#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_111
مارجان از نقل مکان کردن،روبرو شدن با شهر و آدم های جدید وحشت داشت و مدام دل نگران بود.سر سفره ی شام گوشه ی لبش رو می جویید که لقمه ای از میرزاقاسمی رو توی دهنم گذاشتم و گفتم نگران چه هستی مارجان؟مگه من مردم؟خودم هوات رو دارم...تا من را داری غم نداشته باش.
مارجان که متوجه نگاه من شد به خودش اومد و گفت خدا تورو به من ببخشه رضا،ولی می ترسم،تو که هنوز جا و مکان مهیا نکردی...با پولی که داری اگر خانه گیرت بیاد اگر نیاد...تا کی مزاحم مردم و سربارشان باشم؟کم زحمت تورا به دوششان انداختم که حالا خودم هم بیام.
با اشتها لقمه ی بعدی رو بزرگتر برداشتم و گفتم تو همه چیو بسپار به من،لابد حساب کتاب همه جایش را کردم که آمدم دنبالت.فردا گاو رو می برم به صاحبش پس میدم،تو هم فقط چیزهای ضروریت را جمع کن و دم دست بزار.
روز رفتنمون رسید...
با بغچه ای از لباس های مارجان و آیینه ی گرد کوچیکش و قرآن و چمدان من،بعد از رد شدن از زیر قرآن خاله پرگل و اشک هاشان راه خاکی روستا رو طی کردیم.
مارجان عادت به سفر کردن نداشت تا تهران بارها حالش بد شد و از نشستن توی ماشین و لنگر خوردنشان توی راه های پرپیچ و خم وحشت زده می شد.
به تهران پر سر و صدا رسیدیم...به خاطر پوشش شمالی مارجان همه بهمون خیره می شدن و با تعجب نگاه می کردن.مارجان صورتش را با روسری سفید بلندش پوشوند و چشم های رنگیش بیرون موند که خودش به تنهایی برای جلب توجه همه کافی بود.
با دیدن زن های عریان استغفرالله می گفت و سرش را به جهت دیگه می چرخوند که من هم با قهقهه هام کفریش می کردم.
به در خانه ی دائی جان رسیدیم و با استقبالشان روبرو شدیم.زن دائی فهیمه با دیدن مارجان به آغوشش کشید و گفت واقعا هم زیبا و شبیه تعاریف رضایی...هزار ماشالله.
مارجان در حین بالا رفتن از پله ها آرام گفت این هم که حجاب نداره رضا،دائی جان چرا زن کافر گرفته؟
با خنده ای ریز گفتم میشنوه مارجان مگه مسلمان و کافر بودن به حجابه،خاله شهرناز هم صورتش را داعم می پوشاند باید بگیم مسلمانه؟
مارجان شانه ای بالا انداخت و گفت چه می دانم والله،به حق چیزهای ندیده نشنیده.
آن شب در بین بساط چای و نخودچی کشمش رو به دائی گفتم یک اتاق دیدم که با اجازه ی شما می خوام اجارش کنم و رفع زحمت کنیم...
زن دائی فهیمه دکمه ی پنکه را زد و در بین تکان مارجان که از ترس بود گفت به اتاق باشه که همون اتاق خودت برای مارجانت هم جا داره پسرجان پولت زیادی کرده؟
سرمو پایین انداختم و گفتم من خوبی شمارو حالا حالاها نمی تونم جبران کنم زن دائی،برام مادری کردین،یه اتاق
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_112
یه اتاق میگیرم هم ما مستقل باشیم هم شما گاهی که بچه هاتون میان جاتون تنگ نباشه.
روز بعد به همراه دائی برای اجاره کردن اتاق دوازده متری توی چند کوچه پایینتر راهی شدم و بعد از صحبت با صاحبخانه با مقدار وسایل دست دو دائی جان که توی انباری داشتن زندگیمون رو توی تهران شروع کردیم.
خونه ی بزرگی بود توی کوچه ای تنگ که وقتی وارد دروازه اش میشدیم چند پله می خورد به حیاط.حوض بزرگی وسط حیاطش داشت و دور تا دور اتاق های بزرگ و کوچک که هر کدام یک مستاجر داشتن.یک توالت مشترک گوشه ی حیاط بود برای همه و شیر آب کنار حوض برای شستن ظرف ها و لباس ها.
خوبیش این بود مارجانم تنها نبود و اینجا بین سر و صدای همسایه ها و ولوله ی بچه ها احساس غریبی نمی کرد.
چند سالی در آن خانه بودیم و مارجان گهگاهی برای رفتن به ولایت و زادگاهش دلتنگی می کرد.ناگفته نماند که توی تهران هم خواستگار در خونمون رو می زد ولی حالا که من عاقلتر شده بودم و مانع ازدواجش نمیشدم،خودش رغبتی نداشت و از شروع زندگی جدید با آدم های جدید می ترسید.همیشه میگفت وقتی عروس آوردم و خیالم از بابتت راحت شد برمیگردم روستا،من آدم تهران زندگی کن نیستم.
