eitaa logo
رمانهای جذاب
240 دنبال‌کننده
120 عکس
48 ویدیو
10 فایل
هر روز ،رمان بارگزاری میشود ،لطفا صبوری کنید ،😃👌👈شروع کنید، کتابی در دست بگیرید و دنیای جدیدی را تجربه کنید📚... رمانهای جذاب👇👇👇 https://eitaa.com/romanhayejazab
مشاهده در ایتا
دانلود
با اومدن فصل بهار احساس میکردم جای برادرام بیشتر از هر وقتی خالیه! چون کار سفید کردن دیوارا رو اونا انجام میدادن. اما مادرم اون سال نه عید گرفت و نه خونه تکونی کرد .میگفت من سه تا پسر سپردم به خاک، دیگه شادی برای من معنا نداره . روزها همینطور میگذشتن و تابستون به نیمه رسیده بود.هوا داغ بود و بدری و بچه ها تو حیاط مشغول بازی بودن . من دیگه وقت بازی نداشتم و و اگر هم وقتم یکم آزاد میشد از شدت خستگی خوابم میبرد. منیرتاج اومده بود به خونمون، اما حالش اصلا خوب نبود.مدام میگفت سرگیجه دارم. وقتی مادرم بهش شربت آبلیمو داد گفت که نمیخوره و حالش از بوی شربت بد میشه.مادرم تا اینو شنید با خوشحالی گفت منیر داری مادر میشی مبارکه! اما منیر که انگار بهش برق وصل کرده بودن سرجاش خشکش زد وبعد شروع کرد گریه کردن.میگفت مادر، عبدالله دیوونه س، منم به زوردارم تحملش میکنم. بچه میخوام چیکار؟ بعد روسریشو از سرش درآورد و موهای نیم سوخته شو نشون داد گفت نگاه مادر وقتی خواب بودم کم مونده بود منو بسوزونه. مادرم تا دید الانه که منیر شروع کنه به گلایه و بگه از زندگیش ناراضیه و عبدالله اینجوریه و اونجوریه، بی توجه به منیرتاج گفت بچه که بیاد زندگیت گرم میشه. ناشکر نباش، اعصاب منم خورد نکن منیرااا. بعدم پاشد گفت نمیزارین یه دقیقه بشینم. بعد چند وقتم که میای هی میخوای ناشکری کنی دختره خیر سره و غرغر کنان رفت تو مطبخ . زود دستامو بردم بالا و گفتم خدایا به من یه شوهر خوب بده که دیوونه نباشه و تند تند صلوات دادم و دستامو کشیدم تو صورتم . صدای گریه منیر قطع شده بود و داشت خاتونو میخوابوند . یک هفته بعد محمد مریض شد. مادرم مدام غر میزد و همراه با گریه میگفت خدا بخت منو ببین تو تابستونم اینا سرما میخورن. محمد سردرد داشت و همش حالش بهم میخورد. خیلی حالش بد بود، اما پولی نداشتیم که ببریمش شهر دکتر. بعد از پنج روز اکبرم مریض شد.مادرم رفت دنبال حاج رحیم .وقتی حاج رحیم اومد، محمد رو معاینه کرد و توی چشماشو نگاه کرد. دوباره چند تا جوشونده داد و رفت .اکبر و محمد حالشون بدتر شده بود و مدام تب میکردن . فرداش که رفتم یکم به محمد غذا بدم دیدم بدنش خیلی بیشتر از قبل داغه. اکبرم حالش از محمد بهتر نبود. انگار که تو تنشون آتیش بزرگی روشن کرده باشن و حرارتش از پوستشون بزنه بیرون . مادرمو صدا زدم. اومد نشست بالا سرشونو و پاشوره شون کرد. مادرم خیلی ناراحت بود و غصه میخورد. اما چون فکر میکرد که اونا سرما خوردن کمی خیالش راحت بود که زود خوب میشن . اما روز بعد که با بدن بی جون محمد روبرو شد فهمیدکه اونا سرما نخوردن، دیگه نمیزاشت اصغر بره تو اون اتاق.خودشم کاظم رو با خودش اونجا نمیبرد. مادرم همش دور اکبر میچرخید و میگفت خدا جون منو بگیر و اینو شفا بده. انگار مرگ محمد رو یادش رفته بود و سعی میکرد اکبر رو خوب کنه. اما اکبرم بعد از چهار روز مرد و داغ مادرم بیشتر شد. جای خالی برادرهام تو گوشه گوشه خونه معلوم بود و حالا دیگه از اونهمه سرو صدا خبری نبود. یادشون که می افتادم جیگرم میسوخت و آتیش میگرفت. باورش برا همه ما سخت بود و برای مادرم از همه سخت تر.مادرم اینقدر که گریه کرده بود صداش در نمی اومد .اونسال تابستون توی ده حصبه اومده بود و خیلی از مردم ده مردن . مادرم همش راه میرفت و میگفت منم بکش راحتم کن .چرا بچه هامو ازم میگیری .چند تا داغ باید ببینم .چرا بهم بچه میدی که ازم بگیری . پدرمم هرباربا مادرم دعوامیکرد و میگفت ناشکری نکن. به مادرم حق میدادم تو اون مدت کم، اندازه بیست سال پیرتر شده بود . پدرم هم ناراحت بود، اماکاری از دستش بر نمی اومد . مادرم با گریه و غر غر حرص دلشو خالی میکرد. اما پدرم فقط سکوت میکرد و یا تریاک میکشید و یا سیگار. .بعد از مرگ حسن گریه کردنای مادرم و دعواهای پدرم برای ما تازه بود. اما الان دیگه به این گریه های وقت و بی وقت عادت کرده بودیم. توی ده بیشتر خانواده ها عزا داربودن و همه از ترس حصبه زیاد خونه هم نمیرفتن .
