#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_134
شیش سال زندگی اجباری به خاطر زمین مهریه مارجان به اتمام رسید.
۲۴ سال بیشتر نداشتم با کوهی از اتفاقات تلخ.با خودم عهد کردم هرگز ازدواج نکنم و چه بسا که بچه دار نشدنمون هم به خاطر من بوده باشه پس چرا دختر دیگه ای رو بدبخت کنم.
دیگه مجبور به زیاد کار کردن نبودم و با اجاره ی یه اتاق کوچیک در کنار صاحب خونه ی مهربون و شب ها با سیب زمینی و تخم مرغ آبپزی که همیشه توی قابلمه ی روی چراغم بود شکمم رو سیر می کردم.حالا فرصت برای درس خوندن داشتم و اگه وقت بیشتری میذاشتم میتونستم دو سه ساله دیپلم بگیرم و از کارگری خلاص بشم.دوستای خوب و اهل کتابی دور خودم داشتم و از زندگی الانم نسبت به گذشته راضی تر بودم.
با مقداری پول و چمدان کوچکم راهی روستا شدم.کرامت برای خودش مردی شده بود و سر و سامون گرفته بود و همراه زنش توی نصف خونه ی ما ساکن شده بودن.
ممدلی هم که حالا بیست ساله بود با زنش به همراه مادرش زندگی می کرد و من با جون و دل برادرهامو دوست داشتم.هنوز از اومدنم چیزی نگذشته بود که متوجه شدم زن کرامت دست کمی از شهرناز نداره و ظاهرا وقتی مارجان خونه نباشه دزدی هم می کنه.
تصمیمم برای خرید خونه جدی شد و برای دیدن کرامت به خونه اش رفتم.زن کوتاه قامتی داشت با صورتی سبزه که شرارت از ظاهرش پیدا بود.بعد از کمی نشستن و خوردن چای با کرامت از خونه خارج شدیم و به دور از چشم زنش پیشنهاد خرید خونه رو حتی با قیمت بیشتر از ارزشش بهش دادم تا حق برادری رو به جا آورده باشم و هم اون هم ممدلی بتونن صاحب خونه زندگی بشن.کرامت و ممدلی با روی باز قبول کردن و با پولی که بهشون دادم تونستن یه خونه ی بزرگتر و دلبازتر توی روستا برای خودشون بگیرن و دو نفره به اونجا اسباب بکشن.
دوباره خونه ی یادگار آقاجانم برگشت به ما و لبخند از سر رضایت مارجان روی چهره اش نقش بست.
مدتی نگذشته بود که خبر اینکه شهرناز زیر گوش تک تک اهالی آبادی نشسته و گفته من سر برادرهام کلاه گذاشتم و خونه رو ارزون از چنگشون دراوردم پیچید.
مارجان هم از این پچ پچ ها و طعنه های مردم ناراحت بود که من برای حل کردن این مشکل به سراغ برادرهام رفتم.رو بهشون گفتم مگه به مارجانتون نگفتین من چند برابر ارزش خانه بهتون پول دادم؟
کرامت با شرمندگی گفت:نه رضا نگفتیم اگه می گفتیم طمع می کرد و پولارو ازمون می گرفت.
با شنیدن این حرف تصمیم گرفتم حقیقتو پنهان کنم ولی برای بستن دهن شهرناز دوباره مقداری پول بدم.
شهرناز که حالا فقط یه پسر از شوهر دومش داشت سر و سامونش داد و خودش زن پیرمردی شد و به شهر رفت و یه آبادی از شرش خلاص شدن.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_135
ظاهرا شوهر شهرناز سرهنگ بازنشسته ی لب گوری بود که به هنر این شوهر،شهرناز بالاخره رنگ شهر رو دید.
بعد از رفتنش پسر آخری مستقل با زنش توی خونه ی ارث پدرش ساکن بودن و برادرهای من هم باهم توی خونه ای که با پول من گرفتن زندگی می کردن.
و به این ترتیب شهرناز توی روستا دیگه جا و مکانی نداشت و با رفتنش عروس هاش نفس راحتی کشیدن.
چند کارگر توی روستا پیدا کردم و اسباب و اثاثیه ی ناچیزمون رو به گوشه ی حیاط منتقل کردیم و کارگرها خونه رو بازسازی کردن و شیش دنگش شد به نام مارجان و بالاخره شب ها سر آسوده روی زمین میگذاشت.
چقدر عاشق این خونه بودم.خونه ای که حالا زیباتر شده بود نرده های ایوانش رنگ آبی خورده بود و گل های شمعدونی روی پله ها به صف ایستاده بودن.
راضیه دخترِ خاله پرگل که حالا ۱۷ ساله بود ازدواج کرده بود و پسری شبیه بچگیای خودش به دنیا آورده بود.
خاله پرگل دست پسر راضیه رو گرفته بود و در حالی که بچه تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود تلو تلو خوران به حیاطمون اومدن.خاله چشم حسود کور می گفت و با لذت به نو شدن خونه چشم مینداخت.
با دیدن پسرک دلم قنج رفت،دست و پای کوچولو،صورت تپل و لباس های دست دوز محلی.لبام ناخواسته به خنده شکفته شد و برای بغل کردنش پر کشیدم.بالا و پایین می انداختمش و باهاش بازی می کردم که متوجه ی مارجان شدم.
با پر روسریش اشک هاشو پاک کرد و رو به خاله پرگل گفت الان باید بچه ی خودشو بغل می کرد.
خاله پرگل آهی از سر حسرت کشید و گفت قسمت نبود مهلا ولی از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان چقدر دلم می خواست راضیه زن رضا بشه.هر دختری آرزوشه عروس زن دلسوزی مثل تو بشه...طلعت مادرشوهر راضیه زن بدی نیست ولی زبانش نیش داره بچمو میسوزانه.
خودمو به نشنیدن زدم و بچه رو تحویل خاله دادم و گفتم من میرم یه دور تو ابادی بزنم مارجان،شب نشده بر میگردم نگران نباش.
سراغ اصغر رفتم،اینبار با دیدنم مثل همیشه خوشحال نشد.درحالی که سعی داشت خودش رو عادی نشون بده گفت می خوام یچیزی بگم رضا...
روی تنه ی درخت داخل دکان نشستم و گفتم بگو رفیق چیزی شده؟
اصغر نگاهی به سقف دکان که تیرهای چوبی و کاهگل و نی از آن نمایان بود کرد و گفت راستش دلم یه دکان تر و تمیز می خواد ولی خرج کردن و ساختنش توی آبادی با عقل جور نیست.من اینجا با این چندرغاز سود به جایی نمیرسم،یکی میاد چینی میبره به جاش گردو میاره اون یکی میبره خیر پدر و به روی مبارکشم نمیاره.اینجا تو رودرباسی و دلسوزی جز ضرر چیزی عایدم نمیشه.
نگاهی به چینی های دورتا دور دکان انداختم که از چند کارتن به این تبدیل شده بود و
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت136
رابطه ی خوبی با کادر مدرسه داشتم و با اینکه من مدیر بودم و اونها آموزگار ولی اونقدر صمیمی بودیم که کسی اگه تازه وارد مدرسه میشد متوجه ی سِمَت ها نمیشد.آقای خادمی یکی از اموزگارای مدرسه بود،هم سن و سال خودم ولی زن و بچه دار.
همه ی آموزگار ها به سر کلاساشون رفته بودن جز محمد خادمی.من پشت میزم مشغول پرونده ها بودم و اون هم روی یکی از صندلی های روبروم پا روی پا نشسته.
قلپی از چایش را خورد و گفت رضا...یه دختر تو کلاسم هست نمی دونی چقدر باهوشه ولی حس می کنم یه مدته توی فکره...به نظرم مشکلی تو خانوادش داره.
در حین نوشتن و همونجور سر به پایین گفتم چه مشکلی؟
لیوان چای رو روی میز گذاشت و گفت والله نمی دونم اتفاقا هم استانی تو هم هست...
سرمو ناخودآگاه بلند کردم و گفتم گیلانیه؟ به ساعت نگاه کرد و بلند شد و گفت اره.
دوباره سرمو پایین گرفتم مشغول نوشتن شدم و گفتم چه جالب...مشتاق شدم ببینمش.
خادمی خنده ای از سر شیطنت کرد و گفت خب پاشو بریم ببینش،اسمش ترنج هست ترنج کمالی...