هجده ساله بودم که بعد از سه سال دوری تصمیم گرفتیم سری به خونه و روستامون بزنیم.وقتی رسیدیم متوجه شدیم خونه تغییراتی کرده.با گِل و سنگ تیغه ای وسط حیاط کشیده شده بود و انگار کسی می خواسته به دو قسمت تقسیمش کنه.
مارجان در خونه ی خاله پرگل رو زد که خاله با دیدن ما ظرف دانه ی مرغ هارو به کناری انداخت و مارجان رو در آغوش کشید.
مارو به داخل خونه اش برد و وقتی ماجرارو ازش پرسیدیم گفت هی خواهر هر کاری کردم نتونستم مانعش بشم،رفتم سراغ ملا احمد و اوردمش شاید جلوی این زن رو بگیره ولی ملا عاجز موند.این خونه به اسم ممدلی خدا بیامرزه،یه دست خطم که ظاهرا نداری...شهرناز هم می گفت نصف خانه حق یتیم های اونه،ملا هم که دید قانونن حق با شهرنازه سکوت کرد و کاری نتونست بکنه.
مارجان چشمه ی اشکش جوشید و با گریه گفت خدا یه آدم شبیه خودش سر راهش بزاره تا با چشم هام ببینم زجر کشیدنش را...من از دارایی کدخدا دلم به همین خانه خوش بود، شهرناز بیاد تنگ دلم دیگه اینجا جای زندگی نیست.
با مشت های گره کرده ام از حرص،گفتم میرم شهر و با وکیل برمیگردم یا این خانه را پس میگیرم یا زمین رو از چنگ مش رمضون درمیارم.
خاله پرگل دستمو کشید و گفت کجا پسر جان از راه رسیدی خسته ای مگه الان زیر باران ماندین که اینقدر عجله داری؟بزار خستگیتان در بره بعد هر کار خواستی بکن.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_113
بعد از استراحتی توی خونه ی خاله پرگل به خونه ی خودمون رفتیم.از جلوی در ورودی تیغه ای کشیده شده بود تا روی پله ها و داخل خونه و اون رو به دو قسمت تقسیم کرده بود.خرت و پرت هامون رو قسمت خودمون گذاشته بود و ظاهرا سهم خودشون رو هم از علف و کاه پر کرده بود.
قبل از رفتنمون خونه نیاز به تعمیر داشت و الان هم که دیگه بدتر شده بود.برای گذراندن چند شبی در آن کمی آب و جاروش کردیم و اون شب با هزار فکر و خیال و دلداری به مارجانم خواب رفتیم.
صبح روز بعد راهی شهر شدم تا با قانون دانی صحبت کنم.به حاجی بهرامی سر زدم و ازش آدرس کاربلدی رو گرفتم.
وقتی به ادرس رفتم و شرح ماوقع دادم گفت تو کاری از پیش نمی بری جوان،خودت میگی به اسم آقاجانت بوده شانس آوردی به دو قسمت تقسیم کرده،تنها راهت اینه سهمشان را ازشان بخری.
با شنیدن این حرف به فکر فرو رفتم و با خودم گفتم اگه شهرناز راضی بشه همینکارو می کنم....
خودم رو جمع و جور کردم و ماجرای زمین مش رمضون رو هم تعریف کردم.پیرمرد گفت ازین ماجراها هم زیاد دیدم،لج و لج بازی بشه بدتر میشه که بهتر نمیشه،کلی هم باید خرج چرب کردن سیبیل زیر دستای ارباب ها بکنی،این رمضونی که میگی خودش از ملاکاست،خرش پیش اربابا میره،با زبان خوش راضیش کنی زمین را بهتان برگردانه بهتره،وگرنه باانگشتی که زدین گور خودتان را کندین،تو این شهر قورباغه هم کلانتره پسرجان،فقط باید کلاهتان را سفت بچسبین باد نبره که اگه برد دیگه برده،مردم این روزگار از سر نداری خر رو با خور میخورن مرده رو با گور...
دلکور و نا امید به روستا برگشتم و برای مارجان تعریف کردم.گفتم حیف آن زمین مارجان...هم می تونستیم داخلش خانه بسازیم و قیافه ی شهرنازو نبینیم هم درخت بکاریم و بدیم دست یک نفر تا آبادش کنه.
مارجان با کمی فکر گفت زیاد بیراه هم نگفته رضا،پاشو بریم ده بالا خونه ی عمه جان شاید الان مش رمضون سر عقل اومده باشه و بتونیم با حرف راضیش کنیم،اینجا خاک ماست دو وجب زمین هم داشته باشیم برنده ایم،من که تا ابد نمیتونم تهران بمانم.تو هم یه خانه ی امید باید تو زادگاهت داشته باشی.