اردیبهشت ماه بود که منیر زایمان کرد و مادرم خاتون رو گذاشت پیش من وکاظم رو با خودش برد و رفت تا به منیر برسه . من دیگه ده ساله بودم احساس بزرگی میکردم . مجبور بودم به خاتون شیر گاو بدم. چون مادرم فقط به کاظم شیر میداد و میگفت اگه خاتون هم از شیر خودش بخوره کاظم سیر نمیشه . گاهی با خودم فکر میکردم که اگه جای برادرهام،ما دخترها مرده بودیم، مادرم به همین اندازه ناراحت میشد یا نه؟؟ بعد از دهم منیر وقتی مادرم برگشت خیلی ناراحت بود. بچه منیر دختر بود و منیر بزرگترین مقصر دنیا اومدنش بود .خان اسم نوه شو حوریه گذاشته بود و مادرم با افسوس میگفت خیلی قشنگه ها ولی حیف که دختره . با جوی که تو اون زمان بود برای من و همه دخترای ده، این حرفا عادی بود و همه ما احساس گناه میکردیم از اینکه دختر به دنیا اومدیم. روزهامیگذشتن و خاتون و کاظم و بدری که الان دیگه هشت سالش بود بزرگتر میشدن . اصغر تو مکتب همش بازیگوشی میکرد و یه روز که آمیرزا به دلیل تنبلی با چوب از خجالتش دراومده بود، گریه کنان اومد خونه و دیگه مکتب نرفت. دوازده ساله بودم که بازم مادرم باردار شد. اما همش راه میرفت و با مشت می کوبید رو شکمش و میگفت من بچه نمیخوام و چرا بهم بچه میدی. پدرم داد میزدو میگفت بسه از بس ناشکری میکنی خدا با ماقهر کرده، زن ساکت شو . من دلم برای بچه تو شکم مادرم میسوخت. مادرم از همیشه بیشتر کار میکرد تا بلکه بچه سقط شه.نه تو ده ما و نه ده بالا و پایین کسی نبود این کارو انجام بده و گرنه مطمئن بودم مادرم حتما این کارو میکرد. با اینکه دیگه چیزی به زایمان مادرم نمونده بود، اما باز مادرم دست بردار نبود و همش تو شکمش میکوبید و ناشکری میکرد و حرفای پدرم هم بهش اثری نداشت. بعد از چند وقت مادرم زایمان کرد و پسر خیلی قشنگی به دنیا آورد. مادرم از اینکه دیده بود اینم پسره کمی خوشحال بود و اسم نوزاد رو هاشم گذاشتن هر وقت کارهام تموم میشد میرفتم پیش هاشم و باهاش بازی میکردم. تقریبا هاشم هشت ماهه بود که احساس کردم وقتی صداش میزنم اون به صدام دقت نمیکنه. اماجرات نداشتم اینو پیش کسی بگم .اون زمان زیاد به بچه ها اهمیت نمیدادن وبراش وقت نمیزاشتن.صبر میکردن تا خودش به زبون بیاد! حالا نمیدونم فقط تو ده ما اینطور بود یا همه جا هم همینطور بود.ولی من فکر میکردم چون تعداد بچه ها زیاده اینطوره. چون توی ده ما بیشتر خانواده ها بالای ده تا بچه داشتن و حق هم داشتن که خیلی وقت نکنن به بچه برسن. هاشم دوسال و نیمه بود،اماهیچ کلمه ای نمیگفت .مادرم هم میگفت پسرا دیر زبون باز میکنن و زیاد اهمیت نمیداد. بعد از مدتی همه براشون سوال بود که چرا هاشم حرف نمیزنه .اوایل خرداد ماه بود که پدرم هاشم رو با خودش برد شهر پیش دکتر.تا وقتی برگردن دل تو دل مادرم نبود و همش صلوات میداد و قلیون میکشید . وقتی پدرم برگشت معلوم بود که ناراحته .هاشم رو پرت کرد تو ایوون و به مادرم گفت بیا اینم بچه ت .چقدر گفتم ناشکری نکن .هی راه رفتی و زدی تو شکمت. بیا آخر خدا قهرش گرفت. تاوان ناشکری تورو باید این بچه بده . مادرم که دیگه فهمیده بود مشکل هاشم چیه سرشو رو خاک میزاشت و میگفت غلط کردم،خدا منو ببخش، ولی زبون بچمو بهش برگردون . وقتی اینو شنیدم زدم زیر گریه و بلند بلند گریه کردم .هاشم بیچاره مارو نگاه میکرد و میفهمید که ما ناراحتیم و هی با دستای کوچیکش اشکای من و مادرمو پاک میکرد. کنار اومدن با این مشکل هاشم از مرگ برادرهام برام سخت تر بود. چون اونا دیگه نبودن، اماهاشم بیچاره مجبور بود یک عمر نه حرفی بزنه و نه صدایی بشنوه . نمیدونم حس ترحم بود و یا محبتم به هاشم بیشتر شده بود. بهش توجه زیادی میکردم و یک لحظه از خودم جداش نمیکردم. حس میکردم باید بیشتر از بقیه خواهرو برادرام حواسمو بهش بدم و همین باعث شد هاشم هم به من وابسته تر شه . وقتایی که میدیدم هاشم میخواد چیزی بگه و نمیتونه و یا موقع بازی با کاظم و خاتون نگاه به دهن اونا میکنه و بعدش یه گوشه بغض میکنه، غصه تمام عالم میریخت تو دلم. هرشب دعا میکردم که خدا معجزه کنه و فرداش هاشم خوب شه.اما هیچ وقت معجزه ای نشد . پونزده ساله بودم و تقریبا اندام زنانه تری پیدا کرده بودم و از اینکه خودمو تو آینه میدیدم، قند تو دلم آب میشد. زیبایی چشمام تو نگاه اول خودشو نشون میداد و من ذوق میکردم که ازم تعریف میکنن . تابستون بود و همراه پدرم به صحرا رفته بودیم.چند تا مرد رو دیدم که دارن با پدرم صحبت میکنن.
مادرم صدام زد تا برم تو چیدن گوجه ها کمکش کنم .پشت سیزان موتور آب بود و آب با قطر زیادی توی حوضچه تقریبا بزرگی میریخت و از اونجا وارد جوی های آب میشد . من عادت داشتم همیشه کمی پاچه های شلوارم را بالا بزنم و توی جوی راه برم.دامنم را هم کمی بالا تر گرفتم و راه افتادم . یهو مردجوانی از پشت سیزان بیرون اومد و تا چشمش به من افتاد خیره نگاهم کرد و زیر لب گفت چه چشمهای زیبایی . از لهجه و رنگ پوست و طرز لباس پوشیدنش کاملا مشخص بود که نه تنها روستایی نیست، بلکه اهل شهر ماهم نیست . من که حسابی هول شده بودم و دست و پایم را گم کرده بودم سلامی سرسرکی دادم و دویدم سمت مادرم‌. اولین بار بود با مردی غریبه حرف زده بودم و حس عجیبی داشتم .وقتی به مادرم رسیدم نیشگون محکمی از پهلویم گرفت و گفت بی حیا وقتی مرد غریبه اینجاست، نباید توآب راه بری.بابات اگه میدید سرت را گوش تا گوش میبرید. اما من حالم دست خودم نبود. قلبم تند تند میزد و حواسم سر جاش نبود.موقع چیدن گوجه ها چشمهامو میبستم و صورت سبزه و چشم و ابروی سیاهشو تصور میکردم. صورت وقد بلندو هیکل چهار شانه ش کلا ازمردهای ده ما زیباتر بود یا من اونو زیباتر میدیدم، نمیدونم .اما یادم نمی اومد کسیو به زیبایی اون دیده باشم. دلم میخواست زودتر بریم خونه تا توی آینه خودمو نگاه کنم .هزار بار تو ذهنم جمله چه چشمهای قشنگی که شنیده بودم تکرار میشد و هزار بار دل من هری میریخت. مردهای غریبه که همراه عباس آقا شوهر کبری خانوم اومده بودن رفتن و پدرم دوباره مشغول کندن علف های هرز شد. حتی موقع رفتنشون هم من جرات نکردم برگردم و ازدورنگاهشون کنم. میترسیدم کسی متوجه حال آشفته م بشه و راز تو نگاهم برملا شه. از تصور حتی اینکه اگه پدرم بفهمه، رعشه به تنم افتاد و برای آروم شدن خودم چند تا صلوات فرستادم . اون روز انرژی غیر قابل وصفی داشتم و هرکار میکردم نمیتونستم هیجان قلبمو پنهان کنم. غروب که شد همگی با هم به خونه برگشتیم. اما من انگار روی ابرها بودم و همش به اون مرد که حالا فهمیده بودم اسمش حامده،فکر میکردم . اونا مهمون عباس آقا بودن و از آبادان اومده بودن .