eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
3.3هزار دنبال‌کننده
314 عکس
239 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ چیزی جز بغل کردن پسری که دیده بود که کاش نمی دید ترنج رو آروم نمی کرد.باورش برای هردومون سخت بود و با خاطرات چند دقیقه ای از چهره و دست و پای کوچولوی پسرمون،دست خالی به خونه برگشتیم. هر دومون افسرده بودیم و حالی خوشی نداشتیم ولی تهران پر بود از خبر داغ تولد ولیعهد،رضا پهلوی.توی مدرسه ها سرود می خواندن و زنده باد پهلوی سر می دادن. مدت ها گذشت تا ما بتونیم با این قضیه کنار بیایم.ترنج به پیشنهاد دکترش برای بهبود حال روحیش به مدرسه برگشت و دوباره آموزگار شد. سال ۱۳۴۲... ۳۵ ساله شده بودم ولی همچنان خبری از بچه نبود و زندگی ما به روال طبیعی پیش می رفت.حمید برادر ترنج که حالا هفده هجده سالی داشت درگیر عشقی بچگانه شده بود و پاش رو توی یه لنگه کفش کرده بود که ال و بل من همین دختر رو می خوام. دختری که مادرش با وجود دو تا بچه زن پسری جوان شده بود و هیچ اصل و نسب درستی نداشتن.مدت ها این بحث نقل مجلس شده بود تا بالاخره شمسی خانم چاره ای جز موافقت نداشت و اون دختر رو بی ساز و نقاره برای حمید گرفت و به خونه اش آورد. دائی جان و زن دائی که سن و سال زیادی رو گذرونده بودن سال های پایانی عمرشونو می گذروندن و من و مارجان هم گاهی سری بهشون می زدیم و جبران محبت هاش رو می کردیم. سن من روز به روز بیشتر می شد و بی فرزند بودنم تمام موهای سیاه باقی مونده ی سر مارجان رو سفید کرده بود و خفا و اشکارا دست به دعا می برد و از خدا بچه ای سالم برای من طلب می کرد. بالاخره دعاهاش کارساز بود و در سال ۱۳۴۴ در حالی که من ۳۷ ساله بودم و ترنج ۲۵ ساله،نعمت پدر و مادر بودن رو خدا بهمون ارزونی داد و صاحب پسری شدیم که اسمش رو مهران گذاشتیم. با تولد مهران انگار دنیارو به من داده بودن و اونقدر مورد توجه و حساسیت من بود که حد نداشت و بعد از تعطیلی از اداره تمام وقتم رو صرف بازی و وقت گذرونی با پسر کوچولوم می کردم. هنوز مهران از آب و گل در نیومده بود که حال و اوضاع ترنج خبر از بارداریش می داد.انگار خدا در های نعمتش رو به یکباره به رومون باز کرده بود و قرار بود صدای از سر و کول هم بالا رفتن بچه های من توی حیاط بپیچه. با فاصله ی دو سال فرزند دوممون در حال به دنیا اومدن بود و من با اطمینانی کامل منتظر تولد دختری بودم ولی وقتی پسر دیگه ای رو پرستار توی آغوشم گذاشت ماتم برد. ترنج توی تختش دراز کشیده بود و مارجان هم مهران رو بغل کرده کنارش ایستاده بود و با دیدن قیافه ی عبوسم گفت همه ی عالم و آدم هزار نذر و نیاز می کنن تا پسرای زیادی خدا بهشان بده اونوقت تو غمبرک زدی که چرا با @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
که چرا باز پسر شده؟ خودمو جمع و جور کردم و با لبخند تصنعی گفتم ان شالله بعدی دختره... ترنج با چشم غره ای لبش رو گاز گرفت و مارجان هم مهران رو زمین گذاشت و برای به آغوش گرفتن نوزاد به طرفم اومد و گفت بده به من پسرجان،حیا هم نمی کنه همین دوتارا بزرگ کن برای هفت پشتت بسه. مارجان در گوشش چیزی خوند و گفت اسمش رو بزاریم یزدان،تا یزدان پاک خودش نگهدارش باشه. به این ترتیب مهران و یزدان شدن نور چشمی های من و با اینکه دل خوشی از پسر بودن یزدان نداشتم ولی چاره ای جز قبول تصمیم خدا نبود.ولی دیری نگذشت که باز با فاصله ی دو سال از تولد یزدان در سال ۱۳۴۸ فرزند دیگرمون به دنیا اومد.سراسیمه پشت در اتاق زایمان با باز شدن در به طرف پرستار دویدم و گفتم دختره یا پسر؟ پرستار در حین درآوردن ماسک از پشت گوش هاش گفت دختره،حال هردوشونم خوبه. با شنیدن اسم دختر ناباورانه پشت سر پرستار چند قدمی رفتم و گفتم مطمئنی دختره؟ به طرفم برگشت و با دیدن ذوق و بهت من گفت بله مطمئنم مگه چند تا پسر داری که این یکی دختر شده؟ بشکنی زدم و گفتم دوتا پسر دارم...خدایا شکرت پس دختره. پرستار قهقهه ای زد و گفت خیال کردم بعد از هفت تا پسر دختر دار شدی که این همه خوشحالی.پرستارای دیگه با تماشای این صحنه شروع کردن به خنده و قر دادن و دست زدن که من شتابون از بیمارستان خارج شدن و با چندین جعبه شیرینی توی بغل که دیگه چشمم روبروم رو نمی دید برگشتم. اون روز عین تولد ولیعهدی توی کشور برای تولد دخترم تمام بیمارستان رو شیرینی دادم و از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. مارجان توی خونه مراقب مهران و یزدان بود و ‌ ترنج هم با کمک خواهرش دخترمون رو روی تخت بیمارستان توی آغوشش گرفته بود و شیر می داد که با ورودم به اتاق گفت اسمش رو بزاریم میترا... با شنیدن حرفش کمی مکث کردم و بعد خودم رو جمع و جور کرده و با لبخندی گفتم چشم. وقتی ترنج از بیمارستان مرخص شد و به خونه برگشتیم قصاب خبر کردم و زیر پاشون قربونی کرد و قطره خون گوسفند رو مثل خال هندی روی پیشونی دختر سفید چون ماهم مالیدم و اون شب به تمام دوست و اشنا سور دادم... بعد از چند روز با سجلدی توی دست وارد خونه شدم،ترنج توی رختخوابش نیم خیز شد و گفت گرفتی؟ببینمش... سجلد رو به دستش دادم و دخترمون رو بغل کردم.با انگشتم چونه اش رو بالا پایین می دادم که ترنج با باز کردن لای سجلد بهت زده رو به من گفت مهلا؟! مارجان آفتابه و لگن بدست وارد اتاق شد و با شنیدن اسمش گفت مهلا چه؟ ترنج با خنده ای رو به مارجان گفت مهلا اسم دخترمونه مارجان،رضا اسمشو گذاشته مهلا... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
ترنج با خنده ای رو به مارجان گفت مهلا اسم دخترمونه،رضا اسمشو گذاشته مهلا... مارجان با شنیدن این حرف آفتابه لگن به دست ایستاده خشکش زده بود و مهران و یزدان هم خودشونو پشت سرش به داخل خونه انداختن و پریدن رو کول من. مهلای کوچولو تو بغلم بعد از باز کردن چشماش کش و قوسی به بدنش داد و بی قرار دنبال سینه میگشت که تحویل ترنجش دادم. مارجان بغضش رو فرو داد و آفتابه لگن رو روی زمین گذاشت و رو به ترنج گفت بده اول بشورمش جانش خنک بشه. ترنج بچه رو تحویل داد و گفت شانس آوردم مارجان که اسمت بالغیس نبود وگرنه رضا اسم بچمو میذاشت بالغیس. مارجان حین دراوردن لباس بچه خنده ای کرد و رو به من گفت همان اسمی که ترنج گفته بود را میذاشتی روی بچه ام. در حال کشتی گرفتن با مهران و یزدان بودم که گفتم نگران نباشین بعدیو میذاریم میترا. مارجان چشم غره ای اومد و گفت پاشو خودت را جمع کن این پسراتم ببر بیرون،می خوام بچه رو بشورم خوبیت نداره دخترمو ببینن. در میون خنده هام یزدان رو بغل کردم و دست مهرانو گرفتم و به حیاط رفتیم. یه عمر آرزو داشتم صاحب دختری بشم و برای سپاس گذاری از زحمات مادرم اسمش رو مهلا بزارم فقط از عکس العمل ترنج می ترسیدم که خداروشکر عکس العمل بدی نداشت. برای تعطیلات به همراه سه تا بچه ی قد و نیم قد به روستا رفتیم.وارد خونه نشده خاله پرگل مثل همیشه با شنیدن سر و صدامون به دیدنمون اومد. مهران پنج سال داشت و یزدان سه،مهلا هم یک ساله درست شبیه مادرن با چشمایی سبز و صورتی سفید چون برف. خاله پرگل مهلا رو از بغل ترنج گرفت و گفت خدایا شکرت ندادی ندادی یهو سه تا دادی ماشالله بعدی هم که تو راهه... ترنج با شنیدن این حرف خنده رو لبش ماسید و نگاهی به من کرد که دستامو به حالت تسلیم بالا بردم و لب زدم من بی تقصیرم... مارجان حین پاک کردن شیشه ی چراغ گردسوز خیره شد به صورت ترنج برای کشف اینکه آیا حق با خاله پرگله یا نه. خاله پرگل با مهلا بازی می کرد و بالا و پایین مینداختش که ترنج گفت خاله گفتی بعدی تو راهه؟ خاله پرگل نگاهی به قد و بالای یزدان و مهران که مشغول شیطنت روی رختخواب های کنج اتاق بودن کرد و گفت آره عروس شهری،چشمات داد میزنه شکم داری،مگه خودت نمی دانستی؟ ترنج آب دهانش رو قورت داد و بعد با لبخندی گفت حتما اشتباه می کنین من که باردار نیستم. خاله پرگل پوزخندی زد و گفت منو اشتباه!بشین تا اشتباه باشه،چهار صباح دیگه که شکمت جلو آمد میفهمی که پرگل اشتباه نمیکنه. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