دوتایی به طرف ده بالا راه افتادیم.مردم با حسرت نگاهمون می کردن و دختر دم بخت دارها برامون دولا راست میشدن.مشتی رحمان توی کوچه شان با دیدنمون کلاه نمدیش رو از سرش برداشت و گفت چشم بخیل و حسود کور... ماشالله بزنم به تخته...
بعد از چند بوسه ی آبدار به لپ های گل انداختم،دستمو گرفت و به طرف خانه شان کشید و گفت دخترم آفتاب نزده بیدار میشه و نهارش رو بار میزاره،از هر انگشتش یه هنر می باره تا دست پختش را نخورین نمیفهمین چه می گم
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_114
باید یه وعده مهمان ما باشید...بفرما نوه ی بانو خانه ی خودتانه.
بعد با صدای بلند داد زد مهمان داریم دختر جان...
مارجان گفت یوقت دیگه مزاحمتان میشیم مشتی باید بریم کار داریم برای دست بوسی خدمت می رسیم.
این را گفت و بلافاصله راه افتاد که مشتی هم از سر ناچاری دستمو ول کرد و رفتنمون رو با حسرت به تماشا نشست.
به خانه ی اعیونی مش رمضون رسیدیم.عمه جان با دیدنم رو به مارجان ذوق زده از روی بالکن گفت هزار ماشالله این جوان رضاست مهلا؟
مارجان با نگاه از سر رضایت به من گفت کوچیکتانه عمه جان.
با تعارف عمه جان به بالا رفتیم و بعد از پذیرایی منتظر مش رمضون شدیم.عمه نهارش رو توی آتیش کنج حیاط بار گذاشته بود و بوی برنج دودیش فضا رو پر کرده بود.
بالاخره موقع نهار شد و سر و کله ی مش رمضون پیدا شد.پیر که نشده بود جوان تر هم شده بود.با دیدنم تابی به سیبیلاش داد و گفت ماشالله اخرین باری که دیدمت مراسم کدخدا بود،چه جوان رعنایی شدی.
مارجان با اخم ریزی گفت غرض از مزاحمت مشتی،آمدم خدارو بین خودمان حکم بگیرم و ازتان بخوام زمین این یتیم رو بهش برگردانین.
مشتی در حین تکیه به متکا یک پاش رو زیر دستش ستون کرد و گفت من این زمین را فقط امانت نگه داشتم تا کسی سرت کلاه نزاره و صاحب بشه.
نور امیدی توی چشمای مارجان برق زد و گفت راست میگی مشتی؟
دوباره اخم کرد و گفت پس چرا این همه سال نگفتی مشتی و گذاشتی خون دل بخورم؟
مشتی نگاهی به من کرد و گفت نگفتم چون همان جور که پات رو توی یه کفش کردی و طلاق گرفتی زمینت را هم پس می گرفتی چاره ای نداشتم جز امضا گرفتن ازت...فکر آینده ی پسرت بودم تنها پسر تو نیست مهلا،نوه ی کدخدا نوه ی من هم هست.
بعد رو به عمه جان کرد و گفت زودتر سفره را بنداز زن شاید مهمان هات گشنه باشن.
سفره با کمک مارجان انداخته شد و بعد از خوردن نهار مشتی در حین سر کشیدن استکان چاییش گفت خب دیگه باید کم کم برای پسرت آستین بالا بزنی مهلا...خوبیت نداره عذب بمانه...سر و سامانش بده تا خیالت از بابتش راحت باشه...تهران هزار جور آدم داره یوقت دختر ترشیده ای بهش میندازن با یه خورجین شیربها.
از خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم فعلا زوده مشتی روزها که سر ساختمانم و شب ها هم پای کتاب،وقت فکر کردن به زن و زندگی ندارم.
مشتی صورتش رو خاروند و گفت آخرش که چی؟موهای مارجانت به خاطر تو سفید شده،جوانیش را به پای تو گذاشته،تو زن بگیری اون هم تکلیفش معلوم میشه.من یه دختر مثل پنجه ی آفتاب برات سراغ دارم.مهریه اش هم که جوره همین زمین رو میندازی پشت قباله اش...
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_115
مارجان بعد از شنیدن حرف های مشتی رمضون،با نگاهی از سر تعجب به من،و بعد به مشتی گفت حرف از کدام دختر می زنی؟
مشتی بادی به غبغبه اش انداخت و گفت غریبه نیست نوه ی خودمه...فامیل گوشت هم رو بخورن استخوان هم را دور نمیندازن...می خوای از کجا عروس بیاری که ندانی ننه اش کیه باباش کیه؟
من و مارجان مات و مبهوت به دهان مشتی خیره شده بودیم...تازه فهمیدم فیلم تازشه و با این حقه می خواد نوه اش رو بهم بندازه.با حرص بلند شدم و گفتم پس بگو چرا یکهو این همه مهربان شدین و دم از انسانیت و حفظ زمین تا بزرگ شدن من می زنین.
