#سرنوشت_مهلا
#قسمت_۷۹
چندی نگذشته بود که مادر و خواهر اوستا گلاب به خانه مان آمدن.
خواهرش بغچه ای نان بدست، همراه مادر مسنش وارد شدن.
رضا که حدس هایی زده بود از همان اول اخم هاش توی هم بود و من هم روی خوش به مهمان ها نشون نمی دادم.
مادر اوستا گلاب که زن سیاه چهره ای بود بعد از نگاهی به دور و بر خانه ی فقیرانه مون گفت غرض از مزاحمت آمدیم برای امر خیر،ما زن ها هم که حرف هم رو بهتر میفهمیم گفتیم این دفعه یه مجلس زنانه باشه شاید زودتر به نتیجه رسیدیم...
بعد از گذاشتن چای بد رنگ ارزان قیمتمان جلوشان خواهرش ادامه داد که اخوی من زنش رو از دست داده و چهار تا هم بچه ی قد و نیم قد داره که من و مادرم نوکرشان هم هستیم.فقط می خوایم آق داداشمون از تنهایی دربیاد و وقتی از بنایی برمیگرده یه زن باشه که به خانه اش صفا بده و یه غذای گرمی جلوش بزاره.
اخم هام رو بیشتر کردم و سرمو پایین تر آوردم.رضا کنارم چهارزانو نشسته بود و ناخن می جوید.
مادر اوس گلاب به خودش تکونی داد و گفت شما هم که تو گلوی پسرم گیر کردی...این پسر ما کم کسی که نیست بناعه ماشالله چهارشانه است کاریه...هر زنی هم بهش معرفی کردیم قبول نکرد،گفتیم حالا که خودش از یکی خوشش امده چه بهتر.تو هم که تا کی می خوای با یه بچه عذب بمانی و موی سیاهتو سفید کنی خدارو خوش نمیاد مرد و زن عذب بمانن.
خواهر اوس گلاب پر روسریش رو به روی شانه اش انداخت و با ذوق بغچه اش رو باز کرد و وسط گذاشت و گفت این نان قندیارا خودم پختم دهنت رو شیرین کن تا ماهم برات سنگ تمام بزاریم عروس خانم.
مادر اوس گلاب با غرور رو به نان قندیا گفت ماشالله از هر انگشتش یه هنر میباره،مرد دلش به همین هنرای زن خوشه نه کارگری روی ساخت خانه و طویله....دیگه وقتشه برای خودت خانمی کنی.
رضا روی بغچه رو پوشوند و گفت مادر من مرد داره اونم منم از فردا هم خانمی میکنه نه برای خانه ی اوس گلاب برای اینجا که خانه ی خودشه.
خواهر اوس گلاب با چشم غره گفت پسرجان سه تا بزرگتر نشستیم صحبت میکنیم اوس گلاب هم چهارتا بچه داره مگه امدن و دخالت میکنن؟
مادرش گفت به حق چیزای ندیده و نشنیده تو یه الف بچه می خوای مرد و نان اورش باشی؟
رضا با بغض جواب میداد که گفتم مهمانید احترامتان واجب ولی من قصد شوهر کردن ندارم.
به رضا نگاهی کردم و گفتم مرد خانه ی من پسرمه.
مادر و خواهر واه واه گویان گفتن هنوز داغی دختر جان چند صباح دیگه این بر و رو را نداری،پسرت هم بزرگ میشه میره پی زندگیش تو میمانی و بدبختیات.
#رمان_سرگذشت_واقعی_مهلا_
#قسمت_۷۹
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_مهلا
#قسمت_80
مادر و خواهر اوس گلاب کلافه با یاد آوری بدبختیام سعی در برگردوندن نظرم داشتن که بلند شدم و گفتم من صلاح خودمو بهتر می دانم.
مادر و دختر با نگاه به هم و گفتن اینکه خلایق هر چه لایق،غرغر کنان با نازک کردن پشت چشمی از کنارم رد شدن و در حال خارج شدن بودن که رضا بغچه شان را گره زد و دوان دوان به دستشان داد.خواهر اوس گلاب بغچه رو با حرص از دست رضا کشید و رفتن.
رضا بعد از رفتنشان تا مدتی اخم هاش تو هم بود.عین مردها یک پاش رو ستون کرده بود و دست هارو روش گذاشته بود و فکر می کرد.
کنارش نشستم و گفتم مگه مادرت مرده اینجوری زانوی غم بغل گرفتی پسرجان؟از این به بعد از همان جلوی در ردشان می کنم.
رضا طلبکارانه به سمتم برگشت و گفت پس از این بعد سر کار هم نرو .
با تعجب گفتم چی میگی مارجان مگه میشه سر کار نرم پس چه بخوریم؟
رضا با قیافه ای جدی و سینه سپر گفت خودم کار می کنم،چشمم کور دندم نرم،مَردم باید نان بیارم.
با خنده ای در جوابش گفتم آخه کی به مردی به این کوچکی کار میده؟
بلند شد و گفت حالا میبینی،میرم شهر و یه کار خوب پیدا می کنم.
از اون روز اونقدر در گوشم خوند و گفت و گفت تا متقاعدم کرد که دیگه مرد خونست و خودش میتونه به تنهایی خرج خونه رو دربیاره.من نشستم توی خونه به نخ ریسی و گلیم و جوراب بافی برای زن های همسایه.رضای هفت ساله ی من هم صبح ها آفتاب نزده با فانوس،تک و تنها راهی شهر کوچکی میشد که دو کیلومتر با ما فاصله داشت، تا به موقع به بازار برای پادویی و کار در حجره ای برسه که با التماس قبولش کرده بودن.هر بار که توی تاریکی راه میوفتاد با گریه بدرقه اش می کردم و هر چی می گفتم یوقت گرگ شکارت می کنه،بدبخت میشم خانه خراب میشم تحمل یه داغ دیگه را ندارم ولی زیر بار نمی رفت و ادعا می کرد که نمی ترسه.
شب ها توی چله ی زمستون با پاهای تاول زده از سرما توی گالش های سوراخش به خونه برمی گشت و ساعت ها پاهاش رو توی آب گرم ماساژ میدادم تا شاید کمی از دردش کم بشه و ورمش بخوابه.
مرد کوچک خانه ی من از سن هفت سالگی کار سخت رو شروع کرد و با تحمل تمام سختیها دل از آرزوهاش کشید و قلم و دفترش روی تاقچه دست نخورده باقی موند.ولی من همچنان دلم می خواست رضا با سواد بشه تا هر خدانشناسی نتونه سرش کلاه بزاره.کم کم رضا شعرهایی از حفظ می خوند و میگفت صابکارم وادارم می کنه این هارو حفظ کنم.رضا هم با اینکه سواد خواندن نوشتن نداشت هوش خوبی داشت و هر شب شعرهایی که از صابکارش یاد می گرفت رو برام می خوند.صابکارش مرد خوب و دلسوزی بود
#رمان_سرگذشت_واقعی_مهلا_
#قسمت_۸۰
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
.#سرنوشت_مهلا
#قسمت_۸۲
از زبان رضا:ملا دایم تذکر میداد و با ترکه ای که توی دستش بود گاهی هم روی میز چوبی کوچکش میزد.اصغر و حبیب با کله های تراشیده و بند بند انگشت سفیدی که روی سرشان نقش بسته بود انگار کچلی نقطه ای گرفته بودن و گاهی هم تا ملا چشمش را می بست تو سر و کله ی هم می کوبیدن.نه توان حفظ کردن ایات قران را داشتن و نه توان درست به دست گرفتن قلمشان را.
ملا خسته و کلافه در کتابش رو بست و ختم جلسه رو اعلام کرد.
دفتر کاهیم رو زیر بغلم گذاشتم در بین سر و کول هم پریدنای اصغر و حبیب از خانه ی ملا خارج شدم.صدای ساز و دهل می آمد و تعداد کمی زن و مرد هم کف می زدن و کل میکشیدن.ننجان عصا زنان با هیکل گردش در حال قل خوردن بود.خاله شهرناز که با روسری اطلس قرمز صورتش را پوشانده بودن سوار خر بود و بچه ی کوچکی هم توی آغوشش.
برادرم علی درحالی که دست کرامت را گرفته بود در میون جمع پیاده به دنبال خر می دویدن و با ذوق لی لی می کردن.علی با دیدنم به طرفم دوید و گفت داداش رضا ببین مارجانم عروس شده بیا بریم خانه ی جدیدمان را نشانت بدم.
دستش را گرفتم و سه تایی به دو در میان ساز و دهل به منزل داماد رسیدیم.ننجان گاهی صدامان می کرد و از نقل های ریزی که توی مشت های عرق کرده اش بود بهمان می داد.
پسری دیلاق قد با استخوان های از شقیقه بیرون زده نیشش را تا بناگوش باز کرده بود و کمک می کرد تا خاله شهرناز از سر خر پایین بیاد.
خانه ی کوچک فقیرانه ای بود که کلبه ی ما در قیاسش خیلی سرتر بود.
زن ها حنا را در دست خاله گذاشتن و با دست داماد چفت کردن.وقتی روسریش را برداشتن با دیدن من خنده روی لبش ماسید و گفت این سق سیاه اینجا چه می کنه ردش کنین بره تا باز سیاه بختم نکردن.
دیلاق خان با هررری گفتن به من و به نمایش گذاشتن دندان های گرازیش یک قدم به نشانه ی ترساندن به زمین کوبید که من پا به فرار گذاشتم و به خانه برگشتم.
گالش های سوراخمو درآوردم و وارد خانه شدم.مارجان با برق چشم های رنگی همیشگیش به استقبالم آمد و بعد از بوسه ای به دست های پینه بسته ام پرسید امروز مکتب چطور بود پسرم چه یاد گرفتی از ملا...
روی زیلوی خشک و سردمان نشستم و گفتم مارجان خاله از پیش کدخدا رفته...حالا کدخدا تنهایی چه می کنه؟
مارجان با اخم گفت همان کاری که ننجان یک عمره می کنه...تنها و بی صدا زندگیش را میگذرانه...کدخدا هم خیلی زود عادت می کنه...تو چرا نگران کدخدا شدی رضا؟مگه کدخدا نگران تو شده؟
سرمو پایین انداختم و گفتم آخه مارجان دلم براش می سوزه همیشه دورش شلوغ بوده...
#رمان_سرگذشت_واقعی_مهلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۳۹
دائی جان نگاهی به من انداخت و بعد رو به شمسی خانم گفت غرض از مزاحمت...این آقا مدیر ما مدیر مدرسه ی دخترخانم شماست و اومدیم اگه قابل بدونین بیشتر باهم آشنا بشیم.
زن دائی فهیمه با موهای سفید کوتاهش یه نگاه به ما کرد و یه نگاه به شمسی خانم تا ببینه عکس العملش چیه.