ترنج دستی به شکمش کشید و مارجان گفت به سلامتی مادر چرا ترسیدی خودم بزرگشان می کنم مگه من مردم؟ ترنج با مظلومیت نگاهی به مهلا کوچولوی توی بغل خاله پرگل انداخت و گفت آخه بچه ام هنوز شیر خوره گناه داره،تازه می خواستم برگردم مدرسه. خاله پرگل سریع گفت عووو دختر یه سال شیر بخوره بسشه،بیشتر بخوره دهانش بو می گیره. بعد رو به مارجان کرد و گفت رفتی که رفتی نگفتی ماهم آدمیم دلمان تنگ میشه؟ مارجان یزدان رو که می خواست دست به سماور بزنه بغل کرد و گفت درگیر بچه ها شدم پرگل،این ها واجب تر بودن خدا بعد از این همه سال گوشه ی چشمی نگاهمان کرده از آب و گل باید دربیان عروسم دست تنهاست،معلم هم هست دوباره باید بره مدرسه. خاله پرگل نگاه پر محبتی به ترنج کرد و گفت خدارا هزار مرتبه شکر،رمضان که توی رختخواب افتاده و بیرون بیا نیست کاش میدید چه دست گلایی خدا به رضا داده،عروستم که معلمه...مروارید که نازا از آب درآمد و درگیر بچه های شوهرشه. تا اسم مروارید و ازدواج قبلیم اومد چینی به پیشانی ترنج اومد که متکارو پشتم گذاشتم و گفتم از برادرام و شهناز چخبر خاله پرگل؟ خاله پرگل یه پاش رو دراز کرد و گفت زانو درد امانمو بریده مادر،چه خبری؟...شهناز خیر ندیده هم میگن مریضه غم باد کرده یه روز خانه ی این عروس یه روز آن عروس نه جا داره نه ارزش،روزی نیست که دادشان در نیاد،میگن یهو گرمش میشه عرق می کنه نمی دانم خاله چه مرگشه،عمر نوح که نباید بکنه از من و مارجانت خیلی بزرگتره کم کم باید بمیره دیگه. بعد با روی باز گفت خانه نخریدی رضا جان؟چقدر می خوای مستاجر مردم بمانی؟این بچه ها هم هر چه بزرگتر بشن خرجشان بیشتره الان نخری دیگه نمی تانی بخری. ترنج مهلارو گرفت و مشغول شیر دادنش شد و گفت داریم می خریم خاله،یکم دیگه پول جمع کنیم ان شالله می خریم. خاله پرگل گفت خب خداروشکر تو هم این بچه رو کمتر شیر بده زودتر از شیر بگیرش. ترنج چشمی گفت و با پر روسریش روی سینه اش رو پوشاند. به همراه ترنج و بچه ها برای قدم زدن توی روستا راهی شدیم.کت شلوار قهوه ای تنم بود و ترنج هم کت دامن و روسری به سر خارج شدیم.مردم تو کوچه و محله با دیدنمون دلشون غنج می رفت و هزار ماشالله می گفتن.به خونه ی برادرام رسیدیم که با پول من گرفته بودن و حالا ترمیم و دو تیکه شده بود.دیوار پرچین شکل کوتاهی داشت و دری که با نی ساخته شده بود.خاله شهناز روی ایوان کرامت نشسته بود و با دیدنمون با چوب توی دستش شروع کرد به کوبیدن در خانه و گفت مهمان دارین عروس،الهی بخوابی پانشی که دنیارو آب ببره تورو خواب می بره. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
زن کرامت در حال بستن روسری سفید بزرگش و گره زدنش بالای سر،توی چهار چوب قرار گرفت و بعد از نگاه پر از غیظی به شهرناز و از عمد لگدی به پاش روی ایوان اومد و گفت به به یاد فقیر فقرا کردین نمیگی این سال تا اون سال برادرای کوچکتری هم داری؟ در پرچین شکل رو باز کردم و ترنج مهلا به بغل و یزدان و مهران پشت سرش به حیاط دویدن و منم هم سر آخر وارد شدم.خاله شهرناز یه نگاهی به بچه های قد و نیم قدم کرد و مشغول جویدن سقز توی دهانش شد. زن کرامت با صورت سوخته اش گفت بفرمایین بالا کرامت هم هرجا باشه الان میاد. ممدلی که سر و صدامون رو از توی خونه اش شنیده بود به حیاطش اومد و گفت رضا تویی خوش آمدی بیا خانه کرامت تا شب نمیاد اونجا نمان. زن کرامت چشم غره ای به ممدلی رفت و گفت تازه خانه دار شدی؟کرامت نیست خانه اش که هست یه کلبه درویشی داریم چند ساعت مهمانشان کنیم. شهرناز لنگش رو روی لنگ دیگش دراز کرد و رو به ترنج گفت بیا بشین عروس آدم خور نیستم معلوم نیست چقدر بد منو پیشت گفتن رنگت پریده. ترنج اخم ریزی کرد و گفت ما عادت به بدگویی کسی نداریم،مادرشوهرم جز خوبی از کسی چیزی نمیگه. مهران و یزدان از پله ها بالا دویدن و شروع به کشیدن چوب توی دست شهرناز کردن شهرناز بکش این ها بکش...با اشاره ی ترنج بالا رفتم و بچه هارو پایین آوردم که ممدلی وارد حیاط شد و گفت هنوز که سرپایین،قابل نمیدانی داداش؟دست زن و بچه ات را بگیر اهل و عیال منتظرن. به طرف ممدلی رفتم و بعد از روبوسی سیر به یاد آقاجانم نگاهش کردم،ممدلی ۳۶ ساله شده بود و گرد پیری روی شقیقه هاش نشسته بود.هرچه قدر کرامت آب زیر کاه بود ممدلی مظلوم و بی شیله پیله بود. پشت سر ممدلی که یالله یالله می گفت وارد خونه ی کوچکش شدیم.خانم و بچه های قد و نیم قدش ازمون استقبال کردن و ساعاتی رو توی منزلشون گذروندیم.موقع برگشتمون بود که صدای زمین انداختن بیل کرامت اومد و یالله گویان وارد شد.کرامت هم با خوش رویی از ترنج و بچه ها استقبال کرد و بعد از اینکه یه دل سیر برادرامو دیدم به خونه برگشتیم. حالت تهوع های ترنج خیلی زود شروع شد و نه چیزی می تونست بخوره و نه چیزی توی معده اش می موند. رنگ به رو نداشت و شیری هم دیگه نداشت تا به دخترمون بده.مارجان مدام اسفند دود می کرد و رو به خاله پرگل می گفت مطمئنی از ویارشه؟تا قبل از دور زدن تو آبادی حالش خوب بود بچه ی مردمو چشم زدن جواب مادرشو چی بدم؟ خاله پرگل خیلی ریلکس نخودچی کشمش رو بالا مینداخت و چپ چپ نگاهی می کرد و میگفت کور شه آن چشم که می خواد عروس تورو چشم بزنه،مردم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مردم عروس میارن مادیان،از در رد نمیشن از بس هیکل دارن،عروس تو را که فوت کنن باد می بره. این را می گفت و غش غش می خندید و روی پای ترنج می زد و می گفت شوخی می کنم ها به دل نگیری عروس. ترنج با چشمای بی رمق نگاه می کرد و با لبخندی می گفت نه راحت باشین...فقط خاله می دونین بچه ام چیه؟ خاله پرگل در حالی که جوگیر شده بود سریع چهارزانو نشست و گفت معلومه که می دانم،از همین الان انگار دختر کول کردی،دختره...از حال و روزت معلومه...کم کم داری از قیافه میوفتی...زنی که پسر حامله باشه صورتش میشه عین ماه شب چهارده،بچه ی تو دختره...دو تا دختر دو تا پسر برای هفت پشتتان بسه. ترنج که به سونوگرافی خاله پرگل شکی نداشت نگاهی به من کرد و یک ابرویش بالا رفته و یکی پایین توی سر نقشه ی اسمش رو می کشید. بالاخره به تهران برگشتیم و کم کم بارداری ترنج هویدا شد و همه ی در و همسایه هم صحت به حرف خاله پرگل میذاشتن و دختر بودن جنین رو تایید می کرد. قبل از به دنیا اومدن بچه برای خریدن خونه به تکاپو افتادم و برای راحتی ترنج تو رفت و امد، نزدیک مدرسه موفق به خرید خونه ای درست شبیه خونه ای که توش مستاجر بودیم شدم و به اونجا نقل مکان کردیم. بالاخره بچه ی چهارممون هم به دنیا اومد و ترنج به میتراش رسید و خوش بختی ما کامل شد. بچه ها از آب و گل درومدن،ترنج دوباره به مدرسه برگشت و وضع مالیمونم خداروشکر خوب بود. مهران پسر بازیگوشی بود و چون بچه اولمون بود و حسابی بهش بها داده بودیم تنبل طور بار اومده بود و اهل کتاب نبود.در حالی که من لحظه ای از کتاب جدا نمی شدم و همه تلاشم این بود بچه هام آدم های با فرهنگ و با سوادی بار بیان. مارجان گاهی پیش ما و گاهی توی روستا عمرش رو می گذروند و حتی وقتی که پیش ما نبود صندوقی از خوراکی رو جمع می کرد تا وقتی من و بچه ها به دیدنش می رفتیم پیشکشمون کنه.خصوصا مهلا عزیز کرده ی مارجان بود و انگار جور دیگری دوستش داشت. بیماری شهرناز از قرار معلوم دیابت بود و مجبور شدن انگشت پاش رو قطع کنن.توی درد و رنج می سوخت و نه تنها خوب نمیشد مدتی نگذشته مجبور میشدن ببرن و یه تکه دیگه از پاشو ببرن.دقیقا همان پایی که باهاش مارجانمو بارها لگد زده بود.شاید واقعا از نفرین مارجانم بود و شاید هم در پس تقدیرها رازهایی نهفته بود که من قادر به حدسش نبودم. یک روز دست دخترم مهلارو گرفتم و به عیادت شهرناز رفتم.اینقدر زجر کشیده بود که دل کافر هم به حالش آب میشد.توی خونه ی کرامت زیر دست کج خلقی های عروس و درد پایی که کوتاه و کوتاه تر میشد کمر خم کرده بود. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