با شنیدن اسمش اشتیاقم برای دیدنش بیشتر شد،اسم خواهر کوچولوم رو داشت.
توی حال و هوای عجیبی بودم ناگهان با صدای محمد به خودم اومدم؛میای یا برم سر کلاس دیر شد.
برای مسلط شدن به خودم نفس عمیقی کشیدم و گفتم میام بریم.
کت طوسیم رو تنم کردم و از آیینه ی چهار گوشِ میخ شده به دیوار نگاهی به صورتم انداختم.دستی به موهام کشیدم،یقه ی پیراهن سفیدم رو مرتب کردم و راه افتادیم.
دو نفره به انتهای سالن به در کلاس رسیدیم.محمد چند تقه به در زد و با ورودمون دخترها ایستادن و برپا گفتن.
با برجا گفتن محمد نشستن که گفت آقای مدیر اومدن ببینن مشکلی ندارین.
صدای نه آقای دسته جمعی توی کلاس پیچید که محمد انگشت اشاره اش رو به سمت دختری گرفت و گفت تو...ترنج کمالی تو بگو...
دختری با چشمان مشکی،مژه های بلند،صورتی سفید و قدی متوسط از جاش برخاست...با وقار گفت نه آقای خادمی مشکلی نداریم.
محمد به طرفم برگشت و من مسخ شده هم چنان خیره به دختر زیبارو بودم که وقتی نگاهش به چشم هام افتاد سرش رو از حجب و حیا پایین گرفت.۵علر
با تک سرفه ی محمد به خودم اومدم که رو به ترنج گفت می تونی بشینی.
چند قدمی توی راهروی بین نیمکت ها راه رفتم.محمد مشغول پاک کردن تخته سیاه شد و بعد از تکان دادن خاک دست هاش گفت کتاباتونو بزارین روی میز.
به طرف تخته رفتم و صدای تق تق کفش های همیشه واکس زده ام توی کلاس پیچید.گچ رو برداشتم و شروع به نوشتن بیت شعری با خطی زیبا کردم...
مثل همیشه شعری توی ذهنم آماده داشتم و این دفعه نوشتم؛
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_137
سیر نمی شوم زتو ، ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن ، نیست جفا سزای من
ترنج بعد از خواندن شعر،خودش رو پشت دختر جلویی پنهان کرد که رو به محمد گفتم موفق باشی آقای خادمی بیشتر از این وقت کلاسو نمیگیرم.
به دفتر برگشتم...باباتقی مشغول پاک کردن میز با دستمال یزدی همیشه آویزان دور گردنش بود و با دیدنم چیزهایی میگفت که من جز حرکات لب های پنهان شده پشت سیبیل و ریش های سفیدش چیزی نمیشنیدم.
حال خوبی داشتم حسی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم و حالا برای پیروزی توی این مرحله از زندگیم هم باید می جنگیدم.
سراغ پرونده اش رفتم.ترنج کمالی...پیداش کردم...دختری هجده ساله با نمرات درخشان توی تمام سال های تحصیلیش.من سی ساله بودم و او هجده...ولی دل بی قرارم این حرف ها حالیش نبود.اینجور که از پرونده اش پیدا بود پدر نداشت،آدرسش همین حوالی بود و فکر های زیادی توی سرم غوطه ور بودن.
با ضرباتی که با چکش به صفحه ی آهنی آویزان شده زدم پایان کلاس رو اعلام کردم.همانجا تکیه به ستون ایستادم و منتظر خروج ترنج برای زنگ تفریح بودم.دخترها تک تک در حین خنده و حرف خارج میشدن و با دیدن من شیک و مجلسی از جلوم عبور می کردن.
شک داشتم که مابین دخترها بوده و از جلوم رد شده یا هنوز توی مدرسه است.نگاهی به دخترهای توی حیاط انداختم ولی پیداش نکردم ناامید برگشتم برم که چشم تو چشم ترنجی که در حال وارد شدن به سکوی ورودی مدرسه بود قرار گرفتم...نگاه هامون بهم گره خورده بود...چند ثانیه گذشت که اون زودتر از من نگاهش رو گرفت و خواست رد بشه که گفتم خانم کمالی!
مکثی کرد و برگشت و گفت بله آقای مدیر!
من و من کردم و طبق عادت دست هام رو از بین موهام رد کردم و گفتم هیچی بفرمایید.
سرش رو به علامت تایید پایین آورد و رفت و دل من رو هم برد.
صدای محمد توی گوشم پیچید؛چته رفیق...مثل دخترای چهارده ساله لپات گل انداخته...نکنه....
با هیس گفتنم ساکت شد و دو نفره راهرو رو به طرف دفتر طی کردیم و مدام محمد سقلمه می زد و سر به سرم میگذاشت.
طوفانی توی دلم در حرکت بود و محمد تنها محرمی بود که راحت میتونستم راز دلم رو بهش بگم.تصمیم گرفتیم بعد از تعطیلی مدرسه به آدرسش بریم و خونشونو پیدا کنیم.
بدون اینکه ترنج و هم کلاسیش که دو نفره از کنار دیوار کوچه راه می رفتن مارو ببینن تعقیبشون کردیم.سر کوچه بودیم ترنج از رفیقش جدا شد و جلوی خونه ای ایستاد و بعد از کلید انداختن وارد شد.
با دیدن خونه آه از نهادم بلند شد،خونه ای بزرگ که از همین بیرونش عظمت درونش پیدا بود...
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_138
خانه ی ویلایی بزرگی بود،از آن خانه ها که استخری هم وسط حیاطشان داشتن و از بالای دیوارش دوطبقه بودنش پیدا بود.محمد از سوراخ در به داخل حیاط دید می زد که گفتم بدبخت شدم محمد.
سر خمیده به طرف دروازه شو صاف کرد و مضطرب گفت چرا چی شد رضا؟! به دیوار تکیه دادم و گفتم از خونشون پیداست من در حدشون نیستم هرگز اگه دخترشونو بهم بدن.
محمد با پشت دستش سعی در پنهان کردن خنده اش داشت و گفت هرگز تو این حال و هوا ندیده بودمت...عجب غلطی کردم گفتم یه شاگرد هم استانیت تو کلاس دارم.
کتاب روزنامه پیچش رو زیر بغلش گذاشت و گفت راه بیوفت تو که آزادی،ولی من یکم دیگه دیرتر برم خونه اهل و عیال دمار از روزگارم در میارن.
در حال قدم زدن برای رفتن به خونه هامون بودیم که گفت حالا واقعا خاطرخواهش شدی؟...خیلی ازت کوچیکتره...البته با شناختی که ازش دارم خیلی بیشتر از سنش فهمیده است.
سرمو پایین انداختم و گفتم این همون دختریه که یه عمر دنبالش بودم،محمد خودمم نمیدونم چرا مجذوبش شدم منی که دست از ازدواج کشیده بودم و محال می دونستم از دختری خوشم بیاد.
محمد با دست ضربه ای به کتفم زد و گفت به نظرم عجله نکن بزار کمی بگذره توی مدرسه زیر نظرش بگیر...ببین هم کُف هم هستین.
با غمی که توی چشمام بود گفتم من از رضایت ندادن خانوادش می ترسم،توی تهران هم فقط دلم به دائی جان خوشه که اونم پیری بهش غلبه کرده و حال خوبی نداره.
به خونه رسیدم کوکب خانم که چند سالی توی یکی از اتاقاش مستاجر بودم و منو مثل پسر فرنگ رفته اش می دونست،روی ایوون با دیدنم چادرش رو دور کمرش پیچید و گفت خسته نباشی پسرم یکم قیمه و پلو گذاشتم اتاقت،گفتم بوش پیچیده تو هم خسته از مدرسه میای بخوری جون بگیری.
طول حیاط موزاییک شده رو به طرف اتاق زیر زمینیم طی کردم و گفتم خدا عمرتون بده کوکب خانم همیشه شرمندم می کنین.
در حین برگشتن به داخل خونه اش گفت این حرفا چیه مادر تو هم مثل پسر خودم میمونی .
کتم رو آویزون کردم و با همون لباس هام دراز کشیدم و خیره شدم به سقف کچ کاری شده و پنکه ی سقفی اتاق.حساب کتاب اینو می کردم که چقدر پس انداز دارم و چه خونه و چه مراسم عروسی درخورش می تونم بگیرم.چند تا بچه داشته باشیم و اسم هاشونو چی بزاریم...