برام خیلی تعجب آور بود که چطور عباس آقا از این ده با کسایی که معلوم نبود شهرشون چقدر با ما فاصله داره دوست شده. چون هیچ کس توی ده ما مسافرت نمیرفت و اگرهم کسی پول داشت که جایی بره قطعا میرفت مشهد . اما از همه مهمتر این بود که بهم گفته بود چه چشمهای زیبایی! اونشب هرکاری میکردم خواب به چشمام نمی اومد.مدام چشمامو میبستم و خودمو کنار حامد تصورمیکردم.حتی فکرشم برات لذت بخش بود .توی دلم ستاره بارون بود و من شوقی بی اندازه تو وجودم داشتم. دلم میخواست باکسی حرف بزنم و براش ازاحساسم بگم و هزار بار جمله حامدو تکرار کنم. همش از خدا میخواستم حامد هم به منه فکر کنه و تو دلم از فکرهایی که میکردم خندم میگرفت. اونشب برای هاشم آروم آروم‌ تعریف کردم و از حامدو حسی که داشتم گفتم .میدونستم هاشم کرو لاله,اما از اینکه بلاخره برای یه نفر حرف زده بودم احساس سبکی میکردم. هاشم که تو تاریکی شب, چشمای قشنگشو به لب های من دوخته بود خیلی زود خوابش برد. اما من همچنان با پچ پچ حرف میزدم.حرفهام که تموم شد گفتم هاشم تو دلت پاکه, دعا کن که حامد بیاد منو بگیره. من دلم نمیخواد یه شوهری مثل عبدالله نصیبم بشه .بعدم بجای هاشم برای خودم دعا کردم وآمین گفتم و پنج تا صلوات فرستادم . وقتی چشمامو بستم احساس سبکی کردم وخیلی زود خوابم برد. فردا صبح زود بعد از صبحونه ظرفا و لباس هارو برداشتم و با بدری راه افتادیم سمت چشمه . عمدا از در خونه کبری خانوم رد شدم تا شاید یکبار دیگه حامدو ببینم و اونم دوباره ببینه که من چه چشمهای قشنگی دارم. اما با اینکه در خونه کبری خانوم اینا باز بود، نه کسی تو کوچه بود و نه تو حیاط. بدری همش غر میزد که چرا راهو دورکردی و ازاینجا اومدی؟من خسته شدم، اصلا راه چشمه که ازاینجانیست و اگه ازراه اصلی میرفتیم الان رسیده بودیم و به مامان میگم راهو دورکردی و هزارتا غرغر دیگه . r
من که از دیدن حامد ناامید شده بودم حتی حال اینکه به بدری بگم ساکت شو و چقدر غر میزنی رو هم نداشتم. واسه همین تشت لباسارو گذاشتم رو سرم و نصف بیشتر ظرفارو هم گرفتم دستم تا بدری کمتر غر بزنه. بهش گقتم از اینجا اومدم که اگه شمسی هم ظرفی چیزی داشت بیاد با هم بریم چشمه.بعدانگار که خودم تازه متوجه شدم چی گفتم یاد شمسی افتادم و ظرفا از دستم ریخت رو زمین و تشت لباسها از سرم افتاد. بدری که حسابی ترسیده بود میگفت چی شدی قمرتاج؟ بخدا به مامان نمیگم و تندتند ظرفارو از رو زمین بر میداشت.جنس ظرفا ملامین بود و لیوان ها هم استیل وهیچ کدوم نشکست. اما یاد شمسی یه چیزیو تو دل من میشکوند.شمسی دختر کبری خانوم بود.پوست سفیدی داشت و چشمهای سیاه ومژه های بلندی داشت.گونه های برجسته ش همیشه گل انداخته بود و زیباییشو بیشتر میکرد. اشک تو چشام جمع شد با خودم گفتم نکنه اونا از آبادان اومدن شمسی رو بگیرن!! با ناراحتی دوباره راه افتادم سمت چشمه. بدری دیگه حرفی نمیزدو ظرفارو برداشته بود ودنبال من میاومد.اصلا نفهمیدم چطوری برگشتیم خونه, دیگه حس کار کردن نداشتم ویه دنیا غم تو دلم داشتم. یکم که گذشت به مادرم گفتم بابا واصغر و کاظم نمیتونن همه علف های صحرا رو بزنن, ماهم بریم کمکشون.باخودم میگفتم اگه بریم صحرا، ممکنه دوباره با عباس آقا بیان اونجا. آخه عباس آقا زمینش کنارزمین پدرم بود. مادرم گفت نه لازم نکرده اگه بابات میخواست صبح خودش میگفت ودوباره مشغول کار شد. اون روز اندازه یک ماه شایدم یک سال برام گذشت.دلم میخواست بشینم یه گوشه و گریه کنم .بلاخره شب شدو بابام اومد خونه.همش منتظر بودم ببینم حرفی میزنه یا نه، اما اون چیزی نگفت یا معمولا حرفاشونو وقتایی که ما نبودیم میگفتن. فردا صبح دوباره ظرفا رو بردم سمت چشمه، چون لباس کثیف نداشتیم ،بدری رو با خودم نبردم.ولی بازهم از درخونه کبری خانوم رد شدم و بازهم کسی نه تو کوچه و نه تو حیاط بود. با خودم گفتم شاید رفتن.شاید اومدن شمسی رو بگیرن.اصلا چرا باید بیاد بیرون تا منو ببینه و با ناراحتی دوباره راه افتادم . نرسیده به چشمه باغ های زیادی بود که هیچ کدوم دیوار نداشتن وراه چشمه از بین اونا بود. راه خیلی قشنگی بود.یهو چشمم به کسی که زیر یکی از درختا نشسته بود افتاد.قلبم شروع کرد به تند زدن و صورتم گُر گرفت.حس میکردم قلبم داره میلرزه و اینو بقیه هم میتونن ببینن.یکدفعه چشم اونم به من افتاد و سریع بلند شد.هم ذوق زده بودم و هم ترسیدم. با خودم گفتم نکنه بیاد سمتمو کسی ببینه .نکنه حرفی بزنه و کسی بشنوه .اما اون همچنان ایستاده بود و منو نگاه میکرد. سرمو انداختم پایین و تند تند راه رفتم.هرکس نمیدونست فکر میکرد من دارم فرار میکنم . رسیدم به چشمه و برگشتم پشت سرمو نگاه کردم. ازلابلای درختا خیلی پیدا نبود. اما من حس میکردم داره منو نگاه میکنه و از این حس تو دلم غوغا به پابود. سر چشمه همه بودن. از زنا و دخترای ده تا کلفت های خان.دلم میخواست تند تند ظرفارو بشورم و برگردم تا دوباره ببینمش. همدم خانوم گفت دختر چرا با هول ظرفا رو میشوری، همه چربیها بهش موند. بعدم یکم زغال ریخت تو قابلمه و با دستمال شروع کرد به سابیدن قابلمه و به من یاد میداد چیکار کنم.ولی من فقط حرکت دستها و لباشو میدیدم. اصلا چیزی ازحرفاش متوجه نشدم.دستشو برد تو چشمه ویکم آب به صورتم پاشید وگفت هوووی با تواما،چته قمرتاج؟ مث مجسمه نگاه میکنی! فهمیدی چی گفتم اصلا.؟ بعدم روشو کرد اونوروهمینطور که زیرلب به من غر میزد لباساشونو شست. اصلا چه اهمیتی داشت ناراحتی همدم خانوم. ظرفا که تموم شد باسرعت زیادی راه افتادم سمت خونه, به قسمت باغها که رسیدم آروم آروم حرکت میکردم و همه جا رو نگاه میکردم.اولش فکرکردم پشت درختا پنهون شده، اما یکم که بادقت بیشتری نگاه کردم دیدم هیچ کس اونجا نیست و اون رفته. بازم غصه به دلم نشست. اما با خودم گفتم در عوض دیدمش و از حس دیدنش دوباره لبخند به لبم نشست. به خونه که رسیدم رفتم مطبخ کمک مادرم.دو ساعتی که گذشت و داشتم اتاق رو جارو میزدم، دیدم همدم خانوم اومد و با حالت قهر بهم گفت مادرت کجاست؟