شمسی خانم بعد از اخم ریزی اشاره ای به آقا مصطفی کرد و گفت ایشون همسر دختر بزرگم هستن و معمارن،حمید هم پسرمه که وقتی شیرخور بود پدرش عمرشو داد به شما و الان با وجود سن کم نان آور و مرد خونمه.پدر خدا بیامرزشون کم شخصی نبود،معمار معروفی بود که کارهای دستش و اماکن دیدنی که ساخته هنوز تو سطح تهران و قزوین هست.
دائی جان با شنیدن این حرف ها گفت پس باید شما همسر استاد کمالی باشین،همونی که بعد از فوتش برادرش مال و اموالشو بالا کشید.
شمسی خانم متعجب گفت بله همینطوره ولی شما از کجا می دونین؟
دائی جان طوری که انگار کشف بزرگی کرده با تبسم از سر رضایت به مبل تکیه داد و گفت کیه که استاد کمالیو نشناسه،من خودم یه عمری بنا بودم و به هر حال اسمشونو شنیدم.وقتی رضا گفت اسم دختر خانمتون ترنج کمالی هست اصلا شک نکردم ولی الان تازه فهمیدم به منزل چه مرد بزرگی اومدیم...روحشون شاد.
شمسی خانم آهی کشید و گفت بله هر چقدر خودشون باخدا بودن برادرشون حروم خور بود،منو با سه تا بچه یتیم دست خالی گذشت و جز این خونه هر چی بود و نبود بالا کشید،به هنر برادرم بود که دستمون جلوی غریبه دراز نشد.خب شما بفرمایین،پدر و مادر آقای مدیر هستین؟
دائی جان دست محبتش رو روی شونه ام گذاشت و گفت نه پدر رضا وقتی رضا خیلی بچه بود عمرشو داده به شما،مادرشم توی گیلانه،هم استانی خودتونیم،ما دائی و زن دائی مادرش هستیم اگه قسمت شد و موافق بودین رضا میره و مادرشو میاره تهران که همو ببینین.
شمسی خانم که برخلاف ظاهر پر زرق و برقش روسری به سر داشت با دست پر از النگوش پر روسریش رو روی دوشش جا به جا کرد و گفت خب آقای مدیر از خودتون بگین.
من که تازه متوجه مورد خطاب قرار گرفتنم شده بودم سرمو بالا گرفتم و گفتم من... از بچگی کار کردم و روی پای خودم بزرگ شدم،برای موقعیتی که الان دارم خیلی زحمت کشیدم،از نظر مالی... نگاهی به دور تا دور خونه انداختم و گفتم وقتی دخترتونو دیدم نمیدونستم که توی همچین خونه ای زندگی می کنه ولی هر چه در توانم باشه براش کوتاهی نمی کنم.
حمید با خنده خیاری از روی میز برداشت و گفت این خونه به این عظمت فقط ظاهر فریبه،اگه مامان راضی به فروشش می شد و توی خونه ی کوچکتری زندگی می کردیم منم مجبور نبودم از بچگی کار کنم.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۴۱
مات و مبهوت رفتن ترنج رو تماشا می کردم و اونقدر سریع رفت که حتی زمان برای هیچ عکس العملی نداشتم.به ناچار از کنار استخر بلند شدم و بعد از تکاندن خاک شلوارم مایوسانه به طرف ورودی خونه رفتم.دایی جان عصا زنان خارج شد و با دیدن منی که مردد پله هارو بالا و پایین می کردم گفت چی شد رضا چی بهش گفتی که اینجور عصبی بود؟
چشم هامو بستم و بعد از مکثی گفتم چیزی که اول و آخر باید می گفتم،گفتم که قبلا زن داشتم.
شمسی خانم با کفش های تق تقیش به روی پله ها اومد و گفت بیاین بالا ببینم چی شده؟!ترنج میگه قبلا زن داشتی،راست میگه آقا رضا؟
سرمو پایین انداختم و گفتم بله زن داشتم و دلم می خواست همون اول بگم و خودمو راحت کنم،این لقمه ای بود که دیگران برام گرفته بودن ما همو نمی خواستیم اخرش هم جدا شدیم.
شمسی خانم گفت به نظرم یوقت دیگه تشریف بیارین تا من با ترنج صحبت کنم شاید راضی شد.
زن دائی کیف زیر بغل خجالت زده یه نگاه به شمسی خانم مینداخت و یه نگاه به من که گفت راست میگه مادر بریم بعدا مزاحمشون میشیم.
به خونه برگشتیم و من سرخورده دل و دماغ هیچ کاری نداشتم.کوکب خانم یه پاش دراز کرده،در حین پاک کردن سبزی روی ایوانش گفت چی شد مادر شیری یا روباه؟
کنار حوض کوچک حیاط نشستم و آبی به صورتم زدم و گفتم روباه کوکب خانم.
کوکب خانم با ناراحتی گفت کاش خودم دختر داشتم و بهتمی دادم،خیلی هم دلشون بخواد کجا می خوان بهتر از تو پیدا کنن.
صبح روز بعد راهی مدرسه شدم،روی سکو مشغول اجرای برنامه ی صبح گاهی بودم که نگاهم گره خورد به نگاه ترنج که با دیدنم اخم هاش رو در هم کشید و سرش رو پایین انداخت.چقدر شیفته ترش شده بودم و با هر بار کم محلی من رو دیوونه تر می کرد.
کارم شده بود کنار پنجره دید زدن حیاط برای پیدا کردن ترنج که کار چندان سختی هم نبود.
محمد با شنیدن ماجرا با نگاهی چپ چپ گفت آخه مرد حسابی نه گذاشتی نه برداشتی اینو گفتی توقع داشتی دختره برات کف بزنه؟
کلافه گفتم از اول هم اشتباه کردم بهش دل بستم،ولی الان نه راه پس دارم نه پیش.
محمد لبخند مرموزانه ای زد و گفت نگران نباش خدا بخواد میشه.
اینو گفت و به طرف کلاسش رفت و بعد از دقایقی در حالی که من سرم رو روی میز گذاشته بودم و به درست و غلط ماجرا فکر می کردم چند تقه به در خورد.
سرمو بلند کردم ترنج با اخم جلوی در ایستاده بود و گفت آقای معلم گفتن با من کار دارین.
درحالی که غافلگیر شده بودم از این کار محمد به خودم مسلط شدم و به صندلی اشاره کردم و گفتم بله بله بیا بشین.
همچنان اخم کرده به طرف صندلی راه افتاد و در حالی که دامن تا سر زانو
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۴۳
در حالی که ریسه های ابریشمی روسری قرمز ترنج روی شونه هاش ریخته بود تا خواست وارد حیاطشون بشه گفتم صبر کن...پس برم مادرمو بیارم تهران که بیایم خواستگاری؟
سرش رو پایین انداخت و بعد از کمی فکر با تکان دادن سرش به علامت رضایت خواست در رو ببنده که گفتم راستی منتظر کارنامه ی درخشانت هستم تو معلم خوبی میشی،زن تو خونه بشینه از جامعه دور می مونه پس بی خیال درسات نباش...لبخندی زد و رفت..
از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم کتابم رو زیر بغلم گذاشتم و به دو به طرف خونه رفتم.چمدان کوچیکم رو جمع کردم و بعد از اطلاع دادن به محمد و آموزش پرورش راهی روستا شدم.
به در خونه رسیدم،مارجان رنجور تر از همیشه بعد از نگاهی عاشقانه از بالا تا پایینم،به آغوشم کشید درحالی که دیگه توی آغوشش جا نمیشدم.
بازوهاش رو گرفتم و توی فاصله ی چند سانتی از خودم نگهش داشتم که متوجه ی کبودی دور چشمش شدم.
با تعجب پرسیدم زیر چشمت چرا کبود شده؟
با روسریش سعی در پوشاندنش داشت که به طرف پله ها برگشت و گفت چیزی نیست مارجان،حواسم نبود از پله ها افتادم همینجا کف حیاط.
در حیاط رو بستم و چمدانمو روی ایوان گذاشتم،روبروی مارجان ایستادم و گفتم هنوزم هر وقت می خوای دروغ بگی روتو از من می گیری،راستش را بگو چه شده،نکنه بازم شهرناز...
چمدانمو بلند کرد و گفت بیا داخل وقت هست حالا میگم برات،خسته ای از راه نرسیده اوقاتت تلخ میشه.
به داخل خونه رفتیم و کتم رو اویزون کردم و بعد از درآوردن جورابام و تکان دادن انگشتای پام گفتم خب بگو...می دانی که تا ته ماجرا را در نیارم آرام نمیگیرم پس خودت بگو...
مارجان لا اله الا اللهی گفت و چین دامنش رو بعد از نشستن به زیر زانوهاش هول داد و گفت شهرناز برگشته...
با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم برای چه؟نکنه به خاطر اخلاق سگیش طلاقش دادن؟
مارجان به طرف سماورش برگشت و استکان و نعلبکی رو از درون کاسه ی مسی برداشت و حین ریختن چای گفت نه ولی سر این یکیو هم خورد البته پیرمرد بود عمرش به دنیا نبود،بچه هاش هم دم شهرنازو چیدن و از خانه انداختنش بیرون،این فقط زبانش برای ما درازه،حریف شهریا که نمیشه.
چایی رو ازش گرفتم و گفتم خب ربطش به تو چیه،مگه تو شوهرشو کشتی؟
پوزخندی زد و گفت با زن کرامت مشغول دزدی از خانه مان بودن که مچشان را گرفتم و قبل از اینکه داد و بیداد کنم مزدمو گذاشتن کف دستم.
با حرص گفتم چقدر خواستم سر جاش بنشانمش خود تو نگذاشتی...بفرما اینم نتیجش تا عمر داری باید سواریشان بدی.
مارجان آهی کشید و گفت نفرینش کردم رضا،نفرین کردم همان پایش که به من لگد می زد بشکنه.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۴۴
سرمو به حالت تاسف تکان دادم و گفتم از کی تا حالا نفرین ما میگیره مارجان،همه سُر و مُر و گنده ان جز تو که دیگه جانی برات نمانده.
مارجان به پنجره نگاه کرد و گفت فعلا که یکیشان را گرفته،مرواریدو دادن به یک مرد عیال وار...از بدبختی کسی شاد نمیشم ولی مروارید هم کم با زبانش آتیش به جگرمان نزده بود...عیب هم که از خودش بود.
چاییم رو سرکشیدم و گفتم آمده بودم با خبرای جدید خوشحالت کنم ولی دیگه دل و دماغ برام نماند.
مارجان با ذوق گفت چه خبرایی؟بگو...چه می خواستی بگی خوشحالم کنی؟
با لبخند تصنعی گفتم می خوام زن بگیرم مارجان،یه دختر رو اتفاقی تو مدرسه دیدم به دلم نشسته،با دائی جان برای دیدن خانوادش هم رفتیم دختر مرد محترم و بزرگیه،پدر خدابیامرزش معمار اماکن مذهبی بوده.