با صدای میو میوی گربه ای که از لای در سعی در داخل اومدن و دلی از عذا دراوردن با قیمه ی کوکب خانم داشت از رویا پریدم.
نهار خورده نخورده دوباره کتم رو تن کردم و راهی خونه ی دائی جان شدم.پیرمرد به سختی سر جاش نشست و گفت خیره پسرم انگار اومدی چیز مهمی بگی؟
زن دایی فهیمه سینی چای رو جلومون گذاشت و
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۳۹
دائی جان نگاهی به من انداخت و بعد رو به شمسی خانم گفت غرض از مزاحمت...این آقا مدیر ما مدیر مدرسه ی دخترخانم شماست و اومدیم اگه قابل بدونین بیشتر باهم آشنا بشیم.
زن دائی فهیمه با موهای سفید کوتاهش یه نگاه به ما کرد و یه نگاه به شمسی خانم تا ببینه عکس العملش چیه.
شمسی خانم بعد از اخم ریزی اشاره ای به آقا مصطفی کرد و گفت ایشون همسر دختر بزرگم هستن و معمارن،حمید هم پسرمه که وقتی شیرخور بود پدرش عمرشو داد به شما و الان با وجود سن کم نان آور و مرد خونمه.پدر خدا بیامرزشون کم شخصی نبود،معمار معروفی بود که کارهای دستش و اماکن دیدنی که ساخته هنوز تو سطح تهران و قزوین هست.
دائی جان با شنیدن این حرف ها گفت پس باید شما همسر استاد کمالی باشین،همونی که بعد از فوتش برادرش مال و اموالشو بالا کشید.
شمسی خانم متعجب گفت بله همینطوره ولی شما از کجا می دونین؟
دائی جان طوری که انگار کشف بزرگی کرده با تبسم از سر رضایت به مبل تکیه داد و گفت کیه که استاد کمالیو نشناسه،من خودم یه عمری بنا بودم و به هر حال اسمشونو شنیدم.وقتی رضا گفت اسم دختر خانمتون ترنج کمالی هست اصلا شک نکردم ولی الان تازه فهمیدم به منزل چه مرد بزرگی اومدیم...روحشون شاد.
شمسی خانم آهی کشید و گفت بله هر چقدر خودشون باخدا بودن برادرشون حروم خور بود،منو با سه تا بچه یتیم دست خالی گذشت و جز این خونه هر چی بود و نبود بالا کشید،به هنر برادرم بود که دستمون جلوی غریبه دراز نشد.خب شما بفرمایین،پدر و مادر آقای مدیر هستین؟
دائی جان دست محبتش رو روی شونه ام گذاشت و گفت نه پدر رضا وقتی رضا خیلی بچه بود عمرشو داده به شما،مادرشم توی گیلانه،هم استانی خودتونیم،ما دائی و زن دائی مادرش هستیم اگه قسمت شد و موافق بودین رضا میره و مادرشو میاره تهران که همو ببینین.
شمسی خانم که برخلاف ظاهر پر زرق و برقش روسری به سر داشت با دست پر از النگوش پر روسریش رو روی دوشش جا به جا کرد و گفت خب آقای مدیر از خودتون بگین.
من که تازه متوجه مورد خطاب قرار گرفتنم شده بودم سرمو بالا گرفتم و گفتم من... از بچگی کار کردم و روی پای خودم بزرگ شدم،برای موقعیتی که الان دارم خیلی زحمت کشیدم،از نظر مالی... نگاهی به دور تا دور خونه انداختم و گفتم وقتی دخترتونو دیدم نمیدونستم که توی همچین خونه ای زندگی می کنه ولی هر چه در توانم باشه براش کوتاهی نمی کنم.
حمید با خنده خیاری از روی میز برداشت و گفت این خونه به این عظمت فقط ظاهر فریبه،اگه مامان راضی به فروشش می شد و توی خونه ی کوچکتری زندگی می کردیم منم مجبور نبودم از بچگی کار کنم.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت۱۴۰
شمسی خانم چشم غره ای به حمید رفت که
زن دائی فهیمه با مهربونی گفت عروس خانم نمی خوان چایی بیارن و چشممون به جمالش روشن بشه،دل تو دلم نیست ببینم کی دل پسر مارو برده.
شمسی خانم لبخندی زد و رو به حمید گفت پاشو پسرم برو به خواهرات بگو یه سینی چای بریزن بیارن.
هنوز از رفتن حمید چیزی نگذشته بود که ترنج با چادر حریر سفید رنگی یک سینی چای به دست و خواهرش پشت سرش وارد سالن شدن.
بعد از سلام کوتاهی مشغول تعارف کردن چای ها شد.زن دائی فهیمه یک پاش رو از زیر دامن کوتاه تنگی که پوشیده بود به سختی از روی پای دیگرش برداشت و در حین برداشتن استکان و نعلبکی خیره به ترنج گفت هزار ماشالله تازه می فهمم این همه عجله ی رضا برای چیه.
دائی جان با دست های لرزان از کار زیاد،چای رو برداشت و گفت قد خاک پدرت عمر کنی دخترم،چقدر شبیه خدا بیامرزی.
ترنج با چادر حریرش رو به روی من قرار گرفت و من در حین نگاه مستقیمم به چشمای خیره به سینی چاییش،چای رو برداشتم و تشکر کردم.
بعد از اتمام کارش به دستور مادرش روی یکی از مبل ها نشست که زن دائی در حین زدن گوشه ی مبلِ چوبی گفت بزنم به تخته.
خواهر بزرگتر با حجاب کاملتری نسبت به ترنج و مادرش رو به زن دائی گفت به نظرم ترنج و آقای مدیر برن توی حیاط و با هم کمی بیشتر آشنا بشن.
با شنیدن این پیشنهاد انگار قند توی دلم آب شد و بالاخره با اجازه ی بزرگ ترها،ترنج با کت و دامن کوتاهش که از زیر چادر حریر مشخص بود جلوتر و من عقب تر به طرف حیاط راه افتادیم.
به طرف تاب دو نفره ی گوشه ی حیاط رفتیم و وقتی رسیدیم با خجالت به سمتم برگشت و سرش رو پایین گرفت و با اشاره به تاب گفت بفرمایین آقای مدیر.
از شنیدن آقای مدیر گفتنش خنده ام گرفت. با دست شانه ای به موهای فوکول کرده ی خرماییم زدم و گفتم اینجا مدرسه نیست که من مدیر باشم اسمم رضاست.
ترنج آب دهانش رو قورت داد و سکوت کرد.
معصومیت خاصی توی نگاهش بود که حجب و حیارو فریاد میزد.برخلاف همه ی هم کلاسیاش که روسریشونو به حالت کراواتی دور گردن مینداختن ترنج با روسریش موهاش رو می پوشوند و تازه می فهمیدم به خاطر اعتبار و اعتقاد پدرش بوده که سازنده مساجد و معابد بود.
کنار سکوی استخر نشستم و خیره به برگ های شناور روی آب با من و من گفتم ترنج خانم من قبلا یه ازدواج داشتم که بعد از شیش سال زندگی جدا شدیم.
ترنج که از شنیدن حرفم خشکش زده بود ایستاده با یک دست تاب رو گرفت و با دست دیگه سعی در نگه داشتن چادر روی سر،بدون گفتن کلامی قدم هاش رو تند کرد و رفت.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۴۱
مات و مبهوت رفتن ترنج رو تماشا می کردم و اونقدر سریع رفت که حتی زمان برای هیچ عکس العملی نداشتم.به ناچار از کنار استخر بلند شدم و بعد از تکاندن خاک شلوارم مایوسانه به طرف ورودی خونه رفتم.دایی جان عصا زنان خارج شد و با دیدن منی که مردد پله هارو بالا و پایین می کردم گفت چی شد رضا چی بهش گفتی که اینجور عصبی بود؟
چشم هامو بستم و بعد از مکثی گفتم چیزی که اول و آخر باید می گفتم،گفتم که قبلا زن داشتم.
شمسی خانم با کفش های تق تقیش به روی پله ها اومد و گفت بیاین بالا ببینم چی شده؟!ترنج میگه قبلا زن داشتی،راست میگه آقا رضا؟
سرمو پایین انداختم و گفتم بله زن داشتم و دلم می خواست همون اول بگم و خودمو راحت کنم،این لقمه ای بود که دیگران برام گرفته بودن ما همو نمی خواستیم اخرش هم جدا شدیم.