من که حسابی ترسیده بودم با لکنت گفتم داره طویله رو تمیز میکنه. اونم راه افتاد سمت طویله وبعد ازده دقیقه رفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همش نگران بودم. بعد از یکی دوساعت که مادرم اومد دو سه تا نیشگون محکم ازم گرفت و چند تاهم زد تو سرم، نمیدونستم چرادارم کتک میخورم، اما جرات اعتراض نداشتم. باخودم فکر کردم شاید همدم خانوم منو تو باغها دیده که نگاه به حامد کردم. بعد گفتم نه ممکن نیست، چون اون داشت لباس میشت که با داد مادرم به خودم اومدم. گفت پس همدم راست میگفت؟ زودپرسیدم مگه چی گفت؟ گفت بنده خدا خواسته یادت بده چطوری ظرف بشوری که فردا رفتی تو خراب شده یکی دیگه فحش و لعنت پشت سر من نباشه، اما تو بربر نگاش کردی و حرف نزدی. الانم که داری منو نگاه میکنی!! این دفعه آخرت باشه که به بزرگتر ازخودت بی احترامی میکنی. نفس راحتی کشیدم و‌تو دلم گفتم همدم همش دو سال از من بزرگتره، ولی خب چون تو ده سالگی ازدواج کرده بود،الان سه تا بچه داشت و بزرگتر به حساب میومد. ذوق کردم که کسی منو ندیده و با خیال راحت رفتم که بقیه کارهارو انجام بدم. اونروز هم انرژی زیادی داشتم و کارهامو تند تند انجام دادم و رفتم با هاشم بازی کنم.وقتی کسی دور و برمون نبود، بازم برای هاشم تعریف کردم و اون طفلکم نگام میکرد. اگه من میخندیدم اونم یه لبخند میزد. اگه هم ناراحت میشدم میفهمید و ناراحت میشد. هاشمو بغل کردمو گفتم هاشم تورو خدا تو برام دعا کن. بعدم دستهاشو به حالت دعا کمی بالا آوردم و بعد گفتم خدایا یه کاری کن حامد بیاد منو بگیره و یه بار جای خودمو، یه بار جای هاشم آمین گفتم . بعد از شام طبق معمول رفتم که ظرفا رو بزارم تو مطبخ که موقع برگشتن شنیدم بابام به مادرم گفت امروز عباس آقا اومد پیشم .تا اسم عباس آقارو شنیدم دلم هری ریخت و اضطراب و خوشحالی با هم اومد سراغم. مامانم گفت خب مگه این عجیبه!؟زمینتون پیش همه دیگه، حالا یه سلام علیکی هم با هم بکنید. بابام گفت اما اینبار کار دیگه ای داشت. مادرم گفت خیره ایشالا، چی میگفت؟ پدرم گفت براشون از بندر مهمون اومده . انگار اون روز سر زمین قمرتاج رو دیده و ازش خوشش اومده .تا اینو شنیدم هییع بلندی گفتم. ولی زود دستمو گذاشتم رو دهنمو ازخدا تشکر کردم که دعای منو شنیده و برآورده ش کرده. بعدم گفتم خدایا میدونم که بخاطر هاشم که دلش پاکه دعامو قبول کردی. مادرم گفت تو چی گفتی؟ بابامم که معلوم بود خیلی خسته س گفت هیچی، گفتم من دختر به راه دور نمیدم .مادرم هم گفت خوب کردی، اصلا معلوم نیست آبادان دیگه کجاست ؟عباس آقا اینارو از کجا میشناسه؟ اومدن اینجاچیکار؟ مادرم هی سوال میپرسید،اما من که پشت در خشکم زده بود داشتم از غصه میمردم. چون میدونستم بابام که بگه نه یعنی نه و تمام . گریه کنون رفتم سر جام و تا نیمه های شب گریه کردم.چطور میتونستن نگران دوری یا نزدیکی راه باشن وقتی منیر تاج رو داده بودن به یه دیوونه.تو همین افکار بودم و گریه میکردم که خوابم برد. صبح که بلند شدم سرم خیلی درد میکرد‌.ظرفارو برداشتمو راه افتادم سمت چشمه. چون خیلی ناراحت بودم از راه اصلی رفتم ودیگه سمت خونه کبری خانوم نرفتم . مسیر بین باغ هارو طی میکردم که یهو یه سنگ ریز خورد به نزدیکی پام .سرمو چرخوندم دیدم حامده! با دست اشاره میکنه که برم پیشش.از اینکه کسی مارو ببینه خیلی ترسیده بودم.صدای مبهم زنای ده و بازی بچه هایی که همراهشون آورده بودن از دور میرسید. پشت سرمو نگاه کردم تا ببینم کسی هست یا نه، وقتی خیالم راحت شد کسی پشت سرم نیست، راهمو کج کردم و رفتم به سمت حامد.نمیدونستم چرا دارم میرم،اما نیرویی منو به سمتش میکشوند. پشت درخت تقریبا تنومندی پنهون شده بود.سرم و انداختم پایین، نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم. احساس میکردم وزن ظرفا هزار کیلو شده .هوا سنگین بود و نمیتونستم نفس بکشم.زل زده بودم به زمین و فقط اونجارو نگاه میکردم.گفت اسم من حامده اسم تو چیه؟ لهجه خیلی قشنگی داشت و صداش مهربون بود.با صدایی که خودم به زور میشنیدمش جواب دادم قمرتاج و تا جایی که توان داشتم دویدم به سمت چشمه. وقتی رسیدم به چشمه خیلی هول و دستپاچه بودم.هزاربار صداش تو گوشم تکرارشد. به نظرم حامد قشنگ ترین اسم دنیا وخودش بهترین مرد تو تمام دنیا بود.خیلی زود ظرفا رو شستم و وقتی رسیدم به باغها سرعتمو کم کردم.هنوز پشت همون درخت ایستاده بود و نگاهم میکرد. احساس میکردم تمام خوشی های دنیا مال منه.اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت وقلبم از شوق میلرزید.آروم آروم راه میرفتم. درسته نمیتونستم ببینمش، اماهمینکه میدونستم اون داره نگاهم میکنه خوشحال بودم.
اون روزیکی ازبهترین روزهای عمرم بود وشادی تنها چیزی بود که تو وجودم لبریزبود. وقتی به خونه رسیدم دویدم و هاشمو بغل کردم و بوسیدم.اما تاغروب هرکدوم از همسایه ها می اومدن خونمون،اضطراب داشتم وفکرمیکردم منو تو باغها دیدن و اومدن به مادرم بگن. اونشب هم بعد از شام پشت در یکم منتظر موندم تا ببینم عباس آقا دوباره به پدرم حرفی زده یا نه.وقتی دیدم حرفی از عباس آقا وحامد نیست رفتم و تو جام دراز کشیدم. دعا کردم حامد دوباره عباس آقارو بفرسته و پدرم هم راضی بشه منو بهش بده .اونشب خیلی زود خوابم برد. فردا صبح با اینکه لباس برای شستن داشتیم اما دلم نمیخواست بدری رو با خودم ببرم تا بتونم حامدو ببینم. تشت لباس هارو گذاشتم رو سرم و ظرفارو هم گرفتم دستم به بدری هم گفتم که بمونه و به مادرم کمک کنه.سنگینی ظرفها و لباسها اصلا اذیتم نمیکرد.نیروی فوق العاده ای تو تنم داشتم.به باغها که رسیدم سرعتمو کم کردم و با دقت همه جارو نگاه کردم.پشت همون درخت دیروزی بود و بازهم بهم اشاره کرد که برم سمتش. دوروبرمو نگاه کردم، وقتی دیدم کسی نیست با احتیاط راهمو کج کردم به سمتش. دلم میخواست منم باهاش حرف بزنم.صدای ضربان قلبمو می شنیدم و حس میکردم الانه که قلبم از سینه م بزنه بیرون.یکم نگاهش کردم تا ببینم صدای قلبمو میشنوه یا نه، اما خیلی زود سرمو انداختم پایین وخیلی آروم سلام دادم. با همون لحن مهربون و لهجه شیرینش جوابمو داد و گفت آخ که چقد تو خوشگلی قمرتاج.با شنیدن جمله ش هجوم سریع خون به صورتمو حس کردم واحساس میکردم ازخجالت صورتم قرمز شده. تا بحال کسی بهم نگفته بود من خوشگلم یا حتی تعریف کوچکی ازم بکنه! برای همین، حرفهاش شیرین ترین و قشنگ ترین حرفای دنیا بودن برام. سعی میکردم هر یک کلمه رو تو قلبم حک کنم تاهیچ وقت یادم نره. صداشو آرومتر کرد و گفت امروز دوباره میخوام عباس آقارو بفرستم پیش پدرت اگه دوباره هم جواب رد بده میرم ومادرمو میارم. اون میتونه راضیش کنه.تا این حرفو شنیدم بی اراده لبخندی زدم که از چشمش دورنموند. من خجالت میکشیدم بهش نگاه کنم. اما حس میکردم که اون تو تمام مدت داره منو نگاه میکنه.بهم گفت میدونستی تو خیلی زیبایی و خیلی هم قشنگ‌میخندی؟من خیلی خوش شانسم که اون روز با عباس آقا اومدم سر زمین بابات. اون حرف میزد و من قند تو دلم آب میشد.دلم میخواست زمان متوقف شه ومنو حامد تا ابد همونجا کنار هم بمونیم.اما هر لحظه ممکن بود کسی از چشمه برگرده یا بره به چشمه وما رو ببینه. تا همینجا هم خیلی جرات ازخودم نشون داده بودم. زیر لب گفتم من دیگه باید برم.وقتی میخواستم تشت رو دوباره بزارم روسرم، گفت بزار کمکت کنم .ترسیدم و گفتم نه کسی میبینه.سرشو یکم نزدیکم کرد و گفت قمرتاج بزار زنم بشی نمیزارم دست به سیاه و سفید بزنی، میزارمت روی سرم. بازهم‌باحرفهاش دلمو لرزوند و منو غرق در خوشی کرد.به نظرم زمین سطح صافی بود که مقصدش فقط حامد بود.وقتی به سمت چشمه میرفتم احساس میکردم روی ابرهام.اون روز وقتی ظرفهارو میشستم مدام به دستهام نگاه میکردم و با خودم میگفتم زن حامد شم نمیزاره دست به سیاه و سفید بزنم.اونوقت حتما لباس عروس میپوشم و از اینجا میرم .وای که همه دخترای ده بهم حسودی میکنن و آرزو دارن جای من باشن. چون حامد بهم گفته بود قشنگ میخندی، دلم میخواست همش بخندم و مدام خنده رولبهام بود. این‌ از نگاه اشرف خانوم دور نموندو گفت خیره قمرتاج خوشحالی؟!عیبه دختر همش بخنده، مردم حرف در میارن! چطور گوهر اینارو یادت نداده؟ تا اومدم جواب بدم شروع کرد نصیحت کردن و گفت این کارا زشته، مادرت بفهمه پوست سرتو میکنه . سرمو پایین انداختم و گفتم ببخشید. ولی میدونستم که حتما به مادرم میگه. چون لباسها بعد از شستن خیلی سنگین تر شده بود، اول لباسهارو برداشتم تا ببرم خونه وبعد بیام ظرفارو ببرم.دوباره پشت همون درخت بودو منو نگاه میکرد.به خونه که رسیدم رفتم تا لباسهارو پهن کنم وبعد برگردم چشمه تاظرفا رو بیارم که شنیدم دارن در میزنن . خاتون رفت و در نیمه بازو باز کرد.حامد بود که ظرفارو آورده بود. با دیدنش قلبم از جا کنده شد. اگه مادرم اونو اینجا میدید حتما با ترکه آلبالویی که همیشه تو دبه آب خیس میخورد ادبم میکرد.زود دویدم رفتم ظرفا رو گرفتم و تشکر کردم و دروبستم .
خداروشکر مادرم خونه نبود. اما اگه خاتون یا بدری بهش حرفی میزدن چی؟رفتم پیش خاتون و برای اینکه حواسشو پرت کنم گفتم امروز اگه کارام تموم شد با پارچه برات عروسک درست میکنم.اونم ذوق زده صورتمو بوس کرد.بهش گفتم به کسی نگو که ظرفا روکی آورد درخونمون، اونم که ازذوق داشتن عروسک خوشحال بود،قبول کرد. خداروشکر بدری تواتاق بود وگرنه حتما به مادرم میگفت.نفس آسوده ای کشیدم و خوشحال رفتم تا بقیه کارهای خونه رو انجام بدم. همش منتظر بودم شب بشه و ببینم بابام به عباس آقا چی گفته. دوباره رفتم پشت درو گوش وایسادم. امابازم حرفی از عباس آقا وحامد نزدن.موقع خواب با خودم گفتم حتما فردا عباس آقا رو میفرسته پیش پدرم و با یاد آوری حرفهای قشنگش لبخندی روی لبهام نشست. باز هم از خدا خواستم که مارو بهم برسونه. فردا صبح که خوشحال ظرفها رو برداشتم تا برم چشمه، مادرم گفت صبر کن ببینم قمرتاج .رنگ از رخم پرید و با ترس سرجام وایسادم. همزمان هزارتا فکر تو سرم اومد و داشتم به این فکر میکردم اگه مادرم فهمیده باشه چی جواب بدم.اصلا منوزنده نمیزاشتن که بخوان منتظر جواب من باشن. مادرم با اخم های تو همش گفت چرا چند روزه تنها میری چشمه؟ به سختی آب دهنمو قورت دادم و گفتم:به بدری گفتم بمونه کمک شما تا شما خسته نشی. مادرم که داشت چادرشو به کمرش میبست گفت برو شیر گاو ها رو بدوش، امروز خودم میرم چشمه. از شنیدن حرفش تو دلم هزار بار گریه کردم. اما با خونسردی چشمی گفتم و سطل شیرو برداشتم و رفتم به سمت طویله.تو تمام مدت همش فکر میکردم الانه که مادرم برسه به باغها و حامدو ببینه. اونوقت حتما منو میکشت.تا وقتی مادرم بیاد تو دلم آشوب بودو همش زیر لب صلوات میفرستادم . وقتی هم اومد بی تفاوت رفت سمت مطبخ و شروع کرد غذا درست کردن .از وقتی برادرهام مرده بودن مادرم بداخلاق تر وکم حرف تر شده بود.شاید منیر هم به مادرم رفته بود که اینقدر کم حرف میزد. امامن کمی شیطون بودم و سعی میکردم نزارم غصه ها روم تاثیربزاره.اون روز خیلی سخت گذشت.من حامدو ندیده بودم و خیلی دلم براش تنگ شده بود.شب موقع خواب بازم کمی پشت در گوش وایسادم.اما اینبار مادرم گفت امروز رفتم سرچشمه ظرف بشورم. از ترس نزدیک بود بمیرم. گفتم حتمامیخواد به بابام بگه حامدو دیده یا شایدم حامد مادرمو با من اشتباه گرفته.هزار جور فکر تند تند می اومد تو سرم و حال منو بد میکرد که بلاخره مادرم گفت کبری خانوم با زینبم بود. بابام که انگار ازحرفهای مادرم حوصله ش سر رفته بود گفت خب که چی؟چیکار کنم؟ مادرم هم با همون خونسردی قبل گفت از اون آبادانیه حرف میزد.میگفت گفته تا قمرتاج و نگیره از اینجا نمیره.میگفت خیلی پسر خوب و سر به راهیه و کلی هم ازش تعریف کرد.نمیدونم بابام خوابیده بود یا جواب نمیداد،ولی صدایی ازش نمی اومد. مادرم گفت خوبیت نداره دختر بیشتر از این تو خونه بمونه. قمر پونزده سالشه دیگه، بزار بیان اینم بدیم بره.حالا تا بدری هم خدا بزرگه . با اینکه مادرم یه جور در مورد من حرف زده بود که انگار از خرت و پرت های اضافی خونه حرف میزنه، اما دلم میخواست بپرم و ماچش کنم . بابامم که انگار خواب و بیدار بود گفت یه بار گفتم من دختر به راه دور نمیدم. اصلا اگه خیلی خوبه اکرم خانوم زینب رو بده بهش. نمیدونم مادرم قانع شده بود یا میدونست که بابام منو به راه دور نمیده،ولی دیگه حرفی نزد. نشستم همونجا پشت درو یکی زدم تو سرخودم.چقدر من بدشانس بودم .منیرو به اون عبدالله عقب افتاده، داده بودن و منو به حامد که همه هم ازش تعریف میکردن نمیدادن.باید یه کاری میکردم، اما چیکار؟جراتشم نداشتم که بخوام کاری کنم. واسه همین همونجا نشستم و از ته دلم اشک ریختم. فرداصبح منتظر موندم تا مادرم خودش بگه برم سرچشمه، واسه همین خودمو با جارو کردن اتاق ها و حیاط مشغول کردم.
بعد از یه ساعت گفت قمر برو ظرفا رو بشور برا ناهار لازمشون دارم. انگار تو دلم جشن به پاکردن. ظرفارو برداشتم و با سرعت زیادی سمت چشمه رفتم .میترسیدم حالا که دیرتر از هرروز میرم چشمه، حامد رفته باشه. وقتی رسیدم به باغها،سرعتمو کم کردم و همه جارو با دقت نگاه کردم. پشت همون درخت همیشگی وایساده بود. اما منو نمیدید سرفه مصلحتی کردم که برگشت و نگاهم کرد.منتظر موندم تا خودش بگه برم سمتش و بعد که دیدم دوروبرم کسی نیست رفتم کنار درخت. وقتی رسیدم دلم میخواست بهش بگم بابام منو بهش نمیده، اما بغضی که تو گلوم بود اجازه حرف زدن بهم نمیداد. حتی سلام هم نکردم و ساکت وایسادم تا اون حرف بزنه. باز با همون لهجه قشنگ و لحن آرومش گفت:تو چرا هرروز خوشگلتر میشی ؟نکنه میخوای منو بکشی؟ از ذوق لبخندی زدم که گفت حالا از قبلم خوشگلتر شدی؟راستش قمرتاج بابات به عباس آقا گفته من دختر به راه دور نمیدم. آروم گفتم میدونم وقطره اشکی با سماجت از گوشه چشمم چکید.هول شد گفت چرا گریه میکنی؟اتفاقی افتاده؟ گفتم نه اما اگه نزارن ما به هم برسیم من میمیرم.اومد که اشکمو از صورتم پاک کنه اما دستشو پس کشید و گفت قمرتاج بخدا که اگه یه قطره دیگه اشک بریزی من همینجا میمیرم.تو فکر کردی من به همین راحتیا ازت دست میکشم.میخوام آخر همین هفته برم و ننه مو بیارم .امشبم عباس آقا و اکرم خانومو میفرستم بیان خونتون شب نشینی و اینقدر از من حرف بزنن که دل بابات نرم شه. با شنیدن حرفهاش دلم آروم گرفت.گفت حالا بخند برام که روزم قشنگ تر بشه . بی اراده لبخندی زدم که گفت جای دیروزم که نیومدی باید باهام حرف بزنی .خب تو نگفتی دل من پرپر میشه یه روز تورو نبینه.بعد سرشو بالا به سمت آسمون گرفت و گفت آسمونو میبینی چقدر بزرگه!بزرگ و بی انتها.عشق من بهت همینقدر بزرگ و خواستنم بی انتهاست قمرتاج.بخدا که هرشب تا صبح به تو فکر میکنم و از صبح خیلی زود میام اینجا تا تو بیای و تورو ببینم. گفتم منم هرشب به تو فکر میکنم. لبخندی زدو گفت قمرتاج من برات جونمو میدم باور کن هرکاری میکنم که بابات راضی شه. لبخندی زد و گفت قمرتاج من برات جونمو میدم، باور کن هرکاری میکنم که بابات راضی شه.حالا هم برو به کارهات برس، شاید خودمم شب با عباس آقا اینا اومدم خونتون. گفتم نه تو ده ما اینطوری رسم نیست. لبخندی زدو گفت من که اهل ده شما نیستم.خدا فقط منو کشونده اینجا تا خوشگل ترین و بهترین دختر ده منو عاشق خودش کنه. از اونهمه تعریف دلم ضعف رفت و تو پوست خودم نمیگنجیدم .جدا از اینکه حرفهاش برام تازگی داشت، اما صداقت عجیبی تو کلامش بود که هربار من بیشتر عاشقش میشدم. بعد از شستن ظرفا زود به خونه برگشتم و دوباره خونه رو جارو زدم.دلم میخواست همه جا تمیز شه.هیجان داشتم و قلبم پراز شادی بود.احساس میکردم روز اول عیده و حامد برام لحظه سال تحویل بود.هر کاری میکردم که خوشحالیمو پنهان کنم،اما انگار مادرم متوجه شده بود.چون نیشگون محکمی که از پهلوم گرفت و گفت چته امروز؟ با لکنت گفتم هی هیچی بخدا .مشکوک نگام کردو گفت پاشو برو آتیش روشن کن .منم مثل فنر از جام پریدم و رفتم که چوب بیارم .تابستونا چون هوا گرم بود، آتیشو تو اجاق تو حیاط درست میکردیم.بعد از درست کردن آتیش نشستم و چشامو دوختم به چوب های در حال سوختن.احساس میکردم دل منم از داشتن حامد گرمه گرمه.احساس میکردم گنجی تو سینه م دارم که باید از همه مخفیش کنم تا از دستش ندم.زمان برای عاشقا چیز عجیبیه تو دلتنگیا کش میاد ویه جور بی تابت میکنه و تو لحظه هایی هم که میخوای ببینیش یه جور دیگه کش میاد و بی تاب ترت میکنه. تا شب بشه حس میکردم رو ابرهام ‌.لباس خاتون و کاظم و هاشم و عوض کردم وخودم لباس تمیز پوشیدم .لباسام نو نبودن، اما تمیز بودن و همین بهم اعتماد بنفس میداد. وقتایی که کسی برای شب نشینی به خونه ما می اومد ما فقط وسایل پذیرایی و پشت در میزاشتیم و....
و میرفتیم تو اتاق کنج ایوون و اصلامهمونا رو نمی دیدیم. اماهمینکه میدونستم من مرتبم و اینکارو برای حامد کردم، خوشحالم میکرد. به این فکر میکردم موقع اومدن اونا از مطبخ بیام بیرون که حامد رو ببینم یا نه؟ وقتی در حیاط رو زدن قلبم از تو سینه م پرزد و به سمت در رفت.بابام به اصغر گفت بره درو باز کنه و به من و خاتون و بدری هم گفت بریم تو اتاق. اما من زود رفتم تو مطبخ و وقتی عباس آقا اینا داخل میشدن اومدم بیرون .از اینکه حامدم باهاشون بود خیلی خوشحال بودم وذوق داشتم‌. حامدبا اون قد بلند و هیکل چهارشونه قشنگش یه بلوزچهارخونه سورمه ای و یه شلوارمشکی پوشیده بود.عباس آقا با اینکه تابستون بود روی بلوز قهوه ای مردونه ش یه جلیقه بافتنی تنش بود و کتشم انداخته بود رو دوشش و با یه شلوار کردی طوسی رنگ و اکرم خانومم با اون هیکل گرد و کوتاه بامزه ش زیر چادر رنگی خودشو پنهان کرده بود. از مقایسه حامد با همه مردای ده، دلم قنج میرفت. چون همیشه حامد پیروز این مقایسه بود.حتی لباسهاش از خان هم که تو شهر رفت و آمد داشت قشنگ تر بود و ظاهرش از اونم مرتب تر بود. چشمم که به حامد افتاد، دلم میخواست بهش لبخند بزنم. اما چون میدونستم فردا چی در انتظارمه، مثل کسایی که اتفاقی بیرون اومدن زود برگشتم تو مطبخ. اونا رفتن تو اتاق مهمونخونه و منم همونجا تو مطبخ نشستم.چایی دم بود اما خیلی زود بود که ببرم. برای همین نشستم و به عباس آقا و اکرم خانوم فکر کردم.احساس میکردم خیلی دوستشون دارم و باید حتما بعد از ازدواج براشون از آبادان یه کادو خوب بیارم تا کمی از محبت هاشون رو جبران کنم.تصویری تو ذهنم از آبادان نداشتم. اما فکر میکردم حداقل دو سه برابر ده ما باشه. تو همین فکرا بودم که اصغر اومد چایی رو ببره .اصغرو خیلی دوست داشتم، خیلی شبیه حسن بود.با یادآوری حسن و بقیه برادرام آهی کشیدم و سینی چایی رو دادم دست اصغر . با خودم گفتم باید برای اصغرم یه چیز خوب از آبادان بیارم.جرات اینکه برم پشت در مهمونخونه و گوش وایسم رو نداشتم .برا همین یه ظرف از  زرد آلو و سیب گلاب هایی که بابام از صحرا آورده بود پر کردم با چند تا بشقاب.یه ظرف هم تخمه کدو پر کردم و گذاشتم پشت در مهمونخونه و رفتم تو اتاق کنج ایوون پیش بدری و خاتون و کاظم و هاشم . اصغر چون از کاظم و هاشم بزرگتر بود اجازه داشت کنار اونا بشینه وبخاطر همین موضوع احساس غرور میکردو میشد اینو از رفتارش فهمید. حس میکردم قلبم یه پرنده س که تو مشتم اسیره و هی داره پر پر میزنه.دلم میخواست بدونم که تو اون اتاق چه خبره و اونا چی میگن؟اماهیچ راهی برای فهمیدنش تافردا نبود.حتما فردا حامد برام تعریف میکرد که چیا گفتن. بعداز یکی دوساعتی پاشدن که برن، منم زود پرده رو کنار زدم تا ببینمشون. تو چهره هیچ کدوم چیزی مشخص نبود .پرده رو انداختم و رفتم خوابیدم تا فردا ازحامد بپرسم. فردا صبح با نیشگون مادرم از جا پریدم!! تا بفهمم چی شده با مشت شروع کرد به زدن، جرات نداشتم  حرفی بزنم.برا همین وایسادم تا خودش بگه چرا داره منو میزنه!! بعد گفت اینو زدم تا دیگه موقع اومدن غریبه ها نیای بیرون سرک بکشی. بدنم خیلی درد گرفته بود. ولی با همون حال بلند شدم تا کارهای خونه رو انجام بدم و برم چشمه. اون روز بدری هم باید می اومد.چون اگه نمیبردمش حتما مادرم کنجکاو میشد که بدونه چرا تنها میرم چشمه. یه دونه از لباس چرکا رو گذاشتم زیرپیراهنم و تشت لباس ها رو برداشتم و بدری هم دنبالم راه افتاد.به باغها که رسیدیم حامد رو دیدم. اما نمیتونستم برم پیشش، اونم هیچ حرکتی نکرد تا بدری متوجه نشه . وقتی رسیدیم چشمه به بدری گفتم انگار یکی از لباس ها تو راه افتاده، ظرفارو بشور تا من برم پیداش کنم و بیام.مثل کسی که دنبال چیزی میگرده به سمت باغها رفتم.
پشت درخت وایسادم.حامد تو فکر بود و متوجه من نشد.دیگه خیلی از حامد خجالت نمیکشیدم.سلام آرومی گفتم که برگشت به سمتم،تا منو دید همون لبخند همیشگیشو نشوند رو لبش و جوابمو داد.چون خیلی وقتم کم بود پرسیدم دیشب چی شد؟حس کردم یه لحظه چشماش غمگین شد. اما گفت میخوام برم ننه مو بیارم. گفتم یعنی بابام راضی شد؟ گفت نه تازه دیشب بابات بهم گفت چون مهمون خونه منی،حرمت نگه میدارم. وگرنه بیرونت میکردم. چرا وقتی به عباس آقا گفتم دختر بهت نمیدم، دوباره اومدی اینجا! شروع کردم به گریه کردن و گفتم دیدی؟گفتم مرغ بابام یه پا داره!حامد نشست رو زمین و گفت مگه نگفتم گریه کنی من میمیرم.قربون اون چشات برم، خب دل منو آتیش نزن دیگه.یه بارم بهت گفتم تا باباتو راضی نکنم ازاینجا نمیرم.تو هم اصلا غصه نخور،اگه نشد آخرش میدزدمت. از این حرفش خیلی ترسیدم. انگاراونم متوجه ترسم شد و زد زیرخنده وگفت نترس عزیزدلم شوخی کردم. آخرش خودتم میبینی میزارمت روسرم وکل کشون میبرمت آبادان! بعدم شروع کرد آروم یه آهنگ محلی خوندن و آروم دست میزد. ازکارهاش خنده م گرفت.یهو یادم افتاد بدری سرچشمه س و اگه دیرکنم میاد دنبالم.گفتم من بایدبرم.خواهرم منتظرمه! لباس رو از زیر پیراهنم آوردم بیرون وگفتم اومده بودم دنبال این. دوباره حس های خوب اومده بود سراغم و امیدوارشده بودم.به چشمه که رسیدم دیدم بدری ظرفا رو شسته بود و منتظر من بود.تا منو دید اخماشو کرد تو هم و گفت کجا بودی تاحالا؟لباسو نشونش دادم، گفتم سرکوچه خودمون افتاده بود.رفتم پیداش کردم! به مامان نگی ها، دعوام میکنه. اونم به حالت قهر سرشو چرخوند و حرفی نزد.امابرام مهم نبود.تنها چیزی که تو اون زمان بهترین و قشنگ ترین بهانه ی من برای زنده بودن بود،حامد بود که هر روز صبح توی باغها میدیدمش. تقریبا ده روز از اومدن حامد به خونه مون گذشته بود.اون روز هم بدری همراهم نبود و با خیال راحت رفتم که ببینمش.مشخص بود که اصلا سر حال نیست و خیلی ناراحت بود.اما باز با همه اینا سعی میکرد یه حرفی بزنه تامنو بخندونه.یکم بعدش گفت:قمرتاج من امروز دارم برمیگردم شهرمون.باید برم ننه مو بیارم. تاحالا هر چقدرعباس آقا رو فرستادم پیش بابات، جوابش منفی بوده. میترسم رابطه این دوتا رو هم خراب کنم. همه حرفهاشو با بغض میگفت.  تابحال لحن صداش اینطوری نبود.هر وقت من ناراحت میشدم بهم دلداری میداد.اما من نمیدونستم چی باید بگم که حامد غصه نخوره.پرسیدم اگه بری کی برمیگردی؟ گفت معلوم نیست ولی تا یکی دو ماه آینده حتما میام.گفت قمرتاج کمکم کن بهم بگو تو این مدت چطوری بدون دیدنت زنده بمونم؟خودم حالم بدتر از حامد بود. ولی من مثل اون نمیتونستم راحت حرف بزنم و بیشتر حرفامو تودلم نگه میداشتم.بغضم سر باز کرد و بدون هیچ حرفی آروم آروم شروع کردم به گریه کردن. اینبار حامد نگفت گریه نکن.وقتی نگاهش کردم دیدم اونم داره گریه میکنه.ازدیدن اشکاش حالم بدتر شد و با شدت بیشتری گریه میکردم.به نظرم دنیا به آخر رسیده بود و حامد ناامید بود که همچین گریه میکرد. کاش تو همون لحظه دوتایی با هم میمردیم و زندگی همونجا تموم می شد.با گریه گفتم حامد بیا دعا کنیم یا خدا مارو بهم برسونه یا دوتامون با هم بمیریم. از شنیدن حرفهام اشکاشو پاک کرد و با خنده گفت وی وی ولک چی چی با هم بمیریم..از الان گفته باشما، مردن تو کار نیست.اوووه من چند تا بچه قدو نیم قد ازت میخواما...بعدشم تو خانوم خونه منی ..حالا حالا ها زنده باشیم. میخوام تو خونه من سروری کنی.الانم که دیدی گریه م گرفت بخدا از غم دوریت بود. وگرنه من سر حرفم هستم،تا بابات تورو بهم نده از اینجا نمیرم. منم اشکامو پاک کردم و لبخند بی جونی زدم بهش گفتم حامد تواینجا نباشی من میمیرم . گفت غصه نخور من همیشه اینجام.  یعنی هر جا تو هستی من اونجام.یادته بهت گفتم عشقم بهت اندازه آسمون بزرگ و بی نهایته؟گفتم آره. گفت من که رفتم هروقت هر کدوممون دلمون براهم تنگ شد به آسمون نگاه میکنیم.اصلا بیا شبا نگاه آسمون کنیم و برای هم حرف بزنیم تا من برگردم.به آسمون نگاه کردمو گفتم حامد خداروشکر که من تورودیدم. با شیطنت نگاهی کرد و گفت پس حالا خوب خوب نگام کن، چون تا دوماه دیگه نمیتونی منو ببینی.واقعا هم دلم میخواست بهش زل بزنم و تا جایی که میتونم نگاش کنم، اما روم نمیشد.