مشتی با تندی گفت بشین پسر دو تا مردیم داریم حرف می زنیم،صدات رو توی سرت انداختی که چه؟حرمت نان و نمک رو حداقل نگه دار.
عمه جان با شرمندگی دستاش رو توی هم فشار می داد و عرق شرم می ریخت.مارجان سکوت کرده بود و نمی دونست چی باید بگه.
مشتی هم با غرور لم داده بود و تسبیحش رو می زد.
کمی بلاتکلیف سرپا ایستادم و بعد رو به مارجان گفتم پاشو بریم...با داشتن چنین فامیلی دیگه نیاز به دشمن نداریم.
تا مارجان خواست بلند بشه عمه جان گفت روم سیاه دخترم کاش امشب رو هم اینجا می ماندین.
مارجان با نگاه پر غیضی روبه مشتی به عمه گفت ما که نمک پرورده ات هستیم عمه حساب من و شما با حساب مشتی و مال دنیا جداست...
در حال پایین آمدن از پله ها بودیم که مشتی رمضون با صدای بلند گفت لگد به اقبالت نزن پسرجان،تا کی می خوای از خودت بیگاری بکشی؟تا کی می خوای الاخون والاخون خانه ی این و آن باشی،دلم به حالتان سوخت که چنین پیشنهادی دادم،کم خواستگار نداره این دختر ولی اجازه اش دست منه گفتم به پوست و گوشت خودمان بدیم بهتره...حالا که نخواستی خیر پیش خودت سرت به سنگ می خوره و برمی گردی.
بدون اینکه جوابی بدم از خونه اش خارج شدیم و تا ابادی خودمون کارد می زدی خونم درنمیومد.خاله پرگل با دیدنمون گفت چه شد مهلا،راضی شد زمین را پس بده.
مارجان وارد حیاط شد و گفت اره یک زمین هم سر داد،به جای ضرر و زیان این همه سال...چه ساده ای خواهر اینی که من دیدم فقط خاک گور سیر می کنه...مردک می خواد نوه اش رو به کول رضا ببنده و زمین را هم بندازه پشت قباله اش...
توی حیاط با حرص قدم می زدم که خاله پرگل گفت اینقدر حرص نخور پسر جان پس میوفتی،فدای سرت که زمین رو نداد.
گفتم چه جوری حرص نخورم خاله؟اگه این زمین را بالا نکشیده بود نیازی نبود این همه سال من برای این و آن کار کنم و یک گوشم هم کر بشه...آرزوی زمین را به دلش می زارم نه خودش استفاده ای ازش کرد و نه گذاشت ما خیری ازش ببینیم.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت_مهلا
#قسمت_116
خاله پرگل با لب های آویزان گفت مردک خیر ندیده حالا کدام نوه اش را میگه؟
مارجان گفت لابد دختر فرخنده،مروارید رو میگه...صحبت من سر نوه اش نیست پرگل،فرخنده زن نجیبیه حتما دخترش هم همینطوره،ما از عمه جان بدی ندیدیم که از دختر و نوه اش ببینیم.اگه این ماجرای زمین و گروکشی مشتی رمضون نبود کی از دختر فرخنده بهتر.من هم از خدامه یه دختر از ولایت خودمان برای رضا بگیرم حداقل میدانیم اقاش کیه ننه اش کیه.دخترای شهری عارشان میاد یه چایی جلوی شوهرشان بزارن،این سه سالی که تهران بودم فهمیدم دلسوزتر از خودمان برای زندگی جای دیگه ای نیست.
خاله پرگل توی فکر فرو رفت و گفت چه بگم والله صلاح مملکت خویش خسروان دانن،رضا مثل بچه ی خودمه خوشبختیش آرزوی منم هست.
خاله پرگل که رفت وارد خونه ی محقرمون شدیم و عقلامون رو روی هم گذاشتیم ولی به نتیجه ای جز زیر بار حرف زور مشتی رمضون رفتن نرسیدیم.
مارجان می گفت یروز بریم خانه ی دخترعمه فرخنده،مروارید رو ببین شاید خوشت آمد...می ترسم یروز پشیمان بشیم که چرا روی پیشنهاد رمضان بیشتر فکر نکردیم.اگه مروارید را بگیری رمضان زیر بال و پرت را میگیره می تونیم از شر غربت خلاص بشیم و برگردیم ولایتمان.
بدون حرفی زیر پتو خزیدم و با کلافگی و سردرگمی به سختی به خواب رفتم.