شمسی خانم گفت به نظرم یوقت دیگه تشریف بیارین تا من با ترنج صحبت کنم شاید راضی شد.
زن دائی کیف زیر بغل خجالت زده یه نگاه به شمسی خانم مینداخت و یه نگاه به من که گفت راست میگه مادر بریم بعدا مزاحمشون میشیم.
به خونه برگشتیم و من سرخورده دل و دماغ هیچ کاری نداشتم.کوکب خانم یه پاش دراز کرده،در حین پاک کردن سبزی روی ایوانش گفت چی شد مادر شیری یا روباه؟
کنار حوض کوچک حیاط نشستم و آبی به صورتم زدم و گفتم روباه کوکب خانم.
کوکب خانم با ناراحتی گفت کاش خودم دختر داشتم و بهتمی دادم،خیلی هم دلشون بخواد کجا می خوان بهتر از تو پیدا کنن.
صبح روز بعد راهی مدرسه شدم،روی سکو مشغول اجرای برنامه ی صبح گاهی بودم که نگاهم گره خورد به نگاه ترنج که با دیدنم اخم هاش رو در هم کشید و سرش رو پایین انداخت.چقدر شیفته ترش شده بودم و با هر بار کم محلی من رو دیوونه تر می کرد.
کارم شده بود کنار پنجره دید زدن حیاط برای پیدا کردن ترنج که کار چندان سختی هم نبود.
محمد با شنیدن ماجرا با نگاهی چپ چپ گفت آخه مرد حسابی نه گذاشتی نه برداشتی اینو گفتی توقع داشتی دختره برات کف بزنه؟
کلافه گفتم از اول هم اشتباه کردم بهش دل بستم،ولی الان نه راه پس دارم نه پیش.
محمد لبخند مرموزانه ای زد و گفت نگران نباش خدا بخواد میشه.
اینو گفت و به طرف کلاسش رفت و بعد از دقایقی در حالی که من سرم رو روی میز گذاشته بودم و به درست و غلط ماجرا فکر می کردم چند تقه به در خورد.
سرمو بلند کردم ترنج با اخم جلوی در ایستاده بود و گفت آقای معلم گفتن با من کار دارین.
درحالی که غافلگیر شده بودم از این کار محمد به خودم مسلط شدم و به صندلی اشاره کردم و گفتم بله بله بیا بشین.
همچنان اخم کرده به طرف صندلی راه افتاد و در حالی که دامن تا سر زانو
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت _۱۴۲
در حالی که جلوی دامنش رو به روی زانوهاش میکشید نشست.
زیر زیرکی نگاهش می کردم که گفتم من بچه روستام،از دار دنیا یه مادر دارم که اسمش مهلاست...
یکم نشسته روی صندلی،یکم قدم زنان در طول و عرض دفتر و یکم ایستاده کنار پنجره تمام داستان زندگیم رو براش تعریف کردم.
ترنج توی فکر فرو رفته بود و مثل قبل اخم به صورت نداشت سرشو بالا گرفت و پرسید مادرتون الان کجاست؟
روی صندلیم نشستم و از کلافگی بعد از کشیدن دستی به صورتم گفتم توی روستامونه تک و تنها.
ترنج ناراحت از سرنوشت من و مادرم لب به درد و دل باز کرد و گفت اون از مادر شما که هرچی در توان داشت برای پسرش کم نذاشت این از مادر من که حتی راضی به فروش یه تیکه از طلاهاش نمیشه برای راحتی بچه هاش.با اینکه سواد داره و میتونه کارمند جایی باشه کار کردن خودش رو عار می دونه و هنوز فکر می کنه خانم خونه ای هست که توش کلفت و نوکر داشت.
با جرات گفتم خودم به پات طلا می ریزم...تو فقط بگو بله...
ترنج ناگهان خجالت زده خودش رو جمع و جور کرد و گفت باید برم الان زنگ تفریح میشه و دفتر شلوغ.
با لبخندی که سیبیلهای خرماییمو کش و قوس میداد گفتم برو...ولی من منتظر رضایتت هستم.
سرش رو تکانی داد و با یونیفرم خاکستری و جوراب شلواری کلفت و روسری کوتاهش رفت.
در حالی که انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود نفس عمیقی کشیدم و به صندلی تکیه کردم.محمد همراه بقیه ی معلما وارد دفتر شد و با چشمکی از سر شیطنت اولین صندلی نزدیک میزم نشست و گفت خب چکار کردی؟
با اشاره ای به بقیه هیسی گفتم و آروم اشاره کردم خوب بود.
به خونه برگشتم ولی ایندفعه خندان،دل توی دلم نبود و بعد از استراحت کوتاهی راهی بازار شدم.هر چه بیشتر میگشتم کمتر به نتیجه می رسیدم تا اینکه روسری قرمز رنگی توجهمو جلب کرد.
بعد از پرداخت پولش توی پاکت گذاشتم و به خونه برگشتم.بی قرار برای صبح شدن و توی مدرسه پیدا کردن ترنج و دادن روسری بهش.
توی مدرسه موقعیت پیش نیومد و به ناچار منتظر موندم تا تعطیل بشیم.
توی کوچشون بعد از جدا شدن از دوستش هنوز کلید ننداخته بود که خودمو بهش رسوندم.
ترنج بعد از نگاهی به سر و ته کوچه گفت شما اینجا چکار میکنین.
پاکت رو از لای کتابم درآوردم و گفتم اینو دیروز از بازار برای تو گرفتم،دوست دارم روی سرت ببینم.
ترنج مردد از دستم گرفت و روسریو از پاکت بیرون کشید.
با لبخندی از سر رضایت روی همون روسری مدرسه سرش کرد و با خجالت بهم نگاه کرد.
مسخ از زیباییش خواندم:
تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش
تو عاشق خودی ، ز تو عاشقتر آینه
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۴۳
در حالی که ریسه های ابریشمی روسری قرمز ترنج روی شونه هاش ریخته بود تا خواست وارد حیاطشون بشه گفتم صبر کن...پس برم مادرمو بیارم تهران که بیایم خواستگاری؟
سرش رو پایین انداخت و بعد از کمی فکر با تکان دادن سرش به علامت رضایت خواست در رو ببنده که گفتم راستی منتظر کارنامه ی درخشانت هستم تو معلم خوبی میشی،زن تو خونه بشینه از جامعه دور می مونه پس بی خیال درسات نباش...لبخندی زد و رفت..
از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم کتابم رو زیر بغلم گذاشتم و به دو به طرف خونه رفتم.چمدان کوچیکم رو جمع کردم و بعد از اطلاع دادن به محمد و آموزش پرورش راهی روستا شدم.
به در خونه رسیدم،مارجان رنجور تر از همیشه بعد از نگاهی عاشقانه از بالا تا پایینم،به آغوشم کشید درحالی که دیگه توی آغوشش جا نمیشدم.
بازوهاش رو گرفتم و توی فاصله ی چند سانتی از خودم نگهش داشتم که متوجه ی کبودی دور چشمش شدم.
با تعجب پرسیدم زیر چشمت چرا کبود شده؟
با روسریش سعی در پوشاندنش داشت که به طرف پله ها برگشت و گفت چیزی نیست مارجان،حواسم نبود از پله ها افتادم همینجا کف حیاط.
در حیاط رو بستم و چمدانمو روی ایوان گذاشتم،روبروی مارجان ایستادم و گفتم هنوزم هر وقت می خوای دروغ بگی روتو از من می گیری،راستش را بگو چه شده،نکنه بازم شهرناز...
چمدانمو بلند کرد و گفت بیا داخل وقت هست حالا میگم برات،خسته ای از راه نرسیده اوقاتت تلخ میشه.
به داخل خونه رفتیم و کتم رو اویزون کردم و بعد از درآوردن جورابام و تکان دادن انگشتای پام گفتم خب بگو...می دانی که تا ته ماجرا را در نیارم آرام نمیگیرم پس خودت بگو...
مارجان لا اله الا اللهی گفت و چین دامنش رو بعد از نشستن به زیر زانوهاش هول داد و گفت شهرناز برگشته...
با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم برای چه؟نکنه به خاطر اخلاق سگیش طلاقش دادن؟
مارجان به طرف سماورش برگشت و استکان و نعلبکی رو از درون کاسه ی مسی برداشت و حین ریختن چای گفت نه ولی سر این یکیو هم خورد البته پیرمرد بود عمرش به دنیا نبود،بچه هاش هم دم شهرنازو چیدن و از خانه انداختنش بیرون،این فقط زبانش برای ما درازه،حریف شهریا که نمیشه.
