eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.4هزار دنبال‌کننده
430 عکس
51 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1516 دیگه حتی زن‌دایی نتونست جلوش رو بگیره و
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 علی‌رضا اما چشم‌هاش رو روی هم فشار می‌داد تا خونی که ریخته شده رو نبینه! اون‌که بعد از هفت سالگی، وقتی که گوساله محبوبش که یک هفته بود داشت رو می‌خواستن قربونی کنن، دایی امیرمحمد بنا به گفته زن‌دایی جای این‌که اون رو ببره خونه و سرش رو گرم کنه اما به این فکر نکرده که شاید اون‌ها درست میگن و بی‌خیالش میشه. علی‌رضا هم وقتی می‌بینه گوساله رو دارن سر می‌برن، تا یک هفته فقط تب و لرز داشت و هر وقت خون یا گوشت قرمز گوساله می‌دید حالش بد می‌شد؛ به قولی از هفت سالگی‌ فوبیاش رو پیدا کرده بود! البته که اون روز دایی امیرعلی می‌خواسته دایی امیرمحمد رو یه دعوای درست و حسابی کنه اما مامان بزرگ جلوش رو می‌گیره چون یه مراسم بزرگ داشتن و مهمون‌های غریب هم اون‌جا بودن ولی تا یک ماه محلش نمی‌داد و دایی امیرمحمد دیگه داشته دیوونه می‌شده! حالا امروز هم با دیدن خون‌ها پاهاش داشت سست می‌شد و حالش داشت بد می‌شد ولی دایی دیگه هیچی واسش مهم نبود و اجازه هم نمی‌داد من نزدیکش بشم و عزیزِدلم فقط به‌خاطر زهرا دم نمی‌زد و سپر اون شده بود چون می‌دونست دایی اگه بفهمه زهرا اون‌جا بوده چه بلایی سرش میاد... . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
هدایت شده از تبلیغات همشهری
🔆فقط در یک جلسه درمان قطعی واریس ⁉️واریس چیست؟ ⁉️چرا باید واریس را درمان کنیم؟ ⁉️بهترین زمان درمان واریس؟ ⁉️چگونه واریس را درمان کنیم؟ ⁉️آیا واریس کشنده است؟ 📣درمان قطعی واریس با جدیدترین روش های درمانی✅️ 🫶لینک عضویت در کانال👇 https://eitaa.com/joinchat/2996634079C6f97ce70db 📨جهت مشاوره به آیدی ما پیام دهید @Drrezaeiadl 🔆کلینیک تخصصی واریس دکتر عدل تهران-انتهای اشرفی اصفهانی-خیابان فکوری-کوچه گلسرخ- گلسرخ- پلاک۴- ساختمان پزشکان امام علی- طبقه۲- واحد۴ ۰۹۳۳۹۴۶۷۷۴۴ - ۰۲۱۴۴۸۲۰۸۹۴
هدایت شده از تبلیغات Dr_Rick
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درمان سریع ریزش مو طی هشت روز کشف شرکت دانش بنیان ایرانی در آنتن زنده شبکه ســـه ســیــمــا!!😳😳 ویدیو داخل لینک را حتما مشاهده کنید تا با تاثیرات عجیب این روش درمانی آشنا شوید 👨‍⚕👨🏻✨🩺 بـیـش از ۳۰هـــزار خـانم و آقـا از این روش معجزه‌_آسا نتیجـه گرفتن 😍 روی لینک زیر کلیک کنید😃👇 https://www.20landing.com/214/1739 https://www.20landing.com/214/1739
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1517 علی‌رضا اما چشم‌هاش رو روی هم فشار می‌د
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 لعنت به من که بهش قول داده بودم به کسی نگم وگرنه تا الان نمی‌نشستم و زجر عزیزم رو ببینم! - بگو کجا رفتی لعنت بهت! مشت بعدی رو که توی قسمت چپ صورتش زد اشک چشم‌هام جاری شد و دستم رو روی صورتم گذاشتم. لبم رو محکم گرفته بودم و هیچ غلطی از دستم بر نمی‌اومد‌‌‌. یه لحظه چشمش که بهم افتاد و مظلوم بهم خیره شد بیشتر اشکم گرفت ولی اون زود سرش رو پایین انداخت. پشت سر هم سرش داد می‌زد و مشت توی پهلوش می‌کوبید طوری که وقتی یقه‌اش رو ول کرد علی‌رضا محکم روی دوتا زانوهاش پایین افتاد. کف دست‌هاش رو روی زمین گذاشت و سرش ولو شد. از درد جون توی بدنش نمونده بود ولی نمی‌گفت... نمی‌گفت. دایی که رفت و روی مبل نشست، زود رفتم و کنار علی‌رضا نشستم. سرش رو بالا نمی‌آورد تا نبینم صورتش رو... . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1518 لعنت به من که بهش قول داده بودم به کسی