مارجان تمام سعی اش برای کنترل خودش و اشک نریختن بی فایده بود و بعد از ریختن مروارید های سفیدش از چشم هاش گفت الهی عاقبت بخیر بشی رضا که من جز این آرزویی ندارم...
این را گفت و شروع کرد های های گریه کردن و من هم متعاقبش سرم رو به پایین انداختم و اشک ریختم.
صبح روز بعد درهارو قفل و زنجیر کردیم و بعد از سپردن خانه به خاله پرگل راهی تهران شدیم.
به خونه رسیدیم،مارجان بعد از دادن سوغاتی های محلی کوکب خانم و استراحتی کوتاه میل رفتن به خونه ی دائی جان رو کرد.به اونجا رفتیم قرار شد ساعتی رو هماهنگ کنم و به خونه ی ترنج بریم.با بقچه ای از نان گرد محلی دست پخت مارجان و پاکت شیرینی که گرفتم چهار نفره راهی شدیم.
این دفعه مراسم خواستگاری رسمی تر از قبل با حضور دائی ترنج انجام شد.ترنج روسری قرمزی که براش خریده بودم سر کرده بود و با سینی چای رو به روی مارجان قرار گرفت.مارجان چای رو برنداشته بعد از دیدن صورت ترنج نگاهی رضایت مندانه به من انداخت و چای رو برداشت.
شمسی خانم که از اول هم مشخص بود راضی به این وصلته بدون سختی گرفتن و سنگ انداختن گفت توی این خونه ی درندشت اینقدر وسیله هست که برای جهاز دختر بزرگم از همین وسایل دادم و برای ترنج هم باقیشو میدم،خواستین جشن بگیرین نخواستین نگیرین ولی یه مثقال طلا بیارین هم برای شگونش هم مهرش بدین و ببرین.
مارجان در حالی که از نگرانی نزدیک بود بغضش بترکه در گوشم گفت حالا از کجا یک مثقاااال طلا بیاریم رضا؟!
هنوز حرف نزده بودم که زن دائی گوشه ی پیراهن گل گلی بلند مارجانو به طرف خودش کشید و گفت یک مثقاله مهلا جان،یک کیلو که نیست،گوشواره ای که توی گوشته یک مثقال طلاست.
مارجان متعجب دست به داخل روسری سفید بزرگش که همیشه شل روی سرش میبست و گوش هاش پیدا بود برد.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۴۵
مارجان دستی به گوشش کشید و در بین نگاهای شمسی خانم و برادرش و پسر و دومادش آروم در گوش زن دائی گفت جداً یک مثقال اینقدره؟
زن دائی آروم گفت اره مهلا جان همین گوشوارت یک مثقاله.
مارجان نا باورانه و بعد با خوشحالی سریع گوشواره ی یادگار آقاجانم رو از گوشش درآورد و جلوی چشم شمسی خانم با کلی طلایی که به سر و گردن داشت توی کف دستم گذاشت و گفت بیا پسرم اینم مهر زنت...الهی به پای هم پیر بشین.
دستشو توی دستم فشردم و گفتم براش می خرم مارجان این یادگار آقاجانه.
دستشو از دستم کشید بیرون و گوشواره های گل پنج پر شکل نازک رو دو دستی روی میز گذاشت و گفت نگهش داشته بودم برای یه همچین روزی،قابل دخترتان را نداره.
برادر شمسی خانم که مرد جا افتاده ای بود احسنتی گفت شروع کرد به دست زدن و مبارک باد گفتن.
بعد از دست زدن،دائی جان یه شیرینی از ظرفی که خواهر ترنج در حال تعارف کردنش بود رو برداشت و گفت چه بهتر که تا جمعیم یه تاریخی مقرر کنیم که اون روز ما عروسمون رو تحویل بگیریم و این دو تا جوان برن سر خونه زندگیشون.
برادر شمسی خانم تابی به سیبیلش داد و گفت بهتره این یک ماه رو هم تحمل کنیم تا ترنج درسش تموم بشه و دیپلمشو به سلامتی بگیره بعد مختاررد هر زمان شما فرمودین ماهم حاضریم.
شمسی خانم در حین جویدن شیرینی رو به من گفت آقا رضا خونت کدوم محله است؟
لب های خشک شده ام رو تر کردم و گفتم راستش خونه ام یه اتاق زیر زمینیه مجردیه،ولی تو این فاصله می گردم و یه جای بزرگتر و بهتر پیدا می کنم که اگه خدا بخواد مادرمم پیشم بمونه.
برادر شمسی خانم یک پاش رو رو دیگری انداخت و گفت احسنت،شیر مادرت حلالت،پسر با جنمی هستی،ازون مرد های خوب روزگار که دیگه مثلش کمتر پیدا میشه،تو این زمونه فقط لاتی و الواتی هنر محسوب میشه و بی بند و باری و عرق خوری کسوت.
جلسه ی اون روز تموم شد و من با تمام داراییم موفق به اجاره ی خونه ی بزرگ حیاط داری شدم که اتاقای زیرزمینیش رو با اسباب اثاثیه ی خودم فرش کردیم برای مارجان و چیزی نگذشت که شمسی خانم با مقداری از وسایل خونه ی خودش به عنوان جهاز،اتاقای روی ایوان رو فرش کرد.
نه من توان عروسی آنچنانی گرفتن داشتم و نه مادر ترنج و نه آشنایی توی تهران داشتم که برای همراهیم دعوتشون کنم.
مراسم عقد من و ترنج بعد از پایان سال تحصیلی توی محضر خیلی ساده و خودمونی با حضور مارجان و دائی جان و زن دایی و محمد از طرف من و خواهر و برادر و خانواده ی دایی ترنج برگزار شد.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا #قسمت_۱۴۶و۱۴۷
آیینه و شمعدان ساده ای خریده بودیم و چادر حریر با گل های ریز آبی که ترنج به سر کرده بود.شیک و اتو کشیده کنار صندلیش نشسته بودم.بعد از شنیدن بله از زبان ترنج در جواب عاقد که می گفت آیا بنده وکیلم؟انگار به دومین هدف بزرگم که اولیش معلمی بود رسیده بودم.
نقل و نبات بود که به سرمون ریخته میشد و زن ها کل می کشیدن.محمد مدام سر به سرم میگذاشت و ترنج که در حضور معلم و مدیر عاشقش معذب تر از همیشه بود.
مارجان با متانت همیشگی و خاص خودش گونه های هر دومون رو بوسید و بعد از انداختن انگشتر وصلمون به انگشت ترنج دست هامون رو توی دست هم گذاشت.
با همراهی همه به طرف خونه جدیدمون که کوکب خانم گوشه ای از حیاطش آشپزی می کرد و نهارمون رو دم گذاشته بود راه افتادیم.یک دستِ ترنج توی دست من و دست دیگرش به رسم سنت توی دست داییش بود.
کوکب خانم چادر گل دار به دور کمرش،تلو تلو خوران با دود کردن اسفند و صلوات فرستادن ازمون استقبال کرد و ما وارد خونه شدیم.
یک اتاق زن ها و یک اتاق مردها همه با کمک هم سفره انداختیم و نهار عروسی رو خوردیم.
بعد از خداحافظی خانواده ی ترنج و اشک ریختنش توی بغل مادر و خواهرش همگی رفتن.مارجان بعد از شستن حیاط و پاشیدن آب شیلنگ به روی گلدون های کنار حوض که درونشون گل کاشته بود از فرط خستگی به اتاقش که زیر پله ها بود رفت.
ترنج همچنان معذب بود و ایستاده با لباس سفید ساده و بلندش خودش رو با کتاب های من که روی تاغچه ی گچ کاری شده چیده بودم مشغول کرده بود.
پرده ی در ورودی بزرگی که بالا تا پایینش شیشه بود رو کشیدم و به طرفش رفتم.
با شنیدن صدای قدم هام در نزدیکیش خودش رو جمع تر کرد و سرش رو به کتاب نزدیک تر.
دیوان حافظ رو برداشتم و گفتم من عاشق اشعار بزرگانم.تا جایی که مغزم اجازه داده حفظ کردم ولی هنوز سیراب نشدم.
ترنج با نگاهی به کتاب توی دستم گفت میشه یه فال بگیری.
لبخندی زدم و چشم هام رو بستم و بعد از نیت کتاب رو باز کردم.
با دیدن شروع شعر خیره به چهره ی گل انداخته ی ترنج از بر خواندم:
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید دراین جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
.
اون روز آفتاب غروب نکرده زندگی مشترک من و ترنج شروع شد و ما رسما زن و شوهر شدیم.بوی کاچی مارجان توی خونه پیچیده بود و موهای حالت دار و خیس ترنج پر پیچ و تاب تر شده بود.مشغول شانه کردن و بافتن موهاش بودم و گاهی لبخندی به روی چهره ی شرمگین افتاده درون آیینه اش می زدم...دخترک هجده ساله ای که شد مونس من زجرکشیده و رنج سفر برده...
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۴۸و۱۴۹
مدتی از شب عروسیمون گذشته بود که توی حیاط حین پوشیدن کفش هام روی پله ها با صدای بلند گفتم ترنج بیا دیر شد،کجا موندی پس؟
مارجان از اتاق هاش بیرون اومد و در حالی که خمیازه می کشید گفت هولش نکن حالا که اول صبحه پسرجان.ناشتایی خوردین؟نخوردی سماور جوشه...کمرمو صاف کردم و گفتم قربان تو بشم من،آزمون داره سر ساعت باید آنجا باشه وگرنه عقب می مانه،تا آنجا خیلی راهه.
مارجان چشم هاشو ریز کرد و گفت آزمون چیه دیگه به حق چیزای ندیده و نشنیده.
قهقهه ای سر دادم و گفتم میریم اداره چند تا سوال ازش می پرسن اگه درست جواب داد دیگه مشکلی نیست و دیپلم سپاه دانشی که گرفته و میشه معلم همین مدرسه ی سر کوچه،دیر برسیم خوبیت نداره.
ترنج یه لنگه کفش توی پاش و دیگری توی دستش لنگان لنگان روی ایوان اومد و بعد از سلام صبح بخیر به مارجان،حین بستن روسریش رو به من گفت من حاضرم بریم.
مارجان سریع به طرف اتاقش راه افتاد و گفت صبر کنین قران بیارم از زیرش رد بشین ان شالله با خبرای خوب برگردین.
بعد از رد شدن ترنج از زیر قرآن راهی اداره شدیم و بعد از کاغذ بازی و این اتاق اون اتاق رفتن،ترنج معلم رسمی مدرسه ی ابتدایی شد و با پاکت شیرینی به خونه برگشتیم.