چایی رو ازش گرفتم و گفتم خب ربطش به تو چیه،مگه تو شوهرشو کشتی؟
پوزخندی زد و گفت با زن کرامت مشغول دزدی از خانه مان بودن که مچشان را گرفتم و قبل از اینکه داد و بیداد کنم مزدمو گذاشتن کف دستم.
با حرص گفتم چقدر خواستم سر جاش بنشانمش خود تو نگذاشتی...بفرما اینم نتیجش تا عمر داری باید سواریشان بدی.
مارجان آهی کشید و گفت نفرینش کردم رضا،نفرین کردم همان پایش که به من لگد می زد بشکنه.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۴۴
سرمو به حالت تاسف تکان دادم و گفتم از کی تا حالا نفرین ما میگیره مارجان،همه سُر و مُر و گنده ان جز تو که دیگه جانی برات نمانده.
مارجان به پنجره نگاه کرد و گفت فعلا که یکیشان را گرفته،مرواریدو دادن به یک مرد عیال وار...از بدبختی کسی شاد نمیشم ولی مروارید هم کم با زبانش آتیش به جگرمان نزده بود...عیب هم که از خودش بود.
چاییم رو سرکشیدم و گفتم آمده بودم با خبرای جدید خوشحالت کنم ولی دیگه دل و دماغ برام نماند.
مارجان با ذوق گفت چه خبرایی؟بگو...چه می خواستی بگی خوشحالم کنی؟
با لبخند تصنعی گفتم می خوام زن بگیرم مارجان،یه دختر رو اتفاقی تو مدرسه دیدم به دلم نشسته،با دائی جان برای دیدن خانوادش هم رفتیم دختر مرد محترم و بزرگیه،پدر خدابیامرزش معمار اماکن مذهبی بوده.
مارجان تمام سعی اش برای کنترل خودش و اشک نریختن بی فایده بود و بعد از ریختن مروارید های سفیدش از چشم هاش گفت الهی عاقبت بخیر بشی رضا که من جز این آرزویی ندارم...
این را گفت و شروع کرد های های گریه کردن و من هم متعاقبش سرم رو به پایین انداختم و اشک ریختم.
صبح روز بعد درهارو قفل و زنجیر کردیم و بعد از سپردن خانه به خاله پرگل راهی تهران شدیم.
به خونه رسیدیم،مارجان بعد از دادن سوغاتی های محلی کوکب خانم و استراحتی کوتاه میل رفتن به خونه ی دائی جان رو کرد.به اونجا رفتیم قرار شد ساعتی رو هماهنگ کنم و به خونه ی ترنج بریم.با بقچه ای از نان گرد محلی دست پخت مارجان و پاکت شیرینی که گرفتم چهار نفره راهی شدیم.
این دفعه مراسم خواستگاری رسمی تر از قبل با حضور دائی ترنج انجام شد.ترنج روسری قرمزی که براش خریده بودم سر کرده بود و با سینی چای رو به روی مارجان قرار گرفت.مارجان چای رو برنداشته بعد از دیدن صورت ترنج نگاهی رضایت مندانه به من انداخت و چای رو برداشت.
شمسی خانم که از اول هم مشخص بود راضی به این وصلته بدون سختی گرفتن و سنگ انداختن گفت توی این خونه ی درندشت اینقدر وسیله هست که برای جهاز دختر بزرگم از همین وسایل دادم و برای ترنج هم باقیشو میدم،خواستین جشن بگیرین نخواستین نگیرین ولی یه مثقال طلا بیارین هم برای شگونش هم مهرش بدین و ببرین.
مارجان در حالی که از نگرانی نزدیک بود بغضش بترکه در گوشم گفت حالا از کجا یک مثقاااال طلا بیاریم رضا؟!
هنوز حرف نزده بودم که زن دائی گوشه ی پیراهن گل گلی بلند مارجانو به طرف خودش کشید و گفت یک مثقاله مهلا جان،یک کیلو که نیست،گوشواره ای که توی گوشته یک مثقال طلاست.
مارجان متعجب دست به داخل روسری سفید بزرگش که همیشه شل روی سرش میبست و گوش هاش پیدا بود برد.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۴۵
مارجان دستی به گوشش کشید و در بین نگاهای شمسی خانم و برادرش و پسر و دومادش آروم در گوش زن دائی گفت جداً یک مثقال اینقدره؟
زن دائی آروم گفت اره مهلا جان همین گوشوارت یک مثقاله.
مارجان نا باورانه و بعد با خوشحالی سریع گوشواره ی یادگار آقاجانم رو از گوشش درآورد و جلوی چشم شمسی خانم با کلی طلایی که به سر و گردن داشت توی کف دستم گذاشت و گفت بیا پسرم اینم مهر زنت...الهی به پای هم پیر بشین.
دستشو توی دستم فشردم و گفتم براش می خرم مارجان این یادگار آقاجانه.
دستشو از دستم کشید بیرون و گوشواره های گل پنج پر شکل نازک رو دو دستی روی میز گذاشت و گفت نگهش داشته بودم برای یه همچین روزی،قابل دخترتان را نداره.
برادر شمسی خانم که مرد جا افتاده ای بود احسنتی گفت شروع کرد به دست زدن و مبارک باد گفتن.
بعد از دست زدن،دائی جان یه شیرینی از ظرفی که خواهر ترنج در حال تعارف کردنش بود رو برداشت و گفت چه بهتر که تا جمعیم یه تاریخی مقرر کنیم که اون روز ما عروسمون رو تحویل بگیریم و این دو تا جوان برن سر خونه زندگیشون.
برادر شمسی خانم تابی به سیبیلش داد و گفت بهتره این یک ماه رو هم تحمل کنیم تا ترنج درسش تموم بشه و دیپلمشو به سلامتی بگیره بعد مختاررد هر زمان شما فرمودین ماهم حاضریم.
شمسی خانم در حین جویدن شیرینی رو به من گفت آقا رضا خونت کدوم محله است؟
لب های خشک شده ام رو تر کردم و گفتم راستش خونه ام یه اتاق زیر زمینیه مجردیه،ولی تو این فاصله می گردم و یه جای بزرگتر و بهتر پیدا می کنم که اگه خدا بخواد مادرمم پیشم بمونه.
برادر شمسی خانم یک پاش رو رو دیگری انداخت و گفت احسنت،شیر مادرت حلالت،پسر با جنمی هستی،ازون مرد های خوب روزگار که دیگه مثلش کمتر پیدا میشه،تو این زمونه فقط لاتی و الواتی هنر محسوب میشه و بی بند و باری و عرق خوری کسوت.
جلسه ی اون روز تموم شد و من با تمام داراییم موفق به اجاره ی خونه ی بزرگ حیاط داری شدم که اتاقای زیرزمینیش رو با اسباب اثاثیه ی خودم فرش کردیم برای مارجان و چیزی نگذشت که شمسی خانم با مقداری از وسایل خونه ی خودش به عنوان جهاز،اتاقای روی ایوان رو فرش کرد.
نه من توان عروسی آنچنانی گرفتن داشتم و نه مادر ترنج و نه آشنایی توی تهران داشتم که برای همراهیم دعوتشون کنم.
مراسم عقد من و ترنج بعد از پایان سال تحصیلی توی محضر خیلی ساده و خودمونی با حضور مارجان و دائی جان و زن دایی و محمد از طرف من و خواهر و برادر و خانواده ی دایی ترنج برگزار شد.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا #قسمت_۱۴۶و۱۴۷
آیینه و شمعدان ساده ای خریده بودیم و چادر حریر با گل های ریز آبی که ترنج به سر کرده بود.شیک و اتو کشیده کنار صندلیش نشسته بودم.بعد از شنیدن بله از زبان ترنج در جواب عاقد که می گفت آیا بنده وکیلم؟انگار به دومین هدف بزرگم که اولیش معلمی بود رسیده بودم.
نقل و نبات بود که به سرمون ریخته میشد و زن ها کل می کشیدن.محمد مدام سر به سرم میگذاشت و ترنج که در حضور معلم و مدیر عاشقش معذب تر از همیشه بود.
مارجان با متانت همیشگی و خاص خودش گونه های هر دومون رو بوسید و بعد از انداختن انگشتر وصلمون به انگشت ترنج دست هامون رو توی دست هم گذاشت.