صبح روز بعد با سر و صدای خاله شهرناز که اومده بود تا علف از سهم تیغه شده ی خونه ببره بیدار شدم.همیشه عادت داشت با همه درگیر بود و به زمین و زمان فحش می داد.الان هم که عمدا برای اینکه حرص مارو دربیاره غرش می کرد و در و دیوار رو محکم می کوبید.
چشم هام رو به سختی باز کردم و به طرف کوچه رفتم شهرناز با دیدن من در حالی که چند ریسه علف روی کولش بود گفت رفتی شهر واسه من آدم شدی؟حرمت کوچکتری بزرگتری یادت رفته؟نکنه منتظری من سلام کنم؟
بی تفاوت گفتم هدفت ازین کارها چیه؟
_کدام کارها؟آمدم علف ببرم مگه پا توی خانه ی تو گذاشتم که ناراحتی.
پوزخندی زدم و گفتم منظورم این تیغه کشیدن خانه است.
علف هارو روی کولش جا به جا کرد و گفت نکنه انتظار داشتی از حق یتیمام بگذرم؟تو که خیر سرت درس خوانده ای،اون خانه که داخلش نشستیم برای پسر آخرمه،برادرهات چهار صباح دیگه بزرگ بشن سرپناه نمی خوان؟زن و زندگی نمی خوان؟
قهقهه ای سر دادم و گفتم تو اگه به فکر سرپناه برادرام بودی هر چه داشتی نداشتی آتیش نمی زدی...همین نصف خانه را هم می دانم دیر یا زود می فروشی...فقط خواستم بگم به غریبه نفروش این خانه جای دو کوچ نیست...خودم خریدارم،خواستی بفروشی خبرم کن.
این را گفتم و به داخل برگشتم....
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_117و118
این را گفتم و به داخل برگشتم.مارجان که با نگرانی توی حیاط به حرف های من و شهرناز گوش میداد بعد از رفتنش گفت الان دندان تیز می کنه و فکر می کنه سر گنج نشستیم،تو که از پس اجاره ی اتاقمان توی تهران هم به زور برمیای با کدام پول می خوای سهمش را بخری؟
دستی توی موهای پرپشتم بردم و گفتم خدا بزرگه نگران نباش...هیچ کس نمیاد این نصفه خانه رو بخره بالا بره پایین بیاد باید بفروشه به من،تا اون موقع یه فکری می کنم.بیشتر کار می کنم کمتر می خوریم چه می دانم ولی باید خودمان بخریم...با مقدار پس اندازی که دارم یه کار و کاسبی راه میندازم.
مارجان گفت با اون چندرغاز چه کار و کاسبی می تونی راه بندازی؟مگه تو وقت کار و کاسبی داری اصلا،روز ها سر کاری شب ها روی کتاب،جانی برات نمانده،هجده سالت شد هنوز درست را تمام نکردی.
به داخل خونه رفتم و گفتم نگران نباش مارجان یک سال پس و پیش بالاخره دیپلممو میگیرم و عضو سپاه دانش میشم،شایدم برگشتیم همینجا و به بچه های روستا درس دادم.کار و کاسبی هم حتما که لازم نیست خودم بالا سرش بمانم،سرمایه از من کار از کسی دیگه.توی فکرمه توی روستا یه دکان بزنم،اصغر رو هم می زارم در دکان،پسر قابل اعتمادیه.الان که بزرگ شده با بچگیاش و شیطنتاش سر مکتب ملا احمد زمین تا آسمان فرق کرده.
مارجان در حین پهن کردن سفره ی صبحانه گفت دکان؟دکان از کجا می خواهی بیاری؟
توی فکر بودم و گفتم یه کاریش می کنم.
مارجان دوباره گفت با دائی جان صحبت کردی که باهم برید امنیه و کفیل من بشی تا نظام وظیفه نبرنت.
بشقاب پنیر رو ازش گرفتم و گفتم اره مارجان وقتی برگشتیم با دائی میرم امنیه و معافیت از خدمتمو میگیرم.
بعد از صبحانه به طرف قهوه خانه راه افتادم.مش مراد قهوه چی بلند بلند گفت به به نوه ی کدخدا...راه گم کردی بیا بشین یه چای قند پهلو برات بریزم کیف کنی.
مش بهادر پای ثابت قهوه خانه به سختی شکمش که بزرگتر از قبل هم شده بود رو تکانی داد و گفت بیا اینجا بشین جوان،ماشالله...بخوان،درست را بخوان تا یک کسی برای خودت بشی.شنیدم در تکاپویی زمینت را از چنگ رمضان دربیاری؟
استکان کمرباریک چای رو از دست مش مراد گرفتم و گفتم چه زود خبرا میپیچه مشتی؟
مشتی دستش رو روی پام گذاشت و گفت اینجا انگشتت رو توی دماغت کنی همه خبردار میشن...آنوقت می خوای رفتنت به خانه ی رمضان به گوش بقیه نرسه و از چشمشان پنهان بمانه؟
قند کنار استکان را گوشه ی لپم گذاشتم و گفتم دبه کرد مش بهادر، زمین را نمیده.