بوی قیمه ی مارجان توی کل خونه پیچیده بود و با دیدن ما شروع به دود کردن اسفند کرد و مدام ذکر می گفت و صلوات می فرستاد.
بالاخره پاییز رسید و من دوباره توی دبیرستان و ترنج توی مدرسه ی ابتدایی مشغول به کار شد.صبح ها بعد از خوردن صبحونه کنار سماور همیشه جوشان مارجان با لقمه هایی که برامون میگرفت تا توی مدرسه ضعف نکنیم به سر کارمون می رفتیم.
هنوز چند ماهی از معلمی ترنج نگذشته بود که تلفن دفتر با صدای گوش خراشش زنگ خورد.گوشیو برداشتم که صدای خانمی توی گوشم پیچید؛خانمتون حالش بد شد بردنش بیمارستان به من گفتن به شما خبر بدم.
با شنیدن کلمه ی بیمارستان زبونم بند اومد. به سختی اسم بیمارستانو پرسیدم و کتم رو از روی چوب لباسی برداشتم و راهی شدم.
نفس نفس زنان توی پذیرش سراغ ترنجو گرفتم که پرستار با روپوش سفید آستین کوتاه و کلاه مکعبی شکل سفید به سر گفت اون خانمی که سقط کرده بود رو میگی؟ته سالنه.
با شنیدن این حرف شوکه شدم...مگه ترنج باردار بود؟!
زانوهام دیگه رمق راه رفتن نداشت،بچه ای که من سال ها منتظرش بودم بی خبر اومد و بی خبر رفت.به طرف اتاق به سختی قدم برمی داشتم،توی چهار چوب در قرار گرفتم،ترنج صورتش به طرف دیوار به خواب رفته بود و همکارش خانم سعیدی با دیدن چهره ی وحشت زده ی من سریع از روی صندلی بلند شد و با تته پته سلام کرد.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۵۰ و۱۵۱
بی توجه به سلام بالا سر ترنج رفتم که از صدای قدم هام چشم هاش رو باز کرد.با دیدنم بغضش ترکید و سیل اشک بود که روی گونه هاش می غلطید.
خانم سعیدی از اتاق بیرون رفت و مارو تنها گذاشت.با تردید در حین دست کشیدن به موهاش پرسیدم تو حامله بودی؟
به طرفم به سختی غلطید و با مظلومیت گفت خودمم نمی دونستم امروز که توی مدرسه صندلیارو جا به جا می کردن منم همراه شاگردام کمک می کردم که سرم گیج رفت و بین خونی که ازم جاری بود نقش زمین شدم.
دستشو توی دستم فشردم و با خنده و چشمکی گفتم خداروشکر خودت سالمی هنوز کلی دیگه وقت هست بازم می سازیم.
ترنج لب هاش رو روی هم فشرده بود و مانع ترکیدن خنده اش میشد که پرستار با پاهای تا زانو لختش سورنگ بدست با حس و حال دکتر بودن به اتاق اومد و با دیدنم شوکه گفت همینه دیگه وقتی آقا داماد چل چلیشونه دیگه مهم نیست عروس خانم کم سن و سالن باید سریع زاد و ولد کنن.
آمپول رو توی سروم ریخت و با قر و فر حین گفتن سرومش تموم شد خبرم کنین از اتاق خارج شد.
اون شب ترنج توی بیمارستان باید می موند و من به دنبال مارجان رفتم تا همراه ترنج بمونه.وقتی وارد بیمارستان شدیم شمسی خانم جلوتر از ما حاضر بود و پرستارا با دیدن لباس های شمالی تن مارجان کل کشیدن و بشکن زنان جلو اومدن و التماس می کردن دامن چین چینتو بده باهاش برقصیم.
از بس اومدن و رفتن تا دامنو از پای مارجان کندن و سالن بیمارستان رو روی سرشون گذاشته بودن.
فردای اون روز ترنج مرخص شد و به خونه برگشتیم و مارجان پرستاریشو بر عهده داشت و شمسی خانم هم گاهی سری می زد و دستورات لازم رو دیکته می کرد.
بعد از خوب شدن ترنج مارجان دوباره از تهران و توی خونه بی همدم موندن خسته شده بود و هوس وطن کرد.با اینکه دلم راضی به رفتنش نبود ولی چاره ای جز رضایت دادن هم نداشتم.به ترمینال بردمش و از بس این مسیر رو رفته و برگشته بود که دیگه خودش به تنهایی می رفت.
یک سالی گذشته بود و من توی اداره آموزش پرورش مشغول به کار شدم و ترنج هم همچنان معلمی می کرد که دوباره باردار شد.مارجان برای مراقبت ازش به تهران اومد و بعد از پایان ۹ ماه بارداریش و بدون ایجاد مشکلی،روز نهم آبان سال ۱۳۳۹ توی بیمارستان فرح در جنوب تهران،دقیقا همان روزی که ولیعهد،رضا پهلوی به دنیا اومد و کل بیمارستان پر از رقص و شادی و پایکوبی بود صدای نوزاد پسر ما هم توی همان بیمارستان پیچید و هنوز دقایقی از خوشحالیمون نگذشته بود که گفتن عمرش به دنیا نبوده.
این دفعه دیگه هیچ کس جلودار گریه های ترنج نبود و هیچ چیزی جز بغل کردن پسرش ارومش نمیکرد...
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۶۲
مهلا با لباس دبیرستانش وارد خونه شد و با دیدن من که رادیو بدست نشسته بودم،حین برداشتن مقنعه اش گفت:سلام بابا رضا بقیه هنوز نیومدن؟
رادیو رو کنار گوشم گذاشتم و مشغول عوض کردن موجش بودم که گفتم نه بابا،مامان ترنجت گفت امروز دیرتر میاد برای بچه هاش جبرانی گذاشته.
مهلا روی مبل نشست و گفت کی مامان هم مثل شما بازنشست بشه راحت شه،خسته شد.
رادیو رو کناری گذاشتم و دستم رو به روی زانوم گذاشتم و بلند شدم و گفتم بیکاری خیلی بده مهلاجان...به رفیقم سپردم یه کار برام توی شرکتشون جور کنه،تو خونه بمونم دق می کنم،مطمئنم مادرتم همینه،دوست نداره بازنشست بشه.
مهلا بلند شد به طرف اتاقش رفت و گفت دلت خوشه بابا رضا من الان از خدامه دیپلممو گرفته باشم و تخت بخوابم.
ناباورانه به رفتنش به سمت اتاق نگاه کردم و گفتم این حرف خودته مهلا؟دیگه نشنوم ازین حرفا بزنی،شوخیشم قشنگ نیست.
مهلا از لای در سرشو بیرون داد و گفت اره به خدا بابا رضا،حرف دلمه درس بخونم که چی بشه.
صدای بسته شدن دروازه اومد و سلام اهل خونه ی بلندی که میترا گفت توی حیاط پیچید.
درو باز کردم و گفتم خسته نباشی دختر بابا،چرا دیر کردی؟
میترا به دو از پله ها بالا اومد و گفت ببخشید بابا رضا ولی آخه مگه چقدر دیر کردم همش پنج دقه دیرتر رسیدم،قربون مقرراتی بودنت بشم من.
چشم غره ای رفتم و گفتم خوب بلدی دل آدمو نرم کنی.
هنوز میترا کفش هاش رو درنیاورده بود که ترنج با مانتو شلوار معلمیش وارد حیاط شد و گفت سلام مرد بازنشسته ان شالله که سماورت جوشه.
با خنده گفتم خسته نباشی خانم معلم سماور که جوشه ولی از فردا میرم سر کار دیگه رو من حساب نکنین.
ترنج از پله ها بالا اومد و گفت والله منم از خدامه بری سر کار،همش سر کلاس هواسم پیش توعه نکنه دست و پاتو بسوزونی.
مهلا وارد سالن شد و گفت خسته نباشی مامان می خواستم حالا که همه هستین یه مطلبیو بگم.
ترنج به طرف اتاق رفت و گفت فعلا گشنمه مغزم درست کار نمیکنه،کلاسمم لغو کردم یچیزی سرهم کن بخوریم،میترا تو هم برو کمک خواهرت.
روی مبل نشستم و گفتم فکرمو مشغول کردی مهلا،اون از اون حرفت که گفتی دیپلم بگیری راحت بشی اینم از حرف الانت.نگران شدم چی می خوای بگی؟
مهلا سرش رو پایین انداخت و گفت راستش...بابارضا خودت یادمون دادی حرفمون رو بی رودرواسی بزنیم...می خوام بگم برادر هم کلاسیم...
با شنیدن حرفش ناخودآگاه بلند شدم که ترنج هم در اتاقش رو باز کرد و گفت چی؟
میترا هاج و واج نگاهمون می کرد و مهلا هم که انگار ترسیده بود سکوت کرد.
دوباره محکم تر پرسیدم چی گفتی مهلا؟برادر هم کلاسیت چی؟
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۶۳
مهلا سرش رو بالا گرفت و گفت می خوام ازدواج...
ترنج دستش رو روی دهنش گذاشت و من یک قدم به طرف مهلا رفتم و گفتم دختر جان هیچ می فهمی چی میگی؟تو هنوز بچه ای باید درستو بخونی باید بری دانشگاه.
مهلا اندوهگین گفت من بچه نیستم،هجده سالمه،فکر کنم حق اینو دارم برای زندگیم تصمیم بگیرم.
ترنج با اخم گفت از نظر ما تو پنجاه سالتم بشه هنوز بچه ای،عهد بوق که نیست،هنوز دهنت بوی شیر میده ازدواج چی؟
مهلا به طرف آشپزخونه رفت و گفت چه ازدواج کنم چه نکنم من دانشگاه برو نیستم.
ترنج مثل همیشه سعی در آروم کردنم داشت و با نگاهی به من گفت از سرش می پره نگران نباش،اقتضای سنشه.
دستی به موهایی که دیگه چیزی ازش نمونده بود کشیدم و به اتاقم پناه بردم و چشم دوختم به قاب عکس مارجان که سال ها بود قوت قلبم شده بود.
صدای ترنج به گوش می رسید و برای نهار صدام می کرد که بی جواب همچنان خیره به قاب عکس مونده بودم.در باز شد و ترنج گفت زبونم لال سکته می کنیا،حتما خیره،اینم می گذره،نگران نباش.
نگاهمو از قاب گرفتم و به صورت مظلوم ترنج انداختم و گفتم می دونی چیه ترنج؟دلم می خواست بچه هام تحصیل کرده بشن...ولی مهران و یزدان به همون دیپلم بسنده کردن.یزدان که سربازه و مهران هم راه دایی حمیدشو رفت و شد معمار.ولی دلم خوش بود که مهلا با پسرام فرق داره،زرنگ و درس خونه،جایزه هایی که گرفته هنوز توی کمد اتاقش میدرخشه.