شهرناز روی رختخواب تیره رنگ و کهنه ای که معلوم بود زن کرامت منتظره مرگشه تا بعدش رختخواب رو دور بندازه،دراز کش بود.بچه های کرامت بزرگ شده و حول پانزده سال بودن.کرامت که حالا ۴۳ سالی داشت مثل من ۴۷ ساله وسط سرش رو به تاسی می رفت و در حالی که چند تکه هیزم رو توی بخاری می گذاشت رو به مهلای من که موهای مجعد مثل مادرش دورش ریخته بود و شش سالی داشت گفت عروس قشنگم قدم رنجه کردی؟خوبی عمو؟ مهلا که از حرف کرامت خجالت می کشید خودش رو توی بغلم بیشتر فشرد و زیر زیرکی به اهل خانه نگاه مینداخت که کرامت باز گفت عقد دخترعمو پسرعمو را توی آسمان ها نوشتن،داداش از همین الان بگم مهلارو برای پسرم شیرمحمد نگه دار. شیرمحمد در حالی که پشت لبش کمی سبز و تیره تر از باقی جاهای صورتش بود سرش رو پایین آورد و خودش رو با جمع کردن آشعال های روی فرش مشغول کرد. شهرناز بی رمق سرفه ای کرد و رو به کرامت گفت تا این دختر بزرگ بشه شیرمحمد موهای سرش سفید شده،عقل رو تقسیم می کردن بچه های من معلوم نیست چه غلطی می کردن. زن کرامت خواست چیزی بگه که رو به شهرناز گفتم جلوی بچه ها ازین حرف ها نزنین،چشم و گوششان باز میشه،دوره زمونه عوض شده برای دخترم هزار آرزو دارم باید بفرسمتش دانش سرا. زن کرامت بادی به غبغبش انداخت و حین گذاشتن استکان های چای تو نعلبکی گفت دختر چه بخوانه چه نخوانه آخرش باید کهنه ی بچه بشوره. نیشخندی زدم این پا اون پا شدم و گفتم مگه زن من با داشتن چهار تا بچه معلمی نمی کنه؟ شهرناز نیم خیز شد و خواست به متکای پشتش تکه کنه که گفت دخترت ارزانی خودت،شیرمحمد یه زنی می خواد خانه داری بلد باشه یه لقمه نان بپزه ببره صحرا،مادرت چه گلی به سر شوهرش زد که دختر تو به سر نوه ی من بزنه. کرامت میان حرفمان پرید و گفت چایت را بخور رضا،چرا زن و باقی بچه هات را نیاوردی؟قابل ندانستن؟ بوسه ای به سر مهلا زدم و گفتم اگه میامدن با سر و صداشان خاله شهرناز اذیت میشد...ولی خیلی سلام رساندن. کرامت نگاهی از سر عشق به مهلا انداخت و گفت سلامت باشن سلام مارا هم برسان. به خانه ی ممدلی رفتیم آن هم با بچه های از آب و گل درآمده نگاه های منظور دار به مهلا مینداخت که خودم را به کوچه ی علی چپ زدم و به خونه برگشتم. مارجان آغوشش رو برای مهلا باز کرد و مهلا هم با موهای افشان به بغلش پرید.دوتایی به سر صندوقچه رفتن و هرچی که مهلا خوشش میومد رو مارجان اول به مهلا می داد و باقی چیزهارو به سه تا بچه ی دیگم. به تهران برگشته بودیم و مدتی گذشته بود که خبر فوت شهرناز رو از طریق مخابرات کوچک توی روستا شنیدیم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
برای شرکت در مراسم شهرناز همراه مهلا که مارجان برای دیدنش همیشه بی قراری می کرد به روستا رفتم. شهرناز با پایی که تا زانو قطع شده بود هنوز آب کفنش خشک نشده بود که سه تا عروسش به خاطر تقسیم پارچه های داخل صندوقچه و طرف های مسی قدیمیش به جون هم افتاده بودن و به این ترتیب دفتر زندگی شهرناز بسته شد. زندگی ما خداروشکر خوب و خوش در حال گذر بود و ما همچنان توی همون خونه که خریده بودیم زندگی می کردیم.اهل تجمل گرایی نبودم ولی به خودم و بچه ها هم سختی نمی دادم. ترنج هم زن مهربونی بود که خدا به من عنایت کرده بود و از داشتنش به خودم می بالیدم. سال ۱۳۶۰ بود و انقلاب شده بود.پسر اولم هفده ساله بود و تمام حقوق ترنج صرف گرفتن معلم خصوصی میشد ولی مهران زیر بار درس نرفت و به همون دیپلم اجباری بسنده کرد.یزدان هم همینطور ولی دخترام مهلا و میترا برعکس برادراشون اونقدر به کتاب وابسته بودن که لحظه ای از درس و مدرسه غافل نمیشدن و من از دیدن این روحیه ی دانشجو بودنشون لذت می بردم. جایگاه مارجان روی تخت گوشه ی حیاط ثابت بود و گاهی پکی به قلیانش می زد. یزدان هم گاهی که چشم منو دور می دید کنار مارجان یواشکی قلیان می کشید و تا من رو می دید دست از این کار می کشید. مارجان در آستانه ی ۶۸ سالگی کم کم خیلی ضعیف و بیمار شد تا جایی که حتی توان دستشویی رفتن هم نداشت و روی کولم می گرفتم و به حموم و دستشویی می بردمش.پای تخت مارجان که کنج اتاقش بود نشسته بودم و سرم توی کتاب بود که ترنج با سینی غذا وارد شد و گفت برو کمی استراحت کن من پیشش هستم. مارجان با شنیدن صدای ترنج چشم هاش رو به سختی باز کرد و گفت مادرجان،رضا را راضی کن منو ببره وطنم،می خوام این آخر عمری آنجا باشم. ترنج روی تخت نشست و گفت بیا یچیزی بخور مارجان،آخه کجا می خوای بری؟وطن تو اینجاست پیش پسر و نوه هات. مارجان سرفه ای کرد و گفت می دانم دیگه چیزی به پایان عمرم نمانده،دیشب خواب ممدلیو می دیدم می خوام برم وطنم اینجا دلم قرار نداره. ترنج با دلسوزی نگاهی به من کرد که ایستادم و جلوتر رفتم.دستی به موهای حنا گذاشته و قرمز مارجان کشیدم و گفتم اینجا باشی خیال ماهم راحته آخه توی روستا کی به دادت برسه کی یه لیوان آب دستت بده؟ماهم که نمیتونیم کار و زندگیمان را رها کنیم. مهلای سیزده ساله ام در رو ناگهان باز کرد و وارد شد و در حالی که کل صورتش رو اشک فرا گرفته بود گفت یعنی مارجان داره می میره؟ ترنج به طرفش دوید و دستش رو روی دهان مهلا گذاشت و گفت هیس...زبونتو گاز بگیر. مارجان به سختی سرش رو به طرف مهلا چرخوند @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مارجان به سختی سرش رو به طرف مهلا چرخوند و گفت مرگ حقه قربان چشمای تیله ایت بشم. مهلا خودش رو از چنگ ترنج رها کرد و به طرف تخت مارجان اومد و گفت من نمی خوام تو بمیری مارجان،تورو خدا مارو تنها نزار. دست مارجان رو گرفتم که نفس هاش به شماره افتاده بود و گفتم بخواب مارجان بخواب خودت را اذیت نکن. به ترنج نگاه کردم و با اشاره ام مهلارو بیرون برد. اصرار های ما برای موندن مارجان توی تهران بی فایده بود و برای اینکه پیرزن آخر عمری آرزو به دل نمونه راضی به بردنش شدم. در بین گریه های مهلا و میترا با کمک مهران و یزدان روی صندلی های عقب پیکان خوابوندیمش و من هم جلو نشستم و به طرف روستا راهی شدیم. به جلوی در که رسیدیم خاله پرگل عصا بدست از جاش بلند شد و جلوتر اومد.با دیدن مارجان روی صندلی عقب روی سرش کوبید و گفت خدا منو مرگ بده این مهلاست؟نکنه... با ناراحتی گفتم مریض احواله و اصرار کرد بیارمش خانه اش. با کمک راننده در حال کول کردن مارجان بودم که خاله پرگل پیش دستی کرد با کلیدی که از خونمون گوشه ی روسریش همیشه می بست در رو باز کرد و گفت خوب کردی مادر،آدم توی وطنش قرار می گیره آب و هوای اینجارو بخوره جان می گیره. مارجان روی کولم از پله ها بالا رفتم و توی رختخوابی که خاله پرگل لنگان لنگان پهن کرد خوابوندمش. خاله پرگل کنارش نشست و شروع کرد به لالایی خوندن و گریستن.ترانه ی محلی سوزناک می خوند و سرآخر گفت ای روز خوش ندیده مهلا،عاقبت غصه ها از پا انداختنت... خاله پرگل اشک هاش رو پاک کرد و گفت زن و بچه ات رو چرا نیاوردی؟این پیرزن دیگه بمون نیست کاش میاوردی دور و برش باشن. بغضم دوباره ترکید و گفتم خودم کنیزیشو می کنم ترنج و بچه ها درس و مدرسه داشتن،خودمم مرخصی گرفتم شاید چند روزی موند و راضی به برگشتن شد. خاله پرگل یک دستش رو به دیوار گرفت و دست دیگه به عصاش به سختی بلند شد و گفت کجا ببریش،نرفته باز باید برگردانی...کار خودتو سخت نکن،بزار تو آب و خاک خودش بمیره. خاله پرگل رفت و من موندم و مارجانی که دوری راه و جاده ی پر پیچ و خم اونقدر خسته اش کرده بود که توی خوابی عمیق فرو رفته بود. صورت گرد و کوچکش پر از چین و چروک روزگار بود و چشماش دیگه به درشتی قبل نبود و ریز و ریزتر شده بود. پتورو بالاتر کشیدم و موهای قرمز همیشه تمیز و براقش رو به زیر روسریش فرستادم. چند روزی توی روستا موندم ولی مارجان راضی به برگشتمون نشد.مونده بودم چکار کنم که خاله پرگل گفت بزار باشه مادر تو برو به کارت برس من هر روز بهش سر می زنم. دست روی پیشانیم به دیوار تکیه کرده بودم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
که گفتم از عهده ی کاراش برنمیای خاله. خاله پرگل بعد از کمی فکر کردن گفت به زن فریدون بگی میاد تر و خشکش می کنه،شوهرش علیله دو سه تا بچه داره میره خانه ی این و آن کلفتی می کنه،دستت که به دهانت می رسه مادر،ثوابم داره مزدش بده بیاد اینجا به مهلا برسه. خاله بد حرفی هم نمی زد،سریع از جا بلند شدم و به خونه ی فریدون رفتم و زنش از خدا خواسته قبول کرد. زن فریدون شد پرستار و بعد از گذاشتن مایحتاج خونه و بوسیدن پیشونی مارجان به تهران برگشتم. یک هفته ای گذشته بود و من هم از طریق مخابرات روستا پیگیر حال مارجان بودم که خبر رسید عمر مارجان تموم شد. سریع خودمونو به روستا رسوندیم.وارد خونه که شدیم فقط یک فرش زیر مارجان باقی مونده بود و نه خبری از ظرف و ظروف بود و نه قلیون و صندوقچه و چراغ های روی تاقچه. ترنج خیره به مارجان که زیر ملحفه ی سفید به خواب ابدی رفته بود مونده بود و بچه ها دور تا دورش نشستن و شروع کردن به زار زدن.اهالی توی اتاق برای راحتی ما به حیاط رفتن و خاله پرگل هم گریه کنان تکیه به دیوار نشسته بود که گفت بیاین مادر،بیاین که روسیاه شدم، مارجانتون رفت تمام اسباب خانه اش هم رفت. ترنج به گریه افتاد و گفت اسباب می خوایم چکار خاله،بردن که بردن،خودش که نباشه اسبابش به چه دردمون می خوره؟ کنار مارجان نشستم در حالی که تمام زندگیمون مثل فیلم از جلوی چشمام رد می شد،از سوختن خواهرم،مردن پدرم توی جوانی تا اسیری مارجانم و روز خوش ندیدنش از زندگی و وقف تمام عمرش برای من... خاله ادامه داد بردیمش غسال خانه ی کنار مسجد...بعد از شستنش آوردیم اینجا تا شما بیاین و برای بار آخر ببینینش و چشم به راهتان نمانه،آمدیم دیدیم هیچی نیست،غلط نکنم کار زن فریدونه،الهی خاک گور دلش را سیر کنه که... انگشتمو جلوی بینیم گرفتم و گفتم هیس خاله نفرین نکن حتما محتاج بوده،هرکه برداشته حلال کردیم. در بین لا اله الا الله مردم و گریه و شیون ترنج و من و بچه ها،مارجان رو به خونه ی ابدیش کنار قبر خواهرم بردیم و در حالی که ۶۸ سال از عمرش رفته بود در سال ۱۳۶۰ ترکمون کرد.بعد از گرفتن مراسم آبرومندانه ای توی مسجد روستا،به تهران برگشتیم. نبود مارجان توی گوشه گوشه ی خونه احساس می شد و خاطراتم باهاش یک لحظه از ذهنم دور نمی موند.حتی نموند تا عروسی نوه هاشو ببینه و خستگی این همه سال غصه ای که به تنهایی خورده بود از تنش خارج بشه.انگار تمام کودکی و جوانیش خوابی کوتاه بود و جوری از پیشمون رفت که گویی هرگز در این دنیا نبوده،رفت و ازش فقط اسمش به یادگار موند...مهلا... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا مهلا با لباس دبیرستانش وارد خونه شد و با دیدن من که رادیو بدست نشسته بودم،حین برداشتن مقنعه اش گفت:سلام بابا رضا بقیه هنوز نیومدن؟ رادیو رو کنار گوشم گذاشتم و مشغول عوض کردن موجش بودم که گفتم نه بابا،مامان ترنجت گفت امروز دیرتر میاد برای بچه هاش جبرانی گذاشته. مهلا روی مبل نشست و گفت کی مامان هم مثل شما بازنشست بشه راحت شه،خسته شد. رادیو رو کناری گذاشتم و دستم رو به روی زانوم گذاشتم و بلند شدم و گفتم بیکاری خیلی بده مهلاجان...به رفیقم سپردم یه کار برام توی شرکتشون جور کنه،تو خونه بمونم دق می کنم،مطمئنم مادرتم همینه،دوست نداره بازنشست بشه. مهلا بلند شد به طرف اتاقش رفت و گفت دلت خوشه بابا رضا من الان از خدامه دیپلممو گرفته باشم و تخت بخوابم. ناباورانه به رفتنش به سمت اتاق نگاه کردم و گفتم این حرف خودته مهلا؟دیگه نشنوم ازین حرفا بزنی،شوخیشم قشنگ نیست. مهلا از لای در سرشو بیرون داد و گفت اره به خدا بابا رضا،حرف دلمه درس بخونم که چی بشه. صدای بسته شدن دروازه اومد و سلام اهل خونه ی بلندی که میترا گفت توی حیاط پیچید. درو باز کردم و گفتم خسته نباشی دختر بابا،چرا دیر کردی؟ میترا به دو از پله ها بالا اومد و گفت ببخشید بابا رضا ولی آخه مگه چقدر دیر کردم همش پنج دقه دیرتر رسیدم،قربون مقرراتی بودنت بشم من. چشم غره ای رفتم و گفتم خوب بلدی دل آدمو نرم کنی. هنوز میترا کفش هاش رو درنیاورده بود که ترنج با مانتو شلوار معلمیش وارد حیاط شد و گفت سلام مرد بازنشسته ان شالله که سماورت جوشه. با خنده گفتم خسته نباشی خانم معلم سماور که جوشه ولی از فردا میرم سر کار دیگه رو من حساب نکنین. ترنج از پله ها بالا اومد و گفت والله منم از خدامه بری سر کار،همش سر کلاس هواسم پیش توعه نکنه دست و پاتو بسوزونی. مهلا وارد سالن شد و گفت خسته نباشی مامان می خواستم حالا که همه هستین یه مطلبیو بگم. ترنج به طرف اتاق رفت و گفت فعلا گشنمه مغزم درست کار نمیکنه،کلاسمم لغو کردم یچیزی سرهم کن بخوریم،میترا تو هم برو کمک خواهرت. روی مبل نشستم و گفتم فکرمو مشغول کردی مهلا،اون از اون حرفت که گفتی دیپلم بگیری راحت بشی اینم از حرف الانت.نگران شدم چی می خوای بگی؟ مهلا سرش رو پایین انداخت و گفت راستش...بابارضا خودت یادمون دادی حرفمون رو بی رودرواسی بزنیم...می خوام بگم برادر هم کلاسیم... با شنیدن حرفش ناخودآگاه بلند شدم که ترنج هم در اتاقش رو باز کرد و گفت چی؟ میترا هاج و واج نگاهمون می کرد و مهلا هم که انگار ترسیده بود سکوت کرد. دوباره محکم تر پرسیدم چی گفتی مهلا؟برادر هم کلاسیت چی؟ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مهلا سرش رو بالا گرفت و گفت می خوام ازدواج... ترنج دستش رو روی دهنش گذاشت و من یک قدم به طرف مهلا رفتم و گفتم دختر جان هیچ می فهمی چی میگی؟تو هنوز بچه ای باید درستو بخونی باید بری دانشگاه. مهلا اندوهگین گفت من بچه نیستم،هجده سالمه،فکر کنم حق اینو دارم برای زندگیم تصمیم بگیرم. ترنج با اخم گفت از نظر ما تو پنجاه سالتم بشه هنوز بچه ای،عهد بوق که نیست،هنوز دهنت بوی شیر میده ازدواج چی؟ مهلا به طرف آشپزخونه رفت و گفت چه ازدواج کنم چه نکنم من دانشگاه برو نیستم. ترنج مثل همیشه سعی در آروم کردنم داشت و با نگاهی به من گفت از سرش می پره نگران نباش،اقتضای سنشه. دستی به موهایی که دیگه چیزی ازش نمونده بود کشیدم و به اتاقم پناه بردم و چشم دوختم به قاب عکس مارجان که سال ها بود قوت قلبم شده بود. صدای ترنج به گوش می رسید و برای نهار صدام می کرد که بی جواب همچنان خیره به قاب عکس مونده بودم.در باز شد و ترنج گفت زبونم لال سکته می کنیا،حتما خیره،اینم می گذره،نگران نباش. نگاهمو از قاب گرفتم و به صورت مظلوم ترنج انداختم و گفتم می دونی چیه ترنج؟دلم می خواست بچه هام تحصیل کرده بشن...ولی مهران و یزدان به همون دیپلم بسنده کردن.یزدان که سربازه و مهران هم راه دایی حمیدشو رفت و شد معمار.ولی دلم خوش بود که مهلا با پسرام فرق داره،زرنگ و درس خونه،جایزه هایی که گرفته هنوز توی کمد اتاقش میدرخشه. ترنج کنارم روی تخت نشست و گفت فردا با مشاور مدرسه درمیون می زارم،خودمم امشب با مهلا حرف می زنم ببینم ماجرا چیه و از کجا این پسرو دیده،پاشو بریم بچه ها منتظرن. دور میز نشسته بودیم و مهلا با غذاش بازی بازی می کرد که ترنج گفت امتحانات آخر ساله دخترا،درساتونو می خونین؟ مهلا قاشقش رو توی بشقاب رها کرد و گفت من که فقط نمره ی قبولی بگیرم بسمه. میترا لقمه اش رو توی دهانش به آرومی می جوید و زیر زیری منتظر عکس العمل ما بود که رو به مهلا گفتم هرچی می خوام هیچی نگم مثل اینکه نمیشه،این پسر کیه،هم کلاسیت با چه جراتی حرف تورو پیش برادرش زده. مهلا پیشونیشو خاروند و گفت اومده بود دنبال خواهرش همو دیدیم. لقمه رو توی بشقاب انداختم و گفتم همین؟چون یبار دیدیش دلیل میشه مرد زندگی باشه؟ مهلا از رو صندلیش بلند شد و گفت بابا رضا خودتم می دونی عاشقتم و نمی خوام ناراحتت کنم ولی حس می کنم این موضوع اونقدری ارزش داره که من بخوام حقمو بگیرم. بلند شدم و گفتم از کدوم حق حرف می زنی دختر جان؟کی خواسته تورو ناحق کنه؟ما فقط میگیم الان وقتش نیست،همین که راحت حرفتو پیش ما میگی معلوم میشه درست پرورشت دادیم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
همین که راحت حرفتو می زنی معلومه درست پرورشت دادیم ولی تو الان داغی،جوونی.حرف مارم بشنو پس فردا پشیمون میشی که چرا به خودت فرصت بیشتر ندادی یا ما جلوتو نگرفتیم. مهلا با اخم راهی اتاقش شد و میترا لقمه به دهان خشکش زده بود که ترنج گفت بخور مادر تو چرا رنگت پریده،تو همه خونه ها ازین بحثا هست،بابات اگه چیزی میگه از سر دلسوزیشه. مهران مثل همیشه با خوشرویی و سلام بلندی وارد شد و بعد با دیدن چهره هامون گفت چی شده نکنه کشتی هاتون غرق شده؟ به طرف تک مبل کنار پنجره و رادیوی روی تاقچه ی کوچکش شدم و گفتم خسته نباشی پسرم چه زود اومدی دائی حمیدت چطوره؟ مهران کاپشن چرمش رو به چوب لباسی آویزان کرد و با خنده گفت زیر سرش بلند شده،داره واسه زن دائی صنم هوو میاره. ترنج متعجب گفت چی؟تو از کجا می دونی؟ مهران آستین هاشو بالا داد و کف دست هاش رو بهم سابید و گفت فعلا یچیز بدین بخورم تا خون به مغزم برسه بعد میگم. روی تک مبل نشستم و مشغول عوض کردن موج رادیو بودم که ترنج سریع بشقاب غذای شب مونده رو جلوی مهران گذاشت و گفت خب زود بگو ببینم چی شنیدی؟ مهران قاشقش رو تا خرخره پر می کرد به طرف دهانش می برد و می گفت خب معلومه زن دوم میگیره،دائی حمید الان پولش از پارو بالا میره،توی معمارا اسم و رسمی در کرده،باید یجوری کیف پولشو ببره دیگه میگین چکار کنه پس.خدا بده شانس ملت دو تا دو تا زن میارن ما هنوز یدونشم نداریم. میترا با ذوق گفت خب داداش تو هم عروس پیدا کن سه سوته برات میریم خواستگاری،الان دخترا راحت راجب شوهر آیندشون حرف می زنن اونوقت تو که پسری منتظری بقیه بگن بفرما. مهران کمی متعجب شد و رو به میترا گفت منظورت از دخترا کی بود؟ میترا خودشو جمع کرد و گفت هیچی داداش از دهنم یه چیزی پرید. مهران دست هاش رو زیر چونه اش مشت کرد و گفت نه همینجوری نگفتی بگو ببینم منظورت کدوم دخترا بود نکنه دختری اومده خواستگاری من؟ ترنج چشم غره ای رفت و گفت آره صف بستن به زور ردشون کردیم برن. مهران دوباره مشغول غذا خوردن شد و گفت ولی فکر کنم منظور میترا از دخترا مهلا بود،یه مدته ادای عاشقارو درمیاره خودم حواسم بهش هست.بگین حدسم اشتباهه که اگه درست باشه وای به حالش. رادیو رو خاموش کردم و گفتم این خونه بزرگتر داره نبینم روی دخترام صدا بالا ببری،حرمت همدیگه رو نگه دارین. مهران دستاشو بالا برد و به علامت تسلیم گفت آخه به من میاد صدا بالا ببرم،ولی انگار حدسم درست بوده حالا این شازده کی هست؟ ترنج به طرف آشپزخونه رفت و گفت این مسئله رو عادی نکنین تا ببینم چه گلی باید سرم بگیرم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا مهران غذاشو نیمه کاره رها کرد و پشت سر مادرش وارد اشپزخونه شد و مشغول پچ پچ شدن. اون شب با هزار فکر و خیال به خواب رفتم،نمی دونستم کار درست چیه...اگه مانع ازدواج مهلا بشم یک عمر منو مسبب نرسیدن به اولین عشقش می دونست و اگه مخالفت نکنم چه بسا دو روز بعد به خودم لعنت نفرستم که چرا مانعش نشدم. صبح روز بعد حین میل زدن و ورزش کردن تو حیاط بودم که مهلا با لباس مدرسه با سلامی آروم از در خارج شد.به داخل خونه برگشتم و بعد از رفتن میترا،ترنج حین ریختن چای گفت مهلا ازم خواسته بهت بگم یه روز مشخص کنی تا دوستش و خانوادش بیان برای آشنایی. با حوله ی دور گردنم، عرقمو پاک کردم و گفتم تو چی گفتی بهش؟ ترنج کیف مدرسه اش رو روی دوشش گذاشت و گفت چی می گفتم عین خودت کله شق و یک دنده است من که حریفش نمیشم،می دونم این تصمیمی که گرفته تا تهش هم میره.به نظرم اجازه بده بیان ببینیم حرف حسابشون چیه،این دخترارو که فقط تو نداری،همه دارن،در خونه ی دختر دارو هم نمیشه به روی خواستگار بست. کلافه گفتم من یبار خواستگار راه بدم یعنی بندو آب دادم و دخترا هم چشم و گوششون باز میشه،من هزار تا آرزو براشون داشتم. ترنج غلپ آخر چاییش رو سر کشید و گفت چشم و گوششون باز هست تو غصه چشم و گوششونو نخور.به مشاور مدرسه میگم باهاش حرف بزنه اگه از خر شیطون پایین اومد که چه بهتر اگه نیومد باید کم کم به فکر جهاز باشیم. به طرف در رفت و دوباره برگشت و گفت راستی گوسفند برا قربونی پیدا کردی؟دیگه چیزی به برگشتن یزدان از سربازی نمونده ها. همه رفته بودن و منم توی سکوت خونه به فکر فرو رفته بودم که تلفن خونه با زنگ گوش خراشش به صدا درومد.به طرفش رفتم و بعد از برداشتن گوشی صدای مرد متشخصی توی گوشی پیچید؛سلام آقا رضا...بنده پدر نسترن،دوست دختر خانمتونم. +بله بفرمایید. _راستش غرض از مزاحمت آقا پسر ما دختر خانمتون مهلا خانمو جلوی مدرسه دیده و ازم خواسته باهاتون تماس بگیرم و یه وقت ملاقات اگه مرحمت بفرمایین باهم بیشتر آشنا بشیم. +منزل خودتونه قدمتون رو چشم...ولی...من دختر دم بخت ندارم. _ماشالله اینقدر بچه ها زود بزرگ‌میشن که برامون باورش سخته که وقتشه سر و سامون بگیرن و از پیشمون برن. +بله شما درست می فرمایین،چشم من یه مشورتی با اهل منزل داشته باشم بهتون خبر میدم. تلفنو قطع کردم و مشغول شال و کلاه کردن و فکر کردن و رفتن به شرکت رفیقم برای پیدا کردن کار شدم. حالا که بازنشست شده بودم باید حتما به فکر شغل دیگه ای می بودم و خونه نشستن به شدت آزارم می داد.خداروشکر کارهای حسابرسی شرکت رفیقم به من محول شد @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
عصر از شرکت که برگشتم ترنج با شنیدن صدای در به روی پله ها اومد و گفت کجا بودی دلم هزار راه رفت،داداش ممدلی اینجاست خیلی وقته منتظرته. به داخل خونه که رفتم با گشاده رویی ممدلیو در آغوش گرفتم و گفتم خوش آمدی ممدلی،منت گذاشتی روی سرمان،بشین ببینم چه حال و خبر؟ ممدلی تکیه به پشتی نشست و گفت سلامتی داداش،راستش اومدم مقدماتو آماده کنم که اگه خدا بخواد دست زن و بچه رو بگیرم بیایم تهران. با شنیدن این حرف ذوق زده گفتم چه کار خوبی کردی،اینجوری کنار گوشمی و خیال منم راحته،برای کار هم فکری کردی؟ ممدلی سیبی از درون ظرفی که میترا تعارف کرد برداشت و گفت من که میوه خوردم قربان دستت بشم،قرص ماه میمانه ماشالله خداروشکر حجابشم کامله از مدرسه که آمد دیدم چادر به سر داشت. ظرف میوه رو از دست میترا گرفتم و رو به ممدلی گفتم من اجباری برای پوششان ندارم داداش،هر جور خودشان راحتن و هر انتخابی دارن منم مخالفتی ندارم.میترا از اول حجاب را دوست داشت ولی مهلا نه. ممدلی کمرش رو به متکا صاف کرد و گفت چه بگم هر کس اعتقاداتی داره ولی زن و بچه مو تهران هم بیارم نباید یه تار موشان بیرون باشه که خلقم تنگ میشه. لبخندی زدم و گفتم خب نگفتی کار را می خوای چه کنی؟ ممدلی سیبش را گازی زد و گفت یه مدت توی شهر خیاطی کردم و وارد بکارم اگه خدا بخواد با پولی که دارم یه مغازه برای خیاطی اجاره کنم. سرمو تکانی دادم و گفتم خیلی هم عالی،یکم استراحت کن بریم بگردیم دنبال جا و مکان. رو به ترنج که مشغول چیدن میز بود گفتم پس مهلا کو؟ ترنج حین گذاشتن قاشق ها گفت اومد دستبوس عموش و درس داشت رفت تو اتاقش. بعد از تعارف به ممدلی،اون راهی سرویس برای شستن دست هاش شد و منم از فرصت استفاده کردم و به اتاق مهلا رفتم.توی تختش رو به دیوار دراز کشیده بود و خودش رو به خواب زده بود که روی تخت نشستم و گفتم مادرت که می گفت درس می خونی...پاشو خوبیت نداره جلوی عموت...یه آبی به دست و صورتت بزن بیا بیرون. مهلا سر جاش نشست و مظلومانه گفت نسترن می گفت باباش با شما تماس گرفته. کمی خیره به صورتش موندم و گفتم اره تماس گرفت امروز...میگم فردا شب بیان خوبه؟ مهلا لب از لبش شکفت و دست هاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت بهترین بابای دنیایی عاشقتم. آهی کشیدم و دست هاشو توی دستم گرفتم و گفتم حالا پاشو بیا بیرون،منتظرتم. اون روز یه خونه و مغازه ارزون قیمت برای ممدلی پیدا کردیم و به شهرستان رفت تا با خانوادش برگرده.وقتی به خونه برگشتم مهلا گفت باباجون مگه قرار نبود برای امشب زنگ بزنین بیان؟کتمو اویزون کردم و گفتم الان که خستم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
الان که خستم باباجان،ولی اگه شماها آماده هستین زنگ می زنم. مهلا بالا و پایین پرید و گفت همه چی آماده است کلی از صبح خونه رو برق انداختم،میوه شیرینی هم گرفتیم فقط مونده زنگ شما. به ترنج نگاه کردم که شونه ای بالا انداخت و میترا هم که کتاب درسی به دست قدم رو می کرد با شیطنت گفت داداش مهرانم احتمالا تا شب بیاد مجلس که بی برادر عروس صفا نداره،شاید سنگی انداخت یکم خندیدیم. مهلا از شنیدن این حرف به دو و غرغر کنان به طرف میترا رفت و میترا با جیغ و داد و خنده سریع خودشو توی اتاقش جا داد که ترنج گفت چه خبرتونه هفت تا خونه اونورتر صداتونو شنیدن. به طرف تلفن رفتم و به ناچار با پدر نسترن تماس گرفتم و اون ها هم که انگار آماده باش بودن برای شب وقتشونو تنظیم کردن. ترنج به طرف آشپزخونه رفت و گفت یه چایی میارم بخور برو یه دوش بگیر. غروب بود که مهران هم اومد و با شنیدن خبر اومدن خواستگار چینی به پیشونیش داد و بعد خودشو جمع کرد. مهلا با تونیک مجلسی کوتاهش مدام تمرین آوردن چای می کرد و مهران هم گازی به سیبش می زد و چپ چپ نگاهش می کرد. میترا مدام با کتابش طول و عرض سالنو طی می کرد و با غرغر می گفت حالا نمیشد بگین یه شب دیگه بیان من فردا امتحان دارم.