مش مراد روبرومان روی نیمکت چوبی نشست و گفت از من می پرسی خوب پیشنهادی داده نوه اش را بگیر...
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_119
خر مش مراد رو امانت گرفتم و به طرف شهر راهی شدم.چه روزهای سختی رو پشت سر گذاشته بودم،از کار کردن توی عمارت شمس الله خان،تا قوری فروشی توی ابادی،از حجره ی حاجی بهرامی تا وردست حلاجی،از کارگاه نخ ریسی تا کارگری توی تهران...
حالا جوان هجده ساله ای بودم که هیچ کاسبی نمیتونست بگه این پول ها رو از کجا اوردی و بهم اتهام دزدی بزنه.لباس های شیک به تن داشتم و همه شون برام دولا راست میشدن.
با مقدار پولی که داشتم چند کارتن چینی خریدم و بار خر کردم.به روستا برگشتم و یک راست به طرف خونه ی اصغر رفتم.دکان که چه عرض کنم،انباری بود که تهش هنوز کاه و علف بود و جلویش را اب و جارو کرده بودیم.چینی ها را روی زمین گذاشتیم و قرار شد اصغر ازین به بعد به جای سگ زدن توی کوچه ها در دکان بمونه و فروشندگی کنه.
خر مش مراد رو که تحویلش دادم به خونه برگشتم.کمپیش های(کفش های)عمه جان جلوی در بود و صدای گپ زدنشان توی حیاط شنیده میشد.یالله گویان به داخل خونه رفتم.عمه جان با خوشرویی گفت بفرما خودش هم آمد،خدا قوت رضاجان...عمه چرا دیر کردی می دانی از کی اینجا نشستم؟
سلام کردم و نشستم.
مارجان برای آوردن چای و غذا بلند شد که عمه گفت تا الان با مهلا حرف زدم حالا که خودت امدی چه بهتر که به خودت بگم.از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان من خودم دل خوشی از رمضون ندارم...هیچ وقت برای حرف من تره هم خورد نکرد...خدا می دانه همون روز که قباله ی زمینو با دوز و کلک از چنگ مهلا دراورد چقدر نصیحتش کردم ولی گوشش بده کار نبود...اما ایندفعه پیشنهاد بدی نداد...ببین پسرم فرخنده همین یه دختر رو داره،همین هم هزار منبر و مسجد چراغ گذاشت تا خدا براش نگه داشت...هرچی میزایید آل میزد و میکشت.اگه دخترشو بگیری تمام مال و اموال شوهر فرخنده به تو میرسه،به تو که از گوشت و پوست خودمی.هر چه از کمالات مروارید بگم والله کم گفتم به خدای احد و واحد که اگه یک کلمه دروغ بگم...حالا نظرت چیه؟
خیره به گل های گلیم گفتم چه بگم عمه من که نگفتم مروارید عیب و ایرادی داره ولی این چه وصلت کردنه که به خاطر پس گرفتن حق خودم باید برام شرط و شروط بزارن.
عمه کمی جلوتر اومد و گفت اونی که ضرر میکنه رمضونه نه تو...شرط گذاشته ولی سراسر سوده...یچیزی بخور همراه مارجانت پاشو بریم خانه ی فرخنده،مروارید را ببین بعد دیگه هر چه گفتی من لام تا کام حرف نمیزنم.ساعتی گذشت و خسته و کوفته همراه مارجان و عمه راهی ده بالا شدیم.خاله پرگل بافتنی بدست همراه با راضیه توی کوچه نشسته بودن که با دیدن ما خاله بلند شد و گفت خیره...کجا میری مهلا؟
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت_مهلا
#قسمت_120
قبل از اینکه ما جوابی بدیم عمه جان گفت خِیره دخترم نترس جای بدی نمیریم.
راضیه با وجود سن کم با حجب و حیا پشت خاله پرگل نیم نگاهی مینداخت و سریع چشم ازمون برمیداشت.
مارجان رو به خاله پرگل گفت شاید به تاریکی خوردیم و امشب نتونستیم برگردیم...حواست به خانه باشه پرگل.
خداحافظی کردیم و راهی شدیم.عمه جان توی راه هر انچه که از خوبی های مروارید و خانوادش از قلم انداخته بود رو گفت و من و مارجان با سکوت گوش میدادیم.
عمه جان قدم زنان و نفس نفس زنان گفت والله قادر شوهر فرخنده خیلی مرده که نرفت سر زنش هوو بیاره...از ترس مش رمضونم بود،ولی خودش هم آدم بی آزاریه.