ترنج کنارم روی تخت نشست و گفت فردا با مشاور مدرسه درمیون می زارم،خودمم امشب با مهلا حرف می زنم ببینم ماجرا چیه و از کجا این پسرو دیده،پاشو بریم بچه ها منتظرن.
دور میز نشسته بودیم و مهلا با غذاش بازی بازی می کرد که ترنج گفت امتحانات آخر ساله دخترا،درساتونو می خونین؟
مهلا قاشقش رو توی بشقاب رها کرد و گفت من که فقط نمره ی قبولی بگیرم بسمه.
میترا لقمه اش رو توی دهانش به آرومی می جوید و زیر زیری منتظر عکس العمل ما بود که رو به مهلا گفتم هرچی می خوام هیچی نگم مثل اینکه نمیشه،این پسر کیه،هم کلاسیت با چه جراتی حرف تورو پیش برادرش زده.
مهلا پیشونیشو خاروند و گفت اومده بود دنبال خواهرش همو دیدیم.
لقمه رو توی بشقاب انداختم و گفتم همین؟چون یبار دیدیش دلیل میشه مرد زندگی باشه؟
مهلا از رو صندلیش بلند شد و گفت بابا رضا خودتم می دونی عاشقتم و نمی خوام ناراحتت کنم ولی حس می کنم این موضوع اونقدری ارزش داره که من بخوام حقمو بگیرم.
بلند شدم و گفتم از کدوم حق حرف می زنی دختر جان؟کی خواسته تورو ناحق کنه؟ما فقط میگیم الان وقتش نیست،همین که راحت حرفتو پیش ما میگی معلوم میشه درست پرورشت دادیم.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۶۴
همین که راحت حرفتو می زنی معلومه درست پرورشت دادیم ولی تو الان داغی،جوونی.حرف مارم بشنو پس فردا پشیمون میشی که چرا به خودت فرصت بیشتر ندادی یا ما جلوتو نگرفتیم.
مهلا با اخم راهی اتاقش شد و میترا لقمه به دهان خشکش زده بود که ترنج گفت بخور مادر تو چرا رنگت پریده،تو همه خونه ها ازین بحثا هست،بابات اگه چیزی میگه از سر دلسوزیشه.
مهران مثل همیشه با خوشرویی و سلام بلندی وارد شد و بعد با دیدن چهره هامون گفت چی شده نکنه کشتی هاتون غرق شده؟
به طرف تک مبل کنار پنجره و رادیوی روی تاقچه ی کوچکش شدم و گفتم خسته نباشی پسرم چه زود اومدی دائی حمیدت چطوره؟
مهران کاپشن چرمش رو به چوب لباسی آویزان کرد و با خنده گفت زیر سرش بلند شده،داره واسه زن دائی صنم هوو میاره.
ترنج متعجب گفت چی؟تو از کجا می دونی؟
مهران آستین هاشو بالا داد و کف دست هاش رو بهم سابید و گفت فعلا یچیز بدین بخورم تا خون به مغزم برسه بعد میگم.
روی تک مبل نشستم و مشغول عوض کردن موج رادیو بودم که ترنج سریع بشقاب غذای شب مونده رو جلوی مهران گذاشت و گفت خب زود بگو ببینم چی شنیدی؟
مهران قاشقش رو تا خرخره پر می کرد به طرف دهانش می برد و می گفت خب معلومه زن دوم میگیره،دائی حمید الان پولش از پارو بالا میره،توی معمارا اسم و رسمی در کرده،باید یجوری کیف پولشو ببره دیگه میگین چکار کنه پس.خدا بده شانس ملت دو تا دو تا زن میارن ما هنوز یدونشم نداریم.
میترا با ذوق گفت خب داداش تو هم عروس پیدا کن سه سوته برات میریم خواستگاری،الان دخترا راحت راجب شوهر آیندشون حرف می زنن اونوقت تو که پسری منتظری بقیه بگن بفرما.
مهران کمی متعجب شد و رو به میترا گفت منظورت از دخترا کی بود؟
میترا خودشو جمع کرد و گفت هیچی داداش از دهنم یه چیزی پرید.
مهران دست هاش رو زیر چونه اش مشت کرد و گفت نه همینجوری نگفتی بگو ببینم منظورت کدوم دخترا بود نکنه دختری اومده خواستگاری من؟
ترنج چشم غره ای رفت و گفت آره صف بستن به زور ردشون کردیم برن.
مهران دوباره مشغول غذا خوردن شد و گفت ولی فکر کنم منظور میترا از دخترا مهلا بود،یه مدته ادای عاشقارو درمیاره خودم حواسم بهش هست.بگین حدسم اشتباهه که اگه درست باشه وای به حالش.
رادیو رو خاموش کردم و گفتم این خونه بزرگتر داره نبینم روی دخترام صدا بالا ببری،حرمت همدیگه رو نگه دارین.
مهران دستاشو بالا برد و به علامت تسلیم گفت آخه به من میاد صدا بالا ببرم،ولی انگار حدسم درست بوده حالا این شازده کی هست؟
ترنج به طرف آشپزخونه رفت و گفت این مسئله رو عادی نکنین تا ببینم چه گلی باید سرم بگیرم.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۶۵
مهران غذاشو نیمه کاره رها کرد و پشت سر مادرش وارد اشپزخونه شد و مشغول پچ پچ شدن.
اون شب با هزار فکر و خیال به خواب رفتم،نمی دونستم کار درست چیه...اگه مانع ازدواج مهلا بشم یک عمر منو مسبب نرسیدن به اولین عشقش می دونست و اگه مخالفت نکنم چه بسا دو روز بعد به خودم لعنت نفرستم که چرا مانعش نشدم.
صبح روز بعد حین میل زدن و ورزش کردن تو حیاط بودم که مهلا با لباس مدرسه با سلامی آروم از در خارج شد.به داخل خونه برگشتم و بعد از رفتن میترا،ترنج حین ریختن چای گفت مهلا ازم خواسته بهت بگم یه روز مشخص کنی تا دوستش و خانوادش بیان برای آشنایی.
با حوله ی دور گردنم، عرقمو پاک کردم و گفتم تو چی گفتی بهش؟
ترنج کیف مدرسه اش رو روی دوشش گذاشت و گفت چی می گفتم عین خودت کله شق و یک دنده است من که حریفش نمیشم،می دونم این تصمیمی که گرفته تا تهش هم میره.به نظرم اجازه بده بیان ببینیم حرف حسابشون چیه،این دخترارو که فقط تو نداری،همه دارن،در خونه ی دختر دارو هم نمیشه به روی خواستگار بست.
کلافه گفتم من یبار خواستگار راه بدم یعنی بندو آب دادم و دخترا هم چشم و گوششون باز میشه،من هزار تا آرزو براشون داشتم.
ترنج غلپ آخر چاییش رو سر کشید و گفت چشم و گوششون باز هست تو غصه چشم و گوششونو نخور.به مشاور مدرسه میگم باهاش حرف بزنه اگه از خر شیطون پایین اومد که چه بهتر اگه نیومد باید کم کم به فکر جهاز باشیم.
به طرف در رفت و دوباره برگشت و گفت راستی گوسفند برا قربونی پیدا کردی؟دیگه چیزی به برگشتن یزدان از سربازی نمونده ها.
همه رفته بودن و منم توی سکوت خونه به فکر فرو رفته بودم که تلفن خونه با زنگ گوش خراشش به صدا درومد.به طرفش رفتم و بعد از برداشتن گوشی صدای مرد متشخصی توی گوشی پیچید؛سلام آقا رضا...بنده پدر نسترن،دوست دختر خانمتونم.
+بله بفرمایید.
_راستش غرض از مزاحمت آقا پسر ما دختر خانمتون مهلا خانمو جلوی مدرسه دیده و ازم خواسته باهاتون تماس بگیرم و یه وقت ملاقات اگه مرحمت بفرمایین باهم بیشتر آشنا بشیم.
+منزل خودتونه قدمتون رو چشم...ولی...من دختر دم بخت ندارم.
_ماشالله اینقدر بچه ها زود بزرگمیشن که برامون باورش سخته که وقتشه سر و سامون بگیرن و از پیشمون برن.
+بله شما درست می فرمایین،چشم من یه مشورتی با اهل منزل داشته باشم بهتون خبر میدم.
تلفنو قطع کردم و مشغول شال و کلاه کردن و فکر کردن و رفتن به شرکت رفیقم برای پیدا کردن کار شدم.
حالا که بازنشست شده بودم باید حتما به فکر شغل دیگه ای می بودم و خونه نشستن به شدت آزارم می داد.خداروشکر کارهای حسابرسی شرکت رفیقم به من محول شد
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۶۶
عصر از شرکت که برگشتم ترنج با شنیدن صدای در به روی پله ها اومد و گفت کجا بودی دلم هزار راه رفت،داداش ممدلی اینجاست خیلی وقته منتظرته.
به داخل خونه که رفتم با گشاده رویی ممدلیو در آغوش گرفتم و گفتم خوش آمدی ممدلی،منت گذاشتی روی سرمان،بشین ببینم چه حال و خبر؟
ممدلی تکیه به پشتی نشست و گفت سلامتی داداش،راستش اومدم مقدماتو آماده کنم که اگه خدا بخواد دست زن و بچه رو بگیرم بیایم تهران.
با شنیدن این حرف ذوق زده گفتم چه کار خوبی کردی،اینجوری کنار گوشمی و خیال منم راحته،برای کار هم فکری کردی؟
ممدلی سیبی از درون ظرفی که میترا تعارف کرد برداشت و گفت من که میوه خوردم قربان دستت بشم،قرص ماه میمانه ماشالله خداروشکر حجابشم کامله از مدرسه که آمد دیدم چادر به سر داشت.
ظرف میوه رو از دست میترا گرفتم و رو به ممدلی گفتم من اجباری برای پوششان ندارم داداش،هر جور خودشان راحتن و هر انتخابی دارن منم مخالفتی ندارم.میترا از اول حجاب را دوست داشت ولی مهلا نه.
ممدلی کمرش رو به متکا صاف کرد و گفت چه بگم هر کس اعتقاداتی داره ولی زن و بچه مو تهران هم بیارم نباید یه تار موشان بیرون باشه که خلقم تنگ میشه.
لبخندی زدم و گفتم خب نگفتی کار را می خوای چه کنی؟
ممدلی سیبش را گازی زد و گفت یه مدت توی شهر خیاطی کردم و وارد بکارم اگه خدا بخواد با پولی که دارم یه مغازه برای خیاطی اجاره کنم.
سرمو تکانی دادم و گفتم خیلی هم عالی،یکم استراحت کن بریم بگردیم دنبال جا و مکان.
