ها؟!مگه بتنگفتمنبند!)تا خواستمحرف بزنمداد زد:_(چه غلطی میکنی پشت این در که میبندیش!)چنان حرصمگرفت از این حرفش که بدون لحظه ای فکرکردن دستمرو بردمبالا و سیلی محکمی به صورتش زدم.آخ!دلمخنک شد!این سیلی رو باید خیلی وقت پیش میزدم.عین خودش عربده کشیدم:_(غلطو مننمیکنم!تو میکنی!منو با خودت یکی نکن!)بعد همگوشیمرو برداشتم و واسه اینکه پیشش نباشم از اتاق اومدمبیرون.نشستمروی کاناپه.میدونستمیکمبیشتربمونم اونجا ممکنه لو بدمپیامنهالو.نمیدونمچقدر شد اونجا نشسته بودم کهپارسا اومد رفت آشپزخونه.کمی بعد همبا یه سینی که دوتافنجون قهوه توش بود اومد.گذاشت جلوم و نشست کنارم.از روی کاناپهبلند شدم و فنجونمو برداشتمورفتمتو اتاق.تا نشستمروی تخت دیدمپارسا همبا فنجونش اومد و چراغارو خاموش کرد و دراز کشید کنارمروی تخت.دلمنمیخواست پیشش بخوابم.حالا که تصمیم گرفته بودم ازش فاصله بگیرم.میدونستم این دل لامصبمبازمیلرزه اگهبهمدستبزنه.گوشیم و فنجون و یه پتو بالشت برداشتمو نقلمکانکردمروی کاناپه.بلند شده بود و از لای درحرکاتمو نگاه میکرد.وقتی دید دارمجامو درست میکنم درازبکشم جدیگفت:_(پاشو بیا رو تخت بخواب!از اینبه بعد حق نداری جدا بخوابی!)وقتی دیدمحلش ندادم بلند ترگفت:_(پاشو میگم بیا روی تخت!)هرچی بیشتربیمحلی میکردمبیشتر دلمخنک میشد.
#رمان_گل_نرگس__140_
💫زیبـاترین نگـاه خـدا
✨تـا طلـوع بـامـدادان
💫حـافـظ و هـمـراه
✨همیشگی شما بـاد
💫شـبتـان زیبـا
✨و در پنـاه الطاف بیکران حق
#شبتون_بخیر
✧❁ #خنده_انلاین❁✧
#کانال_خنده_انلاین
@khandeon
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 روستای بَرَغان _ البرز
در نزدیکی شهر کرج و در دامنههای جنوبی کوهستان البرز، روستایی سرسبز و پرطراوت به نام برغان وجود دارد که به عنوان یکی از مقاصد تعطیلات آخر هفته برای ساکنان شهرهای نزدیک آن و به ویژه پایتختنشینان شناخته میشود.
روستای برغان به سبب داشتن باغها و مزارع سرسبز و رودخانههای خروشان، یکی از مقاصد تماشایی برای گردشگران به شمار میآید و به همین سبب به عنوان روستای توریستی و نمونه هدف گردشگری شناخته شده است.
برغان با القابی همچون مهد چنارهای هزارساله و سرزمین آلو و گوجه سبز شناخته میشود و این القاب به شما نشانههایی از حال و هوای این روستا میدهند.
عبور دو رودخانه از نزدیکی روستا باعث شده تا بر طراوت فضای آن افزوده شود و پوشش گیاهی مناسبی در آن به وجود آید. این رودخانهها، شاهرود و سنج نام دارند که از البرز مرکزی سرچشمه میگیرند و پس از سیراب کردن طبیعت سرسبز به مسیر خود ادامه میدهند.
بهترین فصل برای سفر به روستای بکر البرز، تابستان و بهار است. زیرا هوا کمی معتدلتر میشود و میتوانید به راحتی روستا گردی کنید.