با همراهی همه به طرف خونه جدیدمون که کوکب خانم گوشه ای از حیاطش آشپزی می کرد و نهارمون رو دم گذاشته بود راه افتادیم.یک دستِ ترنج توی دست من و دست دیگرش به رسم سنت توی دست داییش بود.
کوکب خانم چادر گل دار به دور کمرش،تلو تلو خوران با دود کردن اسفند و صلوات فرستادن ازمون استقبال کرد و ما وارد خونه شدیم.
یک اتاق زن ها و یک اتاق مردها همه با کمک هم سفره انداختیم و نهار عروسی رو خوردیم.
بعد از خداحافظی خانواده ی ترنج و اشک ریختنش توی بغل مادر و خواهرش همگی رفتن.مارجان بعد از شستن حیاط و پاشیدن آب شیلنگ به روی گلدون های کنار حوض که درونشون گل کاشته بود از فرط خستگی به اتاقش که زیر پله ها بود رفت.
ترنج همچنان معذب بود و ایستاده با لباس سفید ساده و بلندش خودش رو با کتاب های من که روی تاغچه ی گچ کاری شده چیده بودم مشغول کرده بود.
پرده ی در ورودی بزرگی که بالا تا پایینش شیشه بود رو کشیدم و به طرفش رفتم.
با شنیدن صدای قدم هام در نزدیکیش خودش رو جمع تر کرد و سرش رو به کتاب نزدیک تر.
دیوان حافظ رو برداشتم و گفتم من عاشق اشعار بزرگانم.تا جایی که مغزم اجازه داده حفظ کردم ولی هنوز سیراب نشدم.
ترنج با نگاهی به کتاب توی دستم گفت میشه یه فال بگیری.
لبخندی زدم و چشم هام رو بستم و بعد از نیت کتاب رو باز کردم.
با دیدن شروع شعر خیره به چهره ی گل انداخته ی ترنج از بر خواندم:
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید دراین جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
.
اون روز آفتاب غروب نکرده زندگی مشترک من و ترنج شروع شد و ما رسما زن و شوهر شدیم.بوی کاچی مارجان توی خونه پیچیده بود و موهای حالت دار و خیس ترنج پر پیچ و تاب تر شده بود.مشغول شانه کردن و بافتن موهاش بودم و گاهی لبخندی به روی چهره ی شرمگین افتاده درون آیینه اش می زدم...دخترک هجده ساله ای که شد مونس من زجرکشیده و رنج سفر برده...
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۴۸و۱۴۹
مدتی از شب عروسیمون گذشته بود که توی حیاط حین پوشیدن کفش هام روی پله ها با صدای بلند گفتم ترنج بیا دیر شد،کجا موندی پس؟
مارجان از اتاق هاش بیرون اومد و در حالی که خمیازه می کشید گفت هولش نکن حالا که اول صبحه پسرجان.ناشتایی خوردین؟نخوردی سماور جوشه...کمرمو صاف کردم و گفتم قربان تو بشم من،آزمون داره سر ساعت باید آنجا باشه وگرنه عقب می مانه،تا آنجا خیلی راهه.
مارجان چشم هاشو ریز کرد و گفت آزمون چیه دیگه به حق چیزای ندیده و نشنیده.
قهقهه ای سر دادم و گفتم میریم اداره چند تا سوال ازش می پرسن اگه درست جواب داد دیگه مشکلی نیست و دیپلم سپاه دانشی که گرفته و میشه معلم همین مدرسه ی سر کوچه،دیر برسیم خوبیت نداره.
ترنج یه لنگه کفش توی پاش و دیگری توی دستش لنگان لنگان روی ایوان اومد و بعد از سلام صبح بخیر به مارجان،حین بستن روسریش رو به من گفت من حاضرم بریم.
مارجان سریع به طرف اتاقش راه افتاد و گفت صبر کنین قران بیارم از زیرش رد بشین ان شالله با خبرای خوب برگردین.
بعد از رد شدن ترنج از زیر قرآن راهی اداره شدیم و بعد از کاغذ بازی و این اتاق اون اتاق رفتن،ترنج معلم رسمی مدرسه ی ابتدایی شد و با پاکت شیرینی به خونه برگشتیم.
بوی قیمه ی مارجان توی کل خونه پیچیده بود و با دیدن ما شروع به دود کردن اسفند کرد و مدام ذکر می گفت و صلوات می فرستاد.
بالاخره پاییز رسید و من دوباره توی دبیرستان و ترنج توی مدرسه ی ابتدایی مشغول به کار شد.صبح ها بعد از خوردن صبحونه کنار سماور همیشه جوشان مارجان با لقمه هایی که برامون میگرفت تا توی مدرسه ضعف نکنیم به سر کارمون می رفتیم.
هنوز چند ماهی از معلمی ترنج نگذشته بود که تلفن دفتر با صدای گوش خراشش زنگ خورد.گوشیو برداشتم که صدای خانمی توی گوشم پیچید؛خانمتون حالش بد شد بردنش بیمارستان به من گفتن به شما خبر بدم.
با شنیدن کلمه ی بیمارستان زبونم بند اومد. به سختی اسم بیمارستانو پرسیدم و کتم رو از روی چوب لباسی برداشتم و راهی شدم.
نفس نفس زنان توی پذیرش سراغ ترنجو گرفتم که پرستار با روپوش سفید آستین کوتاه و کلاه مکعبی شکل سفید به سر گفت اون خانمی که سقط کرده بود رو میگی؟ته سالنه.
با شنیدن این حرف شوکه شدم...مگه ترنج باردار بود؟!
زانوهام دیگه رمق راه رفتن نداشت،بچه ای که من سال ها منتظرش بودم بی خبر اومد و بی خبر رفت.به طرف اتاق به سختی قدم برمی داشتم،توی چهار چوب در قرار گرفتم،ترنج صورتش به طرف دیوار به خواب رفته بود و همکارش خانم سعیدی با دیدن چهره ی وحشت زده ی من سریع از روی صندلی بلند شد و با تته پته سلام کرد.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۵۰ و۱۵۱
بی توجه به سلام بالا سر ترنج رفتم که از صدای قدم هام چشم هاش رو باز کرد.با دیدنم بغضش ترکید و سیل اشک بود که روی گونه هاش می غلطید.
خانم سعیدی از اتاق بیرون رفت و مارو تنها گذاشت.با تردید در حین دست کشیدن به موهاش پرسیدم تو حامله بودی؟
به طرفم به سختی غلطید و با مظلومیت گفت خودمم نمی دونستم امروز که توی مدرسه صندلیارو جا به جا می کردن منم همراه شاگردام کمک می کردم که سرم گیج رفت و بین خونی که ازم جاری بود نقش زمین شدم.
دستشو توی دستم فشردم و با خنده و چشمکی گفتم خداروشکر خودت سالمی هنوز کلی دیگه وقت هست بازم می سازیم.
ترنج لب هاش رو روی هم فشرده بود و مانع ترکیدن خنده اش میشد که پرستار با پاهای تا زانو لختش سورنگ بدست با حس و حال دکتر بودن به اتاق اومد و با دیدنم شوکه گفت همینه دیگه وقتی آقا داماد چل چلیشونه دیگه مهم نیست عروس خانم کم سن و سالن باید سریع زاد و ولد کنن.
آمپول رو توی سروم ریخت و با قر و فر حین گفتن سرومش تموم شد خبرم کنین از اتاق خارج شد.
اون شب ترنج توی بیمارستان باید می موند و من به دنبال مارجان رفتم تا همراه ترنج بمونه.وقتی وارد بیمارستان شدیم شمسی خانم جلوتر از ما حاضر بود و پرستارا با دیدن لباس های شمالی تن مارجان کل کشیدن و بشکن زنان جلو اومدن و التماس می کردن دامن چین چینتو بده باهاش برقصیم.
از بس اومدن و رفتن تا دامنو از پای مارجان کندن و سالن بیمارستان رو روی سرشون گذاشته بودن.
فردای اون روز ترنج مرخص شد و به خونه برگشتیم و مارجان پرستاریشو بر عهده داشت و شمسی خانم هم گاهی سری می زد و دستورات لازم رو دیکته می کرد.
بعد از خوب شدن ترنج مارجان دوباره از تهران و توی خونه بی همدم موندن خسته شده بود و هوس وطن کرد.با اینکه دلم راضی به رفتنش نبود ولی چاره ای جز رضایت دادن هم نداشتم.به ترمینال بردمش و از بس این مسیر رو رفته و برگشته بود که دیگه خودش به تنهایی می رفت.
یک سالی گذشته بود و من توی اداره آموزش پرورش مشغول به کار شدم و ترنج هم همچنان معلمی می کرد که دوباره باردار شد.مارجان برای مراقبت ازش به تهران اومد و بعد از پایان ۹ ماه بارداریش و بدون ایجاد مشکلی،روز نهم آبان سال ۱۳۳۹ توی بیمارستان فرح در جنوب تهران،دقیقا همان روزی که ولیعهد،رضا پهلوی به دنیا اومد و کل بیمارستان پر از رقص و شادی و پایکوبی بود صدای نوزاد پسر ما هم توی همان بیمارستان پیچید و هنوز دقایقی از خوشحالیمون نگذشته بود که گفتن عمرش به دنیا نبوده.
این دفعه دیگه هیچ کس جلودار گریه های ترنج نبود و هیچ چیزی جز بغل کردن پسرش ارومش نمیکرد...
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
AUD-20220601-WA0013.mp3
2.07M
🌷🌷🌷🌷🌷
فاطمه ایران یا معصومه
فاضله دوران یا معصومه
همشیرۀ سلطان یا معصومه
جان منی ای جان یا معصومه ..
محبوبِ ساداتی یا معصومه
مطلوبِ حاجاتی یا معصومه
مقصودِ خیراتی یا معصومه
مولاتی مولاتی یا معصومه ..
ای کریمۀ بی منت
اشفعی لنا فی الجنة
شَمسۀ دورانی ای بی بی جان
کوثر موسایی ای بی بی جان
شه بانوی مایی ای بی بی جان
تو مثل زهرایی ای بی بی جان
از تبار بهترین اَنسابی
رضا شمس الشموس تو مهتابی
از عشق برادرت بی تابی
آیینۀ خواهر اربابی
ای تبسم رویِ لب
مو نمیزنی با زینب ..
ای کرم دستات دریا دریا
ای حرم زیبات رویا رویا
قربونی چشمات سرها سرها
خاک کف پاهات دنیا دنیا
تو کویر ما شدی گنجینه
قربون این الطاف دیرینه
آب قم واسه دردام تسکینه
نمک عشقت خیلی شیرینه
امشب این دلُ مجنون کن
کربلا ببر مهمون کن .
@roman_kadeh
💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@roman_kadeh
💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@roman_kadeh
💞
سلام دوستان ان شالله فردایک شنبه چهله #دعای_توسل_شروع میشود
https://eitaa.com/joinchat/482214285Cda0cee5ff0
#گروه_چهله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍علایم هشدار دهنده حمله قلبی را بشناسید(☝️🏻) !❤️
▫️یکی از مهمترین عوامل مرگ و میر در جهان بیمارهای قلبی عروقی است، که با آمار رو به رشد سالانه جان میلیون ها نفر را می گیرد.
+ از این علایم چشم پوشی نکنید اگر متوجه این علائم بشید میتونید جون بعضی ها رو نجات بدین
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_152
هیچ چیزی جز بغل کردن پسری که دیده بود که کاش نمی دید ترنج رو آروم نمی کرد.باورش برای هردومون سخت بود و با خاطرات چند دقیقه ای از چهره و دست و پای کوچولوی پسرمون،دست خالی به خونه برگشتیم.
هر دومون افسرده بودیم و حالی خوشی نداشتیم ولی تهران پر بود از خبر داغ تولد ولیعهد،رضا پهلوی.توی مدرسه ها سرود می خواندن و زنده باد پهلوی سر می دادن.
مدت ها گذشت تا ما بتونیم با این قضیه کنار بیایم.ترنج به پیشنهاد دکترش برای بهبود حال روحیش به مدرسه برگشت و دوباره آموزگار شد.
سال ۱۳۴۲...
۳۵ ساله شده بودم ولی همچنان خبری از بچه نبود و زندگی ما به روال طبیعی پیش می رفت.حمید برادر ترنج که حالا هفده هجده سالی داشت درگیر عشقی بچگانه شده بود و پاش رو توی یه لنگه کفش کرده بود که ال و بل من همین دختر رو می خوام.
دختری که مادرش با وجود دو تا بچه زن پسری جوان شده بود و هیچ اصل و نسب درستی نداشتن.مدت ها این بحث نقل مجلس شده بود تا بالاخره شمسی خانم چاره ای جز موافقت نداشت و اون دختر رو بی ساز و نقاره برای حمید گرفت و به خونه اش آورد.
دائی جان و زن دائی که سن و سال زیادی رو گذرونده بودن سال های پایانی عمرشونو می گذروندن و من و مارجان هم گاهی سری بهشون می زدیم و جبران محبت هاش رو می کردیم.
سن من روز به روز بیشتر می شد و بی فرزند بودنم تمام موهای سیاه باقی مونده ی سر مارجان رو سفید کرده بود و خفا و اشکارا دست به دعا می برد و از خدا بچه ای سالم برای من طلب می کرد.
بالاخره دعاهاش کارساز بود و در سال ۱۳۴۴ در حالی که من ۳۷ ساله بودم و ترنج ۲۵ ساله،نعمت پدر و مادر بودن رو خدا بهمون ارزونی داد و صاحب پسری شدیم که اسمش رو مهران گذاشتیم.
با تولد مهران انگار دنیارو به من داده بودن و اونقدر مورد توجه و حساسیت من بود که حد نداشت و بعد از تعطیلی از اداره تمام وقتم رو صرف بازی و وقت گذرونی با پسر کوچولوم می کردم.
هنوز مهران از آب و گل در نیومده بود که حال و اوضاع ترنج خبر از بارداریش می داد.انگار خدا در های نعمتش رو به یکباره به رومون باز کرده بود و قرار بود صدای از سر و کول هم بالا رفتن بچه های من توی حیاط بپیچه.
با فاصله ی دو سال فرزند دوممون در حال به دنیا اومدن بود و من با اطمینانی کامل منتظر تولد دختری بودم ولی وقتی پسر دیگه ای رو پرستار توی آغوشم گذاشت ماتم برد.
ترنج توی تختش دراز کشیده بود و مارجان هم مهران رو بغل کرده کنارش ایستاده بود و با دیدن قیافه ی عبوسم گفت همه ی عالم و آدم هزار نذر و نیاز می کنن تا پسرای زیادی خدا بهشان بده اونوقت تو غمبرک زدی که چرا با
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_153
که چرا باز پسر شده؟
خودمو جمع و جور کردم و با لبخند تصنعی گفتم ان شالله بعدی دختره...
ترنج با چشم غره ای لبش رو گاز گرفت و مارجان هم مهران رو زمین گذاشت و برای به آغوش گرفتن نوزاد به طرفم اومد و گفت بده به من پسرجان،حیا هم نمی کنه همین دوتارا بزرگ کن برای هفت پشتت بسه.
مارجان در گوشش چیزی خوند و گفت اسمش رو بزاریم یزدان،تا یزدان پاک خودش نگهدارش باشه.
به این ترتیب مهران و یزدان شدن نور چشمی های من و با اینکه دل خوشی از پسر بودن یزدان نداشتم ولی چاره ای جز قبول تصمیم خدا نبود.ولی دیری نگذشت که باز با فاصله ی دو سال از تولد یزدان در سال ۱۳۴۸ فرزند دیگرمون به دنیا اومد.سراسیمه پشت در اتاق زایمان با باز شدن در به طرف پرستار دویدم و گفتم دختره یا پسر؟
پرستار در حین درآوردن ماسک از پشت گوش هاش گفت دختره،حال هردوشونم خوبه.
با شنیدن اسم دختر ناباورانه پشت سر پرستار چند قدمی رفتم و گفتم مطمئنی دختره؟
به طرفم برگشت و با دیدن ذوق و بهت من گفت بله مطمئنم مگه چند تا پسر داری که این یکی دختر شده؟
بشکنی زدم و گفتم دوتا پسر دارم...خدایا شکرت پس دختره.
پرستار قهقهه ای زد و گفت خیال کردم بعد از هفت تا پسر دختر دار شدی که این همه خوشحالی.پرستارای دیگه با تماشای این صحنه شروع کردن به خنده و قر دادن و دست زدن که من شتابون از بیمارستان خارج شدن و با چندین جعبه شیرینی توی بغل که دیگه چشمم روبروم رو نمی دید برگشتم.