رو به ترنج که مشغول چیدن میز بود گفتم پس مهلا کو؟
ترنج حین گذاشتن قاشق ها گفت اومد دستبوس عموش و درس داشت رفت تو اتاقش.
بعد از تعارف به ممدلی،اون راهی سرویس برای شستن دست هاش شد و منم از فرصت استفاده کردم و به اتاق مهلا رفتم.توی تختش رو به دیوار دراز کشیده بود و خودش رو به خواب زده بود که روی تخت نشستم و گفتم مادرت که می گفت درس می خونی...پاشو خوبیت نداره جلوی عموت...یه آبی به دست و صورتت بزن بیا بیرون.
مهلا سر جاش نشست و مظلومانه گفت نسترن می گفت باباش با شما تماس گرفته.
کمی خیره به صورتش موندم و گفتم اره تماس گرفت امروز...میگم فردا شب بیان خوبه؟
مهلا لب از لبش شکفت و دست هاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت بهترین بابای دنیایی عاشقتم.
آهی کشیدم و دست هاشو توی دستم گرفتم و گفتم حالا پاشو بیا بیرون،منتظرتم.
اون روز یه خونه و مغازه ارزون قیمت برای ممدلی پیدا کردیم و به شهرستان رفت تا با خانوادش برگرده.وقتی به خونه برگشتم مهلا گفت باباجون مگه قرار نبود برای امشب زنگ بزنین بیان؟کتمو اویزون کردم و گفتم الان که خستم
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۶۷
الان که خستم باباجان،ولی اگه شماها آماده هستین زنگ می زنم.
مهلا بالا و پایین پرید و گفت همه چی آماده است کلی از صبح خونه رو برق انداختم،میوه شیرینی هم گرفتیم فقط مونده زنگ شما.
به ترنج نگاه کردم که شونه ای بالا انداخت و میترا هم که کتاب درسی به دست قدم رو می کرد با شیطنت گفت داداش مهرانم احتمالا تا شب بیاد مجلس که بی برادر عروس صفا نداره،شاید سنگی انداخت یکم خندیدیم.
مهلا از شنیدن این حرف به دو و غرغر کنان به طرف میترا رفت و میترا با جیغ و داد و خنده سریع خودشو توی اتاقش جا داد که ترنج گفت چه خبرتونه هفت تا خونه اونورتر صداتونو شنیدن.
به طرف تلفن رفتم و به ناچار با پدر نسترن تماس گرفتم و اون ها هم که انگار آماده باش بودن برای شب وقتشونو تنظیم کردن.
ترنج به طرف آشپزخونه رفت و گفت یه چایی میارم بخور برو یه دوش بگیر.
غروب بود که مهران هم اومد و با شنیدن خبر اومدن خواستگار چینی به پیشونیش داد و بعد خودشو جمع کرد.
مهلا با تونیک مجلسی کوتاهش مدام تمرین آوردن چای می کرد و مهران هم گازی به سیبش می زد و چپ چپ نگاهش می کرد.
میترا مدام با کتابش طول و عرض سالنو طی می کرد و با غرغر می گفت حالا نمیشد بگین یه شب دیگه بیان من فردا امتحان دارم.بعدشم شاید خانواده طرف خمینی خواه باشن این سر و وضع دخترتونو ببینن که در میرن و میمونه رو دستمون.
مهلا توی آینه کنار در آشپزخونه نگاهی به صورت و موهایی که باز گذاشته بود کرد و گفت نگران نباش میترا خانم،نسترن دوستمه ها،یعنی نمی دونم خانوادشون مذهبین یا نیستن،اینا قبلا توی دربار شاه بودن.
صدای زنگ بلبلی در بلند شد که مهران برای باز کردن در به طرف حیاط رفت و متعاقبش من هم به روی پله ها رفتم و ورود خواستگار برای ثمره ی زندگیم،مهلایی که هم اسم مادرم بود رو به تماشا ایستادم.
لای در که باز شد گوشه ای از ماشین آمریکایی گرون قیمتی مشخص شد و خانم ها و آقایونی وارد حیاط شدن که از سر و وضعشون مشخص بود یکی از خانواده های ثروتمند و کله گنده ی تهرانن.
کت و شلوار های مارک دار و از اون ور آب اومده و روسری های گرون قیمتی که مشخص بود از سر ناچاری به خاطر انقلاب سر کرده بودن و به محض ورود به حیاط از سرشون افتاد.
آقا دوماد پسر کم سن و سال ولی جنتلمن و ورزشکاری که با همون یکبار دیدنش متوجه دلیل عاشقی مهلا شدم.مهران با دوماد به گرمی احوال پرسی کرد و بعد از معرفی،افشین خان افشین خان از دهانش نمیوفتاد.
همه توی پذیرایی نشسته بودیم و پدر افشین که مردی با موهای جوگندمی و لباس های اتوکشیده بود یک پاش رو به روی دیگری گذاشت
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۶۸
همه توی پذیرایی نشسته بودیم و پدر افشین که مردی با موهای جوگندمی و لباس های اتوکشیده بود یک پاش رو به روی دیگری گذاشت و با خوشرویی گفت خب از آب و هوا بگیم یا وضعیت مملکت؟
مهران که کنار افشین نشسته بود و مشخص بود ازش خوشش اومده دستش رو به روی شونه ی افشین گذاشت و گفت به نظرم بریم سر اصل مطلب،افشین خان از خودشون بگن که مشتاقیم برای شنیدن.
افشین گوشه ی کتش رو به روی شکمش کشید و با شیطنت گفت فعلا از همون آب و هوا بگین تا من یخم آب بشه.
جمع زدن زیر خنده و مادر افشین که زن امروزی و خوش صحبتی بود گفت هر چی از حسنات پسرم بگم کم گفتم،ولی مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید... توی رفت و آمدهای بیشتر خودتون پی به خوبیاش می برین.
پدر افشین ادامه داد پسرم سنی نداره ۲۱ سالشه تازه وارد بازار کار شده و توی دفتر دوستم مشغوله ولی خداروشکر هم خونش حاضره هم ماشینش فقط مونده خانم خونش.
نسترن خواهر افشین که هم کلاسی مهلا هم بود بلند شد و کیف دستیش رو روی مبلی که نشسته بود گذاشت و گفت من پاشم برم اشپزخونه ببینم عروس خانم کجا موندن،با اجازتون.
ترنج با لبخند سرشو به علامت رضایت تکون داد که مادر افشین گفت از کمالات دخترتون زیاد شنیدیم،مشتاق دیدار هستیم،بیشتر از این طاقت نداریما.
ترنج نگاهی به من انداخت بعد رو به مادر داماد گفت بله الان میگم خدمت برسن.
بعد کمی بلندتر گفت مهلا مادر چند تا چایی بریز بیار.
به ثانیه نکشید که مهلا با سینی پر از چای که معلوم نبود از کی ریخته و سرد شده یا نشده وارد سالن شد و متعاقبش میترا و نسترن همراهیش می کردن.
لب های غنچه ایش رو شکفت و با صدای رسایی گفت سلام.
افشین که با گوشه ی چشم مشغول دید زدن بود با سقلمه ی مهران به پهلوش آخ آرومی گفت و چشم از مهلا گرفت.
مهلا با روسری کوتاهی که فقط وسط سرشو پوشونده بود با موهای از پشت تا زیر کمر بیرون زده و تونیک کوتاه مشغول تعارف چاییا شد که هزار ماشاللهِ همه بلند شد.
میترا محجبه تر از مهلا کنار مادرش نشست و در حالی که مشخص بود دلش مثل سیر و سرکه برای امتحان فرداش می جوشه.
مراسم خیلی خوب برگزار شد و مهلا و افشین برای صحبت های نهایی که معلوم بود از قبل تمام حرف هاشون رو رد و بدل کردن راهی اتاق شدن و اخر شب با حرف پدر افشین که گفت پس خبر از شما مراسم تموم شد.
مهلا توی پوست خودش نمی گنجید و من و مادرش درمانده از اینکه راه کدومه و چاه کدومه.مهران رو به تلویزیون روی مبل لم داده بود که گفت به نظرم بدیم بره،فعلا که اونارو خدا گیج کرده توی این تهرون بزرگ در خونه مارو زدن،فرصتو غنیمت بشمارین.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۶۹
مهلا با چشم غره خواست چیزی بگه که گفتم شکی توی با اصل و نسب بودن و متمدن بودنشون ندارم ولی حرف من اینه فعلا برای ازدواج مهلا زوده.
مهلا خیره به من خشکش زده بود که ادامه دادم ولی دلم نمیخواد مانع رسیدن دو نفری که خاطر خواه همن بشم.
آهی کشیدم و رو به مهران گفتم فردا برو محلشون یخورده تحقیق کن بعد اگه خدا بخواد بله رو بگیم.
میترا که بلافاصله بعد از رفتن مهمونا تو اتاقش رفته بود و مشغول خوندن بود درو باز کرد و با قیافه ای که انگار غم عالم تو دلش بود نگاهمون می کرد.
بلند شدم و گفتم نترس قرار که نیست خواهرت بره کره ماه،نهایت یه گوشه همین شهره.گردش زندگی همینه همتون کم کم سر و سامون میگیرین و من و مادرت می مونیم تک و تنها.
بعد از تموم شدن سربازی یزدان و برگشتنش،خیلی زود مقدمات جشن نامزدی مجلل مهلا آماده شد و توی لباس نامزدیش در کنار معشوقه اش عین خورشید میدرخشید.
خداروشکر خانواده ی خوبی نصیبمون شده بود که همه انگشت به دهن مونده بودن و افشین جوری خودشو تو دل خانوادمون جا کرده بود که اگه یروز بهمون سر نمی زد جای خالیش آزارمون می داد.
مهلا و افشین اونقدر عاشق هم بودن که شهره ی خاص و عام شدن و روزی نبود که با کادو به دیدن مهلا نیاد و اونو به مجلل ترین رستوران شهر نبره.
یا با هم بودن یا پای تلفن به پچ پچ می گذروندن و وقتی حال و روزگارشونو دیدیم تصمیم گرفتیم زودتر راهی خونه ی خودشون کنیم.پدر افشین خونه بزرگی به نامش کرده بود که با جهاز آبرومندانه ای پرش کردیم و آماده برای شروع زندگی دو مرغ عاشق شد.
میترا بر خلاف مهلا همه ی خواستگاراشو رد می کرد و شغلی که آرزوش رو داشت معلمی بود و برای رسیدن بهش تلاش می کرد.
همون روزها بود که یک روز یزدان بعد از ورود به خونه با شیطنت رو به مهران گفت تو نمی خوای زن بگیری؟
مهران متعجبانه نگاهش کرد و گفت چکار به من داری جاتو تنگ کردم مگه؟
یزدان پوزخندی زد و سیب توی دستش رو به آسمون پرتاب کرد و بعد از چرخشی گرفتش و گفت نه گفتم رسم ادبو به جا بیارم و یوقت زودتر ازت زن نگیرم.