✧❁ #خنده_انلاین❁✧
#کانال_خنده_انلاین
@khandeon
قلعه حاجی خان اسفندآباد ، ابرکوه، #یزد
قلعه حاجی خان اسفندآباد در ۳۵ کیلومتری جنوب ابرکوه در روستای اسفندآباد واقع شده. دیرینگی قلعه حاجی خان به حدود ۱۸۰ سال پیش میرسد. نکته جالب این است که در قلعه حاجی خان اسفندآباد تا سال ۱۳۸۲ مردم در آن ساکن بودند. قلعه حاجی خان اسفندآباد ابرکوه دارای چهار برج در چهار گوشه و درِ ورودی در قسمت گوشه جنوبی میباشد. همچنین در نزدیکی آن قناتی وجود دارد. ضخامت پایههای دیوار قلعه ۲۵۰ سانتیمتر بوده و دیوارهای آن دارای ارتفاع حدود ۱۰ متر هستند.
✧❁ #خنده_انلاین❁✧
#کانال_خنده_انلاین
@khandeon
دریاچه زیبای سراگاه
در نزدیکی شهر تالش استان #گیلان
✧❁ #خنده_انلاین❁✧
#کانال_خنده_انلاین
@khandeon
@roman_kadeh
#قسمت_صد_چهل_یکم:
یاد اون وقتی افتاده بودم که من بهش میگفتمبیاد رویتخت و التماسش میکردم.وقتی دید من هیچی نمیگم اومد بالشمو از زیر سرمکشید.بالشو گرفتم و عصبیگفتم:_(ولمکن اه!انقدر گیر نده بهم!)بالشتو محکم از دستش کشیدمبیرون و بهش تشر زدم:_(دست از سرمبردار!)بعد هم دراز کشیدمو پتو رو کشیدمروی سرم.صدای رفتنشو که شنیدمبغضکردم.یه روز آرزوم بود بهمتوجه کنه و نمیکرد و حالا برعکس شده بود.کمکمداشت چرتممیگرفت که با صدای اس اماسگوشیماز خوای نصفه نیممپریدم.پتورو از سرمکشیدمکنار.با دیدن کسی که پایینکاناپه درست کنارمروی زمین خوابیده بود ترسیده هینیکشیدم.بعد که چشم هامکامل باز شد فهمیدمپارساست!یه نگاه ناراحت بهمکرد وروگرفت ازم.سرش تو گوشی بود.چرا اومده بود اینجا روی فرش خوابیده بود؟!مهممنبود البته!میمردممنمیگفتمبیا رو کاناپه یا برو رو تخت بخواب!گوشیمرو برداشتم.با دیدن اسمنهال استرس گرفتم.چرا بهمپیام داده بود که.بازش کردم.نوشته بود فردا فلانساعت بیا فلان آدرس واسه اینکه ببینی شوهرت اندازه پشیزم دوست نداره و منو دوست داره!
آدرس یه کافه تو بهترینجای شهر بود.پس این بود جای همیشگیشون!نهال میخواست من خودش و پارسا رو با همببینم.باید میرفتم!حتی شاید پدر و مادرممبا خودممیبردم!باید میرفتم و راست راست تو چشمپارسا نگاه میکردم و همونجا میگفتمجدا شیم.آدرسشو حفظکردم و پیامرو محض احتیاط حذف کردم و گرفتمتخت خوابیدم.فردا روزبزرگی بود!تو خواب ناز بودم که از خوابپریدم.چشمبازکردم.پارسا نشسته بود سرجاش و باز با گوشی بازیمیکرد.حتما باز نهال بود دیگه.خواستمپشتمرو کنمبهش که دیدمگوشیمن دستشه و چنان با اخم و توجه داره صفحشو نگاهمیکنه که انگارچیزمهمیه.با فکر اینکه نکنه شماره ی دایی صادق رو برداره؟خواب آلود از جاپریدم:_(گوشیمنچرا دستته؟!)طوریجا خورد که رنگشپرید.با حرصگوشیمو از دستش کشیدمبیرون.انقدرشکبود که مخالفت نکرد.وقتیگوشیمو نگاه کردمدیدمرفته تو پیاما!گالری!مخاطبین!شبکه هایمجازیم و تک تکشو چککرده.اما چرا؟!باز خداروشکرپیامکنهال و دایی صادقو پاککرده بودم.همونجا رمز گوشیمرو عوضکردم وعصبیگفتم:_(بار آخرتباشه به گوشیمن دستمیزنی!)چیزی توش نداشتم.میترسیدمببینه شماره ی دایی صادق رو و شککنه.روزیچند بارباهاش حرفمیزدم.اگه میپرسید اینکیه چیمیگفتم؟!