مارجان قفل سکوت رو شکست و پرسید عمه از خانه ی شمس الله خان خبر داری؟چقدر دلم برای کبری خانم تنگ شده.سرش قرار بود هوو بیارن به خاطر اولاد پسر.
عمه روی سنگی نشست و گفت بشینین هم از کبری بگم هم نفس تازه کنیم.خانم بزرگ به زور یکی از دخترای ملاک هارو برای ارباب آورد،تا مدتی ارباب نگاهش هم نمی کرد ولی چاره ای نداشت آنقدر خانم بزرگ اجبارش کرد تا زنه رو به اختیار گرفت...خداروشکر دو تا پسر هم براش زایید...روزگاره دیگه...کبری خانم هم با قضیه کنار آمد و بالاسر دختراش ماند،تقصیر خودش بود حالا دو شکم دیگه می زایید شاید پسر میشد.
مارجان سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.بعد از خستگی در کردن راه افتادیم.
به در خونه ی دختر عمه فرخنده رسیدیم.کم از خانه ی دو طبقه ی مش رمضان نداشت.عمه جان فرخنده فرخنده می کرد که مروارید از پشت خانه نمایان شد.با دستی دامن پرچینش را گرفته بود و با دست دیگه سایه بان روی سرش ساخته بود.با دیدن ما جلوتر اومد و با خجالت گفت بفرمایید بالا مارجانم رفته خانه ی همسایه تا شما برید بالا صداش می زنم.
دختر بدی نبود،ولی حسی بهش نداشتم.مروارید که به دنبال مادرش رفت عمه جان گفت خب دیدیش پسرجان نظرت چیه؟مثل پنجه ی آفتاب می مانه.
چیزی نگفتم که رو به مارجان کرد و مارجان گفت هزار ماشالله قرص ماهه،ان شالله سفید بخت بشه...
روی ایوان نشستیم که گفتم حالا شاید مروارید دلش با من نباشه...دلتان را نگه دارین ببینین نظرش چیه.
عمه جان گفت از خداشم باشه درس خواندی، تهران رفتی، بعد از عروسی هم قراره زنتو ببری تهران زندگی کنه، دیگه چه می خواد.
دختر عمه فرخنده همراه مروارید با تکه پاره کردن تعارفات بهمون پیوست.مروارید که انگار تازه دو زاریش افتاده بود با چشم غره به طرف اتاقش رفت و عمه جان گفت کجا مروارید؟رو نگیر، غریبه نیستن رضا نوه ی برادرم خدا بیامرز کدخداست..
دلم آروم گرفت که مروارید هم راضی به این وصلت نیست...
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا #قسمت_121
مارجان گفت هزار ماشالله خیلی وقت بود مروارید را ندیده بودم برای خودش خانمی شده.
دختر عمه گفت کوچیکتانه مهلا جان،احسنت به تو که چنین پسر شاخ شمشادی بزرگ کردی،همه از کمالاتش میگن.
بعد با صدای بلند گفت مروارید چند تا چایی بریز بیار دخترم.
ولی از دیوار صدا درآمد که از مروارید در نیامد.دختر عمه که سعی داشت خودش رو از تک و تا نندازه کمی صحبت می کرد و بعد دوباره مروارید رو صدا می زد.وقتی دید بی فایدست بلند شد و وارد اتاقی شد که دخترش بود.
عمه جان رو به ما گفت حتما خجالت می کشه،دختر باید حجب و حیا داشته باشه...
صدای پچ پچ دختر عمه و مروارید روی بالکن پیچید و عمه جان با تظاهر به اینکه چیزی نیست به سختی بلند شد و گفت برم ببینم جریان چیه.
میدان که برای من و مارجان خلوت شد گفتم مارجان بفرما میبینی که دخترشان راضی نیست.
مارجان که توی فکر فرو رفته بود گفت مگه میشه راضی نباشه شاید مشکلش اینه که پیشنهاد این وصلت رو مش رمضون و عمه جانت دادن نه من و تو...
شانه ای بالا انداختم و گفتم شایدم چون من یه گوشم نمیشنوه راضی نیست شایدم چون دختر داراست و من پسر ندار راضی نیست.
مارجان با نگاهی چپ چپ گفت کمتر روی خودت عیب بزار خیلی هم دلش بخواد.
عمه جان و فرخنده از اتاق خارج شدن و خنده کنان گفتن امان از دست دخترای امروزی...هنوز ننشسته بودن که مروارید با سینی چای اومد و سینی رو اول جلوی مارجان و بعد هم جلوی من گرفت.
حتی نیم نگاهی هم به چهره اش ننداختم و با اخم چایی رو برداشتم.بعد از نشستن مروارید، مارجان تا خواست حرفی بزنه صدای عمو باقر شوهر دخترعمه توی حیاط پیچید.مرد محترم و سر بزیری بود که یا الله گویان به جمعمون پیوست.اخم های مروارید توی هم بود و گاهی هم دختر عمه سقلمه ای به پهلوش می زد.