حرف از رفتن که میزد دل من میگرفت و انگار غم با پنجه هاش قلبمو چنگ میزد.خیلی تو باغها وایساده بودم و باید میرفتم.میخواستم ازش جدا شم، اما دلم نمی اومد. به نظرم دیدن حامد به کتک خوردن می ارزید. اما خودش گفت برو دیگه دیرت میشه،منم امروز بعد از ظهرمیرم. توروخدا قمرتاج مواظب چشمای خوشگلت و خنده های قشنگت باش.نکنه یه وقت بزاری خنده از رو لبات بره ها،اصلا شبا که به آسمون نگاه میکنیم تو برام بخند. بزار من خنده هاتو ببینم و جون بگیرم. دلم قنج میرفت از حرفهاش، ولی چون میدونستم داره میره بغض و ناراحتی اجازه نمیداد مثل همیشه خوشحال بشم و ذوق کنم.به هر سختی بود ازهم خداحافظی کردیم و به سمت چشمه به راه افتادم.حس کردم لحظه آخر دوباره اشک تو چشمای حامد بود. برای اینکه دوباره ناراحتیشو نبینم به راهم ادامه دادم. اما هر چند لحظه یکبار برمیگشتمو نگاهش میکردم.اونم چشم از من بر نمیداشت و تا آخر باغها نگاهم کرد. موقع برگشتن از چشمه زیر درخت نشسته بود و سرشو گذاشته بود روی پاهاش. منم دیگه نمیتونستم برم سمتش، اما با سرعت خیلی خیلی کمی از باغها گذشتم تا بیشتر ببینمش. هنوز حامد نرفته بود. اما من خیلی دلتنگش بودم و دلم میخواست اینقدر گریه کنم تا بمیرم. تو اون زمان پسرا نور چشمی و عزیز بودن و دخترا اهمیتی نداشتن! فقط یه موجود اضافه بودن که دنیا اومده بودن و نمیشد کاریش کرد.نمی فهمیدم پدرم چرا اینقدر مخالفت میکنه.یعنی حامداز عبدالله هم بدتربود؟ سر کوچه که رسیدم از دور منیرتاج رو دیدم که پشت در وایساده.کمی جلوتر که رفتم دیدم منیر کفش تو پاش نداره و ظاهرش خیلی آشفته س.یهو یاد مرگ برادرهام و حال خراب منیرافتادم.میخواستم خیلی سریع خودمو به منیر برسونم تا بفهمم چی شده، اما جون تو بدنم هی کمترو کمتر میشد. به منیر که رسیدم و چشمهای گریونشو دیدم طاقت نیاوردم و از حال رفتم .وقتی چشمامو باز کردم مادرم بی حوصله بالا سرم نشسته بود ومنیر به صورتم آب میپاشید. پرسیدم منیر چرا گریه کردی؟منیر که انگار تازه یادش افتاده بود،دوباره شروع کرد به گریه کردن. مادرم بی حوصله دستمالی که کنارش بود و پرت کرد سمت منیرو گفت مگه مُردی حالاو شروع کرد با مشت تو سینه ش کوبیدن وگفت ای خدا منو بکش ازدست اینا راحت شم.این ذلیل مرده آبرو برا ما نزاشته و شروع کرد منیرو نفرین کردن. منیر بیچاره هم آروم آروم اشک میریخت وحتی صدای نفس هاشم نمی اومد.بعد از اینکه نفرین ها وگریه های مادرم تموم شد ازاتاق رفت بیرون.به منیر گفتم مگه چی شده؟ گفت عبدالله هر دقیقه میگه بایدبا من بازی کنی وبا سنگ وشیلنگ و هرچی دم دستش باشه منو میزنه.امروزم به زور میخواست منو ببره روپشت بوم، منم ازنردبون میترسیدم نرفتم. آخرشم یه سنگ بزرگ از تو حیاط برداشته بود که با اون منو بزنه.منم فرار کردم اومدم اینجا. گفتم پس نوکرا و کلفتا کجا بودن؟همدم خانوم کجا بود؟یعنی کسی نبود جلو عبدالله رو بگیره!؟ با هق هق گفت اون بدبختا که جرات ندارن دست به عبدالله بزنن. همدم خانومم میگه مگه ما چوب شوهر خوردیم مردیم؟خان هم رفته بود ده بالاو دوباره شروع کرد به گریه کردن. بیچاره منیر تو چاهی افتاده بود که هیچ راه خلاصی ازش نداشت.برای خواهرم جیگرم خون بود.اما کاری ازم برنمی اومد.بعدازظهر مادرم یکی از چادرهای خودشو پرت کرد رو سرمنیرو گفت پاشو جمع کن بروخونه خودت.خوبیت نداره شب زن توخونه خودش نباشه.الان تو ده رسوا میشیم که دختر حیدر، نانجیب بوده و با شوهرش نساخته و رفته خونه باباش قهر .پاشو برو خونت، بخت این دوتا دخترم نبند. منیر شروع کرد به التماس کردن که مامان تورو خدا بزار یکی دوروز اینجا بمونم، بلکه خان یه فکری برا عبدالله کنه. مادرم محکم کوبید تو سر منیرو گفت خاک توسرت کنن، آخه به تو هم میگن مادر؟ از ظهر اومدی اینجا فکر حوریه نیستی؟ببین منیر پاشو برو خونه ت تا نزدم سیاه و کبودت کنم. منیر بیچاره افتاد به پای مادرمو با التماس گفت فقط امشبو بزار اینجا بمونم، بخدا فردا میرم. مادرم که انگار دلش به رحم اومده بود قبول کرد و گفت میره که حوریه رو بیاره و به عبدالله هم بگه شام بیاد خونمون. وقتی مادرم برگشت بی مقدمه شروع کرد به کتک زدن منیر.رفتم تا نزارم منیرو بزنه که به خودمم کتک مفصلی زد و بعد نشست گریه کردن.منیر دوید و رفت برای مامانم یه لیوان آب آورد وبهش داد که بخوره. مادرم که انگاراز حرص دلش کم شده بود گفت خان حوریه رونداد. گفت تو آبروشونو بردی که اومدی اینجا قهر.هرچی گفتم خان بخدا که منیراومد بود خونه ما یه سربزنه وبرگرده،من شام نگهش داشتم. قبول نکرد که نکرد.حوریه رو هم نداد بهم بیارم.گفت خودت اومدی، خودتم با پای خودت بایدبرگردی. پاشو منیرجان پاشوقربونت برم، بخت این دوتا دخترو نبند.خداراضی نیست! r