بعدشم شاید خانواده طرف خمینی خواه باشن این سر و وضع دخترتونو ببینن که در میرن و میمونه رو دستمون. مهلا توی آینه کنار در آشپزخونه نگاهی به صورت و موهایی که باز گذاشته بود کرد و گفت نگران نباش میترا خانم،نسترن دوستمه ها،یعنی نمی دونم خانوادشون مذهبین یا نیستن،اینا قبلا توی دربار شاه بودن. صدای زنگ بلبلی در بلند شد که مهران برای باز کردن در به طرف حیاط رفت و متعاقبش من هم به روی پله ها رفتم و ورود خواستگار برای ثمره ی زندگیم،مهلایی که هم اسم مادرم بود رو به تماشا ایستادم. لای در که باز شد گوشه ای از ماشین آمریکایی گرون قیمتی مشخص شد و خانم ها و آقایونی وارد حیاط شدن که از سر و وضعشون مشخص بود یکی از خانواده های ثروتمند و کله گنده ی تهرانن. کت و شلوار های مارک دار و از اون ور آب اومده و روسری های گرون قیمتی که مشخص بود از سر ناچاری به خاطر انقلاب سر کرده بودن و به محض ورود به حیاط از سرشون افتاد. آقا دوماد پسر کم سن و سال ولی جنتلمن و ورزشکاری که با همون یکبار دیدنش متوجه دلیل عاشقی مهلا شدم.مهران با دوماد به گرمی احوال پرسی کرد و بعد از معرفی،افشین خان افشین خان از دهانش نمیوفتاد. همه توی پذیرایی نشسته بودیم و پدر افشین که مردی با موهای جوگندمی و لباس های اتوکشیده بود یک پاش رو به روی دیگری گذاشت @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا همه توی پذیرایی نشسته بودیم و پدر افشین که مردی با موهای جوگندمی و لباس های اتوکشیده بود یک پاش رو به روی دیگری گذاشت و با خوشرویی گفت خب از آب و هوا بگیم یا وضعیت مملکت؟ مهران که کنار افشین نشسته بود و مشخص بود ازش خوشش اومده دستش رو به روی شونه ی افشین گذاشت و گفت به نظرم بریم سر اصل مطلب،افشین خان از خودشون بگن که مشتاقیم برای شنیدن. افشین گوشه ی کتش رو به روی شکمش کشید و با شیطنت گفت فعلا از همون آب و هوا بگین تا من یخم آب بشه. جمع زدن زیر خنده و مادر افشین که زن امروزی و خوش صحبتی بود گفت هر چی از حسنات پسرم بگم کم گفتم،ولی مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید... توی رفت و آمدهای بیشتر خودتون پی به خوبیاش می برین. پدر افشین ادامه داد پسرم سنی نداره ۲۱ سالشه تازه وارد بازار کار شده و توی دفتر دوستم مشغوله ولی خداروشکر هم خونش حاضره هم ماشینش فقط مونده خانم خونش. نسترن خواهر افشین که هم کلاسی مهلا هم بود بلند شد و کیف دستیش رو روی مبلی که نشسته بود گذاشت و گفت من پاشم برم اشپزخونه ببینم عروس خانم کجا موندن،با اجازتون. ترنج با لبخند سرشو به علامت رضایت تکون داد که مادر افشین گفت از کمالات دخترتون زیاد شنیدیم،مشتاق دیدار هستیم،بیشتر از این طاقت نداریما. ترنج نگاهی به من انداخت بعد رو به مادر داماد گفت بله الان میگم خدمت برسن. بعد کمی بلندتر گفت مهلا مادر چند تا چایی بریز بیار. به ثانیه نکشید که مهلا با سینی پر از چای که معلوم نبود از کی ریخته و سرد شده یا نشده وارد سالن شد و متعاقبش میترا و نسترن همراهیش می کردن. لب های غنچه ایش رو شکفت و با صدای رسایی گفت سلام. افشین که با گوشه ی چشم مشغول دید زدن بود با سقلمه ی مهران به پهلوش آخ آرومی گفت و چشم از مهلا گرفت. مهلا با روسری کوتاهی که فقط وسط سرشو پوشونده بود با موهای از پشت تا زیر کمر بیرون زده و تونیک کوتاه مشغول تعارف چاییا شد که هزار ماشاللهِ همه بلند شد. میترا محجبه تر از مهلا کنار مادرش نشست و در حالی که مشخص بود دلش مثل سیر و سرکه برای امتحان فرداش می جوشه. مراسم خیلی خوب برگزار شد و مهلا و افشین برای صحبت های نهایی که معلوم بود از قبل تمام حرف هاشون رو رد و بدل کردن راهی اتاق شدن و اخر شب با حرف پدر افشین که گفت پس خبر از شما مراسم تموم شد. مهلا توی پوست خودش نمی گنجید و من و مادرش درمانده از اینکه راه کدومه و چاه کدومه.مهران رو به تلویزیون روی مبل لم داده بود که گفت به نظرم بدیم بره،فعلا که اونارو خدا گیج کرده توی این تهرون بزرگ در خونه مارو زدن،فرصتو غنیمت بشمارین. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا مهلا با چشم غره خواست چیزی بگه که گفتم شکی توی با اصل و نسب بودن و متمدن بودنشون ندارم ولی حرف من اینه فعلا برای ازدواج مهلا زوده. مهلا خیره به من خشکش زده بود که ادامه دادم ولی دلم نمیخواد مانع رسیدن دو نفری که خاطر خواه همن بشم. آهی کشیدم و رو به مهران گفتم فردا برو محلشون یخورده تحقیق کن بعد اگه خدا بخواد بله رو بگیم. میترا که بلافاصله بعد از رفتن مهمونا تو اتاقش رفته بود و مشغول خوندن بود درو باز کرد و با قیافه ای که انگار غم عالم تو دلش بود نگاهمون می کرد. بلند شدم و گفتم نترس قرار که نیست خواهرت بره کره ماه،نهایت یه گوشه همین شهره.گردش زندگی همینه همتون کم کم سر و سامون میگیرین و من و مادرت می مونیم تک و تنها. بعد از تموم شدن سربازی یزدان و برگشتنش،خیلی زود مقدمات جشن نامزدی مجلل مهلا آماده شد و توی لباس نامزدیش در کنار معشوقه اش عین خورشید میدرخشید. خداروشکر خانواده ی خوبی نصیبمون شده بود که همه انگشت به دهن مونده بودن و افشین جوری خودشو تو دل خانوادمون جا کرده بود که اگه یروز بهمون سر نمی زد جای خالیش آزارمون می داد. مهلا و افشین اونقدر عاشق هم بودن که شهره ی خاص و عام شدن و روزی نبود که با کادو به دیدن مهلا نیاد و اونو به مجلل ترین رستوران شهر نبره. یا با هم بودن یا پای تلفن به پچ پچ می گذروندن و وقتی حال و روزگارشونو دیدیم تصمیم گرفتیم زودتر راهی خونه ی خودشون کنیم.پدر افشین خونه بزرگی به نامش کرده بود که با جهاز آبرومندانه ای پرش کردیم و آماده برای شروع زندگی دو مرغ عاشق شد. میترا بر خلاف مهلا همه ی خواستگاراشو رد می کرد و شغلی که آرزوش رو داشت معلمی بود و برای رسیدن بهش تلاش می کرد. همون روزها بود که یک روز یزدان بعد از ورود به خونه با شیطنت رو به مهران گفت تو نمی خوای زن بگیری؟ مهران متعجبانه نگاهش کرد و گفت چکار به من داری جاتو تنگ کردم مگه؟ یزدان پوزخندی زد و سیب توی دستش رو به آسمون پرتاب کرد و بعد از چرخشی گرفتش و گفت نه گفتم رسم ادبو به جا بیارم و یوقت زودتر ازت زن نگیرم. مهران سرجاش جمع تر نشست و گفت مگه می خوای زن بگیری؟کدوم بدبختی می خواد زن توی آس و پاس بشه. هنوز یزدان جواب نداده بود که گفتم پاشو بیا برو مخابرات کار کن پسرجان،یکی دیگه رو میگیرن سرت بی کلاه میمونه.کلی ریش گرو گذاشتم گردن کج کردم جلوشون تا قبولت کردن. یزدان ابرویی بالا انداخت و گفت باباجان من از شغلم راضیم چرا همش فکر می کنین شغل باید دولتی باشه،من از همین نقاشی ساختمون بیشتر درمیارم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
لا اله الا الهی گفتم که ترنج کفگیر بدست جلوی در اشپزخونه ایستاد و گفت خب داشتی از زن حرف می زدی یزدان؟ یزدان سیبش رو دوباره به هوا پرتاب کرد و گفت اره مادر من،جونم بگه برات با یه خانمی دوست شدم شاید خدا خواست و گرفتمش. ترنج با تعجب گفت دوست شدی؟دختری که بیاد با تو دوست بشه به درد زندگی می خوره؟ یزدان پیچ و تابی به لبش داد و گفت نکنه انتظار دارین مثل عهد بوق بعد از عقد همو بشناسیم.زمونه عوض شده مادر من چرا نمی خواین قبول کنین. ترنج به چهارچوب تکیه کرد و گفت...بگو ببینم باباش کیه ننه اش کیه. یزدان با ذوق مشغول بیرون اوردن عکسی از جیب روی سینه ی پیراهنش شد و گفت بابا ننه شو چکار دارم،دختر مستقلیه از نوجوانی اومده تهران و کار میکنه و روی پای خودشه...اینم عکسش. میترا به دو عکس رو از دست یزدان قاپید و بعد از دیدن عکس اول با چشمای از حدقه بیرون زده چند ثانیه ای خیره شد و بعد با خنده ای از سر درد گفت شوخیت گرفته داداش،این عکس کدوم بدبخته؟سر کارمون گذاشتی؟ یزدان بلند شد و عکسو با حرص گرفت و گفت مگه شوخی دارم؟ ترنج به طرف یزدان رفت و گفت بده ببینم عکسو. یزدان عکسو به طرفش برد و ترنج بلافاصله بعد از دیدن عکس گفت بگو که شوخیه این که هم سن منه مادر...خدا منو مرگ بده...این چه رسواییه؟تو هنوز بچه ای...داغی،خون به دلم نکن بگو شوخیه. با دیدن عکس العمل ترنج به سختی بلند شدم و عکسو ازش گرفتم،تصویر توی عکس دختر میان سالی رو نشون می داد که نمیفهمیدم یزدان عاشق چیش شده بود. نگاهمو از عکس گرفتم و به یزدان انداختم که گفت پانزده سال ازم بزرگتره ولی مگه سن ملاک خوشبختیه،اونقدر خوبی داره که این یکی عیب بینشون گمه. آهی کشیدم و گفتم هی پسرجان همچین گمم نیست. بعد جدی تر و پر حرص گفتم فردا میری مخابرات و میچسبی به کار.