eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.6هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
زن کرامت در حال بستن روسری سفید بزرگش و گره زدنش بالای سر،توی چهار چوب قرار گرفت و بعد از نگاه پر از غیظی به شهرناز و از عمد لگدی به پاش روی ایوان اومد و گفت به به یاد فقیر فقرا کردین نمیگی این سال تا اون سال برادرای کوچکتری هم داری؟ در پرچین شکل رو باز کردم و ترنج مهلا به بغل و یزدان و مهران پشت سرش به حیاط دویدن و منم هم سر آخر وارد شدم.خاله شهرناز یه نگاهی به بچه های قد و نیم قدم کرد و مشغول جویدن سقز توی دهانش شد. زن کرامت با صورت سوخته اش گفت بفرمایین بالا کرامت هم هرجا باشه الان میاد. ممدلی که سر و صدامون رو از توی خونه اش شنیده بود به حیاطش اومد و گفت رضا تویی خوش آمدی بیا خانه کرامت تا شب نمیاد اونجا نمان. زن کرامت چشم غره ای به ممدلی رفت و گفت تازه خانه دار شدی؟کرامت نیست خانه اش که هست یه کلبه درویشی داریم چند ساعت مهمانشان کنیم. شهرناز لنگش رو روی لنگ دیگش دراز کرد و رو به ترنج گفت بیا بشین عروس آدم خور نیستم معلوم نیست چقدر بد منو پیشت گفتن رنگت پریده. ترنج اخم ریزی کرد و گفت ما عادت به بدگویی کسی نداریم،مادرشوهرم جز خوبی از کسی چیزی نمیگه. مهران و یزدان از پله ها بالا دویدن و شروع به کشیدن چوب توی دست شهرناز کردن شهرناز بکش این ها بکش...با اشاره ی ترنج بالا رفتم و بچه هارو پایین آوردم که ممدلی وارد حیاط شد و گفت هنوز که سرپایین،قابل نمیدانی داداش؟دست زن و بچه ات را بگیر اهل و عیال منتظرن. به طرف ممدلی رفتم و بعد از روبوسی سیر به یاد آقاجانم نگاهش کردم،ممدلی ۳۶ ساله شده بود و گرد پیری روی شقیقه هاش نشسته بود.هرچه قدر کرامت آب زیر کاه بود ممدلی مظلوم و بی شیله پیله بود. پشت سر ممدلی که یالله یالله می گفت وارد خونه ی کوچکش شدیم.خانم و بچه های قد و نیم قدش ازمون استقبال کردن و ساعاتی رو توی منزلشون گذروندیم.موقع برگشتمون بود که صدای زمین انداختن بیل کرامت اومد و یالله گویان وارد شد.کرامت هم با خوش رویی از ترنج و بچه ها استقبال کرد و بعد از اینکه یه دل سیر برادرامو دیدم به خونه برگشتیم. حالت تهوع های ترنج خیلی زود شروع شد و نه چیزی می تونست بخوره و نه چیزی توی معده اش می موند. رنگ به رو نداشت و شیری هم دیگه نداشت تا به دخترمون بده.مارجان مدام اسفند دود می کرد و رو به خاله پرگل می گفت مطمئنی از ویارشه؟تا قبل از دور زدن تو آبادی حالش خوب بود بچه ی مردمو چشم زدن جواب مادرشو چی بدم؟ خاله پرگل خیلی ریلکس نخودچی کشمش رو بالا مینداخت و چپ چپ نگاهی می کرد و میگفت کور شه آن چشم که می خواد عروس تورو چشم بزنه،مردم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مردم عروس میارن مادیان،از در رد نمیشن از بس هیکل دارن،عروس تو را که فوت کنن باد می بره. این را می گفت و غش غش می خندید و روی پای ترنج می زد و می گفت شوخی می کنم ها به دل نگیری عروس. ترنج با چشمای بی رمق نگاه می کرد و با لبخندی می گفت نه راحت باشین...