مهران سرجاش جمع تر نشست و گفت مگه می خوای زن بگیری؟کدوم بدبختی می خواد زن توی آس و پاس بشه.
هنوز یزدان جواب نداده بود که گفتم پاشو بیا برو مخابرات کار کن پسرجان،یکی دیگه رو میگیرن سرت بی کلاه میمونه.کلی ریش گرو گذاشتم گردن کج کردم جلوشون تا قبولت کردن.
یزدان ابرویی بالا انداخت و گفت باباجان من از شغلم راضیم چرا همش فکر می کنین شغل باید دولتی باشه،من از همین نقاشی ساختمون بیشتر درمیارم.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۷۰
لا اله الا الهی گفتم که ترنج کفگیر بدست جلوی در اشپزخونه ایستاد و گفت خب داشتی از زن حرف می زدی یزدان؟
یزدان سیبش رو دوباره به هوا پرتاب کرد و گفت اره مادر من،جونم بگه برات با یه خانمی دوست شدم شاید خدا خواست و گرفتمش.
ترنج با تعجب گفت دوست شدی؟دختری که بیاد با تو دوست بشه به درد زندگی می خوره؟
یزدان پیچ و تابی به لبش داد و گفت نکنه انتظار دارین مثل عهد بوق بعد از عقد همو بشناسیم.زمونه عوض شده مادر من چرا نمی خواین قبول کنین.
ترنج به چهارچوب تکیه کرد و گفت...بگو ببینم باباش کیه ننه اش کیه.
یزدان با ذوق مشغول بیرون اوردن عکسی از جیب روی سینه ی پیراهنش شد و گفت بابا ننه شو چکار دارم،دختر مستقلیه از نوجوانی اومده تهران و کار میکنه و روی پای خودشه...اینم عکسش.
میترا به دو عکس رو از دست یزدان قاپید و بعد از دیدن عکس اول با چشمای از حدقه بیرون زده چند ثانیه ای خیره شد و بعد با خنده ای از سر درد گفت شوخیت گرفته داداش،این عکس کدوم بدبخته؟سر کارمون گذاشتی؟
یزدان بلند شد و عکسو با حرص گرفت و گفت مگه شوخی دارم؟
ترنج به طرف یزدان رفت و گفت بده ببینم عکسو.
یزدان عکسو به طرفش برد و ترنج بلافاصله بعد از دیدن عکس گفت بگو که شوخیه این که هم سن منه مادر...خدا منو مرگ بده...این چه رسواییه؟تو هنوز بچه ای...داغی،خون به دلم نکن بگو شوخیه.
با دیدن عکس العمل ترنج به سختی بلند شدم و عکسو ازش گرفتم،تصویر توی عکس دختر میان سالی رو نشون می داد که نمیفهمیدم یزدان عاشق چیش شده بود.
نگاهمو از عکس گرفتم و به یزدان انداختم که گفت پانزده سال ازم بزرگتره ولی مگه سن ملاک خوشبختیه،اونقدر خوبی داره که این یکی عیب بینشون گمه.
آهی کشیدم و گفتم هی پسرجان همچین گمم نیست.
بعد جدی تر و پر حرص گفتم فردا میری مخابرات و میچسبی به کار.کافیه یکبار دیگه توی این خونه حرف از دوستی یا هر کوفت و رابطه ای ازین زن بزنی که قیدتو بی چون و چرا برای همیشه می زنم.
ترنج سریع به طرف اشپزخونه دوید و با لیوان آبی برگشت و به دست منی که روی صندلی کنار دیوار نشسته بودم داد و گفت زبونم لال سکته می کنی مرد،فشارت رفته بالا صورتت سرخ شده.
اب رو سرکشیدم و گفتم چه جور بی خیال باشم یک عمر گچ تخته سیاه خوردم،حنجره پاره کردم،همین تو تمام حقوقتو صرف گرفتن معلم خصوصی براش کردی که درس بخونه ولی نخوند.گفتم به درک همین دیپلمم گرفت شکر ولی اخه الان این دردو کجای دلم بزارم؟چه جور میون در و همسایه سرمو بلند کنم،کجای کارم اشتباه بوده؟منی که ازارم به مورچه نرسیده،نون حلال سر سفره اوردم
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۷۱
چرا باید پسرم نا خلف دربیاد.
یزدان به طرف چوب لباسی رفت و کاپشن چرم کوتاهش رو تنش کرد و گفت من این حرفا حالیم نیست چه با شما چه بدون شما عقدش می کنم.
اینو گفت و از در خارج شد که رو به ترنج گفتم شناسنامه اش کو برو بیارش بده به من یوقت کار دست خودش میده پسره ی خیره سر.
ترنج به طرف اتاق یزدان رفت که زنگ در به صدا درومد و میترا بلند شد و گفت حتما مهلاست چند روزه نیومده.خروج یزدان و ورود مهلا از در حیاط یکی شد و من در حالی که به طرف جای همیشگیم به زیر پنجره می رفتم مهلا با صورت بزک کرده از پله ها بالا دویید و وارد خونه شد که ترنج از اتاق یزدان دست خالی بیرون اومد و گفت خوش اومدی مادر پس شوهرت کو؟چرا تنها اومدی؟
مهلا روسریشو برداشت و گفت رفت باشگاه ولی بعدش میاد...یزدان چش بود مامان؟جواب سلامم رو هم نداد.
ترنج با گفتن اینکه هیچی مادر چیز مهمی نیست خواست به طرف اشپزخونه بره که نگاهش به گردن مهلا خورد و برگشت و گفت این گردن بند جدیده؟
مهلا با ناز گفت بععععله افشین برام خریده،دلش نمیاد دست خالی بیاد خونه.
ترنج با بی حوصلگی گفت مبارکت باشه عزیز دلم،ولی خوب نیست اینقدر ولخرجی کردن،کمتر خودتونو تو چش مردم کنین.
مهلا لبشو آویزون کرد و گفت مامان ما به مردم چکار داریم آسته میریم آسته میایم،اصلا مثل اینکه شماها امروز یچیزیتون هست.
میترا تکیه به ستون وسط سالن گفت داداشمون قراره یکی که پانزده سال از خودش بزرگتره رو بگیره.
مهلا چشم هاش رو درشت کرد و گفت مگه میشه،با عقل جور نیست؟
کتاب توی دستمو بستم و با خنده گفتم خلقتو تنگ نکن دخترم خب بگو ببینم از شوهر عاشق پیشه ات چخبر؟
مهلا لبخندی زد و بعد لبخندش رو جمع کرد و گفت جلوی افشین و خانوادش ابروم میره اگه یزدان چنین زنی بگیره.
دوباره کتابمو برداشتم و عینکمو روی صورتم جا به جا کردم و گفتم ان شالله خیره،درست میشه،خدا بزرگه.
شب شده بود که صدای بوق ماشین افشین از کوچه شنیده شد.پسری همیشه سرحال و پرانرژی که وقتی وارد خونه شد برخورد یزدان رو فراموش کردیم و پا به پای افشین سر سفره ی شام گل می گفتیم و گل میشنفتیم.
افشین که توی بشقاب مهلا غذا می خورد گاهی در گوشش پچ پچی می کرد که مهران با شیطنت چشماشو ریز میکرد و گوش هاشو تیز.
اون شب تا صبح هرچی طول و عرض اتاقو قدم زدم یزدان به خونه برنگشت که برنگشت.ترنج چشم هاشو به سختی باز کرد و گفت هنوز نخوابیدی؟
نگاهمو از پنجره گرفتم و رو بهش گفتم خوابم نمی بره،نگران یزدانم،هنوز برنگشته.شاید رفته خونه ی مادربزرگش نه؟
ترنج به پهلو چرخید نشست و گفت این موقع شب که نمی تونم
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۷۲
شاید رفته خونه ی مادربزرگش نه؟
ترنج به پهلو چرخید نشست و گفت این موقع شب که نمی تونم زنگ بزنم پیرزنو زابراه کنم بعید می دونم اونجا رفته باشه.مادر بیچارم کم از دست حمید کشید که الان از یزدان بکشه.حمید هم اگه به حرفمون گوش داده بود و دختر یه زن دهن بین و خبرچین که تو محل شهره بود رو نمیگرفت،به خاک سیاه نمی نشست و مجبور نبود هی طلاقش بده و اون برگرده یکی براش بزاد و پاگیر بشه و دوباره روز از نو روزی از نو.الان با چند تا بچه هم زن اولشو مجبوره نگه داره هم برای دل خودش تجدید فراش کنه.
چند روزی به همین منوال گذشت ولی خبری از یزدان نشد،نه آدرسی ازش داشتیم نه اطلاعی.با هر زنگی که تلفن خونه می خورد خون توی رگ هامون جریان پیدا می کرد و با فهمیدن اینکه یزدان نیست دوباره پژمرده میشدیم.
التماس و تمنام به مسئول مخابرات برای خالی نگه داشتن کاری که برای یزدان پیدا کرده بودم بی فایده بود و شخصی دیگه ای جایگزین شد.
یک ماهی ازین ماجرا میگذشت که مهران غمگین تر از این چند وقت اخیر وارد خونه شد و میترا حین بستن در ورودی پشت سر مهران گفت خبری نشد داداش؟
مهران کاپشنشو آویزون کرد و بعد از نگاهی به من و مادرش بی صدا به طرف آشپزخونه رفت.
ترنج سبزی هایی که پاک می کرد و کناری زد و دست هاش رو تکون داد و خواست پاشه که مهران از اشپزخونه خارج شد.ترنج دوباره نشست و گفت چیزی شده پسرم،از یزدان خبری به گوشت رسیده؟
مهران هم چنان سکوت کرده بود که بلند گفتم بگو دیگه پسرجان نصف جونمون کردی،یک ماهه چشمم به این در خشک شده،روزم شبه شبمم شبه.
مهران دستشو بالا آورد و گفت باشه میگم اینقدر حرص نخورین،یزدان اومده بود محل کارم...اومده بود دعوتم کنه به مراسم عقدش.
ترنج چشم هاش رو بست و بعد از کمی مکث گفت خب تو چی گفتی بهش؟
مهران نشست و حین درآوردن جوراباش گفت چی می خواستین بگم تف و لعنتش کردم،گفتم رو ما حساب نکنه ما هیچ کدوممون نمیریم.
میترا که ایستاده مشغول جویدن ناخناش بود گفت یعنی قراره با همون زن ازدواج کنه؟
مهران سری تکون داد و گفت اره همون زن،هر کاری کردم منصرف نشد و رفت.
ترنج شروع کرد به گریه کردن و با اشک و آه گفت یک عمر خون دل خوردم بزرگش کردم براش آرزوها داشتم دلم می خواست تو لباس دومادی ببینمش،چه جوری تحمل کنم که یک شبه زحمت بیست و چند ساله ام به باد بره.