کافیه یکبار دیگه توی این خونه حرف از دوستی یا هر کوفت و رابطه ای ازین زن بزنی که قیدتو بی چون و چرا برای همیشه می زنم. ترنج سریع به طرف اشپزخونه دوید و با لیوان آبی برگشت و به دست منی که روی صندلی کنار دیوار نشسته بودم داد و گفت زبونم لال سکته می کنی مرد،فشارت رفته بالا صورتت سرخ شده. اب رو سرکشیدم و گفتم چه جور بی خیال باشم یک عمر گچ تخته سیاه خوردم،حنجره پاره کردم،همین تو تمام حقوقتو صرف گرفتن معلم خصوصی براش کردی که درس بخونه ولی نخوند.گفتم به درک همین دیپلمم گرفت شکر ولی اخه الان این دردو کجای دلم بزارم؟چه جور میون در و همسایه سرمو بلند کنم،کجای کارم اشتباه بوده؟منی که ازارم به مورچه نرسیده،نون حلال سر سفره اوردم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا چرا باید پسرم نا خلف دربیاد. یزدان به طرف چوب لباسی رفت و کاپشن چرم کوتاهش رو تنش کرد و گفت من این حرفا حالیم نیست چه با شما چه بدون شما عقدش می کنم. اینو گفت و از در خارج شد که رو به ترنج گفتم شناسنامه اش کو برو بیارش بده به من یوقت کار دست خودش میده پسره ی خیره سر. ترنج به طرف اتاق یزدان رفت که زنگ در به صدا درومد و میترا بلند شد و گفت حتما مهلاست چند روزه نیومده.خروج یزدان و ورود مهلا از در حیاط یکی شد و من در حالی که به طرف جای همیشگیم به زیر پنجره می رفتم مهلا با صورت بزک کرده از پله ها بالا دویید و وارد خونه شد که ترنج از اتاق یزدان دست خالی بیرون اومد و گفت خوش اومدی مادر پس شوهرت کو؟چرا تنها اومدی؟ مهلا روسریشو برداشت و گفت رفت باشگاه ولی بعدش میاد...یزدان چش بود مامان؟جواب سلامم رو هم نداد. ترنج با گفتن اینکه هیچی مادر چیز مهمی نیست خواست به طرف اشپزخونه بره که نگاهش به گردن مهلا خورد و برگشت و گفت این گردن بند جدیده؟ مهلا با ناز گفت بععععله افشین برام خریده،دلش نمیاد دست خالی بیاد خونه. ترنج با بی حوصلگی گفت مبارکت باشه عزیز دلم،ولی خوب نیست اینقدر ولخرجی کردن،کمتر خودتونو تو چش مردم کنین. مهلا لبشو آویزون کرد و گفت مامان ما به مردم چکار داریم آسته میریم آسته میایم،اصلا مثل اینکه شماها امروز یچیزیتون هست. میترا تکیه به ستون وسط سالن گفت داداشمون قراره یکی که پانزده سال از خودش بزرگتره رو بگیره. مهلا چشم هاش رو درشت کرد و گفت مگه میشه،با عقل جور نیست؟ کتاب توی دستمو بستم و با خنده گفتم خلقتو تنگ نکن دخترم خب بگو ببینم از شوهر عاشق پیشه ات چخبر؟ مهلا لبخندی زد و بعد لبخندش رو جمع کرد و گفت جلوی افشین و خانوادش ابروم میره اگه یزدان چنین زنی بگیره. دوباره کتابمو برداشتم و عینکمو روی صورتم جا به جا کردم و گفتم ان شالله خیره،درست میشه،خدا بزرگه. شب شده بود که صدای بوق ماشین افشین از کوچه شنیده شد.پسری همیشه سرحال و پرانرژی که وقتی وارد خونه شد برخورد یزدان رو فراموش کردیم و پا به پای افشین سر سفره ی شام گل می گفتیم و گل میشنفتیم. افشین که توی بشقاب مهلا غذا می خورد گاهی در گوشش پچ پچی می کرد که مهران با شیطنت چشماشو ریز میکرد و گوش هاشو تیز. اون شب تا صبح هرچی طول و عرض اتاقو قدم زدم یزدان به خونه برنگشت که برنگشت.ترنج چشم هاشو به سختی باز کرد و گفت هنوز نخوابیدی؟ نگاهمو از پنجره گرفتم و رو بهش گفتم خوابم نمی بره،نگران یزدانم،هنوز برنگشته.شاید رفته خونه ی مادربزرگش نه؟ ترنج به پهلو چرخید نشست و گفت این موقع شب که نمی تونم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا شاید رفته خونه ی مادربزرگش نه؟ ترنج به پهلو چرخید نشست و گفت این موقع شب که نمی تونم زنگ بزنم پیرزنو زابراه کنم بعید می دونم اونجا رفته باشه.مادر بیچارم کم از دست حمید کشید که الان از یزدان بکشه.حمید هم اگه به حرفمون گوش داده بود و دختر یه زن دهن بین و خبرچین که تو محل شهره بود رو نمیگرفت،به خاک سیاه نمی نشست و مجبور نبود هی طلاقش بده و اون برگرده یکی براش بزاد و پاگیر بشه و دوباره روز از نو روزی از نو.الان با چند تا بچه هم زن اولشو مجبوره نگه داره هم برای دل خودش تجدید فراش کنه. چند روزی به همین منوال گذشت ولی خبری از یزدان نشد،نه آدرسی ازش داشتیم نه اطلاعی.با هر زنگی که تلفن خونه می خورد خون توی رگ هامون جریان پیدا می کرد و با فهمیدن اینکه یزدان نیست دوباره پژمرده میشدیم. التماس و تمنام به مسئول مخابرات برای خالی نگه داشتن کاری که برای یزدان پیدا کرده بودم بی فایده بود و شخصی دیگه ای جایگزین شد. یک ماهی ازین ماجرا میگذشت که مهران غمگین تر از این چند وقت اخیر وارد خونه شد و میترا حین بستن در ورودی پشت سر مهران گفت خبری نشد داداش؟ مهران کاپشنشو آویزون کرد و بعد از نگاهی به من و مادرش بی صدا به طرف آشپزخونه رفت. ترنج سبزی هایی که پاک می کرد و کناری زد و دست هاش رو تکون داد و خواست پاشه که مهران از اشپزخونه خارج شد.ترنج دوباره نشست و گفت چیزی شده پسرم،از یزدان خبری به گوشت رسیده؟ مهران هم چنان سکوت کرده بود که بلند گفتم بگو دیگه پسرجان نصف جونمون کردی،یک ماهه چشمم به این در خشک شده،روزم شبه شبمم شبه. مهران دستشو بالا آورد و گفت باشه میگم اینقدر حرص نخورین،یزدان اومده بود محل کارم...اومده بود دعوتم کنه به مراسم عقدش. ترنج چشم هاش رو بست و بعد از کمی مکث گفت خب تو چی گفتی بهش؟ مهران نشست و حین درآوردن جوراباش گفت چی می خواستین بگم تف و لعنتش کردم،گفتم رو ما حساب نکنه ما هیچ کدوممون نمیریم. میترا که ایستاده مشغول جویدن ناخناش بود گفت یعنی قراره با همون زن ازدواج کنه؟ مهران سری تکون داد و گفت اره همون زن،هر کاری کردم منصرف نشد و رفت. ترنج شروع کرد به گریه کردن و با اشک و آه گفت یک عمر خون دل خوردم بزرگش کردم براش آرزوها داشتم دلم می خواست تو لباس دومادی ببینمش،چه جوری تحمل کنم که یک شبه زحمت بیست و چند ساله ام به باد بره. مهران کلافه گفت شایدم خوشبخت شد مادر من،تو مگه خوشبختیشو نمی خوای پس چرا خودتو عذاب میدی؟ یاد بیمارستان افتادم همون روزی که یزدان به دنیا اومد و وقتی پرستار گفت پسره دنیا رو سرم خراب شد که چرا دختر نشده. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
صدای گریه ی ترنج از فکر بیرونم آورد که گفتم فکر کن همچین پسری نداشتی،گریه کنی خودتو ناقص کنی برمیگرده؟ مدتی گذشت و ترنج هم آروم تر شده بود که به عروسی یکی از آشنایان دعوت شدیم.هر چند دل و دماغی نمونده بود ولی چاره ای جز شرکت در مجلس عروسی هم نداشتیم.مهلا و افشین قبل از تاریکی هوا به خونه اومدن تا با هم بریم.مهلا که مشخص بود خرج زیادی برای سر و وضعش کرده از پله ها به سختی با کفش های پاشته بلند بالا اومد و گفت پس کجا موندین الان ردیفای جلو پر میشه مجبوریم بریم ته باغ بشینیم. میترا روسریش رو محجبه سر کرد و گفت خب حالا تو هم،جلو بشینیم که چی بشه لابد مجلس گرم کنشون تویی ما هم باید با دستامون همراهیت کنیم. مهلا پوفی کشید و گفت این همه خرج کردم که برم ته باغ بشینم عقل کل؟ میترا و مهلا در حال گفت و شنود بودن که ترنج کیفش رو روی ساعدش انداخت و گفت خب حالا بس کنین،برید بیرون درو قفل کنم. خیره به گل های توی باغچه مونده بودم که مهلا حین گرفتن بازوی میترا برای نیوفتادن از پله ها به سختی پایین اومد و گفت باباجون بریم افشین منتظره. بریم دخترمی گفتم و آرام به طرف کوچه رفتم و مهران با تاکسی و بقیه با ماشین افشین راهی باغ شدیم. دور میزی به همراه افشین و مهران نشسته بودیم که متوجه ورود یزدان شدیم. مهران گفت مگه یزدانم دعوت بود؟یعنی زنشم اورده؟ افشین خیار توی دستشو به سرجاش برگردوند و گفت مگه میشه نیاورده باشه کسی که قید کل خانواده رو به خاطرش زده حتما الانم با افتخار به اینجا آوردتش. یزدان بعد از حال و احوال با کسایی که توی مسیر بودن خودشو به میز ما رسوند و وقتی بی توجهی منو دید سلام آرومی داد و نشست. افشین بعد از چند دقیقه بلند شد و گفت من برم ببینم مهلا چیزی احتیاج نداره. افشین که رفت با اخم رو به یزدان گفتم دومادیت مبارکه،عروست کجاست؟ مهران با شیطنت گفت لابد رونما می خواد تا رخ نشون بده. یزدان با قیافه ای طلبکارانه گفت توی قسمت زنونه است نکنه انتطار داشتین بیارمش اینجا؟ دستی به صورت پر از عرق از شدت عصبانیت کشیدم و گفتم نه ولی انتظار داشتم مادرتو با عروسش اینجوری بین این همه غریبه و آشنا روبرو نکنی.این بود مزد مادری که عمرشو به پات ریخت؟ یزدان طلبکارانه تر گفت مگه من دعوتتون نکردم و هیچ کدوم به عقدم نیومدین و سکه ی یه پولم کردین؟ نیش خندی زدم و گفتم هرگز فرو نرود میخ آهنین در سنگ،یوقت به حرفامون می رسی که دیگه خیلی دیر شده،عروست بهت مبارک باشه امیدوارم خوشبخت باشی. افشین با بی حوصلگی و قدمای آهسته بهمون دوباره ملحق شد @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