حرف که گل انداخت عمو باقر گفت چه کسی بهتر از رضا،همین آخر هفته یه جشن بگیریم تا همه بدانن مروارید نشان کرده ی رضا است.
مروارید با شنیدن این حرف ها با حرص بلند شد و مجلس رو ترک کرد که گفتم عمو باقر صحبت یه عمر زندگیه،به نظرم دخترتان راضی به این وصلت نیست من هم نمی خوام یک عمر با کسی زندگی کنم که دلش با من نیست.
عمه جان گفت دختر باید ناز کنه پسرجان،تو ندیدی نمی دانی،بهتره این چیزهارو بسپاری به بزرگتر ها،مگه ما ازدواج کردیم از اول دلمان رضا بود زیر یک سقف برید یک دل نه صد دل عاشق هم میشین.
سرمو پایین انداختم و دیگه صداشون رو نمیشنیدم با خودم فکر کردم ایا کاری که می کنم درسته یا غلط،اگه از خیر مروارید بگذرم یعنی از خیر زمینم گذشتم...اگه مروارید زن زندگی بود که چه بهتر اگر هم نبود
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_122
اگه مروارید زن زندگی بود که چه بهتر اگر هم نبود زمینی که الانم مال من نیست به عنوان مهریه اش ازم میگیره...در هر صورت ضرر نمی کنم.
با همین فکر های بچگانه آخر هفته رسید.توی بازار نشانی ساده با مارجان خریدم و وقتی توی فکر فرو رفته بودم پرسید رضا دلت با کسی دیگست؟
به خودم اومدم و گفتم نه مارجان این دل ما شیش دنگش به نام خودته.
لبخندی زد و گفت مطمئنی به دختر دیگه ای به جز مروارید فکر نمی کنی؟خیالم راحت باشه؟
با جدیت گفتم آره مارجان خیالت راحت اگه دل به کسی دیگه داشتم یک درصد هم راضی به این وصلت نمیشدم.
مارجان آهی کشید و گفت این همه سال پرگل برای من و تو خیلی زحمت کشید...اگه راضیه بزرگتر بود راضیه رو برات می گرفتم،گور پدر مال دنیا و زمین و آبادی.
بهت زده به چشماش خیره شدم و گفتم مارجان راضیه مثل خواهرمه،قنداقی بود دائم توی بغلم بود گهوارشو چقدر لرزوندم هرگز من به عنوان زن ایندم بهش نگاه نکردم تو هم این فکر هارو از سرت بیرون کن،طفلی هنوز خیلی بچه است.
با مقدار پولی که امانت گرفته بودم و بقیه ی مخارجی که خانواده ی مروارید کردن بساط سور و سات توی حیاط مش رمضون برگزار شد.من با جلیقه و کلاه نمدی و مروارید با لباس نقش دوزی شده ی محلیش کنار هم نشسته بودیم.ملا احمد با قرار یک جلد کلام الله و همان زمین به عنوان مهریه مارو به عقد هم درآورد.صدای نقاره و دهل گوش فلک رو کر می کرد و پایکوبی و رقص زنان و مردان مجلس رو مزین کرده بود.
شوقی برای این وصلت نه در من پیدا بود و نه مروارید فقط عین دو تا بره ی رام طبق نقشه ی بزرگترها پیش می رفتیم.پایان مجلس مروارید سوار بر اسب و من افسار اسب در دست به طرف ابادیمون حرکت کردیم.
شب که شد مارجان بعد از پچ پچ در گوش خاله پرگل بعد از پهن کردن رختخوابی به خونه ی خاله رفت تا ما توی خونه ی کوچکمان تنها باشیم.
جلیقه ام رو دراوردم و به رخت آویز چوبی آویزان کردم.مروارید زانوهاش رو بغل کرده بود و آنچنان اخمی کرده بود که جرات نزدیک شدن بهش نداشتم.
نشستم و به پشتی تکیه دادم.هیچ عکس العملی نداشت...تک سرفه ای زدم و گفتم مروارید...مشکلی پیش امده؟
مروارید با حرص گفت تازه می پرسی مشکلی پیش آمده؟به تو هم میگن مرد؟به چی تو دلم رو خوش کنم؟این از خانه ات که تا فردا روی سرمان آوار نشه شانس آوردیم...آن هم از خواستگاریت که به خاطر پس گرفتن زمینت بود.بیا زمینت رو پس گرفتی حالا هم بریم و طلاقم را بده...من عارم میاد زن تویی که...
داد زدم دیگه بس کن،باشه من مایع ننگ...خودت چه چرا زیر بار این وصلت رفتی و الان داری این هارو میگی؟
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