فقط خاله می دونین بچه ام چیه؟ خاله پرگل در حالی که جوگیر شده بود سریع چهارزانو نشست و گفت معلومه که می دانم،از همین الان انگار دختر کول کردی،دختره...از حال و روزت معلومه...کم کم داری از قیافه میوفتی...زنی که پسر حامله باشه صورتش میشه عین ماه شب چهارده،بچه ی تو دختره...دو تا دختر دو تا پسر برای هفت پشتتان بسه. ترنج که به سونوگرافی خاله پرگل شکی نداشت نگاهی به من کرد و یک ابرویش بالا رفته و یکی پایین توی سر نقشه ی اسمش رو می کشید. بالاخره به تهران برگشتیم و کم کم بارداری ترنج هویدا شد و همه ی در و همسایه هم صحت به حرف خاله پرگل میذاشتن و دختر بودن جنین رو تایید می کرد. قبل از به دنیا اومدن بچه برای خریدن خونه به تکاپو افتادم و برای راحتی ترنج تو رفت و امد، نزدیک مدرسه موفق به خرید خونه ای درست شبیه خونه ای که توش مستاجر بودیم شدم و به اونجا نقل مکان کردیم. بالاخره بچه ی چهارممون هم به دنیا اومد و ترنج به میتراش رسید و خوش بختی ما کامل شد. بچه ها از آب و گل درومدن،ترنج دوباره به مدرسه برگشت و وضع مالیمونم خداروشکر خوب بود. مهران پسر بازیگوشی بود و چون بچه اولمون بود و حسابی بهش بها داده بودیم تنبل طور بار اومده بود و اهل کتاب نبود.در حالی که من لحظه ای از کتاب جدا نمی شدم و همه تلاشم این بود بچه هام آدم های با فرهنگ و با سوادی بار بیان. مارجان گاهی پیش ما و گاهی توی روستا عمرش رو می گذروند و حتی وقتی که پیش ما نبود صندوقی از خوراکی رو جمع می کرد تا وقتی من و بچه ها به دیدنش می رفتیم پیشکشمون کنه.خصوصا مهلا عزیز کرده ی مارجان بود و انگار جور دیگری دوستش داشت. بیماری شهرناز از قرار معلوم دیابت بود و مجبور شدن انگشت پاش رو قطع کنن.توی درد و رنج می سوخت و نه تنها خوب نمیشد مدتی نگذشته مجبور میشدن ببرن و یه تکه دیگه از پاشو ببرن.دقیقا همان پایی که باهاش مارجانمو بارها لگد زده بود.شاید واقعا از نفرین مارجانم بود و شاید هم در پس تقدیرها رازهایی نهفته بود که من قادر به حدسش نبودم. یک روز دست دخترم مهلارو گرفتم و به عیادت شهرناز رفتم.اینقدر زجر کشیده بود که دل کافر هم به حالش آب میشد.توی خونه ی کرامت زیر دست کج خلقی های عروس و درد پایی که کوتاه و کوتاه تر میشد کمر خم کرده بود. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
شهرناز روی رختخواب تیره رنگ و کهنه ای که معلوم بود زن کرامت منتظره مرگشه تا بعدش رختخواب رو دور بندازه،دراز کش بود.بچه های کرامت بزرگ شده و حول پانزده سال بودن.کرامت که حالا ۴۳ سالی داشت مثل من ۴۷ ساله وسط سرش رو به تاسی می رفت و در حالی که چند تکه هیزم رو توی بخاری می گذاشت رو به مهلای من که موهای مجعد مثل مادرش دورش ریخته بود و شش سالی داشت گفت عروس قشنگم قدم رنجه کردی؟خوبی عمو؟ مهلا که از حرف کرامت خجالت می کشید خودش رو توی بغلم بیشتر فشرد و زیر زیرکی به اهل خانه نگاه مینداخت که کرامت باز گفت عقد دخترعمو پسرعمو را توی آسمان ها نوشتن،داداش از همین الان بگم مهلارو برای پسرم شیرمحمد نگه دار. شیرمحمد در حالی که پشت لبش کمی سبز و تیره تر از باقی جاهای صورتش بود سرش رو پایین آورد و خودش رو با جمع کردن آشعال های روی فرش مشغول کرد. شهرناز بی رمق سرفه ای کرد و رو به کرامت گفت تا این دختر بزرگ بشه شیرمحمد موهای سرش سفید شده،عقل رو تقسیم می کردن بچه های من معلوم نیست چه غلطی می کردن. زن کرامت خواست چیزی بگه که رو به شهرناز گفتم جلوی بچه ها ازین حرف ها نزنین،چشم و گوششان باز میشه،دوره زمونه عوض شده برای دخترم هزار آرزو دارم باید بفرسمتش دانش سرا. زن کرامت بادی به غبغبش انداخت و حین گذاشتن استکان های چای تو نعلبکی گفت دختر چه بخوانه چه نخوانه آخرش باید کهنه ی بچه بشوره. نیشخندی زدم این پا اون پا شدم و گفتم مگه زن من با داشتن چهار تا بچه معلمی نمی کنه؟ شهرناز نیم خیز شد و خواست به متکای پشتش تکه کنه که گفت دخترت ارزانی خودت،شیرمحمد یه زنی می خواد خانه داری بلد باشه یه لقمه نان بپزه ببره صحرا،مادرت چه گلی به سر شوهرش زد که دختر تو به سر نوه ی من بزنه. کرامت میان حرفمان پرید و گفت چایت را بخور رضا،چرا زن و باقی بچه هات را نیاوردی؟قابل ندانستن؟ بوسه ای به سر مهلا زدم و گفتم اگه میامدن با سر و صداشان خاله شهرناز اذیت میشد...ولی خیلی سلام رساندن. کرامت نگاهی از سر عشق به مهلا انداخت و گفت سلامت باشن سلام مارا هم برسان. به خانه ی ممدلی رفتیم آن هم با بچه های از آب و گل درآمده نگاه های منظور دار به مهلا مینداخت که خودم را به کوچه ی علی چپ زدم و به خونه برگشتم. مارجان آغوشش رو برای مهلا باز کرد و مهلا هم با موهای افشان به بغلش پرید.دوتایی به سر صندوقچه رفتن و هرچی که مهلا خوشش میومد رو مارجان اول به مهلا می داد و باقی چیزهارو به سه تا بچه ی دیگم. به تهران برگشته بودیم و مدتی گذشته بود که خبر فوت شهرناز رو از طریق مخابرات کوچک توی روستا شنیدیم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
برای شرکت در مراسم شهرناز همراه مهلا که مارجان برای دیدنش همیشه بی قراری می کرد به روستا رفتم. شهرناز با پایی که تا زانو قطع شده بود هنوز آب کفنش خشک نشده بود که سه تا عروسش به خاطر تقسیم پارچه های داخل صندوقچه و طرف های مسی قدیمیش به جون هم افتاده بودن و به این ترتیب دفتر زندگی شهرناز بسته شد. زندگی ما خداروشکر خوب و خوش در حال گذر بود و ما همچنان توی همون خونه که خریده بودیم زندگی می کردیم.اهل تجمل گرایی نبودم ولی به خودم و بچه ها هم سختی نمی دادم. ترنج هم زن مهربونی بود که خدا به من عنایت کرده بود و از داشتنش به خودم می بالیدم. سال ۱۳۶۰ بود و انقلاب شده بود.پسر اولم هفده ساله بود و تمام حقوق ترنج صرف گرفتن معلم خصوصی میشد ولی مهران زیر بار درس نرفت و به همون دیپلم اجباری بسنده کرد.یزدان هم همینطور ولی دخترام مهلا و میترا برعکس برادراشون اونقدر به کتاب وابسته بودن که لحظه ای از درس و مدرسه غافل نمیشدن و من از دیدن این روحیه ی دانشجو بودنشون لذت می بردم. جایگاه مارجان روی تخت گوشه ی حیاط ثابت بود و گاهی پکی به قلیانش می زد. یزدان هم گاهی که چشم منو دور می دید کنار مارجان یواشکی قلیان می کشید و تا من رو می دید دست از این کار می کشید. مارجان در آستانه ی ۶۸ سالگی کم کم خیلی ضعیف و بیمار شد تا جایی که حتی توان دستشویی رفتن هم نداشت و روی کولم می گرفتم و به حموم و دستشویی می بردمش.پای تخت مارجان که کنج اتاقش بود نشسته بودم و سرم توی کتاب بود که ترنج با سینی غذا وارد شد و گفت برو کمی استراحت کن من پیشش هستم. مارجان با شنیدن صدای ترنج چشم هاش رو به سختی باز کرد و گفت مادرجان،رضا را راضی کن منو ببره وطنم،می خوام این آخر عمری آنجا باشم. ترنج روی تخت نشست و گفت بیا یچیزی بخور مارجان،آخه کجا می خوای بری؟وطن تو اینجاست پیش پسر و نوه هات. مارجان سرفه ای کرد و گفت می دانم دیگه چیزی به پایان عمرم نمانده،دیشب خواب ممدلیو می دیدم می خوام برم وطنم اینجا دلم قرار نداره. ترنج با دلسوزی نگاهی به من کرد که ایستادم و جلوتر رفتم.دستی به موهای حنا گذاشته و قرمز مارجان کشیدم و گفتم اینجا باشی خیال ماهم راحته آخه توی روستا کی به دادت برسه کی یه لیوان آب دستت بده؟ماهم که نمیتونیم کار و زندگیمان را رها کنیم. مهلای سیزده ساله ام در رو ناگهان باز کرد و وارد شد و در حالی که کل صورتش رو اشک فرا گرفته بود گفت یعنی مارجان داره می میره؟ ترنج به طرفش دوید و دستش رو روی دهان مهلا گذاشت و گفت هیس...زبونتو گاز بگیر. مارجان به سختی سرش رو به طرف مهلا چرخوند @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مارجان به سختی سرش رو به طرف مهلا چرخوند و گفت مرگ حقه قربان چشمای تیله ایت بشم. مهلا خودش رو از چنگ ترنج رها کرد و به طرف تخت مارجان اومد و گفت من نمی خوام تو بمیری مارجان،تورو خدا مارو تنها نزار. دست مارجان رو گرفتم که نفس هاش به شماره افتاده بود و گفتم بخواب مارجان بخواب خودت را اذیت نکن. به ترنج نگاه کردم و با اشاره ام مهلارو بیرون برد. اصرار های ما برای موندن مارجان توی تهران بی فایده بود و برای اینکه پیرزن آخر عمری آرزو به دل نمونه راضی به بردنش شدم. در بین گریه های مهلا و میترا با کمک مهران و یزدان روی صندلی های عقب پیکان خوابوندیمش و من هم جلو نشستم و به طرف روستا راهی شدیم. به جلوی در که رسیدیم خاله پرگل عصا بدست از جاش بلند شد و جلوتر اومد.با دیدن مارجان روی صندلی عقب روی سرش کوبید و گفت خدا منو مرگ بده این مهلاست؟نکنه... با ناراحتی گفتم مریض احواله و اصرار کرد بیارمش خانه اش. با کمک راننده در حال کول کردن مارجان بودم که خاله پرگل پیش دستی کرد با کلیدی که از خونمون گوشه ی روسریش همیشه می بست در رو باز کرد و گفت خوب کردی مادر،آدم توی وطنش قرار می گیره آب و هوای اینجارو بخوره جان می گیره. مارجان روی کولم از پله ها بالا رفتم و توی رختخوابی که خاله پرگل لنگان لنگان پهن کرد خوابوندمش. خاله پرگل کنارش نشست و شروع کرد به لالایی خوندن و گریستن.ترانه ی محلی سوزناک می خوند و سرآخر گفت ای روز خوش ندیده مهلا،عاقبت غصه ها از پا انداختنت... خاله پرگل اشک هاش رو پاک کرد و گفت زن و بچه ات رو چرا نیاوردی؟این پیرزن دیگه بمون نیست کاش میاوردی دور و برش باشن. بغضم دوباره ترکید و گفتم خودم کنیزیشو می کنم ترنج و بچه ها درس و مدرسه داشتن،خودمم مرخصی گرفتم شاید چند روزی موند و راضی به برگشتن شد. خاله پرگل یک دستش رو به دیوار گرفت و دست دیگه به عصاش به سختی بلند شد و گفت کجا ببریش،نرفته باز باید برگردانی...کار خودتو سخت نکن،بزار تو آب و خاک خودش بمیره. خاله پرگل رفت و من موندم و مارجانی که دوری راه و جاده ی پر پیچ و خم اونقدر خسته اش کرده بود که توی خوابی عمیق فرو رفته بود. صورت گرد و کوچکش پر از چین و چروک روزگار بود و چشماش دیگه به درشتی قبل نبود و ریز و ریزتر شده بود. پتورو بالاتر کشیدم و موهای قرمز همیشه تمیز و براقش رو به زیر روسریش فرستادم. چند روزی توی روستا موندم ولی مارجان راضی به برگشتمون نشد.مونده بودم چکار کنم که خاله پرگل گفت بزار باشه مادر تو برو به کارت برس من هر روز بهش سر می زنم. دست روی پیشانیم به دیوار تکیه کرده بودم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
که گفتم از عهده ی کاراش برنمیای خاله. خاله پرگل بعد از کمی فکر کردن گفت به زن فریدون بگی میاد تر و خشکش می کنه،شوهرش علیله دو سه تا بچه داره میره خانه ی این و آن کلفتی می کنه،دستت که به دهانت می رسه مادر،ثوابم داره مزدش بده بیاد اینجا به مهلا برسه. خاله بد حرفی هم نمی زد،سریع از جا بلند شدم و به خونه ی فریدون رفتم و زنش از خدا خواسته قبول کرد. زن فریدون شد پرستار و بعد از گذاشتن مایحتاج خونه و بوسیدن پیشونی مارجان به تهران برگشتم. یک هفته ای گذشته بود و من هم از طریق مخابرات روستا پیگیر حال مارجان بودم که خبر رسید عمر مارجان تموم شد. سریع خودمونو به روستا رسوندیم.وارد خونه که شدیم فقط یک فرش زیر مارجان باقی مونده بود و نه خبری از ظرف و ظروف بود و نه قلیون و صندوقچه و چراغ های روی تاقچه. ترنج خیره به مارجان که زیر ملحفه ی سفید به خواب ابدی رفته بود مونده بود و بچه ها دور تا دورش نشستن و شروع کردن به زار زدن.اهالی توی اتاق برای راحتی ما به حیاط رفتن و خاله پرگل هم گریه کنان تکیه به دیوار نشسته بود که گفت بیاین مادر،بیاین که روسیاه شدم، مارجانتون رفت تمام اسباب خانه اش هم رفت. ترنج به گریه افتاد و گفت اسباب می خوایم چکار خاله،بردن که بردن،خودش که نباشه اسبابش به چه دردمون می خوره؟ کنار مارجان نشستم در حالی که تمام زندگیمون مثل فیلم از جلوی چشمام رد می شد،از سوختن خواهرم،مردن پدرم توی جوانی تا اسیری مارجانم و روز خوش ندیدنش از زندگی و وقف تمام عمرش برای من... خاله ادامه داد بردیمش غسال خانه ی کنار مسجد...بعد از شستنش آوردیم اینجا تا شما بیاین و برای بار آخر ببینینش و چشم به راهتان نمانه،آمدیم دیدیم هیچی نیست،غلط نکنم کار زن فریدونه،الهی خاک گور دلش را سیر کنه که... انگشتمو جلوی بینیم گرفتم و گفتم هیس خاله نفرین نکن حتما محتاج بوده،هرکه برداشته حلال کردیم. در بین لا اله الا الله مردم و گریه و شیون ترنج و من و بچه ها،مارجان رو به خونه ی ابدیش کنار قبر خواهرم بردیم و در حالی که ۶۸ سال از عمرش رفته بود در سال ۱۳۶۰ ترکمون کرد.بعد از گرفتن مراسم آبرومندانه ای توی مسجد روستا،به تهران برگشتیم. نبود مارجان توی گوشه گوشه ی خونه احساس می شد و خاطراتم باهاش یک لحظه از ذهنم دور نمی موند.حتی نموند تا عروسی نوه هاشو ببینه و خستگی این همه سال غصه ای که به تنهایی خورده بود از تنش خارج بشه.انگار تمام کودکی و جوانیش خوابی کوتاه بود و جوری از پیشمون رفت که گویی هرگز در این دنیا نبوده،رفت و ازش فقط اسمش به یادگار موند...مهلا... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا مهلا با لباس دبیرستانش وارد خونه شد و با دیدن من که رادیو بدست نشسته بودم،حین برداشتن مقنعه اش گفت:سلام بابا رضا بقیه هنوز نیومدن؟ رادیو رو کنار گوشم گذاشتم و مشغول عوض کردن موجش بودم که گفتم نه بابا،مامان ترنجت گفت امروز دیرتر میاد برای بچه هاش جبرانی گذاشته. مهلا روی مبل نشست و گفت کی مامان هم مثل شما بازنشست بشه راحت شه،خسته شد. رادیو رو کناری گذاشتم و دستم رو به روی زانوم گذاشتم و بلند شدم و گفتم بیکاری خیلی بده مهلاجان...به رفیقم سپردم یه کار برام توی شرکتشون جور کنه،تو خونه بمونم دق می کنم،مطمئنم مادرتم همینه،دوست نداره بازنشست بشه. مهلا بلند شد به طرف اتاقش رفت و گفت دلت خوشه بابا رضا من الان از خدامه دیپلممو گرفته باشم و تخت بخوابم. ناباورانه به رفتنش به سمت اتاق نگاه کردم و گفتم این حرف خودته مهلا؟دیگه نشنوم ازین حرفا بزنی،شوخیشم قشنگ نیست. مهلا از لای در سرشو بیرون داد و گفت اره به خدا بابا رضا،حرف دلمه درس بخونم که چی بشه. صدای بسته شدن دروازه اومد و سلام اهل خونه ی بلندی که میترا گفت توی حیاط پیچید. درو باز کردم و گفتم خسته نباشی دختر بابا،چرا دیر کردی؟ میترا به دو از پله ها بالا اومد و گفت ببخشید بابا رضا ولی آخه مگه چقدر دیر کردم همش پنج دقه دیرتر رسیدم،قربون مقرراتی بودنت بشم من. چشم غره ای رفتم و گفتم خوب بلدی دل آدمو نرم کنی. هنوز میترا کفش هاش رو درنیاورده بود که ترنج با مانتو شلوار معلمیش وارد حیاط شد و گفت سلام مرد بازنشسته ان شالله که سماورت جوشه. با خنده گفتم خسته نباشی خانم معلم سماور که جوشه ولی از فردا میرم سر کار دیگه رو من حساب نکنین. ترنج از پله ها بالا اومد و گفت والله منم از خدامه بری سر کار،همش سر کلاس هواسم پیش توعه نکنه دست و پاتو بسوزونی. مهلا وارد سالن شد و گفت خسته نباشی مامان می خواستم حالا که همه هستین یه مطلبیو بگم. ترنج به طرف اتاق رفت و گفت فعلا گشنمه مغزم درست کار نمیکنه،کلاسمم لغو کردم یچیزی سرهم کن بخوریم،میترا تو هم برو کمک خواهرت. روی مبل نشستم و گفتم فکرمو مشغول کردی مهلا،اون از اون حرفت که گفتی دیپلم بگیری راحت بشی اینم از حرف الانت.نگران شدم چی می خوای بگی؟ مهلا سرش رو پایین انداخت و گفت راستش...بابارضا خودت یادمون دادی حرفمون رو بی رودرواسی بزنیم...می خوام بگم برادر هم کلاسیم... با شنیدن حرفش ناخودآگاه بلند شدم که ترنج هم در اتاقش رو باز کرد و گفت چی؟ میترا هاج و واج نگاهمون می کرد و مهلا هم که انگار ترسیده بود سکوت کرد. دوباره محکم تر پرسیدم چی گفتی مهلا؟برادر هم کلاسیت چی؟ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مهلا سرش رو بالا گرفت و گفت می خوام ازدواج... ترنج دستش رو روی دهنش گذاشت و من یک قدم به طرف مهلا رفتم و گفتم دختر جان هیچ می فهمی چی میگی؟تو هنوز بچه ای باید درستو بخونی باید بری دانشگاه. مهلا اندوهگین گفت من بچه نیستم،هجده سالمه،فکر کنم حق اینو دارم برای زندگیم تصمیم بگیرم. ترنج با اخم گفت از نظر ما تو پنجاه سالتم بشه هنوز بچه ای،عهد بوق که نیست،هنوز دهنت بوی شیر میده ازدواج چی؟ مهلا به طرف آشپزخونه رفت و گفت چه ازدواج کنم چه نکنم من دانشگاه برو نیستم. ترنج مثل همیشه سعی در آروم کردنم داشت و با نگاهی به من گفت از سرش می پره نگران نباش،اقتضای سنشه. دستی به موهایی که دیگه چیزی ازش نمونده بود کشیدم و به اتاقم پناه بردم و چشم دوختم به قاب عکس مارجان که سال ها بود قوت قلبم شده بود. صدای ترنج به گوش می رسید و برای نهار صدام می کرد که بی جواب همچنان خیره به قاب عکس مونده بودم.در باز شد و ترنج گفت زبونم لال سکته می کنیا،حتما خیره،اینم می گذره،نگران نباش. نگاهمو از قاب گرفتم و به صورت مظلوم ترنج انداختم و گفتم می دونی چیه ترنج؟دلم می خواست بچه هام تحصیل کرده بشن...ولی مهران و یزدان به همون دیپلم بسنده کردن.یزدان که سربازه و مهران هم راه دایی حمیدشو رفت و شد معمار.ولی دلم خوش بود که مهلا با پسرام فرق داره،زرنگ و درس خونه،جایزه هایی که گرفته هنوز توی کمد اتاقش میدرخشه. ترنج کنارم روی تخت نشست و گفت فردا با مشاور مدرسه درمیون می زارم،خودمم امشب با مهلا حرف می زنم ببینم ماجرا چیه و از کجا این پسرو دیده،پاشو بریم بچه ها منتظرن. دور میز نشسته بودیم و مهلا با غذاش بازی بازی می کرد که ترنج گفت امتحانات آخر ساله دخترا،درساتونو می خونین؟ مهلا قاشقش رو توی بشقاب رها کرد و گفت من که فقط نمره ی قبولی بگیرم بسمه. میترا لقمه اش رو توی دهانش به آرومی می جوید و زیر زیری منتظر عکس العمل ما بود که رو به مهلا گفتم هرچی می خوام هیچی نگم مثل اینکه نمیشه،این پسر کیه،هم کلاسیت با چه جراتی حرف تورو پیش برادرش زده. مهلا پیشونیشو خاروند و گفت اومده بود دنبال خواهرش همو دیدیم. لقمه رو توی بشقاب انداختم و گفتم همین؟چون یبار دیدیش دلیل میشه مرد زندگی باشه؟ مهلا از رو صندلیش بلند شد و گفت بابا رضا خودتم می دونی عاشقتم و نمی خوام ناراحتت کنم ولی حس می کنم این موضوع اونقدری ارزش داره که من بخوام حقمو بگیرم. بلند شدم و گفتم از کدوم حق حرف می زنی دختر جان؟کی خواسته تورو ناحق کنه؟ما فقط میگیم الان وقتش نیست،همین که راحت حرفتو پیش ما میگی معلوم میشه درست پرورشت دادیم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
همین که راحت حرفتو می زنی معلومه درست پرورشت دادیم ولی تو الان داغی،جوونی.حرف مارم بشنو پس فردا پشیمون میشی که چرا به خودت فرصت بیشتر ندادی یا ما جلوتو نگرفتیم. مهلا با اخم راهی اتاقش شد و میترا لقمه به دهان خشکش زده بود که ترنج گفت بخور مادر تو چرا رنگت پریده،تو همه خونه ها ازین بحثا هست،بابات اگه چیزی میگه از سر دلسوزیشه. مهران مثل همیشه با خوشرویی و سلام بلندی وارد شد و بعد با دیدن چهره هامون گفت چی شده نکنه کشتی هاتون غرق شده؟ به طرف تک مبل کنار پنجره و رادیوی روی تاقچه ی کوچکش شدم و گفتم خسته نباشی پسرم چه زود اومدی دائی حمیدت چطوره؟ مهران کاپشن چرمش رو به چوب لباسی آویزان کرد و با خنده گفت زیر سرش بلند شده،داره واسه زن دائی صنم هوو میاره. ترنج متعجب گفت چی؟تو از کجا می دونی؟ مهران آستین هاشو بالا داد و کف دست هاش رو بهم سابید و گفت فعلا یچیز بدین بخورم تا خون به مغزم برسه بعد میگم. روی تک مبل نشستم و مشغول عوض کردن موج رادیو بودم که ترنج سریع بشقاب غذای شب مونده رو جلوی مهران گذاشت و گفت خب زود بگو ببینم چی شنیدی؟ مهران قاشقش رو تا خرخره پر می کرد به طرف دهانش می برد و می گفت خب معلومه زن دوم میگیره،دائی حمید الان پولش از پارو بالا میره،توی معمارا اسم و رسمی در کرده،باید یجوری کیف پولشو ببره دیگه میگین چکار کنه پس.خدا بده شانس ملت دو تا دو تا زن میارن ما هنوز یدونشم نداریم. میترا با ذوق گفت خب داداش تو هم عروس پیدا کن سه سوته برات میریم خواستگاری،الان دخترا راحت راجب شوهر آیندشون حرف می زنن اونوقت تو که پسری منتظری بقیه بگن بفرما. مهران کمی متعجب شد و رو به میترا گفت منظورت از دخترا کی بود؟ میترا خودشو جمع کرد و گفت هیچی داداش از دهنم یه چیزی پرید. مهران دست هاش رو زیر چونه اش مشت کرد و گفت نه همینجوری نگفتی بگو ببینم منظورت کدوم دخترا بود نکنه دختری اومده خواستگاری من؟ ترنج چشم غره ای رفت و گفت آره صف بستن به زور ردشون کردیم برن. مهران دوباره مشغول غذا خوردن شد و گفت ولی فکر کنم منظور میترا از دخترا مهلا بود،یه مدته ادای عاشقارو درمیاره خودم حواسم بهش هست.بگین حدسم اشتباهه که اگه درست باشه وای به حالش. رادیو رو خاموش کردم و گفتم این خونه بزرگتر داره نبینم روی دخترام صدا بالا ببری،حرمت همدیگه رو نگه دارین. مهران دستاشو بالا برد و به علامت تسلیم گفت آخه به من میاد صدا بالا ببرم،ولی انگار حدسم درست بوده حالا این شازده کی هست؟ ترنج به طرف آشپزخونه رفت و گفت این مسئله رو عادی نکنین تا ببینم چه گلی باید سرم بگیرم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