افشین با بی حوصلگی و قدمای آهسته بهمون دوباره ملحق شد و با کلافگی گفت کی تموم میشه،اصلا بهمون خوش نگذشت. مهران چشماشو ریز کرد و رو به افشین که در حال نشستن بود گفت انقلاب شده پسرجان هنوز تو هپروت جشنای مختلط قدیمی؟ افشین نگاه چپی انداخت و گفت حرف من چیز دیگست زن که نداری این چیزارو بفهمی. مهران دستشو زیر چونش گذاشت و گفت اره فقط تو میفهمی،نترس زنتو نمیخورن تو هر وقت از مهلا دور میشی همینجوری قاطی می کنی.دفعه بعد میگیم عروسیارو یجوری بگیرن تو و زنت کنار هم بشینین که غذا از گلوت پایین بره. اون شب در بین سنگینی نگاه های آشنا و غریبه جشن تموم شد و به طرف ماشین افشین راه افتادیم. مهلا و میترا و ترنج در کنار زنی کوتاه قامت و سیاه چهره و نه چندان جوان که حتی آرایش غلیظش هم سنش رو پنهان نمی کرد بهمون ملحق شدن.زن بعد از سلام و علیکی در کنار یزدان ایستاد که متوجه شدم بله این عروس ناخواسته ی ماست.نگاهی به پسر شاخ شمشادم انداختم که هنوز اول راه زندگیش بود و توی کت شلوار شیکی که به تن کرده بود زیباتر و محبوب تر از همیشه شده بود و نگاهی به همسرش انداختم که توی مانتوی اپل دارش گم شده بود. ترنج رنگ به رو نداشت و به زور ایستاده بود.انگار تمام جمعیت خیره به ما و منتظر عکس العمل ما بودن که روبرو عروسم گفتم ان شالله خوشبخت بشین. از هم جدا شدیم و به خونه برگشتیم. افشین و مهلا بعد از رسوندن ما رفتن و هنوز کلیدو توی در نچرخونده بودم که صدای گریه ترنج بلند شد و های های زد زیر گریه. وارد خونه که شدیم گفتم کاریه که شده؟چرا داری خودتو نابود می کنی؟اخه چت شده؟ ترنج در بین گریه هاش گفت چی می خواستی بشه،کسی نبود از کنارم رد بشه و نگه عروست چرا هم سن و سال خودته.کاش قلم پام میشکست و نمیرفتم دلم می خواد زمین دهن باز کنه و من برم توش. روبه میترا که در حال ماساژ دادن شونه های مادرش بود گفتم افشین چش بود؟یسر تا زنونه هم اومد اون چرا کلافه بود؟ میترا با خوشحالی گفت هیچی باباجون نگران اونا نباش،افشین منو کشوند کنار گفت به مهلا بگم چقدر زشت شدی اصلا آرایش و لباست بهت نمیاد. با تعجب گفتم مهلا که قرص ماه شده بود چرا میگفت اینو بگی؟ میترا بلند خندید و گفت جفتشون دیوونن،افشین میگفت خودم به مهلا بگم آرایششو کمرنگ کنه میترسم ناراحت بشه،تو بگو زشت شدی که کمرنگ کنه،خیلی خشکل شده دلم نمی خواد مردم نگاش کنن. خنده ی نه چندان بلندی سر دادم و همزمان به ترنج نگاه کردم که حتی با شنیدن حرفای میترا ذره ای هم خنده به لبش نیومده بود و چنان غرق ماتم بود که میشد شروع افسردگی شدیدی رو پیش بی @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا میشد شروع افسردگی شدیدی رو پیش بینی کرد. کتمو درآوردم و حین نشستن روی زمین روی زانوم گذاشتم و گفتم کار دستمون میدی ترنج.مگه گریه کنی درست میشه،فردا میبرمت شاه عبدالعظیم،اونجا یه دل سیر گریه کن سبک شی شاید دلت آروم گرفت. اون شب ترنج اونقدر گریه کرد که از فرط خستگی خوابش برد.روز بعد به اصرار من چند لقمه ای از صبحونشو خورد و همچنان زل زده بود به یه نقطه و حتی توان بلند شدن و آماده شدن برای رفتن به سر کارش رو نداشت. تا مدتی ترنج توی این حال بود که یروز به اصرارم حاضر شد تا به بیرون یا زیارت بریم. در حین وارد شدن به کوچه ترس و خجالت رو توی صورت ترنج میدیدم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که طلعت خانم در حالی که با دندونش گوشه چادرشو به دهن گرفته بود، با یدست سبد پلاستیکی قرمز رنگ سبزی و خریداش رو حمل می کرد و با دست دیگش نون سنگگو. با دیدن ما مشتاقانه جلو اومد و سبدش رو زمین گذاشت و نون رو تعارف کرد که برنداشته گفت اتفاقا دیشب با حاج اقا حرف شما بود.یه عمر شب سر گشنه زمین بزار و از شکم خودت دریغ کن و بزار دهن بچه ات اینم اخر عاقبتش. دستمو پشت ترنج گذاشتم و رو به طلعت خانم گفتم سلام به حاج اقا برسونین...با اجازه. با گرفتن نون جلومون مانع رفتنمون شد و گفت نمک نداره اقا رضا یه تیکه بردارین. برای اینکه دستشو رد نکنم حین بریدن تکه ای از نون ادامه داد آخه یک سال دو سال،به گمونم بیست سال بزرگتر باشه،هم سن مادرشوهرش میشه.آخه تو چرا مانعش نشدی زن؟حیف پسر مثل دسته گلت نبود؟ ترنج بی تفاوت خیره به دست های من بود که گفتم چکارش میکردیم حاج خانم بچه که نیست،علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که اومده،بقیه اشم خدا بزرگه...از کجا معلوم شایدم خوشبخت شدن. ترنج بی خداحافظی حرکت کرد و منم پشت سرش که طلعت خانم غرغر کنان گفت وا حرفا می زنین آقا رضا چهار صباح دیگه پسرت جوان تر میشه عروست پیر اونوقت به حرف من می رسی. هنوز از طلعت خانم زیاد دور نشده بودیم که چشممون خورد به بساط سبزی و عیبت زنای محله جلوی در خبرگذاری محله مونس خانم. ترنج خودشو باخت و آویزون به آستین کتم گفت بیا برگردیم،هواخوری بخوره تو سرم نخواستم،برگرد. با مهربونی گفتم تا کی می خوای خودتو از مردم پنهان کنی؟آخرش که چی زن؟مگه بی ناموسی کردن بچه هامون مگه از دیوار مردم بالا رفتن که شرمنده ای؟ ترنج بی تفاوت به حرفام به طرف خونه برگشت و منم به ناچار در بین نگاه های زیرزیرکی زن های همسایه به خونه برگشتم. به پیشنهاد افشین ترنجو پیش مشاور بردم ولی باز خیلی زمان برد تا تونست با این قضیه کنار بیاد و مشکل قند هم پی @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
یک سالی گذشته بود که مهلا باردار شد و افشین حتی اجازه نمیداد مهلا استکانیو جا به جا کنه.عاشق بود و عاشق تر هم شده بود. خدارو شکر می کردم که مهلا خوشبخت شد و ما صاحب داماد با کمالاتی شدیم و حداقل خیالم از بابت مهلا و زندگیش راحت بود. برای میترا هم خواستگار هایی میومد ولی میترا هرگز روبروی ما نایستاد و به فکر ازدواج هم نبود و هر جوابی که ما نیومده به خواستگارها میدادیم جواب میترا هم بود. دختر کوچولوی من که از زیبایی چیزی کم نداشت و خیلیا آرزوشون بود عروسشون بشه ولی به خاطر سختگیری من قادر به پا پیش گذاشتن نبودن.میترا دیپلمش رو که گرفت بلافاصله وارد دانشگاه شد و ادامه تحصیل داد و همزمان به عنوان معلم هم مشغول به کار شد و شغل من و مادرشو ادامه داد. ممدلی که چند سالی بود به همراه خانوادش ساکن تهران شده بود، هنوز زنش ذوق تهران رو نکرده مبتلا به بیماری سختی شد و بعد از مدت کوتاهی فوت کرد. ممدلی موند با دوجین بچه ی ریز و درشت و چرخ روزگار که باهاش نساخت.ولی وضع زندگیش نسبت به کرامت خیلی بهتر بود.کرامت دختراش رو از سر نداری توی سن دوازده سیزده سالگی شوهر میداد و زنش با وجود عروس و دوماد داشتن باز هم حامله بود. ممدلی برای رسیدگی به امور زندگیش و بچه های کوچکی که داشت دوباره مجبور به ازدواج شد و دختری که سی سال از خودش کوچیکتر بود رو از روستا به شهر آورد. رابطه ما و یزدان و همسرش دورادور خوب بود و با گذشت زمان تقریبا تونستیم با این قضیه کنار بیایم و برخلاف تصور ما یزدان هنوز هم عاشقانه با زنش زندگی می کرد. بالاخره مهلا بار شیشه اش رو روی زمین گذاشت و دختری که به دنیا آورد به عنوان اولین نوه ی من و اولین نوه ی پسری خانواده افشین،شد نور چشمی ما و اسمش رو گذاشتن نگین. مهلا در بین خانواده همسرش عزیز بود و عزیز تر هم شد.با وجود نسترن خواهر افشین و هم کلاسی سابق مهلا خیال ماهم راحت بود و مهلا هم اونقدری که با نسترن راحت بود شاید با خواهر خودش نبود. نگین در بین عشق پدر و مادرش قد می کشید و بابایی گفتنش به من هزار بار شیرین تر از بابایی گفتن بچه های خودم بود.ساعت ها براش اسب می شدم و اون با لباس پرنسسیش روم سوار میشد و کولی می گرفت.ولی مثل هر پدر مادر دیگه بی صبرانه منتظر بچه دار شدن پسرم بودم و با وجود سن زیاد زنش نگرانیم بیشتر میشد و نه یزدان نه زنش به فکر بچه نبودن. مدام نگینو پیششون می بردم شاید دلشون بلرزه ولی هیچ کدوم رغبتی به بچه نداشتن. همون سال ها مهران هم عاشق دختر همسایه شد و وقتی دیدیم تصمیمش جدیه براش به خواستگاری رفتیم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