#رمانسرا
قسمت صد و چهل و دوم:
اگه میپرسید اینکیه چیمیگفتم؟!پتو وبالشمو برداشتمو رفتمتو اتاق و خواستمدررو قفل کنمکه در رو هل داد و اومد تو.یه نگاه خشمگین بهمکرد.کلید رو برداشت و رفتبیرون.روی تخت خوابیدموپارسا تا صبحنیومد تو اتاق.صبح که بیدارشدمپارسا رفته بود.دایی صادق زنگزد بهمو گفتمیاد دنبالم بریمناهار اونجا.اول خواستممخالفت کنمولی فکرکردمبه وقت قرار خیلی مونده.تا اونموقع میرمو بهشونمیگمقبولکردمارث روبگیرم.حتیبهشونمیگممیخوام از همسرمجدا شم.انقدر مهربون وبا درکوفهمبودن که حسرت تمام این سالا رو حسمیکردم.کاش پیش اینآدمابزرگمیشدم.کاش....چقدر زندگیممتفاوت ترمیبود.به دایی صادق گفتمخودمبا ماشینمیام.حاضر شدم.آرایشمکردموبهترین لباسمو پوشیدم.انقدر به خودم رسیدمکه انگار داشتممیرفتمعروسی.میخواستموقتیمیرمسر قرار چیزی از نهال کمنداشته باشم و اعتماد به نفس حرفزدن داشته باشم.با ماشین راه افتادم.تو مسیر بودمکه متوجه شدماز هرکوچه پسکوچه ای میرمیه ماشین دنبالمه و اونماشین کسینیست جز پارسا!خیلی نامحسوس دنبالممیکرد ولیمتوجه اش شده بودم .باورمنمیشد!به سختیخودمو کنترل کردمنپرمپایین.اینپسرچش بود؟!اون از دیشبگوشیمو چککردن و این از الان.واقعا راستگفتنکه کافر همهرا به کیش خود پندارد!به سختیگمشکردم خدا میدونه.هی انداختمپشتماشینا و رفتم تو کوچهپسکوچه و گاز دادمکه بالاخره گمشد.رفتمسمت خونه ی پدربزرگم ولی یه نگاهمهمش به عقب بود.گمش کرده بودمشکرخدا.وقتی رسیدماونجا باز مثل همیشه و حتیگرمتر ازهمیشه ازماستقبال کردن.انقدرمهربونبودنکه شرمنده میشدم.خودشون بحث ارثو پیشکشیدن.گفتمنیازی نیست و حق مننیست حتی.اما پدربزرگم دلشمیخواست منیه پشتوانه داشته باشمواسه خودم.میگفت اینواقعا حقمه!وقتی سکوتمو دیدن فهمیدن قبولکردم.قرار شد وکیلشون بیاد واسه کارای محضری.چون بعد فوت پدربزرگمنمیشد به ناممبزنن.منکه سردرنمیاوردماز اینچیزا!خاله امفهمیده بود بیحالم.ازمپرسید و مندق دلیموا شد.با اینیکی از همه صمیمی تر بودم.کوچیکتر از بقیه بود و خونگرم.میدونستمرازمپیشش درامانه.براشگفتمازهمهچیز.از خیانتهمسرمو ازدواجزوری.به جزیه سری جزئیاتمثل دعوامبا نهال.حتینگفتمشوهرمبا نهال بهمخیانتکرده.دو تایی تو حیاط نشسته بودیم و داشتیمبا همحرف میزدیم.
#رمانسرا
قسمت صد و چهل و سوم:
دو ت