اون روز عین تولد ولیعهدی توی کشور برای تولد دخترم تمام بیمارستان رو شیرینی دادم و از خوشحالی سر از پا نمیشناختم.
مارجان توی خونه مراقب مهران و یزدان بود و ترنج هم با کمک خواهرش دخترمون رو روی تخت بیمارستان توی آغوشش گرفته بود و شیر می داد که با ورودم به اتاق گفت اسمش رو بزاریم میترا...
با شنیدن حرفش کمی مکث کردم و بعد خودم رو جمع و جور کرده و با لبخندی گفتم چشم.
وقتی ترنج از بیمارستان مرخص شد و به خونه برگشتیم قصاب خبر کردم و زیر پاشون قربونی کرد و قطره خون گوسفند رو مثل خال هندی روی پیشونی دختر سفید چون ماهم مالیدم و اون شب به تمام دوست و اشنا سور دادم...
بعد از چند روز با سجلدی توی دست وارد خونه شدم،ترنج توی رختخوابش نیم خیز شد و گفت گرفتی؟ببینمش...
سجلد رو به دستش دادم و دخترمون رو بغل کردم.با انگشتم چونه اش رو بالا پایین می دادم که ترنج با باز کردن لای سجلد بهت زده رو به من گفت مهلا؟!
مارجان آفتابه و لگن بدست وارد اتاق شد و با شنیدن اسمش گفت مهلا چه؟
ترنج با خنده ای رو به مارجان گفت مهلا اسم دخترمونه مارجان،رضا اسمشو گذاشته مهلا...
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_154
ترنج با خنده ای رو به مارجان گفت مهلا اسم دخترمونه،رضا اسمشو گذاشته مهلا...
مارجان با شنیدن این حرف آفتابه لگن به دست ایستاده خشکش زده بود و مهران و یزدان هم خودشونو پشت سرش به داخل خونه انداختن و پریدن رو کول من.
مهلای کوچولو تو بغلم بعد از باز کردن چشماش کش و قوسی به بدنش داد و بی قرار دنبال سینه میگشت که تحویل ترنجش دادم.
مارجان بغضش رو فرو داد و آفتابه لگن رو روی زمین گذاشت و رو به ترنج گفت بده اول بشورمش جانش خنک بشه.
ترنج بچه رو تحویل داد و گفت شانس آوردم مارجان که اسمت بالغیس نبود وگرنه رضا اسم بچمو میذاشت بالغیس.
مارجان حین دراوردن لباس بچه خنده ای کرد و رو به من گفت همان اسمی که ترنج گفته بود را میذاشتی روی بچه ام.
در حال کشتی گرفتن با مهران و یزدان بودم که گفتم نگران نباشین بعدیو میذاریم میترا.
مارجان چشم غره ای اومد و گفت پاشو خودت را جمع کن این پسراتم ببر بیرون،می خوام بچه رو بشورم خوبیت نداره دخترمو ببینن.
در میون خنده هام یزدان رو بغل کردم و دست مهرانو گرفتم و به حیاط رفتیم.
یه عمر آرزو داشتم صاحب دختری بشم و برای سپاس گذاری از زحمات مادرم اسمش رو مهلا بزارم فقط از عکس العمل ترنج می ترسیدم که خداروشکر عکس العمل بدی نداشت.
برای تعطیلات به همراه سه تا بچه ی قد و نیم قد به روستا رفتیم.وارد خونه نشده خاله پرگل مثل همیشه با شنیدن سر و صدامون به دیدنمون اومد.
مهران پنج سال داشت و یزدان سه،مهلا هم یک ساله درست شبیه مادرن با چشمایی سبز و صورتی سفید چون برف.
خاله پرگل مهلا رو از بغل ترنج گرفت و گفت خدایا شکرت ندادی ندادی یهو سه تا دادی ماشالله بعدی هم که تو راهه...
ترنج با شنیدن این حرف خنده رو لبش ماسید و نگاهی به من کرد که دستامو به حالت تسلیم بالا بردم و لب زدم من بی تقصیرم...
مارجان حین پاک کردن شیشه ی چراغ گردسوز خیره شد به صورت ترنج برای کشف اینکه آیا حق با خاله پرگله یا نه.
خاله پرگل با مهلا بازی می کرد و بالا و پایین مینداختش که ترنج گفت خاله گفتی بعدی تو راهه؟
خاله پرگل نگاهی به قد و بالای یزدان و مهران که مشغول شیطنت روی رختخواب های کنج اتاق بودن کرد و گفت آره عروس شهری،چشمات داد میزنه شکم داری،مگه خودت نمی دانستی؟
ترنج آب دهانش رو قورت داد و بعد با لبخندی گفت حتما اشتباه می کنین من که باردار نیستم.
خاله پرگل پوزخندی زد و گفت منو اشتباه!بشین تا اشتباه باشه،چهار صباح دیگه که شکمت جلو آمد میفهمی که پرگل اشتباه نمیکنه.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_155
ترنج دستی به شکمش کشید و مارجان گفت به سلامتی مادر چرا ترسیدی خودم بزرگشان می کنم مگه من مردم؟
ترنج با مظلومیت نگاهی به مهلا کوچولوی توی بغل خاله پرگل انداخت و گفت آخه بچه ام هنوز شیر خوره گناه داره،تازه می خواستم برگردم مدرسه.
خاله پرگل سریع گفت عووو دختر یه سال شیر بخوره بسشه،بیشتر بخوره دهانش بو می گیره.
بعد رو به مارجان کرد و گفت رفتی که رفتی نگفتی ماهم آدمیم دلمان تنگ میشه؟
مارجان یزدان رو که می خواست دست به سماور بزنه بغل کرد و گفت درگیر بچه ها شدم پرگل،این ها واجب تر بودن خدا بعد از این همه سال گوشه ی چشمی نگاهمان کرده از آب و گل باید دربیان عروسم دست تنهاست،معلم هم هست دوباره باید بره مدرسه.
خاله پرگل نگاه پر محبتی به ترنج کرد و گفت خدارا هزار مرتبه شکر،رمضان که توی رختخواب افتاده و بیرون بیا نیست کاش میدید چه دست گلایی خدا به رضا داده،عروستم که معلمه...مروارید که نازا از آب درآمد و درگیر بچه های شوهرشه.
تا اسم مروارید و ازدواج قبلیم اومد چینی به پیشانی ترنج اومد که متکارو پشتم گذاشتم و گفتم از برادرام و شهناز چخبر خاله پرگل؟
خاله پرگل یه پاش رو دراز کرد و گفت زانو درد امانمو بریده مادر،چه خبری؟...شهناز خیر ندیده هم میگن مریضه غم باد کرده یه روز خانه ی این عروس یه روز آن عروس نه جا داره نه ارزش،روزی نیست که دادشان در نیاد،میگن یهو گرمش میشه عرق می کنه نمی دانم خاله چه مرگشه،عمر نوح که نباید بکنه از من و مارجانت خیلی بزرگتره کم کم باید بمیره دیگه.
بعد با روی باز گفت خانه نخریدی رضا جان؟چقدر می خوای مستاجر مردم بمانی؟این بچه ها هم هر چه بزرگتر بشن خرجشان بیشتره الان نخری دیگه نمی تانی بخری.
ترنج مهلارو گرفت و مشغول شیر دادنش شد و گفت داریم می خریم خاله،یکم دیگه پول جمع کنیم ان شالله می خریم.
خاله پرگل گفت خب خداروشکر تو هم این بچه رو کمتر شیر بده زودتر از شیر بگیرش.
ترنج چشمی گفت و با پر روسریش روی سینه اش رو پوشاند.
به همراه ترنج و بچه ها برای قدم زدن توی روستا راهی شدیم.کت شلوار قهوه ای تنم بود و ترنج هم کت دامن و روسری به سر خارج شدیم.مردم تو کوچه و محله با دیدنمون دلشون غنج می رفت و هزار ماشالله می گفتن.به خونه ی برادرام رسیدیم که با پول من گرفته بودن و حالا ترمیم و دو تیکه شده بود.دیوار پرچین شکل کوتاهی داشت و دری که با نی ساخته شده بود.خاله شهناز روی ایوان کرامت نشسته بود و با دیدنمون با چوب توی دستش شروع کرد به کوبیدن در خانه و گفت مهمان دارین عروس،الهی بخوابی پانشی که دنیارو آب ببره تورو خواب می بره.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