مهران کلافه گفت شایدم خوشبخت شد مادر من،تو مگه خوشبختیشو نمی خوای پس چرا خودتو عذاب میدی؟
یاد بیمارستان افتادم همون روزی که یزدان به دنیا اومد و وقتی پرستار گفت پسره دنیا رو سرم خراب شد که چرا دختر نشده.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۷۳
صدای گریه ی ترنج از فکر بیرونم آورد که گفتم فکر کن همچین پسری نداشتی،گریه کنی خودتو ناقص کنی برمیگرده؟
مدتی گذشت و ترنج هم آروم تر شده بود که به عروسی یکی از آشنایان دعوت شدیم.هر چند دل و دماغی نمونده بود ولی چاره ای جز شرکت در مجلس عروسی هم نداشتیم.مهلا و افشین قبل از تاریکی هوا به خونه اومدن تا با هم بریم.مهلا که مشخص بود خرج زیادی برای سر و وضعش کرده از پله ها به سختی با کفش های پاشته بلند بالا اومد و گفت پس کجا موندین الان ردیفای جلو پر میشه مجبوریم بریم ته باغ بشینیم.
میترا روسریش رو محجبه سر کرد و گفت خب حالا تو هم،جلو بشینیم که چی بشه لابد مجلس گرم کنشون تویی ما هم باید با دستامون همراهیت کنیم.
مهلا پوفی کشید و گفت این همه خرج کردم که برم ته باغ بشینم عقل کل؟
میترا و مهلا در حال گفت و شنود بودن که ترنج کیفش رو روی ساعدش انداخت و گفت خب حالا بس کنین،برید بیرون درو قفل کنم.
خیره به گل های توی باغچه مونده بودم که مهلا حین گرفتن بازوی میترا برای نیوفتادن از پله ها به سختی پایین اومد و گفت باباجون بریم افشین منتظره.
بریم دخترمی گفتم و آرام به طرف کوچه رفتم و مهران با تاکسی و بقیه با ماشین افشین راهی باغ شدیم.
دور میزی به همراه افشین و مهران نشسته بودیم که متوجه ورود یزدان شدیم.
مهران گفت مگه یزدانم دعوت بود؟یعنی زنشم اورده؟
افشین خیار توی دستشو به سرجاش برگردوند و گفت مگه میشه نیاورده باشه کسی که قید کل خانواده رو به خاطرش زده حتما الانم با افتخار به اینجا آوردتش.
یزدان بعد از حال و احوال با کسایی که توی مسیر بودن خودشو به میز ما رسوند و وقتی بی توجهی منو دید سلام آرومی داد و نشست.
افشین بعد از چند دقیقه بلند شد و گفت من برم ببینم مهلا چیزی احتیاج نداره.
افشین که رفت با اخم رو به یزدان گفتم دومادیت مبارکه،عروست کجاست؟
مهران با شیطنت گفت لابد رونما می خواد تا رخ نشون بده.
یزدان با قیافه ای طلبکارانه گفت توی قسمت زنونه است نکنه انتطار داشتین بیارمش اینجا؟
دستی به صورت پر از عرق از شدت عصبانیت کشیدم و گفتم نه ولی انتظار داشتم مادرتو با عروسش اینجوری بین این همه غریبه و آشنا روبرو نکنی.این بود مزد مادری که عمرشو به پات ریخت؟
یزدان طلبکارانه تر گفت مگه من دعوتتون نکردم و هیچ کدوم به عقدم نیومدین و سکه ی یه پولم کردین؟
نیش خندی زدم و گفتم هرگز فرو نرود میخ آهنین در سنگ،یوقت به حرفامون می رسی که دیگه خیلی دیر شده،عروست بهت مبارک باشه امیدوارم خوشبخت باشی.
افشین با بی حوصلگی و قدمای آهسته بهمون دوباره ملحق شد
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۷۴
افشین با بی حوصلگی و قدمای آهسته بهمون دوباره ملحق شد و با کلافگی گفت کی تموم میشه،اصلا بهمون خوش نگذشت.
مهران چشماشو ریز کرد و رو به افشین که در حال نشستن بود گفت انقلاب شده پسرجان هنوز تو هپروت جشنای مختلط قدیمی؟
افشین نگاه چپی انداخت و گفت حرف من چیز دیگست زن که نداری این چیزارو بفهمی.
مهران دستشو زیر چونش گذاشت و گفت اره فقط تو میفهمی،نترس زنتو نمیخورن تو هر وقت از مهلا دور میشی همینجوری قاطی می کنی.دفعه بعد میگیم عروسیارو یجوری بگیرن تو و زنت کنار هم بشینین که غذا از گلوت پایین بره.
اون شب در بین سنگینی نگاه های آشنا و غریبه جشن تموم شد و به طرف ماشین افشین راه افتادیم.
مهلا و میترا و ترنج در کنار زنی کوتاه قامت و سیاه چهره و نه چندان جوان که حتی آرایش غلیظش هم سنش رو پنهان نمی کرد بهمون ملحق شدن.زن بعد از سلام و علیکی در کنار یزدان ایستاد که متوجه شدم بله این عروس ناخواسته ی ماست.نگاهی به پسر شاخ شمشادم انداختم که هنوز اول راه زندگیش بود و توی کت شلوار شیکی که به تن کرده بود زیباتر و محبوب تر از همیشه شده بود و نگاهی به همسرش انداختم که توی مانتوی اپل دارش گم شده بود.
ترنج رنگ به رو نداشت و به زور ایستاده بود.انگار تمام جمعیت خیره به ما و منتظر عکس العمل ما بودن که روبرو عروسم گفتم ان شالله خوشبخت بشین.
از هم جدا شدیم و به خونه برگشتیم. افشین و مهلا بعد از رسوندن ما رفتن و هنوز کلیدو توی در نچرخونده بودم که صدای گریه ترنج بلند شد و های های زد زیر گریه.
وارد خونه که شدیم گفتم کاریه که شده؟چرا داری خودتو نابود می کنی؟اخه چت شده؟
ترنج در بین گریه هاش گفت چی می خواستی بشه،کسی نبود از کنارم رد بشه و نگه عروست چرا هم سن و سال خودته.کاش قلم پام میشکست و نمیرفتم دلم می خواد زمین دهن باز کنه و من برم توش.
روبه میترا که در حال ماساژ دادن شونه های مادرش بود گفتم افشین چش بود؟یسر تا زنونه هم اومد اون چرا کلافه بود؟
میترا با خوشحالی گفت هیچی باباجون نگران اونا نباش،افشین منو کشوند کنار گفت به مهلا بگم چقدر زشت شدی اصلا آرایش و لباست بهت نمیاد.
با تعجب گفتم مهلا که قرص ماه شده بود چرا میگفت اینو بگی؟
میترا بلند خندید و گفت جفتشون دیوونن،افشین میگفت خودم به مهلا بگم آرایششو کمرنگ کنه میترسم ناراحت بشه،تو بگو زشت شدی که کمرنگ کنه،خیلی خشکل شده دلم نمی خواد مردم نگاش کنن.
خنده ی نه چندان بلندی سر دادم و همزمان به ترنج نگاه کردم که حتی با شنیدن حرفای میترا ذره ای هم خنده به لبش نیومده بود و چنان غرق ماتم بود که میشد شروع افسردگی شدیدی رو پیش بی
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۷۵
میشد شروع افسردگی شدیدی رو پیش بینی کرد.
کتمو درآوردم و حین نشستن روی زمین روی زانوم گذاشتم و گفتم کار دستمون میدی ترنج.مگه گریه کنی درست میشه،فردا میبرمت شاه عبدالعظیم،اونجا یه دل سیر گریه کن سبک شی شاید دلت آروم گرفت.
اون شب ترنج اونقدر گریه کرد که از فرط خستگی خوابش برد.روز بعد به اصرار من چند لقمه ای از صبحونشو خورد و همچنان زل زده بود به یه نقطه و حتی توان بلند شدن و آماده شدن برای رفتن به سر کارش رو نداشت.
تا مدتی ترنج توی این حال بود که یروز به اصرارم حاضر شد تا به بیرون یا زیارت بریم.
در حین وارد شدن به کوچه ترس و خجالت رو توی صورت ترنج میدیدم.
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که طلعت خانم در حالی که با دندونش گوشه چادرشو به دهن گرفته بود، با یدست سبد پلاستیکی قرمز رنگ سبزی و خریداش رو حمل می کرد و با دست دیگش نون سنگگو.
با دیدن ما مشتاقانه جلو اومد و سبدش رو زمین گذاشت و نون رو تعارف کرد که برنداشته گفت اتفاقا دیشب با حاج اقا حرف شما بود.یه عمر شب سر گشنه زمین بزار و از شکم خودت دریغ کن و بزار دهن بچه ات اینم اخر عاقبتش.
دستمو پشت ترنج گذاشتم و رو به طلعت خانم گفتم سلام به حاج اقا برسونین...با اجازه.
با گرفتن نون جلومون مانع رفتنمون شد و گفت نمک نداره اقا رضا یه تیکه بردارین.
برای اینکه دستشو رد نکنم حین بریدن تکه ای از نون ادامه داد آخه یک سال دو سال،به گمونم بیست سال بزرگتر باشه،هم سن مادرشوهرش میشه.آخه تو چرا مانعش نشدی زن؟حیف پسر مثل دسته گلت نبود؟
ترنج بی تفاوت خیره به دست های من بود که گفتم چکارش میکردیم حاج خانم بچه که نیست،علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که اومده،بقیه اشم خدا بزرگه...از کجا معلوم شایدم خوشبخت شدن.
ترنج بی خداحافظی حرکت کرد و منم پشت سرش که طلعت خانم غرغر کنان گفت وا حرفا می زنین آقا رضا چهار صباح دیگه پسرت جوان تر میشه عروست پیر اونوقت به حرف من می رسی.
هنوز از طلعت خانم زیاد دور نشده بودیم که چشممون خورد به بساط سبزی و عیبت زنای محله جلوی در خبرگذاری محله مونس خانم.
ترنج خودشو باخت و آویزون به آستین کتم گفت بیا برگردیم،هواخوری بخوره تو سرم نخواستم،برگرد.
با مهربونی گفتم تا کی می خوای خودتو از مردم پنهان کنی؟آخرش که چی زن؟مگه بی ناموسی کردن بچه هامون مگه از دیوار مردم بالا رفتن که شرمنده ای؟
ترنج بی تفاوت به حرفام به طرف خونه برگشت و منم به ناچار در بین نگاه های زیرزیرکی زن های همسایه به خونه برگشتم.
به پیشنهاد افشین ترنجو پیش مشاور بردم ولی باز خیلی زمان برد تا تونست با این قضیه کنار بیاد و مشکل قند هم پی
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