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 تا خواستم چیزی بگم خودش با صدای از ته چاه دراومده گفت: - هیچی نمی‌گی‌ها! عاجزانه لب زدم: - علی، دایی امیر دست روی زهرا بلند نمی‌کنه! کی تا حالا سرش داد زده که الان می‌ترسی کتکش بزنه؟ من هیچی نمیگم، قول میدم! ولی تو رو خدا خودت بگو، دایی ول نمی‌کنه؛ معلوم نیست کی‌ها هستن که دایی این شکلی شده و این رفتار رو داره. چشم‌هاش رو روی هم فشار داد که همون‌موقع دایی اومد بازوش رو چنگ کرد و اون روی مبل انداخت. لبم رو محکم گاز گرفتم و به اجبار، کنار زن‌دایی، رو به روی اون نشستم. باز سرش داد می‌زد و همون‌طور کتکش می‌زد تا این‌که بالاخره علی‌رضا لب باز کرد و فقط یک کلمه گفت: - نزن بابا... مجبور بودم برم... . دایی توی صورتش خم شد و گفت: - کی مجبورت کرده بود بری؟ هاه؟ علی‌رضا بعد از مکث طولانی با صدای دایی به‌زور گفت: - غیرتم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
عزیزم من الان فصل ۶ زندگیم هستم تو مال فصل ۳ بودی تموم شدی ‌⊱DrRick-
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1519 تا خواستم چیزی بگم خودش با صدای از ته چ
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 یه‌تای ابروی دایی بالا پرید. - جانم؟ غیرتت؟ درست حرف بزن علی! علی‌رضا با درد چشم‌هاش رو روی هم فشار داد. جوابی که نداد دایی باز داد زد: - که غیرتت مجبورت کرد؛ آره؟ آره کاملاً فهمیدم... کاملاً! مجبور بودی با غیرت بی‌همه چیزت غرور من رو خورد کنی! لعنت بهت علی‌رضا! این بار من بدون فکر کردن لب زدم: - بسه دایی! تو که نمی‌فهمی ماجرا چی‌ بوده! چرا داری می‌زنی‌اش؟ چرا اذیتش می‌کنی؟! بسه دیگه تو رو خدا! تا خواست جوابم رو بده، انگار که یه چیزی رو فهمیده بود، چند دقیقه خیره به دیوار شد. ویندوزش که بالا اومد، این بار جای علی‌رضا، سمت من اومد و عصبی توی صورتم لب زد: - تو... تو می‌دونستی علی‌رضا رفته کجا؟ می‌دونی آره؟ دهنم از حرکت باز موند. - دایی... من که توضیح... حرفم رو قطع کرد و گفت: - یک کلمه! می‌دونی یا نه؟! - دایی با بالاترین ولوم صداش گفت: - فقط یک کلمه بگو! ترسیده بودم! چشم‌هام رو سمت علی‌رضا دادم که نگران بهم خیره شده بود. آروم لب زدم: - بله. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1520 یه‌تای ابروی دایی بالا پرید. - جانم؟ غی
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 این بار اون دهنش از حرکت باز موند. زن‌دایی بهم خیره شد و دایی کلافه دستش رو روی صورتش فشار داد. - ای‌ خدا! با دادی که زد از جا پریدم! می‌ترسیدم حتی توی چشم‌هاش نگاه کنم... . جلوی پاهام زانو زد و گفت: - بگو شوخی کردی! - تو رو خدا این‌جوری نکن... من فقط... حرفم رو قطع کرد و گفت: - وای رضوان! وای! چی‌کار کنم از دست شماها... چه غلطی بکنم... ای خدا! لبم رو محکم گاز گرفتم که مچ دستم رو فشار داد و گفت: - علی‌رضا کجا بوده؟ واسه چی رفته؟ با لکنت لب زدم: - تو که می‌دونی علی‌رضا کجا بوده، پس چرا... باز حرفم رو قطع کرد و داد زد: - جوابِ من رو بده! چون می‌دونستم بدجور عصبیه رو به زن‌دایی جواب دادم: - زن‌دایی تو اگه به دایی قول بدی یه چیزی بین خودتون می‌مونه، میری به کس دیگه‌ای بگی؟ نمیگی دیگه تو رو خدا! چرا دایی مجبورم می‌کنه؟ زن‌دایی اما هیچی نمی‌گفت و سرش رو پایین انداخته بود‌. با درد مچ دستم سمت دایی برگشتم. - بگو رضوان! آروم لب زدم: - دایی... من هم می‌خوای کتک بزنی؟ ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1521 این بار اون دهنش از حرکت باز موند. زن‌د
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 یه لحظه لرزش چشم‌هاش رو حس کردم؛ فشار دستش رو کمتر کرد و بعد از چند ثانیه رو به علی‌رضا گفت: - میگی؟ علی باز سکوت کرده بود. - من عصبی بشم برام فرقی نمی‌کنه کی جلومه! نگاهم رو سمتش دادم ولی توی چشم‌هاش رحمی ندیدم! حاضر بود برای به‌زبون آوردن اون حتی من رو هم زیر شکنجه ببره! علی‌رضا دیگه نفس‌هاش سخت بیرون می‌اومد. - ولش کن بابا... دعوات با منه! رضوان رو چی‌کار داری؟ - میگی یا بزنمش؟! متعجب لب زد: - بابا! - میگی؟ علی‌رضا همون‌طور که بهت زده بهش خیره شده بود دایی لب زد: - یعنی خواسته‌ات رو بیشتر از رضوان دوست داری؟ که حاضری واسش کتک بخوره؟ بغض کرده بودم... می‌دونستم دایی هیچ وقت من رو نمی‌زنه... تهدید بود... می‌‌دونستم ولی... ولی دلم یه جوری شده بود... هم به‌خاطر دایی، هم به‌خاطر علی‌رضا... یعنی هیچی نمی‌گفت؟ زهرا رو بیشتر از من دوست داشت؟ حاضر بود اون دعوا نشه ولی من کتک بخورم